حقيقت گمشده

شيخ معتصم سيد احمد
مترجم : محمد رضا مهرى

- ۲ -


همچنين بخارى در صحيحش روايت مستندى از ابن عباس نقل كرده كه عمر بن خطاب گفت : خداوند محمد(ص ) را به حق فرستاد وكتاب را بر او نازل كرد, واز جمله آياتى كه خدا نازل كردآيه رجـم بود وما آن را خوانديم , ياد گرفتيم ودرست درك كرديم ولذا پيامبر(ص ) رجم كرده وما نيز پـس از او رجم نموديم ,حال مى ترسم اگر زمانى طولانى بر مردم بگذرد, بعضى ها بگويند: به خدا آيـه رجـم را در كـتـاب خـدا نـمى بينيم , وبدينوسيله به خاطر ترك يك واجب كه خدا آن را نازل كـرده است گمراه شوند,... .
سپس مى گويد: از جمله آياتى كه در كتاب خدا مى خوانديم اين بود: ان لاتـرغـبـوا عـن آبـائكـم فـانـه كـفـر بـكـم ان ترغبوا عن آبائكم , او ان كفرا بكم ان ترغبوا عن آبـائكـم ((11)) .
مـبـادا از پـدران خـود روى بـگردانيد, زيرا اين كفر است كه از پدران خود روى بگردانيد ((12)) .
مسلم در صحيحش روايت مى كند كه : ابو موسى قاريان قرآن ازاهل بصره را فرا خواند , پس سيصد نفر از كسانى كه قرآن خوانده بودند بر او وارد شدند, او گفت : شما بهترين افراد اهل بصره وقاريان آنـهـا هـسـتيد, پس تلاوت كنيد قرآن را وفاصله شما با نزول قرآن موجب نشود كه سنگدل شويد همان گونه كه پيشينيان سنگدل شدند, ما سوره اى را مى خوانديم كه از نظر بزرگى وشدت مانند سـوره بـرائت بـود, ومـن آن را از يـاد برده ام , ولى اين مقدار از آن را حفظ دارم : لو كان لابن آدم واديان من مال لابتغى واديا ثالثا ولايملاجوف ابن آدم الا التراب , اگر انسان فرزند آدم دو دشت پر از پول داشته باشد, باز هم دشت سومى را مى خواهد, وشكم انسان راچيزى پر نمى كند جز خاك , هـمچنين سوره اى را مى خوانديم كه شبيه يكى از سور مسبحات است ومن آن را نيز از ياد برده ام مگراين مقدار: يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون , فتكتب شهادة في اعناقكم فتسالون عنها يوم القيامة ((13)) , اى كسانى كه ايمان آورده ايد,چرا چيزى را مى گوئيد كه خود انجام نخواهيد داد, ودر نـتـيـجـه شهادتى بر عهده شما نوشته مى شود كه در روز قيامت از شمادرباره آن سؤال خواهد شد ((14)) .
وقـتـى اين روايتها را نقل مى كردم , متوجه شدم كه شيخ به من خيره شده است , دهان او باز مانده وتـحـيـر وناباورى در چهره او مشهوداست , همينكه سخن من تمام شد گفت : من چنين چيزى نشنيده ونديده ام , بايد مخذ اينها را بياورى .
گـفـتم : هم اكنون تو بر شيعه حمله كرده وآنان را متهم به تحريف مى ساختى , پس چرا كتابهاى آنـان را كـه در طـول زنـدگـى ات نديده اى , با خود نياوردى , پس تو نيز وظيفه دارى مخذ خود رابـياورى , ودر مقابل , اين كتابخانه تو است , بخارى ومسلم وديگركتابهاى حديث نيز در آن است , آنها را بياور تا اين روايات را درآنها بيابى , وقتى ديد راه فرارى براى او نمانده است , مطلب راعوض كـرد وگـفت شيعه معتقد به تقيه است , پس چگونه سخن آنهارا باور مى كنى ؟! وشروع به هتاكى كـرد, تـا ايـنـكـه يـكـى از آنـهـا اذان عـشـاء را گفت : وپس از نماز قرار گذاشتيم مناظره را در روزهـاى آيـنـده ادامه دهيم , ودر هر روز مطلبى را براى بحث انتخاب كنيم ....فرداى آن روز, اول صـبـح بـود كه روبروى منزلمان نشسته بودم ,ناگهان شيخ وارد شده با احترام كامل بر من سلام كرد وگفت : مردم عوام نمى توانند اين بحثها را بفهمند, بهتر است من وتو به تنهايى بحث وگفتگو كنيم .
گـفـتم : موافقم , ولى بشرط آنكه دست از توهين شيعه بردارى , وازآن روز به بعد هيچ توهينى به شيعه از او شنيده نشد.
ياد داشت هايى ضرورى براى محققين : قـبل از شروع به تحرير بعضى از تحقيق هاى خود در اين كتاب ,مى خواهم يادداشت هايى را كه از تجربه هاى گذشته خود در روش تحقيق بدست آورده ام مطرح نمايم .
1 ـ اعـتـمـاد وتوكل بر خداوند, كه اين نقطه آغازين بحث است ,خداوند نور عقل وعلم را به انسان عـطـا فـرمـوده , واسـتـفـاده از آن رادر دست انسان قرار داده است , پس هر كس آن نور را ناديده گـرفـتـه واز آن بـراى كـشف حقايق استفاده نكند, زير بار انبوهى از جهالت ,خرافات وگمراهى زنـدگى خواهد كرد, بر خلاف آنكه عقل خود رابه كار انداخته و رشد مى دهد, وفرق ميان اين دو بـه يك سبب برمى گردد, به اعتماد بر خدا يا عدم آن , پس آنكه احساس ضعف وشكست مى كند از عقل خود استفاده نخواهد كرد, اما آنكه بر خداوبر نور عقلى كه به او ارزانى داشته است اعتماد كند مـى تـوانـد بـه قـله رفيع آگاهى وپيشرفت صعود كند, ولذا بسيارى از آنها كه از ادامه تحقيق من جـلـوگـيـرى مـى كـردنـد وسعى داشتند از اين روش استفاده نموده تا اعتماد مرا سست كنند, مى گفتند: تو از كجا توانائى تحقيق در اين مسائل را دارى ؟! علماى بزرگ ما نتوانستند به آنچه تو بـه آن رسيده اى برسند, تو چه ارزشى در مقابل علماى عالى مقام دارى ؟!.. .
وامثال اين روشها, كه براى شكست روحيه من به كار مى بردند.
واز من بيش از اين نمى خواستند كه كوركورانه جاى پاى آنها قدم گذارم , وداد وفرياد آنها را تكرار كـنـم , خـداونـد مى فرمايد: (قالواحسبنا ما وجدنا عليه آباءنا) ((15)) , كفار گفتند براى ما كافى است آنچه پدران خود را بر آن يافته ايم .
2 ـ خـود را فـريب ندهيم واز نفوذ حقايق به عقلمان جلوگيرى نكنيم , اين كار ممكن است بدين صـورت بـاشـد كـه تـمـام راهـهـاى مـنتهى به واقعيتها را بر خويشتن ببنديم , كه در اين صورت انـسـان مـتعصب شده واز شنيدن سخنان آگاهى بخش وافكار ديگران ,ومطالعه كتاب وامثال آن خـود دارى مـى نـمـايـد وهيچ گونه تماسى بافرهنگهاى ديگر نخواهد داشت , پس هر تبليغى كه دعـوت بـه عـزلت وعدم تحقيق يا تحصيل دانش نمايد, اينگونه تبليغ بهدف برقرارى جهالت ودور كـردن مردم از حق است .
تاكيد وهابيت برعدم مطالعه كتب شيعه وعدم همنشينى وبحث با آنها, در واقـع روش ضـعـفـا اسـت ومـبـتـنـى بر منطقى نادرست است .
قرآن كريم نيزاين تفكر را رد كـرده اسـت : (قـل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين ) ((16)) , اگر راست مى گوئيد, برهان خود را ارائه كنيد .
3 ـ بـايد اراده را تقويت نمود, آنهم در برابر امواج شهوت وراههاى فشار بر جامعه , كه هر مخالفى يا معترضى را دور مى سازد .
ماناگزير از مقابله با چنين فشارها با صبر واستقامتيم , زيرا حق هيچگاه دنـبـالـه رو جـامـعـه ويا پيرو تمايلات انسان نبوده است , تاريخ ‌انبياء الهى گواهى مى دهد كه آنها شـديـدتـريـن شـكنجه هاى گوناگون را از دست افراد جاهل تحمل كردند, بنى اسرائيل در يك روزهـفتاد پيامبر را كشتند, خداوند مى فرمايد: (وما ياتيهم من نبى الا كانوا به يستهزئون ) ((17)) , هيچ پيامبرى براى آنها نمى آمد مگر اينكه او را مسخره مى كردند.
4 ـ حجابهاى زيادى وجود دارد كه مانع از كشف حقيقت است ,پس بايد مواظب آنها باشيم تا آنكه حق واضح تر وروشن تر باشد,واز جمله اين حجابها چنين است : الف خودخواهى , كه بدترين مرضى است كه دامنگير انسان مى شود واز آن تمام صفات منفى مانند حـسـادت , كينه توزى ولجاجت سر چشمه مى گيرند, پس هر گاه انسان افكار وعقايدخود را جزء وجود وكيان خويش بشمارد هر چند كه پر از خرافات باشد, در اينصورت هيچ انتقادى نسبت به آن نمى پذيرد زيرا اوتصور مى كند انتقاد از آن عقايد, انتقاد از وجود وكيان خود او است ,پس بر اساس غـريـزه دفـاع از خـود وحـب نفس , با تمام قدرت وبدون فهم وآگاهى از آن عقيده دفاع مى كند ومـمـكـن است انسان نسبت به تفكرى ابراز تعصب كند زيرا كه براى او سودى داشته ويااز ضررى جـلوگيرى مى كند, ولذا انسان خود را هم رنگ آن ساخته واز آن دفاع مى كند وهر فكر ديگرى را رد مى كند هر چند حقيقت آن كاملا آشكار باشد, واحيانا انسان تفكرى را دوست مى دارد براى آنكه بـا خـواسـتـه هـاى او يـا خـواسـته هاى جامعه اش سازگار است , پس انسان از آن عقيده دست بر نمى دارد.
ب عـلاقـه بـه نـيـاكان , بدون تفكر وانديشه كه انسان را وادار به تقليد ازآنها مى كند, پس به بهانه احـتـرام آنـهـا يا ترس از سركشى نسبت به آنان به علاوه تاثير وراثت وتربيت , انسان به طور كامل تـسـلـيـم انـديشه ها وعقايد آنها مى گردد, واين از بزرگترين حجاب هايى است كه مانع از كشف حقيقت توسط انسان مى شوند.
ج عـلاقه به گذشتگان , نگاه با قداست نسبت به علماى گذشته وبزرگان انسان را وادار مى كند بـه طـور كامل از آنان تقليد وبر افكارآنها تكيه نمايد, ولى تسليم چنين تقليدى موجب انحراف از حق است , زيرا خداوند عقل آنها را حجت برما قرار نداده است , بلكه عقل هر انسان حجت بر او است , پـس احـتـرام مـا نـسـبت به آنها نبايدمانع از بررسى افكار آنها ودقت در آن باشد, تا اينكه مصداق آيـه شـريـفه : (وقالوا ربنا انا اطعنا سادتنا وكبراءنا فاضلوناالسبيلا) ((18)) وآنها گفتند خدايا ما از رؤسا وبزرگان خود پيروى كرديم وآنها ما را گمراه كردند نشويم .
د يـكـى ديـگـر از اسـبـاب اشتباه , عجله كردن است , كه اين نتيجه راحت طلبى است , زيرا انسان مـى خـواهـد بـدون آنـكه خود را دربحث وتحقيق خسته كند, با اولين برخورد حكم صادر نمايد, وازايـنـرو انديشمندان در جهان كم اند زيرا بحث وانديشه مشكل است ,پس هر كه دنبال حق است بايد تحمل زحمت ومشقت كند.
غـير از آنچه گفته شد, نكات علمى ديگرى نيز هست كه محقق بايدقبل از شروع در بحث آنها را در نـظـر بـگـيـرد, بـه عـلاوه بـى طـرفـى كـامـل , وتسليم محض در صورت پديدار شدن حق , وهمچنين تضرع وكمك خواستن از خداوند تا دل انسان را با نور حق روشن كند, در حديث شريف از پيامبر(ص ) است : اللهم ارنا الحق حقاوارزقنا اتباعه , وارنا الباطل باطلا وارزقنا اجتنابه , خدايا حق را براى مابه صورت حق نشان بده وما را توفيق پيروى از آن عطا فرما, وباطل را براى ما باطل جلوه ده وما را موفق به ترك آن بنما ((19)) .

فصل دوم : پرده برداشته شد

هـنـگـامـى كـه متمايل به افكار وهابيت بودم دو حديث از مهمترين دلايلى بودند كه به آنها تكيه مـى كـردم , يـكى اينكه : عليكم بسنتى وسنة الخلفاء الراشدين من بعدى , تمسكوا بها وعضوا عليها بـالنواجذ ((20)) , (برشما باد پيروى از سنت من وسنت خلفاى راشدين پس از من , به آن متمسك شـويـد وبـر آن صـبـر كـنـيـد) وحـديـث ديـگر: انى تارك ما ان تمسكتم به لن تضلوا كتاب اللّه وسـنـتـى ((21)) ,( مـن چيزى را پس از خودباقى گذاشته ام كه اگر از آن پيروى كنيد گمراه نخواهيد شد, كتاب خدا وسنت من ) .
من اين دو حديث را حفظ كردم , كه علماى وهابيت آنها را در كـتـاب ها وسخنرانى هاى خود بسيار تكرارمى كنند, وهيچ گاه به نظرم نرسيد كه به مخذ اصلى ايـن دو حـديث در كتابهاى حديثى رجوع كنم , وچنان با اين حديث ها بر خوردمى كردم كه گويا مسلم وبديهى اند, واين مساله عجيب نيست زيرااين دو حديث در واقع پايه اوليه اى است كه تفكر سـنـى بـر آن اسـتـوار شـده اسـت , وبـه خـصـوص تـفـكر وهابى كه اين دو حديث رابسيار جدى گـرفـته است .. .
ولذا اصلا كوچكترين شكى درباره صحت آنها, به ذهن من خطور نكرد زيرا اين دو حديث پايگاهى بود كه از آن خود را وابسته به مذهب سنى مى ديدم , وشك در آنهابه معنى شك در اساس وابستگى من بود.
اگـر دربـاره ايـن تفكر كه مرا به اشتباه انداخته بود تحقيق شودمشخص مى گردد كه نه ساخته شـده زمـان مـا ونـه سـاخـتـه تـفـكـر سنى است , بلكه اين نتيجه توطئه اى حساب شده است كه جـهـت مـخدوش كردن حقائق ومقابله با خط اهل بيت , خطى كه نشان دهنده اسلام در زيباترين شـكـل آن اسـت از قبل طرح ريزى شده بود, ومتاسفانه بسيارى از مكتب هاى فكرى بر اساس اين توطئه ناجوانمردانه بنا شده است , وعقايد آن را پذيرفته اند گويا كه ازطرف خداوند نازل شده است .
اين تفكر را منتشر كرده وبا تمام راهها وروشها از آن دفاع نمودند.
وهـابـيت نيز چيزى جز يك مثال روشن از قربانيان اين توطئه نيست , توطئه اى كه امت اسلامى را در پرتگاه عميق تشتت ,اختلاف وچندگانگى انداخته است .
ما در هر فصل از فصول اين كتاب سعى داريم اندكى از اين توطئه رافاش سازيم .
آنـچه هم اكنون به دنبال آن هستيم همان دو حديثى است كه به عنوان اولين برنامه براى تحريف ديـن ومـنـحـرف كـردن مـسـيـر رسالت ودور شدن مسلمين از حديث واقعى رسول اللّه (ص ) به شـمارمى روند, كه واقعيت حديث نبوى اينگونه است : انى تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكتم بهما لـن تـضلوا بعدى ابدا, كتاب اللّه وعترتى اهل بيتى ((22)) , (من دو چيز گران بها را در ميان شما بـاقى مى گذارم كه اگربه آن دو تمسك كنيد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا وعترتم يعنى اهل بيتم ).. .
واين حديثى است متواتر كه كتابهاى حديث آن را نقل كرده ودر مصادر مـخـتـلـفـى از اهـل سـنـت وشـيـعـه آمده است , ولى دست پليد خيانت سعى كرده است آن را از ديـدگـان مـخـفـى نمايد, ولذا دو حديث : كتاب اللّه وسنتى , (كتاب خدا وسنت من ), و عليكم بسنتى , (بر شما باد به سنت من ) را منتشرساخته است .. .
كه بزودى ضعف اين دو حديث مشخص خواهدشد.
اولين بارى كه حديث : ... .
كتاب اللّه وعترتى را شنيدم , متعجب شدم وقدرى ترسيدم .. .
آرزو كردم كه اين حديث صحيح نباشد,زيرا چنين حديثى تمام تفكر دينى مرا در هم ريخته وپايه هاى مذهب سـنـى را فـرو مى ريزد.. .
ولى باد در خلاف جهت كشتى وزيد.. .
ودرست بعكس آرزويم اتفاق افتاد.
هـنـگـامى كه درباره مصادر اصلى اين احاديث تحقيق كردم ديدم كه حديث : كتاب اللّه وعترتى داراى آنـچـنان صحت واعتمادى است كه هيچ كس نمى تواند درباره آن شك كند, وبر خلاف آن , حـديـث : كتاب اللّه وسنتى .. .
بيش از يك خبر واحد مرفوع يا مرسل نيست , وچنان ضعيف وسست اسـت كـه قـلب مرا شكست .
واز اينجا بود آغازتحقيقات من , هنگامى كه تلخى شكست را چشيدم .
پس از آن قرائن ودلايلى براى من يكى پس از ديگرى پديدار شد تا آنكه حقيقت برايم به روشن ترين وجـه خـود آشـكـار گـرديـد.. .
اكـنون ضعف دو حديث : عليكم بسنتى .. .
وكتاب اللّه وسنتى ...
وصحت حديث عترت كه اولين گلوله در قلب تفكر سنى است را به اثبات خواهيم رساند.
حديث : ...عليكم بسنتى .
فريبى آشكار: عـلـيـكـم بـسـنـتـى وسـنـة الـخـلـفاء الراشدين المهديين من بعدى , تمسكوا بهاوعضوا عليها بالنواجذ ((23)) , (بر شما باد سنت من وسنت خلفاى راشدين هدايت يافته پس از من , از آن پيروى كنيد, وبر آن صبرنمائيد).
كسى كه براى اولين بار به اين حديث نگاه مى كند تصور مى كند كه اين حجتى است محكم ودليلى است آشكار بر وجوب پيروى ازمكتب خلفاى راشدين , يعنى : ابوبكر صديق , عمر بن خطاب ,عثمان بـن عـفان وعلى بن ابى طالب , ونمى توان حديث را معناى ديگرى نمود مگر آنكه بر خلاف ظاهر تـاويـل نـمـوده وبـا روحيه تعصب وجدل وارد شود, واز اينجا متوجه قدرت فريب وزيركى تحريف كـنـنـدگـان مـى شويم , زيرا با چنين حديثى , درستى مذهب اهل سنت وجماعت مكتب خلفا در مـقـابـل مـذهـب تـشـيـع مكتب اهل بيت اثبات مى شود, واز اينرو مى توان فهميد كه چرا مكتب هـاوگرايش هايى در خلاف جهت مذهب اهل بيت ساخته شده است ,چنين گرايشهايى بر اساس اين حديث وامثال آن بر پا شده است .
با نگاهى علمى وبا قدرى كوشش ودقت در واقعيت هاى تاريخى وزمينه هاى اين حديث وامثال آن , ويا با تامل در علم حديث وفنون جرح وتعديل , روشن وآشكار مى گردد كه اين حديث باطل وجعلى است .
بـسـيار جاهلانه خواهد بود اگر يك سنى بخواهد اين حديث را به عنوان حجت عليه شيعه مطرح كـنـد زيـرا ايـن حديث مخصوص اهل سنت بوده , ونمى توان شيعه را با حديثى كه در مصادر مورد اعتمادخود نقل نكرده اند محكوم كرد.
ولى چون من يك محقق سنى هستم , پس بايد با كتابها ومصادراهل سنت شروع كنم , تا اينكه براى مـن تـعـهـد آور بـاشـد, وايـن يـك مـسـالـه اسـاسـى ومـحـورى در تـحـقيق است , كه بايد در بحثهاواستدلالهايمان مورد نظر ما باشد زيرا حجت را نمى توان حجت ناميد مگر آنكه حريف نسبت بـه آن مـتـعـهـد بـاشد, كه در اين حالت حجت خواهد بود بر او, واين مطلبى است كه بسيارى از علماى اهل سنت در استناد خود عليه شيعه به امثال اين حديث توجه نكرده اند...ولى در مقابل آنها شـيـعـه بـه حـديـث كتاب اللّه وعترتى استدلال مى كند, وفرق ميان اين دو استدلال بسيار است , زيـراحـديـث سنتى مخصوص اهل سنت است , در حاليكه حديث وعترتى را هر دو گروه قبول دارند.
مصادر حديث : اولـين اشكالى كه متوجه حديث (عليكم بسنتى ..) مى شود اين است كه شيخين بخارى ومسلم آن را نـاديـده گـرفـتـه وروايـت نـكرده اند,واين بمعنى نقص در صحت آن است , زيرا صحيح ترين احـاديـث آنهائى است كه شيخين آنها را نقل كرده اند, پس از آن احاديثى است كه تنها بخارى نقل كـرده وسپس آنهائى كه تنها مسلم روايت نموده است , بعد از آن احاديثى است كه با شرط تصحيح آن دوصـحيح است , سپس آنهايى كه با شرط بخارى وپس از آنها, آنكه باشرط مسلم صحيح باشد, ولى هيچ يك از اين امتيازات را حديث فوق ندارد.
اين حديث در سنن ابى داود, سنن ترمذى وسنن ابن ماجه موجوداست ((24)) .
هـيـچ يـك از روات ايـن حديث نزد علماى جرح وتعديل خالى ازضعف واشكال نيستند, وهر كس شـرح حـال آنـهـا را دنـبـال كـند, به خوبى متوجه اين مساله مى شود, ولى در اين مختصر مجال تـوضيح درباره هر يك از روات اين حديث از راههاى مختلف سند آن ,ونقل آراء علماء جرح وتعديل دربـاره آنـها نيست , ولذا اكتفا مى كنم به تضعيف يك يا دو راوى از هر سند آن , وهمين كافى است بـراى تـضـعـيـف آن اسناد, همانگونه كه علماى جرح وتعديل نيز بر اين امرمتفق اند, زيرا احتمال مى رود يك راوى ضعيف اين روايت راجعل كرده باشد.
روايت ترمذى : ترمذى اين حديث را از بغية بن الوليد نقل كرده است , واينك نظرعلماى جرح وتعديل را درباره او بـازگـو مـى كنم : ابن الجوزى درباره او به عنوان راوى يك حديث مى گويد: گفتيم كه بغية بن الـوليد ازافراد ضعيف يا مجهول روايت مى كرده وچه بسا نام آنها را حذف كرده وتنها نام كسانى را ببرد كه آن ضعفاء يا مجهولين از آنها براى او نقل حديث كرده اند ((25)) .
ابـن حيان مى گويد: گفتار بغية حجت نيست ((26)) .
وهمچنين گفته است : بغية عيب پوشى مى كند, از افراد ضعيف نقل مى نمايدواصحاب او حديث را درست منتقل نمى كنند, بلكه ضعفاء را ازميان رواة حديث حذف مى نمايند ((27)) .
ابـو اسحاق جوزجانى مى گويد: خدا رحمت كند بغيه را, اگرخرافه اى را مى ديد اهميت نمى داد كه آن را از چه كسى نقل مى كند ((28)) .
وغـيـر از ايـن از سـخـنـان حفاظ وعلماى جرح وتعديل زياد است كه ما به آنچه نقل كرديم اكتفا مى كنيم .
سند حديث نزد ابى داود: وليد بن مسلم : اين خبر را از ثور الناصبى نقل كرده است , ابن حجرعسقلانى مى گويد: جد او در ركـاب مـعـاويـه بود كه ضربه خورده وكشته شد, ولذا هرگاه ثور نام على را مى شنيد مى گفت : دوست ندارم كسى را كه جد مرا كشته است ((29)) .
اما ذهبى درباره وليد, مى گويد: ابو مسهر گفت كه وليد نقص روايت را مى پوشاند وچه بسا كه از دروغگوها روايت كرده وعيب پوشى كند ((30)) .
عـبداللّه بن احمد بن حنبل مى گويد: از پدرم درباره او سؤال شد,گفت : بسيار حديث را بدون سند به پيغمبر(ص ) نسبت مى دهد ((31)) .
غير از اينها نيز گفته شده ودر همين حد براى تضعيف روايت كافى است .
سند حديث نزد ابن ماجه : ابن ماجه با سه سند حديث را نقل كرده است : در سـنـد اول عـبـداللّه بن علاء وجود دارد كه ذهبى درباره او مى گويد:ابن حزم گفت : يحيى وديـگـران او را تـضـعـيـف كرده اند ((32)) , واو خبررا از يحيى روايت كرده كه ابن قطان وى را مجهول مى داند ((33)) .
در سـنـد دوم اسـمـاعـيـل بـن بـشـير بن منصور مى باشد كه طبق قول تهذيب التهذيب قدرى بوده است ((34)) .
اما در سند سوم از روايت ابن ماجه : عبدالملك بن صباح خبر را از ثور (ناصبى ) روايت كرده كه ميزان الاعتدال درباره او مى گويد: او متهم به دزدى در حديث است ((35)) .
اضـافـه بر آنچه گفته شد, حديث خبر واحد است كه تمام روايات آن به يك صحابى بر مى گردد وآن عرباض بن ساريه است , وخبرواحد در مقام احتجاج قابل قبول نيست به خصوص آنكه عرباض از پيروان معاويه واز ماموران او بوده است .
واقعيت تاريخى وحديث (وسنتى ): واقـعـيت تاريخى نيز اين حديث را تكذيب مى كند .
تاريخ نقل كرده است كه سنت شريف پيامبر در زمـان آن حـضـرت نـوشـته نشده است , بلكه احاديثى از طرق اهل سنت وجود دارد مبنى براينكه پيامبر(ص ) از نوشتن احاديث نهى كرده است , مانند اين حديث : لا تكتبوا عنى , ومن كتب عنى غير القرآن فليمحه , (از سخنان من چيزى ننويسيد, وهر كه غير از قرآن سخنى از من نوشته است آن را پاك كند), اين حديث به نقل سنن دارمى ((36)) ومسند احمد است .
همچنين در روايت آمده است كه از پيامبر(ص ) اجازه خواستند كه احاديث ايشان را بنويسند, ايـشـان اجازه نفرمودند ((37)) , وعلاوه براينها روايتهاى ديگرى هست كه دلالت بر عدم نوشتن حـديث ازرسول اللّه (ص ) دارد, وتمام اينها جزئى از آن نقشه طراحى شده براى جلوگيرى از نشر حـديـث ودر جهت كتمان آن بوده است تااينكه حق آشكار نشود .
آنها به اين هم اكتفا نكردند, بلكه عـمـر براى نابودى سنت به طور كاملا واضح اجتهاد كرد .
عروة بن زبير روايت مى كند كه عمر بن خـطاب مى خواست سنن را بنويسد, ودر اين باره با اصحاب پيامبر(ص ) مشورت كرد, آنها نيز نظر دادنـد كه بايدبنويسد, ولى عمر يك ماه صبر كرده ودر اين مدت هميشه استخاره مى كرد, تا آنكه روزى تصميم خود را گرفته , گفت : من مى خواستم سنن را بنويسم , ولى به ياد قومى افتادم قبل از شـمـا, آنها كتابهايى نوشتند وسرگرم آن كتابها شده , كتاب خدا را از ياد بردند, به خداقسم من كتاب خدا را با هيچ چيزى آميخته نمى كنم ((38)) .
يـحـيى بن جعده نقل كرده است كه عمر بن خطاب مى خواست سنت را بنويسد, سپس به نظرش رسـيـد كـه چـنـيـن كـارى نـكـنـد, به ولايتها نيز نوشت كه هر كس چيزى از اين قبيل دارد, از بين ببرد ((39)) .
ابن جرير نيز روايت كرده است كه خليفه عمر بن خطاب هرگاه والى يا حاكمى را به شهر يا ولايتى مـى فـرسـتـاد, از جـمـلـه وصـايـايى كه به او مى كرد اين بود كه : قرآن را به تنهايى نگه دار, واز محمدروايت نكن , ومن نيز در اين كار شريك شما هستم ((40)) .
تاريخ سخن خليفه را به ابوذر از ياد نبرده است , عبداللّه بن مسعودوابو الدرداء: اين چه حديثى است كه از محمد پخش مى كنيد؟! ((41)) .
هـمـچـنين روايت شده كه عمر احاديث را از مردم جمع كرد, مردم خيال كردند مى خواهد آنها را بـررسـى وتـصحيح كند, به طورى كه اختلافى در آنها نباشد, لذا نوشته هاى خود را به وى دادند, ولى اوآنها را در آتش سوزاند, سپس گفت : آرزويى بود مانند آرزوى اهل كتاب .
اين خبر را خطيب در تقييد العلم ((42)) به نقل از قاسم روايت كرده است .
امـا دليلى كه عمر براى مصادره سنت آورده است , دليلى است كه هيچ جاهلى آن را نمى پذيرد چه رسـد بـه عـالـم , زيـرا ايـن دلـيـل مـخـالـف قـرآن ومـخـالف دين وعقل است , او بر چه اساسى مـى گـويـد:قـرآن را تنها نگه داريد وروايت را كنار گذاريد, در حاليكه خودقرآن تاكيد دارد بر ايـنـكه دلالت وحجيت او كامل نمى شود مگر باسنت , زيرا سنت براى قرآن توضيح دهنده , شارح , مخصص ,تعيين كننده حدود وقيود وامثال آن است , خداوند مى فرمايد:(وانزلنا اليك الذكر لتبين لـلـنـاس ما نزل اليهم ولعلهم يتفكرون ) ((43)) ,ما بر تو ذكر قرآن نازل كرديم تا براى مردم بيان كنى آن چه بر آنهانازل شده , وشايد كه تفكر كنند.
پـس چـگـونـه پـيـامـبر(ص ) قرآن را بيان كند ! جز با سنت ؟!, همچنين خدا مى فرمايد: (ما ضل صـاحـبـكـم ومـا غـوى , وما ينطق عن الهوى , ان هو الا وحى يوحى ) ((44)) , هرگز صاحب شما (پيامبر(ص )) منحرف نشده وراه را گم نكرده است , وهرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد, آنچه او آورده است چيزى نيست جز وحى كه به او القاشده است .
پـس فـايـده وحـى چيست اگر ما دستور داريم كه آن را كتمان كرده يابسوزانيم , واين سنتى كه مـعـتـقـد بـه ضرورت پيروى از آن هستيد,دستخوش زنجيره اى از توطئه ها گرديده است , واين بـرنـامـه ازابـوبـكر شروع شد .
او در ايام خلافتش پانصد حديث از رسول اللّه (ص ) را كه نوشته بود سـوزانـد ((45)) , عايشه مى گويد: پدرم احاديث رسول اللّه (ص ) را جمع كرد تا آنكه پانصد حديث شـد,يك شب تا صبح در رختخواب خود مى غلتيد, صبح كه شد گفت :دخترم , احاديثى را كه نزد تـو هست بياور, من احاديث را به وى دادم واو آنها را سوزاند, وگفت : ترسيدم بميرم واين احاديث نزد توبماند, ودر ميان آنها احاديثى باشد از كسى كه من او را امين دانسته ,به او اعتماد كرده باشم در حالى كه احاديث او درست نباشند, ودراين صورت آنها به عهده من باقى بمانند ((46)) .
عمر در ايام خلافتش به دور دست ترين نقاط نوشت كه هر كس حديثى را ياد داشت كرده آن را از بين ببرد ((47)) .
عـثـمـان نـيز همين راه را دنبال كرد, زيرا او امضا كرده بود كه بر سيره شيخين ابوبكر وعمر عمل كـنـد, ولـذا بالاى منبر رفته وگفت : جايزنيست كسى حديثى را روايت كند كه آن را نه در عهد ابوبكرشنيده است ونه در عهد عمر ((48)) .
مـعـاويـة بـن ابى سفيان نيز اين روش را ادامه داده مى گويد: اى مردم ,از نقل احاديث از رسول اللّه (ص ) خـوددارى كنيد, واگر حديثى رابازگو مى كنيد, پس حديثى را بگوئيد كه در عهد عمر نقل شده باشد ((49)) .
بـديـن ترتيب خوددارى از نوشتن احاديث به عنوان يك سنت مطرح شده , ونوشتن احاديث امرى ناروا به شمار مى رفت .
ايـن خـفـقـان وپوشاندن حقايق كه توسط دولتمردان عليه نوشتن حديث اجرا گرديد هدفى جز سـرپـوش گـذاشـتن بر فضايل اهل بيت وجلوگيرى از انتشار آنها نداشت , هر چند چنين هدفى بـراى اكـثـريـت قـابل قبول نيست , ولى اين همان واقعيت تلخى است كه هرمحقق در تاريخ وهر خواننده حوادث تاريخى با آن روبرومى شود.
علاوه بر اين , كدام سنتى بود كه پيامبر(ص ) دستور داد از آن پيروى شود ؟! آيا آن سنت همان است كه عمر آن را از بين برد يا آنكه ابوبكر سوزاند ؟! واگر دستور پيروى از سنت وجود دارد, پس چرا خلفاى راشدين از آن اطاعت نكردند, كه هميشه آن را نقل كنند وسعى در نوشتن آن داشته باشند ؟! پس چه كار كند آنكه مى خواهد پس از رسول اللّه (ص ) به سنت عمل كند ؟! فـرض كـنيم چنين شخصى معاصر صحابه باشد, آيا بايد هميشه دنبال تمام صحابه بگردد تا بتواند سـنـت رسـول اللّه (ص ) را از آنـهـابـگـيـرد, آنهم در حالى كه بسيارى از صحابه جزء فرمانداران , حكام ,فرماندهان ونگهبانان مرزها هستند ؟! آيا براى بدست آوردن احكام مورد نياز خود بايد تمام آنها را بيابدواز آنها سؤال كند, يا اكتفا كند به آنـهـايى كه در دسترس او هستند, بااين كه قول اينها كافى نيست زيرا احتمال دارد احكامى نسخ شـده ,تـخـصيص يافته ويا مقيد گرديده اند در حضور يك يا چند صحابى كه هم اكنون در مدينه نيستند, در حالى كه بنا به قول ابن حزم :حجت تمام نمى شود مگر به آنها.
اگر كسى كه صحابه را درك كرده است اينگونه مشكل داشته باشد,واينها افراد اندكى بوده اند, پس چـگـونـه خـواهـد بـود زمـانـى كـه كـشـوراسلامى توسعه يافته , فتوحات آن زياد وسؤال درباره قضاياوحوادث بسيار مطرح مى شود .
چگونه اين سؤالها بايد جواب داده شوند ؟! بـديـن تـرتـيب بسيارى از احاديث واحكام از بين رفت , هدف آن توطئه نيز همين بود, عمر آن را بـصراحت در زمان رسول اللّه (ص )گفت , وقتى كه پيامبر(ص ) در حال وفات بود, فرمود: ائتونى بكتف ودواة اكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده ابدا,[ يك استخوان كتف وقدرى جوهر بياوريد تا چيزى بـراى شما بنويسم كه هرگز پس ازآن گمراه نشويد] .
عمر گفت : انه يهجر, حسبنا كتاب اللّه , [او هذيان مى گويد, كتاب خدا براى ما كافى است ] ((50)) .
آن هدفى كه مانع از آوردن استخوان وجوهر براى رسول اللّه شد تابراى آنها چيزى بنويسد كه آنان را از گـمـراهـى نـگـه مـى دارد, هـمـان هـدفى است كه آنها را منع كرد از جمع كردن احاديث ونوشتن آنها.
پـس بـر چـه اسـاسـى گفته مى شود كه : (از سنت من پيروى كنيد) .
درحالى كه نه صحابه از آن پـيروى كردند ونه خلفا, بلكه درست عكس آن را گفتند, همانگونه كه ذهبى در (تذكرة الحفاظ) مـى گـويـد:صـديق (ابوبكر ) پس از وفات پيامبر(ص ) مردم را جمع كردوگفت : شما احاديثى از رسول اللّه (ص ) نقل مى كنيد كه خود در آن اختلاف داريد, ومردمى كه پس از شما مى آيند بيش از شـمـااخـتـلاف در آن خـواهـند داشت , پس حديثى از رسول اللّه نقل نكنيدوهر كه از شما پرسيد بگوئيد: بين ما وشما كتاب اللّه قرار دارد, پس حلال آن را حلال وحرام آن را حرام بدانيد ((51)) .
شـكـى در ايـن نيست كه هيچ مرجع قانونگذارى براى امت الزام آورنيست مگر آنكه تدوين شده ومفاهيم آن مشخص باشد, ويا آنكه مسئوليتى داشته باشد كه او براى آن مرجع باشد ((52)) .
وامت اجماع دارند بر اين كه سنت نه در زمان پيامبر ونه در زمان خلفاء تدوين نشده است , بلكه نوشتن آن پـس از يك قرن ونيم از وفات رسول اللّه (ص ) آغاز شده است .
پس بر چه اساسى گفته مى شود (بر شماباد سنت من ...).
حديث ديگر: مـتـن حـديـث : دو چيز نزد شما گذاشتم ورفتم كه اگر به آن دومتمسك شويد هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا وسنت رسول او.
ايـن حـديـث بى ارزش تر از اين است كه مورد بحث قرار گيرد,وآنچه درباره آن مى توان گفت , علاوه بر آنچه گذشت اين است : 1 ـ ايـن حديث را صحاح شش گانه اهل سنت نقل نكرده اند, وهمين كافى است براى تضعيف آن , پـس چـگـونـه مـتـمـسـك به حديثى شده اند كه در صحاح ومسانيد آنها نيست , ولى اگر كسى مـوقعيت اين حديث را ميان اهل سنت ملاحظه كند شك نخواهد كرد كه اين حديث را صحاح ودر راس آنها بخارى ومسلم روايت كرده اند, درحاليكه ابدا اثرى از آن نيست .
2 ـ قديمى ترين مصادرى كه اين حديث را نقل كرده اند موطا امام مالك , سيره ابن هشام وصواعق ابـن حـجـر اسـت .
مـن هـيـچ كـتاب ديگرى نيافتم كه اين حديث را روايت كند .
ضمنا سيره ابن هشام وصواعق هر دو حديث را روايت كرده اند.
3 ـ ايـن حديث در صواعق مرسل بوده ودر سيره ابن هشام سند آن ناقص است , وابن هشام ((53)) مدعى است كه حديث را از سيره ابن اسحاق گرفته است ولى من تمام چاپهاى سيره ابن اسحاق را گشتم واين حديث را نيافتم , پس ابن هشام آن را از كجا آورده است ؟! 4 ـ امـا روايت مالك , خبرى است مرفوع وسند ندارد, راوى موطامى گويد: از مالك به من روايت شد كه به او رسيده است اينكه رسول اللّه (ص ) فرمود: ...متن حديث .. ((54)) .
.. .
ملاحظه كنيد كه اين حديث سند ندارد, پس نمى توان بر آن اعتماد كرد .
وچون مالك به تنهايى ايـن حـديـث را نـقـل كـرده ولى نه استاد او ابو حنيفه آن را روايت كرده ونه شاگردانش شافعى واحمدبن حنبل , پس اگر حديث درست بود, چرا ائمه مذاهب وائمه حديث از آن اعراض كرده اند ؟! 5 ـ حاكم در مستدرك خود ((55)) اين حديث را از دو طريق آورده است .
راه اول : در آن زيـد الـديـلسى به نقل از عكرمة به نقل از ابن عباس وجود دارد, پس نمى توان اين حـديث را قبول كرد زيرا در سند آن عكرمة ((56)) دروغگو است كه از دشمنان اهل بيت (ع ) بوده وازكسانى است كه عليه على (ع ) قيام كرده واو را تكفير كردند.
راه دوم : در آن صـالـح بـن مـوسـى الـطلحى از عبدالعزيز بن رفيع از ابن صالح از ابوهريره روايت كـرده انـد, واين حديث نيز قابل قبول نيست زيرا به روايت ابو سعيد خدرى پيامبر(ص ) اين حديث راوقـتـى فـرمـوده اسـت كـه در بـستر مرگ بوده در حاليكه ابو هريره در آن وقت در بحرين بسر مـى بـرده اسـت , او يـك سال ونيم قبل از وفات رسول اللّه با علاء حضرمى به آنجا فرستاده شد پس چگونه اين حديث را از پيامبر(ص ) در بستر مرگ ايشان شنيده است ؟! 6 ـ السنن الكبرى , تاليف بيهقى اين حديث را در جلد10 ص 114انتشارات دار المعرفة بيروت لبنان نقل كرده است , ابتدا حديث مسلم تركت فيكم كتاب اللّه وعترتى اهل بيتى را روايت كرده سپس متن دو حديث مستدرك را.
7 ـ كتاب الفقيه المتفقه تاليف خطيب بغدادى ج1 ص 94, كه جناب شيخ اسماعيل انصارى عضو دار الافـتـاء ايـن كـتاب را تصحيح وبرآن حاشيه زده است , كتاب از انتشارات دار الكتب العلميه دربـيـروت , لـبنان مى باشد .
اين كتاب دو حديث را نقل كرده است .
اول حديث مستدرك (عن ابى صـالـح عن ابى هريره ) است .
روايت دوم جديد است , به نقل از سيف بن عمر, از ابن اسحاق اسدى , ازصـبـاح بـن محمد, از ابن حازم , از ابو سعيد خدرى .. .
كه متن حديث را از ايشان نقل كرده است , وايـن روايـت نـيـز قـابـل قبول نيست , زيراعلماى جرح وتعديل بر درغگويى سيف بن عمر اجماع دارندوقول علما درباره او بعدا خواهد آمد.
8 ـ كـتاب : الالماع الى معرفة اصول الروايه وتقييد السماع تاليف قاضى عياض 479 544 هجرى , بـه تـحـقـيـق آقـاى احـمد صقر, چاپ اول , ناشر دار الراس الناصره المكتبة العتيقه تونس , ص 9, متن حديث را از كتاب الفقيه المتفقه كه در سند آن سيف بن عمر وجوددارد نقل كرده است .
غـيـر از مـوارد فوق در هيچ كتابى حديث (كتاب اللّه وسنتى ) نقل نشده است , بنابراين حديث فوق تـنـهـا از طـريـق ابن عباس , ابو سعيدخدرى وابو هريره نقل شده است واين سه راه با تمام ضعف خـوددر نـيمه قرن پنجم هجرى يعنى بعد از حاكم (صاحب مستدرك )پيدا شده اند, وهيچ كتابى قبل از آن نيست كه از اين راهها نقل كرده باشد .
اين يك مطلب , ثانيا اين سه نفر صحابى : ابو هريره , ابـن عـباس وابو سعيد خدرى حديث (كتاب اللّه وعترتى ) را در قرن دوم هجرى بنابر روايت مسلم نقل كرده اند, حال كدام يك را بايد قبول كرد ؟ ((57)) .
بـدين ترتيب اين روايت چيزى جز يك خبر واحد مرفوع يا مرسل نيست .. .
واز جمله دلايل بر جعلى بودن آن اينكه حديثى بدين درجه از اهميت كه برنامه اساسى حركت امت پس از پيامبر(ص )يعنى هـرگـز گـمراه نخواهيد شد اگر به اين دو متمسك شويد: كتاب خدا وسنت پيامبرش را بيان مـى كـنـد, چـنـين حديثى مقتضى است كه خود پيامبر(ص ) آن را در موقعيت هاى مختلف بيان فرموده وصحابه نيز آن را روايت وحفظ كنند, همانگونه كه درباره حديث (كتاب اللّه وعترتى ) اتفاق افتاده است .
پس امكان ندارد كه پيامبر(ص ) اين حديث را به عنوان يك مرجع تشريعى پس از خود براى ما قرار داده باشد زيرا اين حديث دردلالت , مبهم وناقص بوده ومصدر آن مشكوك است .
بحثى با محدث وحافظ دمشقى , عبدالقادر ارنؤوطى : در سـفـرى كـه بـه شام داشتم , با يكى از علماى شام , شيخ عبدالقادرارنؤوطى كه در علم حديث داراى اجازه است ملاقات كردم .
اين ملاقات به طور تصادفى وبدون آمادگى قبلى من انجام گرفت ...
در منطقه سيده زينب (ع ) در شام با دوستى سودانى بنام عادل آشناشدم , كه خداوند قلب او را به نـور اهل بيت (ع ) منور ساخته وشيعه شده بود, او داراى صفات حميده اى بود كه كمتر در ديگران يـافـت مـى شـود, او خـوش اخلاق , متدين وبا تقوى بود .
شرايط زندگى اورا وادار كرده بود تا در منطقه اى به نام عادليه در 9 كيلومترى جنوب سيدة زينب (ع ) مشغول كار كشاورزى شود.
در مـجـاورت زمينى كه بر آن كار مى كرد, زمين ديگرى بود مربوط به مردى مسن ومتدين كه به ابو سليمان معروف بود.
هنگامى كه اين همسايه مطلع شد فرد سودانى كه در كنار زمين وى كار مى كند شيعه است , نزد او آمده وشروع به صحبت با وى نمود.او گفت : اى بـرادر, سـودانى ها همه سنى وخوب هستند, پس تو را چه به تشيع ؟! آيا در خانواده شما كسى شيعه شده است ؟
عادل : خير, ولى دين وايمان بر اساس تقليد از جامعه وخانواده نيست .
شيعه دروغ گفته ومردم را فريب مى دهند.
عادل : من چنين چيزى از آنها نديده ام .
آرى , ما آنها را خوب مى شناسيم .
عادل : اى حاجى , آيا به بخارى , مسلم وصحاح اهل سنت ايمان دارى ؟
آرى