خليل الله روزى در اسماعيل نگاه كرد كه از شكار باز آمده بود با قدى چون سرو خرامان
و روى چون ماه تابان و رخسارى چون مرجان رنگين و (گفتارى چون جان شيرين ) ابراهيم
را مهر پدرى بجنبيد. محبت پديد آمد. محنت گفت : اينكه من نيز در عقب مى رسم .بيت :
فلما اضاء الصبح فرق بيننا
|
هر دم فلك از طرب زوالى دهدم
|
هر لحظه نه بر مراد حالى دهدم
|
با هر كه بيايدم فراقى فكند
|
با هر كه نبايدم وصالى دهدم
|
آن شب ابراهيم در خواب ديد كه اسماعيل را قربان كن . چون روز آمد انديشه مى كرد كه
تا امرى است از رحمان يا وسوسه اى است از شيطان . آن روز را روز
ترويه نام نهادند. چون ديگر شب در خواب ديد، بدانست كه آن حق است . آن شب را
شب عرفه و روز را روز عرفه خوانند. ابراهيم خليل به فرمان جبار جليل با مادر
اسماعيل گفت : اى هاجر! اين فرزند دلبند مرا جامه (اى ) نيكو در پوش و سرش شانه كن
تارك
(224) مباركش برآر كه وى را به نزديك دوستى مى برم . هاجر جامه اش در
پوشيد و سرش را شانه زد و وى را در برگرفت و بوسه داد و گفت : چه كنم كه از دلم بر
نمى آيد كه تو را از خود جدا كنم . بيت :
اى بر دل من غمت به خروار مرو
|
رحم آر بدين دلشده زار مرو
|
گر مرگ من از رفتن خود مى طلبى
|
من پيش تو مى ميرم زنهار مرو
|
خليل الله گفت : اى هاجر! كاردى و رسنى
(225) به من ده . هاجر گفت : يا خليل الله ! به زيارت دوست مى روى ، كارد
و رسن چه مى كنى ؟ گفت : شايد گوسفندى بيابم . ابليس پرتلبيس
(226) خبر يافت ، گفت : وقت آن است كه مكرى سازم و خاندان خلت
(227) براندازم . پيش هاجر آمد و گفت : مى دانى كه ابراهيم ، اسماعيل را
به كجا مى برد؟ گفت : به زيارت دوست . گفت : مى برد تا بكشد. هاجر گفت : كدام پدر،
پسر را كشته است ؟ ابليس گفت : مى گويد كه مرا خداى فرموده . هاجر گفت : هزار جان
شيرين هاجر و فرزندش اسماعيل فداى نام حق و رهروان راه او باد.بيت :
چون كه است او را به جان من فرمانى
|
اندر ره وصل او چه باشد جانى
|
ابليس لعين چون از هاجر نوميد شد، گفت : ابراهيم را بگويم ، شايد كه پشيمان شود،
پيش ابراهيم آمد و گفت : يا خليل الله ! فرزند خود مكش كه آن خواب تو را شيطان
نموده است . ابراهيم بانگ بر وى زد كه اى ملعون ! دور شو كه شيطان تويى . خواب
انبيا رحمانى
(228) بود نه شيطانى . گفت : آخر دلت مى دهد كه جگر گوشه خود را به دست
خود بكشى . گفت : بدان خداى كه جان خليل به فرمان اوست كه اگر مرا از شرق عالم تا
به غرب عالم فرزندان بود و دوست فرمايد كه همه را قربانى كن ، كنم و هيچ انديشه
نكنم . بيت :
شوريده نباشد آنكه از سر ترسد
|
عاشق نبود آنكه ز خنجر ترسد
|
تا چند ز سر بريدنم ترسانى
|
آن را كه سر تو باشد از سر ترسد؟
|
ابليس لعين چون از خليل نوميد شد رو به اسماعيل نهاد و گفت : پدر تو را مى برد تا
بكشد. اسماعيل گفت : سبب كشتن من چيست ؟ گفت : پدرت مى گويد كه خدا امر فرموده است
. گفت : حكم حق را گردن بايد نهاد، هر چه فرمايد (ما را) فتوح بود. بيت :
دلدار مرا گفت كه خونت ريزم
|
گفتم كه فتوح است از آن نگريزم
|
يك دل چه بود هزار جان مى بايد
|
تا چون بكشى بار دگر برخيزم
|
اسماعيل بدانست كه شيطان است . سنگ برگرفت و به وى انداخت و آن سگ را به سنگ دور
كرد. در آن موضع كه وى سنگ انداخت حق تعالى واجب كرد كه حاجيا سنگ اندازند. اسماعيل
پدر را آواز كرد اى پدر! توقف كن تا من در پيش روم كه شيطان در پس من است و مرا
وسوسه مى كند اگر چه من نمى ترسم و از كشتن باك ندارم .بيت :
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
|
بنده بايد بودن و در بيع جانان آمدن
|
نيم شب پنهان به كوى دوست گمنامان روند
|
شهره نامان را مسلم نيست پنهان آمدن
|
عاشقان را سر بريدن بهر جانان سنت است
|
بر سر نطع
(229) ملامت پاى كوبان آمدن
|
چون به منى رسيدند ابراهيم ، اسماعيل را خبر داد و گفت :
يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك
(230) گفت : اى پسر! در خواب ديده ام كه ترا قربان كنم . گفت :
يا ابت افعل ما تؤ مر ؛(231)
اى پدر بكن آنچه را فرموده اند. ابراهيم گفت : تو چگونه صبر كنى ؟ گفت :
ستجدنى انشاء الله من الصابرين
(232) اكنون اى پدر سه وصيت دارم به وصيتهاى من قيام نماى .
اول ، آنكه دست و پايم ببندى كه گل آنگاه خوبتر است كه دسته بندند. ابراهيم گفت :
اى پسر! جزع مى كنى كه به حضرت دوست مى روى ؟ گفت : نه ، اما از آن مى ترسم كه چون
تيزى كارد به حلق من رسد، حركتى كنم كه جامه تو پر خون شود و من عاصى شوم به درگاه
تو. بيت :
گفتى بكشم ترا از آن نگريزم
|
آلوده شود دستت از آن پرهيزم
|
تعجيل مكن بريز خونم تا من
|
از ديده به آهستگى خون مى ريزم
|
تعجيل مكن بريز خونم تا من
|
من زنده شوم ز مردگى برخيزم
|
دويم ، آن است كه چون به خانه روى سلام و خدمت بى شمار به مادر دل افگار(233)
من رسانى و در صباح و رواح كه هنگام گريستن او باشد، با او مدارا كنى .
سيم ، آنكه رفيقان و دوستان و ياران مراگويى كه در وقت گل و لاله چون به گلزار و
لاله زار رويد، از گل رخسار من ياد كنيد و مرا فراموش مكنيد. ابراهيم گفت : اى جان
پدر! ياران تو به گلزار و لاله زار نروند. بيت :
اين منم بى تو كه پرواى تماشا دارم
|
كافرم گر سر باغ و دل صحرا دارم
|
بر گلستان گذرم بى تو و شرمم نايد
|
بر رياحين نگرم بى تو و يارا دارم
|
آنگه اسماعيل گفت : اى پدر زود باش و امر حق بجاى آر تا عاصى نشويم . ابراهيم به دل
قوى دست و پاى اسماعيل را بربست . خروش از ملايكه برخاست كه زهى بزرگوار بنده اى كه
از براى خدا وى را در آتش انداختند و در چنان وقتى پناه با جبرئيل نداد و اين
ساعت از براى رضاى تو فرزند خود را به دست خود قربانى مى كند. پادشاه عالم فرمود كه
ساكن باشيد كه او خليل من است ، پسنديده و برگزيده من است . پس ابراهيم چندان كه
كارد بر حلق اسماعيل مى ماليد و قوت مى كرد، نمى بريد اسماعيل گفت : زود باش اى پدر
و فرمان خداى بجاى آر. گفت : هر چند قوت مى كنم كارد بر مى گردد و نمى برد. گفت :
اى پدر، در روى من نگاه مى كنى و شفقت پدريت نمى گذارد كه قوت كنى ، روى من بر خاك
نهاد و كارد بر قفاى سرم نه و به قوت كش ، آنگه روى اسماعيل را بر خاك نهاد و كارد
بر قفاى سر وى ماليد و هر چند قوت مى كرد كارد بر مى گرديد. تيزى به بالا مى شد و
كندى به سوى اسماعيل . ابراهيم گفت : اى فرزند! هر چند قوت مى كنم كارد نمى برد و
بر مى گردد. اسماعيل گفت : اى پدر: طعنه كن
(234) و سر كارد به حلق من فرو كن . چون ابراهيم خواست كه سر كارد به حلق
اسماعيل فرو برد آواز آمد كه : يا
ابراهيم قد صدقت الرويا ؛(235)
خواب خود راست كردى ، دست از اسماعيل بدار و اين گوسفند را به جاى وى قربان كن .
چون ابراهيم نگاه كرد، جبرئيل آمد و گوسفندى آورد. چون گوسفند بر زمين نهاد،
ابراهيم خواست كه گوسفند را بگيرد، گوسفند بجست . ابراهيم در عقب وى رفت و وى را
بگرفت . چون باز آمد. اسماعيل را گشاده ديد.
گفت : اى فرزند كه ترا بگشاد؟ گفت : آن كه از كشتن خلاص كرد، از بستن نجات داد.
جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! اسماعيل را بگوى تا دعا كند كه هر دعا كه اين ساعت كند
البته
(236) مستجاب شود. اسماعيل گفت : خداوندا! از امروز تا به قيامت هر كه تو
را يكى داند و يكى خواند و بر رسولان تو ايمان آورد، بر وى رحمت كن و وى را بيامرز.
پادشاه عالم گفت : رحمت كردم و آمرزيدم . |