ايمان و چالش‌هاي معاصر

دکتر محمد تقي فعالي

- ۳ -


4. آیا می‎توان ایمان دینی را صرفاً نوعی امید به حساب آورد؟

‎ این ایده از سوی آقای سروش مطرح شده است. به اعتقاد ایشان عنصر محوری ایمان، امید است نه یقین؛ هرچند بیان ایشان تشتت و ابهام دارد: «در ایمان درجه‎ای از باور لازم است، و همین مقدار که شخص، احتمال وجود چیزی و کسی و نیکی او را، بیش از احتمال عدم او بداند، و بر همین اساس خطر کند و به او دل ببندد و امید بورزد و بر اثر پاره‎ای کامیابی‎ها، امید و توکل و باور خود را افزون‎تر کند و آماده‌ی امید ورزیدن‎ها و قربانی کردن‎های بیش‎تر شود، او را می‎توان مؤمن خواند».[58]
درست است که ایمان همراه امید است أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ ساجِداً وَ قائِماً یَحْذَرُ الْ‏آخِرَةَ وَ یَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ؛[59] «آیا آن کسی که شب را به طاعت خداوند به سجود و قیام پردازد و از عذاب آخرت ترسان و به رحمت الهی امیدوار است . . . » و درست است که یقین در مفهوم ایمان دخیل نیست، و از همین روی در آیه‌ی چهارم سوره‌ی مبارکه‌ی بقره درباره‌ی آخرت به جای ایمان از یقین استفاده شده است:[60] وَ بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ؛ «آنها خود به عالم آخرت یقین دارند» اما باید دانست که امید از علایم و پیامدهای ایمان است، چنان‎که یقین به یک اصطلاح از مراتب عالی ایمان است. پس به این ترتیب، نه امید جزء مقوّم مفهوم ایمان است و نه یقین.
در این‎جا روی سخن با مقوله‌ی امید است و این‎که نمی‎توان آن را تعریفی مستقل برای ایمان به‎شمار آورد. یعنی نمی‎توان گفت «ایمان، امید است»؛ هرچند ایمان بدون شک همراه با امید است. چنان‎که می‎توان گفت انسان مستقیم‎القامه است اما این خصوصیت جزء تعریف انسان نیست. دلایلی چند، این مطلب را تأیید می‎کند:

اولاً. با دقت معلوم می‎شود که متعلق ایمان، خداست اما متعلق امید، رحمت خدا؛ چنان‎که در آیه سابق هم همین نکته دقیق به کار رفته است: و یرجو رحمة ربه. به عبارت دیگر انسان مؤمن ایمان دارد که «خدا هست و حضور دارد». اما انسان امیدوار، به «رحمت، امداد و لطف او» امید بسته است. به بیان واضح‎تر، ایمان، به وجود خدا تعلق دارد و امید، به فعل او، و پیداست که قبل از عنایت به فعل او باید به ذات او باورمند و معتقد بود، و این ایمان است. بنابراین ایمان بر امید مقدم است و چنان‎که گذشت، پیامد ایمان امید است نه این‎که ایمان همان امید باشد؛

ثانیاً. این امکان وجود دارد که شخصی اهل ایمان نباشد اما در دل او اعتماد و امیدی به مقوله‎های دینی وجود داشته باشد. مصداق این سخن را می‎توان در برخی از کشورهای دیگر یافت. چنان که گاه در برخی شهرهای ایران دیده می‎شود که شخصی زرتشتی به امام حسین ـ علیه السّلام ـ یا به حضرت ابوالفضل ـ علیه السّلام ـ عنایت خاصی نشان می‎دهد و حتی برای آنان نذر می‎کند و پاسخ می‎گیرد؛ اما نمی‎توان آنان را به معنای دقیق کلمه مؤمن به دین اسلام دانست؛

ثالثاً. گاه می‎شود که شخصی مؤمن امید خود را از دست می‎دهد؛ مثلاً دچار افسردگی می‎شود یا تحت فشارهای شدید روحی قرار می‎گیرد با وجود این نمی‎توان او را بی‎ایمان نامید و برای وی پرونده‌ی کفر ساخت. به عبارت دیگر امید از مقوله‎های آزمون‎پذیر است و مفاهیم آزمون‎پذیر و کاربردی، گاه در مقام عمل پاسخ نمی‎دهد و لااقل در ظاهر ناموفق از آب درمی‎آید. در این صورت آیا می‎توان آن شخص را نامؤمن دانست؟ و آیا هر ناامیدی، نامؤمن است؟ روح سخن در دو اشکال اخیر این است که یکی از بهترین شیوه‎های شناخت «این‎همانی» قاعده‌ی وضع و رفع است؛ مثلاً اگر خواستیم بدانیم ایمان «همان» امید است، می‎توانیم وضعیتی فرض کنیم که ایمان هست اما امید نیست، یا این فرض را در نظر آوریم که امید هست ولی ایمان نیست، و از این‎جا به این نتیجه برسیم که میان ایمان و امید «این‎همانی» نیست. هرچند باز با تأکید می‎گوییم که اگر کسی اهل ایمان شد، به طور قطع دلبسته و امیدوار لطف و عنایت حق خواهد شد.

رابعاً. امید نوعی تجارت است؛ زیرا من به یاری او دل بسته‎ام و امیدوارم، تا از او کمکی و مددی دریافت کنم. روح این معادله تجارت است. در حالی که ایمان یک مفهوم تجاری نیست، بلکه خود ارزش است و قداست دارد. از این روی اگر ایمان را از سنخ امید تلقی کنیم به «ایمان تاجرانه» فتوا داده‎ایم. حاشا و کلا!
تاکنون چهار تعریف از ایمان مرور و بررسی شد که به ترتیب عبارت بودند از: معرفت قلبی، که تعریف برگزیده است؛ رویارویی مجذوبانه با خداوند، از آقای مجتهد شبستری؛ دویدن در پی آواز حقیقت، بنا به تعریف استاد ملکیان؛ و امید که تعریف دکتر سروش بود. گفتنی است که میان تعریف‎های مذکور تفاوتی اساسی و بنیادی وجود دارد و آن این‎که تعریف نخست تنها تعریفی است که به ایمان نگاه معرفتی داشته است؛ اما سه تعریف دیگر ایمان را امری تجربی، شهودی و درونی تلقی می‎کنند و این نکته، وجه اشتراک سه تعریف اخیر است. این تلقی آثار و پیامدهایی به دنبال خواهد داشت که در مباحث آتی روشن می‎شوند. بنابراین توجه به مسئله‌ی «ماهیت ایمان» اساسی‎ترین، بنیادی‎ترین و در واقع، اولین مسئله‌ی ایمان دینی است که در چهار پرسش و پاسخ گذشته وجه نظر قرار گرفت. ما هر دیدگاه را در این مقام اتخاذ کنیم باید تا آخر ملتزم به لوازم منطقی و تبعات طبیعی آن باشیم و این همان است که در پیش‎گفتار تحت عنوان «عناصر هم‎خانواده» مطرح شد، و در ادامه هر یک را به گفت‎وگو خواهیم نشست.

5. آیا این تعاریف ایمان پیشینی است یا پسینی؟ آیا این تعاریف نخبه‎گرایانه نیست؟

‎ در این‎جا در واقع دو سؤال مطرح است. سؤال اول معطوف به پیشینی یا پسینی بودن پیش‎گفته است. مراد از این پرسش آن است که آیا وضع تعریف چنین است که ما نخست سوژه‎هایی را مؤمن فرض می‎کنیم و بعد ویژگی‎های هر یک را استخراج کرده، آن‎ها را در مقام ماهیت و تعریف ایمان بیان می‎داریم، یا این‎که ما در ابتدا تعریفی را برای ایمان در نظر می‎گیریم و سپس براساس آن، مصادیق را معین می‎سازیم؟ قسم اول، تعاریف پسینی، و قسم دوم تعاریف پیشینی نام دارد. تعاریف پسینی چون ناظر به پدیده‎های موجود و تاریخی‎اند، از سنخ تعاریف پدیدارگروانه و تاریخ‎مندانه‎اند و نظر به واقعیت دارند. اما تعاریف پیشینی از آن‎جا که مأخوذ از متون‎اند، از نوع تعریف‎های فلسفی و متنی‎اند که بعداً به دنبال مصداق می‎گردند.
به تعبیر دیگر، تعریف دو مقام دارد: مقام «باید» و مقام «هست». برای نمونه در تعریف فلسفه می‎گوییم «فلسفه، علم به احوال مطلق وجود است». (تعریف به موضوع)، یا «فلسفه علمی است که با آن انسان جهانی عقلانی، مشابه جهان عینی می‎گردد» (تعریف به غایت)، یا در تعریف طب گفته می‎شود «علم طب، علم به احوال بدن از حیث صحت و مرض است». اگر در این گونه تعاریف دقت کنیم، خواهیم دید آن‎ها ناظر به مقام «باید» هستند. یعنی فلسفه، طب و … «باید» چنین باشند. اما علم فلسفه و علم طب از آن روی که در خارج تحقق یافته‎اند و وجود دارند و «هستند»، لزوماً مجسمه‌ی آن تعریف نیستند؛ یعنی آن «باید» که در تعریف بود تماماً تحقق نیافته است. از این روی فلسفه‌ی «موجود» دقیقاً همان فلسفه‌ی «باید» و طبق تعریف نیست، چنان‎که تعریف طب در مقام «باید» همیشه جامع، مانع، کامل و صادق است. اما تعریف در مقام «هست» همیشه از تعریف در مقام «باید» کم‎تر است. تعریف «هستی» هم‎چنین تاریخمند، تحققی و بشری است، برخلاف تعریف «بایدی». پس می‎توان گفت تعریف در مقام «باید» همان تعریف «پیشینی» و تعریف در مقام «هست» ، همان تعریف «پسینی» است.

اکنون به قسمت اول پرسش باز می‎گردیم. این پرسش دو جنبه دارد. اول این‎که کدام یک از تعاریف چهارگانه سابق، پیشینی و کدام یک پسینی است؟ دوم این‎که اساساً کدام یک از این دو شیوه‌ی تعریف، معتبر است؟
پاسخ به جنبه‌ی اول این پرسش آسان است؛ زیرا ویژگی‎ها و ملاک‎های هر یک از دو شیوه‌ی تعریف بیان شده است. اگر با این نگاه سراغ تعریف آقای مجتهد شبستری برویم، خواهیم دید تعریف ایمان به «مجذوب شدن به مرکز خطاب کننده» تعریفی پسینی است نه متنی.[61] تعریف استاد ملکیان نیز همین‎گونه است.[62] پسینی بودن، شیوه‌ی برداشت دکتر سروش نیز هست. از میان چهار تعریف سابق، تنها تعریف نخست ـ معرفت قلبی ـ از نوع تعاریف متنی و پیشینی است.
اگر به جنبه‌ی دوم پرسش ـ یعنی اعتبار دو نوع تعریف پیشینی و پسینی ـ توجه کنیم، باید گفت:

اولاً. هرچند تعریف به هر دو شکل صورت می‎گیرد اما باید توجه داشت که هرگز نمی‎توان تعریف پسینی و تحققی را به پای تعریف دین و قرآن از مقوله‎های دینی و از جمله ایمان، گذاشت. گیریم که با مطالعه‌ی تاریخ و جوامع دینی، تعریفی از ایمان به دست آوردیم، یا ویژگی‎هایی از یک جامعه‌ی مؤمن کشف شد، اما هرگز نمی‎توان گفت «این تعریف قرآن از ایمان است». این تعریف در واقع برداشت و تفسیر من (در مقام مفسر) از جامعه‌ی ایمانی است و گفتیم که میان تعریف در مقام «هست» یا «پسینی» و تعریف در مقام «باید» یا «پیشینی»، فاصله بسیار است؛

ثانیاً. اصولاً تعریف پسینی مبتلا به نوعی دور منطقی است؛ زیرا مثلاً برای کشف معنای ایمان، «ما نخست نمونه‎هایی را به مثابه‌ی مؤمن فرض و انتخاب می‎کنیم و بعد ویژگی‎های هر یک را استخراج و آن‎ها را در مقام ماهیت و تعریف ایمان بیان می‎داریم». بنابراین تعریف ایمان ـ به سبک پسینی ـ بر انتخاب چندین سوژه در مقام فرد «مؤمن» متوقف است و از سوی دیگر انتخاب چندین سوژه، در مقام فرد «مؤمن» بر داشتن تعریفی از «ایمان» توقف دارد. واقعیت آن است که تمام تعاریف پسینی مسبوق به تعاریف پیشینی‎اند، هرچند ناآگاهانه؛ زیرا، چنان که دیدیم، در تعاریف پسینی واژه‎هایی اخذ شده‎اند که از پیش باید تعریف آن‎ها را بدانیم، و این به معنای اصالت تعاریف پیشینی است.

ثالثاً. اگر فقط به تعریف پسینی بسنده کنیم از آن‎جا که این‎ گونه تعاریف برگرفته از وضعیت تحقق یافته و موجود است، و این وضعیت‎ها در دوره‎های مختلف، تفاوت می‎یابند، طبعاً پسینیها نسبی خواهند بود و نیز منفعلانه، و در نهایت تعاریف پسینی، تعاریفی شخصی و بر حسب شرایط خواهند بود، و همین برای سستی یک تعریف کافی است؛

رابعاً. تعاریف پسینی بی‎ملاک‎اند و نمی‎توان گفت درست‎اند یا خیر. (البته باید توجه داشت که تعریف نیز می‎تواند درست یا نادرست داشته باشد.) بنابراین اگر ما تعریفی از پیش در اختیار نداشته باشیم و تابع دیگران بوده، برای ارائه‌ی تعریف منتظر رفتار آنان باشیم این به معنای رها کردن کار دین در میان مردم است. راه صواب این است که ما تعریفی از دل قرآن و سنّت ـ به نحو پیشینی ـ به دست آوریم و لحظه به لحظه وضعیت موجود را با آن بسنجیم و جامعه را به سوی آن وضعیت مطلوب هدایت کنیم. به بیان دیگر جامعه از نظر دینی دو وضعیت دارد: موجود و مطلوب. وضعیت مطلوب را، تعریف پیشینی و نگاهی که قرآن و سنّت به ایمان دارند، در اختیار می‎نهد، و این هدف و غایت است و حرکت تکاملی جامعه، بدون هدف، ممکن نیست. به این ترتیب، تعریف پیشینی و متنی اولین ضرورت است.

توجه به این نکته جالب و مفید است که شورای اول واتیکان در سال 1870 اعتقادنامه‎ای به صورت یک دایره‌یالمعارف ده جلدی پدید آورد که بخش عمده‎ای از آن فقط به تعریف از مفاهیم کلیدی دینی اختصاص دارد و آن تعاریفی که امروزه نیز مورد وفاق مذهب کاتولیک است و «منافع ملی» تلقی می‎شود همه از سنخ تعاریف پیشینی است. این مسئله تا بدان حد مهم است که می‎توان گفت «یکی از بحران‎های فعلی، نداشتن تعاریف اجماعی است»، بخصوص در حوزه دین.

قسم دوم، سؤال از نخبه‎گرایانه بودن تعاریف چهارگانه است. بدین معنا که تعریفی نخبه‎گراست که تنها شامل تعدادی اندک از نخبگان شود. تعریف آقای شبستری به اقرار خودشان نخبه‎گرایانه است؛[63] چنان که تعریف ایمان به «دویدن در پی آواز حقیقت» نیز چنین است. اما تعریف به معرفت قلبی و امید عمومیت دارد و تنها شامل نخبگان نمی‎شود.[64] البته این خود، اشکال دیگری است که متوجه آن دو تعریف است.
ممکن است کسی بگوید لحن قرآن در باب ایمان، نخبه‎گرایانه است. آن جا که به کرّات می‎گوید: وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یُؤْمِنُونَ؛[65] «لکن بیش‎تر مردمان به آن ایمان نمی‎آورند» یا وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ؛[66] «و بیش‎ترینه‌ی خلق به خدا ایمان نمی‎آورند، مگر آن که مشرک شوند (و جز خدا، امور دیگری را نیز مؤثر در انتظام عالم دانند). از این آیات به دست می‎آید که ایمان تنها شامل نخبگان است. اما باید توجه داشت
اولاً. بیش‎تر این نمونه‎ها ـ که قریب هفتاد آیه است ـ درباره‌ی علم است: وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ؛ «لیکن اکثر مردم بر این حقیقت آگاه نیستند»،[67] و بعد از آن درباره‌ی شکر: وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَشْکُرُونَ؛[68] «لیکن بیش‎تر مردم شکرگذار نیستند»؛
ثانیاً. در بیش‎تر این نمونه‎ها از تعبیر «اکثرهم» استفاده شده که همراه با ضمیر است، و این ضمایر اشاره به اقوام سابق دارد؛ پس معنا چنین است که مثلاً «اکثر قوم ابراهیم چنین‎اند»، و به این ترتیب عمومیت ندارد؛
ثالثاً. در آن نمونه‎هایی که آیه ناظر به ایمان بوده، و عمومیت نیز داشته باشد، مراد، ایمان کامل و توحید ناب است.[69] به تعبیر دیگر ایمان مراتبی دارد و مرتبه بالا و کامل آن تنها در افرادی نادر پدید می‎آید. ایمان مراتبی دیگر نیز دارد که شامل غیر نخبگان هم می‎شود؛
رابعاً. باید میان تعریف محدود و قلّت مصداق تفاوت گذارد. بدین معنا که گاه ما از ابتدا تعریف ایمان را چنان محدود و همراه با خسّت بیان می‎کنیم که مصادیق نادری داشته باشد؛ اما زمانی تعریف به خودی خود عمومیت دارد، ولی مصادیق خالص آن اندک‎اند. با توجه به این نکته باید گفت تعریف نخست (معرفت قلبی) در عین حال که تعریفی پیشینی است، به کار هدایت جامعه می‎آید، و عمومیت لازم را نیز داراست؛ هرچند مصداق خالص و تمام‎عیار آن بسیار اندک باشد.

6. رابطه ایمان و اعتقاد چگونه است؟ آیا اگر کسی شیفته‌ی عقاید خود شد، بت‎پرست است؟

‎ اگر به گفته‎های آقای شبستری مراجعه کنیم، خواهیم دید که به نظر ایشان عقیده بعد از ایمان است. «ایمان گونه‎ای تجربه دینی است که در گزاره‎های اعتقادی نمود پیدا می‎کند. یعنی هنگامی که شخص مؤمن در صدد بیان تجربه‌ی خویش برمی‎آید، گزاره‎های اعتقادی به وجود می‎آیند. به عبارت دیگر، اعتقاد در مرتبه دوم است».[70] ایشان در ادامه می‎گوید که در متون اصلی دین هیچ تأکیدی بر کلمه‌ی اعتقاد نشده است و حتی در قرآن این واژه، یک بار هم به کار نرفته است. اگر به تاریخ مراجعه کنیم خواهیم دید که «در آغاز چنین بحث‎هایی وجود نداشته و بعدها پیدا شده است».[71] او می‎افزاید که «یکی از قدیمی‎ترین کتاب‎هایی که در این زمینه نوشته شده، کتاب‎های اعتقادات و یا تصحیح اعتقادات است».[72]

بررسی اصل مسئله، یعنی تقدم ایمان را بر عقیده، به پایان همین قسمت موکول می‎کنیم.
در این‎جا اشاره به چند نکته ضروری می‎نماید: اولا.ً لزومی ندارد در قرآن واژه «اعتقاد» به کار برود. اندکی آشنایی با قرآن کریم کافی است که به ما نشان دهد در قرآن قریب هشتاد واژه معرفتی به کار رفته است که اهم آن‎ها عبارتند از: یقین، شعور، علم، تعقل، نظر، رؤیت، ذکر، برهان، عرفان، لبّ، تفکر، حس، درایت، فقه، تدبر، درک، فهم، سمع، بصر، اذن، رأی، حکمت و بصیرت. آیا اگر قرآن گفت: وَ یُرِیکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ؛[73] «این‎گونه خداوند مردگان را زنده خواهد کرد و قدرت کامل خویش را بر شما آشکار خواهد ساخت، شاید عاقل شوید»، از آن یک گزاره دینی بدین مضمون که «فاعل حیات فقط خداست» به دست نمی‎آید؟ آیا اگر قرآن فرمود: أَ وَ لَمْ یَتَفَکَّرُوا ما بِصاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ؛[74] « آیا این مردم فکر نکردند که صاحب آنان (یعنی رسول که خدا او را به رهبری آنان فرستاد و در کمال عقل و دانایی است) هرگز مجنون نیست»، این گزاره‌ی دینی به دست نمی‎آید که «تفکر، انسان را به صدق نبوت پیامبر اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ رهنمون است». آیا این آیه که می‎فرماید: الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛[75] «آنان که در حال ایستاده و نشسته و خفتن، خدا را یاد کنند و دایم در خلق آسمان‎ها و زمین تفکر کرده‎اند»، ما را به این نتیجه نمی‎رساند که «تفکر در آفرینش، انسان را به ایمان می‎رساند». آیا این چند نمونه و ده‎ها نمونه مشابه، طرح کردن آموزه‎ها و عقاید دینی نیست، که قرآن از آغاز بر آن فراوان تأکید کرده است؟ آیا اصرار بر واژه‌ی «اعتقاد»، عقیده‎ای جزم‎گروانه و دگماتیک نیست؟ از سوی دیگر روشن است که تأکید وافر بر عنصر تفکر و تعقل، خود موضوعیت ندارد، بلکه مقدمه‌ی امر دیگری است. حال، آن ذی‎المقدمه چیست؟ آیا مقصود چیزی غیر از ایمان به خدا و رسول او است؟ بنابراین ایمان سر به آستان اندیشه می‎گذارد و از آن آغاز می‎شود.

آقای شبستری هم‎چنین اظهار داشت که در آغاز، مباحث اعتقادی وجود نداشت و این بحث‎ها بعدها پدید آمد؛ اما ضروری است توجه ایشان را به چند نکته تاریخی معطوف داشت. در اثنای جنگ علی ـ علیه السّلام ـ و معاویه در سال‎های 36 و 37، آن‎گاه که معاویه در آستانه‌ی شکست قرار گرفت، به پیشنهاد عمروعاص قرآن بر سر نیزه شد و سرانجام با حکمیت، قراردادی به امضا رسید. برخی آن را نپذیرفتند و با تجمع در منطقه حروراء چنین اظهار داشتند که علی ـ علیه السّلام ـ و معاویه حکمیت انسان را پذیرفتند؛ در حالی که إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ. پس آن دو مرتکب کبیره‎اند و هر کس که مرتکب کبیره شد از جرگه‌ی ایمان خارج و کافر می‎شود و حکم کفر نیز معلوم است. اینان همان خوارج یا مارقین‎اند که اولین فرقه‌ی خارجی‎گری را تشکیل داده، به جنگ با امام برخاستند. ازارقه در سال 65، نجدیه در سال 69، صفریه در سال 73 و اباضیه در سال 86 راه عبدالله بن وهب را ادامه دادند. فرقه‌ی مرجئه در نیمه دوم قرن اول، چونان عکس‎العملی در مقابل خوارج ظهور کردند و اعلام داشتند که باید عمل را از ایمان یا حکم مرتکب کبیره را از دنیا به آخرت به تأخیر انداخت. بعد از این دو فرقه، مکتب معتزله به رهبری واصل بن عطا (131 تا80) با اعلام پنج اصل به صحنه آمد و با ظهور متفکرانی چون ابوهذیل علاّف (حدود 135) ابواسحاق نظّام (160) ابوعثمان جاحظ (250)، ابو علی جبّائی (235)، قاضی عبدالجبار معتزلی (324) و ابوالقاسم زمخشری (476) تا چند قرن تنها فرقه‌ی حاکم زمان خود شد. هم‎چنین در اواخر قرن چهارم و تحت تأثیر اهل حدیث اشعری‎مسلکان می‎آیند، و در قرن بعد دو فرقه‌ی ماتریدیه و طحاویه را شاهدیم. این فقط مروری بر فرق کلامی بود. و نحله‎های فلسفی نیز جایگاهی دیگر دارند. حال با وجود این‎که مباحثات و نزاع‎های کلامی به نیمه‌ی اول قرن اول باز می‎گردد، آیا می‎توان گفت: بحث‎های اعتقادی بعدها پیدا شد؟

اگر سؤال درباره‌ی رابطه‌ی ایمان و عقیده را به استاد ملکیان عرضه کنیم، باید گفت ایشان در ظاهر متشتت سخن گفته است. در جایی نسبت آن دو را تباین می‎داند: «ایمان، طلب واقعیت بی‎قرار است. در حالی که اعتقاد می‎خواهد واقعیت بی‎قرار را صاحب قرار کند»[76] و پیداست که نسبت قرار و بی‎قراری تباین است. در جایی دیگر نسبت آن دو را همانند اشاره و مشار الیه معرفی می‎کند: «فرد مؤمن کسی است که گزاره‎های دینی را هم‎چون انگشتی می‎بیند که به حقایق اشاره می‎کنند. اما فرد معتقد آن کسی است که شیفته‌ی خود این گزاره، الفاظ وتعابیر شده است».[77] در جایی دیگر نیز تفاوت آن‎ها را در دو عنصر تعصب و شیفتگی پی می‎جوید: «ایمان دینی دویدن در پی آواز حقیقت است، نه چسبیدن به عقیده‎ای که حقیقت نماست»[78] و بر این اساس شیفتگی در قبال عقاید را نوعی بت‎پرستی تلقی می‎کند.
اما می‎توان از این تشتت ظاهری، سخنی یگانه استخراج کرد و آن این‎که اگر عقیده راهنمای ایمان باشد، امر مثبتی است، اما اگر انسان به اعتقاد خود بچسبد و شیفته‌ی آن شود و حالتی دگماتیک در قبال آن پیدا کند، این وضعیت نامطلوب خواهد بود، و بالاخره این‎که عقیده‌ی درست ـ طبق تلقی ایشان ـ برآمده از ایمان است.

چنان‎که گذشت، اصل مسئله‌ی تقدم ایمان بر عقیده و معرفت را به پایان بحث موکول می‎کنیم؛ اما در این‎جا ذکر دو نکته درباره‌ی نظر آقای ملکیان ضروری است: نکته اول این‎که پیام استاد ملکیان «ایمان بی‎مبنا» است. ایشان بر این عقیده است که عقاید دینی قابل اثبات عقلانی نیست، و ایمان دقیقاً از همین جا آغاز می‎شود. اتکای ایمان بر خلل و فرجی است که در واقعیات وجود دارد. ایشان این‎گونه استدلال می‎کند:[79] ایمان امر اختیاری است؛ زیرا قرآن به‌ آن امر کرده است. پس باید به گزاره‎ای تعلق گیرد که به نفع آن یا علیه آن استدلال عقلانی نشده باشد. به این ترتیب در حالت علی‎السویه هستیم و تنها در چنین حالتی است که امر به ایمان و اختیاری بودن آن معقول است وگرنه در صورتی که امری عقلاً قابل ردّ یا اثبات باشد، جایی برای اعتقاد یا ایمان نمی‎ماند.

مقدمه‌ی این استدلال اختیاری بودن ایمان است. به نظر می‎رسد از آن‎جا که ضرورت نقطه‌ی مقابل اختیار و امکان است، خلطی صورت گرفته است. اگر مدعایی با استدلال ثابت شود، می‎گوییم نتیجه را ضرورتاً باید پذیرفت. این ضرورت، ضرورت منطقی است، نه جبر در مقابل اختیار انسان. به این ترتیب انسان در همین زمینه نیز مختار است و می‎تواند از پذیرش نتیجه سر باز زند؛ هرچند این وازنش خلاف ضرورت منطقی باشد. پس در این باره ضرورت و وجوب منطقی با اختیار و امکان انسانی جمع شده‎ است. بنابراین اگر خدا به ایمان امر کرده است و بر این اساس آن را اختیاری دانستیم، با وجوب و ضرورتی که می‎تواند حاصل یک استدلال باشد، قابل جمع است. پس اگر خداوند فرمود به من ایمان بیاور، بدین معناست که نخست خدا را اثبات کن و به او معرفت حاصل کن و سپس او را از روی اراده و اختیار با تمام وجود بپذیر. هرچند آقای ملکیان نقش استدلال را در ایمان گاه به طور ضمنی پذیرفته است؛[80]

نکته دوم درباره‌ی نوع جدید بت‎پرستی است که آقای ملکیان به آن اشاره می‎کند. آیا اگر فرد مسلمان عقیده‎ای دگم داشت، آیا او دست‎کم همسان یک شیطان‎پرست هندی یا یک خرافه‎پرست سرخ‎پوست نیست؟ آیا تسامح و مدارا شامل حال او نمی‎شود؟ چرا اگر اعتقاد در محدوده‌ی خودی مطرح شود تا بدین حد موجب برآشفتگی است؟ گذشته از این، ایشان حق‎پرستی را مقابل عقیده‎پرستی و بت‎پرستی قرار می‎دهد: «اگر من شیفته‌ی عقایدم بشوم و آن‎ها را بپرستم این هم نوعی بت‎پرستی است. اما چه کسی بت‎پرست نیست؟ کسی که حق‎پرست است».[81] سؤال این است که مراد از حق چیست؟ اگر مراد از حق، خداست، پرستش او جایز است، اما به این بحث ارتباطی ندارد. ولی اگر مراد از حق، عقیده‌ی حق است، به این بحث ارتباط دارد، اما پرستش آن جایز نیست. گذشته از این اگر فردی عقیده‌ی حقی داشت آیا نباید آن را پذیرفت؟ آیا نباید در مقابل تخریب، از آن دفاع کرد؟ آیا این بت‎پرستی است؟ این پرستش عقیده نیست. این احترام به عقیده‎ای است که صاحبش برای تحصیل آن تلاش کرده است. افزون بر این که چون عقیده‌ی حق از طریق استدلال به دست می‎آید، پس باید به استدلال و منطق نیز احترام گذارد. نتیجه آن‎که اگر دو عنصر عقیده و حق با یکدیگر جمع شد، براساس نظر آقای ملکیان باید آن را پذیرفت و پرستید. چون این مصداق حق‎پرستی است. پس نمی‎توان این‎چنین بی‎رحمانه به عقیده و اعتقاد تاخت.
اگر نسبت میان ایمان وعقیده را به دکتر سروش ارائه دهیم، قضاوت ایشان این است که ایمان بر عقیده تقدم دارد: «اما اعتقادات دینی تجربه‎ها و کشف‎های دینی را تئوریزه می‎کنند. در حقیقت نسبت اعتقادات دینی با تجربه‎های دینی نسبتی است که فیلسوفان بین علم حصولی و علم حضوری برقرار می‎کنند. علم حضوری دانسته‎های عریان و بی‎واسطه‌ی انسان‎هاست که هنوز بر روی آن‎ها پوشش تئوریک افکنده نشده است. حتی می‎توان گفت علم حضوری علمی است همراه با غفلت، یعنی نوعی آگاهی ناآگاهانه، یا علم غافلانه. اما هنگامی که صورت‎سازی ذهن آغاز می‎شود، یافته‎های حضوری به یافته‎های حصولی بدل می‎شوند».[82]

اینک شرح ماجرای تقدم ایمان بر عقیده و معرفت.
این دیدگاه ریشه در سنّت مسیحیت غربی دارد. نیکلاس ولترستورف معتقد است که آگوستین ایده‌ی تقدم ایمان بر فهم و معرفت را از کلمنت اسکندرانی به ارث برده است:[83] «ایمان می‎آورم تا بفهمم».[84] اما اندیشه‌ی تقدم ایمان، بیش‎تر به نام آنسلم قدیس (حدود 1109 ـ 1033 م) شناخته می‎شود. شعار معروف این کشیش ایتالیایی این بود که «ایمان بیاور تا بفهمی».[85] اگر انسانی به شخصی بی‎اعتماد شد و به این باور رسید که او هیچ سخن سنجیده و حساب شده‎ای ندارد و بدون تأمل لب به سخن می‎گشاید، طبعاً به چنین شخصی بی‎اعتنایی خواهد کرد و اگر از او کتاب یا گفته‎ای دید برای آن ارزشی قایل نمی‎شود. در این صورت درصدد فهم کلام او برنمی‎آید و اگر هم بیاید به مراد گوینده نخواهد رسید و آن را فهم نمی‎تواند کرد؛ زیرا همدلی شرط فهم است. اگر انسان درباره فردی به حدّ باور و اعتقاد رسید و پذیرفت که هرچه از دهان او خارج می‎شود نکته است و غنیمت، در این صورت اگر از او کتابی به دستش رسید و در آن تناقض هم دید، درصدد چاره‎جویی و راه حل برمی‎آید. آنسلم با این مثل می‎گوید: در دین، با گزاره‎هایی ـ مانند وجود خدا، قضا و قدر، جبر و اختیار و سعادت و شقاوت انسان ـ مواجهیم که انسان نمی‎تواند به آن‎ها معرفت یابد؛ پس باید نخست و در نقطه‌ی آغاز به آنها ایمان آورد و باور کند تا شرط فهم حاصل آید و بعد به درک و اثبات آن نایل شود. اگر ما به خداوند ایمان آوردیم، او نوری به قلب ما می‎تاباند که با آن به فهم مدعیات دینی می‎رسیم و از عهده‌ی ارائه‌ی دلیل بر‎می‎آییم. او می‎گفت: من دو سال در حال ایمان به سر بردم تا با لطف و مدد الهی توانستم برای وجود او دلیلی بیابم. این همان «برهان وجود شناختی» آنسلم است. روش آنسلم در جمله‌ی معروف او خلاصه شده است: «ایمان می‎آورم تا بفهمم». نباید اول ثابت کنیم و بعد ایمان بیاوریم. نمی‎توان حقایق کلامی را با حقایق غیر کلامی پذیرفت؛ بلکه تنها زمانی با ایمان به خدای زنده و حقیقی رو به رو شدیم، در موقعیتی قرار می‎گیریم که می‎توان حقیقی بودن ایمان را درک کرد. وظیفه‌ی فلسفه نیز همین است. این کار، هم به نفع مؤمنان است هم به نفع بی‎ایمانان؛ زیرا به آنان کمک می‎کند که حقایق امور را بفهمند و این روش نه می‎تواند جای ایمان مسیحی را بگیرد و نه راه کوتاه‎تری به سوی آن است، بلکه کوششی است برای روشن ساختن موقعیت و مقام ایمان مسیحی.

اندیشه‌ی تقدم را امروزه تحت عنوان «فیدئیزم» می‎توان پی جست. کیرکگارد، بزرگ‎ترین منادی این مکتب، با اصالت دادن به ایمان و تجربه‌ی درونی، آهسته آهسته عقاید دینی را پس می‎زند. وی پس از مرگ پدر خویش نوشت: «هیچ قرینه‎ای نیست که او فکر کند، میکل کیرکگار «حقیقتاً» به نحوی در جهان دیگر به سر می‎برده است»،[86] و بدین ترتیب معاد را منکر شد. وی هم‎چنین به اعتقاد برخی مفسران به دو یا چندین خدا اعتقاد داشته است.[87] بنابراین ایمان گروی و اصالت دادن به ایمان، و آن را برتر از فهم و معرفت نشاندن و اعتقاد را به حاشیه راندن، به چنین نتایجی می‎انجامد.

اما در مقابل، دیدگاهی مطرح است که معتقد به تقدم معرفت بر ایمان است. سرآمد این متفکران توماس آکویناس است که ایمان را نحوه‎ای از آگاهی و معرفت تلقی می‎کرد.[88] گذشته از این، براساس تعالیم اسلام ‎می‌توان گفت که ایمان معرفتی است که به قلب وارد شده باشد. بنابراین معرفت، اساس و پایه‌ی ایمان دینی را تشکیل می‎دهد و ایمان بدون معرفت ایمان نخواهد بود. پس با تقویت معرفت دینی می‎توان ایمان دینی را تکامل بخشید. نتیجه آن‎که ایمان، بر معرفت و فهم مسبوق است. بنابراین در نخستین گام باید گفت: فهم بر ایمان مقدم است؛ بدین معنا که تا اصول اعتقادی برای انسان مفهوم نشود و آدمی به آن‎ها معرفتی، هرچند اجمالی پیدا نکند، ایمان درپی نخواهد آمد. از سوی دیگر یکی از سنن الهی این است که ایمان را در رشد فهم و معرفت و شکوفایی بینش و عقل انسان مؤثر قرار داده است: تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً؛[89] «اگر پرهیزکار شوید خدا به شما فرقان می‎بخشد».
بنابراین ایمان حدوثاً مسبوق به فهم و معرفت است بدین معنا که بقای ایمان مسبوق به مرتبه‎ای از معرفت است و ایمان مؤثر در مرتبه‎ای بالاتر. میان ایمان و معرفت در بقا نوعی رابطه‌ی کنش و واکنش، و تأثیر و تأثر متقابل وجود دارد.
اما در نقطه آغاز، شناخت و معرفت اصل است؛ البته ممکن است این شناخت، اجمالی و ساده باشد، ولی آنچه اهمیت دارد این است که شروع حرکت ایمانی انسان با تعقل و معرفت همراه است.