در جستجوى استاد
شرح حال عارف فرزانه آيه الله آقا شيخ محمد تقى آملى رحمه الله عليه
همراه درسهاى اخلاق معظم له

صادق حسن زاده

- ۹ -


پس اگر محب كارش به اينجا رسيد در مرحله محبت آن وقت در دوستى صادق است ؛ چه اگر كسى دوست داشته باشد كسى را، دوست مى دارد ذكر او را و صحت درباره او را و اسم او را كما آن كه ما شيعيان چون حضرت مولى اميرالمومنين عليه السلام را دوست مى داريم از شنيدن اسم مبارك على عليه السلام محظوظ مى شويم و اين نه از جهت اين است كه حروف اسم على خواستنى باشد بلكه از جهات استناد اوست به ذات مقدس حضرت او و همواره محب طالب است كه از محبوب خويش به جميع جهات و تمام قوا و حواس لذت برد كه در روايت است چون حضرت يوسف خواست وفات كند حضرت عزرائيل سيبى را به او داد و او بو كرد و در حال ، وفات يافت و اين مساله مورد بحث قرار گرفت كه چرا حضرت عزرائيل سيب را داد و انار و به را مثلا نداد؟ پس ‍ علتش را اين طور ذكر كرده اند كه سيب در لذت بردن وى جامع تر است از انار و به و جميع حواس از لذت او بهره مند مى گردند و چون خدا خواست عزيزش را از دنيا ببرد طورى كرد كه از تمام قوا لذت ببرد.
نتيجه آن كه ؛ ذكر محبوب لذيذ است همان طور كه از ديدار او تلذذ حاصل مى شود از شنيدن صحبت هاى او هم انسان لذت مى برد؛ چنانچه حضرت موسى عليه السلام چون از مناجات هايشان با پروردگار مراجعت مى نمود تا مدتى از استماع سخنان مردم كراهت داشت و لذا شخص دوست نمى تواند بگذرد از ذكر دوستش و بلكه نگذرد از ذكر دوست دوستش و ذكر متعلقات دوستش كه گويند مجنون سگ كوچه ليلى را ديد و صورت و پوزه او را بوسيد چون به او اشكال كردند گفت : براى اين مى بوسم كه اين سگ كوچه ليلى من است ! و شاعر او را خودش به نظم درآورده :

همچه مجنون كو سگى را مى نواخت
بوسه اش مى داد و پيشش مى گداخت
هم سر و پايش همى بوسيد و ناف
هم جلاب و شكرش مى داد صاف
بوالفضولى گفت : كاى مجنون خام
اين چه شيداست اين كه مى آرى مدام
پوزه سگ دائم پليدى مى خورد
مقعد خود را به لب مى استرد
عيب هاى سگى بسى او مى شمرد
عيب دان از غيب دان بوئى نبرد
گفت مجنون تو همه نقشى و تن
اندر او بنگرش از چشم من
كاين طلسم نسبت مولاست اين
پاسبان كوچه ليلاست اين
اين سگ فرخ رخ كهف من است
بلكه او هم درد و هم لهف من است
آن سگى كو گشت در كويش مقيم
خاك پايش به ز شيران عظيم
آن سگى كه باشد اندر كوى او
من به شيران كى دهم يك موى او!
حاصل آن كه ؛ كسى كه كسى را دوست باشد جميع متعلقات او را نيز دوست مى دارد و اين هم در محبت هاى مجازى ثابت شده است و هم در محبت هاى حقيقى ؛ پس كسى كه خدا را دوست داشته باشد از تلاوت قرآن هرگز ملول و خسته نمى شود؛ زيرا كه او نامه محبوب اوست و نامه محبوب از متعلقات محبوب است ؛ ديگر آن كه جميع پيغمبران و امامان را دوست مى دارد و خانه كعبه را دوست مى دارد؛ چنانچه رسول اكرم صلى الله عليه و آله از بس علاقه به خانه كعبه داشتند مى فرمودند اگر هر آينه مرا به خود وا مى گذاشتى از تو هرگز بيرون نمى رفتم و مسجد را دوست مى دارم ؛ زيرا كه خانه محبوب است كه فرموده اند: المومن فى المسجد كالمحبوب فى دار محبوبه ؛ مومن در مسجد مانند دوستى است كه در خانه دوستش باشد. و خوش ترين اوقات محب وقتى است كه در مسجد باشد و مشغول به عبادت پروردگار شود و گرم مناجات با او باشد. ديگر آن كه منى و عرفات و مشعر الحرام را دوست مى دارد چون همه از آثار محبوب اوست و بالجمله ؛ جميع خلق خدا را از زشت و زيبا دوست مى دارد لكن با اختلاف در مراتب آنها؛ پس در عالم محبت شرط صدق محبت توحيد در حب است ؛ يعنى قلب مثالش مثال كاسه اى است و محبت به منزله آب آن كاسه كه اگر كاسه پر باشد از آب ديگر جاى غير در او نمى باشد و بايد طورى شود كه دل در مقام محبت يك طرفى باشد بدين معنا كه فقط خدا را دوست داشته باشد و بس ، كه حضرت اهل ذوق چنين گويد:
محبت بايد طولى باشد نه عرضى 
قبله عشق يكى باشد و بس . و در اينجا مساله اى است كه اگر بنا شد فقط خدا را دوست داشته باشيم آيا غير خدا را از پيغمبر و كعبه و مسجد و قرآن و ساير خلق را دوست داشت يا نه ؟
جواب اين است كه تازه بسط در محبت مستلزم شركت در محبت است و تازه نيست بله مستلزم كمال در محبت است مثلا شخصى گرسنه كه مى خواهد نان بخورد پس ، نان خوردن او متوقف بر خريدن نان است و خريدن نان متوقف بر رفتن دنبال اوست و بالاخره اين رفتن و حركت كردن و خريدن نان و خوردن ، همه از متعلقات محبت مى باشد و اينجا دو قسم تصور مى شود يك مرتبه آن است كه محبتش به نان محبت ناقصى است كه اين نقصان ايجاب نمى كند كه برود دنبال او و يك مرتبه محبتش كامل است پس به هر زحمت و مشقت شده است مى رود تا تحصيل نان نمايد و كمال و شدت محبت به نان ايجاب مى كند كه تحصيل كند مقدمات آن را؛ حالا گوييم متعلقات محبوب علائم كمال در محبت است و به عبارت ديگر آن كه محبت حق جل جلاله العظيم و مخلوقاتش در طول هم بايد باشد نه در عرض ؛ زيرا اگر در عرض باشد مستلزم شركت در محبت است و اين با كمال محبت معقول نمى باشد و اين كه محب دوست دارد جميع متعلقات محبوب را از فرط محبت و كمال وحدت در محبت است كه گويد:
در جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
و ديگر چنين دلى غم و غصه ندارد و پيوسته خرم و در همه چيز مسرور است .
چهارم از علائم محبت آن است كه دوست ، انس داشته باشد به خلوت با دوستش و در قسمت محبت حق به مداومت داشتن تلاوت قرآن كريم و شب زنده دارى و اغتنام از خلوت با حق در شب و لذت بردن از فضاى شب به مناجات با او و از جهت انقطاع علائق و موانع و تكليف او از منادمه و مناجات و سخنورى با دوستش مى باشد. آن كس كه خواب و خوراك در كامش لذيذتر باشد از مناجات با حق او را با دعواى محبت با حق چه كار؛ چنانچه شاعر فرمايد:
عجبا للمحب كيف ينام
انما النوم للمحب حرام
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن كس كند كه خام بود
در حديث قدسى است : كذب من ادعى محبتى و اذا جنه اليل نام عنى اليس كل محبوب يحب لقاء حبيبه ؟!؛ يعنى دروغ مى گويد كسى كه دعوى محبت مرا مى كند و چون شب مى شود مى خوابد آيا اين طورى نيست كه هر دوستى در فكر ملاقات با دوستش مى باشد؟ فها انا ذا موجود لمن طلبنى (169)؛ پس من موجودم براى كسى كه طلب كند مرا. و بايد دانست كه طلب كردن او و يافتنش يكى است و بايد او را نزد خود پيدا كرد به اين معنى كه هر زمان او را قصد كرديم پس طلب نموده ايم و لذا حضرت موسى گفت : يا رب ! اين انت فاقصدك ؟ قال : اذا قصدتنى فقد وصلت الى (170)؛ كجايى تا اين كه تو را قصد كنم ؟ فرمود: هر گاه قصد كردى مرا پس به من واصل شدى .
پس شرط محبت دوست داشتن انس به خلوت با محبوب است و كسى كه مانوس به غير حق باشد به اندازه انسش با غير خدا از خدا مستوحش كه در يك دل دو انس تمام انس جاى نگيرد؛ زيرا انس از تبعات محبت است چنانچه در قصه برخ كه قبلا متذكر شديم كه در حالت ادلالى بود و دعا كرد تا باران آمد در حالاتش اين طور بود كه خداوند فرمود: انه نعم العبد الا ان فيه عيبا ؛ يعنى به درستى كه او خوب بنده اى است مگر اين كه در او يك عيبى است و آن اين است كه از نسيم سحرها خوشش مى آيد و علاقه به آن دارد. من احبنى لا يسكن الى غيرى (171)؛ و هر كس مرا دوست داشته باشد علاقه مند به چيزى غير از من نمى شود ولو به نسيم سحرى باشد.
روايت ديگر است كه عابد در مكانى مشغول به عبادت بود و در نزديكى معبدش درختى بود كه مرغ خوش الحانى بر سر آن درخت منزل كرده و عابد را از صداى آن خوش مى آمد پس محل عبادت را تغيير داده آمد زير آن درخت تا هم عبادت خدا كرده باشد و هم از صداى مرغ بهره مند گردد. خداوند وحى فرستاد بر پيغمبر زمانش كه به عابد بگو: استانست بغيرى من مخلوقى لا حطنك عن درجه لا تنالها بشى ء من عملك (172)؛ تو مانوس شدى به غير من از مخلوق من هر آينه محو مى كنم و مى گيرم از تو درجه را كه ديگر به او هرگز نرسى . در اين عتاب ملاحتى مى باشد كه هم موجب تاسف و هم باعث مسرت انسان مى گردد و آن اين است كه گفتيم غايت القصوى و مطلوب اعلاى ما وصول به حق است و از طرفى هم گفتيم وصول به خدا با قصد كردن خدا يكى است ، يعنى اگر فرضا در دو آن قاصد حق باشيم در همان دو آن واصليم و اگر در يك روز قاصد باشيم در همان يك روز واصليم و به اين حساب معلوم مى شود اگر آنى از قصد خدا خارج باشيم همان آن از خدا دور و غافليم .
حالا فرض كنيم سه آن را كه در آن اول قاصديم و در آن دوم غافليم و باز در آن سه قاصد؛ پس هر گاه قاصد حق باشيم واجد او هستيم و برعكس هر زمان قاصد نباشيم واجد نيستيم كلام در اين است كه ضررهاى آن دوم را كه قاصد نبوديم به هيچ وجه نمى توانيم جبران كرد؛ زيرا ديگر آن وقت گذشت و آن ساعت طى شد و از دست برفت پس صحيح است كه شاعر بگويد:
نماز را به حقيقت قضا توان كردن
قضاى محبت ياران نمى توان كردن
و چون به هر وصولى درجه اى است ، لذا خداوند عابد را اين طور عتاب فرمود كه بدان اى عابد! اگر ديگر شرك در عبادت من بياورى درجه ات را سلب مى كنم آن چنان سلبى كه هرگز به او نخواهى رسيد و اين عتاب به جهت آن است كه عابد قدردانى از اوقات خويش بنمايد و توجه خويش را در آنى از حق قطع ننمايد.
روايت است كه بنابر تجسم اعمال در روز قيامت برحسب ساعات روز شخص بيست و چهار صندوق مى آورند و بر طبق هر ساعتى صندوقى را مى گشايند پس صندوقى را مى گشايند كه بوى عطر و عنبر و عبيرى از آن بيرون زند كه تمام صفحه قيامت را معطر سازد اهل محشر گويند: اين بوى خوش از كجاست ؟ گويند: صفحه عمل نيك فلان بنده را گشوده اند و اين عطر از اوست پس براى صاحب آن خوشحالى دست مى دهد به طورى كه اگر آن را به تمام اهل محشر تقسيم كنند همگى مسرور مى شوند و صندوق ديگرى را مى گشايند يك مرتبه بوى عفونت سختى از او برمى خيزد كه تمام صفحه قيامت را پر مى كند مى پرسند: اين بوى عفونت از كجاست ؟ گويند: مال عمل زشت فلان بنده است ؛ پس يك حالت اندوه و غمى به صاحب آن دست مى دهد كه اگر چنانچه تقسيم نمايند هر آينه جميع اهل محشر متاذى و متنفر مى شوند و صندوق ديگر را باز كنند بينند كه در او چيزى نيست و براى صاحبش يك حسرت و ندامتى دست مى دهد كه اگر او را بر همه خلايق تقسيم كنند اندوهناك مى گردند و اين صندوق خالى عبارت است از همان ساعات عمرى را كه در دنيا خالى گذارده كه ديگر جاى پر كردن نيست ؛ پس صحيح است آنچه فرموده اند: ويل لمن ساوى يومه امس ؛ يعنى واى بر كسى كه امروز عمرش با ديروزش مساوى باشد!
الحاصل ؛ علامت محبت كمال ، انس به مناجات با محبوب و تنعم از خلوت با او و تمام استيحاش از هر چيزى غير اوست ؛ زيرا جدائى مى افكند بين او و دوستش حتى از صداى خروس هم متوحش است به جهت آن كه خبر مى دهد به اين كه صبح طالع شد و شخص محب را خوش نيايد و دشمن دارد هر چيزى را كه موجب جدائى بين او و محبوبش مى شود و حائل مى شود از التذاذ با خلوت محبوبش كما آن كه براى يكى از ائمه طاهرين عليه السلام اين حال دست داد در هنگامى كه مشغول به مناجات با پروردگار بود و يك مرتبه بى هوش شد و اطرافيانش آمدند تا او را به هوش آوردند چون به هوش آمد با جماعت تغير فرمود كه چرا حائل شديد ميان من و محبوبم و مرا از حال خوشى كه داشتم بيرون آورديد. بالجمله ؛ در خلوت با محبوب در دو جا متصور است : يكى آن كه همواره در فكر اين است كه مقام را خالى از اغيار ديده و با محبوبش مكالمه كند؛ ديگر آن كه شدت كند لذت مناجاتش به طورى كه از خود غافل و بى خبر مى ماند و احوال و اطوار بدنى از پيش نظرش محو مى شود و فقط تمام توجه به محبوب دارد كه اگر صدايش ‍ كنند نمى شنود اگر سرما يا گرما به او روى كند درك نمى نمايد، اگر برهنه يا پوشيده باشد خبر ندارد و اگر مالدار يا فقير باشد ابدا توجهى به آن ندارد و اگر پيكان تيرى را مانند حضرت مولى اميرالمومنين عليه السلام از پاى مباركش بيرون آرند احساس ‍ نمى فرمايد.
در حكايت يوسف و زليخا نقل كنند كه زليخا همواره روزها را به كار ملكه خويش مى پرداخت و در انديشه بود كه كى ساعات روز تمام مى شود و فراغت حاصل مى كند تا اين كه برود در خلوت و شب را با خيال يوسف به سر برد، پس چون شب مى شد مى رفت در مكان خلوتى و در عالم خيال صورت يوسف را مجسم مى ساخت و با او مشغول انس و اظهار علاقه بود. تنها غصه اش اين بود كه مبادا صبح شود و از خلوت با محبوبش باز ماند؛ پس چون صبح مى شد كنيزان مى آمدند كه او را ببرند بر سر مسندش مى ديدند در اطاق نشسته و زانوها در بغل گرفته و مات و مبهوت مانده است چون او را صدا مى كردند جواب نمى داد بالاخره آمدند و او را به شدت حركت دادند تا اين كه به يك سختى برمى خاست و روانه مى شد و اين تحير و بهت از فرط محبتى بود كه به يوسف داشت .
ديگر اثرى كه در خلوت با محبوب متصور است اين است كه كسى كه محبت بر دلش غالب آمد ديگر در فكر غير محبوبش نيست و لذا در چنين دلى ديگر ريشه هم و غم وجود ندارد و بلكه اصلا دلى در كار نيست تا اين كه در او هم و غم باشد؛ پس مستغرق مى شود در انس با حق . حضرت اميرالمومنين عليه السلام در خطبه همام فرمايد:
اما اليل فصافون اقدامهم تالين الاجزاء القرآن يرتلونه ترتيلا يحزنون به انفسهم و يستبشرون به دواء دائهم ؛
يعنى از اوصاف متقين اين است كه چون شب شود برمى خيزد و مى ايستد روى قدم هاشان براى نماز و تلاوت كنند آيات قرآن را با تانى و رقت و محزون سازند نفس هاى خود را كه با دلى شكسته به درمان خويش مى كوشند.
فاذا مروا بآتى فيها تشويق ركنوا اليها طمعا و تطلعت نفوسهم اليها شوقا و ظنوا آنهانصب اعينهم ؛ (173)
چون مى رسند به آياتى كه در آنها تشويق است مانند آيه شريفه يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا (174)
پس طمعشان در آنها غلبه كرده و مشتاقانه نظر كنند به سوى آن و به سوى رحمت الهى گويا اين آيات هميشه در جلوى چشمشان است .
و اذا مروا بايه فيها تخويف اصغوا اليها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفير جهنم و شهيقا فى اصول آذانهم فهم حانون على اساطهم مفترشون لجباههم و اكفهم و ركبهم و اطراف اقدامهم يطلبون الى الله تعالى فى فكاك رقابهم ؛ (175)
و چون برمى خورند به آياتى كه در آنها وعده عذاب و عقاب است گوش دل بر آن گشوده گويا كه صداى جهنم در گوش آنهاست پس ‍ به ركوع و سجود درآيند و فرش كنند زمين را به صورت هاى خود و به كف دست ها و زانوها و اطراف قدم هاى خود پس طلب نمايند از خداى تعالى اين كه مقام حريت و آزادى به آنها مرحمت فرمايد.
پنجم از علائم محبت آن است كه محب تاسف نداشته باشد و فوت چيزى الا فوت لقاء محبوبش كه چون به محبوبش رسيد ديگر حزنى در دلش باقى نماند و چون از او جدا شود اگر هر چه غير او داشته باشد سرورى برايش نباشد؛ پس بايد مركز حسش پيوسته متوجه به جانب محبوب باشد و چون آنى غفلت برايش عارض شود از ذكر محبوب ، زياد و اكثار كند در رجوع به او و استعطاف نمايد و پيوسته بگويد محبوب من ، مولاى من و هكذا تا ببينيم محبوبش چه كسى باشد بگويد به چه جرمى قطع فرمودى احسانت را از من و دور گردانيدى مرا از حضرتت و مشغول نمودى مرا به خودم و به متابعت شيطان . براى آن كه شايد به اين استعطاف ها برگردد به حال صفاى ذكر چنانچه در مناجات محبين مى خوانيم :
و اعذنى من طردك و ابعادك و اجعلنى من اخص عارفيك و احسن عبادك ؛ يعنى خدايا پناه ده مرا از رد كردن و دور نمودن مرا از ساحت مقدست و قرار مده مرا از كسانى كه آشنايى با تو دارند و زياده تر تو را بندگى مى نمايند كه گفته اند براى خدا بندگانى است كه دوست دارند خدا را و چون دوستى شان خالص شد و طمانينه پيدا كردند پس مى روند از آنها تاسف بر هر دو چيز فوت شونده اى و مشغول نكردند خود را به مشتهيات نفسشان و بلكه حظ نفسشان به مجالست با محبوبشان است .
ششم از علائم محبت آن است كه محب متنعم باشد به طاعت محبوب و طاعت محبوب نزد او دشوار و سنگين نباشد و خستگى و ملالت پيدا نكند كه گويند فرهاد از كوه بيستون تا قصر شيرين نهرى را كند تا اين كه چون شير مى خواهد براى شيرين بفرستد به وسيله نهر بفرستد! و اين زحمت زياد و رنج شديد برايش ملالت و كسالت عارض نكرد كه گويند عمل از روى محبت سستى پذير نيست و علامت محبت دوام نشاط است ، يعنى بنده محب هر چه در قسمت طاعت پافشاريش بيشتر باشد نشاطش نيز زيادتر است كما آن كه نقل كنند شخصى را كه از ماليه دنيا هيچ چيز با او نبود سبب را پرسيدند گفت : يك وقت ديدم مخلوقى با خالق ديگرى اظهار محبت مى كرد پس محبوبش به او گفت تو در مقام دوستى براى من چه مى كنى ؟ جواب داد هر چه دارم فدايت كنم و چون چيزى نداشته باشم جانم را فدا كنم ! حال من چون مطلب را بدين گونه يافتم با خود گفتم در جائى كه دو مخلوق با يكديگر در قسمت محبت چنين اند پس اگر كسى با خالقش اين طور كند به طريق اولى بهتر است ؛ زيرا كه اوست كه سزاوار اين است كه محبوب باشد و لذا اين شخص آنچه را كه داشت در راه محبت خدا انفاق كرد و متنعم بود به طاعت محبوب خود.
هفتم از علائم محبت آن است كه محب شفيق باشد بر جميع بندگان خدا و رحيم باشد با همه و شديد باشد با جميع اعداء خدا؛ چنانچه آيه شريفه مى فرمايد: محمد رسول الله صلى الله عليه و آله والذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم (176)؛ محمد صلى الله عليه و آله فرستاده خداست و آن چنان كسانى كه با او هستند از مومنين بر كفار شديد و غليظاند و نسبت به خودشان رحيم و مهربان . كه نمى گيرد آنها را ملامت كننده و باز نمى دارد ايشان را از راه خدا هيچ باز دارنده اى كه حق جل جلاله العظيم فرمود در شان ايشان : الذين يكلفون بحبى كما يكلف الصبى بالشى ء (177)؛ دوستان من كسانى هستند كه محبت من در دل آنها جاى گزين گرديده پس حال ايشان چون حال طفل است كه چون چيزى را دوست داشته باشند بهانه او را مى گيرند تا اين كه به او برسند.
اينها بود علائم محبت و هر كس در نزد خود مى داند كه چه مقدار از اين علامات را واجد است ؛ پس اگر هر هفت علامت در او موجود باشد، محبتش محبت تامه است و اگر هيچ كدام موجود نبود، اصلا محبت ندارد و اگر از اين هفت علامت بعضى در او موجود باشد، محبتش محبت ناقصه است . و بر حسب تقسيم مردم منقسم شدند به سه دسته : اول مقربين ، دوم ابرار، سوم فجار.
اما مقربين ؛ پس مى آشامند در نشاه آخرت از چشمه اى كه موسوم به تسنيم است چنانچه در قرآن كريم دارد: عينا يشرب بها المقربون (178) چشمه اى كه از آن مقربين درگاه حق مى آشامند. و آن عبارت از شراب خالص است كه اختصاص به آنها دارد و لا غير. و اما ابرار مى آشامند از چشمه اى كه مخلوط با اوست از چشمه نسيم كه :
ان الابرار لفى نعيم * على الارائك ينطرون * تعرف فى وجوههم نضره النعيم * يسقون من رحيق مختوم * ختامه مسك و فى ذلك فليتنافس المتنافسون * و مزاجه من تنسيم * عينا يشرب بها المقربون
(179)
به درستى كه ابرار در بهشت هاى پرنعمت مى باشند و بر تخت ها نشسته و نظر مى كنند وقتى ايشان را ببينى آثار خوشحالى و درخشندگى از كثرت نعمت از صورت هايشان آشكار و هويداست ؛ مى آشامند از شراب هائى كه مهر شده است درب آنها كه مهرش ‍ از مشك است . و براى ختم به مشك دو معنا كرده اند:
اول آن كه چون مى آشامند آخرش بوى مشك به مشامشان مى رسد؛
دوم آن كه مهر آن ، شيشه هاى در بسته از مشك است و در اين آشاميدن غبطه خورند غبطه خورندگان ، اين آب ها مخلوط است با آب تسنيم كه مخصوص به مقربين بود لكن با تفاوت درجات و مقامات ابرار تا ببينيم ميزان محبت هر كس چه اندازه است و اختلاطش چه مقدار است ؛ پس هر چه محبت صافى باشد به همان مقدار از تسنيم در او ريخته شده است و هر چه آميخته با محبت غير باشد به همان مقدار از تسنيم در او نيست و ميزان اختلاط و امتزاج تسنيم با آن چشمه اختلاط و امتزاج محبت شخص است با غير خدا و اين جزا، جزائى است موافق و پاداشى است مطابق . و براى رحيق مختوم اوصافى است :
ويژگيهاى رحيق مختوم 
اول آن كه در او بسته است در مقابل آب هايى كه دست خورده مى باشد؛ دوم آن كه مهرش به مشك شده است ؛
سوم آن كه از چشمه تسنيم در او ريخته شده است و گوارايى او بيشتر از اين جهت است كما آن كه روايت دارد آب فرات خوب است به جهت آن كه در هر روز يك قطره از آب بهشت در او مى ريزد؛ پس مقربين فقط از چشمه تسنيم مى آشامند؛ زيرا دلشان پاك است از محبت به غير حق و محبت شان محبت صافى و خالص است و ابرار شرابشان از رحيق مختوم است و در اين اختلافات غير متناهى كه غير از حق كسانى قادر بر حساب او نمى تواند باشد سهو و نسيان و غفلت نيست ؛ يعنى آن كه در دو قطره بايد بريزند دو قطره مى ريزند و آن را كه ده قطره ده قطره نه كمتر است و نه زيادتر ان الله لا يظلم مثقال ذره و ان تكن حسنه يضاعفها (180) پس براى مقربون در آخرت نه ارائكى نه رحيق مختوم و نه حورالعينى كه گويند: شخصى آمد نزد بزرگى قرائت كرد آيه شريفه :
ان اصحاب الجنه اليوم فى شغل فاكهون * هم و ازواجهم فى ظلال على الارائك متكئون * لهم فيها فاكهه و لهم ما يدعون (181)
اهل بهشت در بهشت مشغول نعمتند و ميوه مى خورند ايشان با زوجشان روى تخت ها نشسته و تكيه داده اند و براى ايشان است آنچه را كه طلب مى نمايند از نعمت ها.
پس شخص بزرگ گفت : چه مساكين و بيچارگانى هستند كه نمى دانند از كه خود را دور كرده و به كه نزديك نموده اند كه اگر مقربين بودند نه چنين بودند بلكه آنها حال حضور دارند و مكان و ماواى آنها مقام فى مقعد صدق مليك مقتدر (182) آنها از مجالست و همنشينى با مولاى شان محفوظ و مسرورند و اين از ترفيع درجه و رتبه اولياست و چون ابرار به منتها درجه اعمالشان رسيدند همانجا وقفه مى كنند؛ زيرا هر چه كشتند همان را درويدند و آن كس كه عبادت كند براى وصول به نعمت هاى بهشتى نمى داند چه چيز را داده و چه چيز را گرفته است چون واضح كنيم خدا را داده و مقامات و درجات را اخذ نموده است و چون گرفت آنچه را كه در طلب تحصيلش بود پس مطمئن مى شود و ساكن مى گردد قلبش و آنجا برايش آرامگاه ابدى خواهد بود و اما كسى كه مقصودش خدا باشد به تخت و حورالعين و فوا كه قانع نيست بلكه طلب مى كند مقام صدق و صفا را در حضور پادشاه مقتدر؛ پس يكى مولا مى دهد بهشت مى خرد و يكى بهشت مى دهد محبت مولا مى خرد! چنانچه بعض از شعرا در اين زمينه اشعارى سروده اند من جمله آن كه حافظ رحمه الله فرمايد:
تو و طوبا و ما و قامت يار
فكر هر كس به قدر همت اوست
ديگرى گويد:
گر مخير بكنندم به قيامت كه چه خواهى
يار، ما را و همه نعمت فردوس ، شما را
ديگرى گويد:
ما را بهشت بهر لقاى تو در خور است
اى پرتو جمال تو جنت محقر است
در جنت ديدار تماشاى وصالت
باشد ز قصور را بودم ميل به حورى
باز خواجه گويد:
سايه طوبى و دلجويى حور و لب حوض
به هواى سر كوى تو برفت از يادم
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
صحبت حور نخواهم كه بود عين قصور
با خيال تو اگر بادگرى پردازم
و حضرت سيدالساجدين در مناجات فرمايد:
يا نعيمى و جنتى و يا دنياى و آخرتى . و شيخ الرئيس در كتاب اشارات چنين گويد: المستحل توسط الحق محروم من وجه فانه لم يطعم لذه البهجه به فيسستطمها ؛ يعنى آن چنان كسى كه واسطه قرار دهد خدا را براى خاطر غير خدا بيچاره و بينواست به درستى كه او نچشيده است لذت بهجت خدا را انما معارفته مع اللذات المخدجه اين است و جز اين نيست كه او آشنايش فقط به همان چيزى كه از او لذت مى برد مانند بچه اى كه جواهر را بدهد در مقابل يك سوتك ؛ زيرا او لذتش را در سوتك مى بيند و حد معرفتش همين است اما غافل از اين كه چه چيز كم بها را دريافت نموده همين طور كسى كه عبادت مى كند خدا را براى وصول به بهشت و نعمت هاى آن هر آينه خدا را معاوضه كرده است با غير خدا و اين نيست الا نداشتن مقام معرفت و ما مثله بالقياس الى العارفين الا مثل الصبيان الى المحنكين و نيست مثل اينان نسبت به عارفين بالله مگر مثل ، كودك نسبت به اشخاص سالخورده و تجربه كرده و كامل فانهم لما غفلوا عن طيبات يحرص عليها البالغون فاقتصرت بهم المباشره على طيبات اللعب صاروا يتعجبون من اهل الجد اذا ازوروا عنها عائفين لها عاكفين على غيرها ؛ پس چون ايشان غافل شوند از طيبات و مقامات عاليه اى كه بالغين و كاملين حرص دارند پس همتشان همه مصروف مى شود در صرف اين سنخ از تنعمات كه نعمت هاى دنيا را رها كردند براى آن كه به بهترش در آخرت نائل گردند و مى شود گفت كه حد شهوت رانى تمام نشد و از بين نرفت بلكه چون در آن نشانه مورد اشتهاشان را بيشتر مى بينند دست از نعمت هاى دنيوى كشيده براى وصول به نعمت هاى اخروى اين چنين اشخاص از مشتهيات خود صرف نظر مى كنند لكن با كراهت كذلك من غض النقص بصره عن مطالعه بهجه الحق اعلق كفيه بما يليه من اللذات الزور فترك ما فى دنياه عن كره و ما تركها الاليستا جل اضعافها ؛ هم چنين كسى كه بپوشاند چشم خود را از مطالعه بهجت حق و از تلذذ به مطالعه جمال و كمال حق حال او مثل حال بچه اى است كه تازه مى خواهد خود را بخيزاند و راه برود و قدرت به برخاستن ندارد و خود را مى كشاند روى زمين و اگر مدفوعى هم از او خارج شود عقلش نمى رسد و دست هاى خود را آلوده مى سازد و در همان هنگام اگر شى ء اى را ببيند با همان دست هاى آلوده آن را از زمين برمى دارد هم چنين حال اينها مانند حال آن بچه است پس ترك مى كند آنچه را كه در دنياى اوست از روى كراهت به جهت اضعاف او را در نشاه آخرت دريافت كند و انما يعبد الله ليخوله فى الآخره شبعه منها فيبعث الى مطعم شهى و مشرب هنى ء و منكح بهى و اذا بهثر عنه فلا مطمح لبصره فى اولاه و اخراه الا الى لذات قبقه و ذبذبه ؛ اين است و جز اين نيست كه عبادت مى كند خدا را و اطاعت مى كند او را براى اين كه خود را در آخرت سير كند از نعمت هاى آن ، پس مى ميرد به عشق طعام هاى لذيذ و مى ميرد به عشق آب هاى گواراى بهشت و مى ميرد به عشق زن ها و حورالعين هاى زيبا و چون سر از خاك برمى دارد محل نظرى برايش نيست مگر آن كه مى خواهد خود را برساند به آن لذت هائى كه مى برد از طرف شكم و فرجش و المستبصر بهدايه القدس فى شجون الايثار قد عرف لذه الحق و ولى وجهه سمتها مسترحما على هذا الماخوذ عن رشد الى ضده و ان كان ما يتوخاه بكده مبذولا له بحسب وعده (183) و ما كسى كه بينا شده است به هدايت خدا در طريق ايثار است و به تحقيق شناخته و چشيده است لذت حق را و گردانيده است روى خود را در عبادت به سمت او در حالتى كه غصه مى خورد براى آن كسى كه خدا را شناخته و وقت خود را براى رسيدن به نعمت هاى گذرانيده است ؛ اگر چه آن نعمت ها را دريافت مى كند به حسب آن كه وعده داده شده است به او:
خدايا زاهد از تو حور مى خواهد قصورش بين
به جنت مى گريزد از درت يا رب شعورش بين !
هشتم از علائم محبت آن است كه محبت خائف و ترسنده باشد از محبوب و متصاغر و متواضع باشد در نزد ملاحظه هيبت و عظمت او، يعنى هم مى شود كه او محبوب باشد و هم مى شود مخوف منه باشد، به جهت تفاوت حال قلب است در ادراكش بدين معنا كه چون شخص ادراك عظمت محبوب كند هيبت آور است ؛ پس از او مى ترسيد و از طرفى چون ادراك جمال و كمال او نمايد طبعا مائل بدو مى گردد و موجب ازدياد محبت مى شود و بايد دانست كه ترس بر دو قسم است :
اول آن كه انسان نسبت به مولاى خود خيانتى كرده باشد و بترسد از عقوبت آن و لذا هر وقت ياد مولاى خود مى كند خوفى در او پيدا مى شود؛
دوم آن كه ترس او نه از جهت قصور در وظيفه عبوديت است بلكه چون پى به عظمت مولا مى برد در دل او قهرا ترسى ايجاد مى شود و تفاوت بين اين دو خائف به آن است كه در اولى خوف از ناحيه محب است و در دومى از ناحيه محبوب و اين را خشيت مى نامند كه مخصوص اهل ادراكش عظمت حق را بيشتر باشد خوفش نيز زيادتر است و از اين جهت است كه چون بيشتر بود؛ زيرا ادراكش عظمت خدا را بيشتر و فوق ادراكات بود. و در داستان محبان براى محبان ترس هايى است كه بعضى شديد و بعضى اشد است و اسباب خوف محبين در امورى است :
اسباب خوف محبان 
اول خوف اعراض است ، يعنى محبوب اعراض از محب نمايد كه در هنگامى كه در نهايت از اين كه صفا و ملاطفت اند و با هم شير و شكر آميخته اند؛ پس محب مى ترسد از اين كه مبادا محبوبش از او اعراض نمايد و در اينجا منشا خوف براى تصور اعراض محبوب است ؛
دوم خوف حجاب محبوب است و اين هم مانند اولى است الا اين كه تا درجه اى از او سخت است ؛
سوم خوف ابعاد است يعنى مى ترسد از اين كه مبادا محبوبش او را از حريم خود خارجش كند و او را طرد و در نمايد و اين از قسم دوم دشوارتر است و ناگوارتر كه ممكن است انسان سر تا پا معصيت باشد ولى در مغز ذاتش معرض قبولى باشد و با همه بدى هايش ‍ او را بپذيرند و هم ممكن است آن مقدارى را كه محبوب با او نشست و برخاست كرده عاريتى و موقتى بوده است و يا اين كه مى خواسته او را فريب دهد و اين طرد و ابعاد از جميع وعيدها و عذاب هاى جهنم سخت تر است ؛ چنانچه شاعر گويد:
روز محشر كه ز هولش سخنان مى گويند
راست گويند ولى چون شب هجران تو نيست
در خبر است پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: سوره هود مرا پير كرد به جهت آن كه مى فرمايد: الا بعد لمدين كما بعدت ثمود (184). و در خبر ديگر است كه فرمود آيه شريفه فاستقم كما امرت (185) مرا پير نمود به جهت ثبات و استقامتى را كه مامور شده ام و مى ترسم كه در اين ماموريت قصورى كنم . (186)
حاصل آن كه اگر محب در جهنم باشد و دور از محبوب نباشد بهت است از اين كه در بهشت برين باشد و دور از محبوب ، اگر چه اين فرض محال است ؛ به دليل اين كه معناى جهنم ، بعد و معناى بهشت ، عبارت از قرب الى الله است ، لكن از جهت ضرورت و رسيدن به واقع مطلب آن را اين طور فرض نموديم . و خوف بعد از حق در هنگامى است كه محب به او نزديك باشد و لذت قرب را چشيده و دانسته باشد و كسى كه قربى نديده و لذتى از آن نچشيده ترسش كجا خواهد بود بلكه اين سخن از كسى صادر مى شود كه در تمام قرب و لذت و بهجت باشد كه رنگش از شدت خوف متغير گرديده است كه مى گويد:
محنت قرب ز بعد افزون است
دلم از محنت قربم خون است
هست در قرب همه بيم و زوال
نيست در بعد جز اميد وصال
چهارم از اسباب خوف محب ، خوف وقوف و سلب المزيد است . در بيانات قبل متذكر شديم قرب به حق مكانى و زمانى نيست بلكه قرب صفتى است كه فرموده اند: تخلقوا بالحق الله و اتصفوا بصفات الله (187) يعنى خود را متخلق به اخلاق خدا و متصف به صفات او نماييد. و در مثل مانند قرب شاگرد است نسبت به معلم كه گويند فلانى شاگرد فلان كس است ، فلانى جانشين فلان كس است ، يعنى صفت او را پيدا كرده است پس قرب به حق آن است كه كمالاتى را كه لايق حضرت حق است عبد خود را متصف به آن سازد ولى در اينجا قرب شاگرد به استاد با قرب بنده نسبت به حق تفاوت دارد؛ يعنى ممكن است شاگرد در ترقيات و تحصيلاتش دانش خود را برساند به مقام استاد يا بالاتر از آن ، لكن عبد هر چقدر تقرب به حق جويد بالاخره منتهى نمى شود به جايى كه فوق آن ترقى برايش ممكن نباشد؛ زيرا كمالات حق لايتناهى است و لذا درجات ترقى محب نيز غير متناهى مى باشد. از جمله دعاهايى كه حضرت حق به حضرت رسول تعليم فرمود اين بود كه وقل رب ردنى علما بگو اى محمد صلى الله عليه و آله پروردگارا زياد كن علم مرا. و خداوند هم دعايش را مورد استجابت قرار داد اكنون گوييم يكى از مقدماتى كه منشا قرب عبد نسبت به حق متناهى است و بنده راست كه در هر لحظه كوشش كند تا ازدياد قرب را فراهم نمايد و الا مغبون است كسى كه دو روزش مساوى باشد و ملعون است كسى كه ديروزش بهتر از امروزش باشد و از اين جهت است كه آن نفس پاك و مطهر و مكرمى كه در نهايت صفا و تلعلع بود فرمود: و انه ليغان على قلبى و انى لاستغفر الله فى كل يوم سبعين مره (188)؛ به درستى كه از معاشرت با مردم گاهى غبار معصيت آنان بر صفحه قلبم مى نشيند از اين جهت در هر روز هفتاد مرتبه طلب آمرزش از خدا مى نمايم . و قد روى ان ادنى ما اصنع بالعالم اذا اثر شهوات الدنيا على طاعتى ان اسلبه لذيذ مناجاتى (189). در روايت است كه فرمود حق جل جلاله العظيم كمتر كارى كه مى كنم نسبت به عالمى كه اختيار كرده است شهوات دنيا را بر طاعت من اين است كه سلب مى كنم از او لذت مناجاتم را و مزه و طعم عبادتش را در ذائقه اش نمى چشانم و بايد دانست آن كه از عبادت و اطاعت و مناجات با پروردگارش لذت مى برد كه آفتى در ذائقه اش نباشد؛ زيرا اين گونه كه از بيانات لذتش بيشتر در چشيدن است و جهت آن كه كمتر مى شود كه ما ذوق عبادت را بيابيم آن است كه هنوز آن را ذائقه را پيدا نكرده ايم و در كام ما آفات است و آن عبارت است از اختيار كردن شهوات نفسانيه را بر طاعت خدا؛ پس هر زمان كه او معالجه شد آن وقت مى يابيم لذت مناجات و طعم و حلاوت اذكار و اوراد و عبادت را.
موضوع مهم آن است كه هر زمان انسان بخواهد از محسوسات لذت برد از ناحيه قواى ظاهره روح لذت مى برد و اين در مقام دانى لذات است ، لكن در مقام مناجات با حضرت حق ، روح ملتذ است در مقام اعلى و اقوى و شدت و قلت به شدت و قلت مدرك است و در نتيجه چنين مى شود آن كس كه از مناجات با حق لذت برده است ديگر لذت دنيا و ماسوى الله در كام او اثرى ندارد و چنين حالى را كه حال سلب المزيد نامند او را مكر خفى خوانند كه عبارت است نگه داشتن محبوب محب را در مقام خودش كه اعوذبالله من المكر الخفى ؛ پناه مى برم به خدا از مكر خفى كه توانايى از احتراز آن نيست مگر براى كسى كه فوق اين مقام را دارا باشد.
پنجم از اسباب خوف ، خوف زوال شوق است كه تعبير مى شود از آن به خوف السلو كه آن سلب المزيد از مقدمات سلو است و سلو از مقدمات استبدال . كما آن كه در مباحث قبل بيان شد كه شوق حاصل مى شود از آن كه روى از محبوب براى محب مكشوف و رويى پوشيده و مستور باشد مانند ديدن محبوب را در هواى بين الطلوعين كه هم مى بيند و هم واضح نمى بيند؛ پس همان قدر رويت شده باعث التذاذ مى گردد و آن مقدار نامرئى باعث گرفتگى و تاثر و تالم خاطر مى شود و لذا جديت دارد كه هر چه زودتر آن روى ناديده هم ديده شود و اين عبارت بود از حالت شوق كه گفته شد اين شوق نسبت به غير حق متناهى و نسبت به حق غير متناهى است ؛ زيرا كمالات حق لايتناهى است و چنين نيست كه جمع كمالات حق بر كسى مكشوف گردد و لكن تنها فرقى كه دارد اين است كه در دنيا حال شوق با الم و در آخرت بدون الم است .
اكنون مى خواهيم بگوييم يك مرتبه هست كه سلب مى شود زيادتى شوق محب نسبت به محبوب و از اين جهت خائف است ؛ زيرا در وقفه اش خطر برگشتن است ؛ زيرا منتهى به حجاب و حجاب هم منتهى به اعراض مى شود و لذا محب از مقدمات آن خائف است و حال سلوك عبارت است و مقت يعنى ترك دوستى حق با او كه پيدايشش از ناحيه اعراض و حجاب شد و نتيجه و علاماتش ‍ ضيق صدر و تنگ دلى در كارهاى نيك است از نظر كردن نيك و قدم نيك برداشتن و لسان را به اذكار نيك جارى نمودن و گرفتگى پيدا مى كند از دوام نيك برداشتن و لسان را به اذكار نيك جارى نمودن و گرفتگى پيدا مى كند از دوام ذكر و ملال خاطر از اداء وظائف و اوراد و ظهور اين اسباب دليل است از نقل از مقام محب به مقام بغض كه نعوذبالله منه و ملازمت خوف از اين امور و شدت تحذر از آن كه نكند اعراض كند و نكند كه ابعاد شوم و خوف از اين كه نكند نتوانم چيزى را به جا آورم كه رضاى محبوب در آن باشد؛ پس همه اينها دليل است بر صدق محبت ؛ چه آن كه چو كسى دوست داشته باشد چيزى را پس خائف است از فوت او و در نتيجه معلوم شد كه انقطاع محب از حق امر ممكنى شد پس بايد از او ترسيد و لذا بعضى فرموده اند: من عبدالله تعالى بمحض ‍ المبحه من غير هلك بالبسط و الادلال و من عبده طريق المخوف من غير محبه انقطع عنه بالعبد و الاستيحاش و من عبده من طريق المحبه و الخوف احبه الله تعالى و قربه و مكنه (190)؛ يعنى هر كس عبادت كند خدا را از راه محبت تنها، هلاك مى شود، زيرا اگر نترسد، حالت ادلالى پيدا مى كند مانند سمنون المحب كه گفت : وليس لى سواك حظ ولو شئت فاخبرنى ؛ يعنى گفت : براى من بهره و حظى در غير تو نيست اگر مى خواهى امتحانم كن . كه ناگاه دردسرى بر او عارض شد و از شدت درد تحمل نكرد و آمد بيرون بچه ها را دور خود جمع كرد و از هر يك از آنها درخواست كرد و گفت : برويد براى عموى دروغگويتان دعا كنيد. (191) كه اگر اين شخص خائف بود جرات نمى كرد چنين حرفى را بزند و لذا عبادت بدون خوف انسان را هلاك مى كند هم چنين هر كس عبادت كند خدا را از روى خوف فقط هميشه در فكر اين است كه خود را منقطع از حق كند؛ زيرا محبت ندارد و لذا او نيز به وحشت تامه گرفتار مى شود.
اما كسى كه عبادت كند خدا را خوفا و طمعا خوب است ؛ زيرا هميشه در حد وسط و اعتدال قرار گرفته است ، يعنى هر زمان خوف بخواهد او را دور كند رجا و محبت مانع مى شود و نمى گذارد دور شود و هر زمان رجاء و محبت بخواهد از اعتدال خارجش كند خوف مانع مى شود و در حد وسط نگاه مى دارد؛ پس محب خالى از خوف و خائف خالى از حب نبايد باشد هرگز و لذا اين قسم بهتر و پسنديده تر است از اقسام ديگر.
ملاك خائف يا محب بودن 
و اما اين كه بعضى را در زمره خائفين و برخى را در رديف محبين شمرده اند در صورتى كه حب بدون خوف و خوف بدون محبت نمى شود، تفاوت بين اين دو از جهت شدت و ضعف و ضعف خوف و حب است . مثلا اگر حب داراى پنج درجه و خوف داراى ده درجه باشد در زمره خائفين شمرده مى شود و اگر خوف پنج درجه و حب ده درجه باشد در زمره محبين محسوب مى گردد و هم چنين آن كه متوسط است براى آن است كه ميزان حب و خوفش متساوى است و البته چنين شخص كامل است ؛ زيرا هر دو صفت در او جمع مى باشد، يعنى خوف بدون محبت سركه است و چون هر دو با هم اختلاط و آميزش پيدا كردند معتدل شده و انسان را در حال كمال و اعتدال نگاه مى دارد.
گويند شخصى از بعض از اولياء و صديقين درخواست كرد كه از خدا بخواه كه به من چيزى از محبتش بچشاند و او نيز دعا كرد درباره او، قضا را چنين اتفاق افتاد كه آن شخص حالش پريشان شد و از هر چه كه داشت دست كشيده و رفت در بيابان با حيوانات بيابان محشور شد و بدين منوال روزگار خود مى گذرانيد؛ پس صديق گفت : خدايا! چرا در مقام محبت با فلان بنده ات اين طور كردى ؟ خطاب در رسيد كه صد هزار كس از من درخواست محبت كرده بودند و من صبر كردم كه تو براى اين شخص درخواست كنى كه آن را تتميم و ضميمه آنها كنم و به همه آنها يك مرتبه دهم و يك ذره اى از محبتم را در جميع سوال كنندگان تقسيم كردم و از آن يك ذره هم يك ذره اش به او رسيد و او را اين طور كرد! عرض كرد: حالش چگونه است ؟ فرمود: چاره اش اين است كه قدرى خوف داخل محبتش نمايم تا به حد اعتدال باز آيد.
اكنون گوييم بنابراين ؛ حكمت و مصلحت اقتضا مى كند اختلاط خوف را شوهران و مردان نسبت به زنان بى ميل مى گرداند و بله اگر عموم مردم نظرشان بر اين باشد كه تا چهل روز حلال بخورند و به دنبال لقمه هاى حرام و شبهه ناك نروند هر آينه كار دنيا زمين مى ماند به دليل آن كه اختيار زهد مى كنند پس چيزى نيست از ناحيه حق الا اين كه در او حكمت و مصلحتى است كه لا منتهى لحكمه و لا منتهى لقدرته .
اثر كتمان محبت در تكامل انسان 
نهم از علائم محبت آن است كه محب كتمان كند دوستى محبوبش را از غير محبوبش به جهت آن كه پوشاندن و كتمان دوستى اجتناب از دعوى و پرهيز از اظهار وجد است يعنى درجات محبت ممكن است بر شخص محب پوشيده باشد و تا متاع گرو گذاشته نشود قيمتى به دست نمى آيد؛ زيرا ممكن است قبل از امتحان انسان بپندارد در مرتبه دهم از محبت است لكن خود ملتفت نباشد و چون پاى امتحان آيد معلوم شود كه صرف دعوى بوده است .
پس در هر صورت اظهار محبت كردن بد است و بسا مى شود كه اظهار آن دروغ است و بايد مخفى داشت براى آن كه ممكن است چون دعوى محبت كرد نتواند به پاى امتحانش بايستد و از ميدان فرار نمايد كما آن كه گويد زنى بود دختر خود را بسيار دوست مى داشت و از فرط علاقه گاهى مى گفت : خدايا! مرا فداى اين گردان ؛ يا مى گفت : خدايا! از عمر من كم كن و بر عمر او بيفزا. اتفاقا دختر مريض شد ناگاه گاوى آمد در خانه و سر خود را ديگ كرد تا چيزى بخورد ديگ به شاخ ‌هاى او گير كرد و نتوانست سر خود را بيرون آورد در اين بين چشم زن به او افتاد تصور كرد حضرت قابض الارواح است و براى قبض روح او آمده است يك مرتبه دست و پاى خود را گم كرده با وحشتى تمام گفت : اگر مريض را مى خواهى در آن اطاق است من نيستم . پس در مقام محبت و در اظهار آن از اين گونه امتحانات زياد است و بايد طورى باشد كه ميان حرف و عمل تفاوتى پيدا نكند و در اظهار محبت ، مفاسدى چند است :
اول آن است كه گفته شد؛ دوم از بدى ها اظهار محبت وجد است كه چون بپوشاند محبت را مانند آتشى است كه در زير خاكستر است و شعله نمى زند و چون خاكستر برطرف گرديد مشتعل شده و اظهار مى شود؛
سوم براى حفظ عظمت محبوب است ؛ زيرا محبت سرى است از اسرار محبوب كه بايد در دل محب مخفى باشد به جهت آن كه نكند محبوب راضى به اظهار آن نباشد؛