گفتنيهاى تاريخ
داستانهاى جالب و خواندنى از تاريخ ايران و جهان

على سپهرى اردكانى

- ۱ -


نيرنگ هرمزان

آورده اند كه چون هرمزان سردار ايران به دست مسلمين اسير شد او را به مدينه نزد عمر بردند، خليفه چون او را بديد دستور داد كه زر و زيور و تاج و رخت او را از تن بگيرند.
آنها لباس و تاج و گوهر او را گرفتند و يك جامه تنگ به او پوشاندند.
عمر به او گفت : براى خيانت و پيمان شكنى خود چه حجت و عذرى دارى ؟ هرمزان گفت : مى ترسم مرا قبل از بيان حقيقت بكشى . عمر گفت : نترس . آنگاه هرمزان آب خواست . براى او يك ظرف آب آوردند. قدح آب بسيار زشت و درشت و ناپسند بود.
هرمزان گفت : من اگر از تشنگى بميرم با اين قدح آب نخواهم نوشيد. رفتند و جام ديگرى كه مورد پسند او بود آوردند.
او جام را در دست لرزان خود گرفت و در نوشيدن آن ترديد نمود. بعد گفت : من مى ترسم قبل از اينكه اين آب را بنوشم يا هنگام نوشيدن مرا بكشى ؟
عمر گفت : بر تو باكى نيست (در امان هستى ) فقط خواستم از تو امان بگيرم . عمر گفت : من تو را مى كشم . هرمزان گفت : تو به من امان دادى . عمر گفت دروغ مى گوئى .
انس بن مالك گفت : راست مى گويد تو به او امان دادى . عمر گفت : واى بر تو اى انس بن مالك من به قاتل دو يار پيغمبر امان مى دهم . به خدا سوگند تو بايد براى من دليل بياورى كه مرا از اين تنگنا بيرون بياورد. و گرنه تو را به كيفر مى رسانم . انس گفت : تو به هرمزان گفتى : باكى بر تو نيست ، يا به من خبر بدهى و باك نداشته باشى تا آب را بنوشى (و او آب را نوشيد) آنهائى كه در پيرامون عمر بودند اين گفته را تاءييد كردند. عمر رو به هرمزان كرد و گفت تو مرا فريب دادى و خدعه نمودى به خدا سوگند من فريب تو را نخواهم خورد مگر اينكه مسلمان شوى او هم مسلمان شد. (106)


نيرنگ يك سردار ايرانى

چون شهر شوش به محاصره مسلمين در آمده يكى از سرداران ايران به نام سياه كه به مسلمين پيوسته بود لباس خويش را كه رخت ايرانى بود پوشيد. و پيكر خون را به خون آغشته كرد و نزديك حصار شهر افتاد، مردم شهر پنداشتند كه او يكى از افراد خود آنهاست كه مجروح شده و افتاده است . ناگزير براى نجات او دروازه شهر را گشودند و خواستند او را حمل كنند كه ناگاه از جاى برخاست جست و شمشير كشيد و با آنها جنگ كرد و داخل شهر گرديد و دروازه شهر را با شمشير گرفت . آنها هم از برابر او گريختند و دروازه را بدون موانع گذاشتند و سپاه مسلمين را بدان شهر داخل نمود و شهر فتح گرديد. (107)


ازدواج تاريخى

در سال هفدهم هجرت عمر خليفه دوم ، ام كلثوم دختر على بن ابيطالب (ع ) را كه مادرش فاطمه (س ) دختر پيامبر (ص ) خدا بود از على بن ابيطالب (ع ) خواستگارى كرد. على (ع ) گفت : او هنوز كودك است . عمر گفت : آنچه را پنداشتى نخواستم . ليكن خور از پيامبر (ص ) خدا شنيدم كه فرمود: (هر بستگى و خويشاوندى در روز رستاخيز بريده مى شود جز بستگى و خويشى و دامادى من .)
پس خواستم كه مرا بستگى و دامادى با پيامبر خدا باشد. سپس با او ازدواج نمود و ده هزار دينار بدو مهريه داد. (108)


خاك ايران بر دوش مسلمين

در تاريخ آمده است در جريان جنگ قادسيه چون نمايندگان سپاه اسلام به حضور يزدگرد پادشاه ساسانى رسيدند يكى از آنها به او گفت : ما از شما مى خواهيم كه دين ما را قبول كنيد و اگر نپذيريد جزيه را بپردازيد و گرنه با شما جنگ خواهيم نمود.
يزگرد گفت : اگر غرور دامن شما را گرفته است مغرور نشويد و اگر مشقت و گرسنگى باعث اين گستاخى شده ما براى قوت ضرورى شما مبلغى مقرر مى داريم و به شما لباس مى دهيم و پادشاهى براى شما معين خواهيم كرد كه نسبت به شما مهربان باشد.
آنگاه مغيره بن زراره گفت : آنچه را در مشقت و بدبختى و گرسنگى عرب وصف نمودى چنين بود و بدتر از آن هم بود ولى امروز عرب به جنگ مخالفين دين خود برخاسته مگر اينكه تسليم شوند و يا جزيه بدهند و يا آماده جنگ باشند.
سپس به شاه خطاب كرده گفت : جزيه را قبول كن كه با با خضوع و خوارى بپردازى و گرنه حاكم ميان ما و تو شمشير است يا اينكه اسلام را اختيار كنى .
يزدگرد گفت : با چنين سخنى با من روبرو مى شوى ؟
اگر كشتن نماينده رسول خدا روا بود تو را مى كشتم .
آنگاه دستور داد يك بار خاك حاضر كنند و بر دوش رئيس آنها حمل كنند و او را با همين بار از دروازه مدائن اخراج كنند.
سپس با آنها گفت : نزد امير خود برگرديد و بگوئيد كه من رستم را فرستاده ام كه او همه شما را زير خاك نهان كند. همه را در خندق قادسيه دفن نمايد و بعد او را به كشور شما خواهم فرستاد كه شما با به جنگ داخلى خود سرگرم و مبتلا كند. آنگاه كار شاپور را تكرار خواهم كرد (شاپور ذوالاكتاف كتف اعراب را سوراخ كرده و طناب از آنها عبور مى داد و آنها را به هم مى بست ) آنگاه عاصم بن عمرو برخاست و گفت : من رئيس و اشراف اين نمايندگان هستم : بار خاك را برداشت و بر دوش گرفت و با همان حال از ايوان و كاخ خارج شد تا به مركب خود رسيد سوار شد و خاك را همراه برد تا بر سعد بن ابى وقاص وارد شد و به او گفت : مژده باد كه خداوند خاك آنها را به ما داد. آنگاه يزدگرد خطاب به اطرافيان خود گفت : من در ميان عرب مانند اينها كسى نديده و نشناخته ام آنها كارى كه مى خواهند انجام خواهند داد و به آرزوى خود خواهند رسيد. اگر چه خردمندترين و بهترين آنها، نادان و احمق بود كه خاك را بر دوش كشيد و با خوارى از كاخ خارج شد.
رستم گفت : شاهنشاه او اعقل و افضل بود. زيرا برداشتن خاك را به فال نيك تلقى كرد. او اين تفال را نيك دانست و ياران او متوجه نشدند. رستم از دربار با خشم و افسوس خارج شد و دنبال نمايندگان فرستاد و گفت اگر به آنها رسيديد بار خاك را باز ستانيد و بدانيد كه خداوند اين مملكت را از ما خواهد گرفت .
نماينده رستم كه دنبال آنها رفته بود به آنها نرسيد و با نااميدى به حيره برگشت . رستم گفت :
آن قوم سرزمين شما را مالك شدند و ديگر در تملك آنها شكى نمانده
است (109)


رستم فرخزاد زير بار سكه

در جنگ قادسيه چون قلب سپاه ايران به دست مسلمين شكست ، تند بادى بر ايرانيان وزيدن گرفت و خيمه رستم فرخزاد فرمانده سپاه ايران برافكند. او ناگزير از تخت خود فرود آمد و چون باد خيمه را بر وى انداخت ، او استرهاى حامل زر (سكه ) را پناه خويش ساخت . آن استرها در همان روز تازه رسيده بودند و براى سپاه سكه هاى زر آورده بودند. استرهاى حامل بار بدان حال ايستاده بودند كه رستم زير بار يكى از آنها پنهان شد. زير سايه استر بود كه هلال بن علقه به او رسيد. بندهاى بار را با شمشير بريد، يك جوال سنگين بر رستم افتاد كه پشت او را شكست و كوبيد. هلال هم او را نواخت از او بوى مشك برخاست (دانست كه بايد يكى از بزرگان باشد).
آن بار سنگين چند عدد از مهره هاى ستون فقرات او را مجروح ساخته بود و با همان حال به سوى رود عتيق دويد و خود را در آب انداخت كه شنا كند و بگريزد. هلال به او رسيد و پاى او را گرفته كشيد و از آب بيرونش آورد و با شمشير بر پيشانى وى زد و او را كشت و تن او را زير پاى استران افكند و بر تخت او بالا رفت و فرياد زد به خداى كعبه سوگند من رستم را كشتم به من بگرويد و نزد من بيائيد. بيائيد. بيائيد. (110)


انگشتر پيامبر

حضرت رسول (ص ) چون مى خواست ملل غير عرب را به اسلام دعوت كند امر فرمود انگشترى از نقره بسازند و نقش آن خاتم در سه سطر چنين بود. محمد در يك سطر و رسول در يك سطر و الله در يك سطر مجموع آن (محمد رسول الله ) و نامه ها را با آن خاتم مهر مى فرمود و آن را در انگشت داشت تا وفات يافت .
پس از آن حضرت ، ابوبكر آن را گرفت و در دست داشت تا در گذشت و سپس به عمر رسيد و آن را نگاه داشت تا وفات يافت . آنگاه عثمان آن را گرفت و چند سال در انگشت او بود تا آنكه عثمان دستور داد براى تاءمين آب آشاميدنى مردم مدينه چاهى حفر نمايند و روزى بر لب آن چاه نشسته بود و با آن خاتم بازى مى كرد و در انگشت خود مى گردانيد. ناگاه از انگشتش بيرون آمد و در چاه افتاد.
مردم به جستجوى آن پرداختند و مقدار زيادى گل از چاه بيرون آوردند ولى آن را نجستند و حتى براى پيدا كردن آن مالى بسيار جايزه معين كرد اما آن انگشتر پيدا نشد و عثمان سخت غمگين شد و مردم آن را به فال بد گرفتند. (111)


معاويه براى دو روز

حضرت على (ع ) چون به خلافت رسيد مغيره بن شعبه به نزد آن حضرت رفت و گفت : معاويه و اين عامر و ساير عمال و امراء عثمان را به حال امارت خود بگذار تا بيعت آنها محقق و مسلم شود و مردم هم آرام شوند. آنگاه هر كسى را خواستى عزل كنى به آسانى عزل خواهى كرد. على (ع ) فرمود: من هرگز در دين خود دوروئى و مكر نمى كنم و پستى و دنائت را مايه خود قرار نمى دهم . مغيره گفت : اگر نصيب مرا تماما نمى پذيرى معاويه را به امارت خود باقى بگذار زيرا او جسور است و اهل شام و مطيع او مى باشند و تو هم در ابقاء او عذر و حجت دارى زيرا عمر بن خطاب او را امير شام كرده بود. على (ع ) فرمود: به به خدا هرگز من معاويه را ولو براى دو روز به امارت خود باقى نخواهم گذاشت . (112)


دست مزاحم

در جنگ بدر نخستين كسى كه با ابوجهل روبرو شد معاذ بن عمرو بن جموح بود كه قريش پيرامون او (ابوجهل ) نبرد مى كردند و كسى را ياراى رسيدن به او نبود. معاذ گويد: من او را هدف و مقصود خود نمودم چون توانائى يافتم بر او حمله نموده پاى او را از ساق بريدم . فرزند او عكرمه مرا با شمشير زد و دستم را بريد فقط دستم با پوست آن آويخته شد، آن دست از مفصل كتف بريده و بر پشت من آويخته شد و من در آن حال با حمل دست بريده كه سخت مرا آزار مى داد تمام روز را به جنگ مشغول بودم . چون درد و آزار و سنگينى حمل آن مرا رنج داد پاى خود را بر آن نهاده از كتف جدا نمودم و آسوده شدم . اين معاذ دست بريده تا زمان خلافت عثمان هم زنده ماند. (113)


عدل عمرو بن عبدالعزيز

وليد بن عبدالملك خليفه اموى براى عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه نوشت : كه خبيب پسر عبدالله بن زبير را تازيانه بزند و آب سرد بر سر او بريزد.
عمر بن عبدالعزيز در يك روز سرد زمستان خبيب را بر در مسجد نگه داشت و پنجاه ضربه تازيانه به او زد و آنگاه آب يخ بر سر او ريخت و سرانجام خبيب بر اثر صدمات وارده در آن روز در گذشت . (114)


ناپاك ترين فرد

عمر بن عبدالعزيز گفته است اگر هر ملت و امتى ناپاك ترين فرد خود را بياورد و ما فقط حجاج را بياوريم در مسابقه بر همه آنان پيروز مى شويم :
يكصدو بيست هزار تن بوده اند!! (اين عدد اضافه بر كسانى كه در جنگها به دست او كشته شده اند.) (115)


ازدواج دو پيغمبر

پس از رحلت حضرت رسول اكرم (ص ) عده اى در گوشه و كنار جهان ادعاى نبوت نمودند از جمله (سجاح ) دختر حارث از قبيله بنى تغلب بود كه ادعاى نبوت نمود و كارش بالا گرفت و عده اى بدو گرويدند و آنگاه به پيروانش دستور داد كه آهنگ يمامه كنند كه در آنجا نيز شخصى به نام مسيلمه به ادعاى نبوت برخاسته بود.
چون اين خبر به مسيلمه رسيد در خود توان جنگيدن با سجاح را نديد لذا هدايائى براى او فرستاد و از جان خود امان خواست . سجاح مسيلمه را امان داد و او پيش سجاح آمد.
سجاح پرسيد: به تو چيزى وحى شده است (مسيلمه گفت : اين مطلب وحى شده است : (مگر نديدى كه خداى تو با زن آبستن چه كرده از او نوزادى بيرون مى آورد كه راه مى رود). سجاح گفت : ديگر چه وحى شده است ؟ گفت : خداوند بر من وحى كرد كه : (خداوند زنان را عورتها آفريده و مردان را جفت ايشان قرار داد... تا براى ما بره هاى خوب بار آورند.))
سجاح گفت : گواهى مى دهم كه تو پيامبرى ، مسيلمه گفت : آيا ميل دارى تو را به همسرى بگيرم و به كمك قوم تو و قوم خود عرب را خوار و زبون سازم ، گفت آرى ، مسيلمه گفت : اى بانو براى كام گرفتن آماده شو، سجاح سه روز پيش مسيلمه ماند و چون پيش قوم خود آمد، گفتند: چه خبر دارى ؟ گفت : هيچ ، گفتند: برگرد كه براى زنى مثل تو زشت است كه بدون مهريه باشى ، سجاح برگشت ، مسيلمه گفت چه مى خواهى ، سجاح گفت : چيزى مهر من كن ، مسيلمه گفت : او را پيش من بياور، او را پيش مسيلمه آوردند، گفت : ميان ياران خود بانك بزن و بگو كه مسيلمه رسول خدا، دو نماز از نمازهائى كه محمد (ص ) مقرر داشته است از شما برداشت ، نماز صبح و نماز شام را!!! (116)


هشام و فرزدق

هشام بن عبدالملك به روزگار عبدالملك يا به روزگار وليد به مكه عزيمت نمود و به هنگام طواف تلاش كرد و حجرالاسود دست بكشد ولى به واسطه ازدحام و هجوم مردم نتوانست آن كار را انجام دهد. براى او منبرى نهادند كه بر آن نشست و به مردم مى نگريست ، ناگاه على بن حسين (ع ) كه از زيباترين و خوشبوترين مردم بود بيامد و شروع به طواف كرد و در هر دور طواف چون كنار حجر رسيد مردم يك سو و كنار مى رفتند تا ايشان حجرالاسود را استلام كند، مردى از شاميان پرسيد، اين كيست ؟ كه مردم اين چنين حرمت او را مى دارند؟ هشام از بيم آنكه مردم به آن حضرت توجه كنند گفت او را نمى شناسم ، بزرگان و سران مردم شام از جمله فرزدق شاعر كنار هشام ايستاده بودند فرزدق گفت : ولى من او را مى شناسم ، شاميان گفتند: اى ابوفراس او كيست ؟ هشام به فرزدق بانگ زد و گفت : او را نمى شناسم ، فرزدق گفت : حتما او را مى شناسى و در حالى كه به امام اشاره مى كرد قصيده بلندى سرود كه قسمتى از آن چنين است :
(اين زاده حسين (ع ) و پسر فاطمه (س ) دختر پيامبرى است كه تاريكيها به وسيله او از ميان رفت .
اين كسى است كه بتها گام او را مى شناسد و حرم و خانه كعبه و آنچه بيرون حرم است با او آشناست . اين فرزند برترين تمام بندگان خداست . پاكيزه و پرهيزگار و پاك و نشانه فضيلت است .
چون به سوى حطيم مى آيد كه به آن دست كشد گوئى ركن به واسطه آشنائى با دست او مى خواهد دستش را بگيرد.
از شرم و آزرم چشم فرو مى بندد و همگان از حرمت او چشم به زير مى افكنند و با او سخن گفته نمى شود مگر آنكه لبخند مى زند. اين پسر فاطمه (س ) است اگر او را نمى شناسى با جد او پيامبران خدا خاتمه يافته اند. از دير باز خداوند او را شرف و فضيلت داده است و قلم تقدير الهى در لوح بر اين جاى شده است اين سخن تو كه مى گوئى اين كيست براى او زيان بخش نيست عرب و عجم كسى را كه تو نمى شناسى ، مى شناسد. از گروهى است كه دوستى ايشان دين و دشمنى با ايشان كفر و نزديك شدن به آنان مايه رستگارى و پناهگاه است .
هر كسى خدا را شكر كند بايد نياكان اين را شكر گويد كه دين خدا از خانه اين مرد بر امتها رسيده است .)
هشام سخت خشمگين شد و آن روزش با ناراحتى همراه شد و دستور داد فرزدق را در عسفان كه ميان مكه و مدينه است زندانى كردند و چون اين خبر به على ابن الحسين (ع ) رسيد دوازده هزار درهم براى فرزدق فرستاد و فرمود: عذر ما را بپذير اگر بيش از اين داشتيم صله افزون مى دادم ، فرزدق آن را پس فرستاد و گفت : آن را فقط براى رضاى خدا و رسولش سروده ام و نمى خواهم آن را به چيز ديگرى آلوده سازم . امام (ع ) باز فرستاده فرمود: تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه بپذيرى و مى دانى ما خاندانى هستيم كه چون چيزى را انجام داديم ديگر نمى پذيريم ، خداوند نيت و قصد تو را مى داند و خود پاداش و عنايت مى فرمايد و فرزدق آن را پذيرفت . (117)


سر عمرو بن سعيد

چون عبدالملك بن مروان به حكومت رسيد، عمرو بن سعيد بن عاص از بيعت با او خوددارى كرد و بر او خرج نمود، مردم شام به دو گروه تقسيم شدند، گروهى با عبدالملك و گروه ديگر با عمرو بن سعيد بودند. بنى اميه و بزرگان شام ميان ايشان وساطت كردند و صلح كردند كه در حكومت شريك باشند و همراه هر يك از كارگزاران عبدالملك مردى از سوى عمرو بن سعيد باشد. نام خليفه بر عبدالملك باشد و اگر او مرد پس از او عمرو به خلافت برسد، در اين مورد نامه اى هم نوشته شد و بزرگان شام و ايران را بر آن نامه گواه گرفتند.
چهار روز پس از آن عبدالملك كسى را نزد عمرو فرستاد و احضارش كرد.
فرستاده عبدالملك هنگامى كه پيش عمرو رسيد كه عبدالله بن يزيد بن معاويه هم آنجا بود، عبدالله عمرو را از رفتن نزد عبدالملك منع كرد، عمرو گفت : به خدا سوگند اگر خواب باشم پسر زرقا جراءت نمى كند مرا بيدار كند هر چند كه ديشب عثمان را در خواب ديدم و پيراهنش را بر تن من پوشاند.
عمرو برخاست و زره بر تن كرد و روى آن قبا پوشيد و شمشيرى بر كمر بست و همراه يكصد تن از غلامان خود رفت .
چون بر كاخ عبدالملك رسيد به او اجازه داده شد ولى كنار هر گروهى از همراهان او نگه مى داشتند. چنانكه وقتى به حياط كاخ رسيد فقط يك غلام همراهش بود، عمرو همين كه نگاه كرد عبدالملك را ديد كه بنى مروان بر گرد او نشسته ، احساس خطر كرد و به غلام گفت : نزد برادرش رفته او را بياورد اما غلام متوجه نشد.
عبدالملك به او خوشامد گفت و گفت : اى ابواميه اينجا بيا و او را روى تخت كنار خود نشاند و مدتى طولانى با او سخن گفت . آنگاه به غلام خود اشاره كرد كه شمشير عمرو را بگيرد، عمرو گفت : (انا لله و انا اليه راجعون ) عبدالملك گفت : آيا متوقع هستى همراه من روى تخت من بنشينى و شمشير هم داشته باشى ؟ شمشير از او گرفته شد. عبدالملك به او گفت : اى ابواميه هنگاميكه مرا خلع كردى سوگند خوردم كه اگر چشم من بر تو افتاد و من حاكم بودم تو را در غل جامعه بگذارم . بنى مروان گفتند البته سپس او را آزاد مى كنى . گفت : آرى و شايد هم اين كار را نسبت به او انجام ندهم ، بنى مروان به عمرو گفتند: بگذار سوگند امير مؤ منان عملى شود. عمرو گفت : خداوند سوگندت را برآورد. عبدالملك غل جامعه را از زير فرش خود بيرون فرش خود بيرون آورد و به غلامش گفت بر دست و گردن عمرو بنه و غلام چنان كرد.
آنگاه عبدالملك او را محكم كشيد به طوريكه دهانش به لبه در خورد و دندانش شكست . عمرو گفت : اى امير مؤ منان تو را به خدا سوگند مى دهم استخوان دندانم را شكستى و بر كار بزرگتر از اين دست مزن . عبدالملك گفت : در شهرى دو مرد مثل من و تو نمى توانند جمع شوند مگر اينكه يكى از ايشان ديگرى را از ميان بردارد. در اين هنگام مؤ ذن براى نماز عصر اذان گفت و عبدالملك براى گزارن نماز عصر بيرون رفت و به برادر خود عبدالعزيز دستور داد عمرو را بكشد.
عبدالملك نماز را كوتاه كرد و برگشت و درها را بست و مردم كه ديدند عبدالملك براى نماز بيرون آمد و عمرو حاضر نشد موضوع را به برادرش ‍ يحيى بن سعيد خبر دادند و او همراه هزار نفر از بردگان عمرو گروه زيادى بر در كاخ آمدند و فرياد برآوردند كه اى ابواميه صداى خودت را به ما بشنوان .
عبدالملك پس از اينكه نماز گزارد و برگشت ديد عمرو هنوز زنده است . به برادر خود دشنام داد و خود زوبينش را گرفت و ضربتى به عمرو زد كه كارگر نشد. دوباره هم زوبينش را زد و كارگر نشد. گفت : معلوم مى شود از پيش ‍ آماده براى اين كار بوده اى ؟ آنگاه شمشيرش را برداشت و دستور داد عمرو را به زمين انداختند و خود بر سينه اش نشست و سرش را بريد و گرفتار لرزشى سخت شد. او را گرفتند از روى سينه عمرو برداشتند و بر تخت نهادند.
آنگاه عبدالعزيز سر عمرو را همراه با كيسه هاى پول ميان مردم ريخت كه چون سر عمرو و پولها را ديدند شروع به جمع آورى و ربودن پولها كردند و سر عمرو را همانجا ترك كرده پراكنده شدند.
فرداى آن روز عبدالملك پنجاه تن از دوستان و غلامان عمرو را گرفت و گردن زد و آنگاه دستور داد تمام آن پولها را پس گرفتند و به بيت المال برگرداندند. (118)


سر ابومسلم

ابومسلم خراسانى چون خلافت بنى اميه را برانداخت و بنى عباس را به خلافت رساند، با ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى بيعت كرد. روزى بر او وارد شد و ابوجعفر منصور نيز با وى نشسته بود، پس همچنانكه ايستاده بود بر سفاح سلام كرد و سپس بيرون رفت و بر منصور سلام نكرد، سفاح به او گفت : منصور آقاى توست ، چرا به او سلام نمى كنى ؟ ابومسلم گفت : او را ديدم ، وليكن در مجلس خليفه حق كسى جز او ادا نمى شود. منصور از اين جريان و جريانات ديگر كينه ابومسلم را در دل گرفت و چون در سال 136 سفاح مرد و منصور به خلافت رسيد. پايه هاى حكومتش را به كمك ابومسلم محكم گردانيد. با حيله او را به روميه (نزديك مدائن ) دعوت نمود و چون ابومسلم پيش منصور رفت براى او برخاست و او را به آغوش كشيد و از بازگشت او اظهار شادى كرد و به او گفت : نزديك بود بروى پيش از آنكه تو را ببينم و آنچه مى خواهم به تو بگويم ، اكنون برخيز و رخت سفر از تن درآور و فرود آى تا خستگى سفر از تن تو بيرون رود، ابومسلم به قصرى كه براى او آماده كرده بودند رفت و يارانش هم اطراف آن قصر منزل كردند، سه روز چنين گذشت كه ابومسلم هر روز صبح با مركب خود وارد قصر منصور مى شد و همچنان سواره تا كنار تالارى كه منصور در آن مى نشست مى رفت آنگاه پياده مى شد. مدتى پيش او مى نشست و در امور با يكديگر مشورت مى كردند.
روز چهارم منصوره چند تن از نزديكانش را فرا خواند و دستور داد در حجره اى كنار تالار كمين كنند و گفت : هر گاه سه بار دست بر هم زدم بيرون آئيد و ابومسلم را قطعه قطعه كنيد. به پرده دار هم دستور داد: چون ابومسلم وارد شد شمشيرش را بگير، همين كه ابومسلم آمد پرده دار شمشيرش را گرفت ، ابومسلم خشمناك پيش منصور در آمد و گفت : اى امير مؤ منان امروز با من كارى شد كه هرگز چنان نسبت به من نشده بود، شمشير از دوشم برداشتند، منصور گفت چه كسى شمشير را گرفت ، خدايش لعنت كند، بنشين باكى بر تو نيست .
ابومسلم در حالى كه قباى سيه خز بر تن داشت نشست و منصور براى او بالشتى گذاشت و در تالار غير از آن دو، كسى نبود.
منصور گفت : به چه منظور پيش از ديدن من مى خواستى به خراسان بروى ، ابومسلم گفت : زيرا كسى كه مورد اعتمادت بود براى جمع غنائم به شام فرستادى آيا به من اعتماد نداشتى ؟
منصور با او به تندى و درشتى سخن گفت .
ابومسلم گفت : اى امير مؤ منان آيا رنج بسيار و قيام من و شب و روز زحمت كشيدن مرا فراموش كرده اى تا توانستم اين پادشاهى را براى شما رو به راه كنم .
منصور گفت : اى پسر زن ناپاك به خدا سوگند اگر كنيزى سياه به جاى تو قيام مى كرد مى توانست همين كار را انجام بدهد. سپس كارهاى او را يكى پس از ديگرى برشمرد و چون ابومسلم ديد چه بر سرش آمده گفت : اى اميرالمؤ منين به سبب من خود را گرفتار خشم و اندوه مساز كه من كوچكتر از آنم كه سبب خشم و اندوه تو گردم .
در اين هنگام صداى منصور بلند شد و سه بار دست بر هم زد و آنان كه در كمين بودند با شمشير بيرون آمدند و چون ابومسلم آنان را ديد يقين كرد كه كشته خواهد شد، برخاست و پاى ابوجعفر منصور را به دست گرفت كه ببوسد. منصور با لگد به سينه اش زد، به گوشه اى افتاد و شمشيرها فرو گرفتندش ، پس همچنانكه او را مى زدند گفت : آه ، فرياد رسى نيست ، كاش ‍ سلاحى در دست بود كه از جان خود دفاع مى كردم . چندان او را زدند تا كشته شد، منصور دستور داد او را در گليمى پيچيدند و گوشه تالار نهادند. (شعبان سال 136 هجرى )
چون ابومسلم كشته شد منصور اين شعر مى خواند.
ترجمه : بنوش به همان جامى كه بدان مى نوشاندى (نوشابه اى را) تلختر در دهانت از حنظل ، گمان مى كردى كه وام پس گرفته نمى شود، به خدا قسم اى ابومجرم كه دروغ پنداشتى .
به ياوران او گفتند: جمع شويد كه اميرمؤ منان فرموده تا درهم ها بر شما نثار شود و ظرف درهى بر سر ايشان ريختند و يا بقولى هزار كيسه چرمى در هر يك سى هزار درهم نهاده بودند ميان ايشان انداختند و چون سرگرم برچيدن درهم ماندند سر ابومسلم را ميان ايشان انداختند. ياران او چون بدان نگريستند آنچه به دستشان بود فرو ريخت .
آنگاه عيسى بن على يكى از دوستان ابومسلم بر فراز قصر رفت و گفت : اى خراسانيان همانا ابومسلم بنده اى از بندگان امير مؤ منان بود كه امير مؤ منان بر او خشم گرفت و او را كشت . آسوده خاطر باشيد كه امير مؤ منان آرزوها و خواسته هاى شما را بر خواهد آورد. سواران پياده شدند و هر يك كيسه اى را برداشتند و سر ابومسلم را همانجا انداختند و رفتند. (119)


سرى كه قاتل را به كشتن داد

مهتدى خليفه عباسى طى نامه اى كه به يكى از سردارانش به نام بايكباك نوشت از او خواست كه موسى بن بغا و مفلح (دو تن از سردارانش ) را بكشد و يا آنها را در بند نزد وى بفرستد.
بايكباك نامه را برگرفت و نزد موسى بن بغا برد و گفت : (از اين خرسند نمى شوم زيرا اين تدبير بر ضد همه ماست ، وقتى امروز با تو كارى كند، فردا نيز با من همانند آن كند، راءى تو چيست ؟)
گفت : (چنان مى بينم كه به سامراء شوى و بدو بگوئى كه مطيع اوئى و بر ضد موسى و مفلح ياريش مى دهى كه از تو اطمينان يابد، سپس درباره كشتن وى تدبير مى كنيم .)
بايكباك برفت و به نزد مهتدى درآمد. مهتدى بر وى خشم آورد و گفت : با آنكه دستور داده بودم موسى و مفلح را بكشى ، اردوگاه را رها كردى و در كار آنها نفاق آوردى ؟
گفت : (اى امير مؤ منان چگونه به آنها دست مى يافتم و كشتنشان ميسرم مى شد كه سپاه آنها بزرگتر از من است و از من نيرومندترند، ميان من و مفلح چيزى رفت اما از وى انتقام نگرفتم ، بلكه با سپاه و يارانم و كسانى كه به اطاعت در بودند آمدم كه تو را بر ضد آنها يارى كنم و كارت و نيرو دهم كه موسى با شمارى اندك مانده باشد.)
گفت : (سلاح خويش را بنه ) و دستور داد او را به خانه اى بردند.
گفت : (اى امير مؤ منان ، يكى چون من ، وقتى از چنين سفرى بازآيد، چنينش نبايد كرد تا به خانه خويش روم و دستور را با يارانم و كسانم بگويم .)
گفت : (براى اين كار راهى نيست كه مى بايد با تو گفتگو كنم .)
پس سلاح او را برگرفتند و چون دير مدت خبر وى از يارانش باز ماند احمد بن خاقان حاجب بايكباك ميان آنها سعايت كرد و گفت : (يار خويش را از آن پيش كه حادثه اى بر او افتد بجوئيد.) كه تركان بجوشيدند و جوسق را در ميان گرفتند.
وقتى مهتدى اين را بديد، با صالح بن على نواده ابوجعفر منصور كه به نزد وى بود مشورت كرد و گفت : (راءى تو چيست ؟)
گفت : اى امير مؤ منان هيچ كس از نياكان تو چنين دلير و مقدم نبود كه توئى .
ابومسلم نيز به نزد مردم خراسان معتبرتر از آن بود كه اين ترك به نزد ياران خويش هست ، وقتى سر ابومسلم به نزد آنان افكندند آرام شدند. در صورتى كه ميان آنها كسى بود كه وى را مى پرستيد و او را پروردگار خويش ‍ مى گرفت : اگر چنان كنى آرام شوند كه تو از منصور مقدم تر و دليرتر هستيد.)
پس مهتدى بگفت : تا گردن بايكباك را بزنند. در آن وقت تركان مسلح در جوسق صف كشيده بود و بايكباك را مى خواستند، مهتدى سر وى را به سوى آنها افكند. سر را عتاب بن عتاب از دامن قباى خويش در آورد. وقتى آن را بديدند طفوتيا، برادرش با جمعى از خواص خويش به جمع مهتدى حمله برد و كسان پراكنده شدند و مهتدى وارد خانه خلافت شد و درى را كه از آن وارد شده بود ببست و از در مصاف برون شد و به بازارچه مسرور رسيد، از آنجا به دربند واثق رفت و به نزد باب العامه رسيد بانگ مى زد: (اى گروه مردم ، من امير مؤ منانم ، براى دفاع از خليفه خويش نبرد كنيد.) اما عامه اجابت وى نكردند و او همچنان در خيابان مى رفت و بانگ مى زد و نديدشان كه به يارى وى آيند، پس به در زندان رفت و هر كس ‍ را در آن بود آزار كرد و پنداشت كه او را يارى مى كنند، اما همه فرار كردند و كسى اجابت وى نكرد، وقتى اجابت وى نكردند سوى خانه يكى از ياران خود رفت ، آنگاه وى را در آوردند و به جوسق بردند و از او خواستند به خلع ، رضايت دهد. اما نپذيرفت و دل به كشتند داد.
انگشتان دو دست و پايش را از جاى ببريدند تا دستها و پاهايش ورم كرد آنگاه يكى را گفتند تا خايه وى را بفشرد تا بميرد.
گويند: مهتدى به احتضار افتاد شعرى خواند به اين مضمون .
(اگر بتوانم به كار خود مى پردازم ) (اما گوره خر را از جستن مانع شده اند.) (120)


درماندگى به خاطر امام على (ع )

عمرو بن عبدالعزيز گويد: پدرم عبدالعزيز مروان در خطبه هاى خود پياپى و شمرده سخن مى راند، چون به نام امير المؤ منين على (ع ) مى رسيد يكباره در مى ماند، عمرو بن عبدالعزيز گويد: من اين مطلب را با پدرم در ميان نهادم ، پدرم گفت : اى فرزند آيا تو به اين مطلب پى برده اى ؟ گفتم آرى ، گفت : اى فرزند بدان كه آنچه را از ما على بن ابيطالب (ع ) ميدانيم مردم نيز بدانند يكباره از گرد ما پراكنده شده به فرزندان وى مى گرايند.
چون عمرو بن عبدالعزيز خود به خلافت رسيد سب و دشنام را از خطبه برداشت ، و جاى آن اين آيه را قرار داد (ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعضكم لعلكم تذكرون ) (121) بدين سبب شعرا وى را مدح كردند. (122)


گور خر پانصد ساله !؟

مجاهدالدين ايبك دواتدار صغير از اعاظم رجال درجه اول مملكت ، در زمان مستعصم خليفه عباسى گفت : ما زمانى در خدمت خليفه مستعصم بالله براى شكار بيرون شديم ، و نزديك جلهمه كه قريه اى ميان بغداد و حله است حلقه زديم ، سپس رفته رفته حلقه تنگ شد، به قسمتى كه سواران ما با دست ، حيوان را شكار مى كردند. در اين هنگام در ميان شكارها گورخر تنومندى صيد شد كه داغى بر آن زده شده بود. هنگامى كه آن را خوانديم ديديم داغ از معتصم است ، و چون معتصم گورخر را ديد وى نيز آن را داغ نموده رها كرد و از روزگار معتصم تا مستصعم در حدود پانصد سال بود. (123)


خدا لعنت كند سخن چين

شخصى براى يحيى بن خالد بن برمك نامه نوشت بدو گزارش داد كه : مردى تاجر و غريب درگذشته و كنيزى زيبا و كودكى شيرخوار و مالى فراوان از خود به جاى گذاشته است ، و وزير از هر كس به آنها سزاوارتر است .
يحيى بن خالد بالاى نامه او نوشت : اما آن مرد خداوند رحمت كند، و اما كنيزك خداوند نگهدارش باشد، و اما كودك پروردگار حافظش باشد، و اما مال كردگار خداوند زيادش نمايد، و اما سخن چين كه اين خبر را آورده خدايش لعنت كند. (124)


علت شكم دريدن مغولان

چنگيز در ترمز به هيچكس ابقاء نكرد. مرد و زن را به صحرا راندند و آنها را ميان لشكريان تقسيم كردند و تمامى آنها را به قتل رسانيدند. در همين ترمز بود كه مغولان حد اعلاى سنگدلى و آز و حرص خونين خود را نشان دادند، مؤ لف (حبيب السير) نقل كرده است كه : در ترمز عورتى را جمعى از لشكريان چنگيز خان گرفته ، خواستند كه به قتل برسانند. آن بيچاره گفت : مرا مكشيد تا مرواريدى بزرگ به شما بدهم .
پرسيدند كه : آن مرواريد را در كجا نهاده ايد؟
گفت : فرو برده ام .
مغولان در حال شكم او را شكافته ، مرواريد را بيرون آوردند. از آن پس همه كشتگان را، شكم به اميد گوهر دريدند. (125)


بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد

مستعصم آخرين خليفه عباسى بود كه به لهو و لعب و شنيدن غنا و موسيقى عشق مى ورزيد و مجلس وى حتى يك ساعت از آن خالى نبود، بدين جهت مردم نامه هاى را كه در آن انواع تهديدها و اشعار وجود داشت به وى نوشتند و آن را در اطراف درهاى دارالخلافه مى افكندند. با اين وصف مستعصم پيوسته در پى شنيدن آواز و گوش دادن به نعمات موسيقى بود، حال آنكه بناى دولتش رو به ويرانى مى رفت . زمانى به بدرالدين لؤ لؤ حاكم موصل نوشته از او گروهى مطرب و نوازنده خواست . و اين در همان وقت بود كه فرستاده سلطان هلاكوخان مغول نيز نزد بدرالدين لؤ لؤ آمده از وى خواست منجنيق و آلات حصار مى كرد. بدرالدين لؤ لؤ گفت : به خواسته هاى اين دو نفر بنگريد و بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد. (126)


ملكه شرير

آنگاه سلطان محمد خوارزمشاه در جزيره آبسكون با خوارى و غريبى شگفتى ، جهان را وداع مى گفت ، سرزمين محبوب او خوارزم تحت حكومت تركان خاتون (مادر وى ) قرار داشت ...
تركان خاتون خانواده و فرزندان خردسال و خزاين سلطان را برداشته عازم خروج از خوارزم شد. در اين زمان گروهى از امرا و شاهزادگان و بزرگان برخى از سرزمينها را كه خوارزمشاه دستگير كرده بود، در زندانهاى خوارزم اسير بودند. تركان خاتون قبل از ترك خوارزم به مير غضب فرمان داد تمام اين زندانيان را در زورق نشانده و بر پاى آنها سنگى گران بندند و در ژرفترين موضع جيهون در آب غرق كند.
بيست و هفت كودك و نوجوان از فرزندان حكام خوارزم در غرقاب هلاك شدند.تركان خاتون از ميان گروگانها، تنها (عمرخان ) پسر والى (يازر) از بلاد تركمن را زنده نگاهداشت ، زيرا خود عازم آن ديار بود و عمرخان و ملازمانش به راههايى بيابانى آشنائى داشتند. آنان هنگام عبور از راههاى سخت ريگزار قره قروم كه شانزده شبانه روز به طول انجاميد از روى صداقت و با فرمان بردارى به ملكه پير خدمت كردند ولى همچنانكه كاروان به حدود (يازر) رسيد و در آن سوى ريگزارها، قلل كوهها نمودار شد.
تركان خاتون فرصت را مغتنم شمرد و هنگاميكه عمرخان در خواب بود. فرمان داد سر از تنش جدا كنند.
تركان خاتون سپس در قلعه ايلال از قلاع ولايت لاريجان متحصن گرديد. مغول اين قلعه را در سال 617 محاصره كردند و چهار ماه آن را در حصار داشتند. عاقبت به واسطه فقدان آب تركان خاتون و نظام الملك ناصرالدين محمد بن صالح وزير خود را به تسليم ناچار ديده از قلعه به زير آمدند و با عموم همراهيان خود به لشكريان چنگيزى تسليم شدند. چنگيز نظام الملك و پسران خوارزمشاه را در سال 618 هجرى به قتل رساند و دختران و زنان و خواهران خوارزمشاه را با تركان خاتون يكجا نگاه مى داشت و امر مى داد كه در موقع كوچ ، با آواز بلند بر فوت خوارزمشاه ندبه كنند.
واسيلى يان مؤ لف داستان چنگيزخان ، درباره تركان خاتون نوشته است كه :
چنگيز اين ملكه شرير را در مجالس بزم خود مى برد. او مى بايست جلوى در شادروان خان بنشيند و ترانه هاى خزاين بخواند. چنگيزخان تكه هاى استخوان جلوى او مى انداخت و فرمانرواى مطلق العنان پيشين خوارزم كه خود را (ملكه آفاق و شاه زنان عالم ) مى خواند، با همين استخوانها، ارتزاق مى كرد. (127)


چشمهاى ايران

نادرشاه از استرآباد عازم شيروان بود كه هنگام عبور از جنگلهاى مازندران مورد سوء قصد دو نفر افغانى قرار گرفت . گلوله اى كه يكى از اين دو نفر به سوى او شليك كرد بازوى راست او را خراشيده دستش را زخمى نمود و به سر اسبش اصابت كرد. آدم كشان از پشت درخت انبوه فرار كردند. نادر به حق يا به حق چنين تصور كرد كه رضاقلى ميرزا پسر ارشدش مسبب و محرك اين توطئه بوده است ، شاهزاده چوان محاكمه شد و حتى به او قول دادند كه اگر اعتراف كند او را معاف خواهد داشت ولى او به بى گناهى خود مصر بود، اما نادر حكم كرد شاهزاده جوان را كور كردند و رضاقلى ميرزا گفته بود كه : اين چشمان من نبود كه كور كرديد بلكه چشمان ايران بود!!!
نادر بعد از اين عمل نادم و پشيمان بود و دستور داد همه آن كسانى كه در زمان كور كردن شاهزاده حضور داشتند و براى نجات شاهزاده كه مايه افتخار ايران بود تلاشى نكردند به قتل رسانيدند. (128)


next page

fehrest page

back page