هزارگوهر

سيد عطاء اللَّه مجدي‏

- ۹ -


692 «لم يوفّق من استحسن القبيح و اعرض عن قول النّصيح» كسى كه بد را خوب شمرد و از گفته ناصح روى گرداند پيروز نشد

ترا در نظر آيد ار زشت، خوب ،

نكو بينى، ار جمله نقص و عيوب،

گريزنده باشى ز اندرز و پند،

نه پيروز باشى نه دور از گزند

693 «لم يخلق الله سبحانه الخلق لوحشة و لم يستعملهم لمنفعة» خداوند پاك مردم را از روى ترس نيافريد و بخاطر سود خودش از آنان عمل نخواست

نبود آفرينش ز ترس و ز بيم

نه جز لطف پروردگار كريم‏

نه ز آن ره كه سودى برد خويشتن ،

عمل خواست خالق ز هر مرد و زن‏

694 «لكلّ شي‏ء زكاة و زكاة العقل احتمال الجهّال» هر چيزى زكاتى دارد. زكات عقل تحمّل نادانى جاهلان است

بهر چيز البتّه باشد زكات

زكات است واجب چو صوم و صلات‏

زكات خرد رفق با جاهل است‏

چو جاهل ز اعمال خود غافل است‏

695 «لكل شي‏ء بذر و بذر الشّر الشّره» هر چيزى را تخمى است و تخم بدى آزمندى است

بهر چيز بذرىّ و تخمى بود

به كشتن زمينىّ و شخمى بود

بود تخم شرّ و بدى، حرص و آز

مكن سينه بر كشت اين تخم باز

696 «لكلّ شي‏ء افة و افة الخير قرين السّوء» براى هر چيزى آفتى است و آفت نيكى همنشين بد است

بهر جا بهر چيز آفت بود

نه بيرنج البتّه، راحت بود

بود آفت همدمى، يار بد

ترا يار بد، بدتر از مار بد

697 «لن يفوتك ما قسم لك فاجمل فى الطّلب» آنچه قسمت تو است از دستت بيرون نمى‏رود، پس در طلب روزى آهسته باش

مكن بيش در كسب روزى تلاش

بيا اندكى كند و آهسته باش‏

به قسمت تو خواهى رسيدن همى‏

مشو نا اميد از مقدّر دمى‏

698 «لن يجوز الجنّة الّا من جاهد نفسه» ببهشت نخواهد رسيد مگر كسى كه با خودش جهاد كند

نخواهد رسيدن بفيض بهشت ،

مگر آنكه تخم هوس را نكشت‏

به پيكار با ديو نفس پليد،

به پيروزى و سرفرازى رسيد

699 «لن يجدي القول حتّى يتّصل بالفعل» گفتار كفايت نمى‏كند مگر آنكه با عمل توأم گردد

چو با گفته كردار توأم شود،

تو را هر چه خواهى فراهم شود

بگفتن نه هر مشكل آسان شود،

چو اندر عمل كس هراسان شود

700 «لسان الصّدق خير للمرء من المال يورّثه من لا يحمده» زبان راستگو براى انسان بهتر از مالى است كه آن را كسى بميراث برد كه سپاسگزار نيست

بود گفته راست بهتر ز مال

چو مال است بر صاحب خود وبال‏

تو از گفته راست تحسين شوى‏

ز ورّاث پيوسته نفرين شوى‏

701 «لسانك ان امسكته انجاك و ان اطلقته ارداك» اگر زبانت را نگهدارى نجاتت مى‏دهد و اگر رهايش سازى هلاكت ميكند

هلاك و نجاتت بود از زبان

چو خواهى شوى راحت از دست آن،

ببندش ز هر زشت و هر ناروا

مكن آفت جان خود را رها

702 «لسان الجاهل مفتاح حتفه» زبان نادان كليد مرگ اوست

بنادان رسد هر زيان و گزند،

چو روزى هم او اندر افتد به بند،

زيانش همه از زبانش بود

زبان آفت جسم و جانش بود

703 «لو يعلم المصلّى ما يغشاه من الرّحمة لما رفع راسه من السّجود» اگر نمازگزار بداند تا چه اندازه رحمت خدا او را فرو گرفته، البتّه سر از سجده بر نخواهد داشت

بود گر كس آگه ز لطف خدا ،

بدانگه كه سازد نمازى ادا،

نخواهد سر از سجده كردن بلند

بدين پايه باشد نماز ارجمند

704 «لو اعتبرت بما اضعت من ماضى عمرك لحفظت ما بقى» اگر از آنچه از عمر گذشته‏ات تباه كرده‏اى، پند مى‏گرفتى بقيّه آنرا حفظ مى‏كردى

گر از آنچه از عمر كردى تباه ،

ترا بود زان عبرت و انتباه،

غنيمت شمردى تو آينده را

خريدى به فانى تو پاينده را

705 «لو كان لربّك شريك لأتتك رسله» اگر خدايت را شريكى بود، البتّه فرستادگانش پيش تو آمده بودند

اگر بود ذات خدا را شريك،

همه كار خلقت نمى‏بود نيك،

رسولان او را تو ديدى تمام‏

كسى نيست همتاى او، و السّلام‏

706 «ليس شي‏ء ادعى الى زوال نعمة و تعجيل نقمة من اقامة على ظلم» هيچ چيز مانند اصرار بر ستم انسان را بسوى نابودى نعمت و زود رسيدن بلا نمى‏خواند و نمى‏كشاند

ز اصرار بر ظلم و جور و ستم ،

نباشد بتر در زوال نعم‏

بلا نيز اندر پى آن رسد

همه زور و قدرت بپايان رسد

707 «ليس فى المعاصى اشدّ من اتّباع الشّهوة فلا تطيعوها فيشغلكم عن اللّه» بين گناهان گناهى از پيروى شهوت بدتر نيست، آنرا فرمان مبريد كه شما را از ياد خدا باز مى‏دارد

ز شهوت پرستى گناهى بتر،

نيايد مرا هيچ اندر نظر

نمائى چو زنجير شهوت رها،

تو را باز دارد ز ياد خدا

708 «ليس بمؤمن من لم يهتمّ باصلاح معاده» كسى كه باصلاح كار آخرتش نكوشد مؤمن نيست

كسى كاخرت را برد او زياد، 

نكوشد به اصلاح امر معاد،

نباشد ورا دين و ايمان درست‏

چو اندر اصول است بسيار سست‏

709 «ليس لابليس وهق اعظم من الغضب و النّساء» براى شيطان كمندى بزرگتر از خشم و زن نيست

كمندى بود بهر ابليس، خشم

نپوشد ز اغواى و تزوير، چشم‏

كمند دگر بهر او زن بود

بعقل و بدين تو رهزن بود

710 «ليس فى الغربة عار، انّما العار فى الوطن الافتقار» غريبى ننگ و عار نيست. بلكه ننگ و عار ندارى در وطن است

ز غربت نباشد به كس ننگ و عار

وطن غربت است ار تو باشى فگار

چه نالى ز غربت تو اى كامكار

كه ننگ است در خانه بودن ندار

711 «ليس لكذوب امانة و لا لفجور صيانة» كسى كه زياد دروغ گويد امين، و آنكه بسيار گناه كند پيمان نگه دار نيست

ز ناكس تو اميد نيكى مدار

كه كاذب نباشد امانتگزار

نه فاجر نگه دار پيمان بود

نه كاذب باخلاق انسان بود

712 «ليس الخير ان يكثر مالك و ولدك انّما الخير ان يكثر علمك و يعظم حلمك» خير باين نيست كه مال و اولادت زياد شود، بلكه باين است كه دانشت بيشتر گردد و حلمت قوّت گيرد

تو را نيست در كثرت مال خير

چو آنرا تو باقى گذارى بغير

نه در كثرت اهل و فرزند خويش‏

بعلم و بحلم است، باشد چو بيش‏

713 «ليس من خالط الأشرار بذى معقول» كسى كه با بدكاران بياميزد خردمند نيست

كسى را كه اشرار همدم بود ،

همه كار او خوردن غم بود

خطا ميكند، نيست فرزانه او

ز عقل است بيچاره بيگانه او

714 «ليس من شيم الكرام تعجيل الانتقام» شتاب در گرفتن انتقام شيوه بزرگان و نيكان نيست

بزرگان نباشند زود انتقام

بود تيغشان دائم اندر نيام‏

ره بخشش و عفو گيرند پيش‏

باحسان و نيكى گرايند بيش‏

715 «ليس الحكيم من قصد بحاجته الى غير كريم» كسى كه بسوى غير جوانمرد حاجت برد حكيم نيست

چو حاجت برد كس بسوى لئيم ،

نباشد سزاوار نام حكيم‏

فرومايه را نيست مردانگى‏

بدور است از خير و فرزانگى‏

716 «ليس شي‏ء اعزّ من الكبريت الأحمر الّا ما بقى من عمر المؤمن» جز باقى مانده عمر مؤمن چيزى از زر سرخ گرامى‏تر نيست

نباشد گرامى تر از سرخ زر

بارج و بها نزد اهل نظر

مگر باقى عمر مردان دين‏

مگر قدر اعمال اهل يقين‏

717 «ليس شي‏ء ادعى لخير و انجى من شرّ من صحبة الأخيار» هيچ چيز بيش از همنشينى با نيكان انسان را بسوى خير نمى‏كشاند و از بدى باز نمى‏دارد

برو صحبت نيك مردان گزين 

مشو غافل از همدم و همنشين‏

كزان نيست از بد رهاننده‏تر

نه بر نيكى و خير خواننده‏تر

718 «ليس لأحد من دنياه الّا ما انفقه على اخراه» براى هيچكس از دنيايش بهره‏اى نيست مگر آنچه صرف آخرتش كرده باشد

ز دنيا ترا بهره دانى كه چيست

جز انفاق بر آخرت هيچ نيست‏

چو خيرى ز مالت فرستى به پيش،

نصيب تو باشد از آن خير بيش‏

719 «ليس من اساء الى نفسه بذى مأمول» بكسى كه بخودش بدى كند اميد نيكى نمى‏رود

چو با خويشتن بد كند بنده‏اى ،

نه او باشد انسان ارزنده‏اى‏

نه اميد نيكى توان داشت ز او

نه او را بود عزّت و آبرو

720 «ليس من العدل القضاء على الثّقة بالظّنّ» باتّكاى حدس و گمان داورى كردن از عدالت بدور است

چو خواهى بامرى كنى داورى ،

بحقّ و عدالت تو روى آورى،

مكن تكيه بر حدس و ظنّ و گمان‏

كه از عدل و انصاف دور است آن‏

721 «لذّة الكرام فى الإطعام و لذّة اللّئام فى الطّعام» لذّت بزرگان در خوراندن است و لذّت فرومايگان در خوردن

بزرگان ز اطعام لذّت برند

بجان راحت ديگران را خرند

فرومايه را لذّت از خوردن است‏

توانائيش در دل آزردن است‏

722 «للمتّقى ثلاث علامات اخلاص العمل و قصر الأمل و اغتنام المهل» پرهيزكار سه نشانه دارد: عمل پاك، آرزوى كوتاه و غنيمت شمردن فرصتها

سه دارد نشان شخص پرهيزكار ،

بود وقت را او غنيمت شمار

باخلاص اندر عمل كوشد او

بود كوتهش خواهش و آرزو

723 «للمتّقى هدى فى رشاد و تحرّج عن فساد و حرص فى اصلاح معاد» براه راست رفتن و از بدى دورى گزيدن و در اصلاح آخرت كوشيدن شيوه پرهيزكار است

رود بر ره راست پرهيزكار

ندارد ز فكر معاد او قرار

بپرهيزد از فتنه و كار زشت‏

بود جاى او بى‏شك اندر بهشت‏

724 «لم يفد من كانت همّته الدّنيا عوضا و لم يقض مفترضا» كسى كه همّتش عوض گرفتن دنيا از آخرت بود، سودى نبرد و واجبى را ادا نكرد

چو كس آخرت را بدنيا دهد ،

نه سودى از اين كار و سودا برد

نه فرضى ادا سازد از مال خويش‏

نه بيچاره خيرى فرستد به پيش‏

725 «لحظ الإنسان رائد قلبه» نگاه انسان پيك دل او است

نگاه تو اى ديده پيك دل است

سر از امر دل تافتن مشكل است‏

تو بينىّ و دل خواهد از من همى‏

بهر خواستن افتم اندر غمى‏

726 «لن تعرف حلاوة السّعادة حتّى تذاق مرارة النّحس» شيرينى سعادت هيچگاه معلوم نمى‏شود مگر با چشيدن تلخى بدبختى

تو از لذّت نيك بختى دمى،

شوى آگه اى بيخبر آدمى،

گه از باده تلخ بخت نگون،

بكام تو ريزند لختى چو خون‏

727 «لن يحصل الأجر حتّى يتجرّع الصّبر» هرگز اجر حاصل نمى‏شود مگر با بكام كشيدن جرعه‏هاى تلخ شربت صبر

نخواهى رسيدن باجر و ثواب ،

نخواهى تو رستن ز رنج و عذاب،

مگر باده صبر را سركشى‏

نباشى ز تقدير در سر كشى‏

728 «لن يزلّ العبد حتّى يغلب شكّه يقينه» بنده هيچ گاه نلغزد، مگر وقتى شكّش بر يقينش بچربد

چو غالب شود شكّ كس بر يقين

 برون آردش از ره حقّ و دين‏

دهد جمله طاعات او را بباد

يقين تو هرگز بدين سان مباد

729 «لم ينجع الادب حتّى يقارنه العقل» ادب تا با عقل همراه نباشد سودى ندهد

چو همره نباشد ادب با خرد،

 تو را اى مؤدّب چه سودى دهد

چراغ ادب از خرد روشن است‏

ادب بر تن با خرد جوشن است‏

فصل هيجدهم كلماتى كه با «لا» آغاز مى‏شوند

730 «لا يرضى الحسود عمّن يحسده إلّا بموته أو زوال النّعمة عنه» حسود از شخص مورد حسد راضى نمى‏شود مگر بمرگ او يا نابودى نعمتش

چو محسود، افتد بخاك سيه ،

مر او را شود، زندگانى تبه،

بياسايد آنگه حسود پليد

بر او لعنت جاودانى مزيد

731 «لا جهاد كجهاد النّفس» هيچ پيكارى مانند پيكار با خود نيست

چو جنگى تو با ديو نفس شرير

بايمان نمائى تو او را اسير،

جهادى از اين نيست برتر تو را

دهد اجر و مزد جزيلت خدا

732 «لا عزّة كالثّقة بالأيّام» هيچ فريبى مانند اعتماد به روزگار نيست

مكن تكيه بر گردش روزگار

تو را بايد از آن بسى اعتبار

نبينى تو از آن فريبنده‏تر

وفا نيست در سير اين بد سير

733 «لا يفسد الدّين كالطّمع. لا يصلح الدّين كالورع» هيچ چيز دين را مثل طمع خراب نمى‏كند، هيچ چيز دين را مانند پارسائى اصلاح نمى‏نمايد

بدين راه يابد فسادى، اگر،

ز حرص و طمع باشد آن بيشتر

بسامان گرايد اگر كار دين،

شود از ورع بيشتر اين چنين‏

734 «لا سودد مع الانتقام. لا عثار مع صبر» با انتقام گرفتن سرورى بدست نيايد. در صبر لغزش نيست

بزرگى به عفو است نى انتقام

مزن گام اندر ره انفصام‏

مصون داردت صبر از هر خطا

عجول است، درمانده و بينوا

735 «لا شفاء لمن كتم طبيبه دائه» آنكه درد شرا از طبيب خود پنهان كند اميد بهبودش نرود

چو پنهان كنى درد خود از طبيب

شوى خسته آخر ز صبر و شكيب‏

نخواهى شفا يافتن الغرض‏

هلاكت كند رنج درد و مرض‏

736 «لا خير فى لذّة توجب ندما و شهوة تعقّب الما» در لذّتى كه باعث پشيمانى شود و شهوتى كه منجر بدرد و گرفتارى گردد، خيرى نيست

چو لذّت بسوى ندامت كشد ،

ز شهوت چو رنج و عذابت رسد،

تو را نيست خيرى در اين هر دو كار

همان به كه باشى از آن بر كنار

737 «لا عاجز اعجز ممّن أهمل نفسه فأهلكها» هيچكس از آن كس ناتوانتر نيست كه نفسش را رها كند تا او را هلاك سازد

نباشد چنو هيچكس ناتوان ،

كه سازد رها نفس خود را عنان،

رود پيش اندر ره ناروا

بخاك افكند نفس سركش ورا

738 «لا ينبغي ان يعدّ عاقلا من يغلبه الغضب و الشّهوة» شايسته نيست كسى را كه خشم و شهوت بر او غالب است، خردمند ناميد

چو بر كس شود چيره خشم و غضب ،

و ر از شهوت افتد برنج و تعب،

نخوانش خردمند، كاو جاهل است‏

نه اين شيوه مردم عاقل است‏

739 «لا نجاة لمن لا إيمان له. لا إيمان لمن لا يقين له» كسى كه ايمان ندارد رستگار نمى‏شود. كسى كه اهل يقين نيست ايمان ندارد

بدل نور ايمان ندارى اگر ،

نجات تو نبود بچيز دگر

شود حاصل ايمان ترا با يقين‏

تبه گردد از شكّ و ترديد، دين‏

740 «لا هداية لمن لا علم له. لا سيادة لمن لا سخاء له» كسى كه دانش ندارد براه راست نمى‏رود. كسى كه بخشنده نيست سرورى نمى‏يابد

ز دانش كسى را چو سرمايه نيست ،

همه سير او در خط گمرهيست‏

ترا نيست گر بخشش اى هوشمند

نخواهى شدن سرور و سربلند

741 «لا يشبع المؤمن و أخوه جائع» مؤمن وقتى برادر دينيش گرسنه باشد خود را سير نمى‏كند

ز سيرى كند مرد دين اجتناب 

نباشد چو همسايه را نان و آب‏

مر او را دهد بهره از آن خويش‏

بود جان همسايه‏اش جان خويش‏

742 «لا يكمل ايمان عبد حتّى يحبّ من أحبّه للّه و يبغض من أبغضه للّه» ايمان بنده كامل نشود مگر آنكه هر كه را دوست يا دشمن دارد بخاطر خدا باشد

چو كس باشدت دشمن اندر نظر، 

ترا دوست باشد چو شخص دگر،

چو بهر خدا باشد اين مهر و كين،

ترا كامل است اى خردمند دين‏

743 «لا شي‏ء اعود على الإنسان من حفظ اللّسان و بذل الإحسان» هيچ چيز براى شخص سودمندتر از نگهداشتن زبان و نيكى كردن نيست

ترا نيست بهتر ز حفظ زبان

به بيهوده مگشاى هرگز دهان‏

هم از بذل نيكى دريغت مباد

كه بعد از تو نيكى بماند بياد

744 «لا خير فى الصّمت عن الحكمة كما لا خير فى القول الباطل» خاموشى از دانش و حكمت روا نيست همانطورى كه از باطل سخن گفتن سزاوار نباشد

چو از دانش و حكمت آيد سخن ، 

نكو نيست خاموشى اهل فنّ‏

و گر صحبت از لغو يا باطل است ،

چه بهتر ز خاموشى كامل است‏

745 «لا تعد ما تعجز عن الوفاء. لا تسئل من تخاف منعه» از وعده‏اى كه قادر بوفايش نيستى بپرهيز. از كسى كه مى‏ترسى چيزى بتو ندهد چيزى مخواه

مكن وعده گر عاجزى از وفا

كه پيمان شكن باشد اهل جفا

مبر حاجت خود بنزد كسى،

كه ترسى ز منع و دريغش بسى‏

746 «لا يكون الصّديق صديقا حتّى يحفظ أخاه فى ثلاث فى نكبته و غيبته و وفاته» دوست واقعا دوست نيست مگر رفيق خود را در سه مورد حفظ كند: هنگام پريشانى و غيبت و مرگ

ترا دوستى باشد آنگه تمام  ،

كه اندر رفاقت كنى اهتمام‏

به نكبت، به غيبت، بمردن همى،

نباشى تو از يار غافل دمى‏

747 «لا تستصغرنّ عدوّا و ان ضعف» دشمن را كوچك مشمار اگر چه ناتوان باشد

عدو را نبايد شمارى تو خرد 

گرش كار شد زار و فرمان ببرد

مبادا كه روزى شود چيره دست‏

در آن روز او بر تو آرد شكست‏

748 «لا نعمة أهنأ من الأمن» هيچ نعمتى از امنيّت گواراتر نيست

گرامى‏ترين نعمت روزگار،

بود امن و آسايش پايدار

نباشد بجائى چو امن و امان،

ز هر كار هر كس شود ناتوان‏

749 «لا يعاب الرّجل بأخذ حقّه و انّما يعاب بأخذ ما ليس له» انسان نبايد بگرفتن حقّش سرزنش شود بلكه بايد بگرفتن آنچه مال او نيست نكوهش گردد

چو باشد كسى در پى حقّ خويش ،

مزن از ملامت بر او زخم بيش‏

دگر خواست مال دگر كس برد ،

بهر لعنت و ناسزائى سزد

750 «لا يسود من لا يحتمل إخوانه» آنكه بار دوستان و برادران دينى خود را بدوش نكشد سرورى نيابد

بدل دارى ار نيّت سرورى،

و گر خواهى از ديگران برترى،

تو در خدمت دوستانت بكوش‏

بكش بار اخوان خود را بدوش‏

751 «لا خير فى قوم ليسوا بناصحين و لا يحبّون النّاصحين» در قومى كه يكديگر را پند ندهند و نصيحتگران را دوست نداشته باشند، خيرى نيست

چو قومى نكوشد بانذار خويش ،

نصيحتگران را براند ز پيش،

بخيرش نمى‏باش اميدوار

شود عبرت آن قوم در روزگار

752 «لا يجمع المال الّا الحريص و الحريص شقىّ مذموم» مال جز با آزمندى جمع نمى‏شود و شخص آزمند بدبخت و مورد سرزنش است

نه گرد آورد مال جز آزمند

نه ز آن بهره‏اى باشدش جز گزند

ملامت شود آن نكوهيده خو

چنو تيره‏بختى مكن جستجو

753 «لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق» اطاعت از مخلوق نبايد موجب سرپيچى از امر خالق شود

مبادا تو در طاعت اين و آن،

كنى سركشى از خداى جهان‏

نيايد ز دست كسى هيچ كار

چو باشى به درگاه حقّ شرمسار

754 «لا يفوز بالجنّة إلّا من حسنت سريرته و خلصت نيّته» ببهشت نمى‏رسد مگر كسى كه نيكو نهاد و پاك نيّت باشد

كسى را كه پاكيزه باشد نهاد ،

ورا حسن نيّت خدا نيز داد،

بود جاى او بى‏شك اندر بهشت‏

نه كس بدرود غير تخمى كه كشت‏

755 «لا تقوم حلاوة اللّذة بمرارة الأفات» شيرينى لذّت بتلخى آفات نمى‏ارزد

به شيرينى لذّت اى كامياب ،

منه پاى بيرون ز راه صواب‏

كه شيرينى لذّت دنيوى ،

نيرزد بناكامى اخروى‏

756 «لا يدرك أحد ما يريد من الأخرة إلا بترك ما يشتهى من الدّنيا» هيچكس بدانچه در آخرت دوست دارد نمى‏رسد، مگر آنكه آنچه را در اين دنيا مورد پسند او است واگذارد

نخواهى رسيدن بمقصود خويش

تو در آن سراى، اى پسنديده كيش‏

مگر آنچه محبوب باشد تو را،

ز دنيا كنى بهر عقبى رها

757 «لا خير فى قلب لا يخشع و عين لا تدمع و علم لا ينفع» در دلى كه طاعت نباشد و چشمى كه نگريد و دانشى كه سودى ندهد، خيرى نيست

چو چشمى نگريد براه خدا ،

دل سخت و عارى ز نور صفا،

دگر دانشى كاندر آن سود نيست،

بگو بهره و خير اين هر سه چيست‏

758 «لا غنى مع سوء تدبير» با سوء تدبير توانگرى وجود نخواهد داشت

نباشد چو تدبير و عقل معاش ،

بجائى نخواهد رسيدن تلاش‏

توانگر نخواهى شدن هيچگه‏

بعزّ قناعت نيابى چو ره‏

759 «لا فقر مع حسن تدبير» با حسن تدبير نادارى در ميان نخواهد بود

ترا حسن تدبير باشد اگر،

چه غم باشدت اى برادر دگر

توانگر شوى گر تو باشى فقير

برو دست درماندگان را بگير

760 «لا تتكلّم بكلّ ما تعلم فكفى بذلك جهلا» آنچه را مى‏دانى مگو زيرا براى نادانى همين بس است.

مگوى آنچه خوانىّ و دانى تمام 

بدانش پژوهى تو كن اهتمام‏

كه باشد بجهل تو اين خود گواه‏

مبادا شود كارت از آن تباه‏

761 «لا تستحى من اعطاء القليل فانّ الحرمان اقلّ منه» از بخشيدن چيز اندك شرم مدار زيرا نا اميد كردن از آن كمتر است

مكن شرم، عطاى تو گر كم بود ،

كه گل را طراوت ز شبنم بود

بود اندك از هيچ بهتر بسى‏

خجل نيست از بخشش خود كسى‏

762 «لا يستحقّ اسم الكرم الّا من بدء بنواله قبل سؤاله» جز آن كس كه پيش از خواهش بخشش كند، كسى شايسته نام كرم نيست

نباشد سزاوار نام كرم،

جز آن كس كه در بذل بسيار و كم،

ببخشد بمحتاج پيش از سؤال‏

نباشد برش خوار چيزى، چو مال‏

763 «لا تردّن السّائل و ان اسرف» سائل را مران اگر چه اندازه نگه ندارد

مران از در خويشتن سائلى

ور اسراف ورزد، مگو باطلى‏

گر او را دهى چيزى اى نيك خو،

نباشد به از قيمت آبرو

764 «لا تذكر الموتى بسوء فكفى بذلك اثما» مردگان را ببدى ياد مكن زيرا براى گناه همين بس است

بزشتى مكن ياد از آن كه مرد

كه او خوب و بد همره خويش برد

همينت كفايت كند بر گناه‏

بغيبت مكن نامه‏ات را سياه‏

765 «لا تفرحنّ بسقطة غيرك فانّك لا تدرى ما يحدث بك الزّمان» از در افتادن و لغزش كسى شادمان مشو، زيرا نمى‏دانى كه روزگار براى خودت چه پيش مى‏آورد

ز افتادن كس مشو شادمان

چه دانى كه فردا چه زايد زمان‏

نباشد بتر كس ز بد خواه خلق‏

بترس اى بد انديش از آه خلق‏

766 «لا تسى‏ء الخطاب فيسوءك نكير الجواب» كسى را ببدى خطاب مكن زيرا جواب زشت تو را ناپسند خواهد آمد

بزشتى مكن هيچكس را خطاب

كزو زشت خواهى شنيدن جواب‏

نخواهى تو گر رنجه انگشت خويش،

مزن بر سر هيچكس مشت خويش‏

767 «لا ترغب فيما يفنى و خذ من الفناء للبقاء» چيزى را كه نابودى پذيرد مخواه و از دنياى فانى براى سراى باقى توشه برگير

بچيزى كه فانى است كمتر گراى

شود آماده از بهر ديگر سراى‏

تو زاد سفر را فراهم نماى‏

ز فانى بگير و بباقى فزاى‏

768 «لا تستكثرنّ الكثير من نوالك فانّك اكثر منه» بخشش زياد خود را بزرگ مشمار، زيرا خود از آن بزرگترى

عطاى تو بسيار باشد اگر،

بچشم حقارت تو در آن نگر

تو والاترى از عطاى عظيم‏

برو قدر خود را بدان اى كريم‏

فصل نوزدهم كلماتى كه با «ما، م» آغاز مى‏شوند

769 «ما اقبح البخل مع الإكثار» بخل در حال توانگرى خيلى زشت است

توانگر چو امساك ورزد خطا است

بغايت نكوهيده و نابجا است‏

ورا بذل و بخشش پسنديده‏تر

قناعت به درويش زيبنده‏تر

770 «ما اقبح العقوبة مع الاعتذار» وقتى گناهكار پوزش مى‏طلبد كيفر كشيدن بسيار زشت است

گنهكار چون پوزش آرد بكار ،

ز كردار خود باشد او شرمسار،

چه زشت است كيفر كشيدن از او

بود عفو او قيمت آبرو

771 «ما ابعد الخير ممّن همته بطنه و فرجه» كسى كه همّتش در سير كردن شكمش و آرام ساختن شهوتش باشد خيلى از خير بدور است

ترا همّت ار شهوت و خوردن است ،

نه اين زندگانى به از مردن است‏

چه دور است خير از تو اى چارپا

چو مردى چه دارى كه ماند بجا

772 «ما احسن بالإنسان ان يقنع بالقليل و يجود بالجزيل» چقدر خوب است كه انسان بكم بسازد و زياد ببخشد

خوش آن كاو بسازد به كم در جهان

بود از قناعت بسى شادمان‏

ببذل و به بخشش گشايد چو دست،

بمحتاج و مسكين دهد هر چه هست‏

773 «ما أمن عذاب اللّه من لم يامن النّاس شرّه» كسى كه مردم از شرّش مصون نباشند از عذاب خدا ايمن نيست

نباشد مصون از عذاب خداى ،

هر آن كس كه شيطان شدش رهنماى‏

كسى نيست ايمن از آزار او

سر بار مردم بود بار او

774 «ما كذب عاقل و لا زنى مؤمن» هيچ عاقلى دروغ نمى‏گويد و هيچ مؤمنى زنا نمى‏كند

نگردد خردمند گرد دروغ

چراغ دروغ است بس بى‏فروغ‏

نه مؤمن زنا ميكند اى رفيق‏

نه اين است آئين اهل طريق‏

775 «ما شاع الذّكر بمثل البذل» هيچ چيزى مانند بخشش انسان را بلند آوازه نمى‏كند

چو خواهى كه نام تو گردد بلند ،

 بهر جا شوى شهره و ارجمند،

در اين ره چو بخشش ترا يار نيست‏

خنك آنكه جز بخششش كار نيست‏

776 «ما حصل الاجر بمثل الصّبر» هيچ چيزى مانند صبر تحصيل اجر نمى‏كند

چو خواهى باجر فراوان رسى 

بدين آرزو كى تو آسان رسى‏

بهين شيوه صبر و تحمّل بود

بهر كار نيكو، تأمّل بود

777 «ما اذلّ النّفس كالحرص و لا شان العرض كالبخل» هيچ چيزى مانند طمع انسان را خوار نمى‏كند و مانند امساك و بخل بآبرو صدمه نمى‏زند

كند نفس امّاره را آز، خوار

بتر نيست از آن در اين رهگذار

نه چون بخل چيزى برد آبرو

مبادا كسى را چنين خلق و خو

778 «ما ادرك المجد من فاته الجدّ» كسى كه از سعى و كوشش باز ايستد ببزرگى نرسد

چو خواهى رسيدن بعزّ و شرف ،

ترا درّ مقصود آيد بكف،

مياساى از كار و كوشش دمى‏

كه سعى است سرمايه آدمى‏

779 «ما عقل من طال امله» كسى كه آرزويش دراز باشد خردمند نيست

كسى را كه باشد دراز آرزو،

نباشد خردمند و فرزانه او

چو بر آرزو تكيه كردن خطا است‏

عمل برترين رهبر و رهنما است‏

780 «ما عقل من عدا طوره» كسى كه از مرز خودش تجاوز كند خردمند نيست

چو از مرز خود پاى بيرون نهى ،

قدم بر سر نار گلگون نهى‏

ترا از خرد هيچ سرمايه نيست‏

كه عاقل بغفلت بدين پايه نيست‏

781 «ما هلك من عرف قدره» كسى كه قدر خودش را شناخت هلاك نشد

چو كس قدر خود را بخوبى شناخت ،

به بيش و كم و زشت و زيبا بساخت،

براحت رسيد و برست از هلاك‏

ز سير حوادث نشد بيمناك‏

782 «ما علم من لم يعمل بعلمه» كسى كه بعلم خود عمل نكند عالم نيست

عمل چون بدانش نباشد قرين ،

نباشى تو اندر خور آفرين‏

تو عالم نئى جان من جاهلى‏

كه از نفس خود اين چنين غافلى‏

783 «ما ظفر من ظفر الإثم به» كسى كه گناه بر وى چيره گردد پيروز نيست

چو پيروز شد بر تو ديو گنه ،

بانديشه بد برفتى ز ره ،

تو را نيست پيروزى اندر حيات‏

نه فرجام فرخنده، بعد از ممات‏

784 «ما اصلح الدّين كالتّقوى. ما اهلك الدّين كالهوى» هيچ چيزى مانند پرهيزكارى دين را اصلاح نمى‏كند. هيچ چيزى مثل هوا پرستى دين را از بين نمى‏برد

ز تقوى بسامان رسد كار دين

باصلاح ايمان بود بهترين‏

شود دين و ايمان تبه از هوى‏

بتر نيست از آن، فسادى ورا

785 «ما استجلبت المحبّة بمثل السّخاء و الرّفق و حسن الخلق» هيچ چيز مانند بخشش و مدار او خوش‏خوئى، دوستى مردم را نسبت بانسان جلب نمى‏كند

بنرمىّ و لطف و بجود و سخا ،

باخلاق محمود و مهر و صفا،

دل مردمان را توان كرد صيد

نباشد نكوتر از اين بند و قيد

786 «ما اخذ الله سبحانه على الجاهل ان يتعلّم حتّى اخذ على العالم ان يعلّم» خدا از نادان پيمان نگرفت كه دانش فرا گيرد مگر وقتى كه دانا را متعهّد بياد دادن علم كرد

ز نادان چو بستد خداوند عهد، 

كه اندر تعلّم كند جدّ و جهد،

نخست او ز دانا گرفتى ضمان‏

كه تعليم دانش كند هر زمان‏

787 «ما قدّمت من دنياك فمن نفسك و ما اخّرت منها فلعدوّك» آنچه از مال دنيايت پيش فرستادى مال تو است و آنچه باقى گذاشتى از آن دشمنت

ز دنيا چو چيزى فرستى به پيش ،

برى بهره از آن بعقبى تو بيش‏

چو ميرىّ و باقى گذارى از آن ،

بود جملگى بهره دشمنان‏

788 «ما لا ينبغي ان تفعله فى الجهر فلا تفعله فى السّرّ» آنچه را انجام آن بطور آشكارا شايسته نيست در نهان نيز بجاى مياور

چو ز انجام كارى تو در آشكار، 

نمائى حذر يا شوى شرمسار،

به پنهانى آن را مياور بجاى‏

كه گر كس نبيند، ببيند خداى‏

789 «ما اقبح بالإنسان ان يكون ذا وجهين» دو روئى براى انسان چقدر زشت است

چه زشت است و مذموم خوى نفاق

 چه نيكو بود آدمى را وفاق‏

دو روئى ز ضعف است و از خبث و بيم‏

نباشد منافق مصون از جحيم‏

790 «ما عزّ من ذلّ جيرانه» كسى كه همسايگانش را خوار كند ارجمند نگردد

چو همسايه را ساختى خوار و زار،

بر آوردى از روزگارش دمار،

نباشى عزيز و توئى نيز خوار

ترا بايد از كرده خويش عار