رياحين الشريعة جلد ۲

ذبيح الله محلاتى

- ۱۴ -


و در آنچه صاحب مال به من وصيت كرده بود تا آنكه روزى با يكى از ايشان مجتمع شدم پس به او گفتم اى سيد من اگر تو از اهل سنت بودى هر آينه مى دادم به تو آنچه با من است از مال و قدر آن فلان مبلغ است پس شكايت كرد به من از شدت تنگى و كثرت اضطرار خود و خواست از من بعضى از آن را من امتناع كردم گفتم اگر سنى ميبودى مانعى نداشت گفت حاشا كه من مذهب خود را به دنياى دنية بفروشم و از براى من است پروردگار غنى كه مرا كفايت مى كند پس رفتم و در آن شب در عالم رؤيا ديدم كه گويا قيامت برپا شده و مردم مى گذرند از صراط چون خواستم بگذرم امر فرمود سيده ى نساء فاطمه زهراء سلام الله عليها كه مرا نگذارند پس مرا مانع شدند من استغاثه كردم كسى به فريادم نرسيد در آن حال رسول خدا را ديدم كه مى آيد به آن جناب استغاثه كردم گفتم يا رسول الله من از امت توام و فاطمة منع كرده مرا رسول خدا از فاطمه عليهاالسلام سبب سؤال كرد فاطمة عرض كرد براى اينكه منع كرد روزى فرزند مرا رسول خدا متوجه من گرديد فرمود چرا منع كردى روزى فرزند وى را گفتم چون شيعى مذهب بود و اهل سنت را دشمن دارد و علانية سب مى كند صحابه را فرمود كى تو را داخل كرده ميان فرزندان و اصحاب من پس ترسان و هراسان از خواب بيدار شدم و تمام مبلغ سپرده نزد خود را برداشتم و صد اشرفى بر آن از مال خود افزودم و رفتم به سوى سيد و مولاى خودم مهنا بن سنان و بوسيدم دست او را پس حمد و ثناى الهى به جا آورد به آنچه شايسته بود آنگاه فرمود اين امرى است عجيب سوگند مى دهم تو را آيا ديدى جدم رسول خدا و جده ام فاطمة زهراء عليهماالسلام را و امر كردند ترا كه آن مال را به من دهى بعد از آنكه مانع شدند تو را از عبور صراط گفتم آرى به خدا قسم چنين بود اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.

آنگاه سيد مهنا گفت اگر نمى ديدى ايشان را نمى آمدى نزد من و اگر نمى آمدى هر آينه شك داشتى در صحت نسب من دانسته باش كه مذهب من مذهب رسول خدا و صديقه طاهره فاطمة زهراء عليهاالسلام است الخ.

حكايت بيست و پنجم

قصه ى حسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام است علامة مجلسى در ثانى عشر بحار و علامة نورى در كلمة طيبه از تاريخ قم تاليف حسن بن محمد بن حسن قمى كه براى صاحب بن عباد نوشته در باب سوم از آن مذكور است كه اول كسى كه از سادات حسينية كه به قم آمد ابوالحسن الحسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام بود و از مشايخ قم روايت است كه ابوالحسن شراب مى خورد روزى قصد سراى احمد بن اسحق اشعرى كه وكيل اوقاف بود در قم بنمود به سبب حاجتى كه براى او رو داده بود چون به نزديك خانه رسيد و طلب اذن نمود احمد بن اسحق او را رخصت دخول نداد و او را از صحبت خود منع كرد ابوالحسن ملول و غمگين به منزل خود مراجعت كرد بعد از آن احمد بن اسحق هنگام حج كه رسيد به مكه معظمه رفت چون به سر من راى وارد شد و به در خانه امام حسن عسكرى عليه السلام آمد و اجازه دخول خواست حضرت او را اجازه نداد و او را از زيارت و صحبت خود منع كرد.

پس احمد متحير شد و درماند و نمى دانست كه به چه سبب محروم از صحبت و زيارت آن حضرت گرديده احمد سر بر آن آستان ملك پاسبان نهاد و گريه بسيارى كرد و عرض كرد اى نور ديده هر دو عالم و اى برگزيده اولاد آدم بفرمائيد چه بى ادبى از من صادر شده كه مرا به حضرت خود راه نمى دهى پس امام عليه السلام او را دستورى داد فرمود اى احمد ياد دارى كه ابن عم ما ابوالحسن را در شهر قم از در خانه خود دور كردى و رخصت دخول به خانه خود ندادى احمد بگريست و قسم ياد كرد كه من از او اعراض كردم كه ترك شرب خمر كند و منع نكردم او را مگر براى همين كه از اين عمل دست بردارد و توبه بنمايد امام عليه السلام فرمود راست گفتى و ليكن بايد حق سادات و علويه را بشناسى و ايشان را حرمت بدارى در هر حالى كه باشند و به نظر حقارت بر ايشان منگرى كه زيان كار شوى و گرفتار گردى چون احمد بن اسحق به قم مراجعت نمود سيد ابوالحسن در صحبت جمعى بسيار از مردم به ديدن احمد رفت چون احمد بن اسحق چشمش به ابوالحسن افتاد او را استقبال كرده با او معانقه و مصافحه فرموده در غايت اعزاز و احترام او را آورد تا در صدر مجلس نشانيد سيد ابوالحسن چون اين حالت عجيب و غريب بديد متحير ماند بالاخره سئوال كرد از احمد بن اسحق كه شما در اين طول مدت هرگز با من چنين اظهار لطف و مرحمت ننمودى و هيچگاه مرا چنين ترهيب نگفتى اين مرتبه جهت اين تجليل و تعظيم چيست احمد بن اسحق آنچه بين او و امام عسكرى گذشته بود شرح داد.

چون سيد ابوالحسن اين قصه بشنيد بگريست و گفت امام عليه السلام تا بدين غايت مرا حرمت همى نهد پس روا نباشد كه من به غير رضاى خدا عمر خود را به آخر رسانم من البته توبه كردم كه ديگر شرب ننمايم و هرگز مرتكب عملى كه خلاف رضاى حق باشد نشوم و نادم و پشيمانم از افعالى كه از سر جهل و نادانى مرتكب آن گرديدم سپس به خانه رفت و آلات شراب بشكست و در مسجد همه اوقات اعتكاف گرفت تا به رحمت حق پيوست.

حكايت بيست و ششم قصه ى حاجى ميرزا خليل طبيب

علامه ى نورى در كلمه ى طيبة مى فرمايد مرا شفاها خبر داد عالم جليل و حبر نبيل كه ديده نشد در عصرش براى او در تقوى و زهد نظير و عديل مرحوم حاجى ملا على طهرانى مجاور نجف اشراف اعلى الله تعالى مقامه كه در آخر ماه صفر 1297 مرحوم شد فرمود كه والد مرحوم حاجى ميرزا خليل طبيب رحمه الله هميشه مى گفت كه وجود من و وجود اولادم جميعا از بركت علويه اى بود كه در كربلا منزل داشت پرسيدم چگونه بود سبب آن گفت پيش از آنكه عيال اختيار كنم در طهران بودم شبى در خواب مردى را ديدم كه خوش صورت و شمائل بود و جامه ى سفيد در بر داشت پس به من گفت اگر قصد زيارت امام حسين عليه السلام دارى تعجيل كن كه بعد از دو ماه ديگر راه مسدود مى شود به نحوى كه مرغى پرواز نخواهد كرد و در خاطرم زيارت آن جناب بود پس چون بيدار شدم مهياى زيارت مولاى خود گرديدم پس به زيارت مشرف شدم و تارخ خواب را ضبط كردم پس نگذشت از آن حدى كه معين كرده بود كه راه مسدود شد پس دانستم كه آن خواب راست و آن مرد در خبرى كه داد صادق بود و چون سيد العلماء و المحققين مى رسيد على صاحب رياض از من معالجات نيكو ديد در طبابت نفوس مردم را به سوى من ترغيب مى كرد پس مدتى ماندم و مردم به من رجوع مى كردند تا آنكه روزى در محكمه خود نشسته بودم ناگاه زنى داخل شد با خادمه چون از مردم فارغ شدم و كسى نماند نزديك من آمد و دست خود را بيرون آورد ديدم نمانده در آن جز استخوان به جهت مرض اكله چون او را مشاهده كردم طبعم مشمئز شد و به او گفتم اين مرضى نيست كه بتوانم او را علاج كنم پس آهى حسرتانه كشيد و بيرون رفت دلم سوخت خادمه او را آواز دادم و پرسيدم اين زن كيست گفت صاحبه بيگم از پدر و مادر علويه است و شوهرش علوى بود او را از هند آورد با مالى فراوان كه از اندازه بيرون بود و همه ى آن را صرف كرد براى ابى عبدالله الحسين و الان دستش خالى شده و مالى ندارد و به اين مرض مبتلا شده كه ديدى پس به او گفتم بگو بيايد تا معالجه كنم پس آمد و شروع كردم در علاج او از فصد و حجامت و مسهلات و معاجين تا شش ماه پس دستش و هر جاى بدنش كه به اين مرض مبتلا بود شروع كرد به گوشت نو روئيدن و سال نشد كه مرض بالمره تمام شد.

چنانكه گويا هرگز نداشت پس علويه پيوسته نزد من مى آمد و چون مادر به فرزند با من مهربانى مى كرد تا آنكه مدتى گذشت پس در خواب ديدم همان مردى را كه خبر داد مرا كه راه بسته مى شود و امر كرد مرا كه تعجيل در زيارت سيد الشهداء عليه السلام بنمايم ديدم به من مى گويد اى فلانى مهيا شو براى سفر آخرت كه نمانده از عمر تو مگر ده روز پس بيدار شدم از خواب ترسان و هراسان پس گفتم لا حول و لا قوة الا بالله انا لله و انا اليه راجعون گفتم اين آخر ايام من است از دنيا پس در آن روز مرا تبى شديد عارض شد سخت و شديد تا آنكه بسترى شدم و علويه پرستارى مى كرد مرا و آنچه حاجت داشتم انجام مى داد تا آنكه روز دهم شد و احباى من جمع شدند در كنار من پس در آن هنگام كه ايشان نظر مى كردند به من و من نظر مى كردم به ايشان كه ناگاه ديدم خود را كه منتقل شدم از عالمى به عالم ديگر و از آنها كه در دور من بودند احدى را نمى ديدم و من در آن عالم كه ناگاه ديدم ديوار خانه شكافته شد و دو نفر از آنجا بيرون آمدند كه به غايت مهيب بودند يكى از آن در بالاى سر من نشست و ديگرى در زير پاى من و ايشان چيزى از بدن مرا مس نمى كردند و ليكن خود را چنان مى ديدم كه از عروق من چيزى متصل و متعلق است به ايشان به نحوى كه از وصف كردن آن عاجزم تا آنكه جان خود را چنان ديدم كه به حنجره رسيده در اين حال باز ديوار شكافته شد و مردى بيرون آمد و به آن دو نفر گفت بگذاريد او را ايشان گفته اند ما مأموريم آن مرد به ايشان گفت حسين (ع) ابن على عليه السلام شفاعت كرده نزد خداوند كه رجوع كند به دنيا پس برخاسته اند و رفته اند و من برگشتم به عالم اول و آن جماعت را كه در اطراف من بودند ديدم در تهيه اسباب مردن من مى باشند پس چشم خود را باز كردم ايشان مسرور شدند و بشارت دادند كه ناگاه علويه داخل شد و گفت بشارت باد شما را به شفاى فلان زيرا كه جدم امام حسين عليه السلام شفاعت كرد نزد خداوند در شفاى او گفته اند چگونه دانستى گفت من رفتم نزد قبر جدم امام حسين عليه السلام پس تضرع كردم به سوى خداوند در شفاى اين مريض و به حضرت سيد الشهداء پس خواب بر من مستولى شد در خواب جدم حسين را ديدم چون نظرم به او افتاد عرض كردم يا جدا شفاى فلانى را از شما مى خواهم فرمود فلانى عمرش منقضى شده گفتم اى آقاى من من نمى فهمم اين را شفاى فلانى را مى خواهم پس فرمود من خدا را مى خوانم اگر حكمت را در اجابت ديد مستجاب خواهد فرمود آنگاه دستهاى خود را به جانب آسمان بلند كرد و دعا نمود پس فرمود بشارت باد تو را به درستى كه خداى تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود در شفاى فلانى و حاجى ميرزا خليل ره مى فرمود عمر والد در آن وقت بيست و هفت يا هشت سال بود و روز وفات قريب به نود سال داشت و به من مى گفت اى فرزند از براى علويات شأن بزرگى است و من از ايشان عجائبها ديده ام و پاره اى از آن كرامات را نقل مى كرد.

حكايت بيست و هفتم علويه عيال مرحوم سيد حيدر

و نيز در كلمه ى طيبه در باب ديدن خيرات از صدقات مى نويسد كه جنابان عالمان فاضلان صالحان فخر الفقهاء و زين الاتقياء الحبر المعتمد السيد محمد كه از اعيان علماء بلده ى طيبه كاظمين و اهل آنجا است و اخوى او عالم فاضل تقى جناب سيد حسين كه ملجأ جماعت اماميه در شهر بغداد و هر دو در علم و تقوى و صلاح و سداد مشهور و معروف در نزد علماء عراق كثر الله تعالى أمثالهم نقل نمودند كه جده ى ايشان علويه دختر عالم جليل و حبر نبيل مرحوم سيد احمد صاحب تحقيق در فقه و اصول و مؤلف منظومه ى رائقه معروفه در رجال كه عيال مرحوم سيد حيدر جد ايشان بود او نيز از علماء معروف آن بلد است كه ماه رجب و شعبان روزه مى گرفت و در يكى از شبهاى شريفه كه نيمه ى رجب يا شعبان بود مهمان بسيارى رسيد براى او پس در وقت افطار طعام براى مهمانها مهيا كرد و اندكى از براى سحور خود گذاشت و به جهت تعب و رنج مهمان دارى به چيزى ميل نكرد و به همان آب تنها افطار نمود پس سائلى از همسايگان كه به غير از خانه ى اين سادات جاى ديگر سؤال نمى كرد بر در خانه آمد و علويه فقر و مسكنت او را مى دانست پس آنچه براى سحور خود گذاشته بود به آن سائل داد و ديگر در خانه مأكولى نيافت پس نماز شب خود را به جا آورد و آبى نوشيد و در اطاق را از اندرون بست و چراغ را به حال خود روشن گذاشت و در فراش خواب خود با قصد روزه خوابيد چون خواب بر چشمش مستولى شد و هنوز به خواب نرفته كه نظر كرد ديد دو زن كه آثار جلالت و بزرگى و وقار از سيمايشان ظاهر و هويداست و آنكه از سن از ديگرى كوچكتر و در شان و رتبت بزرگتر نشست در بالاى سر او و به او خطاب كرد با تبسم كه اى دخترك من چگونه عازم شدى به روزه گرفتن بدون افطار و سحور و حال آنكه تو پيرى عرض كرد فقيرى آمد و طعام خود را به او دادم و اتفاق افتاد كه براى من چيزى نماند پس فرمود به او حال چه ميل دارى گفت اگر ممكن مى شد آلو بخارى و نبات و چيزى از شيرينى پس دو كيسه به او مرحمت فرمود كه رنگ هر دو سبز بود در يكى نبات و در ديگرى آلو بخارى در هر يك مقدار صد مثقال از آنها بود چون از ايشان گرفت برخاستند و متوجه در خانه شدند پس از آن حالت خواب نما برخاست هراسان و هر دو كيسه در دستش بود رو به در خانه كرد شتابان پس ديد بسته است به نحوى كه بسته بود پس به سرعت آن را باز كرد مرحوم سيد حيدر كه در اطاق ديگر نشسته بود فرياد كرد كه كيست در را باز كرده پس علويه آمد به نزد سيد و قضيه را شرح داد و به اطاق خود مراجعت كرد هر دو كيسه را بر سر جانماز خود ديد سپس ملتفت شد كه البته جده ى او فاطمة زهراء (ع) بوده كه از در بسته داخل شد و از در بسته بيرون رفته بسيار مسرور شد و حمد و ثناى الهى را به جا آورده پس آن كيسه آلو بخارا را تقسيم كردند بر اهل خانه و خويشان و اصدقا و كيسه ى نبات را به حال خود گذاشتند چند سال براى استثفا و تبرك هر كه شنيد و خواست دادند و در آن زمان جناب عالم جليل القدر صفوة العلماء المتبحرين و عميد الحكماء و المتكلمين مرحوم آخوند ملا زين العابدين سلماسى مريض بود و مرض ايشان به غايت سخت شده بود و در ميان ايشان و سيد الفت تمامى بود و اخوت داشته اند صبح همان شب جناب سيد قدرى از آن نبات برداشته به نزد مرحوم آخوند آمد و قصه را نقل كرد آخوند فرمود اين نبات بهشت است و فيه شفاء من كل داء و قدرى از آن ميل نمود فورا عافيت يافت و نيز در آن زمان نواب مستطاب جليل الشان غلام محمد خان هندى كه در ميان نوابهاى هند ممتاز و بى نظير و از اخيار آن بلاد بود مريض و بسترى بود و به سيد كمال اخلاص داشت در همان روز مرحوم سيد قدرى از آن نبات براى او فرستاد و به محض تناول شفا يافت و خبر به بلاد ايران و جاهاى ديگر رسيد از آن خواستند و بردند تا آنكه وقتى متنبه شدند كه اين مقدار اندك چگونه تمام نمى شود با آنكه از او زياده از يك من شاه تقريبا گرفته شده و بعد از اين التفات و تعجب و گفتن چند روز باقى ماند و تمام شد و مرحوم سيد حيدر يكى از آن دو كيسه را در ميان كفن خود گذاشت و ديگرى را در ميان كفن علويه و هر دو كفن در ميان بقچه و آن بقچه در ميان صندوق هندى بود كه هميشه در او قفل بود و آن صندوق در صندوق خانه بود كه آن هميشه مقفل بود چون امانات مردم در او بود و باز نمى كرد در آن را مگر سيد يا علويه و بعد از مدتى سيد خواست كفن خود را به كسى بدهد از بزرگان پس بقچه را باز كرد و خواست آن كيسه را از ميان كفن بيرون آورد آن را نيافت پس از علويه پرسيد كيسه در كجاست گفت در ميان كفن پس كفن خود را باز كرد آن ديگرى را نيز در آنجا نديد).

حكايت بيست و هشتم دريدن شغالها دشمن سيد را

و نيز در كلمه ى طيبه مى فرمايد سيد فقيرى از اهل طالقان سفر رشت كرد به جهت اصلاح حال و تحصيل معاش براى عيال و اطفال چندى در آنجا ماند خداوند اعانت نمود قريب دويست اشرفى براى او جمع شد آن را برداشته و از كنار دريا به عزم يشلاق نور حركت نمود كه خدمت علامه ى عصر آقاى والد (يعنى مرحوم آخوند ملا محمد تقى) اعلى الله تعالى مقامه برسد كه در آن زمان صيت فضل و تقوى و كرم و زهدش اصقاع را پر كرده بود در بين راه سوارى از راهزنان از طائفه ى خبيثه ى غلاة با سيد تصادف مى نمايد مى بيند سيد تنها مى رود اظهار مهربانى مى كند و از حال او پرسش مى كند سيد صادقانه شرح حال خود را مى گويد آن دزد مسرور مى شود و با خود مى گويد عجب لقمه اى بى زحمت به چنگ ما افتاد از مقصد سيد پرسيد گفت به يشلاق نور مى روم آن راهزن گفت من هم قصد همان نور را دارم بسيار خوب اتفاق افتاد كه با شما رفيق شديم سيد خوشحال شد نزديك ظهر به بعضى از چادرنشينان كنار دريا كه به جهت گرفتن ماهى در آن جا ساكن شده بودند رسيدند و بر آنها وارد شدند آنها چون سيد را با او ديدند دانستند كه بيچاره ندانسته خود را به هلاكت انداخته چون معرفت به حال آن خبيث داشتند و ليكن جرات اظهار نداشتند بعد از صرف غذا آن مرد به جهت قضاى حاجت بيرون رفت آن جماعت به سيد گفتند تو اين شخص را مى شناسى گفت نه در راه با من رفيق شد گفتند اين از دزدهاى خونريز معروف است و ناچار تو را خواهد كشت سيد به گريه و لابه افتاد كه مرا نجات دهيد گفتند ما را آن توانائى نيست و خود به جهت سلامتى از شر او هر ساله در اينجا مبلغى به او مى دهيم و ليكن اين قدر توانيم كردن كه چون او بيايد تو به بهانه ى كارى بيرون برو و ما او را چند ساعتى مشغول مى نمائيم و شما تا مى توانى از راه غير متعارف در رفتن شتاب كن شايد خود را به جائى برسانى يا او تو را پيدا نكند پس چنين كردند سيد به بهانه ى كارى از منزل بيرون آمد و با كمال خوف و وحشت فرار كرد و در كنار دريا جنگل بسيارى بود كه فقط يك راه باريك مشتبه داشت به طرف آبادى كه طريق منحصر به همان راه بود و به غير اهالى آنجا كسى آن راه را نمى شناسد و اگر كسى فى الجمله از آن راه منحرف بشود نجات از آن و از درندگانش خيلى مشگل است.

سيد از بى راهه در ميان جنگل تا غروب آفتاب با شتاب راه مى رفت آنگاه درخت عظيمى به نظرش آمد كه در جنگل از آن قبيل درخت بسيار است كه چند نفر مى تواند خود را در ميان شاخه هاى او پنهان بنمايد پس سيد از ترس جانوران بر آن درخت بالا رفت و در ميان شاخه ها جا گرفت.

آن مرد دزد چندان كه انتظار كشيد ديد سيد نيامد گفت اين رفيق ما كجا رفت او را گفتند اين سيد جائى را بلد نيست كه برود محتمل است به تماشاى گوسفندان رفته باشد اندكى صبر كرد باز سؤال كرد گفتند محتمل است در جائى خوابيده تا مقدارى استراحت كند يكى از آن جماعت گفت من مى روم ببينم كجا خوابيده است به شما خبر مى دهم به اين بهانه در مراجعت تأخير مى كرد دزد چندانكه انتظار مراجعت آن شخص را كشيد ديد نيامد دزد بد گمان شد برخاست و بيرون آمد و چندانكه آن اطراف را گردش كرد اثرى از سيد نديد دانست كه او را فرار دادند دشنام زياد به آن جماعت داده و تهديد بسيارى نمود و بر اسب سوار گرديد و به طلب سيد با شتاب راه جنگل را پيش گرفت اتفاقا از همان راهى كه سيد رفته بود رفت تا پاى همان درخت رسيد در ميان شاخه هاى او پنهان بود سيد از خلال شاخه ها ديد همان دزد است كه با او در راه رفيق شده بود دزد با خود گفت خوب است در اينجا مقدارى استراحت بنمايم اسب خود را بسته و پاى درخت به خواب رفت خداوند متعال چند شغال را بر او مسلط كرد يكباره بر او حمله كردند و او را پاره پاره نمودند سيد از درخت به زير آمد و حمد خداى به جاى آورده سوار اسب دزد گرديد و با خاطر آسوده به طرف مقصد خود رهسپار گرديد).

حكايت بيست و نهم هلاك تحصيل دار در چاه مبال

علامه ى نراقى در خزائن نقل مى فرمايد كه در سنه 1229 در كاشان محصلى از تحصيل داران ديوان از مرد سيدى مطالبه ى وجه ماليات ديوان مى نمود و تشدد مى كرد و آن سيد بيچاره به جهت فقر و پريشانى عجز و الحاح مى نمود كه ندارم چند روزى مرا مهلت گذار تا خداى متعال وسيله اى و چاره اى بسازد و از جد من رسول خدا شرم كن آن ملعون گفت اگر جدت از او كار سازى مى شود يا شر مرا از تو دفع كند يا كار تو را اصلاح نمايد و از آن سيد ضامنى گرفت و گفت فردا اگر اول طلوع آفتاب وجه را ندادى نجاست به حلق تو خواهم كرد و بگو به جدت هر كارى كه مى تواند بكند چون شب شد آن مرد ظالم به بام خانه رفت و خوابيد در نيمه ى شب از خواب بيدار شد براى بول كردن بر لب بام آمد اتفاقا پاى خود را روى ناودان گذارده ناودان كنده شد آن ظالم با ناودان افتاد و در زير ناودان چاه مبال بود سرنگون به آن چاه افتاد و در آن نيمه شب كسى از احوال او مطلع نشد چون روز شد او را يافتند كه سر او تا ناف در نجاست فرو رفته و چندان نجاست به حلق او فرو رفته كه شكم او باد كرده و جان به قابض الارواح سپرده.

حكايت سى ام صاحب سريشم

و نيز در كتاب مذكور مى فرمايد كه چندى قبل ازين در كاشان مردى بود آقا محمد على نام متوجه امور ديوانى بود و غدغن كرده بود كه به هيچ وجه به غير او كسى ديگر اجناس عطارى خريد و فروش ننمايد چون او فقط مباشر صنف عطارها بود شخص سيدى فقير به قدر يكمن سريشم تحصيل كرده بود و آن را به شخصى فروخت آن مرد ظالم مطلع گرديده