موقعى كه عمر ابن عبدالعزيز، به خلافت رسيد، از اطراف و اكناف عالم مردم براى عرض
تبريك به حضورش مى آمدند، از آن جمله جمعى از اهل حجاز بودند كه به همين منظور، بر
او وارد شدند، عمر بن عبدالعزيز همانطور كه به آنها نگاه مى كرد، متوجه شد كه پسر
بچه اى ، آماده سخن گفتن است ، خطاب به او گفت :
((بچه ! برو كنار و يكى بزرگتر از تو صحبت كند.))
فوراً آن كودك گفت : ((اى خليفه ! اگر بزرگسالى ميزان است ، پس
چرا شما بر تخت نشسته ايد، با اينكه بزرگتر از شما هم افرادى اينجا هستند؟))
عمر بن عبدالعزيز! از تيزهوشى و حاضر جوابى او، تعجب كرده و گفت : ((راست
مى گوئى و حق با توست . اكنون ، حرف دلت را بزن .))
آن كودك گفت : ((اى امير از راه دور آمده ايم تا به شما تبريك
بگوئيم ، و از اين عمل ، فقط منظورمان شكر الهى است كه مثل شما خليفه خوبى را به
مردم عطا كرده است ، والاّ مجبور نبوديم به اين سفر بياييم ، زيرا نه از تو مى
ترسيم و نه طمعى داريم امّا اينكه از تو نمى ترسيم ، براى آنكه تو اهل ظلم و ستم بر
مردم نيستى ، و علت آنكه طمع نداريم ، آنستكه ما از هر جهت در رفا و نعمت هستيم .))
وقتى سخن آن كودك تمام شد، خليفه از او درخواست موعظه كرد و آن نوجوان گفت :
((اى خليفه ! دو چيز زمامداران را مغرور مى كند اول ، حلم خداوند و دوم ،
مدح و چاپلوسى اشخاص از آنها، خيلى مواظب باش كه از آنان نباشى ، زيرا كه اگر از آن
عدّه شدى ، لغزش پيدا مى كنى و در زمره آنهائى قرار مى گيرى كه خداوند متعال در حق
آنان فرموده : (وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا
يَسْمَعُونْ)(288):يعنى
از آن افراد ستمگر نباشيد كه ادعاى شنيدن مى كنند با اينكه نمى شوند.))
در پايان ، خليفه از سن و سال او پرسيد؛ و معلوم شد كه بيش از دوازده سال ندارد.
آنگاه خليفه او را تحسين كرده و در مورد وى شعرى خواند:((
تَعَلَّمْ فَلَيْسَ الْمَرْءُ يُوْلَدُ عالِماً
|
وَ لَيْسَ اَخُو عِلْمٍ كَمَنْ هُوَ جاهِلٌ
|
فَاِنَّ كَبيرَ الْقُوْمِ لا عِلْمَ عِنْدَهُ
|
صَغيرٌ اِذا اِلْتَفَتْ عَلَيْهِ الْمَحافِلُ
|
يعنى : دانش بياموز، كه آدميزاد دانشمند بدنيا نمى آيد و هيچ گاه دانا با نادان هم
رتبه نيست ، بزرگِ قومى ، هرگاه دانش نداشته باشد در مجالس كوچك ديده مى شود.))(289)
|