حيوة القلوب جلد پنجم
امام شناسى

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۱ -


باب اول : در بيان وجوب امام عليه السلام در هر عصر، و آنكه هيچ عصر خالى از امامنمى باشد،و در وجوب اطاعت او و آنكه هدايت نمى يابند مردم مگر با او، و آنكه مى بايدمعصوم از گناهان و از جانب خدا منصوص باشد، و بيان بعضى از نصوصمجمل بر ايشان و برخى از فضايل ايشان و در آن چندفصل است
فصل اول : در وجوب امامت و آنكه هيچ زمانى خالى از امام نمى باشد
بدان كه خلاف است ميان علماى امت در آنكه نصب امام آيا واجب است بعد از انقراض زمان نبوت يا نه ، و بر تقدير وجوب آيا بر خدا واجب است يا بر امت ؟ و بر هر تقدير آيا وجوبش عقلى است كه عقل حكم مى كند به وجوبش يا از دلايل سمعيه وجوبش معلوم مى شود؟ پس قاطبه علماى اماميه را اعتقاد آن است كه نصب امام بر حق تعالى واجب است عقلا و سمعا؛ و بعضى از معتزله اهل سنت و جميع خوارج را اعتقاد آن است كه نصب امام مطلقا بر خدا و خلق خدا واجب نيست ؛ و اشاعره و اصحاب حديث اهل سنت و بعضى از معتزله قائلند كه نصب امام بر مردم واجب است به دليل سمعى نه عقلى ؛ و جمعى از معتزله را اعتقاد آن است كه واجب است بر مردم نصب امام با امن از فتنه نه با خوف فتنه ؛ و بعضى بر عكس ‍ گفته اند.
و اما در لغت عرب به معناى پيشوا و مقتدا است ، و در اصطلاح فرقه ناجيه در باب صلاة كه امام مى گويند غالبا به معنى پيشنماز است ؛ و در كلام كه امام مى گويند مراد شخصى است كه از جانب خدا به خلافت و نيابت حضرت رسالت پناه معين شده باشد، و گاهى هست كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله و نيز امام اطلاق مى نمايند. و از بعضى اخبار معتبره كه انشاءالله بعد از اين مذكور خواهد شد معلوم مى شود كه مرتبه امامت بالاتر از مرتبه پيغمبرى است چنانچه حق تعالى بعد از نبوت به حضرت ابراهيم خطاب فرموده كه انى جاعلك للناس اماما ( 1)
و بعضى از محققان گفته اند: امام شخصى است كه حاكم باشد بر خلق از جانب خدا بواسطه آدمى در امور دين و دنياى آنها مثل پيغمبر الا آنكه پيغمبر از جانب خدا بى واسطه آدمى نقل مى كند و امام به واسطه آدمى كه پيغمبر است .
مولف گويد: اين تعريف نيز مشكل است زيرا كه بسيارى از پيغمبران غيراولوالعزم تابع انبياى اولوالعزم بوده اند و شريعت ايشان را به خلق مى رسانيدند؛ و احاديث بسيار خواهد آمد كه ائمه اطهار ما صلوات الله عليهم به توسط ملائكه و روح المقدس استفاده علوم از خداوند حى و قيوم مى نمودند. و فرقى چند در احاديث ميان نبى و امام مذكور است كه بعد از اين انشاء الله بيان خواهد شد؛ و حق اين است كه در كمالات و شرايط و صفات ، فرقى ميان پيغمبر و امام نيست بغير آنچه در اخبار ذكر خواهد شد، و از براى تعظيم حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و آنكه آن جناب خاتم انبياء باشد منع اطلاق اسم نبى و آنچه مرداف آن است بر آن حضرت كرده اند. و شيخ مفيد در كتاب مسائل به اين قائل شده و نسبت به فرقه ناجيه اماميه داده است .
و ظاهر است كه در امم سابق بعد از وفات پيغمبرى از انبياى صاحب شريعت با مبعوث گرديدن صاحب شريعت ديگر، پيغمبران بسيار بودند كه اوصياى پيغمبر سابق و حافظ ملت و شريعت او بودند، لهذا روايت شده است از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه : علماى امت من مانند پيغمبران بنى اسرائيلند. ( 2)
و تفسير علما در بعضى از روايات به ائمه شده است ، ( 3) و معلوم است كه هر فايده اى كه بر وجود رسول و نبى مترتب مى شود بر وجود امام مترتب است از دفع فساد و حفظ شريعت و منع مردم از ظلم و جور و معاصى . و اما وجوب نصب امام بر حق تعالى ، پس ‍ فرقه ناجيه اماميه را بر آن كه دلايل عقليه بسيار است كه در كتب مبسوطه ايراد نموده اند مانند شافى سيدمرتضى و تلخيص شيخ طوسى و غير آنها، و ما به ايراد دو دليل از آنها اكتفا مى كنيم زيرا كه موضوع اين كتاب ايراد دلايل سمعيه است از قرآن مجيد و اخبار متواتره از طريق خاصه و عامه :
دليل اول : آن است كه لطف بر خدا واجب است ، زيرا كه كردن آنچه نسبت به بندگان اصلح است بر خدا لازم است از جهت آنكه عقل حاكم است بر آن كه افعال كريم لايزال مبنى بر حكمت و مصلحت است ، و هرگاه اصلح كه راجح و انفع است مانع باشد ترك آن و تبديلش به غير اصلح با آنكه ترجيح مرجوح است از فاعل مختار غنى كريم ، قبيح نيز هست عقلا، و چون وجوب اصلح ثابت شد بايد كه لطف نيز بر خدا واجب باشد زيرا كه لطف عبارت است از امرى كه به سبب آن فعل مامور به و ترك منهى عنه بر مكلف آسان شود، و به سبب آسانى فعل و ترك آن از او بعمل آيد اما به شرطى كه به حد الجاء و اضطرار نرسد چه علت استحقاق ثواب و عقاب اختيارى بودن فعل است ، پس به اين سبب قايلان به حسن و قبح عقلى و وجوب اصلح قايلند به وجوب لطف بر حق تعالى .
و دليل بر آن اينست كه تكليف مشمتمل است بر منافع و مصالح بسيار به حسب دنيا و عقبى براى عباد و تكليف مشتمل است بر لطف ، و لطف البته اصلح است از غير آن ، پس لطف بر خدا واجب باشد بنا بر وجوب اصلح ، و اين معلوم است كه وجود امام لطف است زيرا كه علم ضرورى همه كس را حاصل است كه هرگاه مردم را سركرده اى بوده باشد كه ايشان را منع كند از فتنه و فساد و ظلم و ستم بر يكديگر و ارتكاب معاصى و بدارد آنها را بر طاعات و عبادات و انصاف و مروت ، البته امور مردم منسق و منتظم مى گردد و به صلاح اقرب و از فساد ابعد خواهد بود.
دليل دوم : آن است كه شريعت حضرت رسول را حافظى ضرور است كه از تحريف و تغيير و زيادت و نقصان آن را نگاه دارد، و آيات قرآنى مجمل است و اكثر احكام از ظاهر قرآن معلوم نمى شود و از جانب خدا مفسرى مى بايد كه استنباط احكام از قرآن تواند نمود، برخلاف آنكه عمر در وقتى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله در هنگام ارتحال به عالم قدس دوات و قلم طلبيد كه نامه اى براى امت بنويسد كه هرگز گمراه نشوند گفت : ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله ( 4) يعنى اين مرد هذيان مى گويد، كتاب خدا ما را كافى است . با آنكه آن ملعون تفسير يك آيه قرآن را نمى دانست و هر مساله كه عارض مى شد او و رفيقش معطل مى ماندند و پناه به حضرت اميرالمومنين عليه السلام مى آوردند تا آنكه سنيان نقل كرده اند كه در هفتاد موضع عمر گفت :
لولا على لهلك عمر ( 5) اگر على نمى بود عمر هلاك مى شد.
و اگر كتاب خدا بس بود امت را، اينقدر اختلاف در ميان آنها چرا بهم رسيد؟ و در ضمن تفسير آيات و ترجمه احاديث دلايل بسيار مذكور مى شود انشاءالله .
اما آيات خدا مى فرمايد انما انت منذر و لكل قوم هاد ( 6) بعضى از مفسران گفته اند كه يعنى
توئى ترساننده و هدايت كننده هر قوم كه هاد عطف باشد بر منذر؛ و بعضى گفته اند مراد آن است كه
توئى ترساننده كفار و فجار از عذاب الهى و هر قوم را هدايت كننده اى هست ( 7) پس از قبيل عطف جمله بر جمله خواهد بود و دلالت مى كند بر آنكه هيچ عصرى خالى از امام هدايت كننده نيست ، و بر تفسير اخير احاديث از طريق عامه و خاصه بسيار است چنانكه عامه از ابن عباس روايت كرده اند كه چون : اين آيه نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود كه : من انذار كننده و على هدايت نماينده ، يا على ! به تو هدايت مى يابند هدايت يافتگان . ( 8)
و ابوالقاسم حسكانى در كتاب شواهد التنزيل روايت كرده است از ابى بريده اسلمى كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله آب وضو طلبيد و حضرت على بن ابى طالب عليه السلام حاضر بود، چون از وضو فارغ شد دست حضرت اميرالمؤ منين را گرفت و به سينه مبارك خود چسبانيد و فرمود كه انما انا منذر يعنى : منم منذر، پس ‍ دست خود را به سينه على گذاشت و فرمود: لكل قوم هاد يعنى : توئى هدايت كننده امت بعد از من ، پس فرمود كه : توئى نور بخشنده مردم و توئى علامت و هدايت پادشاه قاريان قرآن و گواهى مى دهم كه تو چنينى . ( 9)
و در بصائر الدرجات به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : رسول خدا منذر است ، و بعد از آن حضرت در هر زمان هدايت كننده اى از ما هست كه هدايت مى نمايد مردم را بسوى آنچه رسول خدا از جانب او آورده است ، و هاديان بعد از او على بن ابى طالب و امامان بعد از او، هر يك بعد از ديگرى تا روز قيامت . ( 10) .
و به سندهاى معتبر روايت شده است از آن حضرت كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، منذر؛ و على عليه السلام هادى است . ( 11) و به سند ديگرى وارد شده است كه : فضل بن يسار از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است در تفسير انما انت منذر و لكل قوم هاد فرمود كه : هر امامى هدايت كننده آن قومى است كه او در ميان ايشان است . ( 12) و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : رسول صلى الله عليه و آله منذر است و على عليه السلام هادى است و بخدا سوگند كه هدايت كننده از ميان ما برطرف نمى شود و پيوسته در ميان ما هست تا روز قيامت . ( 13)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه در تفسير اين آيه فرمود كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله منذر و على عليه السلام هادى است . پس حضرت از راوى پرسيد: كه آيا امروز در ميان ما هادى هست ؟ گفت : بلى فداى تو شوم پيوسته در ميان شما هادى بعد از هادى بوده تا به تو رسيده . پس حضرت فرمود كه : خدا رحمت كند تو را؛ اگر چنين مى بود كه آن آيه بر كسى نازل شود و آن شخصى كه آيه بر او نازل شده بميرد و كسى بعد از او نباشد كه معنى آن آيه را بداند و حكم آن را در ميان مردم جارى كند هر آينه كتاب بميرد يعنى بى فايده شود و حكمش برطرف گردد وليكن كتاب خدا زنده است تا روز قيامت و حكم قرآن به اجماع جميع امت باقى است تا روز قيامت و تكليف الهى از مردم هرگز ساقط نمى شود؛ ( 14) و هر گاه مفسرى نباشد كه معصوم از خطا شود و حكم كتاب را براى امت بيان كند كتاب بى فايده خواهد بود، و اگر تكليف باقى باشد تكليف غافل لازم مى آيد و آن ظلم است و بر خدا روا نيست ، و اين يكى از دلايل بينه وجوب نصب امام است از جانب خدا.
و ابن بابويه در كتاب اكمال الدين به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه فرمود در تفسير آيه
ولكل قوم هاد كه : مراد، امامى است كه در هر زمان هادى آن قوم است كه در ميان ايشان است . ( 15)
و على بن ابراهيم به سند صحيح از آن حضرت روايت كرده است كه : منذر، رسول خدا صلى الله عليه و آله : و هادى ، اميرالمومنين عليه السلام و امامان بعد از او عليه السلام اند ( 16) ، يعنى در هر زمانى امام هست كه مردم را هدايت مى كند به راه خدا بيان مى كند حلال و حرام الهى را براى ايشان .
و آيه دوم آن است كه خدا مى فرمايد و لقد وصلنا لهم القول لعلهم يتذكرون ( 17) اكثر مفسران گفته اند كه : يعنى پيوند كرديم براى ايشان آيه اى را بعد از آيه اى و قصه اى را بعد از قصه اى و وعد را بعد از وعيد و نصايح را به قصه ها كه موجب عبرت گردد كه شايد ايشان متذكر شوند و پندپذير گردند. ( 18)
اما احاديث بسيار از طريق اهل بيت وارد شده است كه : مراد، نصب امامى است بعد از امامى ، چنانچه على بن ابراهيم در تفسير خود و صفار در بصائر و كلينى در كافى و محمد بن العباس ابن ماهيار در تفسير خود شيخ طوسى در مجالس رضوان الله عليهم به سندهاى معتبر از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : در تفسير قول حق تعالى و لقد وصلنا لهم القول يعنى امامى بعد از امام ديگر. ( 19) و اين تاويل چند احتمال دارد:
اول آنكه : مراد آن باشد كه پيوند كرديم براى مردم قول را يعنى بيان حق و تبليغ احكام بعد از امامى تا روز قيامت .
مراد آن باشد كه پيوند كرديم براى مردم قول را يعنى قائل شدن به امامت امامى بعد از امامى تا روز قيامت .
سوم آنكه : اشاره باشد به آيه كريمه كه خدا در هنگام اراده خلق آدم به ملائكه خطاب كرد كه انى جاعل فى الارض خليفه . ( 20) يعنى اين وعده خليفه در زمين قرار دادن مخصوص زمان آدم نيست بلكه متصل است تا روز قيامت و هيچ زمانى بدون خليفه نمى باشد. و وجه اول اظهر است ؛ و بر هر تقدير شايد تاويل بطن آيه شريفه باشد و منافات با ظاهر آيه كه مفسران گفته اند نداشته باشد، و الله يعلم .
و در بصائرالدرجات از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده است در تاويل آيه و ممن خلقنا امة يهدون بالحق و به يعدلون ( 21) كه ظاهر لفظش آن است كه : از آن جماعت كه ما خلق كرده ايم گروهى هستند كه هدايت مى نمايند مردم را به حق ، و به آن عدالت مى كنند، حضرت فرمود كه : مراد از اين گروه امامان برحقند؛ ( 22) ، و تفسير اين آيه بعد از اين مذكور خواهد شد انشاء الله .
و اما اخبار؛ ابن بابويه در كتاب مجالس و اكمال الدين از حضرت امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده است : مائيم پيشوايان مسلمان و حجتهاى خدا بر عالميان و سادات مؤ منان و كشاننده رو و دست و پا سفيدان بسوى بهشت - يعنى شيعيان كه در روز قيامت روها و دستها و پاهاى ايشان از نور وضو سفيد و نورانى خواهد بود. و مائيم مولا و آقاى مؤ منان مائيم باعث ايمنى اهل زمين از عذاب الهى چنانچه ستاره ها امان اهل آسمانند، يعنى ما تا در زمينيم قيامت بر پا نمى شود و عذاب بر مردم نازل نمى شود، و تا ستاره ها در آسمان هستند ملائكه خوف قائل شدن قيامت ندارند، چون ما از زمين برطرف شديم علامت بر طرف شدن نظام زمين و مردن اهل آن است ، و چون ستاره ها از آسمان فرو بريزند علامت برطرف شدن آسمانها و متفرق شدن ملائكه است از جاهاى خود.
و فرمود: مائيم آنان كه به بركت ما خدا نگاه مى دارد آسمان را از آنكه بر زمين فرود آيد مگر به اذن او كه در قيامت باشد، و به بركت ما خدا نگاه مى دارد زمين را از آنكه درگردد با اهلش و سرنگون گردد، و به بركت ما خدا باران را مى فرستد و رحمت خود را پهن مى كند و به سبب ما خدا بركتهاى زمين را بيرون مى آورد، و اگر امامى از ما بر روى زمين نباشد هر آينه فرو رود زمين با اهلش .
پس حضرت فرمود كه : هرگز خالى نبوده است زمين از روزى كه خدا خلق كرده است حضرت آدم عليه السلام را از حجتى كه خدا را در زمين بوده باشد يا حجت ظاهر مشهور يا حجت غايب مستور، و خالى نمى باشد زمين تا روز قيامت از حجت خدا، و اگر حجت خدا در زمين نباشد عبادت كرده نخواهد شد زيرا كه طريق عبادت را از او مى آموزند و او مردم را امر به عبادت مى فرمايد .
راوى پرسيد كه : چگونه منتفع مى شوند مردم به حجتى كه غايب و پنهان باشد از ايشان ؟ فرمود: چنانچه شما منتفع مى شويد از آفتابى كه در زير ابر پنهان است . ( 23)
مولف گويد كه : از اينجا معلوم مى شود كه امام غايب فيوض و بركاتش به خلق مى رسد، و اگر شبه عامى در ميان خلق بهم رسد ايشان را هدايت مى نمايد به نحوى كه او را نشناسند، و بسا باشد كه غيبت او براى جمعى لطف باشد كه حق تعالى داند كه اگر آن حضرت حاضر شود ايمان نخواهند آورد، بلكه اكثر خلق چنينند زيا كه در حضور آن حضرت تكاليف شديدتر خواهد بود در جهاد با اعداى دين و غير آن ، و بسا باشد كه ديده هاى كور و دلهاى اخفش ‍ ايشان تاب انوار و اسرار آن حضرت را نياورد چنانچه شب پره از نور آفتاب منتفع نمى گردد، و بسيارى از سلاطين و متكبران هستند كه در غيبت امام ايمان دارند و آرزوى حضور او مى نمايند و با حضور آن حضرت كه شريف و وضيع و پادشاه و گدا را با هم برابر گرداند بسا باشد كه تاب نياورند و كافر شوند چنانچه طلحه و زبير را حضرت اميرالمومنين عليه السلام با غلامى كه در روز پيش آزاد شده بود در عطا برابر گردانيد و باعث كفر ايشان گرديد، و آن ضررها كه از ايشان به دين و اهل دين رسيد، و از براى لطف بودن وجود امام عليه السلام در حال غيبت همين بس است كه اعتقاد به وجود او و امامت او موجب حصول ثواب غيرمتناهى براى ايشان مى گردد. و سيد مرتضى عليه الرحمه در شافى در رساله غيبت و غير او چند جواب فرموده اند از اعتراض به عدم انتفاع مردم به امام غايب :
اول آنكه : چون در همه وقت احتمال ظهور آن حضرت مى دهند همين باعث انزجار ايشان از بعضى قبايح مى گردد. پس فرق است ميان عدم امام و غيبت او.
دوم آنكه : حق تعالى لطف را بعمل آورده و مانع از انتفاع مردم دشمنان آن حضرت شدند چنانچه رسول صلى الله عليه و آله در مكه بود و كفار قريش مانع بودند از انتفاع مردم از آن حضرت خصوصا در آن چند سال كه آن حضرت در شعب ابى طالب با ساير بنى هاشم پنهان بودند و كفار قريش مانع بودند از آنكه كسى به خدمت آن حضرت برسد، و در آن ايام كه در غار مخفى بود تا هنگامى كه به مدينه مشرفه نزول اجلال فرمود، و هيچيك از اينها منافى لطف در وجود نبى نبود.
سوم آنكه : ممكن است كه علت غيبت امام به دوستان نيز راجع شود به آنكه حق تعالى داند كه اگر امام ظاهر شود ايشان ايمان نخواهند آورد و اين باعث كفر مى شود.
چهارم آنكه : لازم نيست كه انتفاع عام باشد، ممكن است كه جمعى آن حضرت را ببينند و از او منتفع شوند چنانكه نقل مى كنند كه شهرى هست كه اولاد آن حضرت در آنجا مى باشند، و حضرت به آن شهر تشريف مى برند هر چند مردم آن جزيره آن حضرت را نمى بينند اما مسائل خود را از آن حضرت به واسطه يا من وراء حجاب اخذ مى نمايند.
و سيد مرتضى بعد از ذكر بعضى از وجوه متقدمه فرموده است كه : انتفاع امت به امام تمام نمى شود مگر به امرى چند از جانب خدا كه بايد بعمل آورد و امرى چند از جانب امام كه بايد حاصل شود و امرى چند از جانب ما كه بايد بعمل آوريم : اما آنچه از جانب خداست آن است كه امام را ايجاد نمايد و متكن گرداند او را از قيامت به لوازم امامت از علم و شرايط امامت و نص كردن بر امامت او و بر او لازم گردانيدن كه قيام نمايد به امور امت ؛ و امورى كه از جانب امام است آن است كه قبول نمايد آن تكليف را و بر خود قرار دهد كه قيام به آن نمايد، و اما آنچه راجع به امت مى شود آن است كه متمكن گردانند امام را از تدبير امور ايشان و دفع حايلها و مانعها از آن بكنند و اطاعت و انقياد او نمايند و آنچه او تدبير مى نمايد بعمل آورد.
پس آنچه راجع به خدا مى شود و اصل است در اين باب اول بايد بعمل آيد، پس آنچه تعلق به امام دارد متفرع مى گردد، و آنچه تعلق به امت دارد بر هر دو متفرع مى گردد، پس تا به عمل نيايد آنچه تعلق به خدا و به امام دارد، بر امت چيزى لازم نمى شود، و بعد از آنكه آنها ملحق شود از جانب خدا و امام اگر مانع از اجراى امت بهم رسد و باعث غيبت امام گردد ضرر به لطف الهى نمى رساند و آنچه بر خدا و امام لازم است بعمل آورند و تقصير از جانب امت خواهد بود. ( 24) تفصيل مبحث دراين كتاب غيبت مذكور خواهد شد انشاءالله تعالى ..
و كلينى و ابن بابويه و ديگران به سند معتبر روايت كرده اند كه : حضرت امام جعفر صادق عليه السلام از هشام بن سالم كه از فضلاى اصحاب آن حضرت است پرسيدند كه : چه كردى با عمرو بن عبيد بصرى كه از علماى صوفيه اهل سنت بود و چگونه از او سوال كردى ؟ هشام گفت : فداى تو شوم اى فرزند رسول خدا! من از شما شرم مى كنم و زبان من در خدمت شما كار نمى كند كه سخن بگويم . حضرت فرمود: هرگاه ما شما را امر كنيم بايد اطاعت كنيد.
هشام گفت كه : به من خبر رسيد دعوى فضيلت عمرو و نشستن او در مسجد بصره و افاده كردن او بر من بسيار گران آمد، پس روانه شدم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد بصره در آمدم و حلقه بزرگى ديدم كه بر دور عمرو درآمده بودند و او يك جامه سياهى از پشم به كمر بسته و يك جامه ديگر چنين ردا كرده بودند و مردم از او سوالها مى كردند، پس راه گشودم و در ميان حلقه داخل شدم و در آخر همه به دو زانو نشستم ، پس گفتم : اى عالم ! من مرد غريبم و مساله دارم ، رخصت مى دهى كه سوال كنم ؟ گفت : بلى .
گفتم : آيا چشم دارى ؟ گفت : اى فرزند؟ اين چه سوال است ؟
گفتم : سوال من چنين است . گفت : اين فرزند! سوال كن هر چند مساله احمقانه است .
گفتم : چشم دارى ؟ گفت : بلى .
گفتم : آيا بينى دارى ؟ گفت : بلى .
گفتم : به آن چكار مى كنى ؟ گفت : استشمام مى كنم بوها را.
گفتم : آيا دهان دارى ؟ گفت : بلى .
گفتم : به آن چكار مى كنى ؟ گفت : به آن مزه چيزها را مى يابم .
گفتم : آيا زبان دارى ؟ گفت : آرى .
گفتم : به آن چكار مى كنى ؟ گفت : به آن صداها را مى شنوم .
گفتم : آيا دست دارى ؟ گفت : بلى .
گفتم : به آن چكار مى كنى ؟ گفت : چيزها را فرا مى گيرم .
گفتم : به آن چكار مى كنى ؟ گفت : به آن تمييز مى كنم آنچه را كه بر اين اعضاء و جوارح وارد مى شود.
گفتم : آيا آن جوارح بس نبودند و از دل مستغنى نبودند؟ گفت : نه .
گفتم : چرا مستغنى از دل نيستند و حال آنكه همه صحيح و سالم هستند؟ گفت : اى فرزند؟ وقتى كه اين اعضاء شك مى كنند در چيزى كه بوئيده اند يا ديده و يا شنيده و يا چشيده و يا لمس كرده اند بر مى گردند به دل پس او يقين را جزم مى كند و شك را باطل مى كند.
گفتم : پس خدا دل را در بدن حاكم باز داشته است براى آنكه شك جوارح را برطرف كند؟ گفت : آرى .
گفتم : پس البته دل بايد در بدن باشد و ناچار است از آن ، و اگر دل نباشد ادراكات جوارح مستقيم نمى گردد؟ گفت : بلى .
پس گفتم : اى ابومروان ! خداوند عالميان اعضاء و جوارح تو را نگذاشته است بى امامى و پيشوائى كه آنچه حق است براى ايشان بيان كند و شك را از ايشان زايل گرداند، و جميع خلايق را در حيرت و شك و اختلاف گذاشته و امامى و مقتدائى از براى ايشان نصب نكرده است كه در حيرت و شك خود به او رجوع كنند كه ايشان را به حق مستقيم بدارد و شك را از ايشان بردارد؟
چون اين را گفتم ساكت شد و هيچ جوابى نگفت ، پس به جانب من التفات نمود و گفت : تو هشام نيستى ؟ گفتم : نه .
گفت : آيا با او همنشينى كرده اى ؟ گفتم : نه .
گفت : از مردم كجائى ؟ گفتم : از اهل كوفه ام .
گفت : البته تو هشامى . پس برخاست و مرا در برگرفت و در جاى خود نشانيد و حرف نزد تا من برخاستم .
چون اين قصه را نقل كردم حضرت صادق عليه السلام خنديد و فرمود: اى هشام ! اين را از كه آموخته بودى !؟
گفتم : اى رسول خدا؟ چنين بر زبانم جارى شد.
و به روايت ديگر گفت : از شما اخذ كرده بودم اجزاى آن را و با يكديگر تاليف كردم . ( 25)
حضرت فرمود: بخدا سوگند كه اين مضمون در صحف ابراهيم و موسى عليه السلام نوشته شده است ( 26)
مولف گويد كه : انسان عالم صغير است و نمونه عالم كبير چنانچه حضرت امير المومنين عليه السلام فرموده است :
جميع بدن مى رسد چنانچه اشعه كواكب در زمين تاثير مى كند، و چنانچه امرا و سلاطين و حكام در زمين هستند در بدن نيز بعضى از قوا خادم بعضى ديگرند و پادشاه كل نفس ناطقه است كه تعبير از آن به قلب مى كنند به اعتبار آنكه اولا تعلق به روح حيوانى مى گيرد و آن از قلب منبعث مى شود، و چنانچه معموره دنيا در جانب شمال است دل كه سبب معمورى بدن است در جانب شمال است ، و چنانچه ملوك را وزرا مى باشند كه ارزاق رعايا را قسمت مى كنند آنچه در كبد طبخ مى يابد بر جميع بدن منقسم مى شود، و چنانكه نصيبى از براى زمين از فضلات مقرر شده كه به دريا منتهى شود در بدن انسان نيز مقرر شده است ؛ و استقصاى اين مطلب بسط عظيم دارد كه مناسب اين كتاب نيست .
و كلينى و شيخ طبرسى روايت كرده اند از يونس بن يعقوب كه : مردى از اهل شام به خدمت حضرت صادق عليه السلام آمد و گفت : من مردى صاحب علم كلام و علم فقه و علم فرايض و ميراث هستم آمده ام با اصحاب تو مناظره و مباحثه كنم .
حضرت فرمود: كلام تو از كلام رسول خداست يا از پيش خود مى گوئى ؟
گفت : بعضى از كلام آن حضرت است و بعضى را از پيش خود مى گويم .
حضرت فرمود: پس تو شريك حضرت هستى ؟
گفت : نه .
گفت : پس وحى را از خدا شينده اى كه تو را خبر داده است به احكام خود؟
گفت : نه .
فرمود: پس اطاعت تو واجب است چنانچه اطاعت رسول خدا واجب است ؟
گفت : نه .
يونس گفت : پس حضرت به جانب من ملتفت شد و فرمود: اى يونس ؟ اين مرد پيش از آنكه سخن بگويد كلام خود را باطل كرد زيرا كه كسى كه وحى الهى به او نرسد و خدا او را واجب الاطاعه نكرده باشد سخن گفتن او در اين امور دين باطل خواهد بود، بلكه خود را شريك خدا گردانيده خواهد بود.
پس هشام بن الحكم كه از متكلمان اصحاب آن حضرت بود و در نهايت فضل و علم و فطانت بود و در آن وقت خطش تازه دميده بود داخل مجلس شد، حضرت او را تعظيم فرمود و جائى از براى او گشود و فرمود: تو يارى كننده مائى به دل و زبان و دست .
پس بعد از آنكه جمعى از اصحاب آن حضرت با او سخن گفتند و بر او غالب شدند حضرت به شامى فرمود: با اين پسر مناظره كن ؛ يعنى با هشام .
پس شامى گفت : يا هشام ! با من گفتگو كن در باب امامت اين مرد.
هشام از اين سخن بى ادبانه او در غصب شده گفت : اى مردك ! آيا خدا نسبت به مردم مهربانتر است يا مردم نسبت به خود؟
گفت : بلكه خدا مهربانتر است .
هشام گفت : به مهربانى خود چه كرده است نسبت به مردم ؟
شامى گفت : از براى ايشان حجتى و راهنمائى اقامت كرده است كه پراكنده نشوند و اختلاف در ميان ايشان بهم نرسد و امور ايشان را منظم گرداند، و خبر دهد ايشان را به فرايض پروردگار ايشان .
هشام گفت : آن مرد كيست ؟
گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله .
هشام گفت : آيا كتاب و سنت به ما نفعى بخشيده است امروز در آنكه اختلاف را از ما بر طرف كند؟
گفت : بلى .
هشام گفت : پس چرا ما و تو اختلاف داريم و از جهت اين اختلاف تو از شام بسوى ما آمده اى كه مناظره كنى ؟
پس شامى ساكت شد و جواب نتوانست داد.
پس حضرت به شامى فرمود: كه چرا سخن نمى گويى ؟
شامى گفت : اگر گويم كه اختلاف نداريم ، دروغ گفته ايم ، و اگر گويم كه كتاب و سنت بعد از رجوع به آنها رفع اختلاف از ما مى كنند، غلط گفته ام زيرا كه احتمال وجوه بسيار دارد و هر كس آنها را مطابق مطلب خود عمل مى كند، و اگر گويم كه اختلاف داريم و هر دو بر حقيم پس كتاب و سنت به ما نفعى نبخشيده است ، اما من نيز مى توانم همين سخن را به او برگردانم .
حضرت فرمود: برگردان تا جوابش را بشنوى .
شامى گفت : خدا مهربانتر است به خلق يا خود نسبت به خود مهربانترند؟
هشام گفت : خدا مهربانتر است .
شامى گفت : آيا كسى را باز داشته است كه اختلاف را از ايشان بر طرف كند و امور ايشان را به اصلاح آورد و حق و باطل را براى ايشان تمييز دهد؟
هشام گفت : زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله را مى گوئى يا امروز را؟
شامى گفت : در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله آن حضرت بود، امروز بگو كيست ؟
هشام گفت : اين بزرگوار كه اينجا نشسته است و از اطراف عالم بار مى بندند و بسوى او مى آيند و ما را خبر مى دهد به اخبار آسمانى به ميراثى كه از پدر و جد خود دارد.
شامى گفت : از كجا اين بر من معلوم تواند شد؟
هشام گفت : بپرس از او هر چه خواهى .
شامى گفت : عذر مرا قطع كردى ، اكنون بر من است كه سؤ ال كنم .
حضرت فرمود: اى شامى ؟ تو را خبر دهم كه سفر تو چگونه بوده است و در راه بر تو چه واقع شده است ؟
چون حضرت همه را خبر داد گفت : راست مى گوئى الحال به تو ايمان آوردم و مسلمان شدم .
حضرت فرمود: بلكه الحال ايمان آوردى و پيشتر چون كلمتين مى گفتى مسلمان بودى و اسلام پيش از ايمان بهم مى رسد و احكام دينا از ميراث و نكاح و غير آنها بر اسلام مترتب مى شود و ثواب آخرت بر ايمان مى باشد و تا اعتقاد به امامت ائمه نكنند مستحق بهشت نمى شوند.
شامى گفت : راست گفتى من در اين ساعت گواهى به يگانگى خدا و رسالت حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى دهم و گواهى مى دهم كه تو وصى اوصيائى . ( 27)
و كلينى و ابن بابويه و كشى به سندهاى معتبر روايت كرده اند از منصور بن حازم كه گفت : به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم كه : خدا جليل تر و بزرگتر است از آنكه او را به خلق بشناسند بلكه خلق را به خدا مى شناسند.
حضرت فرمود: راست گفتى .
گفتم : هر كه بداند كه او را پروردگارى هست بايد بداند كه آن پروردگار را خشنودى و غضبى هست ، يعنى بعضى از اعمال باعث خشنودى او مى گردد و بعضى سخط و غضب او، و بايد بداند كه خشنودى و غضب او را نمى توان دانست مگر به وحى يا رسولى ، پس كسى كه وحى به او نرسد بايد طلب كند پيغمبران را، پس هرگاه ايشان را ملاقات كند مى داند كه ايشان حجت خدايند به معجزات و علاماتى كه خدا به ايشان داده است و آنكه اطاعت ايشان واجب است .
و گفت به سنيان كه : رسول خدا حجت خدا بود بر خلق ؟ گفتند: بلى .
گفتم : وقتى كه از دنيا رفت كه بود حجت خدا؟ گفتند: قرآن .
پس نظر كردم در قرآن ديدم كه مخاصمه مى كنند به قرآن سنيان و جبريان و زنديقانى كه اعتقاد به قرآن ندارند تا آنكه همه غالب مى شوند بر مردم به حقيقت خود، پس دانستم كه قرآن حجت نمى تواند بود مگر بر كسى كه تفسير كننده قرآن باشد و معانى آن را داند و آنچه گويد حقيقت خود را ظاهر تواند كرد.
پس گفتم به سنيان كه : كيست تفسير كننده قرآن و حافظ آن ؟ گفتند: ابن مسعود مى دانست و عمر مى دانست و حذيفه مى دانست .
گفتم : همه را مى دانستند؟ گفتند: نه بعضى را مى دانستند.
پس نيافتم كسى را كه معنى كل قرآن را داند بغير از على بن ابى طالب عليه السلام و هرگاه چيزى در ميان جماعت باشد و هر يك از ايشان گويند كه ما همه آن را نمى دانيم و يكى گويد كه من مى دانم و براستى بيان كند مى دانم كه آن على بن ابى طالب است ، پس گواهى مى دهم كه او قيم و حافظ قرآن و مفسر قرآن است و اطاعت او بر خلق واجب است و حجت بوده است بر مردم بعد از رسول صلى الله عليه و آله و آنچه در تفسير قرآن و استنباط احكام از آن بگويد حق است .
حضرت فرمود: خدا رحمت كند تو را.
منصور گفت : برخاستم و سر مبارك آن حضرت را بوسيدم و گفتم : على عليه السلام از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت چنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از خود حجتى گذاشت ، و حجت بعد از او حضرت امام حسن عليه السلام بود، و گواهى مى دهم بر امام حسن عليه السلام كه او حجت خدا بود و اطاعتش بر خلق واجب بود.
باز حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند.
پس سرش را بوسيدم و گفتم : شهادت مى دهم بر امام حسن عليه السلام كه دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود نصب كرد چنانچه رسول خدا و پدرش كردند، و حجت بعد از او حسين بن على عليه السلام بود اطاعت او واجب بود.
باز حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند.
پس سرش را بوسيدم و گفتم : شهادت مى دهم بر حسين بن على عليه السلام كه از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت ، و حجت بعد از او على بن الحسين عليه السلام بود و اطاعت او واجب بود.
گفت : خدا تو را رحمت كند.
پس سرش را بوسيدم و گفتم : گواهى مى دهم بر على بن الحسين عليه السلام كه از دنيا نرفت تا حجتى بعد از خود گذاشت ، و حجت او بعد از او محمد بن على ابو جعفر عليه السلام بود و اطاعت او واجب بود.
پس فرمود: رحمك الله .
گفتم : سر خود را بده ببوسم ؛ پس مبارك او را بوسيدم پس آن حضرت خنديد از مكرر بوسيدن تا آنكه نوبت به آن حضرت رسيد و مى دانست كه مى خواهم آن حضرت را بگويم ، پس گفتم : گواهى مى دهم كه پدرت از دينا نرفت تا حجتى بعد از خود نصب كرد چنانچه پدرش كرده بود، و گواهى مى دهم به خدا كه آن توئى حجت توئى و اطاعت تو واجب است .
حضرت فرمود: بس است خدا تو را رحمت كند.
گفتم : سرت را بده ببوسم ، پس خنديد و فرمود: هر چه مى خواهى از من بپرس كه بعد از اين چيزى از تو پنهان نخواهم كرد. ( 28)
مولف گويد كه : آنچه خدا را به خلق نمى توان شناخت بلكه خلق را به خدا مى شناسند چند احتمال دارد:
اول آنكه : علم به وجود صانع بديهى و فطرى است و هر كس در اول آنكه به حد شعور و تمييز رسد مى داند كه خالقى دارد كه او را آفريده است ، و كافران به سبب اغراض فاسده انكار صانع مى كنند و در وقت اضطرار در دريا و صحرا رو به خدا مى آورند و به او متوسل مى شوند، و چون خود را از اغراض باطله خالى كنند و رجوع به نفس خود كنند مى دانند كه خود آفريننده خود نيستند و مثل ايشان ، ايشان را نيافرينند. چنانچه حق تعالى مى فرمايد و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض ليقولن الله ( 29) يعنى : اگر از كافران سوال كنى كه آفريده است آسمانها و زمينها را؟ البته مى گويند كه خدا آفريده بنابر آنكه مخصوص مشركان مكه نباشد، و احاديث بر اين مضمون بسيار است در اينكه خلق را به خدا مى شناسند ( 30) يعنى حقيقت انبياء و اوصياء عليه السلام به معجزه اى چند ظاهر مى شود كه حق تعالى بر دست ايشان جارى مى سازد.
دوم آنكه : خدا را به شباهت مخلوقات نمى توان شناخت به آنكه او را تشبيه كنند به نور كواكب يا صفات كماليه را به نحوى كه در مخلوقات هست براى او اثبات نمايند، و خلق را به خدا مى توان شناخت به سبب آنكه او ايشان را آفريده و ظاهر ساخته به آنكه علوم و معارف و حقايق اشياء همه از جانب خدا بر خلق فايض ‍ مى گردد.
سوم آنكه : كمال معرفت حق تعالى و صفات كماليه او را بدون وحى و الهام نمى توان دانست ، و معرفت رسالت رسل و امامت ائمه را باز به وحى الهى مى توان دانست .
چهارم : وجود الهى را به گفته انبياء و رسل و ائمه نمى توان دانست والا دور لازم مى آيد، بلكه خدا را به عقلى كه عطا كرده و به آياتى كه در آفاق و انفس بر وجود و صفات كماليه خود اقامت نموده مى توان شناخت ، و حقيقت انبيائ و رسل را به معجزات كه بر دست ايشان جارى كرده است مى توان دانست ، و تفاصيل آن معانى با معانى ديگر كه مى توان گفت در بحارالانوار مذكور است ؛ و دليلى كه منصور بن حازم بر وجود امام و حقيقت ائمه حق بيان كرده متين ترين دلايل است و حاصلش آن است كه معلوم است كه حق تعالى اين خلق را عبث نيافريده ، و اگر تكليفى نباشد و اين خلايق را خلق كرده باشد كه مانند حيوانات بخورند و بياشامند و بگردند و نشانه ديگر نباشد كه غرض استحقاق مثوبات ابدى آن نشاه باشد هر آينه اين خلق عبث خواهد بود زيرا كه المهاى اين دنياى فانى بر راحتش زيادتى مى نمايند و هيچ لذتى نيست در دنيا كه مقرون به چندين الم نباشد، زيرا كه يكى از لذات خوردن و آشاميدن است و غالب خلق را مشقت بسيار در تحصيل آنها بايد كشيد و بعد از خوردن و آشاميدن است و غالب خلق را مشقت بسيار در تحصيل آنها بايد كشيد و بعد از خوردن و آشاميدن است و غالب اوقات مورث دردها و آزارها مى گردد، و همچنين تحصيل لباس و مسكن متضمن انواع مشقتهاست تا آنكه تمتع قليلى از آنها ببرند، و همچنين زوجه به لذت قليلى كه از او برند انواع الم از نفقه و كسوت او و تحصيل ضروريات او سؤ معاشرت او بايد متحمل شد، و اگر دابه اى براى سوارى تحصيل كند به اندك راحتى و لذتى كه از سوارى آن يابد انواع آزارها از حفظ آن و تربيت آن و تحصيل مايحتاج آن مى كشد، و اگر مال دنياست به اندك توهم لذتى كه نادر است ، خود از آن منتفع شود انواع تعبها در تحصيل و حفظ آن از استيلاء دزدان و ظالمان بايد ديد، بلكه همه لذات دنيا دفع الم چند است چنانچه خوردن دفع الم گرسنگى ، و آشاميدن دفع الم تشنگى ، و جماع كردن دفع آزار شهوت و منى است كه در اوعيه جمع مى شود، و همچنين ساير لذات بر اين قياس است و جميع اين لذات توهمى با علم به آنكه اين نشاه فانى است و مرگ البته مى آيد و هر يك از اينها در معرض فنا و زوال است ، منغض و مكدر مى گردد، و بعينه مثل آن خواهد بود كه شخصى جمعى را به ضيافت بياورد و در خانه خرابى كه مشرف بر انهدام باشد و آنها فآنا مترصد آن باشند كه آن خانه بر سر ايشان فرود آيد، و طعامى كه نزد ايشان آورد به خاك و خاشاك بسيار آلوده باشد و هر لقمه كه خواهند بردارند چندين مار و عقرب و زنبور بر دست و دهان ايشان زنند، و اين خاتمه لقمه ها را از ايشان بگيرند، چنين ضيافتى اگر مقصود محض خوردن اين لقمه ها باشد جميع عقلاء مذمت خواهند كرد چنانكه حق تعالى فرموده است افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون ( 31) يعنى : آيا گمان مى كنيد كه ما شما را عبث آفريده ايم و آنكه شما در قيامت بسوى ما باز نخواهيد گرديد، زيرا كه دلالت مى كند بر آنكه اگر بازگشت قيامت و ثواب و عقاب نباشد، خلق ايشان عبث و بى فايده خواهد بود، پس معلوم شد كه خلق ايشان براى نشاه ديگر است و معلوم است كه تحصيل آن نشاه به هر عملى نمى تواند شد، پس بايد كه حق تعالى راهنمايانى نصب نمايد كه طريق تحصيل مثوبات اخروى را از معرفت و عبادت ، تعليم ايشان نمايد، و در زمان انبياء ايشان راهنمايانند، و بعد از ايشان احتياج به حافظ شريعت و استنباط كننده احكام از قرآن مجيد حاصل است ، و هر دليلى كه بر عصمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و علم او به جميع احكام شريعت و ساير صفات پيغمبر دلالت مى كند، دلالت بر وجود اين صفات در امام مى كند، و عصمت و كمال علم را بغير از حق تعالى كسى نمى داند، پس البته بايد از جانب خدا منصوب و منصوص باشد، و به اتفاق امت غير از اميرالمومنين عليه الصلوة و السلام كسى نص بر او شده است پس بايد كه آن حضرت امام باشد.
ايضا هرگاه امامت مردد باشد ميان حضرت امير عليه السلام و ميان ابوبكر و عمر و عثمان ، و به اتفاق امت امير عليه السلام اعلم و اشجع و اورع و احسب و انسب از آن سه نفر بوده باشد، البته او به امامت اولى خواهد بود، زيرا كه تفضيل مفضول قبيح است عقلا.
و ايضا حق تعالى مى فرمايد: هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا الالباب : يعنى : آيا مساويند آنها كه مى دانند و آنها كه نمى دانند؟ متذكر نمى شوند آن را مگر صاحبان عقول ، و باز فرموده است افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون . ( 32) يعنى : آيا كسى كه هدايت كند بسوى حق سزاوارتر است به آنكه متابعت او كنند يا كسى كه هدايت يافته نشود مگر آنكه كسى او را هدايت كند؟ چه مى شود شما را چگونه حكم مى كنيد؟، و در وقتى كه ملائكه خود را احق دانستند به خلافت در زمين از حضرت آدم عليه السلام ، حق تعالى به اعلميت آدم عليه السلام بر ايشان حجت تمام كرد، و در وقتى كه بنى اسرائيل رياست و پادشاهى طالوت را قبول نمى كردند خداوند عالميان اهليت او را به علم و جسم كه ملزوم شجاعت است بيان كرد و فرمود وزاده بسطة فى العلم و الجسم . ( 33)
و از طريق عامه و خاصه متواتر است كه همه اصحاب خصوصا آن سه خليفه به ناحق در آيات و احكام مشكله به حضرت امير عليه السلام رجوع مى كردند و آن حضرت هرگز به ايشان در حكمى از احكام يا تفسير آيه اى از آيات محتاج نشد ( 34) ، و همچنين در زمان حضرت امام حسن عليه السلام امر خلافت مردد بود ميان آن حضرت و معاويه و قطع نظر از كفر معاويه هيچ عاقل شك ندارد در اعلميت و ساير كمالات آن حضرت و نقص و اجتماع كل معايب در معاويه ( 35) ، و همچنين حضرت امام حسين عليه السلام و معاويه و يزيد و همچنين ائمه بعد عليهم السلام با خلفاى جور و جفا كه در زمان ايشان بودند و به همين دليل امامت ائمه همه ثابت مى شود. ( 36)
و ابن بابويه به سند معتبر از جابر روايت كرده است كه گفت : به خدمت حضرت امام محمد باقر عليه السلام عرض كردم كه : به چه سبب محتاجند مردم به پيغمبر و امام ؟ حضرت فرمود: از براى آنكه عالم بر صلاح خود باقى بماند زيرا كه خداوند رحمان دفع مى كند عذاب را از اهل زمين هر گاه در آن پيغمبرى يا امامى بوده باشد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم ( 37) يعنى : نخواهد بود كه خدا عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشانى .
و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : ستارگان امانند براى اهل آسمان از آنكه ايشان از جاهاى خود به در روند، و اهل بيت من امانند براى اهل زمين ، پس چون ستارگان برطرف شوند بيايد بسوى اهل آسمان آنچه نخواهند، و چون اهل بيت من از زمينه برطرف شوند بيايد بسوى اهل زمين آنچه نخواهند. ( 38)
ابن بابويه گفته است كه : مراد به اهل بيت امامانند كه مقرون گردانيده است خدا اطاعت ايشان را به اطاعت خود كه فرموده است اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ( 39) و ايشان معصومند از گناهان و مطهرند از عيبها و گناه نمى كنند و مويدند و چ و مسددند، و به بركت ايشان خدا روزى مى دهد بندگانش را و به ايشان آبادان مى گرداند شهرهاى خود را و به ايشان باران از آسمان مى فرستد و به ايشان بركتهاى زمين را مى روياند و به ايشان مهلت مى دهد گناهكاران را و تعجيل در عقوبت ايشان نمى كند و عذاب بر ايشان نمى فرستد و مفارقه نمى كند از ايشان روح القدس و ايشان از او مفارقت نمى كنند و ايشان از قرآن جدا نمى شوند و قرآن از ايشان جدا نمى شود. ( 40)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون پيغمبرى آدم مقتضى شد و عمرش به آخر رسيد حق تعالى به او وحى نمود: كه اى آدم ! پيغمبرى تو تمام شد و عمرت به آخر رسيد پس نظر كن به سوى آنچه نزد توست از علم و ايمان و ميراث پيغمبرى و بقيه علم و اسم اعظم و همه را به عقب خود هبة الله بده ، بدرستى كه من زمين را نمى گذارم هرگز به غير عالمى كه او دانسته شود طاعت من و دين محمد صلى الله عليه و آله و نجاتى باشد براى هر كس كه اطاعت او كند. ( 41) و به سند معتبر از حضرت امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه گفت : خداوندا! تو زمين را خالى نمى گذارى از حجتى بر خلق كه يا ظاهر و هويدا باشد يا پنهان ، تا آنكه باطل نگردد حجتها و بينات تو. ( 42)
و به سند صحيح روايت كرده است از يعقوب سراج كه گفت : از حضرت صادق عليه السلام پرسيدم كه : آيا باقى مى ماند زمين بدون عالم زند كه ظاهر باشد امامت او و مردم پناه برند به او و سؤ ال كنند از حلال و حرام خود؟ فرمود كه : اگر چنين باشد پس خدا عبادت كرده نخواهد شد. ( 43)
و ابن بابويه و صفار و شيخ مفيد به سندهاى معتبر و صحيح از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : زمين باقى نمى ماند مگر آنكه در آن عالمى بوده باشد كه زيادت و نقصان در دين را بداند، پس اگر زياد كنند مؤ منان در دين خدا برگرداند ايشان را، و اگر كم كنند چيزى را كامل گرداند از براى ايشان پس بگويد: بگيريد دين خدا را كامل و تمام و اگر چنين نباشد هر آينه مشتبه شود بر مؤ منان امر دين ايشان و فرق نكنند ميان حق و باطل . ( 44) و به سندهاى صحيح بسيار از آن حضرت منقول است كه : اگر زمين يك ساعت بى امام بماند هر آينه فرو رود. ( 45)
مولف گويد كه : ممكن است فرو رفتن كنايه از خرابى و بر طرف شدن انتظامش باشد. و كلينى و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از آن حضرت روايت كرده اند كه : اگر در زمين دو مرد باشند البته يكى از ايشان امام خواهد بود؛ و فرمود كه : آخر كسى كه مى ميرد امام است تا آنكه كسى بر خدا حجت نداشته باشد كه مرا بى حجت گذاشتى . ( 46)
و ابن بابويه و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : جبرئيل بر محمد صلى الله عليه و آله نازل شد و خبر آورد از جانب خدا كه : اى محمد ! من زمين را نگذاشتم مگر آنكه در آن عالمى بوده باشد كه بداند طاعت مرا و راه هدايت مرا و سبب نجات خلق باشد در مابين وفات پيغمبرى تا بيرون آمدن پيغمبر ديگر، و نمى گذارم شيطان را كه مردم را گمراه كند و نبوده باشد در زمين حجتى و دعوت كننده اى بسوى من و هدايت كننده اى بسوى راه من و عارف و دانائى به امر دين من ، بدرستى كه من برانگيخته ام و مقرر گردانيده ام از براى هر قومى هدايت كننده اى كه هدايت كنم او سعادتمندان را و حجت باشد بر اشقياء. ( 47) و ايضا به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : مردم به اصلاح نمى آيند مگر به امام و صلاحيت نمى يابد زمين مگر به امام . ( 48)
و به سند معتبر روايت كرده اند از آن حضرت كه : اگر باقى نماند در زمين مگر دو مرد هر آينه يكى از آنها حجت خدا بود. ( 49)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود: بخدا سوگند كه خدا زمين را نگذاشته است از روزى كه آدم را از دنيا برده است بدون امامى كه هدايت يابند به سبب او بسوى خدا و او حجت خدا باشد بر بندگانش . هر كه ترك متابعت او كند هلاك مى گردد و هر كه متابعت او كند و ملازمت او نمايد نجات مى يابد، واجب است اين بر حق تعالى . ( 50) و ايضا از آن حضرت روايت كرده اند كه : باقى نمى ماند زمين مگر به امام ظاهرى يا پنهانى . ( 51)
و در حديث ديگر فرمود كه : خالى نبوده است دنيا از روزى كه خدا آسمانها و زمين را خلق كرده است از امام عادل و خالى نخواهد گذاشت تا روز قيامت كه حجت باشد بر خلقش . ( 52) و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى به سند صحيح روايت كرده اند از ابوحمزه ثمالى كه گفت : از حضرت امام صادق عليه السلام پرسيدم كه : آيا زمين بى امام باقى مى ماند؟ فرمود كه : اگر باقى بماند فرو خواهد رفت . ( 53) و به سند بسيار از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : خدا زمين را نگذاشته است بى عالمى كه كم كند آنچه مردم زياد كنند و زياد كند آنچه مردم كم كنند، و اگر چنين نباشد هر آيينه بر مردم مختلط و مشتبه گردد امور ايشان . ( 54)
و سليمان جعفرى از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد كه : آيا زمين از حجت خالى مى شود؟ فرمود كه : اگر يك چشم زدن زمين از حجت خالى باشد هر آينه با اهلش فرو مى رود. ( 55) و در حديث صحيح ديگر فرمود كه : حجت خدا بر خلق قائم نمى گردد و تمام نمى شود مگر به امام زنده كه او را بشناسند. ( 56)
و حميرى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : در خلفى و عصرى از امت من عادلى از اهل بيت مى باشد؟ نفى مى كند از اين دين تحريف كردن غالبان را و ادعاهاى دروغ اهل بطالت را و تاويل كردن جاهلان را. ( 57)
و ابن بابويه از فضل بن شاذان روايت كرده است از حضرت امام رضا عليه السلام كه فرمود: اگر كسى گويد كه چرا حق تعالى اولوالامر را مقرر گردانيده و امر به اطاعت ايشان داده است جواب گوئيم كه : از جهت علتهاى بسيارى :
اول آنكه : چون از براى خلق اندازه اى قرار كرده اند در هر چيزى كه از آن تجاوز ننمايند كه باعث فساد ايشان گردد، پس ناچار بود كه امينى بر ايشان موكل شود كه منع نمايد ايشان را از تعدى از حلال و داخل شدن در حرام ، كه اگر اين نبود هيچكس ترك لذت و منفعت نمى كرد از جهت فساد ديگرى ، پس تصرف مى كردند در عرض و مال يكديگر و منجره قتال و فساد و نزاع مى شد، پس سركرده و قيمى براى ايشان تعيين نموده كه منع كند ايشان را از فساد و بر پا دارد در ميان آنها حدود و احكام خدا را.
دوم آنكه : هيچ فرقه اى از فرق و ملتى از ملل باقى نمانده اند زندگانى نتوانسته كرد مگر به رئيسى و سر كرده اى از براى امور دين و دنياى خود، پس جايز نبود در حكمت حكيم كه امرى را كه همه عقول حكم مى كنند به حسن آن و آنكه ضرور است در انتظام امور مردم ، ترك نمايد آن را، پس ضرور بود كه كسى تعيين نمايد كه به استعانت او قتال نمايند با دشمنان خود و قسمت نمايند ميان ايشان غنائم و اموال ايشان را و اقامت جمعه و جماعت ميان ايشان بكند و دست تعدى ظالم را از مظلوم كوتاه گرداند.
سوم آنكه : اگر از براى ايشان امام قيم امين حافظ مستودعى قرار نمى داد كه قيام نماينده به امور خلق باشد و خيانت در دين نكند و حافظ دين و شريعت باشد و امانتدار اسرار رسول باشد، هر آينه مندرس مى شد ملت و دين خدا بر طرف مى شد و سنتها و احكام پيغمبر صلى الله عليه و آله تغيير مى يافت و زياد مى كردند در دين خدا صاحبان بدعت چنانكه صوفيان مى كنند و كم مى كردند از دين خدا ملحدان چنانچه اسماعيليه كردند و مشتبه مى كردند اينها را بر مسلمانان ، زيرا كه مى بينيم خلق را ناقص و محتاج - به مربى و مؤ دب - و غير كامل به اختلافى كه در فهمها و خواهش ها و طريق هاى ايشان هست ، پس اگر قيم و حافظى براى ايشان مقرر نكند خدا كه آنچه حضرت رسول صلى الله عليه و آله از جانب خدا آورده حفظ نمايند هر آينه فاسد شوند ايشان و تغيير يابد شريعتها و سنتها و احكام الهى و ايمان و تغيير آنها موجب فساد جميع خلق مى گردد. ( 58)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ميان حضرت عيسى و حضرت رسول صلى الله عليه و آله پانصد سال فاصله بود و در دويست و پنجاه سال نه پيغمبرى بود و نه عالم ظاهرى .
راوى گفت : پس چه مى كردند مردم ؟
فرمود كه : متمسك بودند به عيسى عليه السلام .
پرسيد كه : حال ايشان چطور بود؟
فرمود كه : مؤ من بودند؛ و فرمود كه : نمى باشد زمين بدون عالمى ، يعنى اگر ظاهر نباشد پنهان خواهد بود. ( 59)
و كلينى و ابن بابويه و غير ايشان به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه : اگر يك ساعت از زمين برطرف شود هر آينه زمين با اهلش به موج آيد. چنانچه دريا با اهلش ‍ به موج آيد .
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : اگر نمى بود حجتهاى خدا بر روى زمين مى تكانيد زمين آنچه در ميانش بود و بر رويش بود، بدرستى كه يك ساعت از حجت خالى نمى باشد. ( 60)
و ايضا به سند معتبر روايت كرده است از حضرت امام رضا عليه السلام كه فرمود: مائيم حجتهاى خدا بر روى زمين ، و مائيم خليفه هاى خدا در ميان بندگان خدا، و مائيم امينهاى خدا بر رازهاى خدا، و مائيم كلمه تقوا كه خدا در قرآن فرموده والزمهم كلمة التقوى ( 61) يعنى ولايت ما باعث نجات از عذاب خداست ، و مائيم عروة الوثقى كه خدا در قرآن ذكر كرده است يعنى ولايت و متابعت ما حلقه محكمى است كه هر كه چنگ در آن زند گسستن ندارد و او را به بهشت مى رساند، و مائيم گواهان خدا و نشانه هاى هدايت خدا در ميان مردم ، به سبب ما خدا نگاه مى دارد آسمانها و زمين را از آنكه زايل شوند و از جاى خود حركت كنند، و به بركت ما باران را مى فرستند و رحمت خود را پهن مى كنند، و زمين هرگز خالى نباشد از امام قائمى از ما كه يا ظاهر شود يا پنهان ، و اگر يك روز زمين خالى شود از حجت خدا هر آيينه با اهلش به موج در آيد چنانكه دريا در طوفان با اهلش به موج مى آيد. ( 62)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : اگر زمين يك روز بى امام بماند هر آينه با اهلش فرو رود و خدا عذاب كند ايشان را به بدترين عذابهاى خود، بدرستى كه حق تعالى ما را حجت خود گردانيده است در زمين و امامان در زمين از براى اهل زمين از آنكه عذاب بر ايشان نازل شود، و پيوسته در امانند از آنكه ايشان را فرو برد مادامى كه ما در ميان ايشانيم ، پس هر گاه خدا خواهد كه ايشان را هلاك كند و مهلت ندهد، ما را از ايشان مى برد، پس آنچه خواهد نسبت به ايشان از عذاب و عقاب به عمل مى آورد. ( 63)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : خالى نبوده است زمين از روزى كه آفريده شده است از حجت عالمى كه زنده گرداند آنچه را از ايشان بميرانند از حق ، پس اين آيه را خواند يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لو كره الكافرون ( 64) يعنى : كافران مى خواهند كه خاموش كنند و فرونشانند نور خدا را به دهنهاى خود و خدا تمام كننده نور خود است هر چند نخواهند كافران ( 65) و در روايت ديگر فرمود كه : حجت خدا پيش از خلق بوده و با خلق هست و بعد از خلق خواهد بود. ( 66)
و به سند صحيح از حضرت باقر و صادق عليه السلام روايت كرده است : كه علمى كه با آدم فرود آمد بالا نرفت ، و علم به ميراث مى رسد، و هر چه از علم و آثار رسولان و پيغمبران كه از غير اهل بيت حضرت رسول صلى الله عليه و آله اخذ نمايند باطل است ، بدرستى كه على عليه السلام عالم اين امت بوده و از ما اهل بيت بيرون نمى رود مگر آنكه بعد از خود كسى را مى گذارد كه مثل علم او را بداند يا آنچه خدا خواهد. ( 67) و به سندهاى معتبر از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حق تعالى نگذاشته است زمين را بدون عالمى كه مردم به او محتاج باشند و او به مردم محتاج نباشد و حلال و حرام را بداند.
راوى گفت : فداى تو شوم از كجا مى داند؟
فرمود: از ميراثى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و على ابن ابى طالب عليه السلام به او رسيده است . ( 68) و ابن بابويه و صفار و برقى روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام : كه هميشه خدا را در زمين حجتى بوده كه حلال و حرام را مى دانسته است و مردم را بسوى خدا دعوت مى نموده است ، و حجت از زمين منقطع نمى شود مگر چهل روز پيش از روز قيامت ، پس چون حجت از زمين مرتفع شود در توبه بسته مى شود و نفع نمى بخشد ايمان آوردن كسى كه پيش از بر طرف شدن حجت ايمان نياورده باشد، و آن جماعت خلق خدا خواهند بود. و قيامت بر ايشان قائم مى گردد. ( 69)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : مثل اهل بيت من در اين امت مانند ستاره هاى آسمان است كه هر ستاره كه فرو مى رود ستاره اى ديگر طلوع مى كند؛ ( 70) و همچنين هر امامى كه از اهل بيت من رحلت مى نمايد بعد از او ديگرى به امامت قيام كند. و ابن بابويه به سند معتبر ديگرى از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت امير المومنين عليه السلام در خطبه اى كه در مسجد كوفه خواند فرمود: خداوندا! بدرستى كه ناچار است زمين تو را از حجتى از براى تو بر خلق تو كه ايشان را هدايت كند بسوى دين تو و بياموزد به ايشان علم تو را تا باطل نگردد حجت تو و گمراه نگردند تابعان دوستان تو بعد از آنكه ايشان را هدايت كند، و آن حجت بعد از اين يا امام ظاهرى خواهد بود كه اطاعات او نمايند يا پنهان خواهد بود كه انتظار ظهور او برند، اگر شخصش از مردم پنهان است در دولت باطل اما علم و آدابش در دلهاى مومنان ثابت است پس به آن عمل نمايند تا ظاهر شدن او و انس مى گيرند به آنچه وحشت مى كنند از ايشان تكذيب كنندگان و ابا مى كنند از آن گمراهان . ( 71)
و در بصائرالدرجات به سند حسن از حضرت امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه از آن حضرت پرسيدند كه : در زمين دو امام مى تواند بود؟ فرمود: نه ، مگر آنكه يكى خاموش باشد و امام پيش از او دعوى امامت كند و بعد از رفتن او امام شود. ( 72)
مولف مى گويد: احاديث در باب اتصال وصيت از زمان آدم عليه السلام تا آخر اوصياء در جلد اول گذشت و اعاده آنها موجب تكرار است .