در جستجوى استاد
شرح حال عارف فرزانه آيه الله آقا شيخ محمد تقى آملى رحمه الله عليه
همراه درسهاى اخلاق معظم له

صادق حسن زاده

- ۷ -


يا داود! انى خلقت قلوب المشتاقين من رضوانى و نعمتها بنور وجهى واتخذتهم لنفسى محدثين و جعلت ابدانهم موضع نظرى الى الارض و قطعت من قلوبهم طريقا ينظرون به الى يزدادون فى كل يوم شوقا؛ اى داود عليه السلام ! به درستى كه من خلق كردم قلب هاى مشتاقين خود را از رضوانم كه مقام خشنودى خدا باشد و متنعم گردانيدم آنها را به نور خودم و اتخاذ كردم آنها را براى نفس ‍ خودم و قرار مى دهم بدن هاى ايشان را موضع نظر خودم در زمين و قطع كردم از قلب هاى ايشان راهى را كه نظر مى كنند به سبب او به من و زياد مى شود در هر روزى شوق آنها نسبت به من راه اين مطلب اين است كه در هر روزى يك اطلاعى بر جمال و جلال حق پيدا مى كند فوق روز گذشته پس بر ايشان در هر روز شوق تازه اى پيدا مى شود.
قال داود عليه السلام : يا رب ارنى اهل محبتك ؟ فقال : يا داود عليه السلام ! ائت جبل لبنان فان فيه اربعه عشر نفسا و فيهم شبان و فيهم كهول و فيهم مشايخ فاذا اتيتهم فاقرء هم منى السلام و قل لهم : ربكم يقرئكم السلام و يقول لكم الا تسالونى حاجه فانكم احبائى و اصفائى و اصفيائى و اوليائى افرح لفرحكم و اسارع الى محبتكم .
عرض كرد: پروردگارا! اهل محبت خود را به من بنمايان ؟ پس فرمود: اى داود! برو در كوه لبنان به درستى كه در آنجا چهارده نفر از اولياء من هستند كه در ايشان جوانان و كهول و پيرمردان است چون داخل شدى بر ايشان ، سلام مرا به ايشان برسان و بگو به ايشان پروردگار شما سلام مى رساند و برگزيدگان من و اولياء من هستيد خوشحال مى شوم وقتى كه شما خوشحال شويد و شتاب مى كنم به سوى محبت با شما.
فاتاهم داود فوجدهم عند عين من العيون يتفكرون فى عظمه الله تعالى و ملكوته فلما نظروا الى داود نهضوا ليتفرقوا عنه فقال لهم داود: انى رسول الله ليكم جئتكم لا بلغكم رساله ربكم فاقبلوا نحوه و القوا اسماعهم و القوا ابصارهم الى الارض فقال داود: اين رسول الله اليكم و هو يقرئكم السلام و يقول لكم الا تسالونى حاجه الا تنادونى فاسمع صوتكم فانكم احبائى و اصفيائى و اوليائى افرح لفرحكم و اسارع الى محبتكم و انظر اليكم فى كل ساعه نظر الشفيقه الرفيقه !
پس آمد داود عليه السلام نزد ايشان ديد ايشان را كه در نزد چشمه آبى نشسته اند و تفكر در عظمت خدا و عالم ملكوتش مى نمايند چون نظرشان به داود افتاد فرار نمودند پس حضرت فرمود: به درستى كه من رسول خدا هستم به سوى شما و آمده ام كه برسانم به شما رسالت پروردگارم را، چون اسم خدا را شنيدند برگشتند و گرد او جمع شدند گوش هاى خود را فرادادند براى استماع سخنان داود و چشم هاى خود را به زمين افكند پس حضرت داود فرمود: من رسولى هستم به سوى شما از جانب خدا، خداوند به شما سلام مى رساند و مى فرمايد: چرا از من سوالى نمى كنيد و مرا نمى خوانيد تا اين كه بشنوم صداهاى شما را به درستى كه شما و شتاب مى كنم به سوى محبت با شما و نظر مى كنم به شما در هر ساعتى مثل نظر كردن مادر مهربان بر فرزندش .
قال : فجرت الدموع على خدودهم فقال شيخهم : سبحانك نحن عبيدك و بنو عبيدك فاغفر لنا ما قصع قلوبنا عن ذكرك فيما مضى من عمرنا؛
فرمود: پس همگى گريه كردند تا اين كه اشك هايشان بر صورت هايشان جارى شد بزرگ ايشان گفت : پاك و منزهى تو از جميع عيب ها و نقص ها، ما بندگان توايم و اولاد بندگان توايم پس بيامرز براى ما آنچه را كه قطع شده است قلب هاى ما از ياد تو در آنچه كه گذشته است از عمر ما ياد خدا عبارت است از توجه به خدا كه روح ايمان عبارت از همين است و الا غفلت است و روح كفر عبارت از اوست .
و قال الاخر: سبحانك سبحانك نحن عبيدك و بنو عبيدك فامنن علينا بحسن النظر فيما بيننا و بينك .
دومى از ايشان گفت : پاك و منزهى تو از جميع عيب ها و نقص ها، ما بندگان تو و پسران بندگان توايم پس منت بگذار بر ما به حسن نظر در آنچه كه بين ما و تو مى باشد؛
و قال الاخر: سبحانك سبحانك نحن عبيدك و بنو عبيدك افتجترء على الدعاء و قد علمت انه لا حاجه لنا فى شى ء من امورنا فادم لنا لزوم الطريق اليك و اتمم بذلك المنه علينا.
سومى از ايشان گفت : پاك و منزهى تو از جميع عيب ها و نقص ها، ما بندگان تو و اولاد بندگان توايم آيا چگونه جرات كنيم كه از تو چيزى طلب نماييم و حال آن كه تو مى دانى حاجت ما را پس ادامه بده براى ما اين طريقه را و تمام گردان به او منت خود را بر ما؛
و قال الاخر: نحن مقصرون ، فى طلب رضاك فاعنا عليه بجودك .
چهارمى گفت : ما همه تقصير كرديم در طلب رضا و خشنودى تو پس ما را يارى كن بر اين كه برسيم به مقامى كه از تو طلب نماييم جود و بخششت را.
و قال الاخر: الا من نطفه خلقتنا و مننت علينا بالتفكر فى عظمتك افيجترء على الكلام من هو مشتغل بعظمتك متفكر فى جلالك و طلبتنا الدنو من نورك .
پنجمى گفت : آيا نه اين است كه ما را از نطفه اى خلق فرمودى و منت گذاردى بر ما كه تفكر در عظمت او چگونه جرات بر كلام دارد كسى كه او اشتغال به عظمت تو دارد و متفكر در جلال تو است و خواهش ما اين است كه نزديك كنى ما را به نور خود؛
و قال الاخر: كلت السنتنا عن دعائك لعظم شانك و قربك من اوليائك و كثره مننك عل اهل محبتك ؛
ششمى گفت : لال است زبان هاى ما از خواندن عظمت شان تو و بسيارى منى كه بر اهل محبت خود گذاشتى عبد را چه سزد كه ذكر تو كند.
و قال الاخر: انت هديت قلوبنا لذكرك و فرعتنا للاشتغال بك فاغفرلنا القصور فى شكرك ؛
هفتمى از آن جماعت گفت : تو هدايت كردى قلوب ما را به ذكر خود و فارغ گردانيدى ما را به اشتغال به خود پس بيامرز براى ما كوتاهى ما را در شكر خود.
و قال الاخر: قد عرفت حاجاتنا انما هى النظر الى وجهك ؛
هشتمى گفت : تو مى دانى حاجت ما را و آن نيست به جز نظر كردن به وجه تو.
و قال الاخر: كيف يجترء العبد على سيده امرتنا بالدعاء بجودك فهب لنا نورا نهتدى به فى الظلمات بين اطباق السموات .
نهمى گفت : چگونه جرات كند بنده بر مولاى خودش كه از او چيزى طلب نمايد چون كه امر فرمودى ما را كه از تو چيزى طلب نماييم پس طلب مى كنيم از تو نورى را كه به آن در طبقات آسمان هدايت شويم .
و قال الاخر: ندعوك ان تقبل علينا و تديمه علينا.
دهمى گفت : مى خوانيم تو را كه توجه كنى به ما و ادامه دهى اين نعمت را بر ما.
و قال الاخر: نسئلك تمام نعمتك فيما وهبت لنا و تفضلت به علينا.
يازدهمى گفت : سوال از تو كه نعمت را كامل گردانى بر ما در آنچه بخشيده اى به ما و تفضل فرموده اى بر ما.
و قال الاخر: لا حاجه لنا فى شى ء من خلقك فامنن علينا بالنظر الى جمال وجهك .
دوازدهمى گفت : ما را حاجتى نيست در چيزى از خلق تو پس منت بگذار بر ما به نظر كردن به جمال وجه خودت .
و قال الاخر: اسالك من بينهم ان تعمى عينى ان النظر الى الدنيا و اهلها و قلبى عن الاشتغال بالاخره ؛
سيزدهمى گفت : چشم مرا كور گردان از نظر كردن به دنيا و اهل دنيا و قلب مرا بازدار از نعمت هاى بهشت كه فقط و فقط تو را بخواهيم و نه براى دنيا كارى كنيم و نه براى آخرت بلكه هر چه عمل نماييم براى تو باشد.
و قال الاخر: قد عرفنا انك تباركت و تعاليت تحب اوليائك فامنن علينا باشتغال القلب بك عن كل شى ء دونك .
چهاردهمى گفت : ما شناختيم كه تو اولياء خود را دوست مى دارى پس منت بگذار بر ما به اين كه مشغول كنى قلب ما را از هر چيزى غير خودت به طورى كه هر چه غير تو است خارج شود از قلب ما و ما همواره به ياد تو باشيم .
پس اين چهارده نفر هر كدام حاجت خود را عرض كرند و بايد دانست كه اختلاف مقام ايشان ناشى مى شود از اختلاف در گفتارشان و داود محتاج نبود كه يك يك عرض كند به خدا.
فاوحى الله الى داود لهم سمعت كلامكم و احببتكم الى ما احببتم فليفا كل واحد منكم صاحبه و يتخذ لنفسه سرفا فانى كاشف الحجاب فيما بينى و بينكم حتى تنظروا الى نورى و جلالى فقال داود: يا رب بم نالوا منك هذا؟ قال : بحسن الظن و الكف عن الدنيا و اهلها و الخلوات بى و مناجاتهم لى و ان هذا منزل لا يناله الا من رفض الدنيا و اهلها و لم يشغل بشى ء من ذكرها و فرغ قلبه لى و ختارنى عى جميع خلقى فعند ذلك اعطف عليه فافرغ نفسه له و اكشف الحجاب فيما بينى و بينه حتى ينظروا الى نظر الناظر بعينه الى الشى ء و اريه كرامتى فى كل ساعه و اقربه من نور وجهى ، ان مرض مرضته كما تمرض الوالده الشفيقه لولدها و ان عطش ارويته و اذقته طعم ذكرى فاذا فعلت ذلك به يا داود عزفت نفسه عن الدنيا و اهلها فلم لحببها اليه لئلا قصده عن الاشتغال بى ستعجلنى بالقدوم على و انا اكره ان اميته لانه يا داود قد ذابت نفسه و نحل جسمه و نهشمت اعضاوه و انخلع قلبه اذا سمع بذكرى اباهى به ملائكتى و اهل سماواتى تزداد خوفا و عباده و عزتى و جلالى لا قعدنه فى الفردوس و لا شفين صدره من النظر الى حتى يرضى و فوق مقام الرضا. (131)
پس وحى فرستاده خداوند به حضرت داود: بگو به ايشان شنيدم كلام شما را و اجابت كردم آنچه را كه طلب نموديد پس بايد مفارقت كند هر كدام از شما از رفيق و مصاحب خودش و هر يك طريقه و راهى را اتخاذ نمايد به درستى كه من برطرف كننده ام حجاب را در بين خود و شما تا اين كه نظر كنيد به سوى نور و جلال من ؛
پس داود عرض كرد: پروردگار من ! به چه چيز رسيده اند از تو به اين مقام ؟ فرمود: به حسن ظن به من و اعراض از دنيا و اهل دنيا مانند كسى كه مى خواهد از مزبله گذر نمايد كه چگونه دامن خود را جمع مى كند و بينى خود را مى گيرد و چشم را بر زمين مى افكند و زود عبور مى نمايد پس اينها هم نسبت به درستى كه اين منزل منزلى است كه نمى رسد به او مگر كسى كه ترك كرده باشد دنيا و اهلش را و مشغول نشده است به چيزى از ذكر او و فارغ كرده است قلب خود را براى من و اختيار كرده است مرا بر جميع خلق من پس يك چنين موقعى من عطوفت و مهربانى مى كنم بر او و دل او را براى او مى گذارم و برطرف مى نمايم حجاب را در بين خود و او، تا اين كه نظر كند به من به مثل نظر كردن شخصى كه به دو چشمش به چيزى نظر نمايد و مى نمايم به او كرامت خود را در هر ساعت و نزديك مى كنم او را به نور وجه خودم ، اگر مريض بشود پرستارى مى كنم او را پرستارى كردن مادر مهربان اولادش را و اگر تشنه شود سيراب مى كنم او را مى چشانم به او طعم ذكر خودم را پس چون به جاى آورم اين را به نسبت او، اى داود جلوگيرى مى كنم نفس او را از دنيا و اهلش پس دنيا را محبوب نگردانم نزد او براى اين كه باز ندارد او را از اشتغال من و تعجيل كند به وارد شدن بر من يعنى هم و غم اين قوم ترك و رفض بدن است كه مى خواهند معرفت سمعى و اعتقادى را به مقام مشاهده و عيان برسانند؛ چنانچه حضرت سيدالموحدين اميرالمومنين عليه السلام فرمود: والله لا بن ابى طالب انس بالموت من الطفل بثدى لمه . (132) قسم به خدا! اشتياق و علاقه پسر ابى طالب به مرگ بيشتر است از علاقه طفل به پستان مادرش . همچنين اين جماعت كسانى هستند كه تمناى مرگ مى نمايند و من هم كرامت دارم آنها را بميرانم ؛ زيرا كه آنها موضع نظر من اند در ميان خلق من و نمى بينند آنها مگر مرا و من هم نمى بينم مگر آنها را، پس اگر ببينى اى داود كه آب شده است نفس آنها از شدت حب به من و لاغر شده است جسمشان و شكسته شده است اعضاى شان و از جا كنده شده است قلب شان وقتى كه مى شنوند ذكر مرا و من مباهات مى كنم به سبب آنها به ملائكه و اهل آسمانم زياده كرده مى شود خوف و عبادت ايشان قسم به عزت و جلال خودم هر آينه جاى مى دهم آنها را البته در فردوس و هر آينه شفا مى دهم سينه آنها را البته از نظر كردن به سوى خودم تا اين كه راضى و خشنود شوند و بلكه فوق مقام رضا را به آنها عطا فرمايم . حاصل آن كه ، اين است مقام مشتاقين ، محبت را فرض كنيم كه چون درختى است كه ريشه آن در زمين دل است و ميوه ها و شاخه هاى آن در خارج كه يكى از آنها عبارت است از شوق الى الله كه دو درجه و دو مقام داشت و هر دو بيان شد و روشن گرديد.
انس ثمره محبت 
اكنون مى گوييم دوم از ثمرات محبت ، انس است و آن عبارت است از حالت استبصار و فرح و خوشحالى به آن جهتى كه معلوم است نزد ما كه اگر چنانچه آن شى ء معلوم ، منفور طبع ما مى بود هر آينه انس به او پيدا نمى شد پس آن شى ء معلوم بايد ملايم با طبع باشد تا اين كه انس به او پيدا شود و روى اين زمينه ، شوق افضل است از انس ولى لذيذتر است از شوق ؛ اما افضليت شوق براى آن است كه به شوق ، علم ما به محبوب و كمالات محبوب رو به كمال مى رود لكن به انس اين معنى حاصل نمى شود؛ زيرا كه در انس ‍ حال طلب و تطلع بر شى ء نامعلوم نمى باشد و اما الذيت انس بر شوق از جهت آن است كه در انس به همان مقدار كه شخص عالم است به محبوب اكتفا مى كند و از آن لذت مى برد ليكن در شوق لذت نمى باشد بلكه تا درجه اى هم مقرون با الم است به اطلاع بر نادارى او، ولى در انس حالت سرور و بهجت است به دارايى مانند كسى كه يك تومان دارد پس تازه به همان يك تومان مسرور و خرم دل است و تازه به آن يك تومان التفات دارد و طلب نمى كند بيشتر از او را.
پس اهل شوق بالا رونده با المند و اهل انس راكد با سرور و بهجت اند.
نتيجه آن كه انس عبارت شد از خرسندى محبت به مشاهده جمال محبوب و عدم ملاحظه كمالات پوشيده از محبوب در نزد محبت ، كما اين كه شوق عبارت شد از پى جويى كردن از كمالات پوشيده محبوب در نزد محب ؛ و چون كمالات حق غير متناهى است لذا حال شوق انتها ندارد. چون معناى شوق و انس معلوم شد گوييم روى اين زمينه هيچ وقت شخص مشتاق ، مانوس و شخص ‍ مانوس ، مشتاق نخواهد بود؛ يعنى اين دو حالت در شخص واحد جمع نمى شود.
كسى كه اهل انس است اقتضا مى كند كه چشمش را بدوزد به آنچه را كه دارد و كسى كه اهل شوق است لازم مى آيد كه هميشه در طلب و پيوسته در رنج و تعب باشد و اخبار و روايات كثيره در باب انس وارد است چنانچه از بعضى از بزرگان است كه گويد:
يا انسنى بذكرك و اوحشنى من خلقك ؛ يا داود! كن بى مستانسا و من سواى مستوحشا؛
اى كسى كه مانوس كرده اى مرا به ذكر خود و وحشت داده اى از خلق خودت . خطاب رسيد به حضرت داود: اى داود! با من مانوس ‍ باش و از غير من وحشتناك .
روايت ديگر است از شخصى كه گفت :
مررت براهب فقلت : يا راهب لقد اعجبتك الواحده . قال : يا هذا لو ذقت حلاوه الوحده لاستوحشت من نفسك ؛ الوحده راس ‍ العباده ؛ قلت : يا راهب ! ما اقل ما تجد فى الواحده ؟ قال : الراحه من مداراه الناس ؛ و السلامه من شرهم . قلت : يا راهب متى يذوق العبد حلاوه الانس بالله عزوجل ؟ قال : اذا صفى الود؟ قلت : متى يصفى الود؟ قال : اذا اجتمعت الهموم فصارت هما واحدا فى الطاعه . (133)
رسيدم به راهى گفتم : اى راهب ! تنهايى تو هر آينه مرا به عجب آورد و گفت : اى سائل اگر چشيده باشى شيرينى تنهايى را هر آينه وحشت مى كردى از خودت ! تنهايى سرآمد همه عبادات است . گفتم : اى راهب ! از خلوت و وحدت خود چه استفاده مى برى ؟ گفت : استراحت از مجامله با مردم و سلامت هستم از شر ايشان . پرسيد: اى راهب ! چه موقع مى چشد بنده شيرينى انس با خدا را؟ گفت : هنگامى كه محبت صافى شود و خصلت المعامله و خالص شود عملش گفتم : دوستى كه صاف مى شود؟ گفت : وقتى كه جمع شود هموم پس بگردد همگى يك هم واحد در اطاعت خدا، خاصيت محبت آن است كه انسان يك محبوب داشته باشد؛ زيرا محال است كه يك دل دو چيز در او جاى گيرد و علاقه پيدا كند و هر دو به تمام علاقه ؛ شعر:

رسم عاشق نيست با يك دل ، دو دلبر داشتن
يا ز جانان يا زجان بايد كه دل برداشتن
پس دل بايد يا جاى خدا باشد و يا جاى هوى و اولين علامت انس به خدا، ضيق صدر است از معاشرت با خلق ؛ چنانچه در احوالات حضرت رسول صلى الله عليه و آله وارد است كه چون از معاشرت با مردم سينه مبارك آن جناب تنگ مى شد مى فرمود: ارحنا يا بلال ؛ اى بلال ما را به ياد محبوب بينداز. پس او هم اذان مى گفت . ديگر آن كه فرموده اند: الانس بالناس من علامه الافلاس ‍ ؛ انس با مردم از علامت مفلسى از خداست . و اين كه ما به هر چيز بر خداست مانوسيم براى اين است كه مفلس از انس با خدا هستيم .
ديگر از علائم انس با خدا را فرموده اند: التبرم عن الخلق استهتاره بعذوبه الذكر ؛ آن كه فرارى باشد از خلق و مدهوش باشد به گوارايى ذكر حق .
فان خالط فهو كمفرد فى جماعه و مجتمع فى الخلوه و غريب فى حضر و حاضر فى سفر و شاهد فى غيبه و غائب فى حضوره ؛
پس اگر آميزش كند با مردم طورى است كه هم با مردم است و هم تنها و جداى مردم است و در خلوت است اما تنها نيست بلكه سرگرم با محبوب خويش باشد هم چنين در شهر است اما غريب است و در سفر است اما مانند كسى است كه در حضر مى باشد و حاضر است در غيبتش و غائب است در حضورش ، يعنى مردم او را نمى بينند اما در حكم حضور است .
و مخالط بالبدن و متفرد فى القلوب ؛ خودش در اينجاست اما دلش در ملاء اعلى مى باشد؛ چنانچه گويد: من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است .
المستغرق فى عذوبه ذكر الحق ؛ (134) غرق است در گوارائى چشيدن ذكر حق ، حضرت اميرالمومنين عليه السلام در وصفشان فرمود كه هم قوم هجم بهم الاعلم على حقيقه الامر ؛ اينها جماعتى هستند كه پرده از پيششان برداشته شده و اطلاع يافتند بر حقيقت امر، فباشروا روح اليقين ؛ پس اختلاط و امتزاج پيدا كرده دل هاشان با محبت حق و با روح يقين : و استلانوا ما استوعره المترفون ؛ سهل مى شمردند چيزهايى را كه اهل اسراف و خوش گذران برايشان دشوار است . مثلا از خواب خوش در اسحار صرف نظر كرده و لذت عبادت را بر آن ترجيح مى دهند و حال آن كه براى غير اهل انس دشوار است .
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقى شيوه رندان بلاكش باشد
وانسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبو الدنيا بابدانهم ؛
انس مى گيرند با چيزى كه جهال از او استيحاش دارند. اولئك خلفاء الله فى ارضه و الدعاه الى دينه (135)؛ آن جماعت خليفه هاى خدا هستند در زمين و دعوت كننده مردمند به سوى خدا.
خوف ثمره محبت 
سوم از ثمرات محبت ، خوف است و عبارت است از اين كه محب مى ترسد كه از دستش برود آنچه را كه دارد و در اينجا حال انس ‍ است از حال خوف ؛ زيرا اگر چه در انس طلب زيادى نمى نمودى ولى خرسند و مسرور بود به آنچه را كه واجد بود و در خوف در ترقى نكردنش با انس مشترك است و علاوه حال خوفى هم دارد كه مبادا آنى را كه دارد از دستش برود و چه بسا در قرب ، خوف است كه در بعد، نيست ؛ چنانچه حكايت شده است درباره جوانى كه از شدت قرب و از بيم خوف اندام او لاغر و زرد و نحيف گشته بود آن حكايت اين است :
گفت در مكه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانى ديدم
چه جوان شيفته جانى ديدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
كردم از وى ز سر مهر سوال
كه مگر عاشقى اى شيفته مرد
كه بدينسان شده اى لاغر و زرد؟
گفت آرى به سرم شور كسى است
بس چه من لاغر و رنجور بسى است
گفتمش يار به تو نزديك است
يا چه شب روزت از او تاريك است ؟
گفت در خانه اويم همه عمر
خاك كاشانه اويم همه عمر
گفتمش يك دل و يك روست به تو
يا ستمكار و جفا روست به تو؟
گفت هستيم به هم شام و سحر
به هم آميخته چون شير و شكر
گفتمش يار تو اى فرزانه
با تو همواره بود هم خانه
لاغر و زرد شده بهر چه اى
تن پر از درد شده بهر چه اى ؟
گفت رو رو كه عجب بى خبرى !
به كه زين گونه سخن درگذرى
محنت قرب ز بعد افزون است
دلم از محنت قربم خون است
هست در قربم همه بيم و زوال
نيست در بعد جز اميد وصال
حاصل آن كه بنابراين ، حال خوف از محبت ناشى مى شود و محبت است كه مانند درخت ريشه اش در زمين دل است و ثمراتش در خارج ظهور و بروز مى نمايد مانند حال شوق و انس و خوف و كسى كه چشيده باشد شيرينى محبت حق را مشكل است كه از او دست بردارد، چنانچه حضرت سيدالساجدين در مناجات محبين فرمايد: الهى من ذا الذى ذاق حلاوه محبتك فرام منك بدلا و من ذا الذى انس بقربك فابتغى عنك حولا (136)؛
خداى من كيست آن چنان كسى كه چشيده باشد شيرينى محبت تو را پس او را بگذارد و غير او را اختيار نمايد و كيست آن چنان كه انس به تو و قرب به تو پيدا كرده است پس او را رها كند و به چيزى ديگر مانوس شود.
از اين قبيل عبارات به عناوين مختلفه از لسان معصومين عليه السلام بسيار وارد شده است و شرحش موجب اطاله كلام مى شود:
نتيجه آن شد كه انس عبارت است از حالت خرسندى و سرور بر اطلاع به كمال محبوب . و خوف عبارت است از حالت اظطراب و ترس از زوال نعمت محبت و قلب هم گاهى ممكن است در يك حالت متوقف گردد و گاهى ممكن است از حالتى به حالتى منقلب شود مانند پرنده اى كه از شاخه اى به شاخه اى پرواز مى كند.
حالت ادلال چيست ؟ 
هر گاه قلب در حالت انسى ميل به خوف ننمايد و در همان حال ثابت و راكد بماند يك حالت ديگرى پيدا مى شود كه علماء اخلاق از آن حالت تعبير مى كنند به ادلال كه عبارت است از فارسى لوس شدن محب است نزد محبوب كه اين حالت يك سرور است كما آن كه بسيار ديده مى شود كه چون طفل نسبت به پدر و مادر خود انس داشته باشد در آن حال گستاخى ها مى كند و ناسزاها مى دهد و گاه هم مى شود كه پدر و مادر خود را مى زند و اذيت و آزارشان مى كند مع الوصف آنها هم اين اذيت و آزار را به خود مى خرند و بلكه در عين حال از حركات زشت فرزند خويش لذت مى برند كه اگر از طرف غير به آنها برسد هر آينه تاب تحمل آن را ندارند.
پس چون بنده در مقابل انس و محبت چنين حالى را پيدا كرد نسبت به پروردگار خود طورى رفتار مى كند كه در موقع دعا و در مقام خواهش و درخواست حوائج از درگاه حضرت جل و جلاله از طريقه ادب خارج مى شود و بسا هست كه به ساحت قدس ربوبى حق گستاخى مى كند و بارى نيز به فوريت به هدف اجابت مى رساند و او را مورد عطوفت و الطاف خويش قرار مى دهد و اين حالت ادلال و لوس گيرى مى نامند چنانچه در عرف هم معمول است كه مى گويد از جا در رفتم و هر چه خواستم گفتم و اين طريقه لطف حق نسبت به بنده مدلال خود تعبير به اسم مبارك يا باسط شده است كه ضد حالت قبض مى باشد، كه هر گاه كمترين اسائه ادب و جسارتى از عبد سر زند مجازات شديدش مى كند و خطابات مقرون با عتاب يا مى نمايد و انبياء عظام بر حسب اختلاف مراتب شان اين حالات برايشان پيدا مى شود و در غير اين حالت پيدا مى شود.
در حديث است كه وقتى براى بنى اسرائيل قحطى شده بود و هر چه حضرت موسى عليه السلام و صلحا و عباد و زهاد دعا مى كردند باران نمى آمد تا اين كه بعد از مدتهايى خداوند متعال به حضرت موسى ، فرمود: چگونه اجابت كنم دعا جمعيتى را كه در بين ايشان معصيت كارانند حالا كه چنين است و تو درخواست نزول رحمت مى كنى برو به برخ بگو دعا كند تا من براى ايشان باران بفرستم پس ‍ آن موسائى كه در مقام مكالمه با حق اطاله سخن مى نمود چنانچه وقتى كه حضرت حق از او مى پرسند اين چست كه بدست راست تو؟ چون خود را در حالت ادلالى مشاهده مى كرد و متوجه به نام مقدس يا باسط بود عرض مى كند اين عصاى من است كه هم تكيه بر آن مى كنم در موقعى كه خسته شوم و هم گوسفندانم را به او مى رانم و هم برگ هاى درخت را به وسيله او مى ريزم و هم كارهاى ديگرى از او ساخته است كه استفاده مى كنم اينك در اين مقام كه مقام قبض است جرات نمى نمايند كه بپرسد خدايا اين برخ كه فرمودى مكانش كجاست و علامتش چيست تا او را پيدا نمايم ! و بالجمله ؛ پس از مدتى برخ را پيدا كرده در حالتى كه اوست برخ پيش رفت فرمود: مدتى است دنبال تو مى گردم . گفت با من چكار دارى ؟ فرمودن مامور شده ام از جانب حق به تو بگويم تو دعا كنى تا باران بيايد؛ زيرا خداوند متعال پاره اى از امور را به عهده بندگان خود مى گذارد و حال آن كه قادر است بدون اسباب و مقدمات جميع كارها را انجام دهد چنانچه به حضرت مريم ، فرمود: درخت را حركت بده با برايت خرما بريزد. و حال آن كه خداوند يك درخت خشك را در غير فصل خود تازه گردانيده و آن را داراى ميوه كرد و قادر بود كه باد را مامور گرداند تا درخت با حركت دهد براى حضرت مريم خرما بريزد لكن اين كار را به خود آن معصومه واگذار فرمود بالاخره حضرت موسى با آن بنده رفت تا اين كه طرز مناجات و دعاى او را مشاهده نمايد؛ پس برخ عرض كرد: خداوندا، اين از كارهاى تو نبود و اين كار از حلم تو نيست چه شده است تو را كه رحمت خود را بر بندگانت مسدود كرده اى ؟ آيا ابرهاى تو از باريدن سرپيچى مى كنند و يا آن كه بادهاى آورندگان ابر از اطاعت تو خارج گرديده اند و يا آن كه خزائنى كه نزد تو است تمام شده يا آن كه غضب تو بد بندگانت شدت يافته است مگر نبوده است كه تو آمرزنده بودى قبل از آفريدن خطاكاران و يا آن كه مى خواهى آنان را امتحان كنى پس چرا از نزول رحمت خود امتناع مى نمايى ؟
هنوز سخنان برخ تمام نشده بود كه بارانى فراوان نازل گرديد و همه بنى اسرائيل سيراب شدند و آن قدر روى زمين را آب گرفت تا آن كه تا زانو را فرا مى گرفت !
بعد از دعا، برخ نزد حضرت موسى آمد و گفت : ديدى چگونه با خدا تكلم كردم و او با من ملايمت و ملاطفت فرمود؟! پس آن پيغمبر شديدالغضب نتوانست اين حالت گستاخانه و اسائه ادب برخ را تحمل كند و قصد كرد موسى تاديب او را، پس خداوند متعال وحى فرستاد كه اى موسى ! صحبت نگهدار به جهت آن كه برخ مرا روزى سه بار مى خنداند و معنايش اين است كه ما از اين گفتار به غضب درنمى آييم و خشنود مى گرديم . (137)
نظير اين حالت را درباره حضرت سجاد عليه السلام هم نقل مى كنند كه در زمان ائمه عليه السلام هم رهبانانى بودند كه طريقه زهد و تهذيب اخلاقى را مى پيمودند لكن آنهايى كه به دستور بزرگواران عمل مى نمودند هر كدام بر حسب استعداد خود مقاماتى را حائز مى شدند و آنهايى كه بر غير طريق آنان عمل مى كردند اگر چه زحمات زيادى را تحمل مى شدند لكن به جايى نمى رسيدند.
حكايت كردند كه در زمان حضرت سجاد عليه السلام خشك سالى شد. هشت نفر از عباد و زهاد كه يكى از آنها زن بود براى طلب باران در مسجدالحرام اجتماع نمودند، پس حضرت بر آنها گذشتند و فرمودند: بين شماها يك نفر نيست كه دوست خدا باشد و دعايش مستجاب شود؟! عرض كردند: وظيفه ما دعا كردن است و ما بيش از اين توانايى نداريم و اين حرف تا اندازه اى هم درست است سپس حضرت فرمود: از دور خانه خدا متفرق شويد! متفرق شدند آن جناب در مقام دعا برآمد و عرض كرد: خداوندا، به حق دوستى خودت به من قسمت مى دهم كه باران بفرستى . پس در حال باران رحمت الهى نازل گرديد و آن هشت نفر عرض كردند: شما از كجا دانستى خدا تو را دوست مى دارد؟! فرمود: هر گاه دوست نداشت دعوت نمى فرمود! (138) و حال آن كه جناب در حال خوف دعاهاى عجيب و غريبى مى نمودند كه شاهد اين مطالب است و هرگاه بخواهيم متذكر اين گونه حكايات شويم بايد در حالات خود و ساير مردمان نظر نماييم چنانكه گويند يكى از غلامان حضرت امام زين العابدين عليه السلام دعا كرد و خداوند به دعاى او باران را نازل فرمود و شخصى اين قضايا را مشاهده مى نمود و دانست كه باران به دعاى آن غلام نازل گرديد پس خدمت حضرت سجاد عليه السلام مشرف شده آن غلام را خريدارى نمود، آن غلام گفت : مرا براى چه خريده اى از من كه كارى برنمى آيد؟ گفت : من هم از تو كار نمى خواهم بلكه از براى مقامى كه در نزد خدا دارى ، من دوستى و هم جوارى تو را طالب هستم . پس آن مرد چون كه مطلب را بدين منوال ديد به درگاه حضرت بارى تعالى عرض كرد: بارالها! اكنون كه سر من فاش گرديد مرگ مرا برسان ، و در حال فوت نمود. (139)
ديگرى نقل كنند كه الاغش گم شده بود و گريه مى كرد شخصى به او برخورد پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ جواب داد: الاغى داشتم كه به وسيله او اعاشه مى نمودم و اكنون گم شده است ، آن شخص گفت : خدايا! به عزت و جلال تو قسم كه قدم از قدم برنمى دارم تا اين كه الاغ اين شخص پيدا شد. (140)
مقام رضا ثمره محبت 
ديگر از ثمرات محبت ، مقام رضا است ؛ چون بنده نسبت به خدا محبت پيدا مى كرد از او راضى مى شود و اين نه اين كه مخصوص ‍ محبت به خدا باشد بلكه هر كس به هر چه محبت پيدا كند افعال و اعمال محبوب قهرا در نظر او پسنديده است و خيلى اين مطلب محتاج به شرح نمى باشد چنانچه ملاحظه مى كنيم كمتر كسى مى شود كه در مدت عمرش به چيزى محبت پيدا نكرده باشد و بلكه شايد اصلا محال باشد؛ زيرا اساس خلقت عالم روى محبت بوده كه فرمود: كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف . (141)
و اين محبت در تمام موجودات ، سارى و جارى مى باشد لكن بعضى خيلى روشن و واضح است مانند محبت ما نسبت به شى ء و بعضى تاريك است مانند محبت اشياء نسبت به وجود ما و حاصل آن كه دل بى محبت يافت نمى شود منتها يكى محبت به دنيا دارد و يكى به بهشت و نعمت هايش و يكى هم فقط به خدا.
چون مطالعه مى نماييم مى بينيم كه وقتى به چيزى صحبت پيدا نموديم آن وقت تمام متعلقات محبوبمان را هم دوست داريم ؛ مثلا چون نسبت به خانه خود علاقه داشته باشيم پس طبعا آن محلى را كه خانه ما در آن واقع است دوست مى داريم و حتى كوچه هاى منسوب به آن محل را و حتى شهرى كه خانه ما در اوست حتى مملكتى را كه شهر ما در او است همه را دوست مى داريم ؛ پس ‍ دوستى همه اينها به واسطه دوستى محبوب ما است كه عبارت باشد از خانه ما و اگر چنانچه اين دوستى شدت كند و به مقام وله برسد مطلب از اين روشن تر مى شود و آن يك حال جذبه اى است كه اختلاط پيدا مى كند حب آن شى ء محبوب با قلب محب چون محبتى كه مجنون نسبت به ليلى داشت كه معروف است حضرت امام حسن عليه السلام روزى از مجنون سوال فرمود: حق با من است يا با معاويه ؟ عرض كرد: حق با ليلى است و حضرت فرمود: اگر چنانچه غير از اين جواب را مى داد معلوم نبود كه او عاشق است ! ديگر آن كه نقل مى كنند كه مجنون رفته بود در قبيله ليلى و در و ديوار خانه ليلى را مى بوسيد مثل آن كه ما شيعيان چون مشرف به مشاهده مشرفه مى شويم در و ديوار و سنگ و ضريح را مى بوسيم ، مجنون نيز درب و ديوار خانه ليلى را مى بوسيد و مى گفت : و ما حب الديار شغفن قلبى و لكن حب من سكن الديار ؛ در قلب من اين طور نيست كه در و ديوار را دوست داشته باشم بلكه چون آنها تعلق به ليلى من دارد دوست دارم .
حاصل آن كه ؛ بشر بدون محبت زندگانى نمى كند و اين از فطريات اوست كما آن كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مكه را دوست مى داشتند به جهت آن كه چون مى خواستند از مكه خارج شوند با يك تاثر و المى بيرون مى رفتند و مى فرمودند كه اگر مى گذاشتند من بمانم در تو، هر آينه مى ماندم و هرگز از تو مفارقت نمى كردم .
پس از بيان اين مقدمه ، معلوم مى شود كه فعل هر فاعلى از متعلقات آن فاعل است مثل نظر ناظر و گفتار ناطق و بالجمله ؛ كليه افعال انسان از تبعات اوست كه فعل شخص حكايت از هويت ذاتيه اش مى نمايد چنانچه سعدى گويد:
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
و مولوى گويد:
گفت انسان پاره اى از انسان بود
پاره اى از نان يقين دان نان بود
پس فعل شخص عكس شخص است ، يعنى همان طورى كه ما در عكس صاحب عكس را به وجه مى بينيم همان طور نيز در فعل هر فاعلى مقام فاعل را مشاهده مى نماييم ، پس قهرا فعل محبوب ، محبوب است و هر چه از محبوب صادر مى شود، پسنديده است نزد محب ؛ زيرا فعل او يك مرتبه از ظهور او است و او چون محبوب شد همه كارش نيز محبوب است و اينها چيزهايى است كه به گفتن معلوم نمى شود بلكه به چشيدن معلوم مى شود مثل اين كه بسيار اتفاق مى افتد كه طفلى نزد پدر كارهاى زشت و بى ادبانه را انجام مى دهد كه ما از او منزجر و متنفريم لكن همان افعال نزد پدرش شيرين و محبوب اوست و ابدا كراهتى برايش حاصل نمى شود كانه كور و كر است و اين عدم كراهت ناشى مى شود از محبت شديد پدر نسبت به فرزند. و نتيجه آن كه اگر اين طور نسبت به حق جل جلاله محبت داشته باشيم پس جميع كارهاى او نزد ما محبوب است و از همه آنها راضى و خشنود مى باشيم و به اين بيان معلوم شد كه رضا ثمره اى از ثمرات محبت است و اگر چنانچه اين شجره محبت در قلب به ميوه برسد هيچ وقت با او سر چون و چرا نداريم و به هر چه عطا مى فرمايد خشنوديم .
مقام رضا در آيات و روايات 
ديگر آن كه متعلقات محبوب هر قدر نزديك تر باشد به محبوب ، محبوب تر است و در مقام ابرار و منازل سالكين الى الله مقامى شامخ ‌تر و پسنديده تر از مقام رضا نيست و لذا اين مقام را به اسم رضا ناميده اند و در اينجا محتاج هستيم كه اولا شمه اى از فضائل رضا را كه در اخبار و آيات وارد است بيان كنيم و ثانيا ببينيم آيا رضا نسبت به آنچه را كه انسان كراهت از او دارد متصور است يا نه ، يعنى مى شود هم مكروه باشد و هم ما از او راضى باشيم يا اين كه محال است ؟ و ضمنا بايد دانست كه اولين مرحله و مرتبه اى كه بر رضا مترتب مى شود آن است كه خدا هم از آن بنده راضى باشد.
پس مى گوييم اما فضيلت مقام رضا چه در قرآن و چه در اخبار بسيار است ، از جمله آيه شريفه رضى الله عنهم و رضوا عنه (142) است در سوره بينه و ديگر آيه شريفه يا ايتها النفس المطمئنه * ارجعى الى ربك راضيه مرضيه (143) است و در سوره فجر و آيه شريفه هل جزاء الاحسان الا الاحسان است و سوره الرحمن ؛ كه منتهاى احسان عبارت از رضاى حق است از بنده اش و او مقامى است كه به گفتار درنمى آيد؛ زيرا هر طاعتى انسان به جا آورد به جهت خاطر اجر و مزدى است كه در نظر مى گيرد و خداوند هم طبق وعده هاى خويش به او عطا مى فرمايد از حور و قصور و اشجار و انهار و لباس هاى حرير و سندس و استبرق اما ثواب رضاى بنده از حق جز مقام رضا نيست كه او فوق همه مقامات است و شاهد بر اين مطلب آيه شريفه وعد الله المومنين و المومنات جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها و مساكن طيبه فى جنات عدن رضوان من الله اكبر ذلك هو الفوز العظيم (144) است در سوره توبه و بهشت داراى هشت طبقه است و نعمت هايى كه ذكر شد همه در بهشت عدن است مگر مقام رضا كه در رضوان مى باشد و او فوق مقامات است ؛ زيرا او روح ثواب است كما اين كه فرمود: ان الصلاه تنهى عن الفحشاء المنكر و لذكرالله اكبر ؛ به راستى كه نماز انسان را باز مى دارد از هر عمل زشت و منكرى و لكن ذكر خدا بالاتر و برتر از آن است و ذكر به معناى توجه به مذكور اين است كه مذكور اشرف از ذكر است و معناى و لذكر الله اكبر (145) اين است كه به قلب در نماز، اكبر است از نماز، ولى نماز به منزله جسم است و توجه به خدا به منزله روح ؛ و فضيلت جسم و جسد هم به روح است ؛ پس روح نماز عبارت از توجه قلبى است به خدا و جسدش عبارت از قيام و قعود و ركوع و سجود است عالم بهشتى و آنچه را كه حضرت بارى به انسان مرحمت فرمايد مانند انسان مركب از روح و جسم است كه جسد بهشت بهشت عبارت است از ميوه ها و باغ ها و قصرها و حورى ها و غير ذلك آن كه در قرآن كريم در چندين مواضع آن ذكر نموده است آنها را لكن روحش عبارت است از مقام رضا و خشنودى حق مانند تفاوت ميان اجرت و ثواب به اين كه مزد يا اجرت عبارت از عطا كردن چيزى است به كسى در مقابل كار و عمل او و اما ثواب عطا كردن چيزى است به كسى بر سبيل تبجيل و تفخيم و اين معنا منفك از خشنودى تعظيم كننده نمى شود و هميشه او راضى است ؛ پس مغز و روح ثواب عبارت از رضاى حق شد از بنده اش لكن مساكن طيبه ، پيكر و جسد ثواب است .
در خبر است كه حضرت رب العزت تجلى كند بر مومنين پس بفرمايد: اى مومنين ! سلونى ؛ يعنى از من سوال كنيد تا عطا كنم فيقولون رضاك يا ربنا پس مى گويند: رضاى تو را مى خواهم پروردگارا. و اين گفت و شنيد در هنگامى است كه مستغرق در نعمت اند ليكن در اين سوال و جواب لذت شان بيشتر است . همان طور كه گفته شد ثواب ، روحى دارد و پيكرى ، عقاب نيز، روحى دارد و پيكرى و روح و مغز آن عبارت است از غضب و سخط حق كما آن كه مى فرمايد: نارالله الموقده * التى تطلع على الافئده (146) آتشى است بر افروخته شده كه وارد مى شود به قلب و اين عذاب فوق عذاب هاست ؛ زيرا روحى است و اين عذابى است كه حضرت مولى اميرالمومنين عليه السلام از شدت او ناله ها و فريادها داشت چنانچه در دعاى كميل است :
فهبنى يا الهى و سيدى و مولاى و ربى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك (147)؛ گرفتم اى مولاى و اى سيد و آقاى من آن كه صبر كردم بر عذاب تو، اما چگونه صبر و تحمل نمايم بر فراقت من از مغز عقاب انديشه دارم حاصل آن كه ، همان طورى كه ثواب رضاى بنده از خدا رضاى حق است همين طور هم بر پيكره عمل بنده پيكره ثواب مترتب مى شود.
در خبر است قال بعض المفسرين : ياتى اهل الجنه فى وقت المزيد ثلاث تحف من عند رب العالمين ليس فى الجنان مثلها .
يعنى بعضى از مفسرين چنين گويند براى اهل بهشت در هنگام زيادى نعمت سه تحفه از جانب پروردگار اهل عالم كه نيست مثل آن در بهشت مزيد به معناى زيادى نعمت و بسيارى عطايا است كه خداوند نسبت به بعضى از بندگانش مى فرمود.
من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسيئه فلا يجرى الا مثلها . (148)
در باب اعمال صالحه اول مرتبه اش از جزا يك برده است و از آن گذشت در باب اعمال صالحه اول مرتبه اش از جزا يك برده است و از آن گذشت زياده مى شود ثواب عبد تا هر چقدر خدا بخواهد چنانچه در سوره ق مى فرمايد: لهم ما يشاءون فيها ولدينا مزيد (149)؛ براى مومنين است در بهشت آنچه را كه بخواهند و در نزد ماست زيادتر از آن . و از جمله آيه شريفه للذين احسنوا الحسنى و زياده و لا يرهق وجوههم قتر ولا ذله (150) كه براى نيكوكاران جزاء نيكو و ثواب هاى زياد است ؛ پس اين كه در خبر فرمود: فى الوقت المزيد؛ يك چنين موقعى است كه خداوند عطا مى فرمايد به بنده اش زيادتر از آنچه را كه سزاوار است ؛ يكى از آن سه تحفه هديه خداى تعالى است كه مثلش در بهشت نيست و آن چيزى است كه هرگز به وصف درنيايد و به عبارت نگنجد و به چيز ديگر تعبيرش نشايد چنانچه در قرآن فرمايد: فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعين (151) هيچ نفسى نمى داند اين نعمت ها چيست . به جهت آن كه دنيا كوچك تر از آن است كه او را به بيان درآورد و دوم چيزى كه حق تعالى به ايشان مرحمت فرمايد سلام اوست بر بندگانش كه فرمود در سوره يس : سلام قولا من رب رحيم كه اين سلام ، سلام قولى است از جانب پروردگارى كه در مقام رحيميت است پس مى فرمايد بر هدايت شان فضيلت را.
و سوم چيزى كه به ايشان عطا مى فرمايد اين است كه مى فرمايد: بندگان من ! من از شما راضى هستم ؛ پس اين تحفه افضل است از اولى و دومى . (152)
مومن واقعى كيست ؟ 
و از جمله روايتى است از پيغمبر صلى الله عليه و آله كه سوال فرمود از طائفه اى از اصحابش در مقام سلوك كار شما به كجا رسيده است و نتيجه كارتان چيست ؟ پس گفتند: ما مقام ايمان را دارا شده ايم . فرمود: علامت ايمان شما چيست ؟ فرض كردند: اين كه در موقع بلا صابريم و در هنگام نعمت شاكر و در وقت جريان قضا و قدر راضى ؛ زيرا مقدرات از جانب محبوب ماست ؛ پس حضرت قسم ياد كرد به پروردگار خانه كعبه كه شما مومن هستيد. (153)
در خبر ديگر فرمود: حكما و علمايى هستند كه از فقه و دانش شان نزديك است به درجه انبيا برسند؛ پس معلوم مى شود كه نتيجه رضا رسيدن به مقام انبيا است . و فى الخبر: طوبى لمن هدى الى الاسلام و كان رزقه كفافا (154)؛ خوشا به حال كسى كه هدايت يافته است به دين اسلام و راضى شد به آنچه را كه خداوند از را روزى فرموده است . پس كسى كه به اين درجه و مقام رسيد ابدا فكر تنگى و فراخى روزى را نمى كنند؛ زيرا مى داند كه همه از جانب حق است و هر چه او مرحمت مى فرمايد راضى مى باشد و اين معنا را باباطاهر عريان در ضمن اشعار خود گوشزد كرده است كه مى گويد:
يكى درد و يكى درمان پسندد
يكى وصل وى يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
و معلوم شد كه چنين دمى ديگر تخم تاثر و تالم از صفحه دلش به كلى برداشته شده است بلكه روزگار خود را پيوسته با سرور و خوشى مى گذراند.
تا اينجا بحث ما در فضيلت مقام رضا بود اينك مى خواهيم ببينيم رضا آيا بر امر مكروه تصور مى شود يا نه ؟ مثلا از فقر يا مرض يا پيرى كه مورد كراهت طبع است آيا مى شود مورد رضاى شخص واقع شود يا نه ؟