حيوة القلوب جلد سوم
(تاريخ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ) مكه

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۲۷ -


بيست و سوم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : سعد بن عباده شبى حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم و امير المومنين عليه السلام را ضيافت كرد و ايشان روزه بودند، چون طعام خوردند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پيغمبر و وصى او نزد تو افطار كردند و نيكوكاران از طعام تو خوردند و روزه داران نزد تو افطار كردند و ملائكه بر تو صلوات فرستادند، چون حضرت برخاست سعد التماس كرد بر دراز گوش او سوار شود و دراز گوشش بسيار كم راه و بدراه بود، چون حضرت بر آن سوار شد چنان رهوار شد كه هيچ چهار پايى به آن نمى رسيد.(870)
بيست و چهارم - راوندى و غير او از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه : سفينه آزاد كرده است پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت : حضرت مرا به بعضى از غزوات فرستاد و به كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم و موج مرا به كوهى رسانيد در ميان دريا، چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و شكر خدا بجا آوردم ، و در كنار دريا حيران مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد، من دست از جان شستم و دست بسوى آسمان برداشتم و گفتم : خداوندا! من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلط مى گردانى ؟ پس در دلم افتاد كه گفتم : اى سبع ! من سفينه ام مولاى رسول خدا، حرمت آن حضرت را در حق مولاى او نگهدار؛ والله چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه اى به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من ماليد و بر روى من نظر مى كرد، پس خوابيد و اشاره كرد بسوى من كه : سوار شو، چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره اى رسانيد كه در آنجا درختان و ميوه هاى بسيار و آبهاى شيرين بود، پس اشاره كرد: فرود آى ، و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند را گرفتم و عورت و بدن خود را به آنها پوشانيدم و از آن برگها خورجينى ساختم و پر از ميوه كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو بردم و برداشتم تا اگر مرا به آب احتياج شود آن را بفشرم و بياشامم ، چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد: سوار شو، چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد، ناگاه ديدم كه كشتى اى در ميان دريا مى رود، پس جامه خود را حركت دادم تا ايشان مرا ديدند، و چون به نزديك آمدند و مرا به شير سوار ديدند بسيار تعجب نموده و تسبيح و تهليل خدا كرده و گفتند: تو كيستى ؟ از جنى يا از انس ؟
گفتم : منم سفينه مولاى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و اين شير براى رعايت حق آن نذير بشير اسير من شده و مرا رعايت مى كند.
چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و لنگر انداختند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيده با جامه ها براى من فرستادند كه بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم ، پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت : بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم ، نبايد كه شير رعايت حق رسول صلى الله عليه و آله و سلم زياده از امت او بكند.
پس من به نزد شير رفتم و گفتم : خدا تو را از رسول خدا جزاى خير بدهد.
چون اين بگفتم والله ديدم كه آب از چشم او فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم .(871)
به روايت ديگر منقول است كه : حضرت نامه اى به سفينه داد كه ببرد به يمن و به معاذ بدهد، در اثناى راه شيرى را ديد كه در ميان راه نشسته است و ترسيد كه از پيش شير بگذرد پس گفت : من رسولم از جانب رسول خدا بسوى معاذ و اين نامه آن حضرت است ؛ پس شير يك تير پرتاب پيش او دويد و بعد صدايى كرد و از راه دور شد تا او گذشت ، و در موقع مراجعت نيز چنين كرد. چون قصه شير را به حضرت نقل كرد حضرت فرمود: صدايى كه اول كرد در وقت رفتن گفت : چگونه است رسول خدا؟، و در مراجعت گفت : رسول خدا را از من سلام برسان .(872)
بيست و پنجم - راوندى روايت كرده است كه عمار بن ياسر گفت : در بعضى سفرها با آن حضرت بيرون رفتم ، در اثناى راه شترم خوابيد و از قافله ماندم ، پس حضرت از عقب قافله رسيد و از شتر خود فرود آمد و از مطهره آبى در دهان خود كرد و بر آن شتر پاشيد و صدا زد بر او، پس به اعجاز آن حضرت مانند آهو برجست و من سوار شدم و در خدمت آن حضرت روان شدم و چنان تند مى رفت كه ناقه عضباى آن حضرت بيشتر از آن نمى رفت ، حضرت فرمود: شتر را به من نمى فروشى ؟ عرض كردم : از شماست يا رسول الله ، فرمود: البته مى بايد به قيمت بفروشى ، پس به صد درهم از من خريد، و چون داخل مدينه شديم شتر را به خدمتش بردم فرمود: اى انس ! صد درهم قيمت شتر به عمار بده و شتر را به او پس ده كه هديه ماست بسوى او.(873)
بيست و ششم - راوندى به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نفرين كرد بر عتبه پسر ابو لهب و فرمود: خدا درنده اى از درندگان را بر تو مسلط گرداند؛ پس روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با بعضى از صحابه از مكه بيرون رفت بسوى زمين علفزارى و عتبه پيش از حضرت بيرون رفته بود و در ميان علفها پنهان شده بود كه شب آب حضرت را هلاك كند، و ما خبر نداشتيم ؛ چون شب شد شيرى عتبه را گرفته به كنار منزلگاه آن حضرت آمد و فرياد كرد كه همه متوجه او شدند و به زبان فصيح گفت : اين عتبه پسر ابولهب است از مكه پنهان بيرون آمده بود كه محمد را بقتل رساند. پس عتبه را پاره پاره كرد و انداخت و از گوشت او هيچ نخورد.(874)
بيست و هفتم - راوندى از سلمان روايت كرده است كه : روزى در خدمت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و گفت : يا محمد! مرا خبر ده به آنچه در شكم ناقه من است تا بدانم كه تو بر حقى و ايمان بياورم به خداى تو و تو را متابعت كنم ؛ پس حضرت متوجه امير المومنين عليه السلام شد و فرمود: يا على ! تو او را خبر ده به آنچه در شكم ناقه است ؛ على عليه السلام مهار ناقه را گرفت و دست بر سينه اش ماليد و بسوى آسمان نظر كرد و گفت : خداوندا! از تو سوال مى كنم بحق محمد و اهل بيت محمد و به اسماء حسنى و كلمات تامات تو كه اين ناقه را به سخن آورى تا خبر دهد ما را به آنچه در شكم آن است .
پس ناقه به قدرت حق تعالى متوجه سيد اوصياء شد و گفت : يا امير المومنين ! اين اعرابى روزى بر من سوار شد و به ديدن پسر عم خود رفت و چون به ((وادى الحسك )) رسيد از من فرود آمد و مرا خوابانيد و با من جماع كرد.
اعرابى گفت : اى گروه مردم ! بگوييد كداميك از اينها پيغمبرند؟
گفتند: او پيغمبر است ، و اين كه ناقه با او سخن گفت بردار و وصى اوست .
پس اعرابى شهادت گفت و مسلمان شد و از پيغمبر استدعا كرد دعا كند كه حمل ناقه برطرف شود و آن ننگ از او زايل شود، و حضرت دعا كرد و چنان شد و اسلام اعرابى نيكو شد.(875)
بيست و هشتم - راوندى و ابن شهر آشوب از ابوذر روايت كرده اند كه گفت : روزى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتم فرمود: گوسفندان تو چون شدند؟
عرض كردم : قصه آنها عجيب است ، روزى نماز مى كردم ناگاه گرگى بر گله من حمله آورد و بره اى از آنها گرفت و من نماز را قطع نكردم ، ناگاه ديدم شيرى آمد و بره را از او گرفت و به گله برگردانيد و مرا ندا كرد: اى ابوذر! دل با نماز خود بدار كه خدا مرا به گوسفندان تو موكل نموده ، چون از نماز فارغ شدم شير گفت : برو بسوى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و او را خبر كن كه خدا گرامى داشت مصاحب تو و حفظ كننده شريعت تو را و شيرى را به گوسفندان او موكل نمود؛ پس از استماع اين خبر تعجب كردند آنها كه بر دور آن حضرت بودند.(876)
بيست و نهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز عرفه خطبه اى خواند و مردم را بر تصدق تحريص نمود، مردى عرض كرد: يا رسول الله ! اين شتر من از فقراست ، حضرت چون به آن ناقه نظر كرد فرمود: اين را براى من از فقرا بخريد، چون خريدند شب به حجره آن حضرت آمد و سلام كرد، حضرت فرمود: خدا تو را مبارك نمود، ناقه عرض كرد: من از صاحبان خود فرار كرده و در صحرا مى گرديدم و علفها و حيوانات صحرا همه مرا به يكديگر نشان مى دادند كه اين از محمد است .
حضرت فرمود: مولاى تو چه نام داشت ؟
گفت : عضبا؛ پس حضرت آن ناقه را عضبا نام كرد. چون هنگام وفات آن حضرت شد عضبا به نزد آن حضرت آمد و گفت : مرا با كى و سفارش مرا به كى مى كنى بعد از خود؟
فرمود: خدا بركت دهد تو را، تو از دختر منى فاطمه كه بر تو سوار خواهد شد در دنيا و آخرت .
چون حضرت از دنيا رفت شبى به خدمت حضرت فاطمه عليها السلام آمد و گفت : سلام خدا بر تو باد اى دختر رسول خدا، نزديك شده است رفتن من از دنيا و هيچ علف و آب بعد از آن حضرت براى من گوارا نيست ؛ پس سه روز بعد از وفات آن حضرت به نعم و نعيم آخرت رسيد و تعب دنيا را ترك كرده راحت عقبى را براى خود پسنديد.(877)
سى ام - ابن شهر آشوب از جابر انصارى و عباده بن صامت روايت كرده است كه : در باغ بنى نجار شترى مست شده بود و هر كه داخل آن باغ مى شد او را مجروح مى كرد، پس ‍ پيغمبر داخل آن باغ شد و شتر را طلبيد، شتر پيش آمد و دهان خود را نزد آن حضرت به زمين نهاد و تذلل نمود، حضرت آن را مهار كرد و به صاحبش داد.
صحابه عرض كردند: يا رسول الله ! حيوانات پيغمبرى تو را مى دانند؟
فرمود: هيچكس نيست كه پيغمبرى مرا نداند بغير از ابوجهل و ساير كافران قريش .
صحابه عرض كردند: ما را سجده تو كردن سزاوارتر است از حيوانات .
حضرت فرمود: من مى ميرم ، كسى را سجده كنيد كه زنده است و هرگز نمى ميرد.(878)
سى و يكم - در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : ده نفر از يهود براى لجاجت و مخاصمه به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و خواستند سوالى چند بكنند، ناگاه اعرابى آمد و عصائى به دوش خود گرفته بود و بر سر عصا هميانى سر بسته آويخته بود و گفت : يا محمد! مرا جواب بگو از آنچه از تو سوال مى كنم .
حضرت فرمود: اين يهودان قبل از تو آمده اند، رخصت مى دهى سوال ايشان را اول جواب بگويم ؟
اعرابى گفت : من غريبم و آنها از اهل اين شهرند و باز آنها از اهل كتابند و با تو در ملت شركتى دارند، و اگر ميان تو و ايشان چيزى بگذرد خاطر من جمع نمى شود و احتمال مى دهم كه با يكديگر توطئه كرده باشيد، و من قانع نمى شوم مگر به معجزه هويدايى .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : على بن ابى طالب را بطلبيد، چون آن حضرت حاضر شد اعرابى عرض كرد: يا محمد! اين را براى چه طلبيدى ؟ من با تو كار دارم .
حضرت فرمود: تو از من بيان طلبيدى و اين على بن ابى طالب است صاحب بيان شافى و علم كافى و منم شهرستان علم و او در درگاه آن شهر است هر كه حكمت و علم خواهد بايد از در درآيد، پس به آواز بلند فرمود: اى بندگان خدا! هر كه خواهد نظر كند بسوى آدم با جلالت او، و بسوى شيث و حكمت او، و بسوى ادريس با نباهت او، و بسوى نوح و شكر كردن او پروردگار خود را و عبادت او، و بسوى ابراهيم و وفاى او و خلت او، و بسوى موسى و دشمنى او با دشمنان خدا و جهاد كردن او با ايشان ، و بسوى عيسى و دوستى و معاشرت او با هر مومنى ، پس نظر كند بسوى على بن ابى طالب .
به سبب اين سخن ايمان مومنان زياده شد و كينه و نفاق منافقان بيشتر شد، پس اعرابى گفت : اى محمد! پسر عم خود را چنين مدح مى كنى زيرا كه شرف و عزت او موجب شرف و عزت توست و من اينها را قبول نمى كنم مگر با شهادت كسى كه شهادت او احتمال بطلان و فساد ندارد.
فرمود: او كيست ؟
عرض كرد: اين سوسمار كه در هميان است و به پشت خود آويخته ام .
حضرت فرمود: اى اعرابى ! آن را بيرون آور تا گواهى بدهد براى من به نبوت و براى برادرم به فضيلت .
اعرابى عرض كرد: من تعب بسيار در شكار كردن اين كشيدم و مى ترسم كه بگريزد.
فرمود: نخواهد گريخت و اگر بگريزد همين بس است تو را جهت تكذيب من ، وليكن نمى گريزد و به حق گواهى خواهد داد و چون گواهى دهد آن را رها كن كه محمد از آن بهتر چيزى به تو عوض خواهد داد.
چون اعرابى سوسمار را از هميان خود بيرون آورد و به زمين نهاد رو به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايستاد و پهلوهاى روى خود را به نزد آن حضرت به خاك ماليد پس ‍ سر برداشت و به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت : شهادت مى دهم به وحدت خدايى كه شريك ندارد و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول برگزيده اوست و بهترين پيغمبران و بهترين جميع خلايق و خاتم پيغمبران است و كشاننده مومنان است بسوى بهشت ، و شهادت مى دهم كه برادر تو على بن ابى طالب عليه السلام چنان است كه تو او را وصف كردى و فضلش چنان است كه تو ذكر كردى بدرستى كه دوستان او در بهشت مكرم و دشمنان او در جهنم مخلد خواهند بود.
پس اعرابى گريست و عرض كرد: يا رسول الله ! من نيز شهادت مى دهم به آنچه اين حيوان شهادت داد زيرا كه ديدم و شنيدم آنچه كه با آن چاره اى بجز ايمان آوردن ندارم .
پس اعرابى به آن يهودان گفت : واى بر شما! بعد از اين معجزه اى كه ديديد ديگر چه معجزه مى خواهيد؟ و اگر با مشاهده چنين آيتى ايمان نياوريد هلاك خواهيد شد، پس آن يهودان ايمان آوردند و گفتند: اين سوسمار تو حق عظيم بر ما دارد.
حضرت فرمود: اى اعرابى ! اين حيوان را رها كن كه ايمان به خدا و رسول و برادر رسول آورد و چنين حيوانى سزاوار نيست كه اسير باشد بلكه بايد بر جنس خود امير باشد، و اگر آن را رها كنى خدا عوضى نيكوتر از آن به تو عطا فرمايد.
سوسمار گفت : يا رسول الله ! عوض را به من بگذار كه به او برسانم .
اعرابى گفت : چه عوض به من مى توانى رسانيد؟
گفت : برو به نزد آن سوراخى كه مرا در آن شكار كردى و از آنجا ده هزاراشرفى و هشتصد هزار درهم بردار.(879)
اعرابى گفت : اين جماعت همه شنيدند و آنها صاحب زورند و من تعب كشيده و وامانده ام و آنها پيش از من خواهند رفت و آنها را متصرف خواهند شد.
سوسمار گفت : خدا آن را براى تو به عوض من مقرر ساخته است و نخواهد گذاشت كه كسى پيش از تو آن را بردارد.
پس اعرابى برخاست به تاءنى روانه شد و جمعى از منافقان كه در آن مجلس حاضر بودند سبقت گرفتند و هر يك كه دست به سوراخ مى بردند افعى بزرگى سر از سوراخ بيرون آورده او را هلاك مى كرد.
چون اعرابى رسيد افعى به او خطاب كرد و گفت : خدا مرا براى ضبط مال تو مقرر فرموده و اينها را براى تو هلاك كردم .
چون اعرابى زرها را بيرون آورد و نتوانست برداشت ، افعى او را ندا كرد: بگشا ريسمانى را كه بر كمر بسته اى و يك سرش را بر اين دو كيسه ببند و سر ديگرش را بردم من ببند كه من اينها را مى كشم و به خانه تو مى رسانم و من خدمتكار و حراست كننده مال توام ؛ اعرابى چنان كرد و افعى مال را به خانه او رسانيد و پيوسته حراست آن مال مى كرد تا اعرابى همه را باغها و مزارع و مستغلات خريد، و چون مال تمام شد افعى برگشت .(880)
باب نوزدهم : در بيان استجابت دعاى آن حضرت است در زنده كردن مردگان و سخن گفتن با ايشان و شفاى بيماران و غير اينها، و آنچه از بركات و كرامات اعضاى شريفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ظهور آمده و در آن چند فصل است
اول - شيخ مفيد و شيخ طوسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه امير المومنين عليه السلام فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا طلبيد در جنگ خيبر و ديده خود را از درد و آزار نمى توانستم گشود پس آن دهان مبارك خود را بر ديده هاى من ماليد و در ساعت شفا يافتم و عمامه خود را بر سر من بست و فرمود: خداوندا! سرما و گرما را از او دور گردان ، از بركت دعاى آن حضرت تا امروز از سرما و گرما متاثر نشدم . و حضرت امير عليه السلام در زمستانهاى سرد با يك پيراهن مى گرديد و پروا نمى كرد.(881)
دوم - ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه : در ايام طفوليت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مكه قحط عظيمى بهم رسيد و بعضى از قريش گفتند: به لات و عزى پناه بريد، و بعضى گفتند: به منات پناه بريد، پس ورقه بن نوفل گفت : چرا از حق دور افتاده ايد؟ در ميان شما بقيه ابراهيم و سلاله اسماعيل عليهما السلام هست ، ابو طالب را در طلب باران شفيع گردانيد؛ پس ابوطالب بيرون آمد و كودكى چند در دور او بودند و در ميان ايشان طفلى بود مانند خورشد تابان يعنى پيغمبر آخر الزمان پس آن مهر سپهر نبوت آمد و پشت به كعبه داد و دست بسوى آسمان بلند كرد و در همان ساعت ابرى پيدا شد و باران ريخت ، پس ابوطالب قصيده اى در شان آن حضرت انشا نمود كه مضمون يك بيتش اين است : ((سفيد رويى كه از بركت روى مباركش طلب باران از ابر مى نمايد، فيض بخش يتيمان و پناه بيوه زنان است )).(882)
سوم - شيخ طوسى روايت كرده است كه : در جنگ حديبيه ميان اصحاب آن حضرت تشنگى بهم رسيد و صحابه به آن حضرت استغاثه كردند تا دست مبارك به دعا برداشت ، ناگاه ابرى پيدا شد و آنقدر باران آمد كه همه سيراب شدند.(883)
چهارم - در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : مرد نابينايى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خدا ديده هاى مرا به من برگرداند، حضرت دعا كرد و او بينا شد؛ پس نابيناى ديگر آمد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خدا ديده هاى مرا روشن گرداند، حضرت فرمود: بهشت را بهتر مى خواهى يا ديده دعا خود را؟ گفت : يا رسول الله ! ثواب نابينا بودن بهشت است ؟ حضرت فرمود: خدا از آن كريمتر است كه بنده مومن خود را به كورى مبتلا گرداند و ثواب او را بهشت ندهد.(884)
پنجم - در بصائر و خرايج از امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده اند كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى نشسته بود و مذكور ساخت كه : چند روز گذشته گوشت تناول نكرده ام ؛ مردى از انصار چون اين سخن را شنيد برخاست به خانه رفت و به زن خود گفت : بيا كه ما را غنيمتى روزى شده است از حضرت شنيدم كه چنين فرمود و ما اين بزغاله را در خانه داريم ، و غير آن بزغاله حيوانى نداشتند، زن گفت : بگير آن را و بكش ؛ و چون آن بزغاله را بريان كرد و به خدمت آن حضرت آورد حضرت فرمود: بخوريد و استخوانش را مشكنيد؛ چون انصارى به خانه برگشت ديد همان بزغاله در خانه اش بازى مى كند.(885)
ششم - در بصائر به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : چون فاطمه بنت اسد مادر امير المومنين عليه السلام به رحمت حق تعالى واصل شد، امير المومنين عليه السلام به نزد رسول صلى الله عليه و آله وسلم آمد و گفت : مادرم فوت شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گريست و فرمود كه : والله مادر من نيز بود، پس به جنازه او حاضر شد و پيراهن و رداى خود را داد و فرمود: يا على ! او را در اينها كفن كن و چون فارغ شوى مرا خبر كن ؛ چون فاطمه را بيرون آوردند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او نمازى كرد كه پيش از آن و بعد از آن بر كسى چنان نماز نكرده بود، پس رفت و در قبرش خوابيد، و چون او را در قبر گذاشتند گفت : اى فاطمه !، جواب داد: لبيك يا رسول الله ، فرمود: آيا يافتى آنچه خدا تو را وعده داد به راستى ؟ گفت : بلى خدا تو را جزاى نيكو بدهد. پس مدتى با او راز گفت در قبر و بيرون آمد، گفتند: يا رسول الله ! در باب فاطمه كارى چند كردى كه با ديگرى نكردى ! فرمود: روزى من به او گفتم كه : مردم از قبرهاى خود برهنه محشور مى شوند و او فرياد كرد: واسواتاه زهى رسوايى ، پس من پيراهن خود را بر او پوشانيدم و از خدا طلبيدم كه كفنهاى او را كهنه نكند تا با آنها داخل بهشت شود؛ و روزى ضغطه و سوال قبر را به او گفتم و او استغاثه بسيار كرد، من در قبر او خوابيدم و از خدا طلبيدم كه درى از قبر او بسوى بهشت گشود و قبر او را باغى از باغهاى بهشت گردانيد.(886)
هفتم - در خرايج روايت كرده است كه : روزى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آهويى را طلبيد و امر كرد كه آن را ذبح كردند و بريان كردند و چون حاضر ساختند فرمود: گوشتش را بخوريد و استخوانهايش را مشكنيد، پس پوستش را فرمود پهن كردند و استخوانهايش را در ميانش ريختند و دعا كرد تا آهو زنده شد و مشغول چريدن گرديد.(887)
هشتم - در خرايج و اعلام الورى و مناقب مروى است كه : كودكى را به خدمت آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون سرش را كچل ديد و مو نداشت دست مبارك بر سرش ‍ كشيد و در ساعت مو بر آورد و شفا يافت ، چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مسيلمه آوردند كه براى او دعا كند، مسيلمه دست بر سرش كشيد و آن طفل كچل شد و موهاى سرش ريخت و تا حال فرزندان او همه چنين اند.(888)
نهم - در خرايج مذكور است كه : مردى از جهينه اعضايش از خوره ريخته بود و به آن حضرت شكايت كرد، فرمود كه قدحى از آب آوردند و آب دهان مبارك را در قدح انداخت و فرمود كه : بر بدن خود بمال ، چون آب را بر بدن خود ماليد صحيح و سالم شد.(889)
دهم - راوندى و ابن شهر آشوب از حضرت امام حسن عليه السلام روايت كرده اند كه : روزى مردى به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : من در جاهليت از سفرى برگشتم دختر پنج ساله اى از خود ديدم كه با زينت و زيور در خانه راه مى رفت پس دستش را گرفتم و بردم او را در فلان وادى انداختم و برگشتم .
حضرت فرمود كه : با من بيا و آن وادى را به من بنما، آن مرد با آن حضرت به آن وادى رفت ، حضرت پرسيد: دختر تو چه نام داشت ؟ گفت : فلانه ، حضرت صدا زد: اى فلانه ! زنده شو به اذن خدا، ناگاه آن دختر بيرون آمد و گفت : يا رسول الله ! لبيك و سعديك ، فرمود: پدر و مادر تو مسلمان شده اند اگر مى خواهى تو را به ايشان برگردانم . دختر گفت : مرا حاجتى به ايشان نيست ، خدا را براى خود از ايشان بهتر يافتم .(890)
يازدهم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : سلمه بن الاكوع را در جنگ خيبر زخم منكرى رسيد حضرت به دهان مبارك بر آن موضع سه مرتبه دميد و در ساعت شفا يافت ، و ديده قتاده بن نعمان را در جنگ احد جراحتى رسيد و به رويش آويخته شد - و به روايت ديگر جدا شد - و حضرت به دست مبارك به جاى خود گذاشت و از ديده ديگرش بهتر شد.(891 )
دوازدهم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : جوانى از انصار مادرى داشت پير و كور و آن جوان بيمار بود و حضرت به عيادت او رفت و چون داخل شد او مرده بود، مادرش ‍ گفت : خداوندا! اگر مى دانى كه من بسوى تو و پيغمبر تو هجرت كرده ام به اميد آنكه در هر شدت مرا يارى كنى ، پس اين مصيبت را بر من بار مكن ، پس حضرت جامه را از روى او دور كرد و زنده شد و برخاست و با آن حضرت طعام خورد.(892)
سيزدهم - راوندى و غير او از اسامه بن زيد روايت كرده اند كه گفت : در خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم متوجه حجه الوداع شديم ، چون به وادى روحا رسيديم زنى كودكى را بر دوش خود گرفته خدمت آن حضرت آمد گفت : يا رسول الله ! اين كودك تا متولد شده است پيوسته گلويش مى گيرد و مصروع و بيهوش است ، حضرت آن طفل را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و شفا يافت ، و اراده قضاى حاجت نمود و در آن صحار موضعى نبود كه حضرت از مردم پنهان شود فرمود كه : برو به نزد آن درختهاى خرما و سنگها و بگو به درختان كه رسول خدا شما را امر مى كند كه نزديك يكديگر شويد و سنگها را بگو كه شما را امر مى كند كه دور شويد؛ اسامه گفت : بحق آن خداوندى كه او را به راستى فرستاده است چون فرموده آن حضرت را گفتم به درختان ديدم نزديك شدند و به يكديگر متصل گرديدند و سنگها از عقب آن پراكنده شدند تا حضرت در عقب درختان قضاى حاجت نمود، و چون بيرون آمد درختان و سنگها به جاى خود برگشتند.(893)
چهاردهم - شيعه و مخالف به طرق بسيار روايت كرده اند كه : پيش از آنكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بسوى مدينه هجرت نمايد در مدينه طاعون و بيمارى زياده از همه شهرها بود، چون حضرت داخل مدينه شد فرمود: خداوندا! محبوب گردان بسوى ما مدينه را چنانكه مكه را بسوى ما محبوب گردانيده و هوايش را براى ما صحيح گردانيدى و با بركت گردان براى ما صاع و مدش را و بيماريش را به جحفه منتقل گردان (894)، پس به بركت دعاى آن حضرت هواى مدينه از همه جا صحيحتر است و نعمتها در آنجا از همه بلاد فراوانتر است ، و طاعون و بيمارى جحفه را از اهلش خالى كرد.
پانزدهم - راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه : ابو طالب عليه السلام بيمار شد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به عيادت او رفت ، ابو طالب گفت : اى پسر برادر! دعا كن پروردگار خود را كه مرا عافيت دهد، حضرت فرمود: خداوندا! شفا ده عم مرا؛ در همان ساعت برخاست گويا در بندى بود و رها شد.(895)
شانزدهم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : حضرت امير المومنين عليه السلام بيمارى و درد عظيمى بهم رسانيد و مى گفت : خداوندا! اگر اجلم نزديك شده است مرا راحت ده و اگر دور است بر من لطف كن و اگر براى من بلا را مى پسندى مرا صبر بر بلا ده .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : خداوندا! او را شفا ده ، خداوندا او را عافيت ده ؛ پس فرمود كه : برخيز يا امير المومنين .
فرمود كه : برخاستم و بعد از آن هرگز آن درد را در خود نيافتم از بركت دعاى آن حضرت .(896)
هفدهم - راوندى از بريده روايت كرده است كه : پاى عمرو بن معاذ در يكى از جنگها بريده شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع انداخت و متصل شد.(897)
هجدهم - راوندى و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه : زنى پسر خود را به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورد و گفت : اين طفل را جنون و صرع مى گيرد هر بامداد و پسين ، آن جناب دست مبارك خود را بر سينه او كشيد و دعا كرد ناگاه از حلقش چيزى مانند فضله شير بيرون آمد و شفا يافت .(898)
نوزدهم - راوندى و ابن شهر آشوب و محدثان خاص و عام روايت كرده اند كه : در جنگ بدر به ضرب ابوجهل دست معاذ بن عفرا جدا شد و او دست بريده خود را برداشت و به خدمت آن حضرت آورد، حضرت آب دهان معجز نشان خود را بر آن موضع افكند و دست بريده را پيوند كرد قويتر از سابق شد.(899)
بيستم - راوندى راويت كرده است كه : مردى در سجده موى سرش موضع سجود را مى گرفت ، حضرت فرمود: خداوندا! سرش را قبيح گردان ، پس موهاى سرش تمام ريخت .(900)
بيستم و يكم - روايت كرده اند كه مادر انس گفت : يا رسول الله ! براى انس دعا كن كه خادم توست . چون آبى بى ديانت قابل سعادت آخرت نبود حضرت فرمود: خداوندا! مال و فرزندش را بسيار كن و در آنچه به او داده اى بركت بده ؛ پس آنقدر فرزندان او بسيار شدند كه زياده از صد فرزند زاده او در يك طاعون مردند.(901)
بيست و دوم - راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مردى را ديد به دست چپ طعام مى خورد، حضرت فرمود: به دست راست بخور، گفت : نمى توانم - و دروغ مى گفت -، حضرت فرمود: نتوانى ؛ بعد از آن هر چند مى خواست كه دست راست خود را به دهان برساند به جانب ديگر مى رفت و به دهانش نمى رسيد.(902)
بيست و سوم - راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران از عمرو بن اخطب روايت كرده اند كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آب طلبيد و من آب از براى آن جناب آوردم و مويى در آن افتاده بود، من آن مو را برداشتم ، حضرت دو مرتبه فرمود: خداوندا! او را حسن و جمال بده ، ابو نهيك ازدى گفت : من او را ديدم در وقتى كه نود و سه سال از عمر او گذشته بود و يك موى سفيد در سر و روى او بهم نرسيده بود.(903)
بيست و چهارم - سيد مرتضى و ابن شهر آشوب و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه : نابغه جعدى بر آن جناب شعر مى خواند، بيتى خواند كه مضمونش اين بود: ((رسيديم به آسمان از عزت و كرم و اميد داريم بالاتر از آن را))، حضرت فرمود: بالاتر از آسمان كجا را گمان دارى ؟ عرض كرد: بهشت يا رسول الله ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نيكو گفتى خدا دهان تو را نشكند. راوى گفت : من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پاكيزگى و سفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش ‍ درهم شكسته بود بغير از دهانش ؛ و به روايت ديگر: هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد.(904)
بيست و پنجم - راوندى روايت كرده است كه : روزى زنى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض كرد: يا رسول الله ! من زن مسلمانى هستم و شوهرى در خانه دارم مانند زنان ، حضرت فرمود: شوهر خود را بطلب ، چون حاضر شد از زن پرسيد: آيا شوهر خود را دشمن مى دارى ؟ عرض كرد: بلى ، حضرت از براى ايشان دعا كرد و پيشانيهاى ايشان را به يكديگر چسبانيد و فرمود: خداوندا! الفت ده ميان ايشان و هر يك را محبوب ديگرى گردان ؛ بعد از آن زن گفت كه : هيچكس نزد من از شوهرم محبوبتر نيست ، حضرت فرمود: شهادت بده كه منم پيغمبر خدا.(905)
بيست و ششم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : عمرو بن الحمق خزاعى آب داد آن حضرت را و حضرت دعا كرد از براى او كه : خداوندا! او را از جوانى خود بهره مند گردان ؛ پس هشتاد سال از عمر او گذاشت و يك موى سفيد بر محاسن او ظاهرنشد.(906)
بيست و هفتم - روايت كرده است از عطا كه گفت : ميان سر مولاى خود سايب بن يزيد را ديدم كه سياه بود و باقى موهاى سر و ريشش همه سفيد بود، گفتم : هرگز چنين چيز نديده ام كه ميان سر تو سياه است و باقى سفيد است ، گفت : سببش آن است كه روزى با كودكان بازى مى كرد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گذشت ، من بر آن حضرت سلام كردم ، جواب سلام من داد و فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : منم سايب برادر نمر بن قاسط، پس دست مبارك خود را بر ميان سر من ماليد و دعاى بركت براى من كرد و به اين سبب جاى دست مبارش چنين سياه مانده است .(907)
بيست و هشتم - در روايات بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چون امير المومنين عليه السلام را به يمن فرستاد گفت : يا رسول الله ! اگر در قضائى شك كنم چه كنم ؟ حضرت فرمود كه : خدا دل تو را هدايت خواهد كرد و زبان تو را به حق گويا خواهد گردانيد، امير المومنين عليه السلام فرمود: بعد از آن در هيچ حكمى شك نكردم .(908)
بيست و نهم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه مره بن جعيل گفت : با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بعضى از غزوات همراه بودم و بر ماديانى سوار بودم ، حضرت فرمود: بيا اى صاحب اسب ، گفتم : يا رسول الله ! لاغر و ناتوان است ، حضرت تازيانه كوچكى در دست داشت آهسته بر آن زد و گفت : خداوندا! بركت ده از براى او در اين ماديان ؛ پس چنان شد كه هر چند ضبطش مى كردم نمى ايستاد و بر همه اسبان سبقت مى كرد و از شكم آن موازى دوازده هزار درهم از فرزندان آن فروختم به بركت دعاى آن حضرت .(909)
سى ام - راوندى از عثمان بن جنيد روايت كرده است كه : مرد نابينائى به خدمت آن حضرت آمد و از حال خود شكايت كرد، حضرت فرمود كه : وضو بساز و دو ركعت نماز بكن و بعد از نماز اين دعا بخوان : اللهم انى اسئلك و اتوجه اليك بمحمد نبى الرحمه صلى الله عليه و آله و سلم يا محمد انى اتوجه بك الى ربك لتجلوا به عن بصرى اللهم شفعه فى و شفعنى فى نفسى ، عثمان گفت : هنوز در آن مجلس نشسته بوديم كه برگشت و بينا شده بود و گويا هرگز كور نبوده است .(910)
سى و يكم - راوندى روايت كرده است كه ابيض بن جمال گفت : در روى من قوبا(911) بود و سفيد شده بود، حضرت دعا كرد و دست مبارك بر روى من كشيد، در همان ساعت چنان شد كه هيچ اثر بر روى من نبود.(912)
سى و دوم - راوندى از فضل بن عباس روايت كرده است كه مردى به خدمت آن حضرت آمد و گفت : من بخيل و ترسان و بسيار خواب كننده ام دعا كن كه خدا اين صفتهاى بد را از من سلب كند، چون حضرت دعا كرد كسى را از او بخشنده تر و شجاعتر و كم خوابتر نمى ديدند.(913)
سى و سوم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم دعا كرد كه : خداوندا! چنانكه اول قريش را غضب و نكال خود چشانيدى ، آخر ايشان را نعمت و نوال خود بچشان ؛ و چنان شد.(914)
سى و چهارم - راوندى از بعضى صحابه روايت كرده است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود ناگاه برخاست و اندكى از ما دور شد پس دست دراز كرد گويا با كسى مصافحه مى كند پس برگشت و نزد ما نشست ، گفتيم ، ما سخنى مى شنيديم و كسى را نمى ديديم ، فرمود كه : اين اسماعيل ملك باران بود از نزد پروردگار خود مرخص شده بود كه به زيارت من بيايد پس بر من سلام كرد و گفتم به او كه : باران از براى ما بياور، گفت : وعده باران در فلان روز است از فلان ماه ؛ چون روز وعده شد و نماز صبح كرديم ابرى پيدا نشد و نماز ظهر نيز كرديم ابرى ظاهر نشد، چون نماز عصر كرديم ابرى ظاهر شد و باران بسيار باريد و ما خنديديم ، حضرت فرمود: چرا مى خنديد؟ گفتيم : براى آنكه وعده ملك به ظهور آمد، حضرت فرمود: اين قسم امور را ضبط كنيد و نقل كنيد تا سبب مزيد ظهور حق گردد.(915)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مثل اين روايت كرده است .(916)
سى و پنجم - راوندى روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم يهودى فرستاد و قرضى طلبيد و او فرستاد پس به خدمت آن حضرت آمد و گفت : آنچه طلبيده بوديد به شما رسيد؟ فرمود: رسيد، يهودى گفت : هر وقت ضرورتى باشد بفرستيد كه من مى دهم ، حضرت او را دعا كرد كه : خدا حسن و جمال تو را دايم گرداند؛ آن يهودى هشتاد سال عمر كرد و يك موى سفيد در سر و ريش او بهم نرسيد.(917)
سى و ششم - راوندى روايت كرده است كه : در جنگ تبوك مردم را تشنگى عظيم عارض شد و آب نداشتند و به حضرت عرض كردند: يا رسول الله ! اگر دعا كنى خدا تو را آب مى دهد، فرمود: بلى اگر دعا كنم دعاى مرا رد نمى كند؛ پس دعا كرد و در همان ساعت رودخانه ها جارى شد؛ گروهى در كنار رودخانه گفتند: به سبب فلان ستاره باران آمد، به روشى كه منجمان مى گويند؛ حضرت فرمود به صحابه كه : نمى بينيد چه مى گويند اين بى اعتقادان ، خالد گفت : رخصت مى فرمايى كه گردن ايشان را بزنم ؟ حضرت فرمود كه نه ، چنين مى گويند و مى دانند كه خدا فرستاده است .(918)
سى و هفتم - راوندى روايت كرده است از انس كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى گفت : اكنون از اين در كسى داخل مى شود كه بهترين اوصياست و منزلتش به پيغمبران از همه كس نزديكتر است ؛ پس على بن ابى طالب عليه السلام داخل شد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : خداوندا! از او گرما و سرما را برطرف كن ، پس آن حضرت ديگر گرما و سرما نيافت تا به رحمت حق واصل گرديد و در زمستانها به يك پيراهن مى گذرانيد.(919)
سى و هشتم - راوندى روايت كرده است كه : يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد و به زوجه خود گفت كه : بعضى را بپزيد و بعضى را بريان كنيد شايد حضرت رسول ما را مشرف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند، و بسوى مسجد رفت و دو طفل خرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت : بيا تو را ذبح كنم ، و كارد را گرفت و او را ذبح كرد، مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مرد، و آن زن مومنه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيا كرد، چون حضرت داخل خانه انصارى شد جبرئيل عليه السلام فرود آمد و گفت : يا رسول الله ! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند، چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت كه : حاضر نيستند و به جايى رفتند، برگشت و گفت : حاضر نيستند، حضرت فرمود البته مى بايد حاضر شوند، باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد، مادر او را بر حقيقت حال مطلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد، حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند.(920)

 

next page

fehrest page

back page