در جستجوى استاد
شرح حال عارف فرزانه آيه الله آقا شيخ محمد تقى آملى رحمه الله عليه
همراه درسهاى اخلاق معظم له

صادق حسن زاده

- ۱۱ -


1- تغيير رنگ براى هجوم خون در زير پوست بدن چنانچه قبلا گفته شد پوست بدن سرخ رنگ مى شود و چون شدت كند سياه مى گردد؛
2- لزره شديد در اطراف و جوانب بدن ؛
3- خروج افعالش از ترتيب و نظام عقلائى مانند فحش دادن ، زدن ، با جمادات و نباتات و كائنات طرف شدن و هكذا؛
4- اضطراب در كلامش كه كلمات غير منظم از او صادر مى شود؛
5- كف كردن دهانش و قرمز شدن چشمانش و باد كردن رگ هاى اندامش كه اگر در چنين موقعى عكس او را بردارند و حال آن كه برمى دارند و پس از به حال آمدنش به دستش مى دهند جا دارد كه از خجالت و حيا بميرد و خود را سرزنش كند كه چرا من اين طور شدم و اين قبح صورت از قبل غلبه غضب و فوران خون ناشى مى شود و سربسته اين حرف را بدانيم تا شايد در موقعش واضح شود كه اين بدن عكس روح و سايه روح و اثر روح است و به حكم اتحادى كه بين عكس و اصل هست بدى بدن از بدى روح و خوبى بدن از خوبى روح است و لذا فرمود حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله : كل ناقص ملعون ؛ هر ناقصى ملعون است . زيرا نقص در صورت كاشف از نقص در سيرت است چون كه صورت ، عكس سيرت است و اين نقص ، نقص مادرزايى است مثل آدم شش انگشتى يا لال و كر كه ناقص الخلقه مى باشد و اين كه فرموده اند: اطلبوا الخير من حسان الوجوه ؛ (216) يعنى طلب كنيد خير را از نكو رويان ، براى اين است كه نيكويى صورت كشف از حسن سيرت مى كند و از نكو رويان ، براى اين است كه نيكويى صورت كشف از حسن سيرت مى كند و قبح صورت نيز كاشف قبح سيرت است ؛ پس شخص غضوب آن حالت كريهى را كه پيدا مى كند ناشى از روح او مى شود و اين كه اشاره شد به اين كه عكس او را برمى دارند، مراد همين است كه حالات و تغييرات بدن از قبل روح است و لذا بايد هر چه بيشتر سعى كرد در تحصيل صفات حسنه چنانچه شاعر گويد:

در حسن صفت كوش كه در عرصه محشر
حشر توبه صورت نكو خواهد شد
به جهت آن كه روح ، اصل در قبح و بدن ، فرع در قبح است ؛ پس مسلما قبح روح به درجات زيادى از قبح بدن بيشتر است و قبح صورت ظاهر است و قبح سيرت باطن كه الظاهر عنوان الباطن و تمام اينها آثار بدنيه بود كه از قبل غضب بر بدن وارد مى شود.
آثار روحى غضب 
و اما آثار روحيه اش بر حسب اين كه قبح باطنى اقوى است از ظاهرى ، پس اثر باطن نيز اقبح و اشد است از اثرى كه در ظاهر است و آنها در امورى است :
1- حقد است ، يعنى كينه كه غضب در روح انسان توليد كينه مى نمايد؛
2- حدس است ؛
3- اضمار سوء، يعنى جريان را در خاطر نگاه داشتن براى اين كه روزى تلافى كند؛
4- حزن به سرور شخص مغضوب كه چون موجبات سرور را در او ديد قهرا محزون مى شود؛
5- سرور در حزن او كه هر وقت مغضوب از ناحيه ناملايمى محزون شود، غضوب مسرور و خوشحال مى گردد؛
6- عزم بر افشاء سرش كه هر جا برود پرده درى و هتاكى نمايد؛
7- آن كه او را مسخره و استهزاء نمايد و امثال اينها كه همه از اخلاق رذيله است و ناشى مى شود از پليدى روح .
راه اين كه چگونه مى شود كه غضب بر انسان غلبه مى كند دو چيز است :
اول آن كه غريزى و فطرى باشد، دوم آن كه از روى عادت باشد؛
اما غريزيه آن است كه هم چنان كه بعضى فطرتا حليم اند بعضى نيز فطرتا غضوب مى باشند. به مثابه اى كه گويا غضب در گوشت و پوست و خون او جريان دارد؛ چنانچه هر گاه نظر به او افكنيم او را غضبناك مى بينيم و به اندك چيزى از جاى به در مى رود و غضب مى كند و بر عكس او، شخص حليم كما آن كه درباره حلم احنف بن قيس حكايت شده است كه دو نفر با هم قرار داد كردند تا او را به غضب درآورند و بين خودشان شرطى را بستند پس يكى از آن دو نفر رفت نزد احنف و به او گفت : شما در فلان مكان امروز دعوت داريد. او نيز اجابت نمود همراه آن شخص آمد تا به درب خانه اى رسيدند از پذيرائيش عذرى خواست احنف مراجعت كرد هنوز به منزل نرسيده باز او را به همان خانه طلبيد باز اجابت كرد و چون به درب آن خانه رسيد او را برگردانيد و هم چنين تا ده مرتبه يا بيشتر او را برد و برگردانيد و احنف به غضب نيامد و او خسته شد و گفت : من مى خواستم به اين عمل تو را به غضب درآورم . جواب داد: اگر صد مرتبه هم اين عمل را تكرار مى نمودى من به غضب نمى آمدم و در اين عمل نيز هنرى نكردم بلكه تازه حالم من حال سگى را ماند كه چون او را صدا كنى بيايد و چون برانى مى رود و در اين آمد و رفت فكر اين نكند كه اگر مرا نمى خواهى چرا مى كنى بلكه در هر بار بيايد و برود و ابدا غضبناك نشود.
پس ممكن است هم غضب در انسان بالفطره باشد و هم كمك بگيرد از حرارت قلب و بر غضبش افزوده گردد. ديگر آن كه ممكن است حال شخص نه به مثابه احنف باشد و نه غضوب بالفطره بلكه غضب او از روى عادت باشد كه به مراوده و مجالست با اشخاص ‍ غضوب طبعا در او توليد غضب شود و اگر بنا شود شخصى هم بالفطره غضوب بود و هم حرارت قلبيه اش زياد بود و هم ياران و همنشينانش غضوب بودند پس غضب به حد اعلا مى رسد و باعث پيدايش غضب همين ها بود كه گفته شد.
درمان خشم 
اينك مى خواهيم ببينيم كه اين نحو از غضب قابل معالجه مى باشد يا نه ؟
پس مى گوييم : اما اعتياديه اش امرى است عارضى و هر امر عارضى قابل الزوال است و با نشست و برخاست با اشخاص حليم بالاخره تغيير پيدا مى نمايد و معالجه مى شود.
و اما فطرى و غريزى آن بين علما مورد بحث است جماعتى را عقيده بر آن است كه قابل الزوال و قابل العلاج نيست مانند درختى كه كج بار آمده باشد و مانند آتش كه در طبعش سوزندگى باشد و قابل براى خنك كردن نيست و جماعت ديگر گويند قابل تغيير است و اگر بخواهيم وارد بحثش شويم مطلب بسيار طولانى شده و مقام گنجايش بحث او را ندارد.
ولى اجمالا مى گوييم كه دسته اول گويند خلق هم مثل خلق است كه اگر كسى قدش كوتاه باشد نمى تواند بلند كند و برعكس اگر قدش بلند باشد نمى تواند كوتاه نمايد.
هم چنين صفات فطرى و اخلاق جبلى غير قابل الزوال است چنان كه آدم سخى نمى تواند بخيل و آدم بخيل نمى تواند سخى بشود و رياضت هم توجه به ازاله خلق جبلى و فطرى ندارد و شايد غرض از رياضت جلوگيرى نمودن از آثار اوست لكن اصل سخاوت و بخل يا اصل صفت غضب و حلم از قلب برطرف شدنى نيست و اگر خواسته باشيم جمع كنيم بين اين دو قول متضاد چنين گوييم كه غضب نسبت به امورى كه قابل العلاج نيست حق با دسته اول است و نسبت به امورى كه قابل العلاج است حق با طائفه دوم است و تفصيل آن چنان است كه تا مادامى كه انسان باقى است ، بديهى است كه بعضى چيزها را دوست مى دارد و بعضى را كراهت و بلكه در اين امر كليه حيوانات هم مشتركند حتى كرم خراطين كه بيش از يك حس لامسه حسى در وجودش ندارد معذلك از چيزهايى كه موافق طبعش مى باشد خوشش مى آيد مانند خاك و از چيزهايى كه منافى طبعش مى باشد بدش مى آيد چنانچه اگر سوزنى را به او فرو بريم فورا خود را جمع مى كند و متنفر مى شود. هم چنين انسان وقتى كه چيزى را دوست داشته باشد كراهت دارد از زوال آن و هم كراهت دارد از مزيل آن كه نمى خواهد محبوبش مفارقت از او نمايد و روى همين زمينه به هر چيزى كه مانع باشد بين او و محبوبش بغض و عداوت پيدا مى كند.
حاصل آن كه ، اساس ريشه كنى غضب به كندن غضب است كه عبارت از حب به محبوب باشد لكن اشيايى كه متعلق حب ماست بر سه قسم است :
اول آنچه كه ضرورى است هم براى ما و هم براى كليه مردم و البته وجودش را دوست را دوست داريم و كراهت از ازاله او و بغض به مزيل او داريم مانند قوت و مسكن و لباس و داشتن امنيت . چنانچه رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس صبح كند در حالى كه واجد سه نعمت باشد، به تحقيق همه ابواب خير بر او گشوده شده است و آن عبارت است از صحت و سلامتى بدن و ايمن بودن از شر مردم و داشتن قوت يك شبانه روزش . پس اينها همه از ضروريات است كه ما نسبت به آنها محبت داريم و ازاله هر يك از آنها نزد ما مكروه است .
دوم امورى كه ضرورى است ولى نه براى عامه بشر بلكه فقط براى خود ما مى باشد مانند كتاب براى شخص عالم و اره و تيشه براى تيشه براى نجار و ماله براى شخص بناء و هكذا هر كس و صنفش ، پس حال اين دسته نسبت به حب محبوب و كراهت به زوال و بعض و مزيل او با دسته اول يكسان است منتها در قسم اول عمومى بود و در اينجا خصوصى مى باشد.
سوم امورى كه ضرورى نمى باشد مثل آن كه دو فرش داشته باشيم كه به يكى از آنها رفع احتياج ما مى شود و ديگرى مازاد از احتياج است حالا اگر كسى آمد و فرش زيادى را برد آيا مى شود كه جلوگيرى از غضب نماييم يا نمى شود و البته اين دائر مدار اين است كه ببينيم كراهت از زوال داريم يا نداريم و در اينجا مى شود گفت كه جلوگيرى از غضب امرى است ممكن لكن در آن قسم اول ممكن نيست عدم غضب براى آن كه ممكن نيست خود را خارج كردن از محبت به ضروريات زندگانى و اين معنى در بشر قليل الوجود است ، زيرا مى بينيم در اغلب مواقع غضب هاى ما نسبت به مازاد مايحتاجمان است و كمتر كسى مى شود كه غضبش را به مورد استعمال نمايد و اين قسم از غضب قابل علاج است و شايد آنهايى كه گفتند قابل العلاج است در اين گونه موارد باشد. يعنى موارد غير ضرورى و آنهايى كه گفتند غضب قابل العلاج نيست نسبت به امورات ضروريه گفتند؛ زيرا قلب مى گوييم دسته اى هستند كه دورند از اين حرف ها و مى گويند غضب قابل معالجه مى باشد حتى در امور ضروريه يعنى به طورى كه اگر انسان لقمه نانى دارد كه مى خواهد به آن سد جوع نمايد كه او به غضب درنيايد و اين جماعت غضب را مطلقا قابل الزوال مى دانند به سه وجه :
اول از ناحيه غلبه توحيد است كه انسان متوغل در مقام توحيد باشد و به اصطلاح علماى اخلاق از اسفل السافلين عالم كثرت با طياره عقل طيران كرده باشد و به اعلى عليين مقام وحدت رسيده باشد و در كتاب اصول دين در باب اثبات صانع نوشتيم كه يكى از دلائل اين كه علائم يك خدا دارد، وحدت عالم است كه چون عالم واحد است ، پس عالم واحد، بايد صانع واحدى هم داشته باشد و مثال زديم عالم را به كارخانه ساعت كه مركب است از چرخ ‌ها و فنرها و عقربك هاى كوچك و بزرگ كه همگى روى هم رفته تشكيل ساعت را مى دهند و اين ساعت را به دو نظر مى توان ديد:
اول نظر كثرتى و آن عبارت است و نگاه كردن به يك يك از اجزاى ساعت از چرخ ‌ها و فنرها و عقربك ها و پيچ ها.
دوم نظر وحدتى و آن عبارت است از ديدن ساعت به يك نظره واحده هم چنين عالم در عين كثرت ، واحد و در عين وحدت ، كثير است و چون بنگريم به حيثيت وحدتش همه را مربا به تربيت يك رب واحد مى بينيم و هر چيزش را به جاى خويش نيكو مى دانيم ، چنانچه شاعر شيخ محمود شبسترى گويد:
جهان چون چشم و خط و خال و ابروست
كه هر چيزى به خويش نيكوست
پس اگر بنا شد هر چيزش به جاى خويش نيكو باشد از زوالش كراهت و به مزيلش از بين برنده بغض و عداوت پيدا نمى كنيم و البته اين در وقتى است كه انسان با طياره عقل پرواز كرده و وارد مقام وحدت شود و نظر به كثرت نداشته باشد در نتيجه ممكن است به زوال امور ضروريه كراهت پيدا نكرد.
وجه دوم اين است كه كثرت را ببينيم اما كثرتى كه مستند به وحدت است مى بينيم آن هم نه به مشاهده بلكه مثل آن است كه مى دانيم چراغ متصل به كارخانه برق است و اين وجه با وجه اول فرقش به اين است كه در قسم اول از كثرت بينى متنفريم و در قسمت ثانى كثرت ديده شده را مستند به وحدت مى دانيم . در قسم اول مثل اين است كه فرضا شاه سخط مى كند براى اين كه مقصرى را بكشد پس چون كاغذ را به دست مقصر مى دهند مقصر از ديدن نامه به نسبت به نامه غضب دارد و نه نسبت به قلم و مركب و بلكه در تمام اينها شاه را فقط مى بيند و بس . و اين نظر، نظر وحدت است و اما در قسم ثانى چنان است كه قلم و كاغذ و مركب را مى بيند و با خود مى گويد لابد اين حكم بر طبق جريان عالم قضاست و بر وفق صلاح من و مملكت است ؛ زيرا شاه حكيم و عادل است پس اين شخص بالاخره لنگان لنگان خود را مى رساند به مقام وحدت و لذا كراهت از زوال و بغض به مزيل پيدا نمى نمايد.
حلم حضرت سليمان رحمه الله 
وجه سوم آن كه انسان اشتغال به شغل مهمى دارد كه او ايجاب مى كند كه فكر نمى كند تا اين كه غضب نمايد چنانچه روايت است شخصى آمد نزد حضرت سلمان گفت : ريش تو بهتر است يا دم سگ ؟ پس حضرت سلمان رحمه الله بدون اين كه غضب كند فرمود: اگر از پل صراط گذر كرد، ريش من بهتر است و الا دم سگ ترجيح بر آن دارد. و اين نبود الا اين كه آنچه كه مشغول كرده بود حضرت را از غضب ، فكر عبور از پل صراط و عوالم قيامت بود و يا مانند حضرت اميرالمومنين در هنگامى كه تير را از پاى مباركش ‍ درآوردند و چون مشغول نماز بود و تمام توجهش به حق بود احساس درد ننموده . ديگرى را نقل كنند كه در فكر چگونگى عمل خود بود و با خود انديشه مى كرد كه چگونه عملم را خالى از ريا نمايم ؛ پس در اين هنگام شخصى به او گفت : اى مرائى يعنى ريا كننده چون اين سخن بشنيد گفت : والله هيچ كس مثل تو مرا نشناخته است ؛ زيرا كه اين حرف را از ناحيه خدا ديد و لذا تاثر پيدا نكرد از گفتار او؛ براى آن كه قلبش مشغول بود به شغل مهمى . نتيجه از اين مبحث آن شد كه در امورات ضروريه به يكى از وجوه سه گانه غضب ممكن العلاج است . به عقيده دسته دوم ، لكن در اينجا حرفى است و آن اين است كه كلام در حصول آن حالات سه گانه است و لذا دسته اول آنى وجوه را قبول نمى نمايند؛ زيرا مى گويند احكام شرع اساسا روى زمينه شريعتش براى غالب از افراد نادره از بشر است . مثال شايد در يك ميليون ، يك نفر پيدا شود آن هم در عمرى يك مرتبه و اين حالت نه حالتى است كه پس از پيدا نشدنش باقى بماند، بلكه مانند برق لامع است پس چنين حالتى را نمى توان محكوم به حكمى دانست و نمى توان او را مقياس قرار داد براى عمل و مى توانيم بگوييم تفاوت مقام انبياء عليه السلام در فضل به جهت تفاوت اين حالاتشان است هر آن پيغمبرى كه اين حال در او بيشتر باشد افضل است و در هر كه كمتر باشد نقصان در جهت فضل دارد.
چنانچه روايت است كه چون فرزندان يعقوب عليه السلام از پدر خود اجازه گرفتند به مصر بروند و گندم بياورند پس آن تلطفاتى را كه از يوسف عليه السلام ديده بودند آنها را تطميع نمود كه همه با هم بروند براى اخذ گندم ؛ پس يعقوب فرمود: يا بنى لا تدخلوا من باب واحد وادخلوا من ابواب متفرقه (217)؛ اى فرزندان من ! همه از يك در وارد نشويد بلكه از درهاى متفرق و متعدد وارد شويد. و اين گفتار يعقوب براى اين بود كه چون در آن موقع مصر مملكتى متمدن بود و هر كه از دروازه وارد مى شد سجل احوال او را مى پرسيدند لذا دستور داد كه از يك دروازه همگى نشوند تا در يك دفتر اسامى همه را ثبت كنند و معلوم شود كه همه اولاد يك پدرند و ايشان را چشم بزنند. پس اين را بگفت فورا پشيمان شد و يك مرتبه از عالم كثرت جست و توجه به عالم وحدت پيدا كرد و گفت : و ما اغنى عنكم من الله من شى ء ان الحكم الا الله عليه توكلت فليتوكيل المتوكلون (218)؛ من نمى توانم بى نياز كنم شما را از خدا در هيچ چيزى نيست هيچ حكمى مگر براى خدا، بر او توكل كردم و بر او بايد توكل كنند توكل كنندگان . بالجمله ؛ نتيجه مى توانيم بگيريم كه اين حالات محكوم به حكمى نمى باشد.
و اما حالت دوم كه اسباب را مى بيند لكن منتهى مى كند به مسبب الاسباب چون جريان امور را به دست قادر عالم حكيم مى داند لذا مى گويد آن چه از جانب او مى رسد بر وفق صلاح من است و البته اين حالت مانند حالت اوليه نيست كه از كثرت غلبه توحيد باشد لكن براى مثل ما مردمى مانند حالت اوليه نيست كه از كثرت غلبه توحيد باشد لكن براى مثل ما مردمى بسيار دور است چنانچه اگر در خود مطالعه نماييم وجدانا مى بينيم كه نيستيم سنخ آن ها و اما آنهايى كه رسيده باشند و به مقام حق اليقينى نائل گرديده باشند و خدا را قادر و عالم و حكيم مى دانند البته براى آنها غضب پيدا نمى شود.
و اما حالت سومى كه آن را رايج المعامله تر است آن است كه گفته شد وقتى نفس اشتغال به شغل مهمى پيدا كرد منصرف مى شود از مشاغل ديگرى كه خيلى مهم است و فرقى نيست بين اين كه آن شغل از امور اخرويه باشد كما آن كه حضرت سلمان به آن مرد فرمود: اگر از پل صراط بگذرد، ريش من بهتر است و الا دم سگ . و يا اين كه از امور دنيويه باشد ولو اين كه بر سر ميز قمار نعوذ بالله نشسته باشد و تمام حواسش متوجه به اين است كه از رقيبش ببرد و در آن ساعت نه احساس گرسنگى مى كند و نه ادراك تشنگى مى نمايد و نه خواب بر او غالب مى شود؛ پس چنين شخصى در اين موقع كمتر براى امور متفرقه به غضب درمى آيد و چون به اين امور سه گانه نمى توانيم نتيجه كلى بگيريم پس از مورد بحث ما خارج مى باشد.
مطلب ديگر آن كه از براى غضب اسبابى است كه موجب غضب مى شود. اساسا جلوگيرى كردن از هر خلقى به دو طريق است يا به طريق رفع است يا دفع ؛ اما دفع يعنى جلوگيرى كردن در هنگام ورود آن عوارض و اما رفع يعنى برطرف كردن و ازاله نمودن واقعه پس از ورودش ؛ و البته بديهى است كه دفع آسان تر است از رفع كه الدفع اهون من الرفع مثل آن كه يك وقت است كه جلوگيرى كرده و نمى گذاريم دود وارد اطاق شود و يك مرتبه هم هست كه مى خواهيم دود وارد شده را خارج نماييم . اينك گوييم كه اطاق عبارت است از اطاق دل و آن دود عبارت است از دود غضب و جلوگيرى از آن به يكى از دو طريق فوق مى باشد.
اما در قسم اول كه بايد نگذاريم صفت ذميمه وارد در ميدان قلب شود مى گوييم : جلوگيرى كردن از پيدايش هر چيزى به رفع علت وجود آن چيز مى باشد كما آن كه پس از آن چراغ روشن شد جلو روشنايى او را نمى توان گرفت الا به خاموش كردن آن ؛ پس هر چيزى كه از علتش جلوگيرى شد معلولش تحقق پيدا نمى كند حالا مى گوييم علت پيدا شدن غضب در امورى است كه آن را به دو دسته تقسيم كرده اند يك دسته اش عبارت است از صفات ده گانه ذيل و دسته ديگرش عبارت است از يك صفات جداگانه و به تنهايى در برابر آن ده صفت ايستادگى مى نمايد.
اما دسته اول عبارت است از اين صفات :
اسباب غضب 
1- زهو كه به معناى فخر و كبر است ؛ يعنى هر آن كسى كه در روحش صفت تكبر و فخر باشد غضب مى كند بر متكبر عليه و مفتخر عليه اش و منشا فخر يا از جهت نسب و يا از جهت خاطر حسب و يا از جهت خاطر مال و ثروت است .
اما نسب عبارت است از انتساب شخص به اقوام و خويشاوندانش كه داراى اسم و رسم بزرگى مى باشند مانند آن كه شخصى كه حاجى زاده است بر كسى كه گدازاده است فخر نمايد.
و اما حسب عبارت است از انتساب شخص به صفتى فى حد نفسه مانند داشتن علم ، داشتن جمال و يا كمال كه اينها مولد غضب است مثل آن كه بگويد چرا فلانى به من كه عالمم احترام نكرد چرا جلوى پاى من برنخاست و هكذا از اين قبيل خيالات بيهوده و پوچ .
و اما مال و ثروت چنان است كه مى بينيم طبعا آدم مال دار به زيردست خود فخر مى نمايد پس اين اقسام سه گانه منشا تكبر مى شود و تكبر موجب غضب مى گردد.
2- از اسباب غضب ، عجب است به معناى خودبينى و خودپسندى و فرق است بين عجب و تكبر به اين كه تكبر متكبر عليه مى خواهد چنانچه در مثال است بين عجب و تكبر به اين تكبر متكبر عليه مى خواهد چنانچه در مثال فوق گفته شد و لكن عجب عبارت است از اين كه خود شخص از خودش خوشش بيايد و خود را بزرگ بشمارد و هر دوى اين صفات مذموم است ؛
3- مزاح و شوخى هاى بارد و خنك و ركيك است و البته چنين نيست كه انسان به طور كلى از مزاح خوددارى نمايد بلكه به مقدار نمكى كه فرضا در ديگ يك منى مى ريزند ممدوح است كه در هنگام صحبت مقدارى سخنان شيرين بگويد و شوخى هاى بجا نمايد لكن زيادش مذموم مى باشد؛
4- هزل به معنى سستى و ناتوانى و امور دينى است كه در مقابل جد مى باشد؛
5- هزء به معنى سخريه و استخفاف است كه او هم ناشى از كبر مى شود؛
6- تعيير به معنى سرزنش كردن و ملامت نمودن اشخاص است ؛
7- مجادله با اشخاص نمودن ؛
8- مضاده به معنى ضديت است ؛
9- غدر كردن و مكر نمودن است ؛
10- شدت حرص بر فضول تحصيل مال و جاه است .
راه درمان اسباب غضب 
اينها بود صفات ده گانه كه موجب غضب مى شود و اما طريقه معالجه هر يك به نحو اختصار چنين است : اما در مسئله فخر و كبر؛ پس ‍ انسان را شايسته نباشد كه بر ديگران فخر نمايد چه در نسب و چه در حسب و چه از حيث مال و ثروت ؛ اما از حيث نسب بايد مطالعه نمايد در اين كه با سايرين شركت دارد؛ زيرا همه از اولاد آدم عليه السلام مى باشند و از حيث اعضاء و جوارح و قواى ظاهريه و باطنيه همه با هم مشتركند؛ بنابراين شخص متكبر تنها چيزى كه اضافه از ساير مردم دارد همان صفت تكبر است كه موجب نقص او شده است .
و اما از حيث حسب نيز اگر بر ديگران فخر نمايد مى گوييم : حسب صفتى است كه برگشت مى كند به اخلاق فاضله مانند علم و قدرت كه عالم بر جاهل فخر كند و شخص شجاع بر آدم جبان و اين نمى شود مگر در وقتى كه انسان واجد صفات فضليه باشد و از آن طرف فخر و تكبر هم از صفات رذيله است پس چگونه مى شود كه به صفات رذيله تحصيل صفات فضيله را كرد و بر عكس به داشتن صفات فضيله نتوان اعمال صفات رذيله نمود؛ نتيجه آن كه از حيث حسب هم نمى شود انسان فخر نمايد.
و اما در حيث مال و ثروت اگر فخر نمايد مى گوئيم : داشتن مال يك امرى است عارضى و مال و جاه در ذات انسان چيزى از كمال را نمى افزايد؛ پس معلوم شد كه انسان به هيچ وجه نمى تواند فخر نمايد.
و اما معالجه عجب به اين است كه شخص اندك مطالعه در خود كند و قدرى تفكر و تدبر نمايد و ببيند از كجا آمده و به كجا خواهد رفت آيا به اول خويش ببالد كه جايگاهش در تنگناى عالم رحم بود و بين چرك و خون غوطه مى خورد و قادر نبود از خود دفع ضرر كند و جلب منفعت نمايد و يا آن كه به وسط خود بنازد كه مبال (219) متحركى است و در تمام مدت عمر خود حامل العذره مى باشد و يا به اين كه به آخر و انجام كار خود عجب نمايد كه مردار متعفن گنديده اى مى شود كه همه از دستش نفرت دارند؛ پس به قدرى از مطالعه در اين گونه امور مى تواند از چنگال اين صفت رذيله رهائى يابد و عجب را از خود دور نمايد.
و اما در معالجه مزاح آن است كه كرارا گفته شد كه دنيا مزرعه آخرت است و بازار تجارتش اعمال صالحه مى باشد كه بايد انسان صرف نمايد عمر شريف خود را در تحصيل سعادت اخروى ؛ پس به يك مطالعه كوچكى مى تواند اين صفت ذميمه را از خود دور سازد به اين كه مثلا نزد خود بگويد اگر در عوض شوخى هاى بارده و ركيك زبان خود را گويا سازم به اذكار و اوراد هر آينه بهتر و به نيل به سعادت ابديه نزديك تر خواهم شد پس همين فكر بسا مى شود كه او را باز مى دارد از گفتار لغو و وامى دارد به ذكر حق و بدين وسيله معالجه مى شود.
و اما در قسمت هزل مى گوئيم : كسى كه كارش تجارت است پس نبايد در امر دين و تجارت آخرت خويش سستى ورزد و نبايد در انجام وظائف بندگى قصور نمايد تا اين كه در ساعتى ملعون و در ساعتى مغبون نباشد.
و اما در معالجه سخريه و استخفاف چنان است كه به ضد هزل معالجه كند، يعنى جديت و كوشش نمايد در تحصيل سعادت اخروى و عمر خود را به بطالت نگذراند؛ چنانچه به حضرت يحيى عليه السلام در سن طفوليتش گفتند برويم بازى كنيم ، فرمود: ما را از براى بازى خلق نكرده اند!
و اما در قسمت تعيير آن است كه انسان را نسزد كه ديگرى را سرزنش نمايد به جهت آن كه ممكن است آن صفتى را كه در او مى بيند خود نداشته باشد لكن صفت بلكه صفات ذميمه ديگرى را خود دارا باشد كه موجب نقصش شود مانند آن كه ربا نخورد اما از غيبت كردن و دروغ گفتن باكى نداشته باشد؛ لذا بشر غير معصوم ، حق ملالت و سرزنش كردن را ندارد.
و اما در قسمت مجادله و مماراه گوئيم : اصلا مجادله كردن فعلى حرام است ، بلى ارشاد جاهل خوب است در صورتى كه منتهى به نزاع نشود و اما غدر و مكر و گول زدن و فريب دادن و امثال اينها كه همه از صفات ذميمه و ناپسنديده است و انسان عاقل با هيچ يك از اينها سروكارى ندارد. و اما حرص و طمع كه اساس و سرآمد بدى ها مى باشد كه فرموده اند: حب الدنيا راس كل خطيئه (220)؛ اين صفت ذميمه نيز معالجه مى شود به قناعت كردن در ضروريات از معيشت و به اين مطالعات شخص سالك از رفتن به سوى مهالك رهائى مى يابد.
و اما صفتى كه به تنهائى مقابله مى كند با تمام آن ده صفات مذكور كه آن راه و صراط باريك تر از مو و تيزتر از شمشير است عبارت از اين است كه انسان ابتلاء به صفت بدى داشته باشد و بپندارد كه خوب است كما آن كه قرآن كريم مى فرمايد: قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا * الذين ضل سعيهم فى الحياه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (221)؛ بگو اى پيغمبر آيا خبر بدهم شما را كه كدام دسته از شما زيانكارتريد از حيث عملتان آن چنان كسانى كه گمراه شدند در زندگى دنيا و گمان كردند آنچه را كه به جا آوردند نيكو و درست بود؛ پس اين صفت ، صفت بسيار بدى است مانند شخصى است كه تب لازم داشته باشد و گمان كند كه سالم و بى عيب است و اين بدترين دردها و عيب هاست ؛ زيرا نمى داند كه مريض است تا اين كه درصدد معالجه اش برآيد؛ هم چنين آن وقت غضب را شجاعت مى پندارند!؟ مثلا بعضى هستند كه اگر قدرى ديرتر جلويشان برخيزيم فورا به غضب درمى آيند و مى گويند كه مومن تحقير گرديد و اين قسمت از اخلاق رذيله در غالب مردم نفوذ دارد و موكد مى شود به معاشرت با اشخاصى كه داراى چنين صفاتند؛ مثل آن كه در مجلسى نشسته باشد و رفيقش بگويد من آن آدمى هستم كه از كسى باك ندارم و زير بار منت كسى نمى روم و از احدى حرف شنوائى ندارم هر كس در مقابل من قيام كند چنين مى كنم چنان مى كنم و هكذا از اين قبيل حرف ها پى اين گونه مجالست ها و معاشرت ها اين صفت ناپاك را تقويت مى نمايد و از جائى كه روح از عالم امر است و همواره درصدد تحصيل كمال مى باشد و از آن طرف معاشرتش با اين گونه افراد است پس مى پندارند كه اينها واقعا صفت كمال است آن وقت دنبال مى كند اين خلق ناپاك را و يك مرتبه خود را مى بيند كه در اسفل السافلين قرار گرفته است ؛ لكن اگر قدرى مطالعه در خود نمايد مى يابد كه اين صفات ، صفات كماليه نيست و بلكه همه نقص است و چون در تواريخ بنگريم مى بينيم كه بزرگان و دانشمندان و عقلاى عالم از انبيا و اوصيا و اوليا، همه مردانى بودند داراى خلق هاى پاكيزه و پسنديده و در هنگام غضب ، كظم غيظ مى نمودند و مى توانستند تحمل و خوددارى كنند از اعمال غضب ؛ چنانچه انس بن مالك گويد: مدت ده سال خدمت مولاى خود را كردم يك مرتبه به من تغير و تشدد نفرمود؛ پس اگر ما هم بخواهيم تشبهى پيدا نمائيم هر آينه بايد به چنين اشخاصى تشبه پيدا كنيم .
مطلب ديگر آن كه ، هر چه انسان به مدنيت نزديك تر باشد ديرتر به غضب در مى آيد و هر چه زودتر باشد به توحش نزديك تر است مانند باديه نشينان كه از مدونيت دورند؛ پس براى شخصى كه مى خواهد معالجه غضب خود نمايد لازم است مطالعه كند در احوالات مردم ببيند كدام يك غضب شان كمتر است پس خود را شبيه به آن طائفه نمايد و اينها همه در طريق دفع صفت غضب بود كه راه بستن آن جلوگيرى كردن اسباب مذكوره است و اما طريق معالجه آن هر صفت ناستوده كليات از ناحيه علم و عمل است و در علم اخلاق چنين مثال زده اند كه اگر خلطى از اخلاط اربعه بر مزاجش غلبه پيدا كرد او را معالجه به ضدش نمود مثلا اگر خلط صفرا غلبه كرد بر مزاجش علاجش به سركه انجبين است كه او را رافع و برطرف كننده صفرا مى باشد و مركب است از سركه ترش و شكر شيرين است . اينك گوئيم علم شيرين و عمل تلخ كه با هم جمع شدند مرض غضب را از صفحه دل رفع مى كنند.
اول ، تفكر در اخبار وارده در مذمت غضب و آثار مترتبه بر غضب است و در اينجا لازم است از باب نمونه و تيمن و تبرك به ذكر چند خبر پردازيم از جمله خبرى است از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه فرمود: الغضب يفسد الايمان كما يفسد الخل العسل (222)؛ يعنى غضب فاسد مى كند ايمان را هم چنان كه سركه فاسد مى كند عسل را كه چون سركه بر عسل وارد شود چيزى از او را باقى نمى گذارد هم چنين غضب وقتى بر شخص مستولى شد ازاله مى نمايد ايمان را.
و از جمله ؛ از حضرت اميرالمومنين عليه السلام مروى است كه فرمود: الحده ضرب من الجنون لان صاحبها يندم فان لم يندم فجنونه مستحكم ؛ يعنى غضب قسمتى از اقسام ديوانگى است ؛ زيرا چون صاحبش از غضب فرو نشست پشيمان مى شود و الا اگر پشيمان شود ديوانگيش ثابت و مستحكم است !
از جمله ! خبرى است از حضرت امام محمد باقر عليه السلام كه فرمود:
ان هذا الغضب جمره من الشيطان توقد فى قلب ابن آدم و ان احدكم اذا غضب احمرت عيناه و انتفخت اوداجه و دخل الشيطان فيه فاذا خاف احدكم ذلك من نفسه فليلزم الارض فان رجز الشيطان ليذهب عنه عند ذلك (223)؛ يعنى به درستى كه غضب پاره آتشى است از شيطان كه برافروخته مى شود در قلب بنى آدم پس چشمهايش را سرخ مى كند و رگ هاى بدن را درشت مى نمايد و در چنين هنگامى داخل مى شود شيطان در جوف او پس اگر كسى ترس داشته باشد از اين حالت بايد غيظ خود را فرو خورد تا اين كه شيطان را از خود دور نمايد.
و من جمله ؛ مروى است از حضرت صادق عليه السلام : انه قال و كان ابى يقول : اى شد من الغضب ان الرجل ليغضب فيقتل النفس ‍ التى حرم الله و يقذف المحصنه (224)؛ يعنى پدر بزرگوارم فرمود چون مرد غضب كند كارش مى كشد به جايى كه قتل نفس و قذف زنان محصنه مى نمايد كه حرام است بر او.
و از جمله ؛ روايتى است از حضرت باقر عليه السلام كه فرمود: ان الرجل ليغضب فما يرضى ابدا حتى يرخل النار (225)؛ يعنى مرد غضب مى كند پس راضى مى شود هرگز تا اين كه داخل آتش شود.
و من جمله ؛ روايت است از حضرت صادق عليه السلام كه : الغضب مفتاح كل شر (226) يعنى غضب كليد تمام بدى هاست . و مثل اين روايت درباره شرب خمر كه الخمر مفتاح كل شر (227) زيرا خمر عقل را زائل مى كند و عقل را از آن جهت عقلش گويند كه به معنى عقال است و عقال به معنى زانو بند شتر است كه چون مى خواهند شتر را بخوابانند و جائى نرود او را عقال مى نمايند؛ هم چنين عقل ، زانوبند نفس سركش است وام الخبائث خمر است و او سرپوش عقل است و حجابى است بين انسان و عقلش و چون جلو عقلش گرفته شد ديگر از غضب نمى توان خوددارى نمود و مردم كليات همه داراى سيره مختلفه مى باشد لكن چون قوه عاقله را دارا مى باشند لذا بدى هاى خود را مستور مى نمايند و نمى گذارند ديگران متوجه و مطلع شوند اما همواره ، ما در خود يك صفات غالب و مغلوبى را مشاهده مى كنيم مثلا يكى تكبرش بيشتر است از بخل ؛ يكى تواضعش بيشتر است از حلم . پس منشا بدى خمر براى اين است كه ابراز غضب مى نمايد و لذا صحيح است كه بفرمايد: الخمر مفتاح كل شر .
من جمله ؛ روايتى است از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: الغضب ممحقه لقلب الحكيم (228)؛ يعنى غضب محو كننده است حكمت را از قلب حكيم . و من جمله ؛ فرمود: من لم يملك غضبه لم يملك عقله (229)؛ هر كس نتوانست جلوگيرى از غضبش نمايد، نمى تواند مالك عقلش باشد. و از كلام بعضى حكماست كه : السفينه التى وقعت فى اللجج الغامره و اظطربت بالرياح العاصفه و غشيها الامواج الهائله ارجى الخلاص من الغضبان الملتهب ؛ يعنى آن كشتى كه در آن قبه هاى دريا به موج هاى شديده مبتلا گشته و به سبب بادهاى تند و سخت مضطرب گرديده و موج هاى هولناك شده و رگ هاى گردنش از خون پر گرديد و جائى را نمى بيند و چيزى را نمى شنود و كسى را نمى شناسد.
نتيجه آن كه ؛ از تفكر كردن در اين گونه اخبار و كلمات و تشبه جستن به صفات انبيا و اوصيا و علمائى كه علمشان مطابق با كردار و عملشان است انسان مى تواند اين خلق ناپاك را از خود دور سازد و تحصيل كند اخلاق ستوده پاك را.
وجه دوم ، در طريق معالجه غضب از ناحيه رفع آن است كه شخص غضوب مى تواند معالجه كند غضبش را به تفكر در اخبار وارده در فوائد ترك غضب و براى نمونه باز به چند خبر اكتفا مى كنيم .
از جمله مروى است حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه فرمود: من كف غضبه عن الناس كف الله عنه عذاب يوم القيامه (230)؛ يعنى كسى كه باز دارد غضب خود را از مردم باز مى دارد خداوند متعال از او عذاب روز قيامت را. و من جمله ؛ از حضرت باقر عليه السلام مروى است كه فرمود:
مكتوب فى التوراه فيما ناجى الله تعالى به موسى عليه السلام : امسك غضبك عمن ملكتك عليه اكف عنك غضبى (231)؛
يعنى نوشته شده در تورات در قسمت مناجاتى كه حضرت موسى با خداوند كرده بود: اى موسى بازدار غضب خود را از كسى كه تو را بر او مسلط كردم تا اين كه بردارم غضبم را از تو. من جمله ؛ قول مى دهم حضرت صادق عليه السلام است كه :
اوحى الله الى بعض انبياء: يا بنى آدم اذكرونى فى غضبك اذكرك فى غضبى و لا امحقك فيمن امحق و اذا ظلمك بمظله فارض ‍ بانتصارى لك فان انتصارى لك خير من انتصارك لنفسك (232)؛
يعنى وحى فرمود خداوند به بعض از پيغمبرانش اى پسر آدم ! ياد بياور مرا در هنگام غضب خود تا يا بياورم تو را در هنگام غضبم و نابود نكنم تو را در زمره كسانى كه نابود مى سازم و چون مظلوم واقع شدى پس راضى باش به نصرت من تو را، به درستى كه نصرت كردن من تو را بهتر است از اين كه تو خود، خود را يارى نمايى . چنانچه در روايتى دارد كه حضرت امام زين العابدين را دشمنى بود كه اذيت مى كرد آن جناب را پس در مدت چندين روز حضرت به جز رب انى مغلوب فانتصر (233)؛ عبارت ديگرى درباره او نفرمود و او را در پيش رو و پشت سر دشنام نداد و من جمله ؛ فرمايش حضرت صادق عليه السلام است كه :
سمعت انى يقول : اتى رسول الله صلى الله عليه و آله رجل بدوى فقال : انى اسكن الباديه فعلمنى جوامع الكلم ، فقال : امرك ان لا تغضب فاعاد الاعرابى عليه المساله ثلاث مرات حتى رجع الرجل الى نفسه فقال : لا اسال عن شى ء بعد هذا ما امرنى رسول الله صى الله عليه و آله الا بالخير (234)
يعنى فرمود حضرت صادق عليه السلام كه شنيدم از پدرم كه فرمود: مردى آمد به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله از باديه نشينان عرض كرد يا رسول الله من مردى هستم ساكن بيابان از عبارت هاى مختصر كوچك كه كم لفظ و پر معناست براى من بيان فرما تا ياد بگيرم . پس فرمود: تو را امر مى كنم به اين كه غضب نكنى . اعرابى تا سه مرتبه سوال خود را تكرار كرد و حضرت نيز تا سه مرتبه همان جواب را فرمود. پس بعد از مرتبه سوم ، اعرابى رفت و نزد خود گفت ديگر از كسى چيزى را سؤ ال نمى نمايم زيرا امر نكرده است رسول خدا مرا مگر به چيزى كه او خير است براى من .
و من جمله ؛ از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه :
ان رسول الله صلى الله عليه و آله اتاه رجل فقال : يا رسول الله ، علمنى عظه اتعظ بها، فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثم عاد عليه فقال له : انطلق و لا تغضب ؛ ثلاث مرات (235)؛
يعنى مردى آمد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله عرض مرا موعظه بفرما تا اين كه به او عمل كنم . فرمود: برو غضب نكن ، باز آن مرد سخنش را اعاده داد باز حضرت همان را فرمود تا سه مرتبه .
ديگر از اخبارى كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: من كف غضبه ستر الله عورته (236)؛ يعنى هر كس باز دارد غضب خود را مى پوشاند خداوند عورت او را.
حاصل آن كه ؛ به مطالعه اخبار اگر براى شخص در وقت غضب عقلى بماند مى تواند حالت برافروختگى خود را از شدت غضب معالجه نمايد و هم مى تواند به مطالعه در مقهوريت و محدوديت خود نسبت به ذات مقدس پروردگار حالت برافروختگى را از خود دفع نمايد؛ مثلا نزد خود بگويد اگر چنانچه من غضبم را درباره اين شخص اعمال نمايم چه بسا مى شود كه مورد رضاى حق واقع نگردد و در عوض حق مرا عذاب فرمايد و سخط نمايد آن وقت من طاقت غضب پروردگار را ندارم ؛ چنانچه روايت است حضرت رسول صلى الله عليه و آله خود را فرستاد براى حاجتى چون غلام رفت زياد دير آمد پس حضرت فرمود: اگر نه اين بود كه از قصاص ‍ مى ترسيدم هر آئينه كارى مى كردم نسبت به تو كه دردت مى آمد ليكن مقهوريت من در نزد حق ايجاب مى كند كه به تو چيزى نگويم !
و در كافى از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه : ان فى التوره مكتوبا: يا بن آدم ! اذكرنى حين تغضب اذكرك حين غضبى ، فلا محقك فيمن امحق (237) يعنى در تورات نوشته شده است اى پسر آدم در موقع غضب مرا به يادآور تا در موقع غضبم تو را ياد آورم و تو را در زمره نابودشوندگان محو و نابودت نكنم .
در روايت است در بين اسرائيل پادشاهى نبود مگر اين كه با او حكيمى بود كه چون غضب مى آمد آن حكيم صفحه را به دست او مى داد كه نوشته بود به مساكن رحم و بترس از مرگ و متذكر دار آخرت شو. پس از آن . پادشاه به مطالعه آن صفحه ، غضبش فرو مى نشست .
وجه سوم ، آن كه شخص غضوب تفكر نمايد در اين كه شخص مغضوب عليه بشود كه كارد به استخوانش برسد و ديگر تحمل شنيدن فحش هاى او نشود و تمام حرف هاى او را جواب گويد و آبرو و حيثيتش را بر باد دهد و بالاخره به هر نحوى كه مى تواند تلافى نمايد و اگر چنانچه در آن وقت نمى توانست در فردا تلافى كند پس به مطالعه و تفكر در اين قسمت ها مى تواند شخص از اعمال غضب خوددارى نمايد.
وجه چهارم ، آن كه مطالعه كند در حالت و قيافه شخص غضب كننده كه چون غضب مى كند چه شكل زشت و چه رخسار نامناسبى پيدا مى كند آن وقت در حين غضب خودش حالت و قيافه منحوس او را در نظر آورد و بگويد اگر چنانچه من هم غضب كنم اين صورت را پيدا مى كنم و لذا از ادامه غضب خوددارى مى نمايد و حالت برافروختگى خود را خاموش مى سازد.
وجه پنجم ، آن كه مطالعه كند و ببيند چه چيز باعث غضب او گرديده است و براى چه چيز مى خواهد غضب كند آيا مهيج و محركش ‍ عقل است يا اين كه شيطان ؟ لكن بدبختانه چنانچه مشاهده مى كنيم نوعا غضب هاى ما مردم بى مورد و بى جا مصرف مى شود و همه از روى هواى نفس يا وساوس شيطان است ؛ مثل آن كه مى گويد چرا فلانى كه از من كوچك تر است روز عيد اول دفعه به من سلام من نيامد؛ چرا احترام به من نمى گذارد؛ چرا جلوى پاى من برنمى خيزد؛ پس اگر من تلافى كنم از شانم كاسته و شرافت و آقائيم از بين مى رود؛ پس بايد او را ادب نمايم حالا اينجا مى رسد سر دو راهى كه از طرفى اگر غضبش را درباره او عمل كند به بزرگى و آقائى خود مى رسد از طرف ديگرى چون ذات مقدس حق بر خود حتم واجب كرده است كه از بعض مظالم نگذرد؛ چنانچه فرموده است هر چه حساب با من داريد من پروردگار كريمم ممكن است كه عفو از گناهانتان كنم اما از حق الناس نخواهم گذشت و بايد امروز كه روز جزاست حساب شما را با يكديگر تصفيه نمايم . حالا انسان نزد خود حساب نمايد و ببيند كه خوارى و ذلت در دنيا كمتر است از خوارى و ذلت در روز قيامت يا اين كه به درجات و مراتب كثيره بيشتر است از خوارى در دنياى فانى . حاصل آن كه ؛ به مطالعه اين گونه مطالب و مقايسه خوارى دنيا و آخرت با يكديگر مى تواند از اعمال غضب خوددارى نمايد.
وجه ششم ، آن كه مى توان گفت كه ممكن است در يك وجهى براى انسان اصلا غضب پيدا نشود و آن در مورد است كه شخص ‍ جريان امور را از روى يك مجارى ببيند كه همه منتهى مى شود به مسبب الاسباب و چون اين ديده را پيدا كرد هر چيزى را به جاى خويش نيكو مى داند و چون نيكو ديد پس حالت غضب در هيچ هنگامى برايش رخ نمى دهد و بلكه هميشه در سرور است لكن گفته شد اين حال ندرتا در افراد نادره از مدرم پيدا مى شود آن هم در مدت عمرش شايد يكبار به قدر چشم بر هم زدنى ولى راه مطالعه دارد و شايد به مطالعه اش علمى غضب بود.
و اما قسمت عملى آن اين است كه در اولين مرتبه بايد به خدا پناهنده شد و بايد گفت : اعوذ بالله من الشيطان الرجيم و اگر چنانچه به اين طريق معالجه غضبش نشد پس به تبديل و تغيير حال فرو نشاند؛ مثل اين كه اگر ايستاده باشد بنشيند و اگر نشسته باشد بايستد يا بخوابد و يا آن كه به سجده درآيد هكذا حركت دهد خود را حركتى غير از حركت غضب و اين تبديل حال ، موجب براى تسكين غضب او مى شود به دو جهت يكى نقلى و ديگرى عقلى .
اما طريق نقلى ، به طورى كه در پيش خوانديم در روايت حضرت امام محمد باقر عليه السلام كه فرمود: فليزم الارض ؛ يعنى شخصى در حين غضب بنشيند و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله است كه بخوابد و هكذا از اين روايات .
و اما راه عقلى آن ، اين است كه پيدايش غضب گفتيم از غليان خون است و آن ناشى مى شود از حرارت و منشا حرارت نيز از يكى از سه چيز است :
اول ؛ از جهت خاطر مجاورت با آتش يا محاذات با آفتاب است ؛
دوم ؛ از جهت خاطر حركت تند است مانند دويدن و يا كار كردن تند؛
سوم ، كه از جهت خاطر حركت فكريه باشد كه شايد اين قسم انسان را بيشتر گرم كند؛ زيرا فكر رطوبت مغز سر را خشك مى نمايد پس اين امور منشا براى حرارت مى شود و در موقع غضب آن حالت شدت پيدا مى كند و در حال سكون به نشستن يا خوابيدن ، حرارت كم مى شود و اگر معالجه اش به تبديل حال نشد پس ممكن است به استعمال مبردات مانند گرفتن وضو و شستن دست و رو يا آشاميدن آب يا فرو رفتن در آب ، آن غضب صورتش بشكند؛ زيرا كه حرارت چون آتش به آب خاموش مى شود. حضرت علما در قسمت نقيض گويند كه هر چيزى يك نقيض و ضدى دارد؛ مثلا عدم ، نقيض وجود است و عدالت ، ضد فسق است ؛ لكن ممكن است يك چيزى دو يا چند ضد داشته باشد.
حلم افضل از كظم الغيظ است