قصّه ى غربت غربى
گفتارى در مبانى فرهنگ و تمدّن غرب

محمّدباقر ذوالقدر

- ۳ -


نهضت اصلاح دينى و رنسانس  
عواملى كه بر شمرده شد، زمينه نهضت اصلاح دين در اروپا را فراهم كرد و تحولّى به نام (رنسانس )(77) يا (نوزايى ) را در مغرب زمين به وجود آورد. از آن پس ، دوران جديدى در اروپا شكل گرفت كه با گذشته آن ، كاملا متفاوت بود. در اين عصر، فرهنگ و تمدنى جديد، آرام آرام شكل گرفته و گسترش ‍ يافت كه با فرهنگ و تمدن گذشته اروپا و ساير مناطق جهان هيچ شباهتى نداشت .
ترديدى نيست كه ، اصحاب كليسا در به وجود آمدن اين شرايط نقش مؤثرى داشته اند، (مارتين لوتر) (78) كه رهبر نهضت اصلاح دينى در اروپا محسوب مى شود خود روحانى منتقدى بود كه در دستگاه اسقف اعظم آلمان اعتبارى پيدا كرده بود. هنگامى كه به نمايندگى از طرف كليساهاى آلمان ، براى ارائه برخى مطالب و شكايات به وايتكان ، يعنى مقر پاپ اعزام مى شود، از مشاهده جلال و جبروت دستگاه پاپ و آن همه تشريفات وريخت وپاش كه به دربار پادشاهان شباهت داشت ، متعجب گرديد. او متوجه شد كه رقابت شديدى در دنياگرايى ميان شاه و كليسا وجود دارد.(79) در نتيجه ،نسبت به تعاليم كليسا و اساسا دستگاه روحانيت مسيحى ، دچار ترديد شد و به فكر اصلاح دين افتاد و خود رهبر مذهبى جديدو جريانى تحت عنوان (پروتستانتيزم ) در مسيحيت گرديد.
وى پس از بازگشت از رم ، مبارزه و انتقاد را نسبت به دستگاه پاپ آغاز كرد و باوجود آن كه خود يك كشيش بود، تندترين حملات را به روحانيت مسيحى به عمل آورد. پادشاهان و شاهزادگان آلمانى و سياستمداران و ثروتمندان نيز دور او را گرفتند وى را تشويق كردند .بورژواهاو اومانيست ها نيز كه مخالفت او را با دين و كليسا مشاهده كردند به حمايتش آمدند و قيامى را عليه پاپ بصورت يك جريان فكرى قوى و گسترده ، سازمان دادند .
از نظر او، مسيحيت مى بايست فاقد روحانيت و كليسا باشد (مسيحيت آرى ، روحانيت هرگز!) وى روحانيت و كليسارا زائد و مزاحم مى دانست و معتقد بود، انسان بايد بدون واسطه با خداوند ارتباط داشته باشد. شعار ديگر او اين بود كه ، ديانت از سياست بايد كاملا" جدا باشد. دين يك مقوله شخصى و معرفتى است و ايمان امرى فردى است و در هيچ امر اجتماعى ، بخصوص سياست ، نبايد دخالت كند .(80)
به اين ترتيب كليسا به وسيله يكى از تربيت يافتگان خود، زير سؤ ال رفت و مطالبى عليه آن مطرح شدكه هيچ فرد غير روحانى و حتى لائيك نيز جراءت طرح آنها رانداشت . همين امر موجب شد كه انتقادهاى مطرح شده ، در اذهان توده مردم كه از وضع روحانيت مسيحى رضايت چندانى نداشتند، عميقا تاءثير بگذارد.
مارتين لوتر در پاسخ به اين سؤ ال كه چه كسانى را بايد جايگزين روحانيت كرد و مردم مسايل دينى خود را از كه بايد بپرسند. گفت : دين را هركس بايد با خرد و عقل خود بفهمد. هركس مى تواند انجيل را بخواند و براساس فهم خود به آن عمل كند. در نتيجه اين نظرات ، تفسير به راءى ، برداشتهاى مختلف و قرائتهاى گوناگون از دين (همانگونه كه امروزه در جامعه ما نيز عده اى روشنفكر غرب زده از آن دم مى زنند) رواج يافت .
بر مبناى اين نظر، هركس مى توانست از دين به اندازه فهم خود، قرائتى داشته باشد و بر مبناى آن نيز عمل كند و اين ، پيام نهضت پروتستانتيزم بود. از نظر آنها هرچه كه به عنوان حلال وحرام در دين آمده است ساخته و پرداخته كشيشان و روحانيت است به جز دو يا سه مورد مانند غسل تعميد و مراسم عشاء ربانى كه امروز نيز هنوز رايج است ، نهضت پروتستانيزم معتقد بود امر و نهى و تكليف الهى وجود ندارد، هركس هرچه به عقلش ‍ درست آمد و عمل كرد مقبول است .(81)
اين نهضت ، زمينه هاى شكل گيرى (ليبراليسم )، (دمكراسى ) و (جامعه مدنى ) در تاريخ جديد غرب را به وجود آورد (كه در مباحث آينده به آنها خواهيم پرداخت ). به عبارت ديگر، بسيارى از شعارهاى دوران جديد اروپا، از نهضت پرتستانيزم كه حركتى در دورن جامعه روحانيت مسيحى بود، سرچشمه گرفت .
تا قبل از نهضت پروتستانيزم ، زبان لاتين زبان واحد و دينى مسيحى بود و همه متون دينى به اين زبان نگاشته مى شدند. لوتر فتوى داد كه ضرورتى ندارد كه زبان دين و عبادت مسيحيان مشترك باشدو لزومى ندارد كه همه مسيحيان به زبان لاتين دعا كنند و نماز بخوانند و انجيل را تلاوت كنندو هركس مى تواند به زبان خودش عبادت كند. در نتيجه ،نهضت پروتستانيزم وحدت جهان مسيحيت را نيز از بين برد و اتحادى را كه مسيحيت پس از فروپاشى روم بر مبناى مكتب و فرهنگ واحد به وجود آورده بود، بر باد داد.
پرتستانها،براساس تعاليم مارتين لوتر، دين را متعلق به عالم پس از مرگ مى دانند و از نظر آنها دين امرى شخصى و فردى مى باشد و هيچ كاركرد اجتماعى ندارد. وظيفه روحانيت نيز صرفا" در غسل تعميد و مراسم عشاء ربانى خلاصه مى شود و حق دخالت در امور سياسى و دنيوى را ندارند.
در كشورهاى كاتوليك ، روحانيون به ظاهر ارتباطاتى با سياست و حكومت دارند اما در كشورهاى پروتستان ، روحانيون هيچ دخالتى در سياست نمى كنند و اين سياستمداران هستند كه براى آنهاتعيين تكليف مى كنند و اسقف اعظم توسط پادشاه و رئيس جمهور منصوب مى شود. در حاليكه درگذشته ، پادشاه مشروعيت خود را از پاپ مى گرفت و او بود كه تاج بر سر شاه مى گذاشت !
دوران جديد 
به اين ترتيب ، شرايط جديدى پيش آمد و بشريت باپديده اى به نام (غرب جديد) روبرو شد. پديده اى كه بدليل نو و جديد بودن ، در تاريخ اروپا بدان (مدرنيته ) يا (مدرنيزم ) مى گويند كه شامل شيوه خاصى از زندگى و نگاه ديگرى به هستى مى باشد كه در گذشته ، نه در تاريخ غرب و نه در تاريخ بشر، به اين صورت سابقه و شمول نداشته است . اين زندگى و نگرش جديد انسان غربى ، بر مبانى نظرى و فرهنگى خاصى استوار است كه در فصل بعد بدان مى پردازيم .
خلاصه اينكه ؛ تاريخ غرب داراى چند مرحله اساسى است ، دوران باستان كه خود شامل عصر يونان و عصر روم مى شود. تمدن روم به دليل فرهنگ منحط حاكم بر مردم و فساد و تبهكارى و ظلم طبقات حاكمه و حمله اقوام مختلف ، به انحطاط گرائيد و نابود شد و در نتيجه منجر به نابودى مدنيت و شهرنشينى در اروپا گرديد. به اين ترتيب قرون وسطى آغاز شد، دوره اى كه حدود هزار سال به طول انجاميد و طى آن اروپائيان ، مجددا و به طور تدريجى به شهرنشينى و مدنيت روآوردند. در اين دوران كليسا و روحانيت مسيحى محور تمدن و فرهنگ در اروپا بود و بر تمام شئون زندگى مردم حاكميت داشت و بالاخره عصر (رنسانس ) يا (نوزايى ) فرا رسيد كه منجر به نفى حاكميت مسيحيت و كليسااز زندگى اجتماعى مردم و آغاز عصر جديد گرديد كه نظام فكرى و زندگى حاكم بر آن را (مدرنيسم ) مى گويند.
مبحث سوم : ( مدرنيسم ) 
همانطور كه گفته شد آنچه در اين مباحث مطرح مى شود، در حد ارائه كليات و چارچوبى براى شناخت فرهنگ و تمدن غرب مى باشد. و اين روشن است كه در يك گفتار كوتاه ، تنها مى توان عناوين و كليات موضوع را بيان نمود. هدف از طرح اين مباحث اين است كه احساس ضرورت و انگيزه در پى گيرى اينگونه مطالب بوجود آيد. زيرا ما نياز مبرمى به شناخت غرب و فرهنگ آن داريم و در اين خصوص خلاء محسوسى وجود دارد. به ويژه در نبرد جديدى كه داراى ابعاد فرهنگى مى باشد و دشمن د ركنار ساير روشها، با ابزار و شيوه هاى فرهنگى ، با قلم ، انديشه ، نظريه و تئورى و با انگيزه تضعيف فرهنگ خودى و تحميل فرهنگ بيگانه ، به جنگ با انقلاب اسلامى آمده است و نيات و ماهيت خود رادر پشت الفاظ و مفاهيمى بظاهر علمى و فريبنده پنهان كرده است و اهداف شوم سياسى خود را از آن طريق پيگيرى مى نمايد، ما نمى توانيم خودمان را بى نياز از اين مباحث بدانيم . در ميدانى كه مؤثرترين سلاح و تجهيزات آن انديشه و فرهنگ مى باشد ؛ بديهى است كه نمى توان با دشمنى كه از نوع سلاح و تجهيزات آن شناختى در دست نيست جنگيد و اميد به پيروزى داشت .
آنچه امروزه از سوى جريان روشنفكرى بيمار وبرخى مطبوعات داخلى و رسانه هاى خارجى پشتيبان آنها، بعنوان حرف تازه و مطالب نو مطرح و تبليغ مى شود، به هيچ وجه مطالب تازه و كشفهاى نو و شگفت انگيز علمى نيست .
ژورناليسم آلوده اى كه با پشتيبانى فكرى روشنفكرى وابسته و محافل ضد انقلاب اسلامى و حمايت مادى و معنوى قدرتهاى سلطه گر، اخيرادر ايران ظهور يافته است ،مباحثى را كه سالها و بلكه قرنها پيش در غرب ارائه شده بودند و تاريخ مصرف آنها به پايان رسيده است ، به عنوان حرفهاى تازه و نسخه هاى جديد براى جامعه امروز ،به نسل جوان تحميل مى كند و حال آنكه غرب و اروپا خود سالهاست كه از اين مفاهيم فاصله گرفته به مدرنيسم پشت كرده و به پست مدرنيسم و اخيرا ترانس مدرنيسم رو آورده است . اين مطالب ، در آن سامان ديگر تازگى و حتى كاربرد ندارند. حرفهاى نو و تازه و امروزى در غرب ، همان حرفهايى است كه روشنفكر وابسته در كشور ما، تصور مى كند كهنه هستند! امروز در اكثر مجامع و محافل روشنفكرى غرب ، دين ، معنويت ، عرفان ، آسمان ، كمال و تعالى انسانى و.... حرف هاى نو ودست اول اند.
انسان انديشمند غربى بعنوان كسى كه در متن آن جامعه قرار دارد،امروز به گذشته فرهنگ و تمدن خود و به اصول ومبانى زندگى غربى بشدت مشكوك است و به آن با ديده انتقادى مى نگرد و از وضعيت خود و آينده جامعه غربى شديدا نگران است . حتّى (قرون وسطى ) كه روشنفكران غربزده ما تحت تاءثير القائات نويسندگان لائيك و اومانيستى پس از رنسانس ، آنرا سرتاسر زشت و سياه مى دانند، امروز در غرب مورد تكريم و بازنگرى قرار گرفته و حركتى به نام (نهضت بازخوانى قرون وسطى ) آغاز شده تا حقايق پنهان و ناگفته آن دوران را كشف نمايد. از اين روست كه بايد فارغ از هياهوهاى مطبوعاتى وروشنفكرى بيمار ، به كنكاش در خصوص ‍ مبانى فرهنگ و تمدن غرب پرداخت ؛ ماهيت آنرا بازشناخت ، سير تحولات آنرا از نظر گذراند و به دغدغه ها و دلمشغوليهاى واقعى انديشمندان جامعه امروز غربى راه يافت ، تا بتوان بااين پديده ، برخورد درست و مؤثرى صورت داد.
مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم و تفاوت آن با فرهنگ اسلامى و شرقى
در اين قسمت از بحث ، مى خواهيم ببينيم مبانى فكرى و نظرى مدرنيسم چيست ؟ در مورد هستى چه مى گويد؟ به جهان چگونه نگاه مى كند؟ از انسان و جامعه چه تلقى اى دارد؟ ايده آلها و آرمانهاى آن چيست ؟ و تفاوتهاى عمده ميان فرهنگ و تمدن غرب كه مبتنى براصول مدرنيسم شكل گرفته است ، با فرهنگ اسلامى و ساير فرهنگهاى شرقى در چيست ؟ و سرانجام آن به كجا مى انجامد ؟
در مباحث گذشته ، مهم ترين عواملى را كه منجر به فروپاشى نظام كليسايى و زوال فرهنگ و تمدن دينى و شروع دوره جديدى در تاريخ اروپا شد بيان كرديم و از اين تحول باعنوان (رنسانس ) ياد نموديم .در اين ميان نبايد نقش ‍ اسلام و تمدن اسلامى را در تحولات مذكور ناديده گرفت . اسلام در اروپا فضاهاى جديدى را گشود و افقهاى تازه اى را پيش روى مردم اروپا باز كرد و دروازه هاى تازه اى را به سوى دانش و معرفت گشود. اروپائيان در جنگهاى صليبى با آداب ، رسوم ، فرهنگ و دستاوردهاى معرفتى ، علمى ، اجتماعى ، سياسى ، نظامى و حتى هنرى جهان اسلام آشنا شدند كه داستانها و حكايتهاى بسيار جالبى از اين برخورد و آشنايى در كتابها موجود است .
در طول هفتصد سالى كه مسلمانها در اسپانيا يعنى قلب اروپا حضور داشتند و بر آنجا حكمروايى مى كردند، با توجه به غلبه فكرى ، فرهنگى و تمدنى خود توانستند منشاء يك سرى تحولات علمى و فرهنگى شوند كه جامعه غربى را بشدت تحت تاءثير خود قرار داد و افقهاى نوى را پيش روى آنها گشود. اين امر منشاء عمده تحولاتى است كه به رنسانس انجاميد.
در بيان ماهيت (رنسانس ) و اين تحول جديد در زندگى انسان غربى ، به طور خلاصه مى توان گفت ، رنسانس به معنى فراموشى و غفلت از واقعيت الهى و وجه غيبى و ملكوتى عالم و آدم است . اگر تا پيش از رنسانس ، عالم و آدم صفحه اى دينى داشته و جلوه اى از تجليات خداوند قلمداد مى شدند ، پس از رنسانس ، رابطه انسان غربى و جامعه و تمدن او با عالم غيب و ماوراء الطبيعه و عالم آخرت دست خوش دگرگونى اساسى شد. اگر پيش از آن در فرهنگ غربى همچون همه فرهنگهاى متعارف بشرى ، خداوند اصل بوده و از اين منظر به جهان نگريسته مى شد و همه چيز مخلوق او تلقى مى شد(ته ايسم )،در اين مرحله ، خداوند حذف و انسان اصالت پيدا كرد و مفهومى به نام (اومانيسم ) يا (انسان محورى ) شكل گرفت كه اين خود جهان بينى و شيوه جديدى از زندگى فردى و اجتماعى را فراروى او نهاد .در اينجا به برخى اصول و مبانى اين نگرش جديد اشاره مى كنيم :
1 - معرفت شناسى : 
منشاء تحولات در جهان بينى و نگرش انسان غربى به هستى و انسان ، تحولى بود كه در عرصه (معرفت شناسى ) در غرب رخ داد و زمينه ساز ساير تحولات گرديد. به عبارت ديگر، منابع ، روش و ابزار انسان غربى براى شناخت و كشف حقيقت ،دستخوش تحول شد. قبل از آن ، بشر مبتنى بر دريافت هاى خود و تعاليم اديان الهى ، براى شناخت و دست يابى به حقيقت ، به سه سطح از شناخت با سه روش مختلف قائل بود :
1/1- شناخت حسى ، كه با آن طبيعت و محيط اطراف خود را مى شناخت و اين نازلترين سطح شناخت بود كه با ابزار حس و از طريق استقرارءِ و تجربه حاصل مى شد .
2/1- شناخت عقلى كه براى فهم مفاهيم و كليات و كنكاش درباره پرسشهاى اساسى ذهن انسان بكار مى رفت و با ابزار عقل و از طريق قياس ‍ و استدلال صورت مى گرفت .
3/1- شناخت اشراقى كه عالى ترين مرحله شناخت بوده و با ابزار دل و قلب و از طريق تزكيه روح و تهذيب نفس حاصل مى شد و الهامات غيبى و وحيانى ، بالاترين سطح آن شناخته مى شد .
و اعتقاد بر اين بود كه انسان از راه تجربه ، عقل ، الهام و وحى مى تواند به شناخت نائل شود، خود و جهان پيرامون را بشناسد و به حقيقت دست يابد.
با فروريختن بنيادهاى فلسفه اسكولاستيك مسيحى در جريان رنسانس ، نه تنها اصالت شناخت اشراقى و رسيدن به حقايق فوق عقلى از طريق كشف و شهود، الهام و وحى زير سؤ ال رفت ، حتّى اين سؤ ال پيش آمد كه وقتى فلسفه اسكولاستيك با آن استحكام متزلزل شود، چه اميد و اطمينانى وجود دارد كه ساير قضايا واحكام قطعى ذهن بشر ،درست و صحيح باشند و روزى بطلان آنها ثابت نشود؟ در اين مرحله ، در مقوله شناخت شناسى ، بحران عجيبى پيش آمد و همه چيز مورد شك و ترديد و ابهام قرار گرفت . حتّى واقعيت هستى و جهان خارج از ذهن نيز مورد ترديد واقع شد و يك بار ديگر در اروپا نحله ها و مكتب هاى مختلفى پديد آمدند كه يااساسا به وجود واقعيتى خارج از ذهن انسان قائل نبودند و آن رابه طوركلى انكار مى كردند (82) يا نسبت به واقعيت وجود خارجى اشياء، شك و ترديد داشتند. (83) در اين شرايط انديشمندانى مثل (دكارت )(84) كه خود در عين حال داراى گرايشات دينى نيز بود، براى كنترل اين بحران عظيم كه اروپا را تهديد به نابودى دوباره مى كرد وارد عمل شدند و پيشنهاداتى را مطرح كردند. به طور مثال ، دكارت استدلال كرد كه (شيطان هر قدر مرا فريب دهد دراين مورد هرگز نمى تواند مرا فريب دهد كه وقتى فكر نمى كنم ، به من بباوراند كه فكر مى كنم و اگر من در حال فكر كردن باشم نمى تواند به من بقبولاند كه فكر نمى كنم ، حتى اگر آن فكر، فكر باطل و دروغينى باشد، چون خود آن هم يك فكر است . پس به ناچار بايد فكر كردن من حقيقت داشته باشد.) وى اين حقيقت را به امر ديگرى ربط داده و نتيجه گرفت كه (پس من هستم زيرا فكر مى كنم ).به اين ترتيب يقين بنيادينى كه براى او حاصل شد اين بودكه (مى انديشم پس هستم )(85) و اين حداقل را، پايه پذيرش ساير حقايق قرار داد.(86) او به اين ترتيب مى خواست به بحران فراگير (شك ) در بنيادهاى انديشه بشر غربى پايان دهد. اين نشان ميدهد كه بعد از رنسانس چگونه مبانى معرفت شناسى انسان غربى دستخوش تزلزل و تنش هاى سخت قرار گرفت .
الف - عقل گرايى :  
همانگونه كه گفته شد، پس از رنسانس و با فروپاشى بنيادهاى فلسفه مسيحى ، انسان غربى از نظر شناخت شناسى ، يعنى راه رسيدن به حقيقت و ادراك واقعيات ، دچار سرگشتگى شد و تمامى چارچوب ها و ساختارها ذهنى او تحت تاءثير آن حادثه عظيم به هم ريخت و از همين رو تلاشهاى بسيارى براى ساماندهى ذهن و انديشه خود انجام داد. اما متاءسفانه راه صحيحى رابراى رسيدن به اين مقصود، در پيش نگرفت و به جاى بازگشت به مبانى و تكيه گاههاى صحيح و زوال ناپذير انديشه انسان ، كه همان حقايق غيبى و دريافتهاى قطعى از عوالم برتر است ، به انكار و نفى آن حقايق پرداخت و به (عقل خود بنياد) و (مستقل ) بشر تكيه كرد و آن را (عقل گرايى ) يا (راسيوناليسم )(87) ناميد.
در (راسيوناليسم )، تنها منبع شناخت حقيقت ، عقل مى باشد و راه رسيدن به آن نيز استفاده ازقياس و استدلالهاى عقلى است . از منظر عقل گرايى ، انسان هرچه را با عقل خود فهميد، حقيقت دارد و آنچه عقل انسان آن را درك نكند، اساسا حقيقت ندارد! اگر عقل انسان وجود فرشته و موجودات غيبى ديگر را تاءييد نمود، پس وجود دارند، در غير اينصورت خير! و به صرف اينكه كتاب هاى مقدّس از وجود قيامت ، برزخ ، فرشته ، جن و ... خبر داده اند، قابل قبول نيست . بايد عقل با منطق وروش خود وجود آنها را تاءييد كند. از اين رو به عصر جديد، عصر( عقلانيت )و (روشنگرى )(88)، گفته اند. چون معتقد بودند همه چيز در پرتو عقل (روشن ) مى شود و هر چه عقلانى نباشد حقيقت ندارد و كسى را كه اين چنين مى انديشيد روشنفكر يا منورالفكر (89) لقب دادند.
پيش از اين ، يعنى در دوران قرون وسطى نيز عقل نفى نمى شد و كليسا در مباحث كلامى و فلسفى خود داراى مبانى عقلى بود و علاوه بر اين به كمك قياس و استدلالهاى عقلى كه ابزار شناخت عقلانى هستند اصول و مبانى خود را اثبات مى كرد . اما در عصر جديد، عقل بعنوان تنها ملاك شناخت معرفى شد و غير از استدلالهاى عقلى ، وسيله اى ديگر را براى شناخت حقايق قبول نداشتند و تنها منبع و مرجع آنها در كشف حقيقت ، شناخت عقلى است .
به اين ترتيب با اين منطق جديد، روشنفكر كسى است كه معتقد است فقط با عقل مى توان حقايق را كشف كرد و عقل قادر به پاسخگويى به همه پرسشهاى انسان مى باشد و هيچ منبع ديگرى براى شناخت وجود ندارد.
نتيجه اين گرايش اين شد كه ، اديان و مكاتب الهى كه به عالم غيب و شناخت وحيانى و كشف حقايق از طريق وحى و اتصال به عالم غيب نيز معتقد بودند ، به تدريج رنگ باخته و بجاى آن ، ايدئولوژيها و مكتبهاى مختلف بشرى كه بر اساس عقل خود بنياد و بريده از وحى ظهور كرده بودند و هيچ پيوندى با خداوند و كتابهاى آسمانى نداشتند ، يكى پس از ديگرى پديد آمده و مدعى سعادت و كمال بشر شدند.
در كنار اتكاء بيش از اندازه به عقل ، آرام آرام ، در زمينه علوم طبيعى ، تجربه و استفاده از روشهاى استقرايى به ويژه استقراء ناقص ، جاى قياس ‍ واستدلالهاى قياسى را گرفت و با آشكار شدن تناقصات درونى راسيوناليسم و ناكارآمدى آن ، زمينه براى رويكرد فلاسفه به حس و تجربه در همه عرصه هاى شناخت ، فراهم شد.(90)
ب - حس گرايى :  
عقل گرايى ، همانگونه كه پيش بينى مى شد، چندان دوام نياورد. نگرش و معرفت عقلى با همه قدرت خود، به دليل ضعف هاى درونى و نفى ساير سطوح معرفتى بخصوص شناخت و دريافت هاى اشراقى و فوق عقلى ، با پرسشهاى بى پاسخ و ابهامات جدى از سوى انديشمندان روبرو شد و در نتيجه ، اين روش رو به افول نهاد.
از مهمترين اشكالاتى كه بر اين روش وارد كردند، اين بود كه عقل به دلائل مختلف دچار خطا مى شود و لذا با چنين ابزار خطاكارى نمى توان به حقيقت رسيد و از صحت ادراك و شناخت مطمئن شد.
علاوه براين ، عقل واستدلال عقلى ، چه بسا با توهمات و تخيّلات درآميخته شوند. چگونه مى توان برداشت عقلى خالص را از تخيل و توهم تشخيص داد؟
ديگر اينكه اگر قرار باشد صرفا عقل انسان مسير زندگى و راه سعادت او را نشان دهد، از آن جا كه نتايج كاوشهاى عقلى متفاوت و مختلف است . هزاران راه و طريق هدايت و سعادت پيش روى انسان قرار مى گيرد كه همگى مدعى صحت و درستى هستند! تكليف بشر چه مى شود؟ (91)
اشكالات وارده بر اين روش منجر به ظهور رويكرد جديدى براى شناخت گرديد، كه تصور مى شد فاقد اشكالات روش عقلى است . اين رويكرد، روش (تجربى و حسى ) بود كه براساس آن ، انسان تنها از طريق حس و به كمك تجربه مى تواند حقيقت را كشف كند و آنچه كه در فضاى ذهنى انسان مى گذرد و استدلالهاى عقلى ،نمى توانند انسان را به حقيقت برسانند. حقيقت آنچيزى است كه مى بينيم و حس مى كنيم و مى توانيم در آزمايشگاه آنراثابت كنيم .(92)
به اين ترتيب نحله اى جديد در معرفت شناسى پديدار شد كه به آن (تجربه گرايى ) مى گويند. اين روش نه فقط شناخت اشراقى و وحيانى را رد مى كرد، عقل و روشهاى قياسى و استدلالى را نيز نفى مى نمود و تمام حقيقت را در دريافتهاى حسى مى دانست و مدعى بود اگر مى خواهيم تخيل و اوهام را از حقيقت بازشناسيم و حقيقت ناب را تشخيص دهيم بايد تجربه و آزمايش كنيم . به اين روش (پوزيتيويسم )(93) يا (اثباتى گرى ) يا (اثبات گرايى ) گفتند. يعنى آنچه به تجربه اثبات شود، اصالت و حقيقت دارد.
اين رويكرد جايگزين (عقل گرايى ) شد، ليكن پس از مدتى با اشكالاتى جدى روبرو گرديد. دانشمندان و فلاسفه متوجه شدند كه حس و تجربه به تنهايى نمى تواند كاشف از حقيقت باشد و بسيارى از پرسشهاى اساسى بشر بى پاسخ مى ماند.(94) در نتيجه انتقادات از اين روش آغاز شده و نسبت به كارآمدى آن ترديدهاى جدى به وجودآمد. به ويژه آنكه براى اثبات دستاوردهاى حس و تجربه و تبديل آن به قانون قطعى و قواعد علمى ، نياز به عقل و استدلال و قياس بود.
به طور مثال گفته مى شد اگر چيزى صدبار تجربه شده و پاسخ واحدى به دست آمده باشد ، چه تضمينى وجود دارد كه در صد و يكمين مرتبه نيز به همان پاسخ برسيم ؟ پس ارائه يك نتيجه و قانون كلى از تجارب بدست آمده ، به يك تحليل عقلى نيازمند است نه تجربه و حس محض .
شناخت تجربى و پوزيتويسم ،در زير شلاق انتقادات شديدى كه نسبت به آن شد نتوانست دوام آورد و جاى خود را به ديدگاه ديگرى داد كه بسيار ضعيف و سست بنيادتر بود و در همان مرحله جنينى سقط شد و چندان طرفدارى پيدا نكرد.
عنوان اين نظريه (ابطال پذيرى ) بود. براساس اين نظريه ، چون حقيقت را نمى توان با حس و تجربه اثبات كرد، پس علم و حقيقت علمى ، آن چيزى است كه بتوان آن را ابطال كرد.
به اين ترتيب ، معرفت شناسى غربى ، در اثر جدا شدن از بنيان هاى اصيل و فاصله گرفتن از مبانى صحيح و قابل اتكاء، به ورطه سرگشتگى و تحيّر افتاد و درنتيجه ،فرهنگ و تمدن مبتنى برآن نيز در وادى گمراهى و ضلالت گرفتار شد.
ج - عمل گرائى  
آخرين نظريه اى را كه مغرب زمين پس از آنهمه فراز و نشيب در مقوله معرفت شناسى و سرخوردگى و سرگشتگى دريافت ، عدم امكان دست يابى به حقيقت بود! براساس اين نظريه ،اساسا انسان نمى تواند به حقيقت دست پيدا كند و از آن رو كه از درك آن عاجز است ، بنابراين نبايد به دنبال كشف آن هم برود . بشر صرفا بايد در انديشه گذران معاش و زندگى خود باشد و تلاش كند آنچه را كه براى زندگى او مفيد و سودمند است يعنى رفاه و لذت بيشترى براى او فراهم مى كند ،به چنگ آورد و به آن دلخوش باشد. پس نبايد از علم و عقل و معرفت انتظار كشف حقيقت را داشت ، زيرا اساسا حقيقت دست يافتنى نيست !
معرفت شناسى غربى نظريه مذكور را (پراگماتيسم )(95) يا اصالت عمل و فايده عمل ناميد. طرفداران اين نظريه معتقد بودند از آن جا كه علم كاشف از حقيقت نيست بايد از كاوشهاى نظرى محض كه فايده عملى ندارند و از علوم نظرى كه آثار و نتايج عينى و ملموس و قابل اجراندارند ، چشم پوشيد. (96) براساس اين نظريه ، كار و عمل بايد سودمند باشد و هر كوشش ‍ علمى ، اگر سودمند باشد در خور تعقيب و پژوهش است و حقيقت و علم نيز اساسا چيزى نيست جز آن كه در عمل مفيد بوده و كاربرد عملى داشته باشد. اگر پژوهش علمى به اين نتيجه رسيد كه حركت نور مستقيم است و انسان از طريق آن توانست به كشفياتى نائل آيد و دوربينها و ميكروسكوپ هايى را براى رفع نيازهاى زندگى خود بسازد، (علم ) و (حقيقت ) همان است و اگر پس از مدتى تحقيقات علمى ثابت كرد كه حركت نور سينوسى و موجى است و براساس آن نيز بشر توانست اختراعات ديگرى صورت دهد كه نيازمنديهاى او را برطرف سازد، آن نيز درست است و علم و حقيقت همان مى باشد. زيرا حقيقت آن چيزى است كه به نفع انسان باشد و در عمل به كار آيد.
اين نظريه ، مبتذل ترين سطح معرفت شناسى است ، كه نظام فكرى غرب ، بعد از آن همه فراز و نشيب به آن رسيده و به اصول آن پاى بند است .
2- اومانيسم  
تحول در معرفت شناسى غرب پس از رنسانس ، منجر به بروز تحول جدى در همه عرصه هاى انديشه و تفكر ،از جمله تحول در نگاه فلاسفه غربى به جهان و انسان شد. مبتنى بر معرفت شناسى جديد، اصالت خداوند و وجود حقايق برتر و غيبى ، مورد انكار قرار گرفت و انسان ، خود محور و مدار هستى واقع شد . به چنين روى كردى (اومانيسم ) مى گويند كه مفهوم آن (اصالت بشر) و به عبارت بهتر، (الوهيت بشر) است كه به آن مكتب آدميت يا انسانيت هم گفته شده است . به اين ترتيب در جهان بينى غرب پس ازرنسانس ، (انسان ) جاى خداوند را گرفت . اين معنى كه بصورت يك مكتب و مذهب درآمد و تمامى عرصه هاى زندگى بشر غربى را تحت تاءثيرخود قرار داد ،محورى ترين شعار غرب مدرن را تشكيل مى دهد.
بايد يادآورى كرد كه در اديان الهى و مذاهب و مكاتب شرقى نيز، انسان اصالت دارد و داراى حرمت و ارزش و كرامت است .(97) اما اصالت و منزلت انسان در عرض خداوند نيست . بلكه در طول و به تبع آن است . كرامت و اصالت انسان در جهان بينى دينى ، تبعى و به اعتبار آن است كه خليفه خداوند مى باشد. (98) انسان به هرميزان به خداوند نزديك تر شود و در مقام خليفة الهى پيش برود و رشد كند، ارزش و كرامت بيشترى پيدا مى كند. بهمين دليل در آموزه هاى دينى آمده است كه گرامى ترين و نزديكترين انسانها به خداوند، با تقواترين آنان هستند. (99) خداوند انسان را برساير بندگان و مخلوقات خود كرامت بخشيد، ولى گراميترين و كامل ترين انسانها كسانى هستند كه با تقواترين اند. اين تصوير انسان در نگاه دينى است . اما اومانيسم ، نگاه ديگرى به انسان دارد. از نظر اين مكتب ، انسان خليفه كسى نيست بلكه او، بخودى خود اصالت دارد و بالاتراز او چيزى متصوّر نيست و بعد از او ديگر خبرى نيست ! (100) همه چيزبراى انسان است و انسان براى خود، همه چيز با انسان محك زده مى شود و او خود معيار و مبنا است . به اين ترتيب خدا را از جامعه و تاريخ برداشته و انسان را جايگزين او كردند. درنتيجه ، انسان به خودى خود مقدّس شد.
تحت تاءثير همين مكتب و براى نشان دادن تقدّس انسان و نهادينه كردن فرهنگ اومانيستى در جوامع غربى ، در ميادين شهرهاى بزرگ اروپا،مجسمه هاى پيكر عريان انسان را كه به زيباترين صورت پيكرتراشى شده بود، قرار دادند تا هر صبح و شام مردم آن را زيارت كنند. در برخى شهرهاى اروپا، معابدى ساختند و در آنجا انسان رسمابه جاى خدا مورد پرستش و عبادت واقع مى شد.
در نگاه دينى ، حقيقت وماهيت انسان يك امر سيّال است ، خداوند استعداد رشد و كمال و رسيدن تا مرز بى نهايت را در او نهاده است ، موجودى آزاد و انتخاب گر است كه خود در مورد سرنوشت خودتصميم ميگيرد ،مى تواند كمال و تعالى را انتخاب كند و يا ماندن و عقب گرد و سقوط را برگزيند. كمال انسان ،به نزديك بودن او به خدا، به عنوان كمال مطلق و اوج همه خوبيها تعريف مى شود و در رهپوئى در مسير نزديكى و قرب به خداوند حاصل مى شود. امّا در نگاه اومانيستى ، انسان مجموعه اى از غرايز طبيعى است و كمال او در اين است كه غرايز او به شكل اتم و اكمل ارضا شوند.
در اين نظريه ،انسان كامل انسانى است كه نيازها و خواستهاى مادى او بطور كامل تاءمين و غرايز طبيعى اش ارضاء گردند. در حاليكه در مكاتب دينى به اين خواسته ها واين سطح از غرايز (نفس امّاره ) اطلاق مى شود و مى بايست آن راكنترل وبا زياده طلبى هاى آن مبارزه كرد. امانيسم ، انسان را فقط در چهره (نفس امّاره ) مى بيند و (نفس لوّامه ) و (نفس مطمئنه ) را كه در پرتو نگاه خليفة الهى به انسان معنى پيدا مى كند، در ساحت انسان نمى پذيرد و گرايش به آن را بمعناى فاصله گرفتن از حقيقت انسانى مى داند. در اين مكتب ،اگر فردى خود را به دليل ارتكاب اعمال زشت سرزنش كند، گرفتار نوعى بيمارى روانى تلقى مى شود كه بايد درمان شود!
اومانيسم براى ترويج فرهنگ خود از تمام رشته هاى هنرى ، ادبيات داستانى ، شعر ، موسيقى ، معمارى ، هنرهاى تجسمى و نقاشى استفاده كرد.(101) به اين ترتيب هنر امانيستى جلوه گاه (نفس امّاره انسان ) شد، هنرى كه انسان را به فاصله گرفتن از معنويت و ارزشهاى متعالى و سرگرم شدن به غرايز درونى و نفس امّاره دعوت مى كند.
در فرهنگ دينى و شرقى ، انسان درسير و سلوك الهى ، بر نفس خود غلبه پيدا مى كند و به هر ميزان كه از قيد (خود) رها شود به سوى خدا مى رود و به او نزديك تر مى شود و مراتب قرب به او را طى مى كند و پيامبران و امامان و اولياء خدا، انسان هاى كاملى مى باشند كه به اوج قرب الهى رسيده اند. درحاليكه در اومانيسم ،انسان در مسير كمال ، به سوى خداوند حركت نمى كند ، بلكه به جاى او مى نشيند و خود، خدايى مى كند.(102) و اين نوعى "فرعونيت " آشكار و بى نقاب است ، زيرا فرعون خود را، خالق و رب مى پنداشت ! و مردم را در پوشش ربوبيت و الوهيت ، به پرستش خود فرا مى خواند، اما انسان غربى ، خود و نفسانيت خود را بى پرده عبادت و ستايش مى كند!
از درون اين نگرش نسبت به انسان ، كه در تاريخ بشر بى سابقه بود، مفاهيم ديگرى زاده شدو هر يك ، بعدى از ابعاد زندگى انسان غربى را تحت تاءثير خود قرارداد و فرهنگ و تمدن جديدى را بنيان گذارد كه از آن به مدرنيته ياد مى شود.
اين مفاهيم و موضوعات ، كه قريب 300 يا 400 سال پيش در اروپا مطرح شد و در طول اين مدت مكررا مورد نقد و تجديد نظر واقع شده اند و بعضا ماهيت آنها كاملا تغيير كرده است ، متاءسفانه امروزه به عنوان حرفهاى جديد و نظريات تازه و نوانديشى ! از سوى جريان روشنفكرى بيمار، در كشور ما مطرح مى شوند .از اينروست ما كه ناچار هستيم برغم كهنه و قديمى بودن اين مطالب ، درباره آن ها تاءمل بيشترى كنيم .
3 - ليبراليسم 
از درون نگرش امانيستى به انسان ، مفهوم تازه اى به نام (ليبراليسم )(103) زاده شد كه از آن ، به (مكتب آزادى ) تعبير مى كنند. اما واقعيت ليبراليسم چيزى جز (اباحه گرى ) نيست ! و اين ترجمه اى است كه پيشينيان ما در سالهاى قبل از مشروطيت ، از آن ارائه داده اند.آنها ليبراليسم را (اباحيّت ) ترجمه كردند كه از كلمه (اباحه ) و (مباح ) گرفته شده است . (ليبراليسم ) به معناى اين است كه همه چيز براى بشر مباح است و هيچ تكليفى براى انسان وجود ندارد. (104) و اين به اين معنى است كه هيچ نوع الزام و ضرورتى در قملرو خواست و اراده ايشان مطرح نيست . برخلاف آنچه در گذشته غرب و هم چنين در نگاه دينى به زندگى مطرح بود كه بايدها و نبايدهائى براى انسان وجود دارد و احكام زندگى بر مبناى آموزه هاى دينى ، به پنج دسته ؛ واجب ، حرام ، مستحب ، مكروه و مباح ، تقسيم مى شوند، از ديدگاه امانيستى ، چون انسان به طور مستقل و بدون اتكاء به عالم غيب و صرفا با دريافتهاى عقلى و تجربى ، براى خود تعيين تكليف مى كند، هيچ امر حرام ، واجب ، مستحب و مكروهى با منشاء الهى و شرعى وجود ندارد. همه چيز و هركارى فى حد ذاته براى انسان مباح است .
از سوى ديگر، هيچ قدرتى خارج از وجود انسان نمى تواند براى او تعيين تكليف كند. موضوع (حق ) و (تكليف ) كه اخيرا برخى آن را مطرح مى كنند، ريشه در همين معنى دارد. آنان مى گويند، بشر تكليفى در تبعيت از هيچ قدرت آسمانى ندارد و براساس تشخيص خود و به اتكاء عقل مستقل و تجربه حسّى ، مى تواند مسير زندگى خود را تعيين كند و بهترين الگوى زندگى آن است كه انسان بتواند از بيشترين حد آزاديهاى نفسانى بهره مند شود.
آزادى مورد نظر امانيسم همان چيزى است كه امام موسى كاظم (ع ) به آن اشاره فرموده اند. نقل مى شود كه وجود مبارك امام هفتم از كنار خانه اى عبور مى كردند، از داخل خانه صداى ساز و آواز به گوش مى رسيد، پرسيدند صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ پاسخ داده شد، آزاد است ! امام (ع ) فرمودند؛ بلى آزاد است كه اينگونه عمل مى كند. يعنى اگر بنده خدا بود، حدود الهى را رعايت مى كرد و اين همان آزادى مورد نظر امانيسم مى باشد!
بنابراين آزادى در نگاه غربى به مفهوم آزادگى و حريّت و رهائى از قيد نظامهاى سلطه و روابط ظالمانه نيست . پيام ليبراليسم اين است كه خداوند به كسى امر و نهى نمى كند(105) و العياذبالله حق و صلاحيت آن را ندارد كه براى انسان تكليف تعيين كند! انسان خود بايد با قطع نظر از آسمان ، راه خود را انتخاب كند، از اين رو، تنها نقشى كه براى دين قائل هستند، برخوردارى از جنبه هاى عاطفى و معنوى آن است و چون ايمان دينى در برخى موارد به انسان آرامش مى دهد، در همين حد براى انسان مفيد است و اين تمام دايره نفوذ و دخالت دين در زندگى انسان مى باشد كه در ادبيات به اصطلاح روشنفكران دينى در كشور ما، به (دين حداقلى ) تعبير مى شود و دين حداكثر، كه به معنى دخالت دين در تمام شئون حيات فردى و اجتماعى انسان است ، با اتكاء به رويكرد ليبراليستى غربى ، نفى شده و مورد مذمت قرار مى گيرد. در نتيجه دين مى تواند هر چيزى باشد و هيچ ضرورتى ندارد كه در قالب وحى و كتاب و با واسطه پيامبر و كليسا و روحانيت باشد.
هركس مى تواند براساس قرائت و برداشت و سليقه خود كه جنبه شخصى و فردى دارد، به يك عقيده و دين پايبند باشد.
براساس اين ديدگاه ، انسان خود بايد تكليف خود را روشن كند و (بايد و نبايدهاى ) خود را تعيين نمايد. به اين ترتيب حقوق و قواعد و مقررات آن و بايدها و نبايدها. بطور كلى از زندگى شخصى و فردى انسانها در جوامع غربى رخت بر بست و صرفا مختص به روابط اجتماعى گرديد و حكومتها اعلام كردند كه وارد زندگى شخصى افراد نمى شوند.
روشن بود كه اين نگرش نيز نمى توانست دوام بياورد. صرفنظر از ايرادات اساسى و مبنائى بر اين نظريه در انكار وحى و شريعت و احكام الهى ، اگر قرار باشد همه چيز مباح باشد و هركس براساس تشخيص خود عمل كند هرج و مرج به وجود مى آيد و آرامش از همه سلب مى شود و شيرازه اجتماع از هم گسيخته مى شود. به ويژه اينكه تشخيص افراد در زمانها و مكان هاى مختلف ، متفاوت بوده و با تحول شرايط و اوضاع و احوال تغيير مى كند و اين امر موجب از بين رفتن ثبات و امنيت به ويژه در زمينه روابط اجتماعى و حقوقى مى شود.
بحران فزاينده ناشى از اين رويكرد، انديشمندان غربى را در انديشه فرو برد و انتقادات سختى را بر آن وارد كردند كه انتقادهاى وارده براين نظريه ، منجر به ظهور نظرات اصلاحى براى تحديد آزادى شد. بر اساس نظريه اصلاحى جديد، آزادى انسان بى حد و مرز نيست و حد دارد، حدّ آن هم آزادى ديگران است . افراد يك جامعه تا جايى مجاز به انجام خواست ها و عمل به اميال و علائق خود هستند، كه اقدامات آنها منجر به سلب آزادى ديگران نشود و مزاحمتى براى آزادى ساير افراد آن جامعه ايجاد نكند. در اين چارچوب ، انجام هركارى مباح و آزاد است حتى اگر اين كارها، مخالف سنت ها و رسوم و فرهنگ پذيرفته شده ملت ها، و جوامع و اصول اوليه زندگى انسانى باشد. گاه اين حق را براى بشر قايل هستند كه زشت ترين و كثيف ترين نوع زندگى را براى خود انتخاب كند. زندگى دو همجنس اعم از زن و مرد و ترويج اينكه اين موضوع حق انسان است ، از جمله اين موارد است . كه اين كار در اغلب جوامع غربى ، رسمى و قانونى است !
4 - جامعه مدنى :(106) 
در پرتو مكتب اومانيسم و مبتنى بر نظريه ليبراليسم (اباحه گرى ) جامعه جديدى در غرب آرام آرام شكل گرفت كه با جوامع گذشته تاريخ بشر تفاوتهاى كلى و اساسى داشت .
در اين نوع از جامعه ، گفته مى شود، حق تعيين سرنوشت بطور مطلق و بى هيچ شرط و تكليفى بر عهده خود انسان است ، انسان خود ملاك خوبى و بدى كارها است و حدود آزادى و اينكه چه كارى مزاحم ديگران و چه كارى مورد رضايت آنهاست را نيز خود تعيين مى كند. دراين جامعه كه مبنايش برانقطاع از عالم غيبت و وحى و اتكاء به عقل و علم جزئى و دريافتهاى نسبى بشرى است ، همه چيز مباح و آزاد مى باشد. لكن براى جلوگيرى از هرج و مرج ، به ناچار نظام و سيستمى را پيش بينى كرده اند كه اساس آن را (قرارداد اجتماعى )(107) تشكيل مى دهد.
از نظر فلاسفه اجتماعى پس از عصر رنسانس ، جامعه ايده آل ، جامعه اى است كه انسان درباره رفتار و زندگى اش ، خود تصميم گيرنده باشد و شريعت ، احكام دينى و سنت هاى الهى در آن نقشى نداشته باشند. در برخى اصطلاحات ، چنين جامعه اى را (جامعه مدنى ) ناميدند.
هر چند در طول اين دوران تعاريف مختلفى از جامعه مدنى صورت گرفته و دستخوش تحولات بسيارى بوده است بگونه اى كه مى توان گفت جامعه مدنى مطلقا فاقد يك تعريف واحد و تلقى مشترك است . (108) لكن نقطه اشتراك همه آن تعاريف آن است كه جامعه مدنى غربى جامعه اى است كه در آن ، دين حاكميت و موضوعيت نداشته و خداوند دخالتى در زندگى اجتماعى انسان ها ندارد. اصل بر آزادى مطلق انسان است و حدود و قيود زندگى انسان بسيار اندك و در حد عدم اخلال به آزادى ديگران مى باشد.
در پاسخ به اين خواست طبيعى كه ، در نبود احكام و قوانين و رويه هاى دينى كه تا قبل از آن ملاك تنظيم روابط اجتماعى بود، جامعه چگونه اداره شود و روابط اجتماعى بر چه مدارى قرار گيرد، نظرات و آراء مختلف و متعددى ارائه شد كه معروفترين آنها تئورى (قرارداد اجتماعى ) (ژان ژاك روسو)(109) و برخى ديگر ازنظريه پردازان غربى است . براساس اين نظريه ،از آن جاكه شكل گيرى جامعه بنابه خواست و تمايل انسان ها است ، نظامات حاكم بر آن و نوع حاكميت نيز بايد مبتنى بر همين خواست و تمايل و رضايت باشد و به وسيله يك ساز و كار ويژه كه بدان قرارداد اجتماعى گفته مى شود، به مردم و اراده آنها منتهى مى شود.
از اين رو، قانون در چنين جامعه مدنى ، هيچ نسبت و رابطه اى با وحى ندارد و در خوشبينانه ترين وضعيت و در صورتيكه دخالت تعيين كننده عناصر قدرت و عوامل پشت پرده سياسى و اقتصادى را در اينگونه جوامع ناديده بگيريم ، بر درك قانونگذار از نيازمنديها و تمايلات فردى و اجتماعى انسان مبتنى است . چنين جامعه اى بر عقل خود بنياد بشر و قوانين الهام يافته از (نفس اماره ) او استوار مى باشد و حكومتها، در زندگى خصوصى افراد، نقش ‍ چندانى ندارند. در امور اجتماعى نيز دخالت آن ها در حداقل بوده و تنها وظيفه آنها تاءمين امنيت عمومى و حفاظت از آزاديهاى فردى است .
آن چنان كه گفته شد، سالهاست كه از طرح اين نظريه مى گذرد، و مضمون و محتوا و حتى تعريف جامعه مدنى مدام دستخوش تغيير و تحوّل بوده است و اينكه در عمل چه اتفاقى افتاد وتا چه حد اين نظريات به مرحله عمل رسيدند و چه تحولات و اصلاحاتى را به خود ديدند بحث مستقلى است كه بايد جداگانه اى بدان پرداخت . همين قدر بدانيم كه اين ايده آلها هيچگاه جامه عمل به خود نپوشيد و در عالم واقع ، تحقق پيدا نكرد و شعار جامعه مدنى و نهادهاى آن ، همچون هر امكان ديگرى ، آلت دست صاحبان قدرت و ثروت ، براى كنترل و استثمار هر چه بيشتر انسان غربى گرديد.

next page

fehrest page

back page