نزهه الكرام و بستان العوام

جمال الدين المرتضى‏ محمد بن حسين بن حسن رازى رحمه الله علیه

- ۱۵ -


باب چهل و نهم: در ذكر معجزات باقر (عليه السلام) اول، در مرده زنده كردن‏

روايت كرده‏اند از مفضل بن عمر، گفت: ابوجعفر محمد بن على الباقر (عليهم السلام) از مكه به مدينه رفت، به جماعتى رسيد. در راه شخصى را ديد دراز گوش وى به سقط شده بود و رخت‏ها آنجا افتاده، و مى‏گريست. چون باقر (عليه السلام) را ديد، گفت: يابن رسول الله، دراز گوشم در اين موضع كه مى‏بينى هلاك شد، رخت‏ها بر زمين بماند، برنمى‏توانم گرفت. امام باقر (عليه السلام) دعا كرد در حال دراز گوش زنده شد.

و از شيخ خود ابوجعفر محمد بن ابى الحسين السوهانى شنيدم در خانه وى به مشهد رضا صلوات الله عليه، گفت: مردى از اهل شام بسيار نزذ باقر (عليه السلام) رفتى، روزى گفت:

والله، كه ملازمت تو نه از بهر آن مى‏كنم كه ترا دوست مى‏دارم، بلكه از بهر مصاحبت تو پيش تو مى‏نشينم. باقر (عليه السلام) تبسمى كرد، و هيچ نگفت. بعد از آن چند روز او را نديد، پرسيد از حال شامى، گفتند: رنجور است. ايشان در اين سخن بودند مردى درآمد، گفت: يابن رسول الله، آن جوان شامى كه از سر اوقات پيش تو مى‏نشست وفات يافت، وصيت كرده است كه تو نماز بر وى كنى.

باقر (عليه السلام) گفت: چون او را شستند بر تخت رها كنيد و كفن در وى مپوشانيد تا من بيايم پس برخاست، و وضو كرد، و دو ركعت نماز كرد و دعا كرد، و سجده‏اى دراز كرد، پس برخاست و نعلين در پاى كرد و رداى رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در خود گرفت، و به خانه شامى رفت. چون به آنجا رسيد او را شسته بودند و بر تخت كرده، بى كفن؛ آواز داد، گفت: لبيك، يا فلان، سر برداشت و بازنشست. باقر (عليه السلام) شربتى از بست بخواست و بدو داد، و باز خورد، گفت: حال تو چيست؟

گفت: بى شك قبض كردند. چون روح تسليم كردم آوازى شنيدم كه از آن خوش‏تر نشنيده بودم كه روح با وى رد كنيد. كه محمد بن على الباقر (عليهما السلام) از مادر خواست كه روح با وى رد كنيد.

روايت كند محمد بن مسلم از ابوعتيبه، گفت: مردى از اهل شام پيش باقر (عليه السلام) آمد، گفت: يا مولاى، هميشه تولى به شما كرده‏ام، و تبرا از اعداى شما، و پدر من كه خداى تعالى رحمت برو مكناد، تولاى بنى اميه كردى، و ايشان را بر شما تفضيل نهادى، و من او را دشمن مى‏داشتم از بهر تولى بنى اميه، و او مرا دشمن مى‏داشت از بهر تولى شما، و در زندگانى خود بر من جفا مى‏كرد، و مال از من دريغ مى‏داشت، و او را مالى بسيار بود و مرد، و جز از من فرزندى ندارد، و مسكن او در مكه بود و او را مخزنى بود كه خود در آن جا رفتى. چون بمرد مال وى در (گ 167) هر موضعى طلب كردم و نيافتم، و يقين مى‏دانم كه در موضعى دفن كرده است تا من بدان راه ندانم. و خدا ازو راضى مباد.

باقر (عليه السلام)، گفت: مى‏خواهى كه او را ببينى، و ازو سئوال كنى كه مال كجاست؟

مرد گفت: بلى، مى‏خواهم كه محتاجم و هيچ ندارم.

امام باقر (عليه السلام) از بهر وى خطى نوشت ازرق اسفيد و آن را مهر كرد، گفت: اين خط را ببر به بقيع، و امشب چون به ميان بقيع رسدى، آواز ده، يا در جان، كه مردى بيايد، دستار بر سر، خط به وى ده، بگو: من رسول محمد بن على بن الحسين‏ام، و هر چه خواهى ازو بپرس. مرد خط برگرفت. روزى ديگر پيش باقر (عليه السلام) آمد به قصد آنكه حال مرد بدانم، او را ديدم بر در خانه باقر نشسته، انتظار مى‏كرد، تا دستورى دهد. دستورى دادند من با وى در اندرون رفتم.

مرد گفت: الله اعلم حيث يجعل رسالاته و علم خود را به كه مى‏دهد. دوش خط را ببردم، و در ميان بقيع بايستادم و آواز دادم: يا در جان، مردى بيامد، دستار بر سر، گفت: من در جانم، چه كار دارى؟

گفتم: من رسول محمد بن على‏ام، و اين خط اوست.

گفت: شاد آمدى اى رسول حجت خداى عزوجل بر خلق؛ خط بستد و بخواند، گفت، مى‏خواهى كه پدر خود ببينى؟

گفتم: بلى مى‏خواهم.

گفت: از آنجا مرو تا من بروم و او را بياورم، و او به وادى ضجنان است برفت، بعد از لحظه‏اى بيامد. مردى سياه را بياورد، ريسمانى سيه در گردن او گفت: اين پدر تو است؛ اما سوزش و دود او را چنين كرده است، و خوردن حميم و عذاب اليم.

او را گفتم: تو پدر منى.

گفت: بلى.

گفتم: اى چه حال است؟

گفت: تولى به بنى اميه مى‏كردم، و تفضيل مى‏نهادم بر اهلبيت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم). خداى تعالى مرا بر آن عذاب مى‏كند، و تو تولى به خاندان مى‏كردى، من ترا دشمن مى‏داشتم، و مال از تو دريغ مى‏داشتم، و از تو پنهان مى‏كردم، و من امروز بدان ندامت مى‏خورم، برو به مخزن من، وزير آن خنب كوچك بكن، و مال برگير، و آن صد و پنجاه هزار دينارست؛ پنجاه هزار دينار به باقر ده، و باقى از آن تو.

گفت: من خواهم رفت كه مال بياورم.

ابوعبدالله گفت: چون سالى بگذشت من از باقر پرسيدم كه حال آن شامى به چه رسيد؟

گفت: پنجاه هزار دينار بياورد قرضى چند بود گزاردم، و باقى زمينى چند خريدم، و جماعتى كه محتاج بودند چندى بديشان از اهل البيت و غير ايشان، (دادم) و اما آنچه آن ميت نادم كرد او را سود دارد از تفريطى كه كرده بود، و حق ما ضايع كرده؛ چون رفاهيت من حاصل كرد و شادى به دل من رسانيدى.

در ظاهر شدن معجزه امام باقر (عليه السلام) در روشن كردن چشم كور

روايت كند مثناء بن الوليد، از ابوبصير، گفت: در پيش باقر (عليه السلام) رفتم، گفتم: شما ذريت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) هستيد؟

گفت: بلى.

گفتم: شما قادر باشيد بر مرده زنده كردن، و چشم كور روشن كردن، و پيس را برص ببردن،

گفت: بلى، به فرمان خداى عزوجل و جل و جلاله، مرا گفت: نزديك من بيا، اى محمد، من نزديك وى شدم، دست به روى من ماليد بر چشم من، آفتاب و زمين و آسمان بديدم، و خانه‏ها، و جمله چيزها.

پس گفت: مى‏خواهى كه همچنين بمانى و باشد ترا آنچه (گ 168) ديگران را باشد و بر تو باشد آنچه بر ديگران هست در قيامت يا با آن حال شوى كه بودى در اول و ترا بهشت خالص باشد گفتم با آن حال روم كه بودم. گفت دست به چشم‏هاى من ماليد، با آن حال رفتم كه بودم. على بن محكم گويد به محمد بن ابى عمير گفتم گفت گواهى دهم كه اين حق است، و در آن شك نيست، چنانكه در آفتاب شك نيست، والله اعلم.

در ظهور معجزه وى (عليه السلام) در بيرون آمدن ميوه از درخت خشك‏

روايت كند از عبدالرحمن بن كثير از صادق (عليه السلام) كه گفت: باقر (عليه السلام) به وادى فرو آمد خيمه‏اى بزد. پس بيرون آمد و مى‏رفت تا به نخلى رسيد خشك، حمد و ثناى خداى عزوجل گفت؛ پس چيزى بخواند كه مثل آن نشنيده بودم؛ پس گفت اى نخل، ما را بده از آن چه خدا در تو نهاده است. رطب از آن فرو افتاد، سرخ و زرد، او بخورد، و ابواميه انصارى با وى بود. باقر گفت: يا ابواميه، اين معجزه از ما مثل معجزه مريم است، چون نخل بجنبانيدى رطب برو افتادى.

روايت است از ليث بن سعد كه او گفت: من نزد كوه ابوقبيس بودم، دعا مى‏كردم. مردى ديدم كه خداى را جل جلاله مى‏خواند، و در ميانه دعا مى‏گفت: خدايا، من انگور مى‏خواهم، مرا روزى كن. ابرى بيامد، و سايه برو افكند تا به سر وى نزديك شد دست بر آن كرد و سله انگور فرو گرفت، و پيش خود بنهاد، بار دوم دست به دعا كرد، گفت: خدايا؛ من برهنه‏ام، مرا بپوشان؛ ابر دگر نزديك وى شد، و چيزى از آن فرو گرفت پيچيده در جامه‏اى؛ پس انگور بخورد، و نه در زمان انگور بود. من نزديك وى رفتم، و دست دراز كردم به سله و دانه‏اى چند از آن برگرفتم، گفت: چيست كنى‏(79)؟ گفتم : من شريك توام در انگور.

گفت: از كجا مى‏گويى؟

گفتم: چون دعا مى‏كردى آمين مى‏گفتم بر دعاى تو، و آن كه آمين گويد شريك باشد.

گفت: بنشين و بخور، بنشستم و با وى بخوردم. چون فارغ شديم، سله بر بالا شدن خاست،

گفت: يكى ازين جامه‏ها برگير.

گفتم: من محتاج جامه نيستم.

گفت: تو پشت بركن تا من درپوشم، من پشت بركردم، يكى را در ميان بست و يكى به ردا افكند، و به بپيچيد، و از ابوقبيس فرو آمد. چون نزديك صفا رسيد مردى پيش وى آمد، جامه را بدو داد. از شخص پرسيدم كه اين كيست؟

گفت: اين پسر رسول خداست؛ اين محمد بن على الباقر صلوات الله عليهم است.

جابر بن يزيد الجعفى گويد از باقر صلوات الله عليه پرسيدم از معنى قول خداى عزوجل:

و كذالك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين و او نظر در زمين مى‏كرد، دست بر بالا داشت، سقف شكافته شد. نورى ديدم درخشنده كه چشم من خيره شد. او را نتوانستم ديدن.

گفت: ابراهيم ملكوت سموات و زمين، همچنين ديد. پس مرا گفت: سر در پيش افكن. سر در پيش افكندم. دگر گفت: سر بردار. سر برداشتم. شقف به حال خود بود.

در ظهور معجزات امام باقر (عليه السلام) از خبر دادن غايبات‏

روايت كند عيسى بن عبدالرحمن ابان، از پدرش، گفت: ابن عكاشه ابن محض (گ 169) الاسدى نزد امام باقر (عليه السلام) رفت، و صادق پيش وى ايستاده بود.

گفت: از بهر چه زنى به صادق ندهى كه او را وقت زن است.

گفت: پيش وى صره‏اى نهاده بود به مهر.

گفت: نخاسى بيايد از اهل بربر، در خانه ميمون فرو آيد، بدين صره كنيزكى از بهر وى بخرم.

گفت: چند روز بگذشت. روزى در پيش وى رفتم، گفت: خبر دهم شما را از آن نخاس كه من گفتم، آمد، برويد بدين صره كنيزكى از او بخريد. گفت: نزد او رفتم، آنچه با من بود بدو دادم.

گفت: با من دو كنيزك است به تمام، يكى از يكى بهتر.

گفتم: به ما نماى تا ببينيم - بيرون آورد.

گفتم: اين مايله را به چند به ما فروشى؟

گفت: به هفتاد دينار.

گفتم: به ازين بگو؟

گفت: از هفتاد هيچ كم نكنم.

گفتم: ما به اين صره او را مى‏خريم، چندانكه هست، و نمى‏دانيم كه در آنجا چند است. مردى پير، سر و ريش اسپيد آن جا نشسته بود، گفت: مهر بر گيريد و برسنجيد.

نخاس گفت: مگشاى كه اگر از هفتاد دينار حبه‏اى كم باشد نفروشم.

پير گفت: فرا پيش آى. برفتم، پير آن صره را بگشود و بر سخت، هفتاد دينار بود نه، زيادت و نه كم. كنيزك برگرفتيم، و پيش باقر برديم. و صادق پيش وى ايستاده بود. حال با وى گفتيم؛ حمد و ثناى خداى گفت، پس بدو گفت: نام تو چيست؟

گفت: حميده. باقر (عليه السلام) گفت: حميده در دنيا و آخرت محموده باشد. خبر ده مرا بكرى تو يا ثيب؟

گفت: بكرم.

گفت: چگونه است كه چيزى در دست نخاسان بيفتد الا ايشان به فساد آورند. گفت: نزد من آمدى و به موضع آن نشستى كه مرد از زن نشنيد. خداى مردى سر و ريش اسفيد برو مسلط كردى، لطمه بر روى وى مى‏زدى تا آن وقت كه برخاستى، چند بار اين كردى آن پير به لطمه او را از من بازداشتى. باقر (عليه السلام) به صادق گفت: برگير كه از آن تو است. راوى گويد صادق (عليه السلام) او را برگرفت و بهترين اهل زمين بود. موسى بن جعفر (عليهما السلام) از حميده به وجود آمد.

روايت كند از داود رقى كه او گفت: روزى پيش باقر (عليه السلام) بودم، و عبدالله بن على بن عبدالله بن الحسن دعوى مى‏كرد، كه او امام است، هفتاد و دو كس از اهل خراسان بيامدند، و با ايشان مال و جوهر بود. گفتند: از كسى بپرسيم كه امام كيست؟ عبدالله بن على كس فرستاد، گفت: امام ترا مى‏خواند. ايشان پيش عبدالله رفتند، از او پرسيدند كه دلالت امامت چيست؟

گفت: درع رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و انگشترى و عصا و دستار. اى غلام، صندوق بيار. صندوقى بزرگ به دو غلام بياوردند، پيش وى بنهادند. آن را بگشود و زرهى بيرون آورد و پيش خود بنهاد و درپوشيد و دستار بر سر نهاد و تكيه بر عصا زد و خطبه كرد، بعضى از آن با بعضى نگريستند ، گفتند: فردا به خدمت آييم، انشاءالله.

داود گويد: باقر (عليه السلام) مرا گفت: به در خانه عبدالله بن على رو، و بر گوشه دكانى بايست، كه در حال هفتاد كس از اهل خراسان از آنجا بيرون آيند، هر يك از ايشان را به نام خود و به نام پدرشان برخوان.

داود گفت: من برفتم، بر طرف دكانى بايستادم ( گ 170) ايشان بيرون آمدند، من هر يك را به نام او، و پدرش برخواندم، و نام مادر ايشان بگفتم. عجب بماندند. گفتم بياييد پيش صاحب من. با من بيامدند. من ايشان را در پيش باقر (عليه السلام) بردم.

گفت: اى اهل خراسان، كجا مى‏رويد، اوصياء محمد نزد خداى عزوجل گرامين‏تر از آنند كه موالى خود را ندانند. پس نظر با صادق (عليه السلام) كرد، گفت: اى پسر انگشترى بزرگ من بياور. انگشترى بياورد، نگينش عقيق بود، نزد او بنهاد. باقر (عليه السلام) لب‏ها بجنبانيد، و انگشترى برگرفت. درع رسول و عمامه و عصا از آن جا بيفتاد؛ درپوشيد و عمامه در سر بست، و عصا در دست گرفت؛ پس درع را دگر بار بيفشاند در هم آمد. دگر بار بيفشاند گزى دراز شد و زيادت، آنگه دستار از سر فرو گرفت و درع بركند، پيش خود بنهاد با عصا، و لبها بجنبانيد. درع و عمامه و عصا با انگشترى رفتند. پس نظر با اهل خراسان كرد، گفت: اگر نزد پسر عم ما درع و عصا و عمامه رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در صندوق است، و نزد ما هم در صندوق ما را بر ايشان فضلى نباشد، اى اهل خراسان هيچ امام نباشد الا گنج‏هاى قارون در فرمان او باشد. اما اين مال كه آورده‏ايد از بهر دوستى شما و فداى سرها شما را، و پاكى نفوس شما را، قبول مى‏كنم. مال بدو تسليم كردند، و اقرار كردند به امامت وى، و بيرون رفتند.

روايت است از موسى بن عبدالله بن الحسن، كه او گفت: محمد بن عبدالله بن الحسن دعوى امامت كرد، و خروج كرد به مدينه، اسماعيل بن عبدالله بن جعفر ابيطالب را بياوردند پير، و ضعيف، يك چشم وى برفته بود و مفلوج شده، چنانكه او را در پشت كردندى، يا بر چهارپاى نشستى.

گفتند: بيعت كن اى پسر برادر من، گفت: مردى پير و ضعيف، من به جاى آنم كه با من نيكويى كنند.

گفت: از بيعت لابد است.

گفت: بيعت من ترا چه سود دارد؟ پيش از آن نباشد كه اگر نامها نويسى من جاى مردى گرفته باشم. او را سخن‏هاى درشت و الزام بيعت مى‏كرد، گفت: جعفر بن محمد را بخوان. باشد كه هر دو بيعت كنيم. صادق را بخواند اسماعيل بدو گفت: نفس من فداى تو باد اگر خواهى او را بيان كن، باشد كه دست از ما بردارد.

صادق (عليه السلام) گفت: سوگند خورده‏ام كه با وى سخن نگويم گو، هر چه خواهى مى‏كن.

اسماعيل به صادق گفت: سوگند مى‏دهم ترا، ياد دارى آن روز كه من پيش پدر تو باقر آمدم. و دو جامه زرد پوشيده بود، و نظر در من مى‏كرد، گفت: مرا گريه مى‏آيد، و بگريست. گفتم: از بهر چه مى‏گريى؟

گفت: ترا بكشند در پيرى، و كس طالب خون تو نباشد.

گفتم: چه وقت باشد؟

گفت: آن وقت كه ترا بر باطل خوانند، و تو فرمان نبرى. چون نظر كنى به احوال مى‏شوم هم نام من، از فرزندان حسن، بر منبر رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)، خلق به خود مى‏خواند، خود را نه به نام خود خواند و اظهار بدعت كند. وصيت كنيش كه ترا بكشد در آن روز، يا روز ديگر.

صادق (عليه السلام) گفت: ياد دارم به خداى كعبه از (گ 171) رمضان روزه نگيرى الا اندكى، ترا به وديعت مى‏نهم نزد خداى تعالى عزوجل، يا اباالحسن، خداى ما را مزد بسيار دهاد. در موت و خلافت نيكو بر آنان كه شان تو رها كنى. انا لله و انا اليه راجعون. پس اسماعيل را برگرفتند، والله، كه شب نيامده بود كه فرزندان معاويه بن عبدالله در اندرون رفتند او را بكشند، و اين حديثى دراز است، تماميش در معجزات امام صادق (عليه السلام) ياد كنيم انشاء الله تعالى.

روايت مى‏كند از ابوبصير كه او گفت، از باقر (عليه السلام) شنيدم كه، از يكى مى‏پرسيد از اهل خراسان، او را گفت: پدر تو چون است؟

گفت: به سلامت است.

باقر گفت: چون تو بيرون آمدى پدرت وفات يافت، آن روز كه تو به گرگان رسيدى. پس گفت: برادرت چگونه است؟

گفت: چون من بيرون آمدم به سلامت بود.

گفت: همسايه او را بكشت در سحر، فلان نام، در فلان ساعت. مرد بگريست. گفت: انا لله و انا اليه راجعون. اين چه مصيبت بود. باقر (عليه السلام) گفت: خاموش باش ايشان هر دو به بهشت رفتند و بهشت ايشان را بهتر از آنچه دوش بودند.

مرد گفت: مادر و پدر من فداى تو باد. من پسر را بگذاشتم. سخت رنجور بود. حال او از من نپرسيدى! گفت: بهتر شد، و عمش دختر به وى داد، و چون تو به خانه شوى پسرى آمده باشد نام، على، و از شيعه ما باشد، اما پسر تو نه از شيعه ماست و او از اعداى ماست، تو هيچ به عبادت و خضوع او فريفته مشو. مرد از پيش او برخاست اندوهناك. گفتم: نفس من فداى تو باد اين كيست؟

گفت: يكى از اهل خراسان، و او شيعه ماست.

محمد بن مسلم گويد: از ابو جعفر، محمد باقر (عليه السلام) شنيدم كه شخصى مى‏گفت، از اهل افريقيه، حال راشد چيست؟

گفت: من او را به سلامت بگذاشتم.

گفت: رحمه الله. گفت: كه مرد به دو روز بعد از آنكه تو بيرون آمدى، گفت: انا لله و انا اليه راجعون. والله، كه چون من بيرون آمدم او تن درست بود. باقر گفت: آنكه بى علت مى‏ميرند بيش از آنكه به علت مى‏ميرند. من پرسيدم كه راشد چه كس بود؟

گفت: شخصى از اهل افريقيه از محبان و شيعه ما.

ابو بصير گويد: چون على دراع از دنيا برفت، من به مدينه رفتم، پيش ابوجعفر باقر (عليه السلام). گفت على بن دراع مرد؟ گفتم: بلى، رحمه الله. گفت: فلان چيز، و فلان، و فلان، تا هيچ رها نكرد كه او با من گفته بود، الا كه جمله باز مى‏گفت. فارغ شد، گفتم، والله كه نزد ما هيچ كس نبود چون اين سخن‏ها با من مى‏گفت، و من با كسى نگفتم، تا او با تو رسانيدى. تو اين از كجا دانستى؟

گفت: به دست راز من بماليد(80). و گفت: هيهات، هيهات، اين ساعت مسلمان شدى.

روايت كند، از ابوحمزه ثمالى كه گفت: من و سليمان بن خالد با ابوجعفر الباقر (عليه السلام) به بستانى مى‏رفتيم، از بساتين مدينه، چون ميلى رفته بوديم، گفت: اين ساعت دو مرد پيش ما آيند كه چيزى دزديده باشند و محكم كرده.

گفت: اندكى برفتيم، دو كس را ديديم، باقر (عليه السلام) (گ 172) به غلامان گفت: اين هر دو دزد بگيرند؛ ايشان را بگرفتند، و پيش باقر (عليه السلام) آوردند.

گفت: دزدى كرده‏ايد؟ به خدا سوگند خوردند كه ما دزدى نكرده‏ايم. باقر (عليه السلام) گفت: اگر بيرون نياوريد آنچه دزديده‏ايد كس فرستم بدان موضع كه سرقت آنجا نهاده‏ايد، و شما را به آن سرقت پيش آن خداوندان مال فرستم؛ انكار كردند و گفتند ما هيچ ندزديده‏ايم. باقر (عليه السلام) ايشان را محكم كرد و گفت: اى سليمان، بدان كوه رو، و اشارت بر كوهى كرد، در آن جانب، بر كوه، و اينان و غلامان بيايند با تو بر سر كوه، اشگفتى هست، آنچه در آنجايگه نهاده است برگيريد و بياريد.

سليمان گفت: به كوه رفتيم و در آن شكفت رفتيم، دو جامه‏دان پر از جامه برگرفتيم، و نزد باقر آورديم.

امام باقر (عليه السلام) گفت: فردا عجب بينى. روز ديگر باقر ايشان را نزد والى حاضر گردانيد، و آن شخص كه صاحب مال بود حاضر بود و قومى را آورده بود كه اين قوم مال من برده‏اند، و والى مدينه بر آن بود كه آن قوم را عقوبت كند. باقر (عليه السلام) چون در اندرون رفت، گفت: اين كه تو حاضر كرده‏اى هيچ يك نه دزداند. دزدان نزد من‏اند. پس به خداوند مال گفت: از آن تو چه برده‏اند؟ گفت: جامه‏دانى فلان، و فلان چيز در آن، دعوى چيزى كردى كه در آنجا نبود.

باقر (عليه السلام) گفت: تو چرا دروغ مى‏گويى؟ تو بدان چه از تو برده‏اند عالم‏تر از من نيستى. والى خواست كه او را برنجاند. باقر (عليه السلام) منع كرد.

پس به غلام گفت: فلان عيبه بيار. غلام بياورد.

باقر (عليه السلام) به والى گفت: اگر زيادت ازين دعوى كند دروغ مى‏گويد، و نزد من جامه‏دانى ديگر هست از آن مردى ديگر، بعد از چند روز پيش تو آيد، و او از اهل بربر است. چون نزد تو آيد او را پيش من فرست. و اين ددان، من از پيش تو نخواهم رفت تا دست ايشان ببرى. ايشان را حاضر كردم.

يكى گفت: دست ما مى‏بريد بى آنكه ما اقرار آوريم.

والى گفت: گواهى مى‏دهد بر شما آن كس، كه اگر گواهى دهد بر جمله اهل مدينه، من گواهى وى بشنوم. چون دست‏هاى ايشان ببريد. يكى گفت: اى ابوجعفر، گواهى به حق دادى، و من شاد نبودمى، اگر خداى تعالى توبه من بر دست دست ديگرى دادى، و مرا بنائى هست بيرون مدينه و من مى‏دانم كه شما اهل بيت نبوت و معدن علميد.

ابوجعفر (عليه السلام) رقت آمد، گفت: تو برخيز و با خيرخواهى گرديد. پس نظر كرد به والى و جماعت كه حاضر بودند: گفت: والله كه دست اين تن به بيست سال پيش از تن به بهشت رود! سليمان بن خالد گويد: با ابوحمزه ثمالى گفتم، دلالتى ديدى عجب‏تر ازين!

باقر (عليه السلام) گفت: اى سليمان اعجوبه در جامه‏دانى ديگرست. سليمان گويد بعد از سه روز مردى بربرى بيامد، و قصه جامه‏دان با وى بگفت، والى او را نزد امام باقر (عليه السلام) فرستاد.

باقر گفت: مرا خبر دهم ترا بدانچه (گ 173) در جامه‏دان تو است پيش از آنكه تو مرا خبر دهى؟

بربرى گفت: اگر تو مرا خبر دهى دانم كه تو امامى و خداى جل جلاله طاعت تو بر خلق واجب كرده است. باقر (عليه السلام) گفت در آنجا هزار دينار از آن توست و هزار دينار از آن ديگرى، و فلان و فلان جامه.

مرد گفت: نام خداوند هزار دينار چيست؟

گفت: محمد بن عبدالرحمن، و او بر در ايستاده است، انتظار تو مى‏كند. خبر دادم ترا يا نه بربرى؟

گفت: ايمان آوردم بدان خداى كه يكى است، و او را هيچ شريك نيست، و به محد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و گفت گواهى دهم كه شما اهلبيت رحمت‏ايد، الذين اذهب الله عنهم الرجس اهل‏البيت و طهرهم تطهيراً باقر (عليه السلام) گفت: هدايت ترا راه راست دادند، سجده شكر كن؛ سليمان گفت: بعد از ده سال من به حج رفتم، اقطع را در ميان اصحاب ابوجعفر (عليه السلام) ديدم.

روايت كنند از محمد بن عمر النخعى گفت: مردى از اصحاب ما از بنى اسد مرا خبر داد و او از باقر (عليه السلام) بود گفت با عبدالله بن معاويه به فارس بودم، با جماعتى نشسته بوديم، ايشان سخن مى‏گفتند، و من خاموش بودم.

عبدالله گفت: چرا خاموشى، و سخن نمى‏گويى، به خدا كه من داناام به اعتقاد تو، و تو بر حقى روشن اى پسر. گفت: ترا خبر دهم كه من داناام از چيزى كه به چشم خود ديدم و گوش‏هاى من شنيد از ابوجعفر الباقر صلوات اله عليه؛ پس گفت در مدينه قومى چند بودند از آل مروان، روزى يكى كس فرستاد، مرا خواند من نزد مروانى رفتم؛ گفت: اى عبدالله بن معاويه، از بهر ايت ترا خواندم كه من به يقينم و مى‏دانم كه سخن من جز كسى از تو نرساند، مى‏خواهم كه پيش اين دو احمق روى، محمد بن على و زيد بن على، و ايشان را گويى، امير مى‏گويد: خود را نگاه داريد از آن چه مى‏شنوم از شما، يا مرا رها كنيد. من از پيش وى. بيرون آمدم و نزد باقر (عليه السلام) رفتم، او را ديدم، كه به مسجد خواست رفتن چون نزديك وى رسيدم تبسمى كرد و بخنديد.

پس گفت: اين طاغى كس فرستاد و ترا خواند، گفت: اين احمقان را پسران عم خود فلان و فلان سخن بگوى، و از آن چه آن مروانى گفته بود جمله بازگفت. گويى كه آنجا حاضر بود.

در ظاهر شدن معجزه وى صلوات الله عليه و على آبائه در هر نوع‏

روايت كند از صادق (عليه السلام) كه او گفت: زيد بن الحسن (عليه السلام) خصومت مى‏كرد با پدر من از بهر ميراث رسول، كه با من قسمت كن كه من از تو اوليترم زيرا كه من از فرزند بزرگ‏ام و بمن بده، پدر من دفع مى‏كرد، او را به قاضى برد و زيد با وى تردد مى‏كرد پيش قاضى. روزى در ميان خصومت زيد بن الحسن به زيد بن على گفت: خاموش باش، يابن السنديه، زيد گفت: زشتى باد خصومتى كه در آن نام مادر برند، به خدا كه هرگز با تو سخن نگويم تا آن وقت كه بميرم و با نزد باقر آمد، گفت، اى برادر، سوگند مى‏خوردم به اعتماد تو، دانستم كه تو مرا (گ 174) الزام نكنى. سوگند مى‏خوردم كه هرگز سخن با زيد نگويم و يا او خصومت نكنم، و آنچه ميان ايشان رفته بود بازگفت. باقر (عليه السلام) گفت: اين سوگند منعقد نشود، و او را از خصومت كردن عفو كرد. زيد بن الحسن را خوش آمد، گفت: بعد ازين خصومت من با محمد بن على باشد، او را عيب‏ها كنم، و ايذا كنم، او مال فداى عوض كند. زيد بن الحسن (عليه السلام) غلبه كرد با پدرم، گفت به قاضى رويم.

باقر گفت: برويم، برفتند بر در خانه قاضى.

باقر گفت: يا زيد، با تو سكينه‏اى هست پنهان كردى، اگر آن سكينه كه پنهان كرده‏اى از بهر من گواهى دهد كه من اوليترم از تو، خاموش شوى، و من بعد با من خصومت نكنى؟

زيد گفت: بلى، و سوگند خورد كه خلاف نكند. باقر (عليه السلام)، گفت: اى سكينه، به آواز آى، به فرمان خداى عزوجل.

سكينه از دست زيد بن الحسن برجست بر زمين. پس گفت:

يا زيد تو ظلم بر محمد بن على مى‏كنى، او بدان اوليتر است از تو، اگر ترك خصومت وى نكنى من ترا بكشم. زيد بيفتاد؛ و از خود برفت. باقر دست او گرفت و برپا داشت، پس گفت، اگر اين سنگ كه ما بر آن ايستاده‏ايم به آواز آمد تو قبول كنى؟

گفت: بلى سوگند خورد، سنگ از آن سو كه زيد ايستاده بود بلرزيد چنانكه خواست كه شكافته شود، و از جانب باقر بجنبيد، آواز داد يا زيد، تو ظالمى و محمد بن على از تو اوليتر بدين امر. زيد دگر بار بيفتاد، و از خود برفت، پس باقر دست او گرفت و برپا داشت؛ پس دگر گفت: اگر اين درخت سخن گويد تو او را قبول كنى و ترك اين بگوئى؟

گفت: بلى. باقر (عليه السلام) درخت را بخواند، بيامد، چنانكه زمين مى‏كند؛ سايه برايشان افكند.

پس گفت: اى زيد، تو ظلم مى‏كنى، و محمد بن على از تو اوليتر بدين امر، دست از او بدار، و اگرنه ترا بكشم. زيد از خود برفت. باقر (عليه السلام) دست او گرفت و بازنشاند، و درخت با موضع خود رفت. وزيد سوگند خورد كه: بعد ازين تعرض باقر نرساند و با وى خصومت نكند، و برفت. و زيد هم در دوز قصدشام كرد: و پيش عبدالملك بن مروان رفت، گفت: از نزد ساحرى مى‏آيم، كذابى‏تر ازو نباشد، ترك كردن و قصه، من اوله الى آخره با وى بگفت.

عبدالملك نامه‏اى نوشت به عامل مدينه، كه محمد بن على را به من فرست بند نهاده، و به زيد بن حسن گفت: اگر من كشتن او را به تو فرمايم تو او را بكشى؟

گفت: بلى، چون نامه به عامل رسيد، عامل نامه نوشت كه نامه من نه خلاف است، و نه رد فرمان تو مى‏كنم، اما مراجعت با تو مى‏كنم از بهر مصلحتى، و تصيحت تو و شفقت بر تو، و آنكه تو طلب وى مى‏كنى، امروز در روى زمين به زهد و عفت و ورع او كس نيست، و او در خانه خود قرآن مى‏خواند، طيور و وحوش و سباع جمع مى‏شوند و از قراءت و صوت و لهجه او؛ و قراءت او به مزامير آل داود ماند، و او عالم‏ترين خلق است، و در اجتهاد و عبادت نظير ندارد و از بهر امير نمى‏خواهم كه او را تعرض رسانم: و ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم.

چون نامه عامل به عبدالملك بن مروان رسيد، خرم شد، و دانست كه نصيحت او كرده است و ثبات ملك او مى‏خواهد.

جابر بن الزيد الجعفى گويد با باقر (عليه السلام) به حج رفته بوديم. و من بر پس او نشسته بودم، و رشانى بيامد، و بر چوب محمل بنشست، و تر نمى‏بكرد، من قصد او كردم كه او را بگيرم، باقر بانك بر من زد: مكن يا جابر، كه او به جوار من آمده است. گفتم: چه شكايت كرده با تو؟ گفت: مى‏گويد: سه سال است (گ 175) كه در اين كوه بچه مى‏كنم، و مارى مى‏آيد و بچه مى‏خورد، از من در مى‏خواهد كه دعا كنم تا خداى تعالى او را هلاك كند. پس مى‏رفتم تا وقت سحر، مرا گفت فرو آى يا جابر، فرو آمدم و مهار اشتر بگرفتم. فرو آمد، و از يمين و يسار برفت، و مى‏گفت: خدايا ما را آب ده، و آبى ظاهر كن. سنگى ديدم اسفيد در ميان ريگ ظاهر شد، آن را بركند. چشمه آب صافى شد، از آن وضو كرديم، و بازخورديم و پس برفتيم. صبح برآمد، ما به نخلستانى و ده‏هايى چند رسيديم. باقر (عليه السلام) نزديك نخل خشك شد، گفت: اى نخل خشك، ما را رطب ده. نخل را ديدم كه فرو خسبيد چنانكه ما از ثمره وى گرفتيم و مى‏خورديم. اعرابى ديدم كه مى‏گفت: ساحرى مثل اين نديدم. باقر (عليه السلام) گفت: يا اعرابى دروغ بر ما منه، اهل بيت نبوت از ما هيچ كس ساحر و كاهن نبود، اما اسمائيى چند از نام‏هاى خداى مى‏دانم، بدان دعا كنيم ما را اجابت كند، و چيزى كه خواهيم، به ما دهد، به فضل و انعام خود، والله اعلم بالصواب و المرجع اليه و المآب.