در جستجوى استاد
شرح حال عارف فرزانه آيه الله آقا شيخ محمد تقى آملى رحمه الله عليه
همراه درسهاى اخلاق معظم له

صادق حسن زاده

- ۵ -


ب - آن كه مجاهده با دشمن كرده و او را مقلوب و منكوب ساخته ولى شيرازه دشمن از هم گسسته نگرديده و پيوسته مترصد است كه وقتى را به دست آورد كه ميدان دل را خلوت يافته وارد شود و شخص بايد هميشه تدبيرات جنگى را در نظر داشته باشد كه گويند:
نفس اژدهاست او كى مرده است هه از غم بى آلتى افسرده است ! نفس مرد نى و از بين رفتنى نيست بلكه انتظار فرصت را دارد و لذا ممكن است انسان چنين پندارد كه سال ها غير عمل نيك از او عملى صادر نشده و بعد بفهمد كه جملگى بر خلاف بوده است و مشمول آيه شريفه و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (93) كسانى كه گمان مى كنند اعمالشان نيكو و پسنديده است .
لكن چون با شرع و عقل مطابق كنند بدى آن ظاهر گردد و اين قسم تائب با قسم اول ، تفاوت دارد؛ زيرا اولى ، شيطان خود را به سبب مجاهده با شهوات ، مسلمان كرده است و دومى نه . و در اين قسم ، اختلافاتى است برحسب اختلاف شهوت از حيث عفو و شدت و طول و بقاء در توبه يا كمى بقاء در او مانند كيس كه عمل زنا برايش مهيا شده باشد و مانع و رادعى هم رد پيش نباشد و فقط براى رضاى خدا مرتكب اين عمل فاحش نمى شود و واضح است كه مجاهده چنين بيشتر است از كسى كه دسترسى به زنا: ندارد و راه اولى خطرناك تر از دومى است و در اينجا بعضى خود را در معرض معصيت درمى آوردند و ترك مى كنند و بدين وسيله مى خواهند خود را آزمايشى نمايند و ببينند تا چه اندازه قدرت دارند، جلوگيرى از شهوتشان نمايند و البته خيلى مشكل است زيرا بسا مى شود در همان موقع شهوت انسان را مى كشاند به سوى معصيت و او نمى تواند خوددارى كند.
2- قسم دوم از تائبين ، كسانى هستند كه صدور معصيت از ايشان مى شود و منشا صدور براى غلبه شهوتشان است لكن چون معصيت كنند متاسف و خائف اند در حين عمل و پس از معصيت نيز تائب اند و عزم بر ترك معصيت هم مى كنند و جبران مافات هم مى نمايند، اينها صاحبان نفس لوامه مى باشند و پس از دسته اول ، اين دسته بهترين توبه كنندگان و بسا مى شود كه در همان حالت شخص از دنيا مى رود و كانه دل لو دو پاره است : پاره اى خائف و ترسان است از ناحيه عملش از جهت غلبه شهوت و پاره اى اميدوار است كه شايد آمرزيده شود و همواره خود را ملامت و سرزنش مى كند.
علماى روان شناس فرموده اند: روح در سواريش به وسيله بدن ، از از قبل هر عملى ، حالى وئ از قبل هر حالى ، ملكه اى در خود ثبت و ضبط مى نمايد و بدن مركب روح است و روح بدون مركب نمى تواند كار كمند؛ مانند نجار كه بدون اسباب و ادوات نجارى نمى تواند كار كند ولو اين كه نهايت استادى را در صنعت نجارى داشته باشد.
ملاك كارها آخر آنهاست 
هم چنين روح پس هر زمان كه از مركب بدن پياده شد به هر حالى كه بود به همان حال مى ماند، يعنى شقى با حالت شقاوت و سعيد با حالت سعادت از دنيا مى رود كه بزرگان فرموده اند: مناط كار انسان آخر كار اوست . و فرموده اند: من كان آخر كلمه لا اله الا الله و جبت له الجنه ؛ هر كس آخرين كلمه است لا اله الا الله باشد، بهشت بر او واجب است .
و مرگ ها مختلف است مثلا كسى كه در حال اسهال بميرد شهيد مرده است و يا زن اگر در حال نفاس بميرد ثواب شهيد دارد به جهت آن كه شهدى ماخوذ از شهادت است و شهادت از حضور است ، كسى كه به ميدان مى رود نمى داند چه جور برمى گردد وئ لذا خود را بين دنيا و آخرت مى بيند در حالى كه خدا در دل اوست و چون از دنيا برود به همان حالت يعنى اقبال به سوى حق مى ميرد و پس از موت ، آن حال پاك شدنى و برطرف شدنى نيست و لذات مرگ در جهاد، مرگ ممدوحى است و از اين جهت آن را شهادت ناميدند و جميع اين عطايا و ثواب ها در اين است كه انسان در حال مردن با حضور باشد و اين است عاقبت به خيرى و برعكس او شر است كه العياذ بالله انسان با حالت ادبار از حق از دنيا برود وئ در نتيجه صاحبان نفس لوامه ، در مقام ، از صاحبان نفس مطمئنه پست تر و از ديگران برتر هستند؛
3- قسم سوم از تائبين ، صاحبان نفس مسوفه يا مسوله اند.
تسويف در لغت به معناى وعده دادن به خود است مثل آن كه بگويد فعلا اين كار را مى كنم و بعد توبه مى نمايم .
در روايت است كه اكثر اهل جهنم اهل تسويه اند كه توبه را عقب مى اندازند (94) و اين عبارت است از اين كه وقتى معصيت مى كند با خوشى مقدم بر او مى شود و رد حين معصيت سرور دارند و لذا نزد خود سوف سوف مى گويد و البته به حسب عقل عاقبت كار اين گونه اشخاص بسيار وخيم است ؛ زيرا فرض مى كنيم كه در هر دقيقه كه شصت ثانيه است ، شصت نفس بكشيم شايد در هر نفسى كه بكشيم نفس آخر ما باشد. و اين دسته مى گويند من ترك معصيت را در نفس بعد مى كنم و ممكن است به نفسى كه وعده ترك معصيت به خود داده توبه كردن نصيبش نشود و در همان حال بميرد و دسته قبل ، كسانى بودند كه در حال عمل تحسر و ندامت داشتند و اين عبارت از توبه مقارن با معصيت اما اين جماعت در موقع صدور معصيت ، سوزان و گدازان نيستند، بلكه با خوشى مقدم به معصيت مى شوند و در چنين حالى ؟در قسمت توبه خدا در دلشان نيست .
حاصل آن كه ؛ چون اين طور است هر كس بايد حال خود را در هر حال ، حال آخرى بداند كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: پلك چشم من كه پايين مى رود انتظار برگشتن آن را ندارم !
و بالاخره معيار در شقاوت و سعادت انسان ، حالى است كه در آن حال مى ميرد؛
4- قسم چهارم از تائبين ، كسانى هستند كه مدت هاى متمادى سير كردند در عمل نيك و يك مرتبه برگشت كرده و تمام اعمال نيك را پشت پا زده اند و اصلا در فكر توبه و چاره جويى كارشان نمى باشند. اينها صاحبان نفس اماره اند كه خداوند در كلام خود فرمود: ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى (95) همانا نفس انسانى پيوسته به بدى ها فرمان مى دهد مگر آنچه را پروردگارم رحم كند.
اين دسته به تمام جهات با دسته اول تائبين ضدند و از دسته دوم و سوم هم به مراتب ، پست تر مى باشند، زيرا كه نفسشان هيچ گاه مجال نمى دهد كه به خود وعده توبه دهند و لذا كار اين طبقه بسيار مشكل است ؛ پس بايد پناه برد به خدا از اين كه جزء اين دسته باشيم .
اسباب صدور گناه 
موجبات صدور عصيان نه فقط بى ايمانى است بلكه چند سبب دارد:
اول آن كه چون لذت معصيت را نقد مى بيند و مضارى را كه از قبل معصيت پيدا مى شود نسيه ، لذا از اتيان آن باك و ابا ندارد، چون ابن سعد ملعون كه علنا گفت : دنيا نقد است و آخرت نسيه ؛ و لذا پافشارى كرد در قتل حضرت سيدالشهداء عليه السلام و خود را گرفتار آن معصيت عظيمى نمود و بالاخره هم به مراد خويش نائل نگرديد كه گفت : خسر الدنيا و الاخره . و اين را تعبير كرده اند به تعجيل لذت و تعجيل الم آن و اين دو شعبه باعث مى شود بر اين كه شخص مقدم بر معصيت شود كه اگر آن ضرر را در اول ملاقات مى كرد مسلما از لذت آنى صرف نظر مى نمود؛
دوم از اسباب معصيت مذكوره ، داشتن نفس مسوفه است كه موجب مى شود براى اقدام معصيت چنانچه معناى مسوفه در پيش گفته شد.
سوم از باب معصيت اميد داشتن به عفو خداست و البته چنين شخصى ، مومن است ؛ زيرا مى داند آن عمل براى او ضرر دارد لكن چون خدا را عفو و غفور مى داند لذا چشم اميدش به او است و ارز ارتكاب معصيت باك ندارد و مثل اين شخص مثل شخص ‍ صحيح الاعضائى است كه در خانه بنشيند و ترك كاسبى كند و اميدش اين باشد كه خدا روزى مرا مى رساند من حيث لا يحتسب . البته چنين شخصى بايد خاطرش جمع باشد كه اين طورى روزى به او نخواهد رسيد و راهش اين است كه دنبال كار رود و سنت خدا را حجارى نمايد؛ زيرا فرموده اند: ابى الله ان يجرى الامور الا باسبابها ؛ ابا و امتناع كرده است خدا از اين كه اجر كند امورات را مگر به وسيله اسباب آن . و بالاخص معناى عفو آن بوده كه سابق ذكر كرديم و گفتيم خداوند كسى را عفو مى فرمايد كه قابليت و استعداد عفو داشته باشد؛ پس اين گونه افراد فكرشان بيهوده و بى اساس است كه پايه اش به جايى بند نخواهد بود.
چهارم آن كه معصيت از شخص صادر شود و شك داشته بادش كه ضرر در آينده برايش دارد يا نه ؟ و اين درد دردى است بى درمان و يگانه علاجش تحصيل ايمان است كه اگر تحصيل ايمان كرد شكش برطرف شده و مبدل به يقين مى گردد. و راه برطرف شدن شك به دو جهت است : تفصيلى و اجمالى ؛ اما تفصيلى آن است كه حتى المقدرو شخص مجالست و مخالطت با آشنايان و دانايان اين فن نمايد و مراوده بسيارى كند تا كمكم آن حالت شكى تبديل به يقين شود؛ چنانچه خداوند متعال مى فرمايند: و ذكر فان الذريى تنفع المومنين (96) و تذكر ده ، زيرا تذكر براى مومنان سودمند است .
و اما راه اجمالى آن ، آن است كه شخص عاقل گمان نمى رود چنين شكى نمايد و علاج قطعيش به فكر است و فكر را بايد به فكر پيدا نمود و اين كه غالبا انسان كمتر در اين گونه مباحث فكر مى كند، دو جهت دارد: يكى آن كه اين طور افكار طبعا مولم و تلخ است ، چون نفس استراحت طلب است ، حاضر نيست كه افكارى را زير بارش برود كه براى خود ايجاد غصه نمايد و هميشه خيال انسان عقب افكار شيرين مى رود. ديگر آن كه نفس انسان لقمه دهان شيطان است و او مانع از آمدن فكر مى شود و از آن طرف هم بايد افكار خوب و مورد نظر را تعقيب نمود و آخرين داروى آن ، داروى صبر است و توبه هم به صبر كردن حاصل مى شود.
قدرت صبر 
در روايت است چون بنده را در قبر مى گذارند، نماز از جانب يمين او درآيد و زكات از جانب يسارش و احسان به والدين بر سر او سايه افكند و صبر در گوشه اى بنشيند و به نماز و زكات و احسان به والدين ، مى گويد: شما كارى خود را براى نجات او انجام دهيد؛ پس اگر توانستيد فنعم المطلوب و اگر نتوانستيد من از او دستگيرى : مى نمايم .
حاصل آن كه صبر بنفسه ، صبر است و خداوند را صابر خوانند از جهت آن كه او در؛ كارش تانى دارد؛ چنانچه شاعر گويد:

مكر شيطان است تعجيل و شتاب
لطف رحمان است صبر و اجتناب
با تانى گشت موجود از خدا
تا به شش روز اين زمين و چرخ ‌ها
ورنه قادر بود كو از كاف و نون
صد زمين در يك دم آوردن برون
اين تانى از پس تعليم تست
صبر كن در كار و دير آى و درست
يك دل و يك محبت تمام 
در يك دل تو محبت تمام محبت نگنجد. و ما جعل اله لرجل من قلبين فى جوفه . چنانچه شاعر فرمايد:
يا مسلمان باش يا كافر، دو رنگى تا به كى
رسم عاشق نيست با يك دل ، دو دلبر داشتن
يا اسير بند جانان باش يا در بند جان
زشت باشد نو عروسى را دو شوهر داشتن
ديگرى چنين گويد:
با دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راست
يا رضاى دوست بايد، يا خداى خويشتن
تقويت دينى 
تقويت باعث دين به يكى از دو طريق ذيل است :
اول آن كه اخبار و قصصى كه درباره صبر و صابرين است مطالعه كند و متذكر شود مانند مطالعه در احوالات حضرت ايوب عليه السلام و صبر كردن آن بزرگوار و هكذا از اين قسم حكايات و قصه هايى كه باعث دين را تقويت مى كند؛
دوم آن كه از اول ، نفس را تعليم و تربيت نموده تا اين كه ملكه اش شود و هميشه بر باعث هوى مقدم باشد و در نتيجه كارهاى بزرگى را انجام دهد و البته كارهاى كوچك را نبايد بى اهميت شمرد مثل آن كه گذشتن از ده شاهى پول خيلى سهل است و گذشتن از صد تومان سخت است و اين حرف ها كاملا صحيح و بجاست لكن كار قلب خيلى مشكل است و بايد او را در تحت سيطره عقل درآورد و تا پاك نشود چيزى از حقايق در او جلوه نكند و خدادارى ، به پاكى قلب است و صبر در اين قسمت ها از مشكل ترين موارد صبر است و تحصيلش قسمى در تحت اختيار است و قسمى نيست ، چون زارع كه اگر اراده داشته بادش گندمش به درجه سنبل برسد مقدمه بادى زمين را شخم زده و خار و خاشاك آن را برطرف ننمايد و سپس تخم بيفشاند و آب بدهد و پس از انجام اين اعمال منتظر باران رحمت الهى باشد و ساير كارهاى ديگر از اختيار او خارج مى باشد مثل نازل شدن باران و وزيدن بادها و تابش مهتاب در شب و آفتاب در روز و اينها از افعال حق است كه سنتش بر اين جارى شده كه در مواقع مخصوص باران رحمتش را بفرستد.
نخستين وظيفه سالك الى الله 
پس بايد شخص سالك الى الله ، اول خار و خاشاك معاصى را از مزرعه دل برطرف سازد و آن را از آفات حفظ كند تا مستعد براى نزول رحمت حق شود كه فرمودند: ان لربكم فى ايام دهركم نفحات الا فتعرضوا لها (97) ؛ براى پروردگار شما در ايام روزگارتان نفحه هايى (98) است ، پس بخودتان را در زير ناودان هاى رحمت او قرار دهيد.
و اين رحمت حق ، در بعض اوقات بيشتر مى باشد مانند روزهاى جمعه و روز عرفه و ماه مبارك رمضان و هم چنين ساير اعياد و ايام شريفه كه در اين .مواقع رحمت و عنايت حق نسبت به بندگانش بيشتر است و حال عالم غيب و نزول رحمتش از آنجا به وسيله كششى است كه از اين عالم حاصل مى شود و مثال ، مثال حال طفل است نسبت به پستان مادر كه قبل از اين كه طفل قدم به عرصه دنيا گذارد، خداوند شير را در پستان مادر مهيا فرموده است لكن تا طفل پستان را نمكد شير نخواهد نوشيد؛ هم چنين عالم غيب هم منبع فيوضات و رحمت هاى حق است و بايد اول ، شخص خود را مهيا و مستعد از براى اخذ فيوضات نمايد و سپس خود را در زير ناودان رحمت حق قرار دهد، آن وقت از او درخواست نمايد تا رحمت معنويه اش را نصيب فرمايد و اگر چنانچه به تنهاى نتوانست پس ‍ كمك طلبد و به كمك برادران دينى و ايمانى ، از حق درخواست فيوضات نمايند كه علما اين را به اجتماع هم تعبير كرده اند؛ مانند نشستن دور يكديگر و ذكر خدا گفتن در ايام و ليالى شريفه و متبركه در اماكن شريفه كه مدخليتش در كشش رحمت الهى بيشتر و زيادتر است .
ماهيت گريه ها 
بنده از حال گريه هيچ وقت انقطاع پيدا نمى كند منتهى گاهى گريه ، گريه خوف است و گاهى گريه رجا و گاهى از روى شوق و گاهى از روى حب و عشق به مولا مى باشد.
روايت است كه پيغمبرى از پيغمبران فرمود: عبور كردم به سنگ كوچكى كه آب فراوان از او مى آمد تعجب كردم و علتش را در باطن درخواست كردم و پس خداوند را به زبان آورد و گفت : گريه من به جهت آن است كه از وقتى شنيدم آيه وقودها الناس و الحجاره (99) را، مى پرسم از آنت كه مبادا يكى از آن سنگ هاى در جهنم ، من بوده باشم ! پس پيغمبر درباره او دعا كرد و خداوند هم فرمان آزادى او را از آتش جهنم ، صادر فرمود. باز مدتى گذشت ، همان پيغمبر از آنجا عبورش افتاد ديد باز آب فراوانى از آن سنگ مى آيد پرسيد: ديگر چرا گريه مى كنى ! گفت : هذا بكاء الشكر و بروره ؛ اين گريه ، گريه شكر و سرور است ! از آن وقتى كه شنيدم از شما كه از آتش جهنم آزاد هستم شكر اين نعمت را به جا مى آوردم و اين گريه ، گريه شكر است . (100)
اينك گوييم : قلب بنده در مثل چون سنگ است كه قساوت دارد و اين قساوت و سختى برطرف نخواهد شد الا در حال خوف و حال شكر كه حيات جاويدان در پاك شدن دل است ؛ چنانچه شاعر فرمايد:
آن چشمه كه گويند نهان در ظلمات است
گر هست به جز ديده تر در سحرى نيست
معناى لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين 
اين عبارت به چند معناست و يكى از آن معانى اين است كه كه جر نيست يعنى طورى نيست كه بنده ؛ را فعال خود به طور كلى اختيار تام نداشته باشد و تفويض هم نيست يعنى طورى نيست كه به كلى اختيار تام داشته بادش ، بلكه امرى است بين اين دو امر و در نتيجه ثابت مى شود كه عبد در افعالش فاعل بالاستقلال نيست برخلاف حق - جل جلاله العظيم - كه در كليه افعالش فاعل بالاستقلال است و عبد با فعل حق هيچ گونه شركتى ندارد اما حق با فعل عبد شركت دارد وئ روى اين زمينه هر كس ماسواى خدا به ما نعمت دهد خدا هم با او شريك است و هر چه خدا نعمت مى دهد كسى با او شريك نخواهد بود.
علت تفاوت حال انبيا عليه السلام 
تفاوت حال انبيا عليه السلام در فضل ، به تفاوت در ادراك آنهاست به اين كه توجه به اسباب داشته باشند و يا اين كه اين كه منحصر بدانند اسباب را به حق - جل جلاله العظيم - مثل آن كه چون جبرئيل عليه السلام به خانه حضرت لوط عليه السلام وارد شد و آن وضع فجيع را مشاهده كرد كه مردم دنى طبع پست فطرت به طرف ميهمانان حضرت دست درازى كردند، حضرت لوط از ترس آن كه مبادا به مهمانانش جسارتى شود و صدماتى وارد آيد فورا دختران دختران خود را به آنها ارائه داد و فرمود: يام قوم هولاء بناتى هن اطهر لكم فاتقوا الله و لا تخزون فى شيفى اليس منكم رجل رشيد (101)؛ اى قوم من ! اينها دختران من هستند و براى شما پاكيزه ترند، از خدا بترسيد و مرا نزد ميهمانانم رسوا نكنيد، آيا در ميان شما مرد عاقلى وجود ندارد. پس آنها در جواب گفتند: قالوا لقد علمت ما لمنا فى بناتك من حق و انك لتعلم ما نريد (102)؛ هر آينه تو مى دانى كه ما به دختران تو كارى نداريم و بلكه مقصود ما ميهمانان تو مى باشد.
چون حضرت اين احوالات را مشاهده كرد بسيار مضطرب شد و گفت : لو ان لى بكم قوه او اوى الى ركن شديد (103)؛ اى كاش براى من قوت و قدرتى بود كه شما را از خود و ميهمانانم دفع مى كردم بيا اين كه پناه مى بردم به ركن شديدى .
حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد: والله ! كان ياوى الى ركن شديد (104)؛ قسم به خدا! او در نزد ركن شدى بود، اما نمى دانست .
و يا چون حضرت يوسف عليه السلام كه در زندان به آن شخص فرمود: اذكرنى عند ربك نازل مى شود و عرض . مى كند: اگر حاجتى دارى بفرما؟ پس مى فرمايد: فقط به خدا حاجتمندم نه غير از خدا ، خدا ناظر اعمال بندگان است . و بالاخره آتش براى آن برد و سلام مى شود؛ پس تفاوت حال انبيا عليه السلام با هم به تفاوت مقاماتشان است در مقام خداشناسى و هر چه انسان معرفت و يقينش به حق زيادتر باشد اتكاء او هم به خدا زيادتر است و علم به منعم پيدا كردن درجاتى دارد كه انتها و پايان برايش نخواهد بود. (105)
عجز از شكر 
حق خدا را هيچ بنده اى نمى تواند ادا نمايد؛ چنانچه حضرت موسى عليه السلام عرض مى كند: خدايا! من عاجزم از شكر تو، خطاب آمد: يا موسى چون عاجزى از شكر من ، پس شكر مار به جاى آوردى .
علماى اخلاق مى گويند ما سئال موسى عليه السلام را فهميديم اما جواب از آن معلوم نشد كه چگونه عجز از شكر نعمت ، شكر حساب مى شود. مثلا وقتى ما نمى توانيم به آسمان پرواز كنيم و علم به عجز خود داريم ، پى اين علم به عجز، پريدن حساب شود؛ و ثانيا گرفتيم كه علم به عجز از شكر، شكر است اما تا به حال اين حديث آگاه نبوديم و چون اكنون علم به اين حديث پيدا نموديم ، پس ‍ اين علم هم خوئد شكمى لازم دارد. اما بيانى كه بشود به سبب آن بيان ، آن را شكر فرض كنيم آن است كه حق تعالى ما را و عالمى را خلق فرمود و به عالم مخلوق مرتبط نمود كه فرمود: خلقى لكم ما فى الاظرض جميعا (106) تمام موجودات روى زمين را براى شما آفريد.
پس چون آن موجودات را صرف در طاعت خدا كرديم براى وصول قرب به خدا، بعد از آن چيزى باقى نمى ماند كه آن را به جا آوريم . اين كاينم مدعا را به سور قصه و حكايت در مى آورى كه جامع جميع جهات مذكور است و آن حكايت اين است :
پادشاهى بود در مقام عطوفت ، رعيت پرور و از حيث دادخواهى ، عدالت گستر. حقوق رعايا را - طبقاتهم - مى شناخت و به هر يك على قدر لياقتهم ، عطايا مى كرد. هميشه سفره عطايش گسترده و جودش نسبت به وضيع و شريف ، عميم و لطفش بر آقاصى و ادانى ، شامل و قهرش بر دفع تعدى متعدين ، كافل ، بر خفاياى اوضاع ... لكت ، بصير كه لا يعزب عنه مثقال ذره (107) به اندازه ذره اى از خدا پنهان نيست ، و بر ضمائر قلوب رعايا خبير كه يعلم خائنه الا عين و ما تخفى الصدور (108)؛ خدا خيانتكارى ديدگان و آنچه را دل ها نهان داشته اند، مى داند ، قائم بر حفظ مملكت كه هو الحى القيوم (109)، و ساعى در امور رعيت ، اشتغال به مهمى او را از رسيدگى به امور، ديگر مانع نيست ؟ لا يشغله شان عن شان ، و دست عطوفت بر بعيد و قريب مختلف نبودى :
چنان لطف خاصش در هر،تن است
كه هر بنده گويد خداى من است
نجف اشرف را مقر سلطنت قرار داده بود و وى را خواص و ملازمان بسيار و از همه آنها بى نياز والله هو الغنى الحميد (110)، زمانى چنان اتفاق افتاد اشاره به اين آيه و اذ قلنا للملائكه اسجدوا لادم (111) براى مصلحتى بعضى از خواص را به امرى مامور داشت همگى در مقام امتثال عرض انقياد و خشوع نمودند مگر حارث نامى از ميان آنها تمرد نمود وئ مستحق عقوبت كرديد. نخستين عقوبتش آن شد كه مطرود حضور مجلس قرب شد و از سعادت نيل به لطف شاه محروم گرديد و از عداد مقربان اخراج شد و ثانيا از طرف حضر پادشاه محكوم به شكنجه و عذاب شد. چون هنگام عقوبت رسيد در محضر شاه معروض داست كه اگر چه عدل گسترده ات مقتضى است كه هيچ يك از رعايا را بى جرم ، عقوبت نكنى و فضل وسيعت را شايد كه بر همه بدون تفاوت از ناحيه ات بلكه به تفاوت مراتب آنها بخشش كمى لكن در هنگام عقوبت تا حجت تمام نكنى مسارعت در عقوبت ننمايى حال كه از اين بينوا جرمى سر زد و مطرود بارگاه قرب گرديدم ممكن است در عقوبتم تعجيل ننمايى و مرا مهلت دهى تا روز نوروزت كه روز پاداش مطيعين و جزاى عاصين است تا معيار روز بر كردار بدكاران بامش كه هر كس تور را گذاشت و مرا به آن كه دانست مطرود تو شده ام اختيار كرد حجت بر عقوبتش تام و هر آن كه رو به جانب تو داشت و به دسائس حيل من نفريفت استحقاق فوق التمام يابد چه اگر من نباشم بدى بدان مستور بماند و خوبى خوبان ظاهر نشود و معلوم است عقاب بر سوء سريره مكتوبه ، عقاب بلا حجت است و آن ساحت عدلت دور اگر چه تو دانايى بر ضماير رعايا لكن كشف بدى حتى بر خود بد - فضلا از او - منوط است بروز آن به سببى از اسباب و هر گاه مرا مهلت دهى از مملكت تو خارج نتوانم شد و از تحت سلطنت تو بيرون نتوانم رفت ؛ پس روز نوروز توانى عقابم كرد و جزاى بدى امروز را آن روز توانى داد در بيان حكمت خلق شيطان و اشاره به آيه انظرنى الى يوم يبعثون (112)؛ مرا تا روز بر انگيخته شدن مهلت ده ) است .
پس عرضش در ساحت قدس شاه مقبول افتاد و سخنش چون مقرون با مصلحت مملكت بود پذيرفته گشت . ملازمان را امر شد كه در دفتر، امهالش را تا روز نوروز ثبت كردند و او را ارخاء العنانش ساختند، چون مرخصى خود را ديد به شهر بغداد دويد و آنجا را محل اقامت قرار داد و هميشه در انديشه صرف وجوه رعايا از آستان قدس شاه مى بود و آنانى كه فطرتى غير مستقيم و عزيمتى غير ثابت داشتند از اطراف و جوانب رو به وى كردند و خود را از عطاياى روز نوروز شاه محروم و بر خود موجب نقمات آن روز را مسجل داشتند و چون شاه را عطوفت رعيت پرورى به كمال بود واگذاردن ايشان را بر خود غير جايز ديد، رسولان به اطراف و جوانب مملكت گسيل داشت و رعايا را از مخالفت و غرور بر وعده هاى كاذبه حارث متمرد، اندرز نمود و بر جزاى بر سلوك طريقه قسط در روز نوروز وعده كرد از آن جمله هفت طغرى دست خط متحد المال با هفت راس اسب از خواص دواب و هفت صد ليره براى هفت نفر از سكان كربلا فرستاد و بدين نحو مكتوب نمود: همانا رعاياى من بدانيد من از اطاعت تان مستغنى و از مخالفت تان نه در بيمم ، مقتضى جود و احسانم ، آن كه چون رعيت خواهم ، شما را آگاه كنم كه به نزد من آمدن موجب رسيدن به ساحت قدس ‍ حضور مجلس من است البته مى دانيد كه هر كس را ادراك حضور شاه ممكن نيست و ماندن به همين منوال بدون عزيمت حركت ، موجب محرومى از فيض حضور است و رفتن به بغداد و متابعت حارث متمرد، باعث نكال و وبال است ؛ پس عطوفتم مقتضى شد تا شما را آگاه كنم و هر يك را كه وسيله حركت به نزد من نيست ، اسباب آن را فراهم كنم ؛ لهذا هر يك از شما را مركب و زاد عطا كردم تا خود را به وسيله اسب و خرج راه به من برسانيد و از قرب مجلسم محروم نشويد و بدانيد مرا در قرب شما حاجتى نيست و در امورات ملكى از شما استعانت نمى نمايم و از اعانت شما بى نيازم ، فقط غرض ملوكانه من در رفعت مكان شماست و بلندى مقام ارجمند رعاياست ، خواست من در خشنودى رعاياست ؛ پس اى رعاياى من ! بكوشيد و زاد و راحله را مهمل نگذاريد و زنهار، زنهار! كه عاطل و باطلش ننمايد، با جدى وافى بر مركبم سوار و از مالم زاد بسازيد و خود را به من برسانيد و الحذر، الحذر! كه زاد و راحله مرا در غرض طريق من مصروف ننماييد. با اسب من متوجه جانب حارث متمرد نشويد و از توشه اى كه به شما عطا كردم ، خود را به او نرسانيد و بدانيد چون چنان كنيد در روز نوروز از دو جهت استحقاق عقوبت داشته باشيد: نخست براى آن كه مخالفتم كرديد، پس ‍ آن كه نعمت را در راه مخالفت مصروف داشتيد.
بدانيد هر چند قدم كه به من نزديك شويد، به همان اقدام از دشمن خود دور خواهيد بود و هر چند به او نزديكى جوييد، از من دور خواهيد بود و قد اعذر من انذر و السلام .
و اين مكتوبات را با مذكورات ، با رسولى ، به جانب آن هفت نفر فرستاد، چون به هر يك از آنها مكتوب و وجه و اسب رسيد، هر يك شب را در انديشه رفتند و تا صبح به خيال گذراندند.
نخست عبدالحارث را خيال چنان رفت كه تاكنون در اين جا مانده بودم براى آن كه نه خرج راه داشتم ، نه دابه سوارى ، حال كه واجد شرايط سفرم بهتر آن است كه از كربلا بيرون روم و به جانب بغداد گذارم ؛ چرا كه بغداد شهر آزادى است كه مقتضيات هر گونه سرور در آن آماده و لوازم هر نوع تعيش فراهم ، نه موجبات تعيش را مانعى در بين و نه مستدعيات شهوت را مخلى در پيش است ، همه شب را تا به صبح مى توان با نساء حسان الوجوه به سر آوردن و هر روز را توان با نديمى مانوس گذرانيدن .
بى فاصله به جانب بغداد حركت كرد، با حارث متمرد بناى يگانگى گذاشت و به كلى خود را موتمر به اوامر او قرار داد، سپس حكم كه دوم از آن اشخاص است چنين انديشد كه همواره اتخاذ طريق سلامت و سكوت ، خوش تر و در گوشه خمول زيستن به انديشه ، نزديك تر؛ بهتر آن كه در منزل بمانم و با اين وجه گذران كنم و مركب سوارى را در طويله ببندم و خود فارغ در خانه بخوابم تا آن كه كد سفر تحمل كنم و خود را به نجف اشرف برسانم به خيال آن كه زمانى ادراك حضور مهر ظهور يابم نه حضور خواهم و نه تحمل مشقت سفر كنم ، راحت عاجل را براى لذت آجل از دست ندهم كه اين در حكم عقل اقرب و به تحصيل سعادت كمال و راحت نفس انفع است ؛ پس به انديشه در خانه بماند و مراحم ملوكانه را در طريق رضاى پادشاه كه نفع آن جز به خود وى عايد نبود مبذول نداشت و همه را عاطل گذاشت و خواب در شب را بر اسحار آن در طى طريق نجف و ادراك حضور مجلس شاه اختيار كرد. پنج تن ديگر اختيار سفر به نجف را بر اقامت ، ترجيح دادند و همگى بعد از تحصيل زاد سفر به مصاحبت هم ، از شهر بيرون رفتند، چون پاره اى از طريق بپيمودند از آن جمله عبدالله گفت : هان از مصاحبان ! طريقى طويل در پيش است مطلبى را در طرح مذاكره درآوريم و در آن معنى صحبت دراندازيم تا به عنايت آن مسافت راه ما را معلوم نگردد و از بعد سفر خسته
نمويم ، حال از شما استعلام مى كنم : منشا اختيارتان مشقت سفر را بر راحت اقامت چيست ؟ و موجب آوارگى از وطن مالوف چيست ؟ چه از ميانه آنها، عبدالقهار مبادرت به سخن گفتن كرد و در جواب گفت : مرا انديشه در اين سفر جز اين نيست كه از وعيد شاه در خوفم و طاقت تحمل عتاب او را ندارم در بيان مقام عبادت خائفين است از آن بينديشيم كه مثل حكم در خانه بمانم و چون روز نوروز شاه در رسد براى آن كه چرا عطاياى شاه را عاطل گذاشتم و در موجبات رضاى آن مبذول نداشتم مورد عقوبت شوم ، خواستم اين ملامت را از خود دور كنم ؛ چون آن كه مى دانم صادق الوعد است و نتوان شد كه از نظرش محو شوم و بدى نيست كه از من بازپرسى خواهد نمود؛ لهذا محنت سفر اختيار كردم و سختى امروز را ترجيح دادم ، براى آن كه مبتلا به شدائد يوم المواخذه شاه نشوم ، چه بزرگان عقل گفتند: بسا مشقات فعلى را بايد خريد تا از اشد آن كه در فردا از غلبه خون فاسد در بستر مريضى افتادن ؛ عضو فاسد را از بدن بريدن بهتر از آن كه به فساد تمام بدن مبتلا شدن ؛ تحمل مشقت سفر دريا كردن بهتر كه در فردا دست گدايى نزد اين و آن دراز كردن . لايزال در اين موارد عقل قطعى حاكم است كه براى دفع سخت تى در آينده در حال مشقت نقدى را تحصيل نمودن سزاوار است . مرا انديشه در حركت اين بود كه معروض افتاد و ديگر تخطئه يا تصويب آن را بر راى متين شما واگذار مى كنم و از شما تصديق به صحبت آن را طلب مى نمايم .
عبدالجواد در جواب گفت : به به ! چه بسيار خوب انديشه اى به كار بردى و آنچه را كه عين صواب بود ادراك كردى و عقل دوربين تو را آفرين باد، لكن هر چه گفتى آن را ماند كه اين اقدام را جز از راه خوف ، براى انديشه ديگى ننمودى و فقط هم خود را در امن از عقاب و ابتلاء بازخواست شاه قرار دادى وئ چنان ماند كه اگر از انديشه بازپرسش ايمن بودى در منزلت توقف داشتى و مشقت سفر بر راحت اقامت نگزيدى و لكن من نه چنانم بلكه علاوه از انديشه تو، موجب ترحم من ، طمع در عطاياى شاه است در بيان مقام عبادت راجين و افضليت رجا از خوف است ؛ چه مى دانم شاه را در روز نوروز، نسبت به رعاياى مطيع ، جوائزهاست از باغ ها و عمارت ها و قصرها و تيول ها و انواع نعمات از آنچه كه در خيال ما رعايا نگنجد و به ابصار ما در نيامده باشد و از همه بهتر آن است كه آنچه مى دهد باز پس نستاند و ما را در داشتن آنها معارضى نباشد و متعديى بر ما تعدى نكند و در داشتن آن مواهب بر ما رنجى و عنايى وارد نيايد و در عين تنعم بغداد را ماند كه انديشه باز پرس داشته باشيم يا غم زوال بخوريم يا از نظر مكرمت شاه محروم مانيم ؛ پس من چنانم كه اگر از باز پرس شاه ايمن بودم باز در منزل توقف نكردم بلكه محنت سفر را مى خريدم براى طعمى كه در عطاى شاه دادم . اين است منشا حركت من ، ديگر ندانم در صوابم يا در خطا؟
پس عبدالرحيم گفت : احسنت و اجملت ! كه حقيقت امر را باين كردى و آنچه واقع بود به آن رسيدى و دانستى كه عمل اميدوار به از عمل خائف است ؛ چه راجى بطبعه در مقام طلب است و خائف را خوف موجب است . و گفتى كه اگر خوف هم نداشتى باز در خانه نماندى و در مقام طلب خود را به شاه مى رساندى و لكن هيچ دانى كه فقط باغ ها و عمارت ها و ساير عطايا كه بر اين منوال است خواستى و از اين بالاتر، در انديشه نداشتى و من نه چنانم بلكه علاوه از انديشه تو، موجب حركت من آن كه در دست خط آفتاب فقط چنان ابلاغ گرديده بود كه هر گاه اختيار سفر كنم و ادراك خدمت نمايم با آن كه شاه را در خدمت من حاجتى نباشد، بسا باشد به خلعت وزارت مفتخرم سازد طمع ادراك مقام وزارت مرا محرك آمد، چه آن مقام را توان گفت : كه خود مقام سلطنت است و از اين جهت گفته اند: وزير، شاه است بى تاج . حال مى روم شايد مقام ارجمند را دريابم و اگر دريابم تمام مشاغل سلطنت مرا باشد حكم كنم ، فرمانفرما باشم ، زمام مملكت در دست نهم ، بدهم و بستانم عزل كنم و نصب نمايم ، فتق و رتق مملكت به دست گيرم ، عطا و بخشش نمايم ؛ حاصل آن كه كارگزار مملكت باشم انديشه من اين است كه معروض داشتم گمان ندارم كه در همت قصور كرده باشم .
عبدالرحمان گفت : بسيار متين گفتى و همت عالى نمودى ، چه مقامى بسيار بلند طلب كردى اميد است كه به مطلوبت فائز آيى لكن با آن كه از مقام وزارت مقامى ارجمندتر متصور نيست و مى توان گفت غايه القصواى مقامات را طالبى باز كوتاه آمدى و در مقام طلب كامل انديشه نكردى و من نه چنانم كه تو باشى بلكه با تو شريكم كه از مقام وزارت درنگذرم لكن بدان كه وزارت را دو وجهه است : وجهه با رعيت و آن ، آن است كه تو خواستى و اين عبارت است از تحمل مشاق سلطنت و از اين روست كه وزير را وزير گفته اند كه ماخوذ از وزر است و در واقع آنچه تو خواستى وزر سلطنت را درخواست كردى و من از اين روى ، وزارت نخواهم بلكه وجهه با شاه را خواهم ، يعنى آن جهت را طلبم كه هميشه مجلس قرب شاه را يابم و در مكالمات و مخاطبات مجلس فيض روى شاه را به خود بينم و در روز سلام سر سلسله باشم و در موقع صدرو فرامين ، مخاطب به جناب اعظم شوم و هيچ لذتى را بر لذت انس با شاه اختيار نكنم و هميشه سرور خود را در لقاى شاه مى دانم و اگر اين مقام را به غير از وزارت تحصيل كنم هرگز پيرامون وزارت نگردم و وزر بر گردن نگيرم و آنى مجلس شاه و لذت مكالمه با او را به هزاران اضعاف آنچه تو از مقام وزارت خواستى نفروشم . اين عين خواست من است ديگر ندانم بهتر از اين مقام مى توان خواست يا آن كه من به انتهاى همت رسيده ام ؟
عبدالله كه آخرين آن جماعت بود گفت : آنچه تو خواستى همه را براى خود خواستى ؛ چه آن كه مقام مكالمه شاه را با خود طلبى و خواستى سرسلسله مجلس سلام ، تو باشى و قرب شاه تو داشته باشى و ساير آنچه ذكر كردى همه را براى خود خواستى لكن من نه مكالمه خواهم و نه قرب شناسم و نه حضور طلبم بلكه شاه را خواهم ؛ چه آن كه مكالمه با شاه خواستن مقامى است و شاه خواستن مقامى ديگر؛
چنان در شاه خواستن ، شاه را بخواهم بلكه خود در مقام شاه فانى گردم به قسمى كه هر گاه او را مشاهده كنم ديگر خود نبينم تا به مقام مكالمه او التذاذ ادراك نمايم ! محبوبم شاه است ، مطلوبم شاه است ، مشتاق به شاهم ، در آرزوى شاهم به غير از او چيزى نجويم و جز فكرش ، انديشه ندارم ، ماسواى خود رسانيدن به او طلبى ندارم . از مجلسش او را خواهم ، از مكالمه اش او را جويم ، نمى دانم توانم خود را به او رسانم يا نه ؟ بينى و بينك انى ينازعنى ، فارفع لطفك انى من البين .
چون سخن عبدالله به اين جا رسيد، به دروازه نجف نزديك شدند و مصاحبان هر يك از كوتاهى انديشه خود متاسف شدند و بر علو همت عبدالله درودها گفتند و وارد شهر شده هر كس در منزلى فرود آمد: بماندند تا روز نوروز در رسيد و فرمان لازم الاذعان بر اجتماع رعايا صدور يافت و از اقاصى و ادانى دور و نزديك همگى حاضر خدمت گرديدند و از بيم مواخذه چنان وحشتى بر عامه رعايا روى داد كه وصف آن ناتوان گفت كه مدتى تمام همه در حيرت بماندند تا آن كه امر در رسيد تا مطيعين از عاصين امتياز داده شوند. نخست حارث متمرد را حاضر كردند و چون حجت بر او تمام بود، به حبسش در مطموره عذاب فرمان داد و در آن محبس ابد الاباد بماند؛
سپس عبدالحارث را كه به بغداد رفته بود حاضر كردند و از طرف قرين الظرف خطاب با عتاب صدور يافت كه : اى خائن كافر به نعمت ! از چه روى كفران نعمت مرا نمودى و به چه سبب بر اسب خاصه من سوار شدى و از مال بذل كردى و خود را به دشمن رساندى و از فيض عطاياى امروزم - كه به محسنين از رعايا بخشش كنم - خود را محروم ساختى . حقا كه نعمت مرا نشناختى حال كه روز جزاست ، مى دانى كه هر چه بد كردى با خود كردى ، عيش چند روزه بغداد را بر راحت امروز مقدم داشتى و در امروز خود را سزاوار هر گونه عقوبت قرار دادى و از اين نعمت خطابات مقرونه با عتاب بسيار فرمود: سپس امر دش تا سه پايه آهنين حاضر كردند و او را محكم ببستند و به ضرب تازيانه به دست غلامان قوى تاديبش مى كردند و او در تمام اين احوال شرمنده و غمنده ناكس ‍ الراس ، خجل و منفعل بود، كه او را شفيعى كه در استخلاصش كوشد و نه در مقام اعتذار حجتى تا به وى اعتذار جويد. از طرفى خود را از عوايد آن روز محروم مى ديد و از جانبى در حضور رعايا منفعل بود. از جهتى شرمندگى از كفران نعمت شاه او را مى گداخت و از طرفى هم از شكنجه عذاب تازيانه مى سوخت و با همه از اين احوال ، اگر تحمل مى كردى و آغاز سخنى نيم كرد باز اميد خلاص از عذاب تازيانه برايش بود اگر كه مشمول عوايد نمى شد، لكن بدبختانه عذرى بدتر از گناه كه موجب تزايد عذابش ‍ گرديد.
در بيان بطلان جير و آن كه جبرى كافر است و عقيده جبر، موجب خلود در تار است و آن چنان بود كه در اثناى آن غلامان به قوت با تازيانه تاديبش مى كردند فرياد برآورد: دست بازداريد و در عذابم تعجيل مكنيد كه مرا حجتى به خاطر ريد كه مى بايد آن را معروض داشت تا شايد در معرض قبول افتد. غلامان از زدنش دست بازداشتند و به محضر عدلش برند عرض كرد: اگر چه بدكارى از من بود لكنت در حقيقت موجبات آن را ذات ملوكانه فراهم ساخت ؛ چرا كه اگر مرگت بو زاد مرا نرسيده بودى هرگز اين اقدام نكردمى و دچار محنت امروز نشدمى ، من مردى بودم فارغ در خانه خود ساكن :، نه خيال معصيتى داشتم نه داعى حركتى بود و نه فكر معصيتى ؛ اسب شاه مرا به بغداد رسانيد، زاد شاه مرا محرك آمد، پس اين عقوبت شاه را بايد كه چرا مرا بيدار كرد و موجبات عصيان فراهم آورد و از اين مقوله اعذر اعظم من الذنب بسيار ذكر كرد. شاه را از اعذارش بسيار بد آمد و فرمود: اى دزد نمك نشناس ! اين عذرت بدتر از گناه كردن است ؛ چرا كه مخالفت امر من كردى و حال گناه به من نسبت مى دهى ، اگر برايت راحله و زاد دادم تو را هم مكتوب كردم و طريق استعمال آن را آموختم و فوايد آمدنت را به طرفم مذكور داشتم ، از رفتن به بغداد و انسلاك در سلك اعدايم ، اندرز كردم و نگفتم : دور شدنت از من ، ضررى بر من بياورد و نزديك شدنت به من نفعى به من نرساند، پس ‍ راحت تو را خواستم .
اى ملحد! من زاد و راحله دادم تا تو را به خود نزديك كنم و از قرب به من بهره مند شوى ، تو خود به اختيار خود دور شدى و نعمت مرا در غير طريق آن صرف داشتى ، اين چه ناهنجار سخنى است كه گفتى و اين چه بدتر از گناه عذرى بود كه خواستى ، اى كاش ‍ هرگز اين عذر نخواستى ، معصيت مرا كردى و مرا عاصى پنداشتى .
پس فرمود او را بردند و در مطموره اى كه حارث متمرد محبوس بود محبوسش داشتند و با حارث متمرد او را در يك زنجير ببستند. آن گاه حكم تنبل ، خوابيده در منزل را حاضر كردند و با عتاب ، خطاب كردند: چرا نعمت مرا ضايع داشتى مگر دست خط مرا نخواندى كه اگر خود را به من برسانى امروز از عطايم بهره مند شوى ، چه موجب شد اسب را در طويله مهمل گذاشتى و زاد را از دست مهمل بيرون كردى ، امروز از نظر من افتاده و در نزدم بى قدرى و در عنايتم ارزشى ندارى ؛ پس حكم رفت تا فرمان مطروديتش را نوشتند و بر گردنش آويختند به طورى كه همه رعايا مى ديد كه نوشته اند: اين است جزاى كسى كه نعمت شاه را ضايع كند!
و كسى كه خود را به شاه نرساند لابد از شاه دور است و از فيض حضورش محروم ، پس بفرمود تا عبدالقهار را حاضر ساختند و با نظرى مقرون با عطوفت وى را خطاب آمد كه احسنت نعمت مرا صرف در راه قربم كردى و از راه خوف خود را به من نزديك كردى و امروز از سخط من ايمنى هر آن كس كه از بيم من از مخالفتم بپرهيزد بر من است او را امروز ايمن كنم ؛ پس فرمان داد تا دست خط امان او را بنوشتند و او را فارغ البال در اطراف مملكت مى گشت و با كد يمين تحصيل معيشت مى نمود و روزگار مى گذرانيد.
سپس عبدالجواد را حاضر كردند و وى را خطاب آمد: مرحبا به رعيتى كه موجبات رضاى ما را فراهم ساخت و با نعمت ما خود را به ما رسانيد و نعمت ما را در طريق بعد از ما مصروف نداشت و آن را ضايع نكرد، حق است بر ما كه به آنچه رجا داشتى امروز تو را برسانيم ؛ پس مستوفيان عظام را فرمان رفت تا برايش در طرفى از اطراف مملكت تيول ها ترتيب دادند و از عطاى نقدى مستغنى اش ‍ كردند و او به فراغ بال در قصور ممهده بر ارائك مسنده با جوار حوريان خوش صورت و غلمانان مه طلعت مشغول به صحبت شد و از غصه جهان فارغ گرديد، پس فرمود تا عبدالرحيم را حاضر كردند و او را خلعت وزارت پوشاندند و عبدالرحمان را حاضر آوردند و او را به مقام قربش اختصاص دادند پس نوبت به عبدالله رسيد، خواست او از همه محبوب تر در آمد، سرافرازيش از همه بهتر شد؛ چه آن كه او را جز شاه مقصودى ديگر نبود و هر آن كه مقصودش شاه است ، شاه هم مقصودش اوست ؛
لا يزال عبدى يقربنى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته كنتا سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده الذى يبطش به . (113)؛
همواره بنده ام به وسيله كارهاى مستحب به من تقرب پيدا مى كند تا جايى كه من او را دوست دارم ؛ پس چون او را دوست داشتم ، من گوش او هستم تا با آن مى شنود و چشم او هستم كه با آن مى بيند و زبان او هستم كه با آن سخن مى گويد و دست او هستم كه با آن مى دهد و مى گيرد.
و خواست شاه حاصل نتوان شد الا بعد از معرفت شاه كه من عرفنى طلبنى ؛ هر كس مرا شناخت در جستجوى من بر آمد و پس از سلوك در طلب - على ما ينبعى - غايت وصول به مطلوب است كه من طلبنى وجدنى ؛ هر كس به جستجوى من برآيد و پس از وجدان ، مرا يافت ، لا محاله سير منقطع خواهد شد و الا تحصيل حاصل است و اين مرتبه حاصل نشود الا به فناى هويت طالب وعدم مشاهده خود را الا به هويت مطلوب كه من وجدنى عشقنى ، من عشقنى عشقه و من عشقه قتلته و من قتلته فاناديته ؛ هر كس مرا يافت عاشقم شد و كسى كه عاشق من شود، عاشقش مى شوم و به هر كس كه عاشق شدم به قتلش مى رسانم و آن كس را كه به قتل رسانم پس خود من ديه اش هستم ! .