در جستجوى استاد
شرح حال عارف فرزانه آيه الله آقا شيخ محمد تقى آملى رحمه الله عليه
همراه درسهاى اخلاق معظم له

صادق حسن زاده

- ۸ -


مقدمه مى گوييم : جاى شبهه نيست كه پيشامدهاى ما بر سه قسم است : يا امورى است كه از آنها نه تلذذى براى ما حاصل مى آيد و نه تالمى و يا آن كه امورى است كه موجب استراحت نفس و مواقف با ميل است كه ما نسبت به او راضى و خشنوديم و بايد دانست كه اين خشنودى ، خشنودى حيوانى است ؛ زيرا هر صاحب شعور مدرك است چنانچه ادراك ننمايد دارايى آنچه را كه موافق با طبع و ميل اوست قهرا و طبع يك حالت التذاذ روحى پيدا مى كند، مثلا به آن اندازه كه بلبل از ديدن گل مبتهج است مموش نجاست خوار هم از نجاست ابتهاج پيدا مى كند گربه هم از خوردن موش مرده لذت مى برد؛ پس اين التذاذ و ابتهاج اختصاص به انسان ندارد بلكه در اين امر با كليه حيوانات مشترك است و يا اين كه پيشامد از ما است كه مونافر با ميل مخالف با طبع است مانند بوى سير كه نسبت به طبع انسان زننده است و از براى شخص يك حالت اشمئزازى پيدا مى شود اكنون مى خواهيم بدانيم اين قسم از امورات كه موافق طبع نيست آيا انسان مى تواند به او راضى باشد يا نه ؟ پس مى گوييم : اين بحث ، بحثى است علمى به اين معنا كه اگر بر حسب نظريه اوليه بنگريم شايد نشود اعتماد نماييم كه جمع رضا با كارها ممكن باشد؛ زيرا اگر بنا شود كه بوى سير يا موش مرده مخالف طبع بشر باشد ديگر نمى شود موافق شود و اگر چنانچه موافق باشد پس نمى شود كه مخالف شود و جمع بين كراهت داشتن نسبت به شيئى و رضايت داشتن به آن مانند جمع ميان شب و روز است و يا مانند جمع ميان سفيدى و سياهى است ؟ محال مى باشد لكن بر حسب نظر آخرى چون به دقت مى نگريم اين طور نيست و بلكه جمعى ممكن است و طريقش جمعش در وجوهى است :
اول آن كه ممكن است از يك چيزى به جهتى كه مخالف با طبع اوست كراهت داشته باشد و از جهت اثرى كه مترتب بر او مى شود كه موافق با طبع اوست راضى و خشنود باشد و بايد ببينيم كه كراهت آن شى ء و ابتهاج از اثرش كدام يك غالب و كدام يك مغلوب خواهد بود؛ پس اگر وجودش مكروه تر بود از اثرش ، او را ترك مى نماييم و اگر چنانچه اثر محبوب تر بود از وجود، آن وقت آن را قبول مى كنيم و به او راضى مى شويم . و همواره اين طريقه و رويه ماست در زندگانى ما مثل آن كه وقتى مريض مى شويم و داروهاى تلخ و زننده را كه منافرت با طبع دارد مى خورم پس تحمل تلخى دوا مى نماييم از جهت خاطر اثرى كه مترتب بر او مى شود، يعنى سلامتى بدن و الا خوردن دواى تلخ مكروه طبع است و در كارهاى خدايى اگر بنا شود تا اين اندازه رضايت داشته باشيم خوب است لكن اين مرتبه نازله اى است از رضا براى ما حاصل شد مثل آن است كه خدا را يكم طبيبى فرض كنيم كه بدانيم هر چه او مى كند خوب است و براى حكمت و مصلحت است و نفعش عائد بر ما مى شود ولى از اين مقدمه مى توان نتيجه گرت كه در واقع اين رضا، رضاى از خدا نيست و بلكه از خودخواهى ناشى مى شود؛ زيرا اگر آن معالجه بدون فاعلى انجام مى گرفت ما آن علاج را دوست داشتيم نه شخص طبيب را و آن را نيز به جهت سلامتى خود دوست داشتيم پس برگشت مى كند به خودخواهى نه خداخواهى !
مرتبه دوم از رضا كه قدرى فقيرتر از مرتبه اول است آن است كه شيئى از حيث ذاتش كه مورد تنفر انسان باشد لكن از حيث اين كه آن فعل از افعال محبوب است محبوب باشد ولو چيزى بر او مترتب شود و صرفا شخص خشنود باشد از فعل محبوب و كارى به اثرش نداشته باشد مانند آن كه محبوب چوب بردارد و به محب حمله كند يا او را دشنام دهد پس محب را از عمل محبوب كراهتى حاصل نشود؛ زيرا فعل محبوب جلوه اى از جلوات محبوب است و لذات از طرز حركات و رفتار محبوبش خوشش مى آيد اما از خود چوب يا چاقو خوش نمى آيد و اين در محبت هاى مجازى بسيار شايع است و اين وادى ، وادى ديگرى است و لذا صحيح است گفتار باباطاهر كه گفت :

يكى درد و يكى درمان پسندد
يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
اگر درد مى دهد يا درمان و اگر وصل مى دهد يا هجران ، من همه را دوست دارم و اين مرتبه از رضا بايد در قسمت محب خدا پيدا شود و دو مقدمه لازم دارد: اول عملى ، دوم علمى ؛ اما عمليش آن است كه بايد محبت به خدا داشت و اما مقدمه علميش آن است كه بادى دانست كه پيشامدهاى هر شخصى همه از طرف خداست و اصولا كارها طورى است كه بايد استناد به حق داشته باشد كما آن كه با اين كه شمر لعين سر مبارك حضرت سيدالشهداء را جدا كرد حضرت فرمود: رضا بقظائك و تسليما لامرك يا غياث المستغيثين لا معبود سواك ! خدايا! من راضى هستم به قضائت و تسليم هستم در مقابل اوامرت اى فريادرس فرياد خواهان نيست معبودى سواى تو.
پس اى اين رضايت حضرت ناشى مى شود از آن جايى كه خداوند فرمود: ان الله شاء ان يراك قتيلا؛ خدا مى خواهد ترا كشته ببيند و اين خواست چون خواست خداست لذا حضرت هم راضى است به آن چه را كه حق اراده فرموده است ؛ پس چون اين دو مقدمه تحقق پيدا كرد آن وقت هر مكروهى نزد محب ، محبوب است ولو اين كه همان فعل از ناحيه غير خدا مبغوض باشد.
مقام جذبه 
مرتبه سوم كه باز يك درجه بالاتر از اين است كه آن است كه محبت مى رساند شخص را به مقامى كه غير از مشاهده محبوب چيز ديگرى را نبيند تا اين كه بسنجيم افعال او محبوب است يا منفور؟ اگر وجه اول را مى توانستيم به او برسيم و وجه دوم را توانستيم بيان كنيم وجه سوم را در گفتارش نيز عاجز و ناتوانيم و تنها عبارتى كه مى شود تعبير كرد آن است كه اين حال را تعبير به جذبه مى كنند و شايد عبارت وجعلنى بحبك متيما كه در دعاى كميل است اشاره به همين مقام باشد كه در وقت نزول امر مكروه دل توجه به نزول آن نداشته باشد تا چه رسد به اين كه كراهت داشته باشد.
حالت جذبه در نماز 
چنانچه در روايات وارد است چون حضرت مولى الموحدين اميرالمومنين عليه السلام در يكى از غزوات پيكان تيرى را پاى مباركشان فرو رفته بود و هر زمان مى خواستند بيرون آورند حضرت را به جزع مى افكندند پس ناچار با خود انديشيدند كه بايد سر نماز درآورند؛ زيرا توجه كاملى كه حضرت دارد به حضرت حق مانع مى شود از اين كه احساس درد و الم نمايد؛ اين را گفتند و عمل كردند پس حضرت ادراك نفرمودند! و يا مانند حضرت سيدالساجدين امام زين العابدين عليه السلام است كه سر نماز ايستاده بودند و فرزند گرامى شان در چاه افتادند پس زوجه حضرت كه فاطمه دختر امام حسن مجتبى عليه السلام و زن بسيار مجلله و عفيفه بود از جاى خود برخاست و مكرر مى گفت :! بچه ام ! بچه ام ! و ديد حضرت سجاد مشغول نماز است پس حضرت اعتنا نفرمود تا اين كه از نماز فارغ شد آمد تا بچه را نجات دهد آب بالا آمد و طفل را با خود بالا آورد حضرت دست او را گرفت و از چاه بيرون كشيد و فرمود: بيا اين بچه ات ! لكن اين حال دائمى نيست و اگر ائمه عليه السلام براى اشتغال شان به كار مردم نبود دائما اين طور بودند؛
چنانچه در تفاسير نوشته اند در موقع قحطى مصر يكى از طرق آذوقه دادن حضرت يوسف عليه السلام به مردمان مصر به اين بود كه جمال خود را به آنها نشان مى داد و اين طور نبود كه هميشه در دسترس مردم باشد پس روزى را معين مى كردند كه يوسف در آن روز جمال خويش را نشان دهد و چون مردم در آن روز مشاهده آن جمال مى نمودند تا چند روزى از خود غفلت مى كردند و احساس گرسنگى و تشنگى نمى نمودند و يا آن كه مطابق نص صريح قرآن وقتى رسوايى زليخا آشكار شد زن ها مى نشستند نزد هم و در اطراف مراوده يوسف و زليخا صحبت ها مى كردند و مى گفتند: زن عزيز مصر با غلامش حرف هاى محبت آميز مى زنند چنانچه خدا فرمايد:
و قال نسوه فى المدينه امراه العزيز تراود فتاها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبين * فلما سمعت بمكر هن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و آتتت كل واحده منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما راينه اكربنه و قطعن ايديهن و قلن حاش لله ما هذا بشر ان هذا الا ملك كريم (155)
پس زليخا چون ديد كه زن ها از درد دل او باخبر نيستند مجلس را بياراست و جمعى از زنان را دعوت فرمود و به دست هر كدام چاقو و نارنجى داد در هنگامى كه همه گرم نارنج بودند يك مرتبه يوسف با آفتابه لگنى فرستاد در اطاق ، چون زن ها يك مرتبه جمال عالم آراى يوسف را مشاهده كردند خود را فراموش نمودند و به عوض نارنج همه دست هاى خود را بريدند و احساس نكردند! آن وقت زليخا عملا جواب آنها را داد.
پس نتيجه آن شد كه مى شود كار محبت به جايى برسد كه بر انسان چيزى وارد شود و نفهمد و اين عبارت است از رضاى در مرتبه سوم كه از فعل محبوب راضى است و حال او نسبت به محبوب ديگر برايش طبعى باقى نمى گذارد كه ببيند چه چيز مخالف طبع است و چه چيز موافق ؛ پس چون حال انسان به اين مرتبه رسيد ديگر دل به غير از محبت محبوب چيزى در او نيست و براى اين قسمت مثال ها و نئرها و اشعار بى شمارى گفته اند؛ گويند: شخصى گريبان كسى را گرفت و گفت : من به تو محبت دارم ! پرسيد: علامت محبت تو چيست ؟ گفت : اين است كه هر چه را امر كنى اجابت مى كنم اگر بگويى بمير! پس آن شخص گفت : بمير و او هم فورا دراز كشيد و مرد! ديگرى را نقل كردند كه او را در مكانى حبسش نموده بودند و دسته اى مريد داشت مريدان مى رفتند در محبس به ديدنش ، پرسيد: علت آمدن شما در اين جا چيست ؟ گفتند: تو را مى خواهيم و دوستى ما باعث شد كه بيائيم به ديدن تو، پس ‍ سنگ هايى كه در اطراف خود بود به سوى مريدان پرتاب كرد آنها فورا فرار كردند گفت : شما دروغ مى گوييد و مرا نمى خواهيد كه اگر مى خواستيد فرار نمى كرديد و حالا كه فرار كرديد پس برويد. كما آن كه خداوند متعال به بندگان خويش مى فرمايد: من لم يصبر على بلائى و لم يشكر نعمائى و لم يرض بقضائى فليطب ربا سوائى وليخرج من تحت سمائى ؛ (156) يعنى هر كسى صبر نكند بر بلاى من و شكر نكند بر نعمت هاى من و راضى نشود به قضاء من ، پس برود و طلب كند پروردگارى را غير از من و خارج شود از زير آسمان من . پس اگر مطلب چنين باشد خود را بازرسى نمائيم مى بينيم ما مقام معارف نداريم و موحد نيستيم در واقع و لكن با اين وصف از رحمت خدا هم نمى توان مايوس شد كه
انه لا ييئس من روح الله الا القوم الكافرين
؛ (157)
ياس و نااميدى از رحمت خدا كفر آور است و از گناهان كبيره به شمار مى رود؛ زيرا رحمت حق را محدود كرده است و هر كس ‍ رحمت حق را محدود كند، خدا را محدود كرده است و هر كس خدا را محدود كند، او را متعدد گردانيده است و وقتى رحمت او را كوچك شمرد، مستلزم كوچكى ذات اقدس حق گردانيده است و هر كس خدا را محدود كند، او را متعدد گردانيده است و وقتى رحمت او را كوچك شمرد، مستلزم كوچكى ذات اقدس حق خواهد بود و اين معنا را شيخ الرئيس در نمط هفتم از كتاب اشارات به اين عبارات گويد: و لا تصغ الى من يجعل النجاه وقفا على عدد و مصروفه عن اهل الجهل و الخطايا صرفا الى الابد و استوسع رحمه الله تعالى (158)؛ يعنى چون به پاى رحمت حق است يعنى مى گوييم كسى كه راضى به قضاء الهى نشد يا اين كه مى گويد غير اين صلاح من بود و خداوند با من اين گونه رفتار كرد پس در اين صورت هم خدا را بخيل شمرده است و يا آن كه مى گويد عالم به مصالح من نبود پس او را جاهل شمرنده است يا آن كه مى گويد قادر بر اعطاء اصلح به حال من است نبود پس خدا را عاجز شمرده و حاصل كه : نارضايتى از فعل حق ، تحديد نمودن علم وجود و قدرت حق است و هر كدام از اينها را كه بگويد كفر است و مورد سخط و غضب حق واقع مى شود به سبب آن كه آشنايى خود را از خدا بريده است .
رابطه دعا و رضا 
موضوع ديگر آن كه آيا دعا با مقام رضا سازش دارد يا نه ؟ در بيش گفته شد كه رضا داراى سه درجه است كه سومى از دومى و دومى از اولى دقيق تر مى باشد حالا تفاوت حال محبين و اولياء خدا در قسمت دعا كردن و تضرع و زارى به درگاه ربوبيت نمودن به تفاوت درجات شان است در مقام رضا و بنابراين بيانش بدين طريق است كه اگر كسى در درجه اول يا دوم رضا واقع شده باشد پس بلا يا المى كه بر او وارد مى شود از جهتى مورد رضا و رغبت اوست و از جهتى مورد تنفر و كراهتش مى باشد مثل آن كه مثال زديم به اين كه طبيب به جهت خاطر سلامتى بدن او داروهاى تلخ و زننده مى دهد و يا حجام براى صحت بدن با تيغى كه طبعا انسان از او تنفر دارد دفع دم فاسد مى نمايد و انسان در بين اين دو امر واقع مى شود پس چون احساس درد و الم مى نمايد جاى دارد كه از طبيب تقاضا كند كه در عوض داروى تلخ و بدمزه داروى شيرين و خوشمزه به او مرحمت فرمايد و درد او را علاج كند هم چنين كسانى كه در اين مرتبه از رضا هستند از جهت احساس شان كراهت و درد و الم را جاى دارد كه دعا كنند خداوند تخفيف به آنها مرحمت فرمايد و اما اگر بنا شود كه كسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بيند و اما اگر بنا شود كه كسى رضاى به مرتبه سوم را دارا باشد اصلا هر چه مى بيند از جانب محبوب همه را نيكو مى بيند و در همه لذت مى برد پس در اين صورت ديگر جايى از براى دعا باقى نمى ماند چنانچه شاعر گويد:
من گروهى مى شناسم ز اوليا
كه دهانشان بسته باشد از دعا
و مطلب ديگر آن كه در مقابل رضاى از حق ، سخط و كراهت است كه به هر كارى از كارهاى خدا اعتراض دارد و قبحش اين است كه هميشه در الم است و در باب شكر گفتيم خداوند غنى با لذات است و سبب اين كه بندگان را امر به شكر فرمود اين بود كه فرمود: اى بنده من ! از بس من تو را دوست مى دارم ميل دارم نعمت مرا با حال و سرور و صرف در راه رضاى من نمايى و اما مساله سخط اين است كه شخص هر نعمتى را با غصه صرف مى نمايد و اين هم تمامى ندارد و نتيجه اش اين است كه هميشه مانند مس گداخته مى سوزد و هميشه ناراضى و ناراحت است ؛ پس به قدرى كه رضاى خوب است سخط بد است و به قدرى كه او لذت دارد اين الم دارد و اين برحسب موازين عقلى بود و اما تقلا هم روايات و اخبار بسيارى در اين باب وارد است از جمله در حديث قدسى است كه مى فرمايد: من لم يرض بقضائى و لم يصبر على بلائى و لم يشكر على نعمائى فليخرج من ارضى و سمائى و ليتخذ ربا سواى (159)؛ يعنى هر آن كس كه راضى به قضاى من نمى شود و صبر بر بلاء من نمى كند و شكر بر نعمت هاى من نمى نمايد پس خارج شود از زمين و زير آسمان من و برود پروردگار ديگرى را براى خود اتخاذ نمايد تا اين كه وقف كند خدائيش را براى حرف هاى او در خبر است :
ان نبيا من الانبياء شكى بعض ما ناله من المكروه الى الله فاوحى الله سبحانه و تعالى اتشكونى و لست باهل ذم و لا بشكوى بل انت اهل الذم و الشكوى و هكذا بدء شانك فى علم الغيب فلم نسخط قضائى عليك اتريد ان اغير الدنيا لاجلك و ابدل اللوح المحفوظ بسببك فاقضى ما اريد دون ما تريد و يكون ما احب دون ما تحب فبعزتى حلفت لئن تلجلج هذا فى صدرك مره اخرى لاسلبنك ثوب النبوه و الوردتك النار و لا ابالى ؛
تفاوت مقامات انبيا به تفاوت حالات شان است با خدا؛ مثل آن كه حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام پيغمبرى بود كه وقف كرده بود خود را در مشيت خدا، يعنى به غير از خواست خدا و مشيت او، خواست و اراده اى نداشت و اما حضرت زكريا عليه السلام را وقتى در ميان درخت گذاشتند و او را اره كردند گفت : آره ! خطاب رسيد چه شده است كه آه مى گويى ؛ اگر چنانچه يك مرتبه ديگر بگويى هر آينه از درجه نبوت ساقط مى شود! شعر:
گفتمش اين قدر آزار دل زار مكن
گفت گر يار منى شكوه ز آزار مكن
گفتم از درد دل خويش به جانم چه كنم
گفت تا جان بودت درد دل اظهار مكن
حاصل معناى روايت آن است كه : پيغمبرى از پيغمبران نزد خدا از بعض مكروهاتى كه به او رسيده بود شكايت كرد پس خداى تعالى فرمود: آيا شكايت مرا به نزد من آورده اى و حال آن كه من اهل مذمت و شكوى نيستم و بلكه توئى اهل ذم و شكوى و اين شان تو بوده است از اول در عالم غيب چرا سخط مى كنى بر من آيا مى خواهى ساختمان و وضع دنيا را براى خاطر در تو عرض كنم و قضا و قدرم را به جهت تو تغيير دهم ؟ و حال آن كه :
جهان چون چشم و خط و خال و ابروست
كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست
يا بنابر قول شاعر ديگر:
بهر جزوى كز عالم نيست گردد
كل اندر دم ز عالم نيست گردد
فرض كنيم عالم را مانند شخص صحيح الاعضائى است پس اگر يك سر انگشت از كشور وجودش ناقص شود آن آدم ناقص است حالا خدا مى فرمايد: آيا مى خواهى آنچه را كه در عالم وجود دارد كه به جاى خويش نيكوست رفع نمايم براى تو و لوح محفوظم را بدل كنم از براى تو و اراده خودم را تبديل كنم به اراده و ميل تو پس به عزتم قسم اگر چنانچه يك بار ديگر اين خاطره در قلب تو خطور كرد لباس نبوت را از تنت درمى آورم و داخل آتشت مى كنم و باكى هم ندارم . (160) پس معلوم مى شود از اين روايت كه اين شكايت را يك مرتبه بوده است آن پيغمبر به نزد خدا آورده است حالا بايد حساب كرد كه ما چقدر درويم از خدا كه هميشه از او شكايت داريم و آن هم به نزد غير مى رويم و از آن طرف او چقدر لطف دارد به ما كه مى خواهد توجه ما را دائما متوجه به خود كند و در خانه غير خودش نفرستد و به اين حساب معلوم مى شود كه همه روز ورشكسته و همه سرشكسته و بيچاره ايم و باز او همه را دوست مى دارد و لطفش را بيشتر شامل حال ما مى كند. پس از چهار صد سال ادعاى خدايى كردن فرعون چون مى خواهد هلاكش ‍ كند مى گويد: اى موسى ! چون مى خواهى فرعون را ارشاد نمايى به دين حق ، با گفتارى نرم و لين با او صحبت كن . پس از بيان معناى رضا و سخط و فراغ از اين كه دعا با مقام رضا منافات ندارد در مرحله ها و منافات دارد در مرحله ديگرى مى گوييم بحث در مقام محبت در دو مرحله است :
نشانه هاى محبت 
اول به اصطلاح علمى مرحله ثبوت است به اين معنا كه حقيقت محبت چيست و سبب اين كه انسان نسبت به چيزى محبت پيدا مى كند چه مى باشد و اينها را در باب محبت مفصلا شرح داديم ؛
مرحله دوم ، مرحله اثبات است ، يعنى بايد ببينيم علائم و نشانه هاى محبت ما با خدا چيست و به صرف اين كه دعوى دوستى با حق نماييم حقيقتا دوست خدا هستيم يا نه بلكه بايد پى جويى از آثار او كرد؟ پس چون مطالعه نماييم مى بينيم بين دعوى شيئى و حقيقت آن فاصله بسيارى است و اينجا است كه ممكن است بر شخص مدعى پوشيده بماند و چون پاى امتحان در ميان آمد معلوم شود كه صادق است يا كاذب ؟ چنانچه حكايت كرده اند كه شخصى در بغداد بود و تنها در خانه اى نشسته بود گفت : ديدم كه خودم از خودم شنيدم كه تو بخيلى زيرا يك عمرى مى پنداشت سخى است باز با خود گفتم نه تو سخى هستى ، ديگر باره از خودم شنيدم كه به خود گفتم تو بخيلى با گفتم نه بلكه تو سخى هستى تا چند مرتبه ، پس از چندين مرتبه گفتم براى اين كه ثابت كنم كه بخيل نيستم هر چه امروز دستم آمد در راه خدا مى دهم پس طولى نكشيد ديدم شخصى آمد در را مى كوبد، در را گشودم ديدم يكى از افراد خليفه است آمده و كيسه اى از زر كه محتوى پنجاه اشرفى است به من داد و گفت : خليفه اين زر را براى تو فرستاده است . پس گرفتم و با خود انديشيدم كه من با خود عهد كردم آنچه دستم آمد در راه خدا انفاق كنم حالا چگونه بدهم و چگونه از اين وجه گزاف صرف نظر نمايم و از طرفى هم به خود گفته ام كه تو بخيل نيستى . عاقبت پس از تفكر زيادى با كراهت شديدى حركت كردم و از خانه بيرون آمدم ديدم كورى نشسته و سر تراشى سر او را مى تراشد با خود گفتم بهتر اين است كه زر را به شخص اعمى دهم چون خواستم كيسه را به كور دهم كور گفت : بده به اين كه سر مرا مى تراشد من خيال كردم اعمى گمان كرده است به اندازه مزد سر تراشيدن است كه گفت بده به سر تراش ، پس به كور گفتم اين پول زياد است و پنجاه اشرفى است خود بگير و خرج كن ، گور گفت : نگفتم كه تو بخيلى ! چون اين را شنيدم دادم به سرتراش گفت نمى گيرم ؛ زيرا با خود عهد كرده ام كه سر اين شخص را بتراشم و پول نستانم ، پس ‍ ناچار شدم و پول ها را ريختم به دجله و گفتم حقا كسى كه تو را عزيز شمرد ذليل است .
اينك مى گوئيم از اين حكايت مطلب بزرگى به دست مى آيد از جمله آن كه ممكن است عمرى بر انسان بگذرد و بپندارد نسبت به خدا محبت دارد اما چون در محل امتحان آيد معلوم شود كه محبت نداشته است و سال هاى متمادى دل خود را به حرف هاى محبتى خوش كرده است و اين را به لسان علمى مرحله اثبات نامند و گفته شد براى محبت علائمى است كه به منزله ميوه هاى درخت محبت است و همان طور كه ميوه درخت دليل است بر وجود درخت ، هم آثارى بر محبت مترتب مى شود كه دلالت دارد بر اين كه انسان محب است آن وقت چون آثار دانسته شد بايد خود را عرضه داد بر آن آثار تا اين كه صدق و كذب محبت او ظاهر شود.
چنانچه متذكر شويم يكى از ثمرات محبت ، شوق به لقاء الله است و گفته شد كه ما ممكنات را نرسد به اين كه بحث در اطراف ذات حق نماييم ؛ زيرا كنه ذاتش براى ماسوى مجهول است و حق مجرد است به نهايت تجرد و روح هم امرى مجردى است لكن نه مثل تجرد حق ولى با حق يك مناسبت ذاتيه دارد در حيثيت تجرد و البته شى ء مناسب از مناسب طبعش التذاذ مى برد و هر جنسى با هم جنس خود ملايمت دارد و روح ، نور و يك مرتبه اى از نور است و حق جل جلاله كمال نور است و اين دو از ادراك حق ميل به او پيدا مى نمايد كه محبت عبارت از اوست و ديگر ايجاب مى كند كه آن اندازه از مشاهده كه براى روح ممكن است شوق به تحصيل آن پيدا كند. فرض كنيم كه محبوبى داريم در شيراز است و پرده اى از كمالات او بر ما مكشوف و پرده اى مستور است پس از آن جهتى كه مكشوف است التذاذ مى بريم و به جهتى كه پوشيده است شوق پيدا مى كنيم كه مى خواهيم خود را به او برسانيم تا ببينيم درجه اشتياق ما به چه ميزان است هر چه بيشتر باشد زودتر شتاب مى نماييم در وصول به او. گفته شد آن درجه از مشاهده جمال حق كه در آخرت ميسر است در دنيا نيست اعم از پيغمبران و اوصياء و اولياء و مومنين كه در دنيا هر كس به قدرى كه اشتغال به بدن دارد قصور از مشاهده حق دارد و هر كس در خور حال خود از مشاهده بهره مى برد و اين ادراك در دار آخرت رو به كمال مى رود؛ مثلا اگر در دنيا حد امكان مشاهده ما نه درجه باشد در آخرت ده درجه مى شود و هر كس در هر مرتبه كه هست يك مرتبه باقى مى مانده از مشاهده دارد و او از ناحيه علقه به بدن است كه پس از قطع علاقه از بدن به آن مرتبه از مشاهده كمال مى رسد و در نتيجه آن كه هر كس مدعى محبت است بايد از بقائش در دنيا متنفر و منزجر باشد و هر چه زمان سفرش نزديك تر شود بيشتر مبتهج و مسرور باشد پس شرط داشتن محبت اشتياق به تخليه بدن كردن است چون سخن به اينجا رسيد مى خواهيم بدانيم كه آيا مى شود انسان هم محبت به حق داشته باشد با بيانى كه گفته شد و هم از مرگ كراهت داشته باشد يا اين كه جمع بين اين دو محال است ؟
پس مى گوييم البته اين مطلب ممكن است و مى شود كه يك راه خوبى داشته باشد و هم مى شود راه ناقصى داشته باشد.
اما راه خوبش اين طور است : فرض كنيم يكى از اولياى خدا را دوست داشته باشيم و ايشان در شبى از شب ها مى خواهند منزل ما تشريف بياورند، پس از جهت اين كه ايشان دوست ما مى باشند خشنوديم به تشريف فرمايى او، ولى از جهت اين كه وسايل پذيرايى فراهم نيست ما مى خواهيم آمدن شان به تاخير بيفتد با اين كه شايد وسائل پذيرايى كاملا آماده شود و بديهى است اين ناشى از محبت مى شود. حالا گوييم اگر چنانچه كسى كه از مرگ كراهت دارد به اين نحو است يعنى مى خواهد خود را آماده سازد براى ملاقات حق و مشاهده جمال و جلال حق ، پس اين نخواستن مرگ منافات با محبت خدا ندارد و بلكه عين محبت است لكن علامتش صدقش به اين است كه كه در ماندن در دنيا مشغول تصفيه اخلاق رذيله و تحصيل اخلاق حسنه شود و آمادگى خود را تكميل گرداند.
و اما راه ديگرى كه از مرگ ، انسان بدش مى آيد به جهت علاقه دل است به دنيا و زن و بچه و مسند و مكان و جاه و مقام كه چون مرگ مانع مى شود بين او و اين متعلقات قهرا از مرگ منزجر است و اگر اين باشد با اصل محبت با خدا جمع مى شود لكن باكمال محبت او جمع نمى شود.
فرض كنيم دو دسته محبوب داشته باشيم كه دسته اى را قبل از ظهر مشاهده مى كنيم و دسته اى را بعد از ظهر، پس دو حال براى ما حاصل مى شود يعنى به جهتى از محبوب سابق جدا شديم بدمان مى آيد پس ظهر دو جنبه را دارا مى شود كه از جهتى محبوب و از جهت ديگر مبغوض است حالا اگر بنا شود كه بعد از ظهر محبوبى براى ما نمى بود پس بديهى است كه ظهر به تمام جهت منفور و مبغوض ما واقع مى گرديد و در صورت اول بايد حساب كرد كه علاقه ما نسبت به كدام يك از محبوبين بيشتر است و به كدام يك كمتر و در اينجا يكى از حالات سه گانه تصور مى شود اول آن كه محبت ما نسبت به هر دو دسته متساوى باشد پس حب و بغض ما نسبت به ظهر هم متساوى است ، دوم آن كه محبت ما نسبت به دسته اول زيادتر باشد در اين صورت ظهر مكروه ما واقع مى شود سوم آن كه محبت ما نسبت به دسته دسته بعد بيشتر باشد پس ظهر محبوب است . بالجمله ؛ اولين علامت محبت انسان نسبت به حق ، اشتياق او است كه مى خواهد موانعى را كه بين او و محبوب اوست برطرف نمايد و برطرف شدنش به مرگ حاصل مى شود.
ديگر از علائم محبت ، مقام ايثار است كه به اصطلاح علماى علم اخلاق عبارت است از آن كه محبت از هواى خود صرف نظر كند براى اختيار كردن هواى محبوبش و اگر اين معنا در كسى يافت شود علامت اين است كه در دوستى خويش صادق است والا محبتش ‍ پندارى و خيالى است و در عرفيات اين مطلب الى ماشاء الله مثال ها و حكايت ها دارد؛ چنانچه حكايت كنند شخصى را كه به شخصى گفت : من تو را دوست دارم ! گفت : اگر راست مى گويى علامت محبت تو چيست ؟ گفت : علامتش اين است كه هر چه را دارم براى تو فدا سازم و چون چيزى نداشته باشم جانم را فدا كنم .
فانى شدن در محبوب 
حاصل آن كه ؛ ممكن است كار محبت به چنين مقامى برسد كه انسان خود را كه از همه چيز عزيزتر مى داند در راه محبوب خويش ‍ فانى نمايد. حال بايد ببينم كه ما چه چيز را مى خواهيم و خداوند عزوجل چه چيز را مى خواهد تا اين كه از خواست خود صرف نظر نموده و خواست او را اختيار نماييم و راه اين كه بدانيم چه را مى خواهد و چه را نمى خواهد، از روى اوامر و نواحى او معلوم مى شود كه در شرع مقدس وارد شده است و چون ملاحظه نماييم مى بينيم نفس ما از اعمال محرمه و نامشروع مانند قمار و زنا و غيره لذت مى برد لكن حق جل جلاله العظيم نهى از آنها فرموده و از نهيش استكشاف مى كنيم كه او كراهت دارد و چون كراهت دارد، پس ‍ بايد معصيت نكنيم فرامين محبوب را؛ زيرا به هر درجه كه از ما معصيت وارد شود به همان درجه از محبت خدا كاسته مى شود و معقول نيست كه كسى ، كسى را دوست داشته باشد آن وقت معصيتش كند و سر اين مطلب اين است كه همواره محب در مقام تهيه وسائل جاى كردن در قلب محبوبش را مى خواهد فراهم سازد و محبت ايجاب مى كند كه محبت دوئيت و جدايى را از ميان خود و محبوبش برطرف كند به طورى كه دوتايى بشوند يكى ، تا اين كه صحيح باشد كه بگويند: نحن روحان حللنا بدنا.
من كيم ليلى و ليلى كسيت من
هر دو يك روحيم اندر دو بدن !
اين اتحاد و يگانگى كه متعلق غرض محب است بين دو جسم پيدا نمى شود به جهت آن كه هر چقدر هم دو جسمى به هم نزديك باشند بالاخره محال است كه تمام اجزاى يكى داخل تمام تمام اجزاى ديگرى شود؛ بلى همواره محب سعى در اين مى كند كه كارى كند كه در دل محبوبش جا بگيرد به طورى كه در دل محبوب به غير از او چيزى نباشد و از او هم چيزى باقى نماند به غير از همان هويت محبوب چنانچه شاعر از زبان آبس شاكرى گويد:
آن چنان عشق حسينى است مرا در تن و پوست
كه مرا نيست به جز نامى و ديگر همه اوست
و پيدايش اين مقام به تحصيل حال محبوب است . در اخبار صحيحه ذكر شده است كه :
لا يزال عبدى يقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده الذى يبطش به . (161)؛
يعنى هميشه بنده من نزديك مى شود به من به وسيله مستحبات تا كارش مى رسد به جايى كه او را دوست دارم و چون او را دوست داشته باشم مى شوم گوش او كه مى شنود به سبب من و مى شوم چشم او كه مى بيند به وسيله من و مى شوم زبان او كه تكلم مى نمايد به او و مى شوم دست او كه مى گيرد به او. پس نحوه جاى گرفتن محب در قلب محبوب اين طور است و آن اتحادى را كه در جسد ممكن نبود اينك در دو روح ممكن است . پس عكس صفات محبوب در قلب محب نمايان مى شود و خطرات و خيالاتى و آلام و ايلاماتى كه براى محبوب است همه در محب پيدا مى شود چنانچه ليلى را چون در قبيله اش خواستند رگ بزنند در بيابان خون از دست مجنون جهيدن كرد و يا چون دندان مبارك پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در جنگ شهيد شد دندان اويس قرن در يمن درد گرفت پس چرا سزا نباشد كه حضرت اميرالمومنين عليه السلام بفرمايد: تزلونى عن الربوبيه و قولوا فى ما شئتم ؛ يعنى مرا را از مقام ربوبى تنزل دهيد و بگوييد درباره من آنچه را مى خواهيد. پس چون روح محب و محبوب با هم اتحاد پيدا كردند آن وقت آثار يكديگر در يكديگر جلوه گر شود و اين اولين قدم است كه انسان از خواست خود صرف نظر نمايد براى خواست محبوبش و هر كس اين ادعا را نمى تواند بكند؛ چنانچه حكايت كرده اند كه يكى از محبين موسوم بود به سمنون وقتى خواست جرات كند و بگويد من از خواست خود دست برداشته ام و اختيار كرده ام خواست محبوم را پس گفت : وليس لى فى سواك حظ فلوشئت فاختبرنى ؛ يعنى نيست براى من در غير تو حظ و بهره اى و من غير تو مطلوبى ندارم هواى من توئى اگر مى گويى دروغ است امتحانم كن . ناگاه درد سرى بر او عارض شد كه پيوسته مى گفت : آى سرم ! آى سرم ! و به حدى جزع مى كرد تا اين كه بچه ها دورش جمع شدند و خودش فهميد كه در ادعاى خود دروغ بوده است پس به بچه ها گفت : برويد براى عموى دروغگوى تان دعا كنيد!
پس به صرف ادعاى اين كه بگوييم خدايا ما تو را مى خواهيم نمى شود و اين حرف ، حرف بزرگى است و پيدايش او كم است در اشخاص و ممكن است در عمرى يك وقت چنين حالتى براى انسان پيدا شود مانند برق زدنى ، برقى بزند و برود و ممكن است در آن حال چيزى برايش پيدا شود. ديگر حكايت كنند شخصى را كه گفت : حال من به طورى است كه اگر جسد مرا بزرگ كنند به اندازه جسر جهنم و همه از روى من عبور كنند، من راضى هستم !
و اول درجه اى از ايثار آن است كه انسان هواى خود را ترك كند براى خاطر محبوبش كه شاعر گويد:
اريد وصاله و يريد هجرى
فاترك ما اريد لما يريد (162)
يعنى من وصال او را مى خواهم و او هجر مرا، پس ترك مى كنم را داده خود را و طلب مى كنم اراده محبوب را من فراغ دوست مى خواهم كه وصلش آرزوست .
در اين مقام انسان خود و هواى خود را مى بيند و محبوب و هواى محبوب را هم مى بيند؛ پس هواى خود را كنار گذارده و هواى محبوب را اتخاذ مى كند و اين اولين علامت محبت است در محب .
روايت است كه روزى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله با جمعى از صحابه مردى را ديدند كه به جاى لباس پوستى را به خود پيچيده بود پس حضرت فرمود: اين مرد هم مانند شما بود يك وقتى گفت پروردگارا از محبتت چيزى به من بچشان و هنگامى كه اين را گفت ، خداوند از صد هزار قسمت يك قسمت از محبتش به او عطا كرد و اين او را به اين روزگار انداخت ! پس هر كس به خدا رسيد ديگر چيزى نمى بيند و چيزى را نمى خواهد.
هر كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند
يا نعمتى و جنتى و يا دنياى و آخرتى . خواجه فرمايد:
تو و طوبى و ما و قامت يار
فكر هر كس به قدر همت اوست
اگر كسى محبت خدا پيدا كرد ديگر در بند چيزى نيست .
مرتبه دوم از مراتب ايثار آن است كه محب خود را مى بيند و محبوب را مى بيند هواى خود را مى بيند و هواى محبوب را مى بيند لكن هواى او هواى محبوب است يعنى مايل نمى شود به چيزى كه رضاى محبوب در او نيست ، پس هواى او را اختيار مى كند.
مرتبه سوم اين است كه اصلا نه هواى خود را مى بيند و نه هواى او را بلكه به غير از محبوب چيزى نمى بيند، پس آن كه گفت : و ليس لى فى سواك حظ ، قطعا از خود بيرون شده بود.
حاصل آن كه ؛ اگر بخواهيم ببينيم نسبت به حق محبت داريم علامتش اين است كه ببينيم تا چه مقدار او را اطاعت مى كنيم و حرف شنوايى داريم و الا به هر اندازه كه معصيتش مى نماييم از محبتش كاسته مى شود؛ چنانچه شاعر گويد:
تعصى الاله و انت تظهر حبه
هذا لمعمرى فى الفعال بديع
لو كان حبك صادقا لا طعته
ان المحب لمن يحب مطبع (163)
يعنى نافرمانى مى كنى خدا را و مى گويى او را دوست دارم ، قسم به جان خودم كه اين كار عجيب است و اگر راست مى گفتى هر آينه اطاعت مى كردى او را؛ زيرا شرط در محبت اين است كه محب بايد مطيع محبوبش باشد.
حاصل آن كه ؛ علامت صدق در محبت اختيار كردن مراد محبوب است بر مراد خود ظاهرا و باطنا و اجتناب كردن از متابعت شهوات خود و اعراض نمودن از حالت كسالت و مواظبت داشتن بر طاعت ؛ چه آن كه به طاعت ، محب نزديك به محبوب شود و چه دوستى باشد كه نخواهد تقرب به دوستش را، پس اگر اين علائم و آثار در محب به ظهور پيوست او را مقام ايثار نامند؛ چنانچه آيه شريفه شاهد مطلب است كه : يحبون من هاجر اليهم و لا يجدون فى صدورهم حاجه مما اوتوا و يوثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصه (164) كه مراد از هجرت را در اين آيه ، هجرت قلبيه گفته اند، يعنى كسى كه مهاجرت الى الله كند و هجرت قلبيه به افتادن در عالم محبت است . فقها گويند به حكم آن كه مهاجرت قبل از فتح از مكه واجب بود پس مهاجرت از هر دارالكفر نيز واجب است ، يعنى بايد هجرت از اخلاق ذميمه كرد به اخلاق حسنه و از اين بالاتر مهاجرت الى الله است ، يعنى افتادن در صراط حق و تنها چيزى كه انسان را به اسرع اوقات به مقصود خود نائل مى سازد همانا محبت است كه آخرين دواى كليه امراض است ؛ چنانچه گويد:
اى دواى علت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالينوس ما
كه در مثال چنان تشبيه و تقريب نموده اند كه اگر قطعه اى از يخ را روى چراغ بخارى بگذاريم طول مى كشد تا اين كه آب شود، اما اگر در اطاقى پر از آتش بيندازيم فورا آب مى شود به طورى كه ديگر هويتى براى يخ باقى نمى ماند هم چنين طريق وصول الى الله به غير طريق محبت مسير است لكن طولانى است ؛ زيرا صفات رذيله از قبيل بخل ، حسد، كينه ، كبر، عجب ، ريا و ساير اخلاق ذميمه مانع است و نمى گذارد شخص به خدا برسد و اگر يك يك آنها را در تحت معالجه قرار دهد مدت هاى طولانى وقت لازم دارد و چه بسا جاى بيم هست كه در بين آن مدت دچار ذمائم ديگر بشود كه براى هر كدام علاجى لازم است و لكن اگر از راه محبت معالجه شود مانند آن يخ است كه يك مرتبه وارد فضاى بزرگى از آتش شود كه افتادن او در آتش و آب شدنش يكى است و مقصود و منظور از مهاجرت به سوى خدا همين است و آن وقت محبينى كه بدين درجه نائل و موفق گرديدند مراد خدا را بر مراد خويش ترجيح مى دهند و اين در قسمت محبت هاى مجازى ، نظير بى شمار دارد؛ چنانچه گفته اند چون زليخا حضرت يوسف را در هفت اطاق تو در تو برد و عملياتى ارائه داد كه يوسف فرا را بر قرار اختيار فرمود، پس زليخا در عقب او دويد تا اين كه پيراهن يوسف را كشيد و پاره شد و اين مطلب گذشت و پس از چند سال ديگر كه سلطنت به يوسف رسيد و عزيز مصر فوت كرد پس زليخا را به عقد خويش ‍ درآورد و امر مزاوجت ايشان صورت پذيرفت و زليخا جوان شد و با يوسف زندگانى نمود و به حكم المجاز قنطره الحقيقه زليخا كارش رسيد به جايى كه آن محبت را به خدا پيدا كرد و از يوسف قطع نمود پس قضا را چنين اتفاق افتاد يوسف از عقب زليخا دويد تا او را بگيرد دستش رسيد به پيراهن او و كشيد و پاره شد و گفت : پيراهنى به پيراهنى ! و چون يوسف اراده خلوت كردن با زليخا را داشت او حاضر نمى شد و به او گفت كه محبوب حقيقى مرا مامور كرده است كه با تو خلوت نمايم تا اين كه دو ولد صالح به ما عطا فرمايد، پس چون زليخا اين سخن بشنيد گفت : اكنون حاضرم به جهت آن كه رضاى من در رضاى اوست و از اين جهت است كه يكى از علائم محبت را ايثار ناميده اند و در باب صبر گفته شد كه صبر بر معصيت دشوارتر است از صبر بر طاعت ؛ زيرا ممكن است صبر بر طاعت مورد هواى شخص واقع شود لكن صبر بر معصيت نمى شود كما آن كه صبر بر غنا مشكل است از صبر بر فقر؛ چنانچه بعضى ها گفتند چون ما ابتلاء به فقر پيدا كرديم نتوانستيم خود را از امتحان بيرون آوريم لكن چون مبتلاء به غنا شديم پس ‍ مشكل بود بر ما.
موضوع ديگر آن كه به تجربه رسيده است كه محبت هيچ وقت يك طرفى نمى شود و بلكه علامت صدق محبت اين است كه دو طرفى باشد؛ چنانچه باباطاهر عريان گويد:
چه خوش بى ، مهربانى هر دو سر بى
كه يك سر مهربانى دردسر بى
اگر مجنون دل شوريده اى داشت
دل ليلى از او شوريده تر بى
و ديگرى چنين گويد: كه آنچه كه در دل مجنون بود در دل ليلى هم بود الا اين كه مجنون آنچه را كه اظهار و ابراز كرد لكن ليلى خوددارى مى نمود و به اين حساب در امر عشق بازى به ليلى دشوارتر و سخت تر مى گذشت :
چون در اين دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستى ميدان كه هست
چون يحبون بخواندى از نبى
از يحبهم شو قرين مطلبى
صريح آيه قرآن است كه يحبهم و يحبونه (165) محبت طرفينى است ، يعنى به اندازه اى كه در دل محبت خداست از ناحيه او هم محبت است نزد خدا و همان طورى كه تشنه ، عقب آب مى گردد آب نيز دنبال تشنه مى دود.
تشنه هى گويد كه كو آب زلال
آب هى گويد كه كو آن آبخور
پس علامت اين كه بدانيم خدا چقدر نسبت به ما محبت دارد اين است كه ببينيم ما چه اندازه او را دوست مى داريم .
اينك گوييم از شروع در مبحث محبت تاكنون طريقه محبت بنده نسبت به حق را گفتيم كه ملخصش اين شد كه محبت عبد نسبت به حق ، عبارت است از ميل نفسانى شخصى پس از ادراك ملايمت آن حق را؛ اكنون مى خواهيم بيان كنيم كه محبت حق نسبت به بنده اش اين طور نيست ؛ زيرا ذات مقدس حضرت حق منزه از اين است كه محل براى تغييرات و تبديلات واقع شود و بلكه معناى محبت حق به بنده عبارت است از توقى و نگاهداريش بنده را كه و كفى بالله وكيلا و از نصرت و يارى كردنش عبد را بر اعدايش كه و كفى بالله نصيرا (166) و بايد كه بزرگ ترين دشمن انسان نفس او است كه فرموده اند: اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك (167) يعنى دشمن ترين دشمنان تو نفس تو است كه بين دو پهلوى تو قرار گرفته است !
در روايت است كه چون مسلمين از يكى از عزوات بزرگ برگشتند حضرت خاتم النبيين صلى الله عليه و آله فرمود: مرحبا به شما كه از جهاد اصغر برگشتيد و عليكم بالجهاد الاكبر؛ بر شما باد كه جهاد اكبر كنيد. عرض كردند: جهاد اكبر كدام است ؟ فرمود: آن مجاهده با نفس است كه بزرگ ترين دشمن انسان مى باشد. پس اگر چنانچه بنا شود كه خدا ناصر و يارى كننده انسان باشد آن وقت جلوگيرى از نفس مى كند و لذا معلوم مى شود كه نافرمانى با مقام محبت منافات دارد و چون كلام به اينجا رسيد مساله اى است كه بايد ذكر شود و آن اين است كه اگر بنا شد محبت مخصوص معصومين عليه السلام باشد آيا ديگران را نمى شود دوست داشت و يا اين كه جمعش ‍ ممكن است ؟ و از اين جهت مساله جواب داده شده است كه معصيت و نافرمانى حق با اصل محبت با او منافات ندارد لكن با كمال محبت منافات دارد و به قدرى كه دل از ارتكاب معصيت خشنودى دارد از محبتش كاسته مى گردد؛ ولى در اينجا حساب دقيقى در كار است و اين است كه معاصى بر دو قسمت است يكى جهت بى علاقگى با مولاست كه حالت تهاون و بى اعتنايى است نسبت به ساحت مقدس حق و ديگر از فرط محبت است كه مى گويد اين مولاى من ! من تو را معصيت مى كنم نه از اين جهت باشد كه از مولايى تو چيزى بكاهم بلكه غلبه شهوت مرا به معصيت واداشت و نافرمانيت كردم . پس اولى كه اهانت به مولا باشد با اصل محبت سازش ندارد، ولى دومى سازش دارد لكن با كمال محب سازش ندارد و شاهد بر قضيه اولى آن است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه چطور شد تارك الصلواه كافر است اما شارب الخمر يا زانى كافر نيست و حال آن كه مفسده شرب و خمر و زنا بيشتر است از ترك نماز؟ فرمودند: اين از اين جهت است كه شارب المخمر يا زانى ، آن عشق مفرط و آن غلبه شهوتش ايجاب كرد كه مرتكب چنين امرى شود و اين نه از جهت تجرى بر مولايش مى باشد چه بسا در عين انجام فعل از مولاى خود هم خائف است لكن تارك الصلواه را كدام شهوتى ايجاب كرد كه او از خواندن نماز خوددارى نمايد و اين جز تجردى بر مولا چيز ديگرى نيست و لذا تارك الصلواه كافر است .
و اما در اين كه معصيت با اصل محبت منافات ندارد رواست است كه نعيمان نامى ، از اصحاب حصرت رسول صلى الله عليه و آله بود و او همواره معصيت حق مى كرد چنانچه در مقابل پيغمبر صلى الله عليه و آله او را حد مى زدند و ين يك حساب جارى داشت كه مثلا هفته اى يك مرتبه يا ماهى يك مرتبه حد بر او اقامه مى شد. روزى شخصى بالاى سر او ايستاد و گفت : خدا تو را لعنت كند، چرا اين قدر معصيت مى كنى كه حد بخورى ؟ حضرت فرمود: لعنتش نكن ؛ زيرا او خدا را دوست مى دارد و او هم خدا را دوست مى دارد! (168)
سوم از علائم محبت اين است كه دوست مشغول باشد به ذكر دوستش على السبيل الدوام ، يعنى باز ندارد زبان را از ذكر او و قلب را از خيال او در آن به طورى كه كارش برسد به جايى كه در خانه دلش جز دوست چيزى نباشد چنانچه گويند شخصى به پسر خود زياد علاقه داشت چون اولادش وفات كرد از جمله كلمات پدر اين بود كه مى گفت : وكان قلبى قبره و كانه فى طيه سر من الاسرار ؛ يعنى گويا قلب من ، قبر اوست و او در آنجا سرى از اسرار من است .