حيوة القلوب جلد سوم
(تاريخ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ) مكه

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۱۱ -


و به سندهاى معتبر ديگر روايت كرده است كه : قريش كعبه را خراب كردند به سبب آنكه سيل از اعلاى مكه آمد و كعبه را خراب كرد و در آن وقت دزديدند از كعبه آهوى طلائى را كه پاهاى آن از جواهر بود به سبب آنكه ديوار كعبه كوتاه بود و اين قضيه پيش از مبعوث شدن آن حضرت بود به سى سال ، پس اراده كردند قريش كه كعبه را خراب كنند و تازه بنا نمايند و عرضش را زياد كنند پس ترسيدند از آنكه مبادا چون كلنگ بر كعبه زنند عقوبتى بر ايشان نازل گردد، پس وليد بن مغيره گفت كه : بگذاريد من ابتدا كنم به كندن اگر خدا راضى است به كندن بلائى به من نمى رسد و اگر راضى نيست اثر عقوبتى ظاهر مى شود به حال خود مى گذاريم ، پس بر كعبه بالا رفت و يك سنگ را حركت داد ناگاه مارى بيرون آمد و حمله آورد بر ايشان و آفتاب منكسف شد، و چون اين حال را مشاهده نمودند گريستند و به درگاه حق تعالى تضرع كردند و گفتند: خداوندا! ما نمى خواهيم مگر اصلاح كعبه را و غرض ما فساد نيست ؛ پس مار از ايشان غايب شد و كعبه را خراب كردند تا آنكه پى اصل كعبه كه حضرت ابراهيم عليه السلام گذاشته بود پيدا شد و چون خواستند پى را بكنند و خانه را بزرگ كنند زلزله اى عظيم و ظلمتى ظاهر شد، و بناى ابراهيم عليه السلام در طول سى ذراع و در عرض بيست و چهار(183) ذراع و در ارتفاع نه ذارع بود، پس قريش ‍ گفتند: طول و عرض را به حال خود مى گذاريم و ارتفاع را زياد مى كنيم ، و چون بنا كردند و به موضع حجر الا سود رسيدند نزاع كردند قريش در گذاشتن حجر و هر قبيله مى گفتند كه : ما سزاوارتريم به گذاشتن او.
چون مشاجره ايشان در اين باب به طول انجاميد راضى شدند به حكم هر كه اول از باب بنى شيبه داخل شود، پس اول كسى كه از آن در داخل شد خورشيد فلك نبوت بود گفتند: امين آمد آنچه او حكم كند ما همه راضى شويم به فرموده او.
پس آن حضرت رداى مبارك خود را - و به روايت ديگر عباى خود را - پهن كرد و حجر را در ميان آن گذاشت و فرمود كه : از هر ربع قريش يك مرد بيايد و چهار گوشه جامه را گرفته بردارند، پس عتبه بن ربيعه از عبد الشمس و اسود بن المطلب از بنى اسد بن عبد العزى و ابو حذيفه بن المغيره از بنى مخزوم و قيس بن عدى از بنى سهم اطراف جامه را گرفته بلند كردند، و حضرت رسول حجر را از ميان جامه برداشت و در جاى خود گذاشت .
و پادشاه روم كشتى فرستاده بود كه پر كرده بود از چوبها و آلتها و آنچه از براى سقف خانه ضرور مى باشد براى آنكه معبدى براى او در حبشه بنا كنند، پس باد كشتى را به جانب مكه به ساحل افكند و در گل نشست و حركت نتوانستند داد آن را، و چون اين خبر به قريش رسيد به ساحل دريا آمدند ديدند كه آنچه ايشان را براى سقف و زينت كعبه در كار است همه در آن كشتى مهيا است ، پس آنها را خريدند و به مكه نقل كردند؛ و چون ملاحظه كردند، ذرع چوبهاى سقف با عرض كعبه معظمه موافق بود، و چون بناى كعبه را تمام كردند از پرده هاى يمنى جامه اى بر كعبه پوشانيدند.(184)
و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله با قريش قرعه زد در بناى كعبه ، پس از در كعبه تا نيمه ما بين ركن يمانى و حجر به آن حضرت افتاد(185)، و در روايت ديگر وارد شده است كه : از حجر الاسود تا ركن شامى مخصوص بنى هاشم شد.(186)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بيست حج كردند پنهان از قريش و ده حج از آنها پيش از بعثت بود - و به روايتى : هفت حج پيش از بعثت بود -؛ و در سن چهار سالگى نماز كرد در هنگامى كه با ابو طالب به شهر بصرى رفته بود.(187)
و در كتاب دلايل النبوه از عباس روايت كرده است كه : روزى به آن حضرت عرض كرد: يا رسول الله ! باعث داخل شدن من در دين تو آن بود كه تو را مى ديدم در هنگامى كه در گهواره بودى با ماه سخن مى گفتى و به انگشت خود اشاره بسوى آن مى كردى و به هر طرف كه اشاره مى فرمودى ماه به آن طرف ميل مى كرد.
پس آن حضرت فرمود كه : با ماه سخن مى گفتم و او با من سخن مى گفت و مرا از گريه مشغول مى كرد و مى شنيدم صداى آن را در هنگامى كه در زير كرسى سجده مى كرد.(188)
و در بعضى از كتب مسطور است كه : در سال سوم ولادت يا در سال چهارم شق صدر انوار آن حضرت شد و پنج سال نزد حليمه ماند(189)؛ و در سال ششم آمنه به رحمت ايزدى واصل شد(190)؛ و در سال هفتم كاهنان بسيار خبر نبوت آن حضرت را به اهل مكه دادند و در همان سال قصه راهب جحفه واقع شد؛ و در همان سال باران به بركت آن حضرت و دعاى عبدالمطلب نازل شد و در همان سال عبدالمطلب به تهنيت سيف بن ذى يزن رفت و او بشارت داد عبدالمطلب را به نبوت آن حضرت ؛ و در سال هشتم عبدالمطلب به عالم بقا رحلت نمود و عمر شريفش هشتاد و دو سال بود - و به روايت ديگر: صد و بيست سال - و وصيت نمود ابو طالب را در باب محافظت آن حضرت و ابو طالب متكفل كفالت و حمايت او گرديد؛ و گويند كه : در اين سال حاتم و انوشيروان مردند و هرمز پسر او پادشاه شد؛ و در سال نهم ابو طالب آن حضرت را به سفر شام برد؛ و بعضى گفته اند كه شق صدر آن حضرت در سال دهم ولادت بود؛ و بعضى روايت كرده اند كه در سال نهم با ابو طالب به جانب بصرى رفت ؛ و در سال دوازدهم به جانب شام رفت و قصه بحيرا در سفر دوم بود؛ و در سال هفدهم هرمز را عزل كردند اشراف لشكر و چشمهايش را كور كردند؛ و در سال نوزدهم او را كشتند و پرويز پسر او را پادشاه كردند؛ و در سال بيست و سوم كعبه را خراب كردند و از نو بنا كردند به قول بعضى ؛ و در سال بيست و پنجم خديجه را به عقد خود در آورد؛ و در سال سى و پنجم كعبه را خراب كردند و ساختند بر قول اصح ؛ و گويند كه در اين سال حضرت فاطمه عليها السلام متولد شد؛ و گفته اند كه در سال سى و هشتم آثار نبوت از ديدن روشنيها و شنيدن صداها بيشتر بر آن حضرت ظاهر شد؛ و در سال چهلم مبعوث گرديد به رسالت كبرى ؛ و گويند كه در اين سال پرويز پادشاه عجم نعمان بن المنذر پادشاه عرب را كشت .(191)
و سفر تجارت آن حضرت به جانب شام در باب آينده مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
باب پنجم : در بيان فضايل حضرت خديجه ، و كيفيت مزاوجت قرين السعادت حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم با اوست
در احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه منقول است كه : اول كسى كه ايمان آورد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مردان ، على بن ابى طالب عليه السلام بود؛ و از زنان ، خديجه بنت خويلد بود.(192)
و در اخبار متواتره ديگر وارد شده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : بهترين زنان بهشت چهار زنند: خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر محمد، و مريم دختر عمران ، و آسيه دختر مزاحم كه زن فرعون بود.(193)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم داخل شد ديد كه عايشه بر روى حضرت فاطمه عليها السلام فرياد مى كند و مى گويد: اى دختر خديجه ! تو را گمان اين است كه مادر تو را بر ما فضيلتى بوده است او را چه زيادتى بر ما هست ؟! نبود مگر مانند يكى از ماها.
پس چون فاطمه آن حضرت را ديد گريست ، حضرت فرمود كه : چه چيز تو را به گريه آورده است اى دختر محمد؟
فاطمه عليها السلام گفت كه : عايشه نام مادر مرا برد و او را به نقص و كمى مرتبه نسبت داد.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در خشم شد و گفت : بس كن اى حميرا كه خدا بركت مى دهد زنى را كه بسيار شوهر را دوست دارد و بسيار فرزند آورد و خديجه خدا او را رحمت كند، از من طاهر مطهر را بهم رسانيد كه او عبدالله بود و قاسم را آورد و فاطمه و رقيه و زينب و ام كلثوم از او بهم رسيدند و خدا رحم تو را عقيم كرده است كه هيچ فرزند از تو بهم نمى رسد.(194)
و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون خديجه از دنيا رفت فاطمه عليها السلام بر گرد پدر بزرگوار خود مى گرديد و مى گفت : اى پدر! مادر من كجاست ؟ پس ‍ جبرئيل نازل شد و گفت : پروردگارت تو را امر مى كند كه فاطمه را سلام برسانى و بگوئى كه مادر تو در خانه اى است از نى كه كعب آنها از طلا است و به جاى پى عمودها از ياقوت سرخ است و خانه او در ميان خانه آسيه و مريم دختر عمران است ؛ چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پيغام حق تعالى را به فاطمه عليها السلام رسانيد فاطمه گفت : خدا است سالم از نقصها و از اوست سلامتيها و بسوى او بر مى گردد تحيتها.(195)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون جبرئيل مرا به معراج برد و بر گردانيد گفتم : اى جبرئيل ! آيا تو را حاجتى هست ؟
گفت : حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانى .
پس چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سلام جبرئيل را رسانيد خديجه گفت : خدا را است سلام و از اوست سلام و بسوى اوست سلام و بر جبرئيل باد سلام .(196)
و در روايت ديگر منقول است كه : هرگاه جبرئيل نازل مى شد و خديجه حاضر نبود او را سلام مى رسانيد.
و در حديث ديگر منقول است كه : روزى جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت : اينك خديجه مى آيد و براى تو نان و طعام و آشاميدنى مى آورد، چون بيايد از جانب پروردگار و از جانب من او را سلام برسان و بشارت ده او را كه خدا براى او در بهشت خانه اى از قصبهاى جواهر ساخته است كه در آن خانه تعب و آزارها نمى باشد.
و در حديث ديگر منقول است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نزد زنان خود نشسته بود و حضرت خديجه را مذكور ساخت و گريست ، پس عايشه گفت : چه گريه مى كنى بر پير زالى از زنان بنى اسد؟
حضرت فرمود كه : او تصديق كرد مرا در هنگامى كه شما تكذيب كرديد، و او ايمان آورد به من در وقتى كه شماها كافر بوديد، و او فرزند آورد و شماها عقيم بوديد.
پس عايشه گفت : هرگاه مى خواستم نزد آن حضرت قربى بهم رسانم خديجه را به نيكى ياد مى كردم .(197)
و در روايت ديگر وارد شده است كه : خديجه نيكو معين و وزيرى بود براى رسالت آن حضرت ، هرگاه كه مردم از او دورى مى كردند او مونس آن حضرت بود، و هرگاه اهل مكه آن حضرت را آزار مى كردند او دلدارى مى نمود و به حسن معاشرت و ملاطفت آن حضرت را از كدورت بيرون مى آورد و به مال خود آن حضرت را معاونت مى نمود.(198)
قطب راوندى و ابن شهر آشوب و صاحب عدد روايت كرده اند كه : سبب تزويج خديجه آن بود كه روز عيدى زنان قريش در مسجد الحرام جمع شده بودند ناگاه يهودى از پيش ‍ ايشان گذشت و گفت : بزودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد هر يك توانيد سعى كنيد كه خود را به حباله او در آوريد، پس زنان سنگريزه بر او افكندند و آن حرف در خاطر خديجه ماند(199)؛ پس روزى ابو طالب به حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت : اى محمد! مى خواهم تو را زنى بدهم و مال ندارم و خديجه با ما قرابت دارد و مال بسيار دارد و هر سال جماعتى را با غلامان خود به تجارت مى فرستد، و آيا مى خواهى كه مايه اى از براى تو بگيرم كه به تجارت بروى و حق تعالى تو را منفعتى كرامت فرمايد؟
حضرت فرمود: بلى .
پس ابو طالب به نزد خديجه رفت و گفت : محمد مى خواهد به مال تو به تجارت رود.
خديجه گفت : بسيار خوب است ، و شاد شد و به غلام خود گفت كه : تو با مالى كه در دست توست از محمد است و بايد كه در خدمت او بروى و از فرمان او بيرون نروى ؛ پس ‍ حضرت با ((ميسره )) روانه سفر شام شدند.
و به روايت ديگر: خزيمه بن حكيم كه با خديجه قرابتى داشت او نيز در خدمت آن حضرت بود و در آن سفر محبت عظيمى از آن جانب در دل او قرار گرفت ، و چون به ميان راه رسيدند دو شتر خديجه خوابيدند و ميسره متحير ماند كه بار آنها بر زمين خواهد ماند، پس به خدمت آن حضرت شتافت و حقيقت حال را عرض كرد، پس آن حضرت به نزد شتران آمد و دست مبارك را بر پاهاى آنها ماليد پس برجستند و پيش از شتران ديگر روانه شدند، چون خزيمه اين حال را مشاهده نمود محبت و اعتقادش نسبت به آن حضرت مضاعف گرديد و زياده از سابق در خدمت آن حضرت اهتمام مى نمود، و چون به نزديك شام رسيدند به نزديك دير راهبى فرود آمدند و آن حضرت در زير درختى نزول اجلال فرمود و ساير اهل قافله متفرق شدند و آن درخت سالها بود كه خشك شده و پوسيده بود در همان ساعت سبز شد و شاخ و برگ بر آورد و ميوه ها از او ريخته شد و در اطراف درخت همه گياه روئيد، و چون راهب آن حال را مشاهده نمود به سرعت از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و كتابى در دست داشت و گاهى در كتاب نظر مى كرد و گاهى مشاهده جمال آن حضرت مى نمود و مى گفت : اوست اوست بحق آن خداوندى كه انجيل را فرستاده است .
چون خزيمه اين سخن را از راهب شنيد ترسيد كه مبادا اراده ضررى نسبت به آن جناب داشته باشد شمشير خود را از غلاف كشيد و فرياد كرد كه : اى آل غالب ! پس اهل قافله از هر جانب دويدند و راهب بسوى صومعه خود گريخت و در را بست و از بالاى صومعه خود مشرف شد و گفت : اى قوم ! به چه سبب همه متفق گرديديد در آزار من ؟! سوگند ياد مى كنم بخداوندى كه آسمان را بى ستون برپا داشته است كه قافله اى در اين مكان فرود نيامده است بسوى من كه محبوتر از شما باشد، و در اين كتاب كه در دست دارم نوشته است كه اين جوان كه در زير درخت نشسته است رسول پروردگار عالميان است و مبعوث خواهد گرديد با شمشير برهنه و بسيارى از كافران را به خاك هلاك خواهند افكند و او خاتم پيغمبران است ، هر كه او را اطاعت كند نجات يابد و هر كه فرمان او نبرد گمراه گردد.
پس به خزيمه گفت كه : تو از قوم اوئى ؟
گفت : نه ، وليكن من خدمتكار اويم ؛ و آنچه از معجزات آن حضرت در آن راه مشاهده نموده بود به راهب نقل كرد.
راهب گفت : اى مرد! او پيغمبر آخر الزمان است و رازى به تو مى سپارم پنهان دار، من در اين كتاب خوانده ام كه او غالب خواهد گرديد بر بلاد و نصرت خواهد يافت بر عباد و هيچ علم او از جنگ گاه بر نخواهد گشت و او را دشمن بسيار است و بيشتر دشمنان او از يهود خواهند بود، پس حذر كن از ايشان بر او.
پس چون به شام رفتند در آن تجارت ربح بسيار بهم رسيد، و چون برگشتند و نزديك به مكه رسيدند ميسره گفت : اى ستوده خصال ! از تو معجزات بسيار در آن سفر مشاهده كرديم به هر سنگ و درختى كه گذشتيم بر تو سلام كردند و گفتند: السلام عليك يا رسول الله و عقبات در اين راه بود كه در ساير اوقات به چندين روز طى مى كرديم در اين سفر از بركت تو همه را در يك شب طى كرديم و ربحى كه در اين سفر كرديم در مدت چهل سال براى ما ميسر نشده بود، پس مصلحت چنان مى دانم كه پيشتر تشريف ببرى و خديجه را به سودمندى اين سفر بشارت دهى كه او شاد گردد.
پس چون حضرت بر اهل قافله سبقت گرفته متوجه منزل خديجه گرديد، در آن وقت خديجه با بعضى از زنان در غرفه خانه خود نشسته بود كه به راه مشرف بود، ناگاه نظرش به سواره اى افتاد كه از دور مى آيد و ابرى بر سر او سايه كرده با او بسرعت مى آيد و ملكى از جانب راست او و ملك ديگر از جانب چپ او بر روى هوا مى آيند و هر يك شمشير برهنه در دست دارند و از ابر قنديلى از زبرجد بر بالاى سر او آويخته و بر دور ابر قبه اى از ياقوت بر روى هوا مى آيد؛ خديجه از مشاهده اين احوال متحير شد و گفت : خداوندا! چنين كن كه اين مقرب درگاه تو به كاشانه محقر من درآيد.
چون آن حضرت نزديك رسيد و دانست كه محمد است و بسوى خانه او مى آيد پاى برهنه بر سر راه آن حضرت دويد و پاى مباركش را بوسيد و حضرت او را بشارتها داد.
خديجه گفت : اى بزرگوار! ميسره چرا در ركاب تو نيست ؟
فرمود كه : از عقب مى آيد.
خديجه گفت : اى سيد حرم و بطحا! برگرد و با ميسره بيا؛ و مقصود خديجه آن بود كه بار ديگر آنچه ديده بود به عين اليقين مشاهده نمايد.
چون آن جناب برگشت سحاب نيز برگشت و باز در مراجعت با حضرت معاودت نمود و يقين خديجه به جلالت آن حضرت زياده شد، و چون ميسره داخل شد گفت : اى خاتون ! در اين سفر چندان غرايب احوال از آن معدن فضل و كمال مشاهده كرده ام كه در چندين سال بيان نمى توانم نمود؛ هر طعام اندكى كه نزد او حاضر كردم و دست مبارك خود را بر آن گذاشت گروه بسيار از آن سير شدند و طعام كم نشد، و هرگاه هوا گرم شد دو ملك او را سايه كردند، و به هر درخت و سنگى كه گذشت بر او به رسالت سلام كردند؛ و قصه رهبانان و غير آنها را بيان كرد، پس خديجه براى مزيد اطمينان طبقى از رطب براى آن كريم النسب طلبيد و جمعى از مردان را طلب نمود و با آن حضرت شريك گردانيد و همه سير شدند و از رطب چيزى كم نشد، پس ميسره و فرزندانش را آزاد گردانيد براى آن بشارت و ده هزار درهم به او عطا فرمود و گفت : يا محمد! برو و عمت ابو طالب را بگو كه مرا از عم من عمرو بن اسد خواستگارى نمايد براى تو؛ و به نزد عم خود فرستاد كه : مرا به محمد تزويج نما(200) - و بعضى گفته اند كه از پدرش خويلد بن اسد خواستگارى كردند(201)، و اشهر آن است كه در آن وقت خويلد فوت شده بود و از عمش خواستگارى كردند(202) - و در آن وقت از عمر شريف آن حضرت بيست و پنج سال گذشته و از عمر خديجه چهل سال گذشته بود - و مروى است كه در آن وقت عمر خديجه بيست و هشت سال بود - و مشهور آن است كه چون خديجه به عالم بقا ارتحال نمود شصت و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود و او را در حجون مكه دفن كردند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به دست مبارك خود او را دفن كرد، و وفات خديجه بعد از بيرون آمدن از شعب ابى طالب بود نزديك به سه سال پيش از هجرت - و گويند كه وفات او سه روز بعد از وفات ابو طالب بود(203 ) - و فرزندان آن حضرت همه از خديجه بهم رسيدند به غير از ابراهيم كه از ماريه بهم رسيد.(204)
و در كشف الغمه روايت كرده است كه : اول مرتبه خديجه را عتيق بن عايذ مخزومى خواست و از او دخترى بهم رسيد، و بعد از عتيق ابو هاله هند بن زراره تيمى او را نكاح كرد و هند بن هند از او متولد شد، و بعد از او رسول خدا او را به حباله خود در آورد و دوازده اوقيه طلا مهر او گردانيد.(205)
كلينى و غير او به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خواست كه خديجه دختر خويلد را به عقد خود در آورد، ابو طالب با اهل بيت خود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقه بن نوفل عم خديجه ، پس ابتدا كرد ابو طالب به سخن و خطبه اى ادا نمود كه مضمونش اين است : حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه پروردگار خانه كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم و از ذريت اسماعيل و جا داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص گردانيده است ما را به خانه خود كه مردم از اطراف جهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوه هر جا را بسوى آن مى آورند و بركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم ، پس بدانيد كه پسر برادرم محمد بن عبدالله را به هيچيك از قريش نمى سنجند مگر بر او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس نمى توان كرد مگر او عظيم تر است و او را در ميان خلق عديل و نظير نيست ، و اگر در مال او كمى هست پس مال روزى است متغير و مانند سايه اى است كه بزودى بگردد، و او را به خديجه رغبت هست و خديجه را نيز به او رغبت هست ، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى نمائيم به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهم آنچه در حال خواهيد و آنچه موجل گردانيد، و بپروردگار خانه كعبه سوگند مى خورم كه او را شانى رفيع و منزلتى منيع و بهره اى شامل و راءيى كامل و دينى شايع و زبانى شافع هست .
پس ابو طالب عليه السلام ساكت شد و عم خديجه كه از جمله قسيسان و علماى عظيم الشان بود به سخن در آمد، و چون از جواب ابو طالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد، چون خديجه آن حال را مشاهده نمود از غايب شوق آن حضرت پرده حيا را اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود كه : اى عم من ! هر چند توئى اولى به سخن گفتن در اين مقام از من اما اختيار من بيش از من ندارى ، تزويج كردم به تو اى محمد نفس خود را و مهر من در مال من است ، بفرما عمت را كه ناقه اى براى وليمه زفاف بكشد و هر وقت كه خواهى به نزد زن خود در آى .
پس ابو طالب گفت : اى گروه ! گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و مهر را خود ضامن شد.
پس يكى از قريش گفت : چه عجب است كه مهر را زنان براى مردان ضامن شوند؟!
پس ابو طالب در غضب شد و برخاست (و هرگاه آن حضرت به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سطوت او حذر مى نمودند) پس گفت : اگر شوهران ديگر مثل پسر برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد، و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.
پس ابو طالب شترى نحر كرد در شب زفاف آن در صدف انبياء و صدف گوهر خيره النساء منعقد گرديد، پس شخصى از قريش كه او را عبدالله بن غنم مى گفتند شعرى چند ادا نمود كه حاصل مضمونش اين است : ((گوارا باد تو را اى خديجه كه هماى سعادت نشان تو بسوى كنگره عرش عزت و شرف پرواز نمود و جفت بهترين اولين و آخرين گرديدى ، و در جهان مثل محمد كجا نشان توان يافت ؟ اوست كه بشارت داده اند به پيغمبرى او موسى و عيسى ، بزودى اثر بشارت ايشان ظاهر خواهد گرديد و سالها است كه خوانندگان و نويسندگان كتابهاى آسمانى اقرار كرده اند كه اوست رسول بطحا و هدايت كننده اهل ارض و سما.(206)
و در روايت ديگر وارد شده است كه : چون ابو طالب خطبه را تمام كرد پيش از آنكه عمر و بن اسد عم او جواب بگويد، ورقه بن نوفل گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه ما را چنان گردانيده است كه گفتى و فضيلت داده است بر آنها كه شمردى ، پس مائيم بزرگان و پيشوايان عرب و بر شما مسلم است آنچه ذكر كرديم از كرامتها و شرافتها و ما رغبت داريم كه رشته عزت خود را به حبل شرف و رفعت شما پيوند كنيم ، پس گواه باشيد اى گروه قريش كه من تزويج كردم خديجه دختر خويلد را به محمد بن عبدالله بر چهار صد اشرفى مهر.
و چون ورقه ساكت شد ابو طالب گفت : مى خواهم عمش نيز سخن بگويد، پس عمرو نيز صيغه را اعاده نمود، قريش همه گواه شدند و كنيزان خديجه دف زدند و به شادى به رقص آمدند و در همان روز ابو طالب شترى كشت و وليمه كرد و زفاف نمود.(207)
ابن بابويه رحمه الله روايت كرده است كه : اول فرزندى كه خديجه از آن حضرت حامله شد عبدالله بود.(208)
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون قاسم فرزند حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به عالم قدس رحلت نمود - و به روايت ديگر: چون طاهر رحلت نمود(209) - روزى آن حضرت به نزد خديجه آمد و او را گريان ديد فرمود: اى خديجه ! چرا گريه مى كنى ؟
گفت : يا رسول الله ! شيرى از پستانم جارى شد و فرزند خود را به خاطر آوردم و از مفارقت او گريستم .
حضرت فرمود كه : اى خديجه ! گريه مكن ، آيا راضى نيستى چون به در بهشت رسى او در آنجا ايستاده باشد و دست تو را بگيرد و در نيكوترين منازل جنان تو را ساكن گرداند؟
خديجه پرسيد كه : آيا اين ثواب براى هر مومن كه فرزند او مرده باشد هست ؟
حضرت فرمود كه : خدا كريمتر است از آنكه از بنده ميوه دل او را بگيرد و او صبر كند از براى خدا و حمد الهى بجا آورد و خدا او را عذاب كند.(210)
و صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه : روزى خديجه رضى الله عنها با بعضى از زنان خدمتكار در غرفه خانه خود نشسته بودند و عالمى از علماى يهود نزد او بود، ناگاه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از زير غرفه او گذشت ، آن عالم گفت : الحال جوانى از پيش خانه تو گذشت آيا تواند بود كه او را تكليف نماى كه به اين غرفه در آيد؟
پس خديجه يكى از كنيزان خود را فرستاد و آن حضرت را تكليف نمود، چون تشريف آورد آن عالم گفت : تواند بود كه كتف خود را بگشائى كه من در او نظر كنم ؟
حضرت اجابت او نمود، چون نظرش بر مهر نبوت افتاد گفت : والله كه اين مهر پيغمبرى است .
خديجه گفت : اگر عمش حاضر بود كى مى گذاشت كه تو بر بدن او نظر كنى و بدرستى كه عموهاى او بسيار حذر مى فرمايند او را از علماى يهودان .
عالم گفت : كى را ياراى آن هست كه آسيبى به او برساند، بحق كليم سوگند مى خورم كه اوست پيغمبر آخر الزمان .
و چون آن حضرت از غرفه بيرون آمد محبت آن حضرت در سويداى قلب خديجه قرار گرفت و خديجه ملكه مكه بود و اموال و مواشى به حسان داشت ، پس خديجه گفت : اى عالم ! چه دانستى كه محمد پيغمبر است ؟
گفت : صفات او را در تورات خوانده ام كه اوست خاتم پيغمبران و خوانده ام كه مادر و پدرش در طفوليت او خواهند مرد و جد او و عم او او را كفالت و محافظت خواهند نمود و زنى از قريش را خواهد خواست كه بزرگ قومش باشد و در ميان عشيره خود امير و صاحب تدبير باشد - و به دست خود اشاره كرد بسوى خديجه - و گفت : اين سخن را از من نگاه دار اى خديجه ؛ و شعرى چند مشتمل بر جلالت آن حضرت و تحقيق اين مواصلت با سعادت ادا نمود، پس محبت خديجه نسبت به آن حضرت مضاعف شد و از ياران خود مخفى داشت ، و چون آن عالم از پيش خديجه برخاست گفت : سعى كن كه محمد از دست تو بدر نرود كه مزاوجت او مورث سعادت دنيا و آخرت است .(211)
و خديجه را عمى بود كه او را ورقه مى گفتند و در غايب علم و دانش بود و كتابهاى آسمانى را خوانده بود و صفات پيغمبر آخر الزمان را در كتب ديده بود و خوانده بود كه او زنى از قريش را تزويج نمايد كه بزرگ قوم خود باشد و مال بسيارى براى آن حضرت خرج كند و در جميع امور ساعد و معاون او باشد، و ورقه اميد داشت كه آن زن خديجه باشد به سبب وفور مال و شرف او، و مكرر مى گفت به خديجه كه : با شخصى وصلت خواهى كرد كه از جميع اهل زمين و آسمان اشرف باشد؛ و خديجه در هر ناحيه اى غلامان و حيوانات بى پايان داشت تا آنكه بعضى گفته اند كه كه زياده از هشتاد هزار شتر داشت كه او متفرق بود در هر مكان ، و در هر ناحيه اى ملازمان و وكلاى او به تجارت مشغول بودند مانند مصر و شام و حبشه و غير آنها.
و ابو طالب پير و ضعيف شده بود و از جهت محافظت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ترك سفر كرده بود، روزى حضرت رسول به نزد ابو طالب رفت و او را غمگين يافت فرمود كه : اى عم ! سبب اندوه شما چيست ؟
ابو طالب گفت : اى فرزند برادر! سببش آن است كه مالى ندارم و زمانه بر ما بسيار تنگ شده است ، پير شده ام و تنگدست شده ام و وفاتم نزديك شده است و آرزو دارم كه تو را زنى بوده باشد كه من به آن شاد گردم و ضروريات آن مرا ميسر نيست .
حضرت فرمود كه : اى عم ! شما را در اين باب چه تدبير به خاطر رسيده است ؟
ابو طالب گفت : اى فرزند برادر! خديجه دختر خويلد مال بسيار دارد و اكثر اهل مكه از مال او منتفع شده اند، آيا راضى هستى كه از براى تو مالى بگيرم كه به تجارت بروى شايد خدا نفعى كرامت فرمايد كه مطالب و آرزوهاى من به آن ميسر گردد؟
حضرت فرمود كه : بسيار خوب است ، برخيز و آنچه صلاح مى دانى چنان كن .
پس ابو طالب با برادران خود به خانه خديجه رفتند و او خانه اى داشت و در نهايت وسعت و بر بامش قبه اى از حرير سبز زده بودند منقش به انواع صورتها و نقشها و به طنابهاى ابريشم بر ميخهاى فولاد بسته بودند، و پيشتر دو شوهر كرده بود: يكى عمرو كندى و ديگرى عتيق بن عايذ و بعد از فوت ايشان عقبه بن ابى معيط وصلت بن ابى يهاب او را خواستگارى كردند و هر يك چهار صد غلام و كنيز داشتند و ابو جهل و ابو سفيان نيز او را خواستگارى كردند و خديجه همه را مجاب گردانيد و دلش بسوى حضرت رسول مايل بود زيرا كه از راهبانان و كاهنان اوصاف آن حضرت را بسيار شنيده بود و معجزات بسيار كه قريش از آن حضرت ديده بودند بر او ظاهر گرديده بود، پس عم خود ورقه بن نوفل را طلبيد و گفت : اى عم ! مى خواهم شوهر بكنم و مردم بسيار مرا طلب مى كنند و دل من هيچيك را قبول نمى كند.
ورقه گفت : اى خديجه ! مى خواهى حديث غريب و امر عجيبى براى تو روايت كنم ؟!
نزد من كتابى هست كه در آن طلسمها و عزيمتها هست ، من عزيمتى مى خوانم بر آبى و غسل مى كنى به آن آب و من دعائى مى نويسم از انجيل و زبور و در زير سر بگذارد و تكيه كن ، چون به خواب مى روى البته آن كه شوهر تو خواهد بود او را در خواب خواهى ديد.
چون خديجه به فرموده او عمل نمود و به خواب رفت در خواب ديد كه مردى به نزد او آمد نه بلند نه كوتاه و گشاده چشم و نازك ابرو و سياه چشم و لبهاى او سرخ و خدهاى او به رنگ گل و در نهايت ملاحت و نور و صباحت و ابر بر او سايه افكنده و در ميان دو كتفش علامتى بود و بر اسبى از نور سوار بود و لجام آن اسب از طلا بود و زينتش مرصع بود به الوان جواهر گرانبها، و روى آن اسب به روى آدميان شبيه بود و پاهايش مانند پاهاى گاو بود و گامش به قدر مد بصر بود و آن سواره از خانه ابو طالب بيرون آمد؛ چون خديجه او را ديد او را در بر گرفت و در دامن خود نشانيد.
چون از خواب بيدار شد در باقى شب او را خواب نبرد و صبح به خانه عم خود رفت و خواب خود را نقل كرد.
ورقه گفت : اى خديجه ! اگر خواب تو راست است سعادتمند و رستگار خواهى بود، آن كه تو در خواب ديده اى بر سر اوست تاج كرامت و شفيع گناهكاران است در روز قيامت و بزرگ عرب و عجم است در دنيا و آخرت ، او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است .
چون خديجه اين سخنان را شنيد آتش محبت آن حضرت در سينه اش مشتعل گرديد و به خانه خود مراجعت نمود و در خلوتى نشست و از مفارقت آن حضرت مى گريست و اشعار شورانگيز انشاء مى نمود و راز خود را به كسى اظهار نمى توانست كرد؛ در اين انديشه بود ناگاه صداى در خانه شنيد و از آن صداى آشنا اميدوار گرديد، ناگاه جاريه او آمد و گفت : اى سيده من ! اينك بزرگواران عرب يعنى فرزندان عبدالمطلب به در خانه آمده اند.
خديجه از استماع اين نامهاى آشنا از صبر و قرار بيگانه شد و گفت : در را بگشا و ميسره را بگو كه فرشهاى زيبا براى ايشان مرتب گرداند و هر يك را در مرتبه خود بنشاند و انواع فواكه و اطعمه براى ايشان حاضر سازد؛ و خود در پس پرده حجاب نشست ، و چون ايشان طعام تناول نمودند و با او آغاز مكالمه نمودند از پس پرده به كلام لطيف و سخنان ظريف ايشان را جواب گفت كه : اى بزرگواران مكه و حرم ! از انوار قدوم خود كلبه مرا رشك گلستان ارم كرده ايد، هر حاجت كه داريد به بر آورده است .
ابو طالب عليه السلام گفت : براى حاجتى آمده ايم كه نفعش به تو عايد مى گردد و بركتش بر تو مى افزايد، براى پسر برادر خود محمد آمده ايم ؛ چون خديجه آن نام دلگشا را شنيد دل از دست داد و بيتابانه گفت : او كجا است كه من حاجت او را از لبهاى غمزداى او بشنوم و هر حاجت كه داشته باشد به جان قبول نمايم ؟
پس عباس گفت كه : من مى روم و آن جناب را بزودى حاضر مى گردانم .
و عباس به ابطح آمد و آن حضرت را نديده و به هر سو به طلب آن حضرت مى دويد تا آنكه به كوه حرا بر آمد ديد كه آن برگزيده خدا در آنجا خوابيده است در خوابگاه ابراهيم عليه السلام و رداى مبارك بر خود پيچيده و اژدهاى عظيمى بر بالينش خوابيده و برگ گلى در دهان گرفته است و آن حضرت را باد مى زند.
عباس گفت كه : چون مار را ديدم بر آن حضرت ترسيدم و شمشير كشيدم و بر آن حمله كردم ، پس مار متوجه من شد، و من فرياد كردم كه : اى پسر بردار!مرا درياب .
پس آن جناب چشم گشود - و اژدها ناپيدا شد - و فرمود كه : براى چه چيز شمشير كشيده اى ؟
گفتم : اژدهائى نزد تو ديدم و بر تو ترسيدم و شمشير كشيده بر او حمله كردم و چون بر من غالب آمد به تو استغاثه كردم و چون ديده مبارك گشودى ناپيدا شد.
پس حضرت تبسم نمود و فرمود كه : آن اژدها نيست وليكن ملكى است از ملائكه كه حق تعالى براى حراست من مى فرستد و مكرر او را ديده ام و با او سخن گفته ام و او با من گفته است كه : من ملكى از ملائكه پروردگارم مرا موكل گردانيده است كه تو را حراست نمايم از كيد دشمنان در شب و روز.
عباس گفت : اى پسر برادر! كسى نيست كه انكار فضل تو تواند كرد و اينها از تو غريب نيست ، اكنون بيا برويم به منزل خديجه كه مى خواهد تو را بر اموال خود امين گرداند كه به هر ناحيه كه خواهى به تجارت روى .
فرمود: مى خواهم به جانب شام روم .
عباس گفت : اختيار با توست .
و چون متوجه منزل خديجه گرديدند نور ساطع آن حضرت به خانه خديجه سبقت گرفت و خيمه را روشن كرد، خديجه به ميسره اعتراض كرد كه : چرا رخنه هاى خيمه را مسدود نكرده اى كه آفتاب داخل قبه شده است ؟
ميسره ملاحظه كرد و گفت : اى خاتون ! رخنه اى در قبه نيست و نمى دانم سبب اين روشنى چيست .
چون از خيمه بيرون آمد ديد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با عباس مى آيد و نورى روشنتر از خورشيد از جبين انورش مى تابد، بسوى خديجه شتافت و او را بشارت داد كه : اين نور خورشيد رسالت است كه كلبه ما را روشن ساخته است ؛ و چون داخل شد اعمام كرامش به استقبال او شتافتند و آن خورشيد انور را مانند ماه در ميان ستارگان در صدر مجلس جا دادند و خديجه طعام فرستاد و تناول نمودند، پس خديجه در پس پرده آمد گفت : اى سيد من ! كلبه تاريك مرا به نور جمال خود منور گردانيدى و وحشتها را به مؤ انست خود مبدل ساختى ، آيا مى خواهى كه امين باشى بر اموال من و به هر سو خواهى حركت فرمائى ؟
فرمود: بلى ، راضى شدم و مى خواهم به جانب شام سفر نمايم .
خديجه گفت : اختيار دارى و آنچه مى كنى در مال من راضيم و از براى تو در اين سفر صد اوقيه نقره و دو خروار بار و دو شتر مقرر گردانيدم ، آيا راضى هستى ؟ ابو طالب عليه السلام گفت : او راضى شد و ما راضى شديم ، و اى خديجه ! تو محتاج هستى به چنين امينى كه جميع عرب بر امانت و صيانت و تقوى و ديانت او متفقند.
خديجه گفت : اى سيد من ! آيا مى توانى شتر را بار كنى ؟
فرمود: بلى .
خديجه گفت : اى ميسره ! شترى حاضر كن كه من مشاهده نمايم كه اين بزرگوار چگونه بار مى بندد.
پس ميسره بيرون رفت و شترى بسيار تنومند چموشى جهت امتحان آورد كه هيچيك از راعيان را تاب مقاومت آن نبود، و چون نزديك آوردند كفى از دهان خود بيرون آورده بود و ديده هايش سرخ شده بود و صداى مهيبى از او ظاهر مى شد.
عباس گفت : اى ميسره ! شترى از اين نرمتر نيافتى كه پسر برادرم را به آن امتحان نمائى ؟!
حضرت فرمود: اى عم بگذار تا او را نزديك آورد.
چون آن بعير نزديك آن رسول بشير رسيد زانو بر زمين سائيد و روى خود را بر پاهاى آن سرور ماليد، و چون حضرت دست مبارك بر پشت آن گذاشت به زبان فصيح گفت : كيست مثل من كه سيد پيغمبران دست بر پشت من ماليد؟
پس زنانى كه نزد خديجه حاضر بودند گفتند: نيست اين مگر سحر عظيم كه از اين يتيم صادر شد.
خديجه گفت : اينها جادو نيست بلكه آيات بينات و معجزات واضحات است .
پس خديجه چند دست جامه حاضر گردانيد و گفت : اى سيد من ! جامه هاى شما براى سفر مناسب نيست و استدعا مى نمايم كه اين جامه ها را بپوشى ، وليكن اين جامه هاى زيبا براى قامت رعناى شما دراز است و من كوتاه مى كنم .
حضرت فرمود كه : هر جامه بر قامت من درست مى آيد (و يكى از معجزات آن حضرت آن بود كه هر جامه اى كه مى پوشيد بر قامت با استقامتش درست مى آمد، اگر كوتاه بود دراز مى شد و اگر دراز بود كوتاه مى شد) و آن دو جامه قباطى مصر بود و دو جبه عدنى يمن و دو برد يمنى و يك عمامه عراقى و دو موزه از پوست و عصائى از خيزران .
پس جامه ها را پوشيد و چون ماه شب چهارده از خانه خديجه طالع شد، پس خديجه ناقه صهباى خود را طلبيد كه در مكه به حسن سير مشهور بود و براى سوارى آن حضرت فرستاد و ميسره و ناصح دو غلام خود را طلبيد و گفت : بدانيد كه اين مردى را كه من امين اموال خود گردانيده ام پادشاه قريش و سيد اهل حرم است و دست كسى بر بالاى دست او نيست ، هر چه در مال من كند مختار است و شما را نيست كه در هيچ باب با او معارضه نمائيد، و بايد كه از روى لطف و ادب با او سخن بگوئيد و آواز شما بر آواز او بلندتر نشود.
پس ميسره گفت : والله سالها است كه محبت محمد در دل من جا كرده است و در اين وقت مضاعف گرديد براى آنكه تو او را دوست داشتى .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خديجه را وداع نموده متوجه سفر شام شد و ميسره و ناصح در ركاب همايونش روان شدند و اهل مكه همگى در ابطح جمع شده بودند كه آن حضرت را وداع كنند، چون به ابطح رسيد و نور خورشيد جمالش بر كوه و دشت تابيد جميع اشراف و نساء و رجال از حسن و جمال او متعجب شدند، دوستان شاد گرديدند و دشمنان در آتش حسد سوختند، و عباس شعرى چند در مدح آن حضرت ادا نمود.
و چون حضرت ديد كه اموال خديجه بر زمين افتاده و هنوز بار نشده است به غلامان خطاب فرمود كه : چرا بارها بر شتران نبسته ايد؟
گفتند: اى سيد عالم ! عدد ما كم است و مال بسيار است .
پس آن معدن فتوت و كرم بر ايشان رحم نموده پا از راحله گردانيده فرود آمد و دامن بر كمر زده شتران را به زير بار مى كشيد و به قوت يداللهى به يك طرفه العين بار هر شترى را محكم مى بست و هر اشاره كه شتران را مى كرد به امر الهى قبول مى كردند و رو بر پاى مباركش مى ماليدند.

 

next page

fehrest page

back page