رياحين الشريعة جلد ۲

ذبيح الله محلاتى

- ۱۹ -


ورود رسول خدا به خانه ى خديجه و مكالمات ايشان

پس رسول خدا بيامد و بر آن كرسى قرار گرفت خديجة ديگر باره از سفر و سود تجارت پرسش نمود و گفت ديدار تو بر من مبارك افتاد و از روى شوق اين اشعار بسرود.

فلو اننى امسيت فى كل نعمة و دامت لى الدنيا و ملك الاكاسرة
فما سويت عندى جناح بعوضة اذا لم تكن عينى بعينك ناظرة

اگر بكوى تو باشد مرا مجال وصول رسد ز دولت وصل تو كار من به حصول
مرا اميد وصال تو زنده مى دارد وگرنه از غم هجرت نشسته زار ملول

پس خديجه گفت اى سيد من ترا در نزد من حق بشارتى است اگر فرمائى حاضر كنم آن حضرت فرمود من نخست عم خويش را ديدار كنم و باز آيم و از آن خانه به خانه ى ابوطالب درآمد و قصه هاى خويش را بگفت و فرمود اى عم من آنچه در اين سفر به دست كرده ام ترا باشد ابوطالب آن حضرت را در بركشيد جبين مباركش را بوسه داد و گفت مرا آرزوست كه از بهر تو در خور شرف و جلالت تو زنى آورم پس از آنچه خديجه ترا به مژده دهد دو شتر از بهر تو خواهم خريد و از آن زر و سيم كه به دست شده است از بهر تو زنى كابين كنم.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود هر چه پسنده دارى روا باشد و از آنجا سر و تن را شسته و خويشتن را خوشبو ساخته و جامه ى نيكو در بر كرده و به خانه خديجه آمد و خديجه از ديدار او شاد شد و با كمال شوق اين اشعار بسرود.

دنى فرمى من قوس حاجبه سهما فصادفنى حتى قتلت به ظلما
و اسفر عن وجه و اسبل شعره فبات يباهى البدر فى ليلة ظلما
فلم ادر حتى زار من غير موعد على رغم واش ما احاط به علما
و علمنى من طيب حسن حديثه منادمة يستنطق الصخرة الصماء

تا كه ابروى ترا از مژگان ساخته اند بهر صيد دل ما تير كمان ساخته اند
خال هندوى ترا آفت دلها كردند چشم جادوگر تو غارت جان ساخته اند
روى زيباى ترا آينه ى جان كردند واندر آن مردم چشم نگران ساخته اند

اى مصحف آيات الهى رويت وى سلسله ى اهل ولايت مويت
سرچشمه ى زندگى لب دلجويت محراب نماز عارفان ابرويت

بالجمله خديجه گفت اى سيد من بفرما اگر ترا حاجتى باشد البته مقرون به اجابت است رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين سخن سر به زير افكند جبين مباركش عرق نمود خديجه سخن بگردانيد گفت اين مال كه در نزد من دارى چون اخذ فرمائى آن را به چه كارى خواهى زد فرمود عم من ابوطالب بر آن سر است كه از بهر من از هم خويشان من زنى نكاح كند و نيز دو شتر از بهر كار سفر به دست كند خديجه گفت آيا راضى نيستى من از بهر تو زنى خطبه كنم.

آن حضرت فرمود راضى باشم خديجه گفت زنى از بهر تو مى دانم از قوم تو كه در جودت و جمال و عفت و كمال و طهارت از جمله ى زنان مكه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در كارها با تو ياور و معين و ناصر بود و از تو به قليلى راضى باشد اما او را دو عيب باشد نخست آنكه پيش از تو دو شوهر ديده و ديگر آنكه سالش از تو افزون باشد رسول خدا از اصغاى اين كلمات رخسار مباركش در عرق رفت و هيچ سخن نفرمود ديگر باره خديجه آن سخنان را بگفت و عرض كرد اى سيد من چرا پاسخ نگوئى سوگند با خداى كه تو محبوب منى و من در هيچ كار با تو مخالفت نكنم و از بذل مال در راه تو دريغ ندارم و اين اشعار بسرود.

يا سعدان جزت بواد العراك بلغ قليبا ضاع منى هناك
و استفت غزلان الغلا سائلا هل لا سير الحب منكم فكاك
و ان ترى ركبا بوادى الحما سائلهم عنى و من لى بذاك
نعم سروا و استصحبو ناظرى و الان عينى تشتهى ان تراك
ما فى من عضو و لا مفصل الا و قد ركب منه هواك
عذبتنى بالهجر بعد الجفا يا سيدى ماذا جزاء بذاك
فاحكم بما شئت و ما ترتضى فالقلب لا يرضيه الا رضاك

مشك از اشك بدوش مژه دارم شب و روز دارم از عشق تو من منصب سقائى را
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من چون برود كه رفته است در رگ در مفاصلم
مشتغل توام چنان كز همه چيز غافلم مفتكر توام چنان كز همه خلق غايبم
ما را ز آرزوى تو پرواى خواب نيست سر جز به خاك كوى تو بردن صواب نيست

بالجمله رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جواب خديجه فرمود اى دختر عم ترا ثروت و مالى فراوان است و من مردى فقير و بى سامانم مرا زنى بايد كه در بضاعت چون من باشد تو امروز ملكه حجاز باشى و در خور ملوك هستى خديجه گفت اى سيد من اگر مال تو اندك است مال من بسيار است و من كه جان از تو دريغ ندارم چگونه از بذل مال رنجه شوم اينك من و آنچه مراست در تحت حكومت تو است و ترا به كعبه و صفا سوگند مى دهم كه ملتمس مرا پذيرفتار باش اين بگفت سيلاب اشكش به صورت روان گرديد و اين اشعار بگفت.

و الله ما هب نسيم الشمال الا تذكرت ليالى الوصال
و لا اضامن نحوكم بارق الا توهمت لطيف الخيال
احبابنا ما خطرت خطرة منكم و من يا من جور الليال
رقوا و جودوا اعطفو و ارحموا لا بدلى منكم على كل حال

آن پيك نام ور كه رسيد از ديار دوست آورد حرز جان ز خط مشكبار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همى برم زان نقد كم عيار كه كردم نثار دوست

در سختى عشق اگر بميرم من دل ز غم تو برنگيرم
بى شك دل ماه خور بگيرد گر سوى فلك رسد نفيرم

خديجه عرض كرد هم اكنون برخيز و خويشان خود را بفرما تا به نزد پدر من شوند و مرا از بهر تو خواستگارى كنند و از كابين بزرگ بيم مكن كه من از مال خويشتن خواهم داد.

پس آن حضرت برخواسته به نزد ابوطالب آمده و ديگر اعمامش حاضر بود با ايشان فرمود برخيزيد و به خانه ى خويلد شده خديجه را از بهر من خواستگارى بنمائيد ايشان در جواب سخن نكردند بعد از زمانى ابوطالب به سخن آمده گفت اى فرزند برادر خديجه را ملوك جهان خواستار شدند و سر به كس درنياورده و تو امروز مردى فقير باشى چگونه اين مقصود بر كنار آيد اگر از او سخن آشنائى شنيده باشيد همانا به مزاح باشد و ابولهب گفت اى پسر برادر خود را در دهن عرب ميفكن تو درخور خديجه نباشى عباس برخاست و با ابولهب عتاب كرد گفت همانا عظمت و جلالت محمد از همه كس افزون است و اگر خديجه مال بخواهد سوار مى شوم و بر ملوك جهان درآيم تا هر چه بخواهد فراهم آورم.

وارد شدن صفيه بنت عبدالمطلب بر خديجه براى تحقيق مطلب

اين وقت سخن بر آن نهادند كه خواهر خود صفيه را به خانه ى خديجه بفرستند و مطلب را كاملا تحقيق كنند.

پس صفيه به خانه ى خديجه درآمد و خديجه از قدوم او شاد شد و او را سخت گرامى بداشت و فرمان داد كه از بهر صفيه خوردنى حاضر بنمايند صفيه گفت از بهر طعام نيامدم مى خواهم بدانم آن كه شنيده ام از در صدق يا بر كذب باشد.

خديجه فرمود آنچه شنيدى صدق است همانا جلالت محمد را دانسته ام و مزاوجت و مصاحبت او را غنيمتى بزرگ مى دانم و كابين را نيز بر مال خويش بسته ام صفيه از اين سخن شادان و خندان شده گفت اى خديجه سوگند با خداى در حب محمد معذورى و تاكنون چشمى مانند نور محبوب تو نديده است و گوشى شيرين تر از كلام او نشنيده است پس صفيه اين اشعار بگفت.

الله اكبر كل الحسن فى العرب كم تحت غرة هذ البدر من عجب
قوامه تم ان مالت ذوائبه من خلفه فهى تعنيه عن الادب
تبت يد الائمى فيه و حاسده و ليس لى فى سواه قط من ارب

پس خديجه او را خلعتى شايسته بداد صفيه شاد و خرم به سوى خانه مراجعت كرد و برادران را آگهى داد و گفت خديجه جلالت محمد را نزد خدا دانسته است برخيزيد و به خواستگارى نزد خويلد شويد ايشان همه شاد شدند جز ابولهب كه با آن حضرت كينه و حسد داشت بالجمله ابوطالب رسول خدا را جامه نيكو در بر كرد و شمشير هندى بر كمر او بستند و بر اسب تازى برنشانده اند و اعمام گرامش گرد او را گرفته همچنان او را به خانه ى خويلد درآوردند چون خويلد بنى هاشم را نگريست برخاست و گفت مرحبا و اهلا و قدم ايشان را مبارك داشت.

ابوطالب فرمود اى خويلد ما از يك نژاديم و فرزندان يك پدريم اينك از بهر حاجتى به سوى تو آمديم و مى خواهيم در ميان مردى و زنى زناشوئى افكنيم و پيوندى كنيم خويلد گفت آن زن كيست و آن مرد كدام است ابوطالب گفت آن مرد سيد ما محمد و آن زن دختر تو خديجه است خويلد چون اين كلمات را اصغا نمود رخسارش ديگرگون شد گفت سوگند با خداى كه شما از صناديد عرب و بزرگان زمانيد اما خديجه را در كار خويش عقل و كفايت از من بيش است و بسيار ديده ام كه ملوك قصد او را كردند و بى نيل مقصود بازشدند.

پس كار محمد چگونه شود كه مردى فقير و مسكين است حمزه چون اين بشنيد برخاست و گفت لا تشاكل اليوم بالامس و لا تشاكل القمر بالشمس همانا مردى جاهل و گمراه بوده اى و از عقل بيگانه شده اى مگر نمى دانى اگر محمد قصد ما كند ما را به هر چه دسترس است از او دريغ نداريم اين بگفت و برخاست و بنى هاشم از آنجا بيرون شدند و هر كس به خانه ى خود مراجعت نمود اما اين خبر چون به خديجه رسيد سخت غمناك شد و فرمود پسر عم من ورقه را طلب كنيد.

وارد شدن ورقه بر خديجه و مكالمات ايشان در باب مزاوجت

پس ورقه بر خديجه وارد شد او را محزون يافت گفت اى خديجه ترا چه مى شود آثار حزن در تو نمودار است فرمود چرا محزون نباشد كسى كه مونسى ندارد و پرستارى از براى او نيست ورقه گفت گمانم چنين است كه شوهر خواهى كردن خديجه گفت چنين است ورقه گفت همانا ملوك جهان و صناديد عرب در طلب تو بسى رنج بردند و تحمل تعب كردند و تو سر به كس درنياوردى خديجه گفت نمى خواهم از مكه بيرون روم.

ورقه گفت هم در مكه جماعتى در طلب تو سعى كردند مثل عتبة و شيبة و عقبة بن ابى معيط و ابوجهل و صلت بن ابى يهاب و غير ايشان.

خديجه فرمود اين جماعت اهل ضلالت و جهالت باشند آيا غير اين جماعت كسى را مى دانى ورقه گفت شنيده ام كه محمد بن عبدالله هم قدم پيش گذاشته است خديجه گفت اى پسر عم اگر در محمد عيبى دانى بگو ورقه زمانى سر به زير افكند پس سر برداشت و عرض كرد عيب محمد اين است اصله اصيل و فرعه طويل و طرفه كحيل و خلقه جميل و فضله عميم و جوده عظيم.

قمر تكامل فى نهاية سعده يحكى القضيب على رشاقد قده
البدر يطلع من بياض جبينه و الشمس تعزب فى شقائق خده
حاز الكمال باسرها فكانما حسن البريه كلها من عنده

خديجه فرمود همه از فضائل او سخن كنى من خواهانم كه اگر او را عيبى باشد برشمارى.

ورقه گفت عيب او اين است كه وجهه اقمر و جبينه ازهر و طرفه احور يعنى سياه و ريحه ازكى من المسك الازفر و لفظه احلى من السكر و اذا مشى كانه البدر اذا بدر و الوبل اذا مطر خديجه گفت اى پسر عم مرا از عيب او آگهى ده تو همى فضائل او گوئى قال يا خديجه محمد مخلوق من الحسن الشامخ و النسب البازخ و هو احسن العالم سيرة و اصفاهم سريرة اذا مشى ينحدر من صبب شعره كالغيهب يعنى تاريكى و وخده ازهر من الورد الاحمر و كلامه اعذب من الشهد و السكر.

الورد فى خده و الدر فى فيه و البدر عن وجهه فى الحسن يخكيه
اقول قول زليخا فى عوازلها فذلكن الذى لمتننى فيه

خديجه گفت چندانكه من عيب او جويم تو همى فضائل او را برشمرى و مكارم اخلاق او را بازنمائى.

ورقه گفت اى خديجه من كيستم كه بتوانم فضل و جلالت محمد را وصف كنم و صفات پسنديده و اخلاق حميده او را شرح دهم پس اين اشعار بسرود.

لقد علمت كل القبائل و الملا بان حبيب الله اطهرهم قلبا
و اصدق من فى الارض قولا و موعدا و افضل خلق الله كلهم قربا

خديجه گفت اى پسر عم من او را شناخته ام و جلالت قدر او را دانسته ام و جز او كسى را شوهر نگيرم ورقه گفت اگر انديشه تو اين است شاد باش كه عنقريب محمد به درجه ى رسالت ارتقا جويد و پادشاه مغرب و مشرق عالم گردد و اكنون مرا چه عطا كنى كه هم امشب ترا به نكاح او درآورم خديجه گفت اينك مال من همه در پيش چشم تو است هر چه خواهى برگير ورقه گفت من از مال اين جهان نمى خواهم بلكه همى خواهم كه محمد در قيامت مرا شفاعت نمايد زيرا كه نجاة آن جهان جز به تصديق رسالت او و شفاعت او به دست نشود خديجه فرمود من ضامن باشم كه آن حضرت شفاعت تو بنمايد.

پس ورقه بيرون شد و به سراى خويلد درآمد و با او گفت چه در حق خويش انديشيدى و خود را به دست خويشتن به هلاكت افكندى خويلد گفت چه كرده ام ورقه گفت اينك دلهاى پسران عبدالمطلب را در كين خود چون ديگ جوشان ساختى و پسر برادر ايشان را حقير شمرده اى و رد سؤال ايشان كرده اى خويلد گفت اى پسر برادر جلالت قدر محمد بر همه كس روشن باشد اما چكنم اگر پذيرفتار اين سخن بشوم بزرگان عرب را كه از اين آرزو بازداشته ام با من كينه ورزند ديگر اينكه خديجه با اين سخن هم داستان نشود ورقه گفت مردم عرب بزرگوارى محمد را دانسته اند و از اين در با تو سخن نتوانند كرد و خديجه نيز او را شناخته و دل در هواى او باخته اكنون برخيز و خاطر بنى هاشم را از كين بپرداز (لا سيما حمزه اسد باسل القضاء المحتوم لا يصده عنك صاد و لا يرده عنك راد):

پس ورقه با خويلد به در خانه ابوطالب آمدند و گوش فراداشتند شنيدند حمزه با رسول خدا مى گويد اى قرة العين سوگند با خداى كه اگر فرمائى هم اكنون روم و سر خويلد را بياورم خويلد با ورقه گفت مى شنوى حمزه چه مى گويد ورقه گفت تو بشنو خويلد گفت بگذار من برگردم چه آنكه خوف دارم چون حمزه مرا بنگرد سر از بدن من برگيرد ورقه گفت ضمانت اين كار بر من بيم مكن چه آنكه ايشان مردمى نباشند كه چون به ايشان وارد شوى كسى را رنجه كنند اكنون نگران باش تا من چه گويم پس در بكوفت در اين وقت رسول خدا فرمود اى اعمام من اينك خويلد با ورقه بر در سراى رخصت مى طلبند كه بر شما وارد بشوند در حال حمزه برخاست و در بگشود و ايشان را درآورد هر دو تن ندا برداشتند و گفتند (نعمتم صباحا و مسائا و كفيتم شر الاعداء يا اولاد زمزم و صفا) ابوطالب او را به خير جواب گفت اما حمزه فرمود آن كس كه از قرابت ما دورى جويد ما جواب او را به خير نگوئيم.

خويلد عرض كرد كه شما خود مى دانيد كه خديجه به حذافت عقل ممتاز است و من به ضمير او دانا نبودم اكنون كه دانستم او دل به سوى شما دارد از در عذر آمده ام و خواستارم از آنچه رفته ديگر سخن نگوئيد و عذر مرا پذيرفتار شويد و اين اشعار بگفت.

عودونى الوصال فالوصل عذب و ارحموا فالفراق و الهجر صعب
زعموا حين عاينوا ان جرمى فرط حب لهم و ما ذاك ذنب
لاوحق الخضوع عند التلاقى ما جرا من يحب الا يحب

حمزه گفت اى خويلد تو نزد ما گرامى باشى اما روا نباشد چون ما با تو نزديك شويم تو ما را دور بدارى ورقه گفت ما محمد را سخت دوست مى داريم و با سخن شما هم داستانيم اما نيكو آنست كه فردا در نزد بزرگان عرب اين خطبه بشود تا حاضر و غائب بدانند حمزه فرمود چنين باشد.

پس ورقه فرمود خويلد را زبانى نباشد كه مرضى عرب گردد من مى خواهم كه او مرا در كار خديجه وكيل كند خويلد گفت وكيل باشى ورقه گفت اين سخن را در نزد كعبه اقرار كن آنجا كه صناديد عرب مجتمع باشند پس جملگى برخواستند به در كعبه آمدند در حالى كه بزرگان عرب و صناديد قريش جمع آمدند پس ورقه فرياد برداشت و گفت نعمتم صباحا يا سكان الحرم ايشان گفتند اهلا و سهلا يا ابا البيان پس گفت اى بزرگان قريش آيا خديجه چگونه او را شناخته ايد گفتند در عرب و عجم نظير او نتوان يافت گفت رواست كه او بى شوهر زيست كند گفتند كه ملوك جهان در طلب او شدند و سر به كس درنياورد و مخطوبه ى كس نگرديد ورقه گفت اكنون او را با يكى از سادات قريش در زناشوئى رغبتى افتاده و خويلد مرا وكيل كرده او را مخطوبه كنم اينك اقرار خويلد را گوش داريد و فردا در خانه ى خديجه حاضر شويد مردمان گفتند نيكوكارى باشد و خويلد اقرار كرد كه من كار خديجه را از خود برداشتم و بر ورقه گذاشتم پس ورقه از آنجا بيرون شد و به سراى خديجه آمد و گفت كار از دست خويلد بيرون شد اكنون خانه خويش را آراسته كن كه فردا بزرگان عرب انجمن شوند و من ترا به محمد خواهم داد خديجه شاد گشت و خلعتى كه پانصد دينار بها داشت ورقه را عطا كرد ورقه گفت من از اينكار كه كردم جز شفاعت محمد نخواهم و چشم بر اشياء اين جهان ندارم خديجه فرمود نيز آن هم از بهر تو خواهد بود آنگاه فرمان داد تا سراى او را آراسته كردند و مائده آماده نمودند و از هر خوردنى و خورش مهيا كردند و هشتاد غلام و كنيز از بهر خدمت مجلس برگماشت

كيفيت عروسى خديجه ى كبرى

بالجمله ورقه از آنجا به سراى ابوطالب عليه السلام آمد و صورت حال را بگفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود لا انسى الله لك يا ورقة و جزاك فوق صنيعك معنا ابوطالب فرمود اكنون دانستم كه كار برادرزاده ى من به سامان شود و با برادران به كار وليمه ى زفاف پرداختند در اين وقت عرش و كرسى به اهتزاز درآمد و فرشتگان سجده ى شكر گذاشتند و خداوند متعال جبرئيل را فرمود تا رايت حمد را بر بام كعبه افراشته داشت و هر كوه در مكه بود سر بركشيد و زمين مكه بر خود بباليد و شرف مكه از عرش اعظم برگذشت و روز ديگر اكابر قريش در سراى خديجه درآمدند و ابوجهل چون به مجلس درآمد قصد آن كرسى كرد كه از همه بهتر بود و آن را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مهيا كرده بودند ميسره فرمود آن را بگذار و جاى خويشتن گير در اين هنگام خبر رسيدن بنى هاشم برسيد و مردم انجمن از بهر پذيره بيرون شدند و اولاد عبدالمطلب را ديدند كه در اطراف آن حضرت همى عبور كنند و حمزه با شمشير كشيده از پيش روى ايشان همى آيد و گويد.

يا اهل مكه الزموا الادب و قللوا الكلام و انهزوا على الاقدام و دعوا الكبر فانه قد جائكم صاحب الزمان محمد المختار من الملك الجبار المتوج بالانوار صاحب الهيبة و الوقار)

پس آن حضرت چون آفتاب درخشان طالع گشت و دستارى سياه بر سر داشت و پيراهن عبدالمطلب در بر و برد الياس بر دوش افكند و نعلين شيث در پاى و عصاى ابراهيم خليل بر كف و انگشترى از عقيق سرخ در دست و اعمامش بر گرد او بودند مردمان از هر سو به تماشاى جمال او مى تاختند پس آن حضرت به مجلس درآمد و اكابر و اشراف جنبش كرده آن حضرت را بر همان كرسى بزرگ جاى دادند اما ابوجهل تعظيم حضرت ننمود و از جاى جنبش نكرد حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته بدويد و كمرش را گرفت و گفت برخيز كه هرگز از مصائب سلامت نباشى ابوجهل در خشم شد دست به شمشير برد حمزه او را مجال نگذاشت و دست او را گرفت چنان فشار داد كه خون از بن ناخن او روان گشت بزرگان قريش پيش شدند و ملتمس گشته حمزه را آرام دادند و آن آتش فتنه را بنشاندند.

پس ابوطالب عليه السلام آغاز خطبه كرد و فرمود (الحمد لله رب هذا البيت الذى جعلنا من زرع ابراهيم و ذرية اسماعيل و انزلنا حرما آمنا و جعلنا الحكام على الناس و بارك لنا فى بلدنا الذى نحن فيه ثم اين اخى هذا لا يوزن برجل من قريش الارجح به و لا يقاس به رجل الاعظم عنه و لا عدل له فى الخلق و ان كان مقلا فى المال فان المال رفد حائل و ظل زائل و له فى خديجه رغبة و لها فيه رغبة و لقد جئسنا لنخطبها برضاها و امرها و المهر على فى مالى الذى سئلتموه عاجلة و آجلة و له رب هذا البيت حظ عظيم و دين شايع و راى كامل.

چون ابوطالب اين خطبه را به پايان رسانيد خاموش گشت و با اينكه ورقه از علماى شريعت عيسى بود چون آغاز پاسخ نهاد و اضطرابى در سخن او پديد شد و از جواب ابوطالب عاجز شد خديجه چون اين بديد خود به سخن آمد گفت اى پسر عم هر چند در اين مقام نيكوتر آن باشد كه تو سخن كنى اما در كار من بيش از من سلطنت ندارى.

پس بانگ برداشت كه تزويج كردم به تو اى محمد نفس خود را و مهر من از مال من است بفرما تا عمت وليمه از بهر زفاف بنمايند و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى ابوطالب گفت اى گروه گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و كابين خويش را خود ضامن گشت يكى از مردم قريش گفت سخت عجب است كه زنان در راه مردان ضمانت مهر خويش كنند ابوطالب در غضب شد و برخاست و چون او را غضب آمدى تمامت قريش از غضب او در بيم شدى پس بفرمود اگر شوهران مانند برادرزاده ى من باشد زنان بزرگتر كابين و به گران تر بها طلب ايشان بنمايند و اگر مانند شما باشند كابين گران از ايشان خواهند خواست القصه خديجه عليهاالسلام را به چهارصد دينار طلا كابين بستند در آن وقت عبدالله بن غنم كه يكى از مردم قريش بود به تهنيت اين اشعار بگفت.

هنيئا مرئيا يا خديجد قد جرت لك الطير فيما كان منك باسعد
تزوجت من خير البرية كلها و من ذا الذى فى الناس مثل محمد
به بشر البران عيسى بن مريم و موسى بن عمران فياقرب موعد
اقرت به الكتاب قدما بانه رسول من البطحئا هاد و مهتد

و خديجه كبرى اشعار شورانگيز بسيار گفته و شعراء بنى هاشم در انشاء قصيده چندانكه توانسته اند خوددارى نكردند اين چند شعر فارسى ذيل از شيخ سعدى مناسب است.

ماه فرو ماند از جمال محمد سرو نرويد به اعتدال محمد
قدر فلك را كمال منزلتى نيست در نظر قدر با كمال محمد
وعده ى ديدار هر كسى به قيامت ليلة الاسرى شب وصال محمد
آدم و نوح خليل و موسى عيسى آمده مجموع در ظلال محمد
عرصه ى دنيا مجال همت او نيست روز قيامت مگر مجال محمد
وان همه پيرايه بسته جنت فردوس گو كه قبولش كند بلال محمد
همچه زمين خواهد آسمان كه بيفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شايد اگر آفتاب و ماه نتابد پيش دو ابروى چون هلال محمد
چشم مرا گر به خواب ديد جمالش خواب نگيرد مگر خيال محمد
دلم آشفته ى روى محمد سراسر كشته ى كوى محمد
شدم واقف ز سر قاب قوسين چه ديدم طاق ابروى محمد
گل رويش چه ياد آرم به خاطر شوم سرمست از بوى محمد
تمام انبياء از شوق ديدار نظر انداخته سوى محمد
عزيز مصر با حسن و ملاحت غلام خال هندى محمد
هزاران لشكر از دلهاى عشاق اسير تار گيسوى محمد
معطر گشته بزم هشت جنت ز عطر نفحه خوى محمد
زلال سلسبيل و نهر و تسنيم روان گرديده از جوى محمد
گسسته بت پرستان تار زنار چه بشنيدند ياهوى محمد
سر خود را بتان بر خاك سودند ز سحر چشم جادوى محمد

در اين وقت مردمان همى شنيدند كه از آسمان ندائى در رسيد كه ان الله تعالى زوج الطاهرة بالطاهر الصادق پس حجاب مرتفع گشت و حوريان به دست خويش طيب بر آن مجلس نثار كردند و همى گفتند هذا من طيب.

محمد در اين وقت بنا بر قول جماعتى از مورخين بيست و هشت سال از سن خديجه گذشته بود كيف كان چون از كار خطبه بپرداختند مردمان هر كس به سراى خويش شد و رسول خدا به خانه ى ابوطالب آمد و زنان قريش و نسوان بنى عبدالمطلب و بنى هاشم در خانه ى خديجه انجمن شدند و شادى كنان همى دف كوفتند در اين هنگام خديجه چهار صد دينار از مهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد و خلعتى نيز از بهر ابوطالب و عباس انفاذ داشت و پيام داد كه اين زر كابين من است به سوى پدر من خويلد فرستيد پس ابوطالب و عباس آن خلعت در بركردند و آن زر به نزد خويلد آوردند پس خويلد به خانه خديجه آمد و گفت اى فرزند چرا جهاز خويش نكنى اينك مهر تو است كه از بهر من آورده اند.

ابوجهل چون اين بشنيد در ميان مردم بپاى شد و گفت آگاه باشيد كه زر كابين خديجه خود به سوى محمد فرستاده اين خبر را به ابوطالب بردند آن حضرت شمشير در ميان استوار كرد و به ابطح آمد و فرمود اى مردم عرب شنيده ام جوينده اى عيب ما جست پس اگر زنان حق ما بر خويشتن نهند اين عيب نباشد بلكه تحف و هدايا سزاوار محمد است و از آن سوى خديجه شنيد كه بعضى از زنان عرب او را در تزويج با محمد شنعت كنند پس انجمنى كرد و ايشان را دعوت نمود و گفت اى زنان عرب شنيده ام شوهران شما مرا عيب كنند كه چرا سر به محمد درآوردم اكنون از شما پرسش مى كنم كه اگر مانند محمد در جمال و كمال و نيكوئى اخلاق و پسنديده گى خصال و فضل و شرافت حسب و نسب پسنديده تر از محمد در بطن مكه و ميان عرب گمان داريد مرا بنمائيد و ايشان خاموش بودند چه همانند او را نتوانستند به دست كنند پس روى با ورقه كرد و فرمود با محمد بگوى كه غلامان و كنيزان و آنچه مرا در دست است به جملگى ترا هبه كردم هرگونه تصرفى كنى روا باشد پس ورقه به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و پيغام خديجه را بگذاشت و شب سيم چناچه قانون عرب بود اعمام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه ى خديجه درآمدند و عباس بن عبدالمطلب اين اشعار بسرود.

ابشروا بالمواهب يا آل فهر و غالب افخر و يا لقومنا بالثناء الرغائب
شاع فى الناس فضلكم و علا فى المراتب قد فخرتم باحمد زين كل الاطائب
فهو كالبدر نوره مشرقا غير غائب قد ظفرت خديجة بجليل المواهب
بفتى هاشمى الذى ماله من مناسب جمع الله شملكم فهو رب المطالب
احمد سيد الورى خير ماش و راكب فعليه الصلوة ما سارعيس و راكب

پس خديجه زبان برگشاد و لختى از فضائل و جلالت قدر رسول خدا را بيان كرد و از آن پس گوسفندان بسيار به نزد ابوطالب فرستاد تا جمله را ذبح كرد و سه روز تمامت مردم مكه را وليمه داد و اعمام آن حضرت در آن جشنگاه دامن بر زده خدمت مى كردند از پس آن خديجه كس به طائف فرستاد و مردم زرگر و اهل صنعت بياورد و كار حلى و حلل را كه در زفاف بايستى بوده باشد راست كرد و شمعها بر مثال درختان معطر به عنبر بساخت و تمثالها از مشك و عنبر بكرد و بسيار كارهاى بديع برآورد و از براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرشى از ديباج و خز بر تختى از عاج و آبنوس بگسترد و آن تخت را به صفايح ذهب مرصع گردانيد بالجمله شش ماه در ادوات زفاف رنج برد تا كار بر مراد كرد آنگاه كنيزكان خود را جامهاى حرير گوناگون در بر كرد و از گردن ايشان قلائد زرين درآويخت و در گيسوهاى ايشان رشته هاى مرواريد و مرجان بربست و خدا مرا حكم داد تا طبقهاى طيب و عنبر برگرفتند و بخور عود و مشك كردند و مروحها كه با ذهب و فضة پيراسته بودند به دست كردند و يك طائفة شمعها برگرفتند و گروهى دف بر كف گرفتند و بسيار شمعها در ميان سراى بر پا كردند كه هر يك به اندازه ى نخلى بود آنگاه زنان مكه خورد و بزرگ دعوت فرمود و از بهر اعمام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مجلس ديگر تهيه نمود آنگاه به نزد ابوطالب فرستاد كه در هنگام زفاف فراز است پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستارى حمراء بر سر بسته و جامه از قباط مصرى در بر نمود و غلامان بنى هاشم هر يك شمعى و چراغى بگرفتند و مردم در شعاب مكه انبوه شدند و همى بدان حضرت نگران بودند و نور مباركش از زير جامه و جبين در لمعان بود.

بالجمله آن حضرت با فرزندان عبدالمطلب به سراى خديجه درآمد و بدان مجلس كه خديجه از بهرش كرده بود در رفت و قرار گرفت در اين وقت خديجه خواست تا خويشتن را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ظاهر نمايد جامه ى نيكو در بر نمود و تاجى از طلاى سرخ كه مرصع به در و گوهر بود بر سر بست و خلخالها از ذهب خالص كه با فيروزه زينت كرده بودند در ساق داشت و قلايد بسيار از زمرد و ياقوت بر گردن بربست و بر رسول خداى برگذشت و زنان دفها بكوفتند آنگاه از بهر جلوه ى ثانى دختران عبدالمطلب به نزد خديجه شدند و نورى از ديدار او تابنده ديدند كه هرگز مشاهده نرفته بود و اين از فضل رسول خدا ظاهر گشت و خديجه زنى تمام بالا و سفيد و فربه بود كه بدان نيكوئى در عرب و عجم نظير نداشت در اين نوبت جامه ى زرتارى مرصع به جواهر احمر و اخضر و اصفر و ديگر الوان در بر كرد و بر رسول خدا برآمد و صفيه دختر عبدالمطلب در پيش روى او همى رفت و انشاء اين ابيات بنمود و زنان دفها همى كوفتند و در شعر با او مساعدت مى كردند ظاهرا نصف بيت اول را زنها تكرار مى كردند.

جاء السرور مع الفرح و مضى النحوس مع الترح
لو ان يوازن احمد بالخلق كلهم رجح
هذا النبى محمد لقريش امر قد وضح
بمحمد المذكور فى كل المفاوز و البطح
ثم السعود لاحمد ما فى مدائحه كلح
انوار ناقدا قبلت و الحال فنياقد نجح
و لقد بدامن فضله و السعد عنه ما برح
صلو عليه تسعدوا و الله عنكم قد صفح

پس خديجه درآمد و در مقابل رسول خدا وقوف يافت زنان آن تاج كه بر سر او بود برگرفتند و بر سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نهادند و دفها بنواختند و با خديجه بگفتند بدان رسيدى كه هيچ يك از زنان عرب و عجم نرسيد فهنيئا لك.

پس در جلوه ى سوم خديجه جامه اصفر در بر كرد و به جواهر گوناگون پيرايه ساخت و تاجى مرصع به جواهر شاداب بر سر نهاد كه از لمعان آن ياقوت كه در ميان داشت تمامت آن موضع و مسكن روشن شد و همچنان صفيه در پيش روى او همى رفت و اين اشعار را انشا مى نمود.

اخذ الشوق موثقات الفؤادى و الفت السهاد بعد الرقاد
فليالى التقى بنور التدانى مشرقات خلاف طول البعاد
فزت بالفتح يا خديجة ان نلت من مصطفى عظيم الوداد
فغدا شكره على الناس فرضا شاملا كل حاضرتم بساد
كبر الناس و الملائك جمعا جبرئيل لدى السمأ ينادى
فزت يا احمد بكل الامانى فنحى الله عنك اهل ألعناد
فعليك السلام ما سرت العيس و حطت لثفلها فى البلاد

در اين نوبت خديجه نزد رسول خدا بنشست و نسوان عرب به جملگى بيرون شدند و مادام كه خديجه در سراى رسول خدا بود پاس حشمت او بداشت و زنى ديگر در سراى نياورد.

بعثت رسول خدا و تسليت دادن خديجه آن حضرت را

مكشوف باد كه چون خديجه كبرى آيات عجيبه از رسول خدا قبل البعثه ديده بود ايمان به آن حضرت آورده بود و قبل البعثة تصديق آن حضرت نموده بود تا حدى كه هنگام بعثت خديجه ى كبرى همى آن حضرت را تسلى مى داد روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند اى خديجة شخصى را مى نگرم كه پاى در زمين و سر به آسمان دارد آيا تو او را نگران باشى خديجه عرض كرد كه من او را مشاهده نكنم.

پس بيامد در نزد رسول خدا بنشست و عرض كرد اكنون او را نگرانى فرمود بلى خديجة سر خود برهنه نمود و عرض كرد اكنون او را نگرانى فرمود نه از نظرم غائب گرديد خديجه عرض كرد مژده باد ترا كه اين فرشته خدا است چه اگر ديو بودى از سر برهنه ى من پرهيز نكردى اكنون رخصت مى دهى كه به نزد پسر عم خود ورقه بروم حضرت فرمود روا باشد خديجه به نزد ورقه آمد و آنچه ديده بود بيان كرد ورقه گفت:

(قدوس قدوس و الذى نفس ورقه بيده يا خديجه لقد جائه الناموس الاكبر الذى كان ياتى موسى و انه لنبى هذه الامة) و قصيده ى چند در مدح آن حضرت انشا نمود اين چند بيت ذيل از آن قصيده است.

فان يك حقا يا خديجة فاعلمى حديثك ايانا فاحمد مرسل
و جبريل ياتيه و ميكال معهما من الله وحى بشرح الصدر منزل
يفوز به من فاز عزا لدينه و يشقى به الغاوى الشقى المضلل
فريقان منهم فرقة فى جنانه و اخرى باغلال الجحيم يغلل

پس خديجه شاد خاطر از نزد ورقه بيرون شد و عداس راهب را كه آن هنگام كه در مكه بود نيز دريافت و اين قصه با او گفت و هم از او آن جواب يافت كه از ورقه اصغا نمود.

پس به خانه درآمد و آن حضرت را نگريست كه نورى درخشان در جبهه او متلألأ بود عرض كرد اين چه نور است كه من در جبهه شما مشاهده مى كنم رسول خدا فرمود اين نور پيغمبرى است بگو لا اله الا الله محمد رسول الله خديجه گفت كه من سالها است شما را شناخته ام كه رسول خدائى و شهادت به رسالت آن حضرت داد پس آن حضرت فرمود زملونى زملونى و به روايتى فرمود دثرونى دثرونى يعنى مرا بپوشانيد و بخفت و چيزى او پوشانيدند تا اينكه خوف و حراس او اندك شد پس با خديجه فرمود.

(خشيت على نفسى فقالت خديجة لا تخف فان ربك لا يريد بك الاخير الانك تقرى الضيف و تصدق الحديث و تؤدى الامانة و تعين الناس على النوائب و تود اليتيم و تحن الى الغريب و تحسن الخلق).

يعنى يا رسول الله بيم مكن كه خدا جز خير از بهر تو نخواهد زيرا كه شما مهمان دوست و راست گوى باشى و امان گذارى و يارى دهنده ى درماندگانى و نيكو كننده با غريبانى و نيكو خوى هستى و اين جمله بعد از نزول جبرئيل بود.

و حاصل اين روايت اين است كه در سال شش هزار و دويست و سه سال بعد از هبوط آدم ابوالبشر عليه السلام در بيست و هفتم رجب كه مطابق بود در آن سال با نوروز عجم رسول خدا مبعوث گرديد و اين چنان بود كه در همان روز آن حضرت در ابطح تكيه بر دست مبارك خود كرده بود و بخفته و على عليه السلام در طرف راست و جعفر در طرف چپ و حمزه از جانب پاى آن حضرت خفته بودند ناگاه آواز بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل برآمد رسول خدا از خواب بيدار شد و دهشتى يافت و شنيد كه اسرافيل با جبرئيل گويد كه به سوى كدام يك از اين چهار نفر مبعوث شده ايم جبرئيل به سوى آن حضرت اشارت كرد كه به سوى او آمديم و او محمد نام دارد و اشرف پيغمبران است و آنكه در جانب راست اوست وصى او على بن ابى طالب است و او اشرف اوصيا است و آنكه در طرف چپ او است جعفر پسر ابوطالب و او طيار است كه در بهشت با دو بال رنگين پرواز خواهد كرد و آن ديگر حمزه ى سيدالشهداء است كه در قيامت سيد شهيدان خواهد بود بالجمله عظمت جبرئيل اطراف آسمان را فرو گرفت و اطراف زمين را پر كرد پس دست فرابرد و بازوى آن حضرت را گرفت و گفت بخوان رسول خدا فرمود چه بخوانم كه ندانم چيزى خواند جبرئيل آن حضرت را در بر كشيد و فشار داد و گفت بخوان (اقرأ باسم ربك الذى خلق خلق الانسان من علق اقرأ و ربك الاكرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم).

رسول خدا اين جمله بخواند و تبليغ رسالت نموده مراجعت كرد در مرتبه ثانى با هفتاد هزار تن فرشته نازل شد و ميكائيل با هفتاد هزار تن ملك به زير آمد و كرسى عزت و كرامت بياوردند و آن كرسى از ياقوت سرخ بود و يك پايه از زبرجد و يك پايه از مرواريد داشت آنگاه تاج نبوت بر سرش نهادند و لواى حمد به دستش دادند و گفتند بدين كرسى برآى و حمد خداى بگذار.

پس رسول خدا بر آن كرسى بالا رفت و حمد خداوند متعال به جاى آورده در اين هنگام فرشتگان باز شدند و رسول خدا از كوه حرا به زير آمد و نوار جلالش چنانش فرو گرفته بود كه هيچ كس را امكان نظر بر او نبود و بر هر گياه و درخت كه مى گشت به زبان فصيح مى گفت السلام عليك يا نبى الله السلام عليك يا رسول الله و گويند كه آن حضرت جبرئيل را بدان صورت ديد كه پاها بر زمين و سر بر آسمان داشت و بالهاى خويش را بگسترد چنانكه از مشرق تا مغرب را فرا گرفته بود و در ميان هر دو چشمش نوشته بود لا اله الا الله محمد رسول الله چون آن حضرت بر او نگريست بترسيد (فقال من انت رحمك الله فانى لم ار شيئا قط اعظم منك خلقا و لا احسن منك وجها فقال جبرائيل انا روح الامين المنزل الى جميع النبيين و المرسلين)

پس رسول خدا اين راز را با خديجه در ميان نهاد خديجه اين حكايت را به ورقه پسر عم خود برد و او بشارت داد كه اين ناموس اكبر جبرئيل است و اين اشعار بسرود.

و ان ابن عبدالله احمد مرسل الى كل من ضمت عليه الاباطح
و ظنى به ان سوف يبعث صادقا كما ارسل العبد ان نوح و صالح
و موسى و ابراهيم حتى يرى له بهاء و منشور من الذكر واضح

پس روز ديگر ورقه در طواف خانه ى كعبه درك خدمت رسول خدا نمود با حضرت عرض كرد كه قسم به خداى كه تو پيغمبر اين امت باشى و زود باشد كه به قتال و جهاد مامور شوى كاش من زنده بودم و ترا همى نصرت كردمى پس پيش آمد و سر آن حضرت را بوسه داد و به آن حضرت ايمان آورد و در آن هنگام ورقه پير و نابينا بود پس از چند روزى وداع جهان گفت و اين سخن از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق اوست كه فرمود لقد رايت القس فى الجنة عليه يثاب خضر لانه آمن بى و صدقنى و مقصود آن حضرت از قس ورقه بود چه قسيس و قس عالم نصارا را گويند و او از علماى نصارى بود و در ايمان به رسول خدا از همه ى مردم مكه سبقت گرفت.

سلام آوردن جبرئيل از جانب حق تعالى براى خديجه

از اين پيش ياد كرديم كه جبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد هرگاه از سدرة المنتهى مى آيم به سوى شما خطاب مى رسد كه سلام ما را به خديجه برسان.

و چون رسول خدا دعوت خود را آشكار نمود بعد از آنكه سه سال مردم را در پنهانى دعوت مى نمود كفار قريش در خصمى او يكدل و يك جهت شدند و ابوطالب و حمزة و أميرالمؤمنين عليهم السلام و خديجه در نصرت پيغمبر از پاى ننشستند يك روز در ايام حج چنان افتاد كه آن حضرت به كوه صفا رفت و به آواز بلند ندا كرد ايها الناس من رسول پروردگارم مردم از اطراف بر او نظر مى كردند و تعجب مى نمودند پس آن حضرت از كوه صفا سرازير شد و به كوه مروه برآمد و سه نوبت بدين گونه ندا درداد و سفهاى قريش در خشم شدند و هر كس سنگى برداشت و بدويد و ابوجهل سنگى بر آن حضرت پرانيد چنانكه بر پيشانى مباركش آمده بشكست و خون بدويد رسول خدا از آنجا به كوه ابوقيس برفت و در موضعى كه امروز او را متكى گويند تكيه كرد و مشركين در فحص حال آن حضرت بودند اما از آن سوى كسى به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام آمد و گفت محمد كشته شد حضرت امير بگريست و به نزد خديجه آمد و فرمود كه مى گويند مشركان پيغمر را سنگ باران كردند خديجه صدا به گريه بلند كرد پس آب و طعامى برداشتند و به طلب رسول خدا بيرون شتافتند و على در شعاب جبال شد و همى فرياد كرد كه يا رسول الله در كجا گرسنه ماندى و مرا با خود نبردى و خديجه به طرف وادى همى رفت و بانگ برداشت كه پيغمبر برگزيده را به من بنمائيد در اين هنگام جبرئيل بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرود شد آن حضرت بگريست و فرمود ببين اى برادر جبرئيل كه قوم من با من چه كردند سخن مرا به كذب نسبت دادند و پيشانى مرا شكسته اند جبرئيل آن حضرت را بگرفت و بر فراز كوهش بداشت و فرشى ياقوتين از بهشت بياورد و در زير پاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بگسترانيد چنانكه از شعاع آن بساط كوهستان مكه روشن شد و عرض كرد يا رسول الله اگر كرامت خود را نزد خداوند متعال مى خواهى بدانى اين درخت را طلب كن.

پس پيغمبر آن درخت را كه پديدار بود طلب كرد بيامد و آن حضرت را سجده كرد و چون فرمود باز شو باز شد در اين وقت اسماعيل كه ملك موكل آسمان و ماه بود فرود شد و عرض كرد السلام عليك يا رسول الله اگر فرمائى ستارگان را بر اين قوم كافر ببارم تا جملگى بسوزند از پس او ملك آفتاب آمد و گفت اگر فرمائى آفتاب را بر سر ايشان فرود آورم تا سوخته گردند آنگاه ملك زمين آمد كه اگر گوئى زمين را فرمايم تا ايشان را فرو برد آنگاه ملك موكل به كوهها آمد و گفت اگر حكم دهى كوهها را بر سر ايشان بگردانم آنگاه ملك بحار آمد و گفت اگر فرمائى ديار ايشان را به دريا غرق كنم.

آن حضرت روى خويش به سوى آسمان كرد و فرمود من براى عذاب مبعوث نشدم بلكه من رحمت عالميانم مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانند.

پس جبرئيل عرض كرد كه خديجه را نگران باش كه از گريه ى او ملائكة به گريه درآمدند او را به سوى خود طلب كن و سلام من بدو برسان و بگوى خداى ترا سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت ترا خانه اى از مرواريد است كه به نور زينت كرده اند و در آنجا بانگ وحشت آميز و رنج و تعبى نيست.

پس پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم على و خديجه را طلب كرد در آن وقت همى از روى مباركش خون مى دويد و نمى گذاشت آن خون به زمين برود خديجه گفت بابى انت و امى چرا نمى گذارى اين خون به زمين برود فرمود مى ترسم كه خداى بر اهل زمين غضب بنمايد پس آن حضرت را بيگاه به خانه آوردند و سنگى بزرگ بر فراز خانه تعبيه كرده بودند چون مشركان بدانستند كه آن حضرت به سوى خانه شده گرد خانه را فرو گرفتند و سنگ باران كردند و هر سنگ كه به بام خانه مى آمد و آن سنگ كه بر فراز خانه تعبية كرده بودند مانع از آسيب بود و هر چه كه از پيش رو مى رسيد على و خديجه عليهماالسلام خويشتن را سپر آن حضرت مى داشتند عاقبت الامر خديجه گفت اى مردم قريش شرمنده نمى شويد كه خانه ى زنى را سنگ باران مى كنيد كه نجيب ترين قوم شما است و از خداى احتراز نمى كنيد.

پس مشركان به خانه هاى خويش باز شدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيغام جبرئيل را به خديجه رسانيد خديجه گفت ان الله هو السلام و منه السلام و على جبرئيل السلام و عليك يا رسول الله السلام و رحمة الله و بركاته و على من سمع السلام الا الشيطان و اين از كمال فهم خديجه بود كه نگفت و على الله السلام چنانكه بعضى از صحابه در تشهد گفته اند السلام على الله پيغمبر نهى كرد و فرمود خداوند سلام است بگوئيد التحيات لله و الصلوة و الطيبات و اين سلام آوردن جبرئيل از جانب خداوند براى خديجة از اين پيش ياد كرديم كه بخارى و مسلم در صحيح خود و حاكم در ج 3 مستدرك ص 185 و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص ص 170 و غير آن به روايات متعدده ذكر كرده اند و آن روايا متضمن بعضى تعريضات بر عايشه هم مى باشد چنانچه تفصيل آن را در جلد چهارم الكلمة التامة ايراد كرده ام.

حامله شدن خديجة به فاطمة زهراء و مسئلت او از خداى تعالى

كيفيت ولادت فاطمه زهرا سلام الله عليها و روايت عزلت گرفتن رسول خدا از خديجه تا چهل روز در جلد اول اين كتاب به تفصيل بيان شد.

مرحوم فاضل تحرير آخوند ملا محمد باقر طهرانى در خصائص فاطمية از كتاب منهج الصادقين كاشانى نقل كند كه چون خديجه ى كبرى مانند زن عمران بن ماثان مادر مريم لب به دعا گشود و عرض كرد اى خداوند مهربان تو دانائى به احوال بندگان و شنوائى بدانچه مى گويند من از زن عمران بهترم و محمد شوهر من از عمران افضل است من اين مولودى كه در رحم دارم براى تو محرر كردم آن را قبول كن.

در آن حال جبرئيل بر حضرت رسول نازل شد و عرض كرد به خديجه بفرمائيد خدا مى فرمايد.

(لا اعتاق قبل الملك خلى بينى و بين صفوتى يا صفيتى فان املكها و هى ام الائمة و عتيقى من النار).

يعنى آزاد كردن پيش از ملك نمى شود اين فرزند را به من واگذار اى برگزيده ى من فاطمة مملوكه ى من است و مادر امامان است و من او را از آتش آزاد كرده ام پس خديجه فرمودند از اين مژده دلم خوش شد و در اين مژده نكاتى است بايد توضيح شود.

اولا اين نذر در زمان سلف مشروع و معمول بوده كه پدر پسر خود را خالص مى كرد از براى عبادت پروردگار و خدمت كردن بيت المقدس و عمل آخرت حتى از خدمت والدين آن پسر بى بهره بود و هميشه متعلق اين نذر اولاد ذكور بوده اند نه اناث براى مانعى كه دختران از حيض و غيره داشته اند و در آنوقت در بيت المقدس محررين از ولدان و غلمان بسيار بودند بلكه تا چهار هزار نفر دارد مادر مريم كه (حسنة) نام داشت على الرسم اين نذر را به طريق عموم كرد يعنى نذر كرد آنچه در شكم دارم محرر باشد چنانكه در قرآن مجيد خبر داد اذ قالت أمرأة عمران رب انى نذرت لك ما فى بطنى محررا فتقبل منى انك انت العليم.

ثانيا خديجه در زمان حمل خواست به همان نذر مشروع كه معمول زنان سلف بوده عمل كرده باشد به قصد اينكه در شريعت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مشروع و معمول خواهد بود پس به طريق عموم مولود خود را محرر كرد كه در مسجد الحرام خالصا لوجه الله خدمت گزار باشد و به خدمتى از خدمات دنيويه مشغول نگردد.

ثالثا جبرئيل نازل شد و عرض كرد لا اعتاق قبل الملك عتق آزاد كردن و خالص نمودن عبدمملوك است از قيد رقيت پس اين عبارت اين معنى دارد فاطمه مملوكه من است تو چگونه او را آزاد مى كنى.

و رابعا فرمود مادر امامان است و اين مژده باعث خوشوقتى او شد و اين مژده و بشارت مناسبت بسيار با مقصود خديجه داشت

خامسا فاطمه از آتش آزاد است و همين غرض اصلى و مقصد كلى از تحرير

بود و چون ام المؤمنين خديجه ى طاهرة مسبوق بود كه خداوند به او دخترى خواهد داد و رسول خدا در ايام حمل خديجه رامژده داده بود كه اين حمل دختر است و مادر امامان است پس خداوند عطوف فاطمه زهرا را مملوكه خود خواند به جاى فتقبل ربها بقبول حسن و يشارت تحرير و تخليص از آتش به وى داد و فايده و نتيجه ى تحرير خلاص از آتش است و مطابق مقصود و منظورى كه داشت مژده اش داد اگر به مريم يك فرزند دادم به فاطمة زهرا فرزندان عديده مى دهم اگر وجود حضرت عيسى فرزند او با بركت بود فرزندان فاطمه هم در وجه ارض الى يوم القيمة پيشوايان بندگان من هستند يعنى هر يك در روزگارى حجت پروردگار است و خداوند متعال در حديث مذكور خديجه و فاطمه را صفوه ى خود خوانده برابر اصطفاى مريم كه فرمود ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك على نساء العالمين.

يعنى چنانچه مريم را از زنان خودش برگزيديم فاطمه ى زهرا را از زنان عالميان برگزيديم و او را انتخاب نموديم بناء على هذا حنه فرزند خود را تحرير كرد و نتيجه ى خالصه ى او حضرت عيسى بود و خديجه ى طاهره نيز در اين امت نيز فرزند خود را تحرير كرد و نتيجه ى آن يازده تن از ائمه ى معصومين عليهم السلام بودند كه به آخرين ايشان حضرت عيسى با آن رسالت عظمى اقتدا مى نمايد و پشت سر او نماز مى خواند پس خديجه افضل از حنه است و فاطمه افضل از مريم است و فرزندان او افضل از عيسى عليه السلام باشند.

اضطراب خديجه در مسئله شق القمر و تسليت فاطمه او را در رحم

تكلم فاطمة زهرا عليه السلام در رحم مادر مسلم بين الفريقين است كه تفصيل آن در جلد اول گذشت از آن جمله در مسئله ى شق اقمر بود كه چون خديجه اضطرابى در او پيدا شد از جهت مشركين فاطمه در رحم او تكلم كرد و گفت اى مادر خوف مكن كه خداى مشرق و مغرب با پدر من است و اين داستان چون فرح بخش است براى مومنين تمام آن را در اينجا نقل مى نمائيم.

در ناسخ در اواخر جلد متعلق به حضرت عيسى عليه السلام حديث كند كه چون نام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بلند شد خصمى آن حضرت در قلوب مردم عظيم گشت لاجرم روزى ابوجهل بر ابوبكر بن ابى قحافة عبور كرد گفت شنيده ام كه محمد همچنان همه روزه مردم خويش را فراهم كرده به يگانگى خدا و رسالت خويش دعوت كند و كار از آن بگذشت كه ديگر آزرم او بداريم سوگند به لات و عزاى كه فردى با جماعتى از قريش حبيب بن مالك را پذيره خواهم شد و او را به ابطح خواهم آورد تا بنى هاشم را حاضر كند و با محمد از در مناظره بيرون شود همانا حبيب بن مالك در علوم و حكم توانا است و محمد در مقابل او نتواند سخن كرد و آنگاه كه غلبه حبيب را افتد چهره او و مردم او را با مشك و زعفران غاليه كنم و روى محمد و اصحاب او را با سياهى و خاكستر انباشته دارم.

هان اى ابوبكر بر جان خويش بترس كه من بر تو همى ترسم ابوبكر گفت ان شاء الله بخير خواهد بود و از آنجا به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و كلمات ابوجهل را بگفت در اين وقت جبرئيل به صورت خويش فرود شد و بر فراز سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بايستاد و گفت السلام عليم يا رسول الله السلام عليك يا محمد خداى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد قسم به عزت و جلالت خودم كه من اعز و اشرف از تو خلق نكردم بيم مكن كه من با توام سوگند به عزت و جلال خودم كه به دست تو از بهر حبيب بن مالك معجزه اى آشكار بنمايم كه بر ملوك جهان فخر كنى و رتبت و مكانت تو معلوم گردد بدان اى محمد كه حبيب بن مالك را دخترى است كه او را سمع و بصر نيست و دست و پاى او خشك شده است و آن دختر را مخطوبه پسر عمش گردانيده است و چون او از حال دختر آگهى ندارد طلب زفاف كند و حبيب كار او را به مماطله گذراند و اكنون در خاطر دارد كه آن دختر را به مكه حمل داده به دور خانه ى كعبه طواف دهد و از آب زمزم بچشاند و از خداى خواهد كه او را شفا دهد و هم اين سخن حبيب گفته است كه من اين دختر را به نزد محمد مى برم و مى گويم تو مى گوئى من پيغمبر خدايم اگر اين صدق