مفتاح الفلاح

شيخ بهايى رحمة الله عليه

- ۲۰ -


خداوندا پناه مى برم به تو از آتشى كه بدان بر آنكس كه فرمانت نبرده خشم گرفته اى ، و آنكس را كه از رضاى تو روى گردانده بدان تهديد نموده اى ، و از آتشى كه نورش ظلمت است ، و آسانش دردناك و دورش نزديك ، و از آتشى كه پاره اى پاره ديگرش بخورد و پاره اى بر پاره ديگر يورش برد، و از آتشى كه استخوانها را خاكستر كند، و به كام اهلش آب جوشان ريزد، و از آتشى كه بر آنكس كه بدو زارى كند شفقت نورزد، و بر آنكس كه از او مهر جويد رحم نياورد، و قادر بر تخفيف يافتن بر كسى كه در برابرش خاشع گشته و تسليم شود نباشد، با ساكنان خود به سوزانترين چيزى كه در اختيار دارد از عذاب دردناك و وبال شديد برخورد كند. و پناه مى آورم به تو از عقربهاى آن كه دهانها باز كرده و از مارهايش كه پيوسته مى گزند، و از نوشيدنيش كه دلها و روده هاى ساكنان خود را قطعه قطعه ساخته و دلهايشان را از جا مى كند، و از تو هدايت به آنچه را كه از اين همه دور سازد و عقب اندازد جويايم .
اللهم صل على محمد و آله ، و اجرنى منها بفضل رحمتك ، واقلنى عثراتى بحسن اقالتك ، و لا تخذلنى يا خير المجيرين انك تقى الكريهة ، و تعطى الحسنة ، و تفعل ما تريد، و انت على كل شى ء قدير.
خداوندا بر محمد و آل او درود فرست ، و مرا از آن آتش به فضل رحمت خويش پناه ده ، و با گذشت نيكويت از لغزشهايم در گذر، و مرا خوار و بى ياور مساز، اى بهترين پناه دهندگان ، كه تو ناخوشايندها را باز مى دارى ، و نيكى را مى بخشى ، و هرچه خواهى مى كنى ، و تو بر هر چيز توانائى .
اللهم صل على محمد و آله اذا ذكر الابرار، و صل على محمد و آله مااختلف الليل و النهار صلاة لا ينقطع مددها، و لا يحصى عددها، صلاة تشحن الهواء، و تملا الارض و السماء، صلى الله عليه و آله حتى يرضى ، و صلى الله عليه و آله بعد الرضا، صلاة لا حد لها و لا منتهى ، يا ارحم الراحمين .
خداوندا بر محمد و آل او درود فرست آنگاه كه نيكان ياد شوند، و بر محمد و آل او درود فرست تا شب و روز در گردش است ، درودى كه پشتوانه اش قطع نگردد و تعدادش به شمار نيايد، درودى كه فضا را پر كند و زمين و آسمان را سرشار سازد. و درود خدا بر او و خاندانش تا راضى شود، و درود خدا بر او و خاندانش پس از رضايتش ، درودى كه آنرا حد و نهايتى نباشد اى مهربانترين مهربانان .
توضيح : تفسير مفردات دعاهاى مذكور
((السلطان )) چنانچه در ذيل تعقيب صبح از پيش رفت مصدرست مثل غفران به معنى تسلط. ((و خوالى الاعوام )) به خاء نقطه دار، به معنى ماضى است كه عبارت از زمان گذشته باشد، يعنى سالهاى گذشته . و اين اضافه صفت است به موصوف .
((استعلى ملكك )) استفعال در اينجا به معنى فعل است به معنى علو، اى علا ملكك .
((و تفسخت دونك النعوت )) تفسخت - به فا و سين بى نقطه و خاء نقطه دار - به معنى تقطعت و بطلت است ، زيرا كه تو فوق نعت ناعتينى ، يعنى : كبرياء تو بالاتر از آنست كه طاير انديشه ناعتين به بال خيال بر مصاعد آن تصاعد تواند نمود، و ساير تفكر واصفين به قدم تصور بر مراقى آن ترقى تواند كرد. و نعم ما قيل :

سالكانى كاندرين ره سالها بشتافتند  
  اندر آخر خويش را بر گام اول يافتند
((خرجت من يدى اسباب الوصلات )) - به صاد بى نقطه - جمع و صلت - به ضم واو - است و آن چيزى است كه به سبب آن به مطلوب مى توان رسيد.
ومراد آنكه : بدرستى كه بيرون شده است از دست من اسبابى كه به سبب آن به سعادت اخروى توان رسيد مگر يك سبب كه آن رحمت بى نهايت توست كه از هيچ احدى فوت نمى شود و شامل حال جميع بندگان توست از مطيع و عاصى و صالح و طالح . و اين اشاره است به آنكه به سعادت اخروى بجز با رحمت بى نهايت و عنايت بى غايت تو نمى توان رسيد.
((و تقطعت عنى عصم الامال )) عصم - به كسر عين بى نقطه - جمع عصمت است ، و تفسير آن از پيش رفت (246). ((ما ابوء به من معصيتك )) ابوء - به باء به يك نقطه و در آخر آن همزه - به معنى اقرو اءرجع است .
((فتل عنى عذار غدره )) فتل - به فاء و تاء به دو نقطه فوقانيه - به معنى صرف است . و مراد به عذار - به كسر عين بى نقطه و بعد از آن ذال نقطه دار - چيزى است كه بر روى اسب مى افتد از لجام و ريسمان و غير آن . و كلام استعاره است ، و مراد آنست كه : شيطان بعد از آنكه به حيله و غدر مراد خود را از من حاصل كرده است و مرا به گناه و عصيان انداخته ، عنان خود را از من برگردانيده مرا واگذاشته است .
((و تلقانى بكلمة كفره )) اين فقره اشاره است به آنچه حضرت عزت در قرآن حكايت از شيطان نموده و فرموده است : اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برى منك ))(247).
معنى آيه - و الله اعلم - آنكه : بعد از آنكه شيطان بلعم باعورا به كفر انداخته و او را كافر ساخت او از شيطان مدد و يارى طلبيد پس در جواب او گفت كه : ((من برى و بيزارم از تو و مرا با تو كارى نيست چرا كه من از پروردگار عالميان ترسانم و هراسان )).
((فاصحرنى لغضبك )) اصحرنى - به صاد و حاء بى نقطه - در لغت رفتن (248 ) به صحراست ، به معنى اخرجنى الى الصحراء، يعنى : بيرون برد مرا به سوى صحرا. و مراد در اينجا آنكه : گردانيد مرا در صحراى ضلالت سرگردان و در بيداى جهالت و غوايت حيران از جهت حلول غضب و سخط تو بر من ، يعنى بعد از آنكه مرا مستحق غضب و سخط تو ساخت دست از من برداشت و مرا سر گردان و حيران گردانيده در باديه ضلالت و جهالت گذاشت .
((و لا خفير يؤ مننى عليك )) خفير - به خاء نقطه دار وفاء - به معنى مانع و مجير است كه عبارت از فريادرس است ، يعنى : مرا مانعى و مجيرى از غضب و سخط تو نيست كه غضب و سخط ترا از من دفع تواند كرد و مرا در پناه خود تواند آورد.
((الى حرمات انتهكتها)) انتهكت - به نون و تاء به دو نقطه فوقانيه - اءى بالغت فيها، يعنى مبالغه كردم در آن .
((و كبائر ذنوب اجترحتها)) اجتراح به معنى اكتساب است . و در باب اول از اين كتاب (249) اشاره به آن رفت كه صدور امثال اين كلام از معصوم (عليه السلام ) برچه وجه و چه معنى است .
((بحضرة الاكفاء)) مراد به اكفاء امثال و اشباه واقران است ، يعنى : من در دنيا در حضور امثال واقران خود شرم مى كردم ، تو نيز در آخرت مرا در حضور ايشان فضيحت مكن و در نظر ايشان مرا رسوا مساز زيرا كه ستارى ، و به رسوائى بنده خود راضى نخواهى شد.
((كنت احتشم منه )) اى استحيى منه يعنى : شرم مى داشتم ازو.
((حدرتنى ماء مهينا)) به فتح ميم ، اى محقورا، يعنى حقيرا.
((حرج المسالك )) به حاء بى نقطه مفتوحه وراء بى نقطه مكسوره و در آخر آن جيم - صفت مشبهه است از حرج به دو فتحه ، و مراد از آن تنگى جا و ضيق مكان است .
((نطفة ثم علقة )) منصوب بودن نطفه و آنچه معطوف است بر آن يا بر سبيل حكايت است كه در قرآن مجيد واقع شده (250)، يا بر اضمار عامل است كه خلقتنى يا مانند آن باشد. و نطفه ماءخوذ است از لطف به معنى صب كه عبارت از ريختن است . و علقه قطعه جامده اى است از خون يعنى خون بسته شده ، و آن اول صورتى است كه نطفه در رحم مستحيل به آن مى شود.
((ثم مضغة )) مضغه قطعه اى است از گوشت و آن در اصل به قدر يك مضغه است يعنى يك لقمه جاويده .
((ثم عظاما)) مراد به عظام بعض اجزاء علقه (251) كه صلب شده است ، و اتيان به آن به صيغه جمع به واسطه اختلاف هيئت عظام است در صلابت و نرمى و بزرگى و كوچكى و غير ذلك .
((ثم كسوت العظام لحما)) مراد به لحم يا لحمى است كه از مضغه باقى مانده باشد، يا آنكه لحم جديدى باشد كه خداى تعالى بر عظام پوشانده غير لحم باقى مانده از مضغه .
((ثم انشاءتنى خلقا آخر)) مراد به انشاء تمامى صورت بدن است و نفخ روح در آن . و اين كلام بلاغت انتظام از امام (عليه السلام ) اشاره است به آنچه آيه كريمه متضمن آنست كه قوله تعالى :
و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين # ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين # ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاءناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين .
((من فضل طعام و شراب اجريته لا متك )) فضل در اينجا به معنى فضله است ومراد به فضله خون حيض است زيرا كه در وقت آبستنى خون حيض دو قسم مى شود قسمى از راه ناف به شكم طفل مى رود، و تا در رحم است خوراك او مى شود و قسمى ديگر به پستانها مى رود و مستحيل به شير مى شود كه بعد از بيرون آمدن او از رحم غذاء او مى شود.
((و استعصمك من ملكة )) ملكة - به فتحات ثلاث - يعنى : پناه مى آورم به تو و طلب عصمت مى كنم از تو از آنكه شيطان مالك من شود و رقبه مرا در ربقه رقيت و بندگى خود در آورد كه بنده او شوم و در فرمانبردارى او باشم .
((من صدف عن رضاك )) صدف - به صاد و دال بى نقطه وفاء - به معنى خرج و اعرض است ، اى من خرج او اعرض عن رضاك ، يعنى : هر كس كه بيرون آيد و اعراض نمايد از رضاى تو.
((من اليم النكال )) تفسير نكال از پيش رفت (252). ((الفاغرة افواهها)) فغرفاه - به فاء و غين نقطه دار و راء بى نقطه - به معنى گشادن دهن است .
((الصالقة بانيابها)) صلق - به صاد بى نقطه و در آخر آن قاف - در معنى و در وزن مثل ضرب است . ((صلاة تشحن الهواء)) - به شين نقطه دار و حاء بى نقطه - به معنى تملاء است ، يعنى پر كردن .
((حتى يرضى )) به صيغه غايب است ، و ضمير راجع است به حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله ). و درين فقره اشاره است به قول خداى تعالى از آنچه وعده داده است حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله ) ((را)) كه : و لسوف يعطيك ربك فترضى (253). و در بعض روايات از ارباب عصمت - سلام الله عليهم اجمعين - وارد شده است كه حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله ) راضى نخواهد بود تا يك كس از امت او در آتش باشد، و رضاى او وقتى حاصل خواهد شد كه جميع امت او آمرزيده شوند. و اميدوارى و رجا به اين آيه وافى هدايه بيشتر از آيه كريمه : لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم (254) است .
مترجم گويد: ((نقل كرده است غزالى در كتاب ((احياى علوم )) از امام الباطن و الظاهر امام محمد باقر (عليه السلام ) كه مى فرموده اند به اصحاب خود كه :
انتم اهل العراق تقولون : ارجى آية فى كتاب الله عزوجل قوله تعالى :
((قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله )) و نحن اهل البيت نقول : ارجى آية فى كتاب الله قوله سبحانه : ((و لسوف يعطيك ربك فترضى )).

يعنى : ((شما اى اهل عراق عرب مى گوئيد: اميدمندتر آيتى كه در كتاب الهى است اين آيت است كه : قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ، و ما كه اهل بيت پيغمبريم - صلوات الله عليه و آله - مى گوييم كه : اميدمندتر آيت اين است كه : و لسوف يعطيك ربك فترضى . يعنى : ((و هر آينه ارزانى خواهد داشت به تو پروردگار تو اى محمد آنقدر كه تو راضى شوى )) زيرا كه پيغمبر - صلوات الله عليه و آله - تا يك كس از امت او در آتش باشد راضى نخواهد بود، و رضاى او وقتى حاصل خواهد شد كه جميع امت او آمرزيده شوند. و نعم ما قيل :
امت همه جسمند توئى جان همه  
  ايشان همه آن تو و تو آن همه
خشنودى تو خدا به تو بخشيده  
  خشنود نه اى مگر به غفران همه
خاتمه : بيان مؤ لف (ره ) در حضور قلب نماز گزار و فهم معانى اذكار
سزاوار آنست كه نماز گزارنده مى بايد كه معانى اذكار نماز و آنچه در نماز مى خواند و ادعيه و تعقيبات آنرا ملاحظه نمايد، چه مى بايد كه از روى دانستگى و فهميدگى اتيان به آن كند تا ذكر گفتن و دعا خواندن و قرائت كردن او مجرد حركت دادن زبان به غير ملاحظه معانى مقصوده آن نبوده باشد، چه اگر چنين باشد حال او مثل عربى باشد كه تلفظ به كلام فارسى مى كرده باشد و شعور به معانى آن چيزى كه تلفظ به آن مى كند نداشته باشد، يا مثل حال ساهى و مصروعى كه تكلم مى نموده باشند به چيزى بدون آنكه معنى آن به خاطر ايشان گذرد و دانند كه چه مى گويند.
و كافى است در تنبيه نماز گزار و ترغيب بر ملاحظه معانى آنچه در نماز مى گويد قول خداى تعالى در قرآن مجيد آنجا كه مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا تقربوا الصلاة و انتم سكارى حتى تعلموا ما تقولون .(255 )
يعنى : ((اى آنانكه ايمان آورده ايد و گرويده ايد به خدا و به پيغمبر خدا، نزديكى مكنيد به نماز در حالتى كه مست باشيد تا آنكه دانيد كه چه مى گوئيد(256))).
و روايت كرده است رئيس المحدثين از امام بحق ناطق امام جعفر صادق (عليه السلام ) كه آنحضرت فرموده اند:
من صلى ركعتين يعلم ما يقول فيهما انصرف و ليس بينه و بين الله ذنب الا غفر له .
يعنى : ((هر كس كه دو ركعت نماز بگذارد و داند كه در آن دو ركعت چه مى گويد هر آينه برخيزد و نبوده باشد ميانه او و ميانه حضرت گناهى مگر آنكه آمرزيده شده باشد)).
و ما در معرض بيان آورديم بتوفيق الله تعالى در ابواب گذشته اين كتاب آنچه احتياج داشت به بيان ، و شرح كرديم آن چيزى را كه مفتقر بود به شرح از اذكار نماز و بعض ديگر از آنچه قرائت مى شود در آن ، و تلاوت كرده مى شود بعد از آن از تعقيبات و غير آن .
و ختم كرديم اين كتاب خود را به تفسير فاتحه ، به اميد حسن خاتمه ، تا آنكه بوده باشد جميع آنچه گفته مى شود در نماز و قبل از آن و بعد از آن از آنچه ذكر كرده ايم درين كتاب مفسر و مشروح از جهت سهولت و آسانى بر اخوان دين و خلان يقين ، و على الله اءتوكل و بالله اءستعين .
تفسير سوره مباركه فاتحه
بسم الله الرحمن الرحيم
ببايد دانست كه ((باء)) بسم الله ، باء جاره است ، و باء جاره چنانچه نزد ارباب نحو مقرر شده است به چند معنى آمده است ، اما آنچه اينجا مناسب است يا استعانه است يا مصاحبة ، و راجح آنست كه باء استعانة بوده باشد بنابر اشعار آن به آنكه ذكر اسم كريم در نزد ابتداى كارها وسيله اى است به سوى ايقاع آن فعل بروجه اكمل و اتم ، تا آنكه گويا كه اتيان كرده نمى شود و به حصول نمى پيوندد بدون تيمن و تبرك به ذكر او - جل شاءنه - و باء مصاحبة از اين اشعار عارى است .
و باء جارة را ناچار بود از متعلق ، و متعلق آن گاه مذكور مى باشد و گاه مقدر، چنانچه در مانحن فيه است . پس متعلق باء يا مقدر خاص است يا مقدر عام ، و هر يك از خاص و عام يا فعل است يا اسم ، و هر يك ازين اسم و فعل يا مؤ خر است يا مقدم ، و اين مجموع هشت قسم مى شود. مثل آنكه مقدر فعل خاص باشد يا فعل عام ، يا مقدر اسم خاص باشد يا اسم عام ، و كل واحد ازين احتمالات يا مقدم باشد يا مؤ خر.
و بهترين احتمالات در ما نحن فيه آنست كه مقدر خاص باشد، و فعل باشد و مؤ خر، بسم الله اقراء اواتلو، زيرا كه مقدر عام مثل مطلق ابتدا، بحسب ظاهر موهم آنست كه استعانت مقصور باشد بر ابتداء فعل ، و درين صورت فايده شامل بودن استعانت مرجمله فعل را فوت مى شود.
و مقدر خاص اسمى مثل قراءتى مثلا موجب زيادتى تقدير است در كلام به اضمار خبرش ، زيرا كه تعلق ظرف به آن مقدر مانع مى شود از آنكه آن ظرف خبر از او واقع تواند شد.
و مثال آنكه مقدر مقدم باشد مثل اقراء بسم الله ، درين صورت فوت مى شود مقصور بودن استعانت بر اسم او - جل شاءنه .
و ((الله )) علم شخصى است مر ذات مقدس جامع جميع صفات كمال را، نه آنكه اسم بوده باشد مرمفهوم واجب الوجود را اگر چنين بوده باشد هر آينه كلمه لا اله الا الله مفيد توحيد نخواهد بود به واسطه احتمال متعدد بودن افراد اين مفهوم نظر به اعتقاد قائل اين كلمه . پس اگر كسى معارضه كند و گويد كه : اگر چنين بوده باشد، قل هو الله مفيد توحيد نخواهد بود زيرا كه درين صورت جايز خواهد بود كه ((الله )) علم احد افراد واجب الوجود بوده باشد و حال آنكه سوره مذكوره را از دلايل سمع بر توحيد شمرده اند.
اين معارضه مدفوع است به اينكه در جواب گوييم كه : واحديت از آخر سوره مذكوره مستفاد مى شود، و اما صدر سوره افاده احديت مى كند، و مراد به احديت عدم قبول قسمت است به انحاء متعدده .
و ((الرحمن الرحيم )) دو صفت مشبهه اند به واسطه مبالغه از رحم - به كسر - بعد از آنكه نقل كرده اند به رحم - به ضم - مثل غضبان از غضب . و رحمت در اصل لغت : رقت قلب است و تعطف . و رحمن ابلغ است در معنى رحمت از رحيم زيرا كه زيادتى مبانى دلالت بر زيادتى معانى مى كند.
و در اينجا ابلغيت رحمن يا به اعتبار كميت رحمت است يا به اعتبار كيفيت . اما به اعتبار كميت ، و بر آن حمل نموده اند آنچه وارد شده است در دعا: ((يا رحمن الدنيا و رحيم الاخرة )) بنابر شمول رحمت دنيا مر مؤ منان و كافران را، و اختصاص رحمت آخرت مر مؤ منان را. و اما به اعتبار كيفيت ، و بر آن حمل نموده اند آنچه نيز در دعا واقع شده است : ((يا رحمن الدنيا و الاخرة و رحيم الدنيا)) بنابر جسامت و جلالت نعم آخرت كه جميعا جسيم و جليل اند به خلاف نعم دنيا كه متضمن خسارت و حقارت است .
پس معنى رحمن بالغ در رحمت است به اقصى الغاية ، و از اينست كه اختصاص يافته است به او - جل شاءنه - و بر غير او اطلاق اين لفظ نكنند زيرا كه متفضل حقيقى اوست كه رحمت را او به اقصى الغاية رساند و در مقابل تفضل و انعام خود عوض نخواهد. و اما بغير او - تعالى وحده - در مقابل تفضل و احسان و افاضه و امتنان خود طالب عوض اند مثل آنكه طالب ثناء جميل اند در دنيا، يا طالب ثواب جزيل اند در عقبى ، يا طالب ازاله رقت جنسيه اند، يا طالب ازاحه خساست بخل اند و امثال آن .
و ديگر آنكه ماعداى حضرت عزت - عمت عطياته - در احسان و انعام خود به منزله واسطه اند چرا كه اصل نعمت و ايصال آن به منعم و اقدار منعم بر ايصال نعمت به منعم عليه همگى و جملگى صادر است از او - جل شاءنه و عظم امتنانه .
و تقديم لفظ رحمن بر رحيم با وجود آنكه مى بايست كه بر عكس بوده باشد - زيرا كه جمله اثباتى مقتضى ترقى از ادنى به اعلاست - به واسطه آن است كه چون لفظ رحمن به منزله علم است بنابر اختصاص او به حضرت عزت ، و اين اختصاص مثل واسطه ايست ميان علم بودن و صفت شدن ، پس مناسب آن بود كه بحسب لفظ نيز واسطه باشد ميانه علم كه الله است و صفت كه رحيم است .
و ذكر اين اسما در بسمله كه مفتتح كتاب كريم است به جهت محكمى و پايدارى اساس مبانى جود و احسان است ، و استوارى بناى تطول و امتنان ، و اميدوارى بر معالى عفو و رحمت بر كافه برايا، و ايمائى است به مضمون خبر خير مشحون : ((سبقت رحمتى غضبى ))(257)، و تنبيه است بر آنكه سزاوار است كه استعانت نمايند به ذكر او - جل شاءنه - در جميع امور دنيوى و اخروى زيرا كه اوست مستجمع جميع صفات كمال ، و بالغ است در رحمت به اقصى الغاية ، و اوست مولى و منعم حقيقى بر جميع اقسام انعام از عاجل و آجل و جليل و حقير و قليل و كثير آن .
((الحمد لله رب العالمين )) حمد ثنائى است بر مزيت اختيارى ، خواه در مقابل نعمت باشد و خواه نباشد. و اما حمد حضرت عزت بر بعض از صفات او - جل شاءنه - راجع مى شود به سوى حمد نظر بر آثارى كه مترتب است بر نفس ذات مقدس بنابر آنكه آنچه حق و صدق است آنست كه صفات عين ذات اند و اين آثار جمله اختيارى اند.
و ((لام )) الحمد يا لام جنس است يا لام استغراق يا لام عهد. يعنى حقيقت حمد، يا جميع افراد حمد، يا فرد اكمل حمد كه لايق است به او - جل شاءنه - و ثابت است از براى او - جل و علا - به ثبوت قصرى (258) چنانچه لام تخصيص افاده آن مى كند و اگر چه به معونت مقام بوده باشد.
و ((رب )) يا مصدرى است به معنى تربيت كه آن عبارت از تبليغ و رسانيدن اشياست به مراتب كمال آن به تدريج يعنى مرتبه مرتبه ، پس درين صورت و صفيت رب مرذات اقدس را از باب مبالغه باشد مثل زيد عدل . يا صفت مشبهه است از ربه يربه و هو رب ، بعد از نقل نمودن به سوى لازم از متعدى چنانچه در ((رحمن )) اشاره به آن رفت .
و اضافه رب اضافه حقيقى است ، يعنى كسب تعريف از مضاف اليه كرده است از جهت انتفاء عمل نصب در و مثل اضافه كريم البلد، پس جايز است كه صفت معرفه واقع شود، با آنكه مراد از آن استمرار است نه تجدد و حدوث .
و ((عالم )) اسم چيزى است كه به آن چيزى ديگر معلوم مى شود كه غلبه است در هر چيزى و هر جنسى كه صانع به آن دانسته مى شود، چنانكه مى گويند:
عالم افلاك و عالم عناصر و عالم حيوان و عالم نبات .
((الرحمن الرحيم )) تكرار ذكر اين دو صفت در مفتح كتاب كريم واجب التعظيم به واسطه اشعارى است به اينكه اهتمام و اعتناء حضرت عزت - جل شاءنه و عظم امتنانه - به رحمت بيشتر است از باقى صفات ديگر، از براى گسترانيدن بساط رجا و اميدوارى است به جهت گناهكاران و عاصيان به اينكه مالك روز جزا ((رحمن و رحيم )) است . پس ‍ گويا كه به زبان حال كه نزد ارباب كمال وجود و اصحاب حال و شهود ابلغ از زبان قال است ندا مى كند كه : اى گناهكاران نااميد مشويد از در گذشتن از گناهان شما در روز جزا و اگر چه گناه شما بسيار باشد، بلكه بايد كه به رحمت او وثوق و اعتماد كنيد، و به فضل و احسان او اميدوار باشيد، و به آنكه نظر نيكوئى و رحمت او به سوى شماست ، مطمئن خاطر و بارام باشيد چه بدرستى كه مالك روز جزا و صاحب يوم عقبى رحمن و رحيم است و آمرزنده گناهان عظيم .
مشو نوميد اگر دارى بسى جرم  
  كه فضل او فزونست از گناهت
ورت نبود زبان عذر خواهى  
  هم او گردد به رحمت عذر خواهت
((مالك يوم الدين )) عاصم و كسائى ((مالك )) خوانده اند و باقى قراء ((ملك )) خوانده اند، و مؤ يد قرائت اول قول خداى تعالى است : يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله (259). و تاييد قرائت ثانى كه ملك باشد به پنج وجه است .
اول آنكه : ملك ادخل است در تعظيم از مالك . دوم آنكه : انسب است به اضافه به يوم الدين چنانچه مى گويند: ملك العصر. سيم آنكه : اوفق است به قوله تعالى : لمن الملك اليوم لله الواحد القهار(260).
چهارم آنكه : اشبه است به آنچه در خاتمه كتاب فرموده ، چه وصف ذات خود را در سوره قل اعوذ برب الناس اولا به ربوبيت كرده ، و ثانيا به ملكيت توصيف نموده ، پس درين صورت مناسبت افتتاح به اختتام بيشتر است .
پنجم آنكه : قرائت ملك مستغنى است از توجيه ، به خلاف قرائت مالك كه ظاهرش تنكير است ، زيرا كه اضافه اسم فاعل به ظرف جارى مجراى اضافه اوست به مفعول به از روى مجاز، و مراد به ((مالك يوم الدين )) مالك جميع امور است در آن روز. و صفت معرفه يا محتاج به توجيه است مثل آنكه بگوييم كه : جايز بودن وصف معرفه به او به اراده معنى ماضى است از او بنابر آنكه متحقق الوقوع به منزله ما واقع است ، يا آنكه بگوييم كه : مراد از او استمرار و ثبوت است چه در علم نحو مقرر است كه تا اسم فاعل به معنى حال يا استقبال نباشد عمل فعل خود نمى كند.
پس از قبيل اضافه حقيقى است و كسب تعريف از مضاف اليه كرده پس صفت معرفه مى تواند واقع شد - و الله اءعلم .
و قرائت ملك ازين توجيه مستغنى است زيرا كه اضافه او از قبيل اضافه است به غير معمول ، مثل مصارع مصر، و كريم البلد(261).
و ((دين )) به معنى جزاست ، و از اينجاست كه مى گويند: كما تدين تدان ، يعنى چنانكه جزا مى دهى جزا داده مى شوى . و تخصيص ((يوم الدين )) به اضافه با آنكه حضرت عزت ملك و مالك جميع اشياست در جميع اوقات ، از جهت توقير و تعظيم آنروزست ، يا بواسطه آنكه مالك و ملك بودن بعض مردم كه درين نشاءه فانيه بحسب ظاهر حاصل است در آنروز زايل و باطل مى شود چه هيچكس در آنروز دعوى ملكيت و مالكيت نتواند كرد نه به حقيقت و نه به مجاز، چنانكه امروز مى كنند، و بر همه ظاهر مى گردد كه غير از حضرت عزت ديگرى مالك و ملك حقيقى نيست .
كيست درين دايره دير پاى  
  كوس من الملك زند جز خداى
كون و مكان هرچه دروزند گيست  
  پيش خداوندى او بند گيست
و در ذكر نمودن اين صفات سه گانه كه رب العالمين و الرحمن الرحيم و مالك يوم الدين باشد بعد از ذكر اسم ذات كه مستجمع جميع صفات كمال است اشاره اى است لطيف به اينكه : كسى را كه مردم حمد و ستايش مى كنند و توقير و تعظيم او مى نمايند خالى از آن نيست كه حمد و تعظيم ايشان از براى آنكس به واسطه يكى ازين امور چهارگانه بوده باشد:
يا از براى آنست كه ممدوح ، كامل است در ذات و صفات خود، يا از جهت آنست كه احسان و انعام او به ايشان مى رسد در زمان حال ، يا بواسطه آنست كه اميدوارى بر كرم و نعم او دارند كه در مستقبل ايشان را به احسان جزيل و امتنان جليل خود نوازش نمايد، يا از براى آنست كه از قهر و غضب او هراسان و از كمال قدرت و سطوت او ترسان باشند پس گويا كه حضرت عزت - عمت عطياته - اشاره مى فرمايد: و مى گويد كه :
اى بندگان اگر چنانچه حمد و ثنا و تعظيم و توقير شما از جهت كمال ذاتى و صفاتى است فانى انا الله ، و اگر از براى احسان و تربيت است فانا رب العالمين ، و اگر از براى طمع و آمال است درمستقبل فانا الرحمن الرحيم ، و اگر از براى خوف و ترس است از كمال قدرت و سطوت فانا مالك يوم الدين .
((اياك نعبد و اياك نستعين )) عبادت اعلى مراتب خضوع و تذلل است و ازين است كه لايق به عبادت نيست مگر مولاى عظيمى كه متمكن بوده باشد به اعلى و اعظم مراتب نعم و وجود و حيات و توابع آن (262).
و استعانت طلب معونت است بر فعل ، و مراد در اينجا طلب معونت است در جميع مهمات ، يا طلب معونت است در اداى عبادات و قيام نمودن به وظايف آن از اخلاص تام و حضور قلب و توجه تمام . و درين آيه كريمه پنج چيز واقع است كه ناچار است از بيان نكته در هر يك از آن .
اول - تقديم عبادت است بر استعانت . دوم - تقديم معمول است بر عامل . سيم - تكرير لفظ اياك . چهارم - اختيار متكلم مع الغير است بر متكلم وحده . پنجم - التفات است از غيب به خطاب .
امر اول
پس مى گوئيم در تقديم عبادت بر استعانت : گويا كه نكته در آن هفت چيز است :
اول - آنكه رعايت موافقت فواصل آيات در متلو حرف آخر نموده باشد، و اين نكته گاهى مستقيم مى شود كه بسمله آيه اى از فاتحه باشد چنانچه حق آنست (263).
دوم - آنكه عبادت مطلوب حضرت عزت است از بندگان ، و اعانت مطلوب بندگانست از او - جل شاءنه - پس مناسب آن بود كه مطلوب او - تعالى وحده - مقدم بر مطلوب بندگان بوده باشد.
سيم - آنكه عبادت را مناسبت به جزا بيشتر است ، و استعانت را اتصال به طلب هدايت قوى تر، پس مناسب آن بود كه كل واحد در يلى (264) ما يناسب به واقع شود.
چهارم - معونت تامه ثمره عبادت است ، پس بايد كه بعد از عبادت باشد چنانچه از حديث قدسى ظاهر مى شود كه : ما يتقرب الى عبدى بشى ء احب الى مما افترضت عليه ، و انه ليتقرب الى بالنوافل حتى احبه ، فاذا احببة كنت سمعه الذى يسمع به ، و بصره الذى يبصر به ، و لسانه الذى ينطق به ، ويده الذى يبطش بها - الحديث .
يعنى : ((نزديك نمى شود به من بنده من به سبب چيزى كه دوستتر دارم آنرا از چيزهائى كه واجب گردانيده ام برو اقدام به آنرا، يعنى اقدام به واجبات را از همه چيز دوستتر مى دارم و از همه چيز بيشتر باعث نزديكى به من مى شود. و بدرستى كه او بايد نزديكى جويد(265) به من به اعمال سنتى نيز تا من دوست دارم او را، پس چون دوست داشتم او را هر آينه گوش او خواهم بود كه به او مى شنود، و چشم او خواهم بود كه به آن مى بيند، و زبان او خواهم بود كه به آن سخن مى كند، و دست او خواهم بود كه به آن مى گيرد چيزها را - الى آخر الحديث )).
پنجم - آنكه مخصوص به عبادت ساختن حق تعالى اول چيزى است كه به آن اسلام حاصل مى شود، و اما مخصوص به استعانت ساختن او يعنى به مستعان منه بودن او - جل شاءنه - چيزى است كه حاصل مى شود بعد از رسوخ تام ((در دين )) پس تخصيص به عبادت اليق به تقديم ، و تخصيص به استعانت احق به تاخير بوده باشد.
ششم - آنكه عبادت وسيله حصول حاجت است كه عبارت از معونت است ، و تقديم وسيله بر طلب حاجت ادعى و اقرب است به اجابت .
مترجم گويد: ((اگر گويند: اينجا بارگاه استغنا و عظمت است ، وسيله و هديه به چه كار آيد؟ گوئيم : هر چند خداوند از وسايل داعى وسائل مستغنى است اما بنده بايد كه طريق بندگى فرونگذارد و وسيله را بر طلب حاجت مقدم دارد كه رحمت دوست بهانه جوست .
تا نگريد كودك حلوا فروش  
  ديگ بخشايش نمى آيد به جوش
تا نزايد طفلكى نازك گلو  
  كى روان گردد زپستان شير او
طفل حاجات شما را آفريد  
  تا بنالد تا شود شيرش پديد
- و الله اءعلم )).
هفتم - آنكه وقتى كه متكلم نسبت عبادت كردن را به نفس خود مى دهد او را نوعى از تبحج و مسرت و زيادتى رتبت بهم مى رسد به گمان آنكه كارى عمده از او صادر شده است و مهم عظيمى ازو بعمل آمده ، در ساعت متنبه به آن شده بلافاصله در مقام طلب استعانت در آمده در عقب آن مى گويد: و اياك نستعين يعنى عبادت من صفت تتميم پيدا نمى كند مگر به معونت و توفيق تو، كنايه از آنكه اين كار به توفيق و تمكين توست نه به قوت و اقتدار من .
گر كنم طاعت و اطاعت تو  
  باشد آن هم به استطاعت تو
امر دوم
و اما تقديم مفعولين عبادت و استعانت بر آنها، پس گويا كه نكته در آن سه چيز است :
اول - قصر و حصر عبادت و استعانت است بر ذات واجب التعظيم حضرت عزت - تعالى وحده العزيز - قصر حقيقى يا اضافى افرادى .
دوم - تقديم آن چيزى كه مقدم است در وجود، زيرا كه مراد به اياك حق سبحانه و تعالى است ، و چون ذات الله تعالى در وجود مقدم است در عبادت نيز رعايت آن شده است .
سيم - آنكه : ايمائى است لطيف به اينكه عبادت كننده و استعانت نماينده را سزاوار آنست كه در جميع امور مطمح نظر او(266) اولا و بالذات حضرت عزت - تعالى وحده العزيز - بوده باشد.
همه جمال تو بينم چو چشم باز كنم
برو تيره قول مشهور كه : ما راءيت شيئا الا راءيت الله قبله (267). و نعم ما قيل :
دلى كز معرفت نور و صفا ديد  
  ز هر چيزى كه ديد اول خدا ديد
پس بعد از آنكه امعان نظر به ذات الله تعالى كرده باشند بايد كه از آنجا نظر به نفوس خود كنند، نه من حيث ذواتها بلكه ازين حيثيت كه اين نفس ملاحظه اى است از براى او - جل شاءنه - و منسوب است به او - تعالى وحده - بعد از آن نظر به اعمال خود نمايند از طاعت و عبادت و امثال آن ، نه ازين جهت كه از ايشان صادر شده است و به كارى مى آيد بلكه ازين حيثيت كه نسبتى است شريف و مواصلتى است لطيف ميانه ايشان و پروردگار عالميان - جل جلاله و عم نواله .
امر سوم
و اما تكرير ضمير كه لفظ اياك باشد پس گويا كه نكته در آن چهار چيز است :
اول - آنكه نص كرده است بر تخصيص استعانت كه اگر چنانچه مذكور نمى ساخت احتمال داشت كه مفعول بعد از آن تقدير كنند، و درين هنگام تنصيص بر تخصيص استعانت فوت مى شد.
دوم - آنكه به تكرير ضمير، رفع توهمى نموده كه اگر چنانچه تكرار آن نمى نموده هر آينه توهم مى شد كه تخصيص به مجموع الامرين مراد باشد نه به كل واحد از ايشان چنانچه مراد است .
سيم - استلذاذ است به خطاب مستطاب رب الاءرباب كه مطلوب حقيقى است .
چهارم - بسط كلام و پهن ساختن سخن است با محبوب چنانكه در كلام بلاغت انتظام حضرت كليم است - على نبينا و عليه الصلاة و السلام - وقتى كه به جبل طور و منزل نور رسيد و به مكالمه و مخاطبه حضرت عزت كه انا اخترتك فاستمع لما يوحى (268) فايز گرديد او را از هيبت حق دهشتى دست داد، بارى تعالى خواست كه او در سخن گفتن دلير شود گفت : و ما تلك بيمينك يا موسى ،(269) او از آن قال در حال منبسط شده در جواب حضرت عزت گفت : هى عصاى اتوكاء عليها(270) مى توانست كه در جواب ، عصاى بگويد، لفظ هى و اتوكاء عليها را اضافه نموده بواسطه بسط كلام با مطلوب (271).
و فرق ميانه اين دو نكته آخر، جريان نكته ثانى است در ضمير غيبت به خلاف نكته اول . يعنى فرق ميانه نكته استلذاذ به خطاب و نكته بسط كلام با آنكه در هر دو استلذاذ حاصل است اينست كه بسط كلام در غيبت و در خطاب هر دو جارى است و استلذاذ به خطاب جارى نيست مگر در خطاب .
امر چهارم
و اما در اتيان صيغه متكلم مع الغير بر متكلم وحده مى تواند بود كه نكته در آن چهار چيز باشد:
اول - آنكه ارشادى است به آنكه قارى در وقت گفتن اياك نعبد ملكين حافظين خود را ملاحظه نموده باشد، و به اين اعتبار به صيغه متكلم مع الغير ادا كرده ، يا به اعتبار ملاحظه حضار صلاة جماعت ، يا به اعتبار ملاحظه جميع قوا و حواس ظاهرى و باطنى خود، يا به اعتبار ملاحظه جميع آنچه دايره امكان احاطه آن كرده است و متسم به سمه وجود گردانيده (272)، قال سبحانه : و ان من شى ء الا يسبح بحمده (273).
دوم - آنكه متكلم اشاره نموده است به حقارت نفس خود از عرض نمودن عبادت خود منفردا در بارگاه كبريا و عظمت و طلب معونت مستقلا بدون ضم كردن و داخل ساختن عبادت خود در جمله عبادت جماعتى كه در عرض عبادت در بارگاه كبريا و عظمت ، با او شريكند، پس خود را در جماعتى كه با او در عبادت و طلب معونت شريكند داخل ساخته است و عبادت خود را با عبادت ايشان ضم كرده ، چنانچه داب و عادت است - در وقت عرض تحف و هدايا در خدمت سلاطين ؛ جمعى كه هديه حقيرى دارند و لايق آن ندانند كه منفردا به نظر سلطان رسانند با هم متفق شده آنچه دارند از هدايا همه را بر سر هم مى گذارند و به يكبار به معرض عرض سلطان در مى آورند، و رفع حاجت خود را به ايشان در ضمن آن مى نمايند.
به طفيل همه قبولم كن  
  اى اله من و اله همه
سيم - آنكه چون اظهار كردن ما در خطاب به او - جل شاءنه - به اينكه خضوع ما بر وجه تام و استعانت ما در جميع مهام منحصر است به او - تعالى وحده - با آنكه بيشتر خضوع و رقت قلب ما به غير اوست از اهل دنيا از ملوك و وزرا و هر كه در جنب ايشانست از علما و فضلا و ابوين و غير هم متضمن جراءت عظيم و جسارت جسيم است ، چنانچه گفته اند:
ترا كه از دگران است استعانت امر  
  زبان به كذب به اياك نستعين (274 ) مگشاى
پس عدول نمود در فعلين از افراد به سوى جمع تا قصد تغليب اصفياء و از كياء مخلصين بر غير ايشان كرده باشد و بدين سبب احتراز از كذب ظاهر و تهور شنيع نموده باشد.
چهارم - آنكه در اينجا اشاره اى است لطيف به مسئله اى فقهيه و آن اينست كه : در شريعت غراء مطهره ثابت است كه هرگاه شخصى متاع مختلفه به يك بيع فروخته باشد و بعض ‍ از آن متاع عيب دار بر آيد مشترى اختيار دارد در اينكه همه متاع را به بايد رد كند يا همه را نگاه دارد، وارش كه تفاوت ميانه قيمت صحيح و قيمت عيب دار است بگيرد، اما جايز نيست كه تبعيض صفقه (275) كند، يعنى عيب دار را رد كند و صحيح را نگاه دارد.
پس در اين مقام گويا عابد اراده كرده است كه بواسطه قبول شدن عبادت ناقص خود چاره اى سازد و حيله اى بر انگيزد تا عبادت ناقصه خود را در معرض قبول درگاه ذوالجلال در آورد، لهذا عبادت ناقصه معيبه خود را با عبادت كامله صحيحه انبيا و اوليا و مقربان بارگاه عز و علا مندرج گرانيده است و جميع را صفقه واحدة به حضرت ذوالجلال و صاحب جود و افضال - تعالى وحده العزيز - عرض نموده پس حضرت عزت اجل و اكرم از آنست كه از عبادت آنچه به كار آيد قبول كند و آنچه به كار نيايد رد نمايد، و چگونه چنين تواند بود و حال آنكه بندگان خود را نهى كرده است از تبعيض نمودن صفقه .
و اين صورت كه جميع را نيز رد كند لايق و سزاوار به كرم عميم او نيست ، پس چيزى كه ماند اينست كه بايد عبادت همه را قبول كند و آن عين مطلوب است .
امر پنجم
و اما در وجه التفات از غيبت به خطاب در تفسيرى كه موسوم به ((عروة الوثقى )) است چهارده نكته ذكر كرده ايم ، و در اينجا اكتفا بر شش نكته مى كنيم :
اول - آنكه : تنبيه است بر اينكه در قرائت سزاوار آنست كه به حضور خاطر و دل و توجه كامل بوده باشد به حيثيتى كه هر اسمى از اسماء عليا و نعتى از نعوت عظمى را كه قارى بر زبان جارى گرداند و نقش آنرا بر صفحه جنان نگارد او را به مطلوب ، زيادتى انكشاف و انجلا حاصل شود و احساس مطلوب به تزايد قرب و اعتلا نمايد، و همچنين مرتبه مرتبه تا به جايى رسد كه ترقى نمايد از مرتبه برهان به درجه حضور و عيان . پس درين مقام استدعا و اقتضاى آن مى كند كه عدول نمايد به سوى صيغه خطاب ، و كلام را جارى گرداند برين نمط مستطاب .
مائى و منى حجاب او بود  
  مائى چو برفت ما نمانيم

 

next page

fehrest page

back page