آورده اند كه پادشاهى بود جمال با كمالى داشت . روزى با وزير گفت : اين چنين جمالى
كه مراست هيچ جا سوخته اى نيست كه به جان و دل دوستدارى ما نمى كند. وزير گفت : اى
پادشاه ! ترا دوستان بسيارند ليكن از همه صادق تر درويشى است كه از مجاز در گذشته
است و به حقيقت رسيده . پادشاه گفت : آن درويش را به من بنماى . گفت : فردا چون به
ميدان روى ، درويشى را بينى ايستاده و نظر در جمال سلطان افكنده . پادشاه دگر روز
پگاه تر
(896) برخاست و انواع تكلف
(897) زيادت كرد. زن پادشاه گفت : چيست كه امروز تكلف زياده تر مى كنى ؟
گفت : هر روز به صيد وحوش مى شدم ، امروز به صيد قلوب مى روم . چون پادشاه به ميدان
درآمد، گوى در خم چوگان درآورده از سر ميدان نگريست ، درويش سوخته را ديد در كنار
ميدان ايستاده ، انمله
(898)حيرت در دندان گرفته . پادشاه اسب براند و پش درويش آمد. درويش سر
برآورد تا جمال دوست نگرد. پادشاه گفت : سلام عليك ، اى درويش گوى به من ده . هنوز
سلام معشوق به سمعش نرسيده بود كه آوازى از درويش برآمد و گوى با جان بهم داد. بيت
:
تا روى ترا بديدم اى سرو سياه
|
سرگشته شدم ز عشق گم كرده راه
|
روزى بينى كز غم عشقت ناگاه
|
گويند: فلان بسر شد انا الله |
|