ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عبدالواحد بن زيد كه مى گويد: كه من در خانه كعبه
مشغول طواف بودم دخترى را ديدم كه براى خواهر خود سوگند ياد كرد به نام اميرالمؤ
منين (عليه السلام ) به اين شكل ؛ لا و حق المنتجب با لوصيه
الحاكم بالسويه العادل فى القضيه العال البينه زوج فاطمه المرضيه ...
عبدالواحد مى گويد: من در تعجب شدم كه اين دختر با همه كودكى اش چگونه اين طور
زيبا على (عليه السلام ) را مدح و ثنا و ستايش مى كند، از او پرسيدم : اى دختر! آيا
تو على (عليه السلام ) را مى شناسى كه اين گونه او را ستايش مى كنى ؟!!
دختر گفت : چگونه او را نشناسم كسى را كه وقتى پدرم در جنگ صفين در يارى او شهيد
شده بود و ما يتيم بوديم ما را يارى مى كرد و متوجه احوال ما بود.
سپس ادامه داد: روزى امام به خانه ما آمد! به مادرم فرمود: حال تو چطور است اى مادر
يتيمان ؟
مادرم به حضرت عرض كرد: بخير است ، آنگاه مادرم من و خواهرم را نزد آن حضرت حاضر
كرد؛ من بر اثر مرض آبله نابينا شده بودم وقتى نگاه امام به من افتاد، آهى كشيد و
اين دو شعر را قرائت كرد.
ما ان تاوهت من شى ء رزئت به
|
كما تاوهب للاطفال فى الصغر
|
قدمات والدهم من كان يكفلهم
|
فى النائباب و فى الاسفار و الحضر
|
آنگاه آن حضرت دست مباركش را بر صورت من كشيد و چشم من بينا شد،
آن چنانكه در شب تار شتر رميده را از مسافت بسيار دور مى بينم .(972) |