شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى

شارح : صمدى آملى

- ۲۰ -


هو المحيى : شرح باب دوم دفتر دل
كه حاوى چهل و دو بيت ، در بيان ولى بودن عارف و محيى بودن او به اسم شريف ولى و بيان مقام شامخ ولايت و نبوت است كه با صفت محيى بود عارف شروع شده است .
اميد است خداوند ولى و محيى همه مشتاقان و اين كمترين را از كوثر ولايت مولايش برخودار فرمايد تا بتواند با بهره گيرى از كلمات عرشى حضرتش از عهده شرح اين بيات سبوحى با بضاعت مزجاتش بر آيد ان شاء الله .
شروع به شرح اين باب در تاريخ 12 / 12 / 74 برابر با يازدهم شوال المكرم 1416 ه ق مى باشد ((عليه توكلت و اليه انيب ))
 

1 - به بسم الله الرحمن الرحيم است
 
كه عارف منحيى عظم رميم است
 
شناخت نفس ناطقه انسانى به عنوان وحدت حقه حقيقيه ظليه مظهر وحدت حقه حقيقيه ذاتيه الهيه رمز رسيدن به فهم دفتر دل و اطوار و تقلبات وجودى اوست .
جناب صدر المتالهين در بحث وجود ذهنى و ظهور ظلى اسفار گويد: ((ان الله تعالى - تعالى - قد خلق النفس الانسانيه بحيث يكون لها اقتدار على ايجاد صور الاشياء المجردة و الماديه لانها من سنخ المكوت و عالم القدرة بذواتها و تكوين الصور الكونيه القائمه بالمواد))
اين بيان جناب مولى صدرا بارقه الهيه اى است كه از بطنان عرش تحقيق صادر شده است و آفتاب حقيقتى است كه از افق اعلى طلوع نموده است كه صاحبان ابصار سليمه و ارباب عقول قويمه به حسب مراتب اءفهام و درجات ادراكاتشان از نور آن استضائه مى نمايند.
حضرت مولى در تعليقه بر اين بخش اسفار مى فرمايند:
((و جمله الامر من هذه البارقه الملكوتيه : ان الله تبارك و تعالى خلق النفس الانسانيه مثالا لذاته و صفاته و افعاله اما كونها مثالا لذاته فحيث خلقها عاليه فى دنوها و دانيه فى علوها فمع كون بدنها مرتبتها النازلة و مظهر اسمائها و صفاتها فهى بحسب غيب ذاتها مجردة عن الاكوان و الاحياز و الجهات .
فالنفس مع انها فى علوها كذالك فانها فى دنوها ذات مظاهر و هى قواها و محالها و النفس لا تكون بلا بدن و ان كان لها ابدان طوليه و التفاوت بينها بالكمال و النقص كما ان بارئها لا يكون بلا مظاهر و مجالى فافهم .
و اما كونها مثالا لصفات بارئها فحيث صيرها ذات قدرة و علم و ارادة و حياة و سمع و بصر لا تاخذها سنة و لا نوم مثلا))

((و اما كونها مثلا فعاله فحيث جعلها ذات ممكنه شبيهة بمملكة تخلق ما تشاء و تختار لما تريد باذنه سبحانه ))
((اعلم ان لكل انسان نصيبا من الربوبيه و اما كمال ذلك الربوبيه و تمامه فلانسان الكامل و قد يعبرون عن ذلك الكمال بالربوبيه التامه يعنون الربوبيه التامه الظليه فتبصر))
اينكه براى انسان كامل ربوبيت تامه ظليه است ، براى آنست كه او خليفة الله است و خليفة بايد به صفات مستخلف باشد.
انسان بزرگترين جدول بحر وجود و جامع ترين دفتر غيب و شهود، و كاملترين مظهر واجب الوجود است .
اين جدول اگر درست تصفيه ولاى روبى شود مجراى آب حيات و مجلاى ذات و صفات مى گردد.
اين دفتر شايستگى لوح محفوظ شدن كلمات نوريه شجون حقائق اسماء و شئون رقايق ظليه آنها را داراست .
لذا اين انسان را مقام ربوبيت تامه ظليه و مظهريت اسماء الهى مى تواند به عنوان مظهر اسم شريف ((محيى )) حق تعالى احياء و اماته داشته باشد و به اذن الله تكوينى و فعلى كه همان بسم الله است عظم رميم را زنده نمايد.
عظم رميم يعنى استخوان پوسيده و كهنه كه آن عرب بيابانى استخوان هاى پوسيده اى را بدست گرفته بود و آمد نزد جناب رسول الله صلى اللّه عليه و آله و عرضه داشت : ((قال من يحى العظام و هى رميم )) اين استخوانهاى پوسيده را باز كه زنده مى كند؟
نكته : در بيت صد و پنجاهم از باب اول فرمود كه بسم الله اذن الله فعلى حق براى عبد و عارف است پس در اين صورت بسم الله در هر بابى و در هر بيتى مطابق با فعل خاص و مقام عارف در آن فعل است يعنى بسم الله در باب اول مطابق با مقام كن اوست چون ثمره بسم الله كه اذن فعلى اوست به اين است كه عارف با دارايى آن در مقام كن فيكون دارد و اين بسم الله در هر مقامى به فعل آن مقام مرتبط است . لذا بسم الله باب دوم را ظهورى خاص است كه محيى بودن عارف را تاءمين مى نمايد.
جناب ابن عربى در باب 376 فتوحات گويد:
((البسمله من القرآن بلا شك عند العلماء بالله و تكرارها فى السور كتكرار ما يكرر فى القرآن من سائر الكلمات ))
و جناب طبرسى در سوره فاتحه گفته است : ((قوله تعالى بسم الله الرحمن الرحيم اتفق اصحابنا انها آية من سورة الحمد و من كل سورة ...))
و شيخ اكبر را كلام سامى ديگرى است در مورد خواص و آثار حروف و اسماء است و گويد بسمله فاتحه غير از بسمله سوره ديگر است و آن اين است كه با بسمله سوره فاتحه كه بمنزله كن است همه چيزى براى عبد محقق مى شود كه از بسم الله هاى سوره هاى ديگر اين امر تحقق نمى يابد پس بسمله اى كه از او همه كائنات به نحو مطلق منفعل مى شوند همان بسمله سوره فاتحه است ولى بسمله سائر سوره ها براى امور جزئيه اند.
لذا بسم الله در باب اول را مقام خاص است و آن مقام اطلاقى آن است كه عارف با اين بسمله در مقام كن قرار مى گيرد و دست تصرف او به سوى همه كائنات دراز است ؛ بر همين اساس در باب اول مقام تجلى اعيان خارجه از اعيان ثابته مطرح بود و نيز در بيت نهم فرمود كه كن عارف كند كار خدايى و در بيت صد و هفتم و هشتم كن عارف به عنوان امر الهى براى عارف مطرح شد كه با آن مى توانست هر كارى را انجام دهد و از اذن الهى برخوردار شود و در بيت صد و چهل و پنجم از اينكه با اين مقام براى فتح هر بابى مى توانست بهره گيرد را به منصه ظهور رساند و در بيت صد و پنجاهم فرمود با اين بسمله به تجلى فيض مقدس كه مربوط به تحقق كلمات وجودى از علم به عين بود مى رسد و بالاخره نتيجه اين بسم الله عارف پياده شدن توحيد صمدى قرآنى بود.
ولى بسمله در ابواب ديگر هر يك براى امر خاص و ويژه است و در باب دوم براى محيى بودن عارف است لذا با بسم الله باب دوم كه در مقام فعل ، اذن فعلى براى محيى بودن است نمى شود افعال ديگر را تحقق داد چون مراد از بسم الله به حروف و لغلغه زبان نيست بلكه متحقق شدن عارف در مقام فعل به او است چون مقام دارايى عارف است و دارايى عارف در هر فعلى مطابق همان فعل است لذا فرمود: به بسم الله الرحمن الرحيم است كه عارف محيى عظم رميم است .
در تعريفات حكمت و فلسفه آمده است كه ((ان الحكمة هى معرفه الانسان نفسه )) و ذلك لان كل الصيد فى جوف الفراو فيك انطوى العالم الاكبر و من عرف نفسه عرف الاشياء كلها بل عرف ربها))
و همه منشئات نفس از صور خياليه و صور عقليه به توجه و اشراف و اشراق نفس بر آنها است ، و با اعراض نفس فانى مى شود و منشئات نفوس ‍ قويه نيز در عالم ، به آنها وابسته است و قوام دارد، و اين نفس انسانى را در ذات خويش عالمى خاص است كه قابل حشر با همه عوالم وجودى و اسماء الله است و مطابق با شئون ذاتى اش با هر اسمى از اسماء الهى محشور گردد.
سلطان آن اسم در او متجلى مى شود و در مقام فعل با همان اسم حشر دارد و چون مظهر و بالعرض است لذا بسم الله واسطه براى تحقق اسماء در او قرار مى گيرد.
اما آنكه گفته شد نفس انسانى به مثال ذات و صفات و افعال حق آفريده شد چون به براهين توحيدى حق منزه از مثل است كه ((ليس لمثله شى ء)) ولى از مثال منزه نيست ((و لله المثل الاعلى ))
مثل شى ء آن است كه با او در ماهيت متحد باشد ولى مثال آنكه براى ايضاح است اگر چه در ماهيت متحد نباشد.
وقتى انسان مثل اعلى حق تعالى شد عالم عقلى مضاهى باعالم عينى مى گردد و خداوند سبحان عالم كيانى را بر احسن نظام و هيئت اتم و صورت اجمل خلق نمود و اين مثال اعلى نيز اظلال موجودات كيانى و اشباح آنها را در صقع ذات خود و در خارج محل همت خلق مى نمايد و با اتحادش با عقل بسيط ملكوت آسمانها و زمين را مشاهده مى كند.
 
هر آن كس ز حكمت برد توشه اى
 
جهانى است افتاده در گوشه اى
 
و بدان كه در حديث قدسى آمده است كه خداوند فرمود:
((يابن آدم خلقتك للبقاء و انا حى لا اموت اطعنى فيما امرتك عما نهيتك اجعلك مثلى حيا لا يموت )) كلمه مثلى را به دو وجه مى شود قرائت كرد: به فتح اول و ثانى (مثلى ) و به كسر اول و سكون ثانى (مثلى ) كه به وجه اول معنايش ظاهر است ولى بنابر دومى مثل به معناى متقدم نيست كه با شى ء در ماهيت متحد باشد كه در عرف منطق و فلسفه مطرح است . بلكه مراد از آن مثل به معناى مثل ظلى است چه اينكه براى انسان وحدت حقه ظليه در قبال وحدت حقه حقيقيه براى وجود صمدى تعالى شاءنه ، است و بر اساس روايت مقام كن اهل بهشت ، اين مثل همان حى قيوم ظلى لايموت است .
همچنين انسان در اتصاف به همه اسماى حسنى و صفات علياى حق تعالى اينگونه است كه مثل حق است .
و لذا مثل در آيه مباركه ((ليس كمثله شى ء)) بدين معنى لطيف حمل شده است كه انسان مثل الله است و اين مثل را مثل نيست . و مثل بدين معناى عرشى همان كامل قطب على الاطلاق است و اين قطب على الاطلاق مثل ندارد بلكه همه از رعيت هاى اويند. و لذا جناب قيصرى در شرح بر فص ‍ الياسى فرمود:
((و ليس ذلك المثل الا الانسان المخلوق على صورته المتصف بكمالاته الا الوجوب الذاتى الفارق بينهما))
چون مثل الله وجوب ذاتى ندارد و چه در اصل تحقق و چه در كمالات وجودى بالعرض است و تنها واجب بالذات اوست لذا اين مثل را واسطه اى بايد و آن هم بسم الله است و لذا در محيى بودنش با اين حقيقت كه كليد همه مشكلات است عمل مى كند.
 
2 - چون خود اسم ولى كردگار است
 
((نفخت فيه من روحى )) شعار است
 
ذات اقدس اله چون داراى اسم شريف ولى و ديگر اوصاف كماليه است در قرآن فرمود:
((و نفخت فيه من روحى )) و نفخ روح را به خودش استناد داد.
عارف هم كه كامل متصرف است چون مظهر اسم شريف ولى شد و آن را دارا شد شعار او ((نفخت فيه من روحى )) است و آنچه را كه تصور مى كند مى تواند به اذن الله اعنى بسم الله در خارج هم به او تحقق بخشد.
بدان كه اكثر نفوس بشرى محل قدرت و موطن حكومت و موضع امر و نهى شان در مملكت وجودشان است و از آن به خارج تجاوز نمى كند، بلكه صور خاليه را در باطن ابدان شان و در صقع ذاتشان ايجاد و خلق مى كنند كه غير از آنها را بدان دسترسى نيست . ولكن بعضى از نفوس قويه كه از جلباب بشرى به جهت شدت اتصالشان به عالم قدس و محل كرامت و به جهت داشتن قوه هم و تعقل به ملكوت اعلى مجرداند اوصاف كماليه بر آنها ظاهر مى شود و اخلاق ربوبى بر ايشان تجلى مى كند. مثل آهن حرارت يافته اى كه به خاطر كمال قرب و نزديكى اش به آتش آتش شده است و همانند او مى سوزاند .
پس براى اين نفوس قويه است كه اشياء را در خارج از صقع مملكتشان ايجاد نمايند به نحوى كه موجودات عينى خارجى در قبال موجود ذهنى باشند و اين منشات به توجه نفس باقى اند و به اعراض نفس از آنها فانى مى شوند و مثل اينكه آنها شعله اى از شعله هاى اشراقات نفس مى شوند.
و اين منشئات نفس در خارج به صفات موجود خارجى هستند.
عارف و صاحبان نفوس قويه در اين مقام ابراهيمى مشهداند و ((نفخت فيه من روحى )) شعار آنا است و با نفخ روحى موجوداتى را زنده مى كند و احياء و اماته دارد. و اين در حقيقت همان قيام توحيد صمدى قرآنى در عارف است كه نفخ او همان نفخ الهى است و ولايت او همان ولايت الهى است لذا در ابيات بعدى به نمونه هايى از نفخ روح جناب عارف كامل متصرف اشاره شده است كه فرمود:
 
3 - بنفخى جان دهد بر شكل بيجان
 
خرد از او چو مار سله پيچان
 
سله بر وزن غله زنبيلى را گويند كه چيزها در آن گذارند و هر سبد را نيز گويند عموما و سبدى كه مارگيران مار در ميان آن كنند خصوصا.
همانگونه كه مار را مارگير در سبد مارگيرى قرار مى دهد او به دور خود مى پيچد تا در آن جاى گيرد وقتى عقل و خرد نفخ عارف بر شكل بى جان را مى بيند از عظمت كار در حيرت است و به خودش مى پيچد تا آن را بفهمد در اين بيت حضرتش را اشارت است به قول حق سبحانه كه از روح خود يعنى جناب عيسى عليه السلام مى فرمايد كه در سوله آل عمران / 49 آمده است :
((انى اخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن الله )) كه كه حضرت روح الله به مردم فرمود: من از طرف خدا معجزى آورده ام و آن اين است كه از گل مجسمه مرغى ساخته و بر آن نفس قدسى بدمم تا به امر خدا مرغى گردد.))
از باب ((و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى )) در حقيقت خلق و ايجاد حضرت روح الله همان خلق و ايجاد حق است و لذا فرمود: ((باذن الله )) 4
- به گاو مرده با پايش كند هى
 
از آن هى گاو مرده مى شود حى
 
اين بيت ناظر به احياء بقره مرده در منى توسط حضرت امام موسى بن جعفر عليه السلام است .
در حديث ششم از باب مولد اءبى الحسن موسى ابن جعفر عليه السلام از كتاب الحجة كافى است كه :
((عدة من اصحابنا عن احمد بن محمد عن على بن الحكم عن عبدالله بن المغيره قال : مر العبد الصالح بامراة بمنى و هى تبكى و صبيانها حولها يبكون و قد ماتت لها بقرة فدنا منها ثم قال لها ما تبكيك يا امه الله ؟ قالت يا عبدالله ان لنا صبيانا يتامى و كانت لى بقرة معيشتى و معيشة صبيانى كان منها و قد ماتت و بقيت منقطعا بى وبولدى لا حيله لنا فقال يا امة الله هل لك ان احييها لك فالهمت ان قالت : نعم يا عبدالله فتنحى و صلى ركعتين ثم رفع يده هنيئه و حرك شفيه ثم قام فصوت بالبقره فنخسها نخسه او ضربها برجله فاستوت على الارض قائمه فلما نظرت المراة الى البقرة صاحت و قالت عيسى بن مريم و رب الكعبه فخالط الناس و صار بينهم و مضى عليه السلام عبدالله بن مغيره گويد:))
حضرت ، زنى با فرزندانش يتيمش را در منى در حال گريه ديد پرسيد كه چرا گريه مى كنى ؟ به حضرت عرض كرد كه گاوى داشتم كه براى معيشت من و اين فرزندانم بود و مرده است و راه چاره اى هم براى معيشت ندارم حضرت فرمود: مى خواهى كه زنده اش كنم ؟ گفت بله ، حضرت به كنارى رفت و دو ركعت نماز خواند و دعا كرد و آنگاه گاو را هى كرد، آن حيوان برخاست .
و قتى چشم زن بدان گاو زنده شد افتاد صدا بلند كرد كه : به خداى كعبه قسم عيسى بن مريم ، حضرت خودش را در بين مردم پنهان كرد و رفت .
 
5 - به امرش شير پرده شير گردد
 
بغرد در دم آدم گير گردد
 
نمونه ديگرى از نفخ عارف ولى مى باشد كه اشاره است به دست تصرف جناب امام هشتم عليه السلام بر نقش شير در پرده كه به امر حضرت آن نقش شير و عكس آن بر پرده شير حقيقى عينى شد و اين به انشاء نفس ‍ نفيس قدسى رضوى مويد به روح القدسى بود؛ چه اينكه جناب امام ابوالحسن هادى عليه السلام به صورت منقوش در سفره كه مانند رغيفى مدور بود امر مى دهد سبعى مى شود و در مجلس متوكل هندى مشعبد را مى خورد.
نكته : معجزات و كرامات و خوارق عادات سفر الهى و اولياء الله بدون علت نيست و به عبارتى خرق قانون عليت نيست بلكه علت آنها همان توجه اين نفوس قويه است زيرا حدوث و ظهور اشياء در خارج دو نحوه علت دارند يكى علت طبيعى خارجى و ديگرى علت نفسانى كه از نفوس ‍ قدسيه انسانهاى الهى و كامل مويد من عندالله تعالى ظهور مى نمايند جناب صدر المتالهين در اواخر مفاتيح الغيب (ص 627) فرموده است :
((لو لا اشتغال النفس بتدبير قواها الطبيعيه و انفعالها عنها لكان لها اقتدار على انشاء الاجرام العظيمه المقدار الكثيره العدد فضلا عن التصرف فيها بالتدبير و التحريك اياها كما وقع لا صحاب الرياضيات و قد جربوا من انفسهم امورا عظيمه و هم بعد فى هذه المنشاة ..))
اما آنكه گفته آمده كه شير پرده شير حقيقى عينى شد ناظر به حديثى است كه در جوامع روايى منقول است و نور الثقلين از عيون الاخبار نقل كرده است .
نور الثقلين ج 1 ص 276 حديث 1089
((و فيه (اى فى عيون الاخبار) فى باب استسقاء المامون بالرضا عليه السلام بعد جرى كلام بين الرضا و بعض اهل النصب من حجاب المامون لعنهما الله : فغضب الحاجب عند ذلك فقال : يابن موسى لقد عدوت طورك و تجاوزت قدرك ان بعث الله تعالى بمطر مقدر وقته لا يتقدم و لا يتاخر جعلته آية تستطيل بها و صوله تصول بها كانك جئت بمثل آية الخليل ابراهيم عليه السلام لما اخذ رؤ س الطير بيده ... فان كنت صادقا فيما توهم فاحيى هذين و سلطهما على فان ذلك يكون حينئذ آية معجزة فاما المطر المعتاد فلست انت احق بان يكون جاء بدعائك من غيرك الذى دعا كما دعوت و كان الحاجب اشار الى اسدين مصورين على مسند المامون الذى كان مستندا اليه و كانا متقابلين على المسند فغضب على بن موسى الرضا عليه السلام وصاح بالصورتين دو نكما الفاجر، فافترساه و لا تبقيا له عينا و لا اثرا فوثبت الصورتان و قد عادتا اسدين فتناولا الحاجب و رضاه و هشماه و اءكلاه و لحسادمه والقوم ينظرون متحيرين مما يبصرون فلما فرغا اقبلا على الرضا عليه السلام و قالا: يا ولى الله فى ارضه ماذا تامرنا ان نفعل بهذا انفعل به فعلنا هذا يشبران الى المامون فغشى على المامون مما سمع منهما فقال الرضا عليه السلام قفافو قفا ثم قال الرضا عليه السلام صبوا عليه ماه ورد و طيبوه ففعل ذلك به وعاد الاسدان يقولان اتاذن لنا ان نلحقه بصاحبه الذى اءفنيناه ؟ قال لا فان لله عزوجل فيه تدبيرا هو ممضيه فقالا ماذا تامرنا؟ فقال : عودا الى مقر كما كما كنتما فعادا الى المسند و صارا صورتين كما كانتا فقال المامون الحمد الله الذى كفانا شر حميد بن مهران الرجل المفترس ثم قال للرضا عليه السلام يابن رسول الله هذا الامر لجدكم رسول الله صلى اللّه عليه و آله ثم لكم و لو شئت لنزلت عنه لك فقال الرضا عليه السلام لو شئت لما ناظر تك و لم اسئلك فان الله عزوجل قد اعطانى من طاعة ساير خلقه مثل ما رايت من طاعه هاتين الصورتين الا جهال بنى آدم فانهم و ان خسروا حظو ظهم فلله عزوجل فيه تدبير و قد امرنى بترك الاعراض عليك و اظهار ما اظهرته من العمل من تحت يدك كما امر يوسف بالعمل من تحت يد فرعون مصر قال : فما زال المامون ضئيلا (اى النحيف الحقير) الى ان قضى على بن موسى الرضا عليه السلام ماقضى ))
خلاصه آنكه مامون از حضرت طلب باران كرد كه حضرت دعا فرمود و باران آمد و يكى از افراد به حضرت جسارت كرد كه اين باران به خاطر دعاى شما نبود بلكه به تقدير الهى بايد مى آمد و شما آن را معجزه خويش ‍ مى دانى . اگر درست مى گويى اين دو تا عكس شير را كه بر مسند مامون منقوش است دو شير حقيقى بنما و زنده كن و بر من مسلط كن ، حضرت به غضب آمد و آن دو صورت را صدا كرد كه اين فاجر را طورى بخوريد كه اثرى از او باقى نماند، به امر حضرت آن دو عكس ، شير واقعى شدند و آن شخص فاجر را خوردند؛ و به حضرت عرض كردند: يا ولى خدا در زمين به ما اجازه بده كه مامون را هم به رفيق او ملحق كنيم ، حضرت فرمود: متوقف باشيد... سپس حضرت ام فرمود كه دو عكس شير به جاى خودشان بازگشتند و مامون احساس آرامش نمود كه خطر از او دفع شد.
يكى از نكات مورد اهميت آن بخش از حديث است كه آن دو شير بعد از فراغت از خوردن آن شخص فاجر به عرض اقدس رضوى عرضه داشته اند كه : ((يا ولى الله فى ارضه ماذا تامرنا ان نفعل بهذا...)) حضرت را به اى ولى خدا در زمين صدا كردند چون حضرت بر اساس ولايت مطلقه الهيه اش امر فرمود و لذا حضرت مولى در ابيات مذكور فرمودند:
 
چو خود اسم ولى كردگار است
 
نفخت فيه من روحى شعار است
 
كه با نفخت من روحى عكس شير مسند را احياء مى كند. و در حقيقت نفخ روح ولايت در موجودات و تصرف ولايت در ماده كائنات است .
 
6 - ز گل سازد همى بر هياءت طير
 
دمد در او شود طير و كند سير
 
اين هم نمونه ديگرى از نفخ عارف و متصرف در وجود است كه اشاره است به آيه مباركه 260 از سوره مباركه بقره كه از جناب ابراهيم خليل حكايت مى نمايد كه ابيات بعدى هم ناظر بدين آيه اند كه فرمود:
 
7 - براى مس سر اسم محيى
 
بخواهد از خدايش كيف تحيى
 
8 - باذن او بيابد رهنمون را
 
بگيرد چار مرغ گونه گون را
 
9 - چه مرغان شگفت پرفسوسى
 
ز نسروبط و طاوس و خروسى
 
10 - نمايد هر يكى را پاره پاره
 
به هر كوهى نهد جزئى دوباره
 
11 - بخواند نام آنان را به آواز
 
كه در دم هر چهار آيد به پرواز
 
در آيه مذكور آمده است :
((و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال او لم تومن قال بلى ولكن ليطمئن قلبى قال فخذ اربعه من الطير فصر هن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا ثم ادعهن ياتينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم ))
((و چون ابراهيم گفت بار پروردگارا به من بنما كه چگونه مردگان را نزده خواهى كرد خداوند فرمود باور ندارى ؟ گفت آرى باور دامر لكن خواهم تا به مشاهده آن دلم آرام گيرد.
خداوند فرمود چهار مرغ بگير و گوشت آنها به هم درآميز نزد خود آنگاه هر قسمتى بر سر كوهى بگذار سپس آن مرغان را بخوان تا به سوى تو شتابان پرواز كنند و آنگاه بدان كه خداوند بر همه چيز توانا و به حقايق امور عالم داناست .))
بحث تفسيرى اين آيه شريفه بسيار طولانى است كه به صورت تفسير آفاقى در كتب مربوطه مطرح شده است ولى مهم عنايت به تفسير انفسى و عرفانى اوست كه در اين ابيات ، حضرت مولى ناظر بدان است كه در حقيقت كتب عرفانى و صحف نوريه اهل الله صحف تفسير انفسى قرآن كريم اند.
و آنكه در بيت هفتم فرمود: ((براى مس سر اسم محيى )) براى آن است كه ناظر به تفسير انفسى كريمه قرآنى مذكور است .
مقدمه : علم به شى ء بر دو گونه است : يكى فكرى و ديگرى شهودى كه به معرفت فكرى و شهودى نيز تعبير كنند معرفت فكرى همان علم به شى ء از راه برهان منطقى است . مركب را از راه تحصيل معرفت به اجزايش خواه ماده و صورت خارجى و خواه ماده و صورت ذهنى كه عبارت از جنس و فصل است مى توان شناخت و بسائط را از راه لوازم بينه آنها مى شود شناخت .
ولى فيلسوف الهى راه شناخت را منحصر به معرفت فكرى نمى داند بلكه به معرفت شهودى معتقد است كه آن اصل است ، چنانكه ابن سينا رحمة الله كه پدر جد منطق و برهان است در نمط چهارم اشارات گويد:
((الاول (يعنى اول تعالى كه حق سبحانه است ) لا ندله و لا ضدله و لا جنس و لا فصل له و لا اشارة اليه الا بصريح العرفان العقلى ))
صريح عرفان عقلى همان معرفت شهودى است .
جناب ملا صدرا نيز در اسفار گويد: ((حقيقة الوجود هو عين الهويه الشخصيه لا يمكن تصورها و لا يمكن العلم بها الا بنحو الشهود الحضورى ))
و ايضا جناب آخوند در اسفار گويد:
((الطريق الى معرفه تلك الاسرار منحصر فى سبيلين اما سبيل الابرار من اقامه جوامع العبادة و ادامة مراسم العداله و ازاله و ساوس العادة و اما سبيل المقربين من الرياضيات العلمية و توجيه القوى الادراكيه الى جناب القدس و تصقيل مراة النفس الناطقه ...))
معرفت فكرى قنطره و پل و براى رسيدن به معرفت شهودى است و نظر فكرى محجوب به تقييد است و ذوق شهود اقتضا مى كند كه ذائق و چشنده در حال و جانش بدان متصف گردد به خلاف علم تصورى كه صرف اطلاع بر اشياء است لذا كسى كه علم به نفس و حقايق را از راه نظر فكرى طلب نمايد ورم كرده است و مى پندارد كه چاق شده است .
آنكه در صحف نوريه عرفانيه به صورت نظم و نثر در مذمت عقل سخن به ميان آمده است مرادشان از عقل همين نظر فكرى و جمود بر آن توقف بدون ارتقاء به مراتب اهل شهود و ذوق است .
لذا در ينبوع الحيات حضرت مولى آمده كه :
 
و مالمجمود العين حق الزياره
 
و يا صاح طهرها باجراء دمعة
 
چشمى كه خشك است حق زيارت آن واحد به وحدت حقه حقيقيه را ندارد پس اى رفيق آن را به اشك روان تطهير بنما.
در قصيده لاميه ديوان ص 92 فرمود:
 
شبى در انتظار مقدم دوست
 
ز مژگانم شدى باران و ابل
 
بشستم ديدگانم را كه يارم
 
ببينم روى آن نيكو خصايل
 
كه ديدن جمال دوست اشك و آه و ناله طلب كند.
 
و من هو اواه منيب فانه
 
خليل الاله صادق الود خلتى
 
و كسى كه او دائما در حال آه رجوع به حق است او دوست حق است و در دوستى صادق است .
 
و بالذوق ان شاهدته كنت صادقا
 
و كم صل من ظن الوصول بفكرة
 
اگر با ذوق و چشيدن و دارايى او را مشاهده كردى صادق هستى و چقدر گمراه است كسى كه گمان مى كند از راه فكر و معرفت فكرى وصول مى يابد.
كه اين بيت ناظر به فتوحات شيخ اكبر باب 421 كه خداوند فرمايد: ((من طلب الوصول الى بالدليل و البرهان لم يصل الى ابدا فانه لا يشبهنى شى ء)) كه با دليل و برهان صرف ، هرگز وصول به حق پيدا نمى شود. (فراجع )
معرفت شهود براى مس كردن است و معرفت شهودى و ذوقى اسماء الله همان مس كردن و دارا شدن آنها است .
جناب ابن عربى در باب 558 فتوحات كه شرح اسماء حسنى است در مورد حضرت احياء و اسم شريف محيى گويد، آنكه داراى اين اسم شريف شده است او را عبدالمحيى نامند ((يدعى صاحبها عبدالمحيى و هو (اى المحيى ) الذى يعطى الحياة لكل شى ء فما ثم الا حى لانه ما ثم الا من يسبح الله بحمده و لا يسبحه الا حى سواء كان ميتا او غير ميت فانه حى لان الحياة للاشياء فيض من حياة الحق فهى حية فى حال ثبوتها و لولا حياتها ما سمعت قوله كن بالكلام الذى يليق بجلاله فكانت ))
با هر اسمى از اسماء الله حشر پيدا شود بر اساس اتحاد عالم به معلوم و عامل به معمول ؛ همان اسم مى شود؛ كه در حقيقت مس هر اسمى اتحاد وجودى با ان اسم است يعنى خود آن اسم شدن است . لذا اگر از عارفى بشنوى كه بگويد:
 
گر بشكافند سراپاى من
 
جز تو نيابند در اعضاى من
 
براى آن است كه اسماء الله غذاى جان انسان اند و غذا در مغتذى تخلل پيدا مى نمايد و به همين مبنى جناب ابراهيم عليه السلام به خليل و خلت اشتهار يافت كه حق در او سريان يافت و جناب حضرتش در اين كريمه خواست تا حقيقت اسم شريف ((محيى )) را مس نمايد، لذا از حق چگونگى احياء را طلب كرد كه ((رب ارنى كيف تحيى الموتى )) اين مس ‍ اسم شريف محيى در حقيقت تخلل اين اسم را آن حضرت است .
لذا به حضرت گفته شد كه چهار مرغ گوناگون را بگير و پاره پاره كن و گوشتهاى آنها را در هم بنما و بالاى هر كوهى قسمتى از آن بگذار سپس آنها را بخوان تا بسوى تو شتابان پرواز كنند.
در روايات عديده اى در جوامع روايى و در نور الثقلين آمده كه آن چهار مرغ نسر و بط و طاوس و ديك - يعنى خروس - بود.
در نور الثقلين الاخبار آورده كه على بن محمد بن جهم گويد من در مجلس ‍ ماءمون حاضر بودم و جناب امام هشتم عليه السلام در نزد ماءمون بود از حضرتش پرسيد كه يابن رسول الله صلى اللّه عليه و آله آيا انبياء معصوم نيستند؟ حضرت فرمود آرى مامون گفت پس اين قول حق كه آدم عصيان خدايش نمود ((و عصى آدم ربه )) تا اينكه گفت مرا از قول جناب ابراهيم عليه السلام خبر ده كه گفت : ((رب ارنى كيف تحيى الموتى قال او لم تومن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى ؟ قال الرضا عليه السلام ان الله تعالى كان اوحى الى ابراهيم عليه السلام انى متخذ من عبادى خليلا ان سالنى احياء الموتى اجيبه فوقع فى نفس ابراهيم عليه السلام انه ذلك الخليل فقال ((رب ارنى كيف تحيى الموتى قال او لم تومن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى )) على الخلة قال فخذوا اربعه من الطير فصر هن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا ثم ادعهن ياتينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم فاخذ ابراهيم عليه السلام نسرا و بطا و طاووسا و ديكا فقطعهن و خلطهن ثم جعل على كل جبل من الجبال التى حوله - و كانت عشرة - منهن جزئا و جعل مناقير هن بين اصابعه ثم دعاهن باسمائهن فوضع عنده حبا و ماء ا فتطايرت تلك الاجزاء بعضها الى بعض حتى استوت الابدان و جاء كل بدن حتى انضم الى رقبته و راسه فخلى ابراهيم عن مناقير هن فطرن ثم و قعن فشر بن من ذلك الماء و التقطن من ذلك الحب و قلن يا نبى الله احييتنا الله فقال ابراهيم عليه السلام بل الله يحيى و يميت و هو على كل شى ء قدير قال المامون : بارك الله فيك يا ابا الحسن .))
در روايت از حضرت ثامن الحجج عليه السلام آمده كه از حضرت سوال شد آيا حضرت ابراهيم عليه السلام در قلبش شك داشت ؟ در جواب فرمود: ((لا ولكنه اراد من الله الزيادة فى يقينه ))
نسر كركس و لاشخور كه داراى منقار و چنگالهاى قوى كه مردار خوار است و او را ركاك و دژكاك و كلمرغ نيز مى گويند.
بط اردك را نيز گويند كه لجن خورى دارد كه در كنار آب زلال و سبزه زارها به لاى و لجن خو كرده است كه در ديوان حضرتش آمده است كه :
 
چرا خو كردى در لاى و در گل
 
در اين لاى و گلت بر گو چه حاصل
 
دلا تو مرغ باغ كبريايى
 
يگانه محرم سر خدايى
 
بنه سر را به خاك آستانش
 
كه سر برآورى از آسمانش
 
اينكه در بين همه مرغان و پرندگان اين چهار مرغ در حديث امام هشتم عليه السلام نام برده شد براى آن است كه نسر كه لاشخور است همه پرندگان شكارى از دريايى و صحرايى را شامل مى شود و بط همه مرغان آبى را در بر مى گيرد و طاووس شامل همه مرغان قشنگ و زيبا و رنگارنگ مى شود و همينطور خروس شامل همه حيوانات شهوت ران مى گردد.
اين چهار مرغى كه طبايع شان مختلف است را در هم كوبيد و با هم مخلوط كرد و بالاى ده قله كوهى نهاد سپس آنها را صدا زد و اين ذرات در آميخته از هم تفكيك شدند و هر يكى از آن چهار تا تشكيل شده اند و به سوى حضرتش پرواز كردند و اگر اين گونه از آيات به عنوان قضاياى خارجى هم باشند از نظر عقلى امكان دارد و استحاله عقلى ندارد زيرا كه انسان كالم صاحب ولايت كليه است و وى را دست تصرف بر ماده كائنات است و علاوه از آن تفسير انفسى هم داشته باشد كه در جان انسان پياده شود.
در خاتمه مصباح الانس در خواص انسان كامل به عنوان ختام الكلام فى ذكر علامات الانسان الكامل آمده است كه :
((و من علامات (الانسان الكامل ) تمكنه من الاجتماع بمن شاء من الخلق الاحياء و الاموات متى عين (الحق ) له (الاجتماع ) و يكون الاجتمع على ضربين ...))
 
12 - ترا هر چار مرغ اندر نهادست
 
كه روحت از عروجش اوفتادست
 
در ادامه تفسير انفسى كريمه مباركه سوره بقره به تفسير بخش ديگر آيه پرداخته شد كه مرارد از چهار مرغ فقط چهار مرغ و پرنده بيرون از نفس ‍ نيست آفاقى بدان پرداخته مى شود بلكه مراد از آن در تفسير انفسى آن است كه در نفس ناطقه انسانى و اطوار و شئون آن پياده مى شود لذا در رساله صد كلمه فرموده اند:
آن كه در قرآن و انسان تعقل كند قرآن را سفره پرنعمت رحمت رحيميه الهى ، و وقف خاص انسان يابد.
در كتب ديگر و نيز دركلمه سى و دو صد كلمه فرمود: ((آن كه در معرفت انسان و قرآن تو غل كند قرآن را صورت كتبيه انسان كامل شناسد و نظلم هستى را صورت عينيه او يابد)) چه اينكه فرموده اند كه انسان متن است و قرآن شرح كتبى آن و عالم شرح عينى آن پس بايد از اول تا آخر قرآن را در نفس و اطوار وجودى شئون اطوار آن پياده نمود.
نكته : نفس به حقيقت انسان به لحاظ تعلقش به بدن و نشئه ماده و طبيعت اطلاق مى شود، و روح به همان حقيقت انسانى به جهت تعلق به ماوراء طبيعت و عالم عقول و عالم مجردات و مفارقات نوريه و الهيه مى گويند، لذا روح به اعتبار تعلق به آن سو كه تعلق فرع به اصل است دائما قصد عروج دارد و در قوس صعود اراده پرواز دارد، امام نفس به جهت تعلقش به اين سو، روح را از پرواز به سوى باطن عالم باز دارد، لذا در اين بيت و بيت بعدى عروج به روح و خست به نفس اسناد داده شده است .
 
13 - ترا تا خست نفس است بطى
 
كه بالاى و لجن در بحر و شطى
 
تا موقعى كه نفس تو پست و اين سويى است بط و اردك صفت است كه بالاى و لجن در دريا و كرانه رودخانه مشغول است .
بط در كنار آب دريا و آب صاف رودخانه به كرانه آن مى رود و بجاى استفاده از آب زلال و علف هاى خوش به لاى و لجن دلخوش مى كند و منقار اردك شبيه بيلچه اى را مى ماند كه در درون لجن ها فرو مى كند و از آن ، كرمها را بيرون مى آورد و مى خورد.
از امام صادق عليه السلام سؤ ال شد كه اگر در بيابان تخم پرنده اى پيدا كرديم به چه علامتى تشخيص دهيم كه از تخم حيوان حلال گوشت است و يا از تخم حيوان حرام گوشت است ؟
حضرت در جواب فرمود:
تخمى كه هر دو سرش يكسان است از حرام گوشت است و آن كه دو سرش ‍ يكسان نيست بلكه يك سرش پهن و سر ديگرش كشيده است (يعنى مخروطى شكل است ) از حيوان حلال گوشت است مثل تخم مرغ و كبوتر، ولى چه عجب كه تخم اردك كه نه چون تخم مرغ مخروطى است و نه چون تخم حرام گوشتها پهن و يكسان بلكه چون با لاى و لجن سر و كار دارد بين اين دو گونه تخم هاست و آن مزه تخم مرغ و كبك و كبوتر و امثال اينها را ندارد چون با اينكه حلال گوشت است بر اثر ارتباط با لاى و لجن تخمش ‍ آن اعتدال خاص را دارا نيست .
در بنى پرندگان كبك چون بسيار تميز خور است لذا تخم آن بسيار مخروطى است ولى اردك با همين مقدار غذاى لجن خورى از كمال خاص ‍ حلال گوشت افتاده است .
به همين وزان انسان هاى اين سويى بر اثر ارتباط با نشئه طبيعت به جاى حلال خورى به حرام خورى و ربا خورى و لجن خورى مشغول مى شوند.
نكته : در كلمه سى و هفت رسال صد كلمه فرمود: ((آن كه در آثار صفات و اخلاق انسانها در احوال و افعال حيوانها دقيق شود، حيوانها را تمثلات ملكات انسانها مى يابد.
انسان زرع و زارع و مزرعه و بذر خويش است و مهمان سفره خود است چه جزا نفس عمل است ((انما هى اعمالكم ترد اليكم )) و بين فعل جزا مناسبت است مثل اينكه حمد حق مرغ جنت مى شود كه فعل هر كسى همرنگ جزاى اوست كه ذوق طاعت جوى انگبين مى گردد و خشم نفسانى مايه نار جحيم است ، و دعده فردا و پس فرداى تو سبب انتظار تو در محشر مى گردد .
در حديثى از حضرت امام صادق عليه السلام روايت شده است كه حيوانات صور و مثل اعمال شما هستند.
جناب ملا صدرا در اسفار فرمايد كه نطفه هر حيوانى را قوه خاصى است كه بدان استعداد اگر به فعليت برسد حيوانى خاص مطابق با آن استعداد و قوه خاص خودش مى شود ولى نطفه انسان را در اشتداد جوهرى استعداهاى مختلف است و با قواى گوناگون در حركت است هم داراى قوه شهويه است و هم داراى قوه غضبيه و هم قوه مكر و حيله و هم قوه مليكه است .
و نفس با اشتداد جوهرى در مسير تكاملى هر يك از اين قوا قرار گيرد در آن بعد به فعليت مى رسد و سيرش در هر يك از اين ابعاد را نهايت نباشد.
اگر در جهت شهويه حركت جوهرى داشته باشد بهميه خوى گردد و تمثل ملكه نفسانى او در خارج به صورت بهائم اند و اگر در جهت قوه غضبيه اشتداد وجودى پيدا كند درنده متكامل مى گردد كه تمثل آن در خارج به صورت گرگ درنده است و نيز تكامل در بخش مكر و حيله بصورت روباه متمثل مى گردد.
ولى اگر انسان با قوه ملكى به اشتداد جوهرى بپردازد در قوس صعود به عالم مجردات نوريه راه پيدا مى كند و در استمرار اشتداد جوهرى اش از عالم عقل نيز فراتر مى رود كه جبرئيل حامل وحى و علوم و معارف در برابر مقام شامخ لا يقفى او ((لو دنوت انمله لا حرقت )) گويد. البته قوه ملكيه او را تكامل در قواى ديگر سازگارى نيست اما چه بسا در قواى ديگر در همه ابعاد متكامل باشد و ملكات نفسانى او اشتر گاو پلنگ باشد.
حقيقت انسانى به اعتبار اين قواى سه گانه و مشابه آن نفس است ولى به اعتبار قوه ملكيه اش روح است .
حقيقت انسان به اعتبار اين قواى سه گانه و مشابه آن نفس است ولى به اعتبار قوه ملكيه اش روح است .
در ينبوع الحيوة جناب مولى آمده است :
 
اناس كنسناس وحوش بهائم
 
اضل من الانعام دون البهيمة
 
و لو كشف عنك الغطاء لتبصر
 
سباعا ذئابا او ضباعا بغيضه
 
مردمان مانند جانورى بوزينه و ميمون آدم نمايند و جانوران بيابانى غير اهلى و چهارپاهايى اند كه چه از بسا چهارپايان هم پست ترند و اگر پرده از چشم دل تو كنار رود و برداشته شود همانا مى بينى كه چه درندگانى و گرگهايى و يا كفتارهايى اند در نيستان و بيشه و جنگل .
در الهى نامه حضرتش آمده است : ((الهى اين آدم نماها از خوردن گوشت بره گوسفند تا بدين اندازه درنده اند اگر گوشت گرگ و پلنگ را بر آنان حلال مى فرمودى چه مى شدند؟!
الهى حسن را شير و پلنگ بدرد و با احمق بسر نبرد. الهى همه ددان را در كوه و جنگل مى بينند و حسن در شهر و ده ))
جناب صدر المتالهين در جلد نهم در فصل سوم از باب هشتم سفر نفس ‍ اسفار در بحث نتاسخ كلام اقدمين در نقل نفوس انسانى به بدنهاى حيوانى را توجيه مى كند و نيز براى رموز قرآنى و كلمات نبوى محمل صحيح قرار مى دهد و مى فرمايد قائلين به تناسخ باطل بين معنى حضر با نسخ خلط نمودند.
آنگاه فرمود: مردم بر هيئتهاى مناسب با اخلاقشان محشور مى شوند و سپس فرمود:
((ان لكل خلق من الاخلاق المذمومه و الهيئات الرديه المتمكنه فى النفس ابدان نوع يختص بذلك الخلق كخلق التكبر و التهور المناسب لابدان السواد و الخبث و الروغان لابدان الثعالب و امثالها و المحاكاة و السخريه لابدان القرود و اشباهها و العجب للطواويس ، و الحرص للخنازير الى غير ذلك ....
و ربما كان لشخص واحد من الانسان انواع كثيره من الاخلاق الرديه على مراتب متفاوته ... ((كلما نضجت جلو دهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب )) اشاره الى تبديل ابدانهم المثاليه لا على ما زعمته التناسخيه ))

 
14 - همى جوشد ز شهوت ديك دانى
 
زخارف آن طاوس است و آنى
 
در ميان پرندگان و مرغان ، خروس به شهوت معروف است و ديك به معنى خروس است كه از شهوت مى جوشد اگر انسان به دنبال شهوت باشد خودش را خروس بداند، و اگر به دنبال رخارف و زر و زيور و نقش و نگار و زيبايى و تجملات دنيايى و نفسانى است طاوس صفت است .
 
15 - چو نسرى ، كركس مردار خوارى
 
ببين اندر نهاد خود چه دارى
 
اگر نسر و لاشخور هستى پس كركس مردار خوار هستى در بين اين چهار مرغ به درون خويش بنگر كه چه در درون دارى . و بديهى است كه داشتن اين چهار صفت به صورت مانعه الجمع نيست بلكه قابل جمع اند كه در درون خويش خلق و خوى همه اين چهار حيوان را داشته باشد.
تبصره : انسان در اين نشئه دنيا نوع است و در تحت آن افراد است ولى در آخرت و ظهور قيامت جنس است و در تحت آن انواع است ، زيرا انسهانها به اقتضاى ملكاتشان به صور مختلف محشور مى شوند كه ملكات نفسانى انسانها مواد صور برزخى اند و حشر هر شخصى با همان صور ملكات اعمالشان است .
انسانهايى كه وقم در آنها رسوخ كرده است و نقيع دشه است و رهزن عقل گرديده است در حد حس و حكم حيوانى مانده اند و از منزل محسوسات بدر نرفته اند. پس تا با اصل خود انس نگرفتى انسان نيستى انسان چون با اصل خود انس گرفت آن مى شود.
 
16 - بكش اين چار مرغ بى ادب را
 
كه تا يابى حيات بوالعجب را
 
17 - عزيز من حيات تو الهى است
 
كه عقل و نقل دو عدل گواهى است
 
حيات نفوس به علوم و معارف حقه الهيه است كه ((يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذ دعا كم لما يحييكم )) (انفال / 25)
و احياء نفوس به موت جهل و بيدارى از خواب غفلت و خروج از ظلمت به نور است كه به توسط سفراى الهى از ظلمت به نور خارج شود.
جناب وصى عليه السلام آل محمد - صلوات الله عليهم - را به عيش علم و موت جهل و وصف فرمود كه : ((بانهم عيش العلم و موت الجهل )).
جناب شيخ اكبر در فص عيسوى گويد:
((و اما الاحياء المعنوى بالعلم فتلك الحيوة الالهيه الذاتيه العليه النوريه التى قال الله فيها (اومن كان ميتا فاحيياه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ) فكل من يحيى ميته بحياة علميه فى مسئله خاصه متعلقه بالعلم بالله فقد احياه بها و كانت له نورا يمشى به فى الناس اى بين اشكاله فى الصورة ))
چون حقيقت علم عين ذات است لذا شيخ حيات حاصله از علم را به حيات الهى ذاتى نام برده است و لذا حيات علمى اشرف از حيات حسى است چون حيات علمى حيات روح است و حيات حسى حيات جسد است و روح اشرف از جسد است .
و خداوند از براى اولياء كمل حظ تامى از حيات علميه را قرار داده است تا بر نفوس مستعده افاضه نمايند و آنان را به نور الهى زنده نمايند كه در بين مردم با اين نور قدم بردارند چه اينكه خداوند فرمود: ((اومن كان ميتا)) اى بموت الجهل ((فاحييناه )) اى بالحيوة العلميه ((و جعلنا له نورا)) و هو العلم ((يمشى به فى الناس )) فيدرك ما فى بواطنهم من استعداداتهم و خواطرهم و نياتهم ؛ و ما فى ظواهر هم من اعمالهم المخفيه من الناس بذلك النور (شرح فصوص قيصرى ص 328)
جناب خواجه طوسى در شرح اشارات در معجرات قولى و فعلى فرمود: خواص به معجرات قوليه اطوع است و عوام به فعليه اطوع است .
چون معجرات فعليه تجسمى اوست با قوه خيال حاكم بر مردم سازگارتر است و معجزات قولى براى خواص كه قوه عقل حاكم بر آنهاست سازگارتر است قوه خيال باكثرت انس دارد و قوه عقل با وحدت مانوس است .
 
((و وحدة عند العقول اعرف
 
و كثرة عند الخيال الكشف ))
 
و جناب مولوى در دفتر چهارم گويد:
 
((پند فعلى خلق را جذاب تر
 
كو رسد در جان هر با گوش و كر))
 
در كلمه هشتاد و هشتم صد كلمه فرمود: ((آن كه در گوهر نفس خود، ساعتى به فكرت بنشيند دريابد كه اگر خود او آن را به تباهى نكشاند هيچكس نتواند آن را تباه كند. آنچه كه او را از تباهى باز مى دارد دانش ‍ بايسته و كردار شايسته است كه دانش حيات ارواح است چنانكه آب مايه حيات اشباح است .
و در نكته 480 فرمود: ((موت اختيارى حقيقى است من لم يذق لم يدر تا نچشى ندانى ))
 
18 - طبيعت بر حياتت گشت حاكم
 
نباشد جز تو بر نفس تو ظالم
 
آن كه طبيعتش را بر عقلش حاكم گردانيده است در محكمه هر بخردى محكوم است .
مراد از طبيعت همان جسميت و مزاج طبيعى و بدن است كه غير از نفس ‍ ناطقه و مقام روح و عقل است و بين اين دو مغايرت است . و از دلائل قوى بر مغايرت آن دو اين است كه اگر مثلا صائم هستى بدن تو را شما اءكل و شرب طلب مى كند و تو او را منع مى نمايى كه آن مشتهى و اين مانع در حقيقت خودت هستى كه آن اشتهاى تو به اين سو طبيعت تو است كه در تمام احوال و آراء اراده تو ارتقاء به امر و بالاتر را دارى ولى طبيعت تو مانع مى گردد و تو در طلب آنچه كه مقصود تو است آن طبيعت را بر خلاف ميلش بكار مى گيرى .
لذا جناب شيخ اكبر در باب 68 فتوحات مكيه گويد.
((و لا تجلع طبيعتك حاكمه على حياتك الالهيه ))
حيات الهى انسان اقضا مى كند كه انسان بدان سوى عالم مسافرت نمايد كه ((يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك )) ولى تعلقش به نشئه مادون كه همان مشتهيات و هواهاى نفسانى اوست وى را از سفر به آن سوى عالم باز مى دارد.
از غزل طاير قدسى حضرت مولى در ديوان ص 11 بشنو:
 
الا اى طاير قدسى در اين ويرانه برزنها
 
بسى دام است و ديو و دد بسى غول است و رهزنها
 
در اين جاى مخوف اى مرغ جان ايمن كجا باشى
 
گذر زين جاى نا امن و نما رو سوى ماءمنها
 
در اين كوى و در اين برزن چه پيش آمد ترا رهزن
 
به يك دو دانه ارزن فرو ماندى ز خرمنها
 
در اين لاى و لجنها و در اين ويرانه گلخنها
 
شد از ياد تو آن ريحان و روح و باغ و گلشنها
 
سحرگاهى كه مى آيد نسيم كوى دلدارت
 
ترا بايد كه بر كويش بود هر دم نشيمنها
 
حجاب ديده دل گرددت آمال دنياوى
 
كجا ديدن توانى تا بود اينگونه ديدنها
 
همه خوهاى ناپاكت ترا گردند اژدها
 
ترا گردند نشترها ترا گردند سوزنها
 
زدا لوح دلت از تيرگيهاى هواهايت
 
كه تا افراشتگان در جان تو سازند مسكنها
 
بجز يكتا جمال حسن مطلق نيست در هستى
 
حسن را چشم حق بين است و حق گويند روشنها
 
19 - تو انسانى چرا مردار خوارى
 
چرا از سفره خود بركنارى
 
20 - غذاى تو چرا لاى و لجن شد
 
طباع تو بط و زاغ و زغن شد
 
انسان با حفظ عنوان انسانى غذاى او غذاى انسانى است كه علم و معرفت است و اين غذا نفس مغتذى و عين ذات او مى گردد پس در حقيقت اصل ذات انسان دانش است ، و به عبارت ديگر انسان دانش است و هر چه دانش او بيشتر مى گردد به حسب وجود انسان تر مى شود.
اسكندر از ارسطو پرسيد: معدن ما از كجا است ؟ گفت از آنجا كه آمديم . پرسيد: به چه دانيم كه از كجا آمديم ؟ گفت زيرا كه چون علم مى آموزيم پيشتر مى رويم .
علوم و معارف حقه آب حيات نفس ناطقه و طعام او است كه بدانها استكمال مى يابد و اين علم مشخص روح است .
از جناب رسول الله صلى اللّه عليه و آله حديث نقل شده است كه فرمود: ((ان هذا القرآن مادبه الله فتعلموا مادبته ما استطعتم و ان اءصفر البيوت لبيت اصفر من كتاب الله ))
قرآن سفره رحمت رحيميه الهيه است كه فقط براى انسان گسترده شده است طعام اين سفره غذا انسان است كه به ارتزاق آن متخلق به اخلاق ربوبى مى گردد و متصف به صفات ملكوتى مى شود و مدينه فاضله تحصل مى كند و هيچ كس از كنار اين سفره بى بهره بر نمى خيزد انسان اگر گرفتار رهزن و اهريمن نشود به وفق اقتضاى طلب عزيزى و جبلى خود، ابد و سعادت ابدى خود را طالب است .
اگر مادبه را به فتح دال بخوانى از ادب است ولى با ضم دال به معنى سفره و طعام مهمانى است اين مادبه نزل الهى است ((و لكم فيها ما تدعون نزلا من غفور رحيم )) ( فصلت / 41) اين مادبه سفره است ؛ قرآن سفره الهى است .
آن كس كه مصحف راگشوده و نوشته اش را زيارت كرده است ، به همين اندازه از اين سفره الهى لقمه اى برداشته است و بهره اى برده است پس ‍ پيامبر صلى اللّه عليه و آله خير و نفع و فايده اى را كه انسان از قرائت و حفظ قرآن كسب مى كند به آن طعامى كه مدعو از دعوت داعى بدان نائل مى شود تشبيه فرمود و لذا انسان براى اغتذاى از اين سفره الهى دعوت شده است .
از جناب وصى عليه السلام روايت شده است كه در وصيت به محمد حنيفه فرمود: ((اعلم ان درجات الجنه على عدد آيات القرآن فاذا كان يوم القيامه يقال لقارى القرآن اقراء وارق )) پس ذات انسان به عنوان ظرف علوم و معارف قرآنى آفريده شده است و آنكه اين ذات را در مسير غير تكامل انسانى بسازد و با تعلق به اين نشئه مادى با رذائل اخلاقى خو كند، از فطرت انسانى دور شده است و به جاى غذاى انسانى به لاى و لجن مشغول شده است و طبيعت ثانوى همانند زاغ و زغن پيدا كرده است .
زاغ غراب را گويند و آن سياه است و منقار سرخى دارد و زغن بر وزن چمن گوشت ربا و غليواج باشد كه جانوران كوچك را شكار مى كند و گويند شش ‍ ماه نر و ششماه ماده است و بعضى گويند يك سال نر و يك سال ماده مى باشد .
تبصره : آن كه در آثار ملكات علوم و معارف خود در خواب و بيدارى بينديشد، آنها را مواد صور برزخيه خود بيند. آن صور قالبهاى مثالى اند و به ابدان مكسوب يا مكتسب تعبير مى شوند، مكسوب در صورت ملكات حسن كه ((لها ما كسبت )) مكتسب در قالبهاى ملكات قبيح كه ((عليها ما اكتسبت )) چه افتعال فعلى را به خلاف فطرت از راه احتيال و خدعه انجام دادن است كه از آن تعبير به ناصواب و معصيت و گناه مى شود (كلمه 75 صد كلمه ) در هزار و يك كلمه ، كلمه 67 فرمود: و اگر چشم برزخيت باز شود مردم را مطابق ملكاتشان به صور مختلف در همين نشاه نيز مى بينى .
جناب آخوند صدر المتالهين در اسرار الايات گويد: ((صيرورة النفوس ‍ الادميه على صور انواع الحيوانات مناسبه لا عمالهم و افعالهم الموديه الى ملكاتهم ان تكرر الافاعيل من الانسان يوجب حدوث ملكات و اخلاق فى نفسه و كل ملكه وصفه نغلب على جوهر النفس تتصور النفس فى القيامه بصوره تناسبها))
و به تعبير جناب مولوى رحمة الله :
 
كان قندم نيستان شكرم
 
هم ز من مى رويد و هم مى خورم