4 - درد خداجويى در انسان
وَ اسْتَعينوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ وَ انَّها لَكَبيرَةٌ الّا عَلَى الْخاشِعينَ .
انسان هميشه خودش براى خودش دروازه معنويت بوده است. مقصود از اين كه مىگوييم انسان هميشه براى خودش دروازه معنويت بوده و از دروازه وجودش عالم معنى را ديده و كشف كرده است، اين است كه در انسان چيزهايى وجود دارد كه حساب آنها با حساب عالم ماده جور در نمىآيد. نه تنها علماى معرفة النفس و معرفة الروح قديم، بلكه بسيارى از علماى معرفة النفس جديد هم به اين مطلب اعتراف دارند كه در انسان چيزهايى يافت مىشود كه با حسابهاى مادى اين دنيا قابل توجيه نيست و نشان مىدهد كه حساب ديگرى در كار است.
سخنى دارد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كه مىفرمايد: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ هركسى كه خودش را بشناسد، خدا را مىشناسد.
قرآن كريم بهطور كلى براى انسان در مقابل همه اشياء عالم، حساب جداگانه و مستقلى باز كرده است. مىفرمايد: سَنُريهِمْ اياتِنا فِى الْافاقِ وَ فى انْفُسِهِمْ
ما نشانههاى خود را در آفاق عالم (يعنى در عالم طبيعت) ارائه مىدهيم و در نفوس خود مردم. قرآن نفوس مردم را با حساب جداگانهاى بيان كرده است، و همين آيه سبب شده است كه در ادبيات ما اصطلاح مخصوص آفاق و انفس راه پيدا كند.
مىگويند: مسائل آفاقى و مسائل انفسى.
ممكن است بگوييد آن چيزهايى كه در نفس انسان موجود است و با حسابهاى مادى قابل توجيه نيست، چيست؟ بايد گفت كه اين، داستان درازى دارد و من نمىخواهم وارد اين مطلب شوم
انفكاك پذيرى انسانيت از انسان
يكى از آن چيزهايى كه با حسابهاى مادى جور در نمىآيد، همين مسئلهاى است كه در اين جلسات طرح كردهايم: مسئله ارزشهاى انسانى و به عبارت ديگر مسئله انسانيت انسان. عجيب است كه شما سراغ هر موجودى برويد مىبينيد خودش براى خودش به عنوان يك صفت، انفكاك پذير نيست، مثل صفت پلنگى براى پلنگ، سگى براى سگ، اسبى براى اسب. ما نمىتوانيم اسبى پيدا كنيم كه اسبى نداشته باشد، سگى پيدا كنيم كه سگى نداشته باشد، پلنگى پيدا كنيم كه پلنگى نداشته باشد. ولى ممكن است انسانى منهاى انسانيت موجود باشد، زيرا آن چيزهايى كه آنها را انسانيت انسان مىدانيم و آن چيزهايى كه به انسان شخصيت مىدهد- نه آن چيزهايى كه ملاك شخص انسان است- اولًا يك سلسله چيزهايى است كه با اينكه بشرى است و تعلق به همين عالم دارد، ولى با ساختمان مادى انسان درست نمىشود، غيرمادى است، محسوس و ملموس نيست و به عبارت ديگر از سنخ معنويات است، نه ماديات. و ثانياً اين چيزهايى كه ملاك انسانيت انسان است و ملاك شخصيت و فضيلت انسانى انسان است، به دست طبيعت ساخته نمىشود، فقط و فقط به دست خود انسان ساخته مىشود.
غرضم اين كلمه بود كه انسان، خودش دروازه معنويت است و از دروازه وجود خود به عالم معنا پى برده است. امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مىفرمايد: لايُعْرَفُ هُنالِكَ الّا بِما هيهُنا آنچه در عالم معنا هست از راه آنچه در درون انسان است شناخته مىشود، كه اين خودش يك مسئلهاى است.
در جلسه پيش عرض كردم چيزهايى كه به آنها ارزشهاى انسانى گفته مىشود و معنويات انسانى و ملاك انسانيت انسان است شامل خيلى چيزهاست، ولى مىتوان همه ارزشها را در يك ارزش خلاصه كرد و آن، درد داشتن و صاحبْ درد بودن است. هر مكتبى كه در دنيا راجع به ارزشهاى انسانى بحث كرده است، يك درد- ماوراى دردهاى عضوى و دردهاى مشترك انسان با هر جاندار ديگر- در انسان تشخيص داده است. آن درد انسانى انسان چيست؟.
گفتيم بعضى فقط تكيهشان روى درد غربت انسان و درد عدم تجانس و بيگانگى انسان با اين جهان است، چرا كه انسان حقيقتى است كه از اصل خود جدا شده و دور مانده و از دنياى ديگر براى انجام رسالتى آمده است و اين دورماندگى از اصل است كه در او شوق و عشق و ناله و احساس غربت آفريده است، ميل به بازگشت به اصل و وطن يعنى ميل بازگشت به حق و خدا را آفريده است. از بهشت رانده شده و به عالم خاك آمده است و مىخواهد بار ديگر به آن بهشت موعود خودش بازگردد. البته آمدنش غلط نبوده، براى انجام رسالتى بوده ولى به هر حال اين هجران هميشه او را در حال ناراحتى نگاه داشته است. درد انسان- طبق اين مكتب- فقط درد خداست، درد دورى از حق است و ميل او ميل بازگشت به قرب حق و جوار رب العالمين است، و انسان به هر مقام و كمالى كه برسد باز احساس مىكند كه به معشوق خود نرسيده است
انسان، طالب كمال مطلق
نكتهاى را مىگويند و آن اين است: انسان هميشه طالب آن چيزى است كه ندارد و اين خيلى عجيب است. هرچيزى را تا ندارد خواهان آن است. وقتى همان چيز را دارا شد، دلزدگى برايش پيدا مىشود، چرا؟ اين يك امر غيرمنطقى است كه در طبيعتِ يك موجود، ميل به چيزى وجود داشته باشد ولى وقتى به آن برسد، خواهان آن نباشد و آن را از خود طرد كند.
شخصى مىگفت: در يكى از موزههاى خارجى مشغول تماشا بودم، مجسمه يك زن جوان بسيار زيبايى را ديدم كه روى يك تختخواب خوابيده است و جوان بسيار زيبايى يك پايش روى تخت و پاى ديگرش روى زمين و رويش را برگردانده است، مثل كسى كه دارد فرار مىكند. معنايش را نفهميدم كه آن پيكرتراش از تراشيدن اين دو پيكر (پيكرهاى زن و مرد جوان، آنهم نه در حال معاشقه بلكه در حال گريز مرد جوان از زن) چه مقصودى داشته است. از افرادى كه وارد بودند توضيح خواستم، گفتند اين، تجسم فكر معروف افلاطون است كه مىگويد: انسان هر معشوقى كه دارد، ابتدا با يك جذبه و عشق و ولع فراوان به سوى او مىرود. ولى همينكه به وصال رسيد، عشق در آنجا دفن مىشود. وصال مدفن عشق است و آغاز دلزدگى و تنفر و فرار.
چرا اينطور است؟ اين مسئله يك امر غيرطبيعى و غيرمنطقى به نظر مىرسد.
اما آنهايى كه دقيقتر در اين مسئله فكر كردهاند آن را حل كردهاند، گفتهاند: مسئله اين است كه انسان آنچنان موجودى است كه نمىتواند عاشق محدود باشد، نمىتواند عاشق فانى باشد، نمىتواند عاشق شيئى باشد كه به زمان و مكان محدود است. انسان عاشق كمال مطلق است و عاشق هيچ چيز ديگرى نيست؛ يعنى عاشق ذات حق است، عاشق خداست. همان كسى كه منكر خداست، عاشق خداست.
حتى منكرين خدا كه به خدا فحش مىدهند، نمىدانند كه در عمق فطرت خود عاشق كمال مطلقاند ولى راه را گم كردهاند، معشوق را گم كردهاند.
محيى الدين عربى مىگويد: ما احَبَّ احَدٌ غَيْرَ خالِقِهِ هيچ انسانى غير از خداى خودش را دوست نداشته است و هنوز در دنيا يك نفر پيدا نشده كه غير خدا را دوست داشته باشد. وَ لكِنَّهُ تَعالَى احْتَجَبَ تَحْتَ اسْمِ زَيْنَبَ وَ سُعادَ وَ هِنْدٍ وَ غَيْرِ ذلِكَ لكن خداى متعال در زير اين نامها پنهان شده است . مجنون خيال مىكند كه عاشق ليلى است؛ او از عمق فطرت و وجدان خودش بىخبر است. لهذا محيى الدين مىگويد: پيغمبران نيامدهاند كه عشق خدا و عبادت خدا را به بندگان ياد دهند، اين فطرىِ هر انسانى است، بلكه آمدهاند كه راههاى كج و راست را نشان دهند؛ آمدهاند بگوينداى انسان! تو عاشق كمال مطلقى، خيال مىكنى كه پول براى تو كمال مطلق است، خيال مىكنى كه جاه براى تو كمال مطلق است، خيال مىكنى كه زن براى تو كمال مطلق است؛ تو چيزى غير از كمال مطلق را نمىخواهى ولى اشتباه مىكنى؛ پيامبران آمدهاند كه انسان را از اشتباه بيرون بياورند.
درد انسان آن درد خدايى است كه اگر پردههاى اشتباه از جلو چشمش كنار رود و معشوق خود را پيدا كند، به صورت همان عبادتهاى عاشقانهاى در مىآيد كه در على عليه السلام سراغ داريم.
چرا قرآن مىگويد: الا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ
بدانيد كه منحصراً و منحصراً ( بِذِكْرِ اللَّه كه مقدم شده است، علامت انحصار است) با يك چيز قلب بشر آرام مىگيرد و از اضطراب و دلهره نجات پيدا مىكند و آن ياد خدا و انس با خداست.
قرآن مىگويد اگر بشر خيال كند كه با رسيدن به ثروت و رفاه به مقامِ آسايش مىرسد و از اضطراب و ناراحتى و شكايت بيرون مىآيد، اشتباه كرده است. قرآن نمىگويد نبايد دنبال اينها رفت، مىگويد اينها را بايد تحصيل كرد اما اگر خيال كنيد اينها هستند كه به بشر آسايش و آرامش مىدهند و وقتى بشر به اينها رسيد احساس مىكند كه به كمال مطلوب خود نائل شده است، اشتباه مىكنيد؛ منحصراً با ياد خداست كه دلها آرامش پيدا مىكند. بسيارى از مكتبها تكيهشان روى [دور ماندن انسان از اصل خود ]است.
مكتبهاى ديگرى هستند كه تكيهشان روى درد انسان براى خلق خدا است، نه درد انسان براى خدا. حتى بعضى مىگويند درد انسان براى خدا يعنى چه؟! مثلًا در يكى از مجلات بحثهايى طرح شده است تحت عنوان خدا يا انسان؟ يكى مىگويد: خدا، ديگرى مىگويد: انسان و سومى مىگويد: خدا و انسان. ولى من كسى را نديدم كه بگويد: خدا و انسان از يكديگر جدا نيست، تا خدا نباشد انسان هم نيست. تا آن درد خدايىاى را كه در انسان است نشناسيم و تا انسان به سوى خدا نرود، درد انسانى او هم به جايى نخواهد رسيد. انسانيت، درد خداست. درد انسان از درد خدا [داشتن ]است
سير انسان كامل از نظر عرفا
چقدر عرفا عالى و زيبا مىگويند وقتى سير انسان كامل را مشخص مىكنند.
مىگويند: سير انسان كامل در چهار سفر رخ مىدهد:
1. سفر انسان از خود به خدا.
2. سفر انسان، همراه خدا در خدا (يعنى شناخت خدا).
3. سفر انسان، همراه خدا- نه به تنهايى- به خلق خدا
4. سفر انسان، همراه خدا در ميان خلق خدا براى نجات خلق خدا.
ديگر بهتر از اين نمىشود سخن گفت. اولين سفر، سفر انسان به سوى خداست.
تا انسان از خدا جداست، همه حرفها پوچ است. وقتى كه به ذكر خدا رسيد و خدا را شناخت و خودش را به خدا نزديك احساس كرد و خدا را با خود احساس كرد، همراه خدا به سوى خلق خدا باز مىگردد. چنين انسانى براى نجات خلق خدا، در ميان خلق خدا حركت مىكند و براى حركت دادن خلق خدا و نزديك ساختن آنان به خدا تلاش مىكند.
اگر بگوييم كه سفر انسان از خلق است به سوى خدا و همان جا مىماند، انسان را نشناختهايم. و اگر بگوييم انسان بدون اينكه خودش به سوى خدا حركت كند، بايد به سوى انسانها برود (مثل مكتبهاى مادى انسانى امروز) براى نجات انسانها، هيچ كارى از او ساخته نيست و دروغ مطلق است. كسانى توانستهاند انسانها را نجات دهند كه اول خودشان نجات پيدا كردهاند. نجات انسانها يعنى چه؟ نجات انسانها از چه چيز؟ از اسارت طبيعت؟ از اسارت انسانهاى ديگر كه معنايش آزادى انسان از انسان است؟ اينها درست است [اما آنچه مقدم بر اينهاست ]نجات انسان از خودى خود و از نفس امّاره خود و از خودِ محدودش است، و تا انسان از خود محدود خويش نجات پيدا نكند هرگز از اسارت طبيعت و اسارت انسانهاى ديگر نجات پيدا نمىكند
لزوم همراه بودن گرايشهاى برونى و درونى
ما هنوز در منزل اول از بحث خودمان هستيم. امشب شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان و شب اول از دهه آخر اين ماه است. وقتى دهه آخر ماه مبارك رمضان مىرسيد، پيغمبر اكرم دستور مىداد رختخوابش را بهطور كلى ببندند و در ماه شوّال باز كنند؛ يعنى پيغمبر در اين دهه هيچ شبى نمىخوابيد. اين شبها شب عبادت است، شب خلوت و مناجات است. اين مطلب را به حكم مطلبى كه در جلسات پيش عرض كردم مىگويم كه گاهى بعضى ارزشها ارزش ديگر را از بين مىبرند. در گذشته، جامعه اسلامى گرايشى به ارزش عبادت پيدا كرده بود و مىخواست ارزشهاى ديگر را از بين ببرد و من احساس مىكنم كه باز يك موج افراطى ديگرى در حال تكوّن است؛ يعنى عدهاى مىخواهند به گرايشهاى اجتماعى اسلام توجه كنند ولى گرايشهاى خدايى اسلام را فراموش كنند، يعنى انحراف و اشتباهى ديگر. آن عرب الاغى داشت، مىخواست سوار شود. آنقدر دورخيز كرد كه وقتى به طرف الاغ پريد، آن طرف الاغ افتاد و گفت: كَالْاوَّل (شد مثل اول). اگر بنا شود از جاده معتدل اسلام خارج شويم، چه فرق مىكند كه عبادتگراى جامعه گريز باشيم يا جامعه گراى خداگريز؟ در منطق اسلام هيچ فرق نمىكند.
ببينيد خداوند در آيه آخر سوره فتح- كه آياتى نظير آن در قرآن زياد است- چه مىفرمايد: مُحَمَّدٌ رَسولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ اشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ . صحابه و تربيت شدگان پيغمبر چگونه هستند؟ اينها دو چهره دارند، دو وجهه دارند: در مقابل دشمنان حقيقت ، شديد، قوى، باصلابت و محكم هستند، مانند ديوارى روئين كه از جا تكان نمىخورد (انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلونَ فى سَبيلِهِ صَفّاً كَأَ نَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوصٌ
) ولى در ميان خود، يك پارچه عطوفت، مهربانى، يگانگى و وحدتاند كه از نظر قرآن يك خصلت اجتماعى جامعه اسلامى است (يعنى همان خصلتى كه ما قرنها فراموش كرده بوديم). تَريهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سيماهُمْ فى وُجوهِهِمْ مِنْ ا ثَرِ السُّجودِ (فوراً سراغ آن ارزش خدايى مىرود) همان كسانى كه از نظر به اصطلاح جامعه گرايى در آن وضع هستند، راكعند، ساجدند، درد دلشان را با خدا مىگويند، از خداى خود ترقى و فزونى مىخواهند، به آنچه دارند قانع نيستند، مىخواهند روز به روز جلوتر و پيشتر بروند، از همه پرستشهاشان جز رضاى خدا چيز ديگرى نمىخواهند؛ يعنى به عاليترين شكل، خدا را عبادت مىكنند. و در چهره اينها آثار عبادت نمايان است. ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْريةِ وَ مَثَلُهُمْ فِى الْانْجِيلِ كَزَرْعٍ اخْرَجَ شَطْأَهُ . بعد براى جامعه اسلامى مَثَلى ذكر مىكند كه چگونه اين جامعه جامعهاى است روينده و بالنده. [مىفرمايد: ]جامعه حكم يك گياه را دارد كه در اول، ضعيف و كوچك است ولى بعد رشد مىكند و رشد مىكند به طورى كه همه كشاورزان را به حيرت و شگفتى وا مىدارد.
ببينيد قرآن چطور [در جاى ديگر اين دو گرايش را ]توأم با يكديگر ذكر كرده است: التّائِبونَ الْعابِدونَ الْحامِدونَ السّائِحونَ الرّاكِعونَ السّاجِدونَ جنبههاى خدايى اين دسته را ذكر مىكند: تائبها، عبادت كنندگان، ستايش كنندگان، روزه گيران، راكعان، ساجدان. بلافاصله پس از آن مىگويد: الْامِرونَ بِالْمَعْروفِ وَ النّاهونَ عَنِ الْمُنْكَرِ
همانها كه مصلح جامعه خود هستند و در جامعه امر به معروف و نهى از منكر مىكنند.
در آيه ديگرى مىفرمايد: الصّابِرينَ وَ الصّادِقينَ وَ الْقانِتينَ وَ الْمُنْفِقينَ
صبركنندگان، مقاومت كنندگان ، صادقان، راستگويان، راست كرداران، انفاق كنندگان. بلافاصله مىگويد: وَالْمُسْتَغْفِرينَ بِالْاسْحارِ و استغفاركنندگان در سحر.
بنابراين در اسلام، اين گرايشها از يكديگر تفكيك پذير نيست. كسى كه يكى از اينها را استخفاف كند، ديگرى را هم استخفاف كرده است.
در اوصاف اصحاب حضرت حجت (عجّل اللَّه تعالى فرجه) تعبيرى است كه من نه فقط در يك حديث بلكه در احاديث متعدد آن را ديدهام: رُهْبانٌ بِاللَّيْلِ لُيوثٌ بِالنَّهارِ
در شب راهبانند؛ شب كه سراغ آنها مىروى، گويى سراغ يك عده راهب رفتهاى؛ ولى روز كه سراغشان مىروى گويى سراغ يك عده شير رفتهاى
نمونهاى از تاريخ اسلام
اصحاب رسول خدا در چه وضع و حالى بودند؟ حديث معروف كافى - كه مولوى آن را به شعر درآورده است- واقعاً عجيب است. اين حديث را شيعه و سنى هر دو روايت كردهاند: روزى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در وقت بين الطلوعين سراغ اصحاب صفّه رفت (پيامبر، زياد سراغ اصحاب صفه مىرفت). در اين ميان، چشمش به جوانى افتاد. ديد اين جوان يك حالت غير عادى دارد: دارد تلوتلو مىخورد، چشمهايش در كاسه سر فرو رفته است و رنگش رنگ عادى نيست. جلو رفت و فرمود: كَيْفَ اصْبَحْتَ؟ [چگونه صبح كردهاى؟ ]عرض كرد: اصْبَحْتُ موقِناً يا رَسولَ اللَّه در حالى صبح كردهام كه اهل يقينم؛ يعنى آنچه تو با زبان خودت از راه گوش به ما گفتهاى، من اكنون از راه بصيرت مىبينم. پيغمبر مىخواست يك مقدار حرف از او بكشد، فرمود: هرچيزى علامتى دارد؛ تو كه ادعا مىكنى اهل يقين هستى، علامت يقين تو چيست؟ ما عَلامَةُ يَقينِكَ؟ عرض كرد: انَّ يَقينى يا رَسولَ اللَّهِ هُوَ الَّذى احْزَنَنى وَ اسْهَرَ لَيْلى وَ اظْمَأَ هَواجِرى علامت يقين من اين است كه روزها مرا تشنه مىدارد و شبها بىخواب، يعنى اين روزههاى روز و شب زنده دارىها علامت يقين است؛ يقين من نمىگذارد كه شب سر به بستر بگذارم، يقين من نمىگذارد كه حتى يك روز مفطر باشم. فرمود: اين كافى نيست، بيش از اين بگو، علامت بيشترى از تو مىخواهم. عرض كرد: يا رسول اللَّه! الآن كه در اين دنيا هستم، درست مثل اين است كه آن دنيا را مىبينم و صداهاى آنجا را مىشنوم؛ صداى اهل بهشت را از بهشت و صداى اهل جهنم را از جهنم مىشنوم ؛ يا رسول اللَّه! اگر به من اجازه دهى، اصحاب را الآن يك يك معرفى كنم كه كداميك بهشتى و كداميك جهنمىاند. فرمود: سكوت! ديگر حرف نزن
گفت پيغمبر صباحى زيد را
| |
كيف اصبحتاى رفيق باصفا
|
گفت عبداً موقنا باز اوش گفت
| |
كو نشان از باغ ايمانگر شكفت
|
گفت تشنه بودهام من روزها
| |
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
|
گفت از اين ره كو رهاوردى بيار
| |
در خور فهم و عقول اين ديار
|
گفت خلقان چون ببينند آسمان
| |
من ببينم عرش را با عرشيان
|
هين بگويم يا فرو بندم نفس
| |
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس
|
بعد پيغمبر به او فرمود: جوان! آرزويت چيست؟ چه آرزويى دارى؟ عرض كرد:
يا رسول اللَّه! شهادت در راه خدا.
آن، عبادتش و اين هم آرزويش؛ آن شبش و اين هم روز و آرزويش. اين مىشود مؤمن اسلام، مىشود انسان اسلام، همان كه داراى هردو درد است ولى درد دومش را از درد اولش دارد. آن درد خدايى است كه اين درد دوم را در او ايجاد كرده است.
آيهاى را در آغاز سخنم تلاوت كردم: وَ اسْتَعينوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ وَ انَّها لَكَبيرَةٌ الّا عَلَى الْخاشِعينَ. قرآن عجيب سخن مىگويد: اى اهل ايمان! از نماز استمداد كنيد و مدد بگيريد و از صبر، كه مفسرين گفتهاند مقصود روزه است يا لااقل روزه يكى از اقسام صبر است. چه مددى است كه مىتوانيم از نماز بگيريم؟ چه مددى است كه از عبادت خدا و خداپرستى مىتوانيم بگيريم؟ همين مدد، [يعنى مدد در مسائل اجتماعى. ]اصلًا هر مددى را از اينجا مىشود گرفت. اگر شما مىخواهيد در اجتماع، يك مسلمان واقعى باشيد و مىخواهيد يك مجاهد نيرومند باشيد، بايد نمازخوان خالص و مخلصى باشيد ...
روشنفكرى عُمَرى
بعضى مىگويند نماز خواندن يعنى چه؟! عبادت يعنى چه؟! اينها مال پيرزنهاست؛ انسان بايد اجتماعى باشد. اين حرفها يك نوع روشنفكرى است اما روشنفكرى عمرى.
شنيدهايد كه عمر، حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَل را از اذان برداشت، چرا؟ به خاطر يك روشنفكرى كه پيش خود كرد، ولى در واقع يك اشتباه بزرگ مرتكب شد. زمان او دوران اوج فتوحات اسلامى و مجاهده اسلامى بود و سربازها خيل خيل به جنگ دشمن مىرفتند و با عده كم، دشمن قوى را به زانو درمىآوردند. مسلمانان با سپاهى كمتر از صد هزار نفر با دو امپراطورى بزرگ ايران و روم كه هركدام با سپاه چندصد هزارى به جنگ اينها آمدهاند مىجنگند و در هردو جبهه دشمنان را شكست مىدهند. جهاد بار ديگر ارزش خود را ثابت مىكند و [روشن مىشود ]كه وقتى اسلام مجاهد مىپرورد يعنى چه. عمر گفت: وقتى مؤذن در اذان با صداى بلند مىگويد: اللَّهُ اكْبَرُ و بعد شهادتين و حَىَّ عَلَى الصَّلوةِ و حَىَّ عَلَى الْفَلاحِ (به نماز رو بياور، به رستگارى رو بياور) عيبى ندارد. اما حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَلِ (به بهترين اعمال رو بياور) كه معناى آن اين است كه نماز بهترين اعمال است، روحيه مجاهدين را خراب مىكند؛ چون مجاهدين پيش خود مىگويند حال كه نماز بهترين اعمال است، ما بجاى اينكه برويم در ميدان جنگ جهاد كنيم، در مسجد مدينه مىمانيم و در جوار قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله نماز مىخوانيم كه بهترين عملهاست. آنها بروند بكشند و خود را به كشتن بدهند، زخم بردارند، چشمشان كور شود، دستشان بريده شود، پايشان قطع شود، شكمشان سفره شود ولى ما اينجا راحت در خانه پيش زن و بچه خود مىمانيم و چهار ركعت نماز مىخوانيم و از آنها افضل هستيم. عمر گفت: نه، اين بدآموزى دارد، مصلحت اين است كه اين عبارت را از اذان برداريم؛ بجاى اين جمله بگوييد: الصَّلوةُ خَيْرٌ مِنَ النَّوْمِ نماز، خوب چيزى است، از خواب بهتر است؛ يعنى بجاى اينكه بخوابيد، بياييد در مسجد نماز بخوانيد.
اين مرد آنقدر فكر نكرد كه آخر اين چند ده هزار سرباز- كه قطعاً تعدادشان به صدهزار نمىرسيده- با چه قدرتى دارد با دوتا چند صد هزار نفر، در دو جبهه مختلف مىجنگد و فاتح مىشود؟ اين فتح، فتحِ چيست؟ فتح اسلحه است؟ آيا اسلحه عرب بر اسلحه ايرانى و رومى مىچربيد؟ ابداً. ايرانيان و روميان از دو كشور متمدن بودند و عاليترين سلاحهاى زمان خود را در اختيار داشتند، در حالى كه شمشير عرب در مقابل شمشيرهايى كه در ايران يا روم وجود داشت مثل يك آهن شكسته بود. آيا نژاد عرب از نژاد روم يا نژاد ايران قويتر و نيرومندتر و پهلوانتر بود؟ ابداً. مگر نمىدانيد كه شاپور ذوالاكتاف چه به سر عربها آورد؟! مگر شاپور ذوالاكتاف نبود كه هزاران عرب را اسير كرد؟ مگر شانههاى آنها را سياه نكرد و آنان را به زنجير نكشيد؟ زور عرب در آن ايام كجا بود؟ مگر صد سال بعد همين ايران، عرب را شكست نداد؟ پس عرب با چه نيرويى با ايران و روم مىجنگد و آنها را شكست مىدهد؟ نيروى او نيروى ايمانش است، همان نيرويى است كه از حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَل گرفته، نيرويى است كه از نماز گرفته، نيرويى است كه از راز و نياز با خداى خودش گرفته است. به تعبير قرآن وقتى كه او شب به درگاه الهى مىايستد و راز و نياز و مناجات مىكند، از خداى خود نيرو مىگيرد. آن نيروست كه به او روحيه داده؛ يعنى روحيه عرب است كه ايران و روم را شكست مىدهد. اين روحيه را از چه چيز گرفته است؟ از ايمانش گرفته. نماز چيست؟ تازه كردن ايمان. اين روحيه را از اللَّه اكبر ش گرفته است. وقتى كه در نماز چندين بار مىگويد: اللَّه اكبر، جواب همه را مىدهد كه همه اينها هيچ است. وقتى چند صد هزار سرباز را در مقابل خود مىبيند، مىگويد: لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيم، اللَّه اكبر خدا بزرگتر است، همه قدرتها به دست خداست. انسان بايد به خدا اتكا داشته باشد، از خدا نيرو بگيرد، از خدا قدرت بخواهد. همين نماز است كه به او نيرو داده است. اگر اين نماز نبود آن سرباز مجاهد، مجاهد نبود.
تو (عمر) او را از اشتباه بيرون بياور. مگر اسلام نمىگويد كه اين دستورها به يكديگر وابسته است؟ آن كه جهاد بر او واجب است، بايد جهاد كند و ماندنش براى نماز در مسجد مدينه حرام است. شرط قبول نماز جهاد است و شرط قبول جهاد، نماز. آن كه شرايط يك مجاهد برايش فراهم است، بر او واجب است كه جهاد كند؛ به او بگو كه اسلام مىگويد نماز منهاى جهاد باطل است. اين نه تنها خيرالعمل نيست، بلكه شرّالعمل است و نماز نيست. نماز اسلام را به او ياد بده. آن نمازى كه آدم از جهاد فرار كند و مسجد را انتخاب كند، نماز اسلام نيست. نماز اسلام خيرالعمل است، نه اينكه بيايى حَىَّ عَلى خَيْرِ الْعَمَل را از اذان بردارى و خيال كنى اين بدآموزى دارد چون مسلمانان بجاى جهاد سراغ نماز مىروند! نه، فكرش را اصلاح كن، اشتباه را از مغزش بيرون بياور.
اين است كه در منطق اسلام- و اگر بخواهيم به تعبير امروز بگوييم، در نظام ارزشهاى اسلامى- ارزشِ ارزشها عبادت است، اما عبادت اسلامى، عبادتِ با شرايط. قرآن به ما گفته است كه نماز آنوقت نماز است كه اثرش هويدا باشد، اثر خود را نشان دهد. چطور نشان مىدهد؟ انَّ الصَّلوةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ خصلت نمازِ درست اين است كه انسان را از كارهاى زشت باز مىدارد. اگر ديدى نماز مىخوانى و در عين حال معصيت مىكنى، بدان كه نمازت نماز نيست، پس نمازت را درست كن. نماز، تو را به همه ارزشهاى ديگر مىرساند به شرط اينكه نمازت واقعاً نماز باشد.
همه درسها را بايد از على عليه السلام ياد بگيريم. على عليه السلام مجمع تمام ارزشهاى اسلامى است و نهج البلاغه سخن اوست، كتابى كه انسان به هرجاى آن مراجعه كند كأنه منطقى ديگر مىبيند، يعنى انسان ديگرى غير از انسانى كه در جاى ديگر اين كتاب حرف مىزند مىبيند. در هر جايى على عليه السلام يك شخصيت است. او شخصيتى است جامع همه ارزشهاى انسانى. يك جا منطقش منطق حماسه است.
گويى پس از دوره كودكى وارد نظام شده و دوره سربازى و بعد درجات نظامى را طى كرده و يك فرمانده شده است و غير از مسائل فرماندهى چيز ديگرى نمىداند؛ روحى است مملوّ از حماسه نظامى. در جاى ديگر سراغ همين على مىرويم، او را عارفى مىبينيم كه گويى جز راز و نياز عاشقانه چيز ديگرى را متوجه نيست
مروّت على عليه السلام
شب بيست و يكم است. دو قطعه كوچك از نهج البلاغه از هر دو قسمت مىخوانم- با اينكه قسمتهاى زيادى در اين زمينهها هست- براى اينكه با منطق اسلام آشنا بشويم. لشكر معاويه و لشكر على عليه السلام در كنار فرات به يكديگر نزديك مىشوند.
معاويه دستور مىدهد يارانش پيشدستى كنند و قبل از اينكه على عليه السلام و يارانش برسند، آب را به روى آنان ببندند. ياران معاويه خيلى خوشحال مىشوند. با خود مىگويند از وسيله خوبى استفاده كرديم، چون وقتى آنها بيايند آب به چنگشان نمىآيد و مجبور مىشوند فرار كنند ... على عليه السلام فرمود: ابتدا با يكديگر مذاكره كنيم بلكه بتوانيم با مذاكره مشكل را حل كنيم (به اصطلاح گرهى را كه با دست مىشود باز كرد، با دندان باز نكنيم)، كارى كنيم كه از جنگ و خونريزى ميان دو گروه از مسلمانان جلوگيرى كنيم. سپس خطاب به معاويه فرمود: اما هنوز ما نرسيدهايم تو دست به چنين كارى زدهاى! معاويه شوراى جنگى تشكيل داد و قضيه را با سربازان و افسران خود مطرح كرد و گفت: شما چه مصلحت مىبينيد؟
آنها را آزاد بگذاريم يا نه؟ بعضى گفتند: آزاد بگذاريم و بعضى گفتند: نه. عمرو عاص گفت: آزاد بگذاريد، براى اينكه اگر آزاد نگذاريد به زور از شما مىگيرند و آبرويتان مىرود. به هرحال آنها آزاد نگذاشتند و جنگ را به على عليه السلام تحميل كردند.
اينجاست كه على عليه السلام يك خطابه حماسى در مقابل لشكرش ايراد مىكند كه اثرش از هزار طبل و هزار شيپور و هزار نغمه و مارش نظامى بيشتر است. صدا زد:
قَدِ اسْتَطْعَموكُمُ الْقِتالَ، فَاقِرّوا عَلى مَذَلَّةٍ وَ تَأْخيرِ مَحَلَّةٍ، اوْ رَوُّوا السُّيوفَ مِنَ الدِّماءِ تَرْوَوْا مِنَ الْماءِ معاويه گروهى از گمراهان را دور خودش جمع كرده است و آنها آب را به روى شما بستهاند. اصحاب من! تشنه هستيد؟ آب مىخواهيد؟ سراغ من آمدهايد كه آب نداريد؟ مىدانيد چه بايد بكنيد؟ شما اول بايد شمشيرهاى خودتان را از اين خونهاى پليد، سيراب كنيد تا آنوقت خودتان سيراب شويد. بعد جملهاى گفت كه هيجانى در همه ايجاد كرد، موت و حيات را از جنبه حماسى و نظامى تعريف كرد:
ايهاالناس! حيات يعنى چه؟ زندگى يعنى چه؟ مردن يعنى چه؟ آيا زندگى يعنى راه رفتن بر روى زمين و غذا خوردن و خوابيدن؟ آيا مردن يعنى رفتن زير خاك؟ خير، نه آن زندگى است و نه اين مردن. فَالْمَوْتُ فى حَياتِكُمْ مَقْهورينَ وَ الْحَياةُ فى مَوْتِكُمْ قاهِرينَ
زندگى آن است كه بميريد و پيروز باشيد، و مردن آن است كه زنده باشيد و محكوم ديگران. اين جمله چقدر حماسى است! چقدر اوج دارد! ديگر بايد به زور لشكر على عليه السلام را نگه داشت. با دو حمله رفتند و معاويه و اصحابش را تا چند كيلومتر آن طرفتر راندند. شريعه در اختيار اصحاب على عليه السلام قرار گرفت. جلو آب را گرفتند و معاويه بىآب ماند.
معاويه شخصى را براى التماس فرستاد. اصحاب على عليه السلام گفتند: محال است.
ما كه ابتدا نكرديم، شما چنين كارى كرديد و حال، ما به شما آب نمىدهيم. ولى على عليه السلام فرمود: من چنين كارى نمىكنم، اين عملى است ناجوانمردانه، من با دشمن در ميدان جنگ روبرو مىشوم، من هرگز پيروزى را از راه اين گونه تضييقات نمىخواهم، به دست آوردن پيروزى از اين راه شأن من و شأن هيچ مسلمان عزيز و با كرامتى نيست.
اسم اين كار چيست؟ اين را مىگويند: مروّت، مردانگى. مروّت بالاتر از شجاعت است. چه خوب مىگويد ملّاى رومى در آن شعر- كه از بهترين اشعارى است كه در مدح مولى سروده شده است- آنجا كه خطاب به على عليه السلام مىگويد:
در شجاعت شير ربانيستى
| |
در مروّت خود كه داند كيستى
|
در شجاعت شير خدا هستى اما كسى نمىتواند در مروّت، تو را توصيف كند كه تو كيستى. اينجا على عليه السلام را ما در يك موقف و صحنه و در يك لباس و جامه [خاص ]مىبينيم
مناجات على عليه السلام
يك وقت هم سراغ على عليه السلام مىرويد، هنگامى كه از كار مردم فارغ شده است؛ اوست و خداى خودش، اوست و خلوتش، اوست و راز و نيازهاى عاشقانه و عابدانهاش . باز هم خوشبختانه در نهج البلاغه است، آنجا كه مىگويد: اللَّهُمَّ انَّكَ آنَسُ الآْنِسينَ لِاوْلِيائِكَ خدايا تو از هر انيسى براى اولياى خودت انيستر هستى؛ يعنى با هيچ انيسى مانند تو انس نمىگيرم، انيس من تويى. وقتى با هركه غير از تو هستم، با انيسى نيستم، تنها هستم؛ فقط وقتى با تو هستم حس مىكنم كه با كسى هستم. وَ احْضَرُهُمْ بِالْكِفايَةِ لِلْمُتَوَكِّلينَ عَلَيْكَ كسانى كه به تو اعتماد كنند مىبينند از هركس ديگر حاضرترى، براى اينكه به سراغ كسانى كه به تو اعتماد مىكنند مىروى. تُشاهِدُهُمْ فى سَرائِرِهِمْ وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فى ضَمائِرِهِمْ وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصائِرِهِمْ خدايا! تو دوستان و عاشقانت را در آن سرّ ضميرشان مشاهده مىكنى و از باطن ضميرشان آگاهى؛ به مقدار عرفان و بصيرت آنها عالم و آگاهى و مىدانى كه اينها در چه حد از بصيرت هستند. فَاسْرارُهُمْ لَكَ مَكْشوفَةٌ وَ قُلوبُهُمْ الَيْكَ مَلْهوفَةٌ اسرارشان پيش تو پيداست و دلهاشان به سوى تو در پرواز است.
دعاى كميل را كه دعاى على عليه السلام است، در شبهاى جمعه بخوانيد. اين دعا از نظر مضمون در اوج عرفان است؛ يعنى شما از اول تا آخر اين دعا را كه بخوانيد، نه دنيا در آن پيدا مىكنيد و نه آخرت (مقصودم از آخرت همان بهشت و جهنم است).
چه مىبينيد؟ مافوق دنيا و مافوق آخرت: خدا، روابط يك بنده خالص و پرستنده و واله و شيدا نسبت به ذات اقدس الهى، يعنى حقيقت عبادت، و خودش هم مىگويد عبادت حقيقى همين است. ببينيد على عليه السلام در دعاى كميل با خداى خودش چگونه راز و نياز و مناجات مىكند! ببينيد زين العابدين عليه السلام در سحرهاى ماه رمضان در دعاى ابوحمزه چگونه با خداى خود راز و نياز و مناجات مىكند! اين، قدم اول مسلمانى ماست. قدم اول ما اين است كه به خداى خود نزديك شويم و با نزديك شدن به خداى خودمان است كه ساير مسئوليتهايمان و از آن جمله مسئوليتهاى اجتماعى را مىتوانيم به خوبى انجام دهيم. كوشش كنيم كه اين گرايشهاى يكجانبه را- كه هميشه اسلام دچار درد گرايشهاى يكجانبه ملت خودش بوده است- كنار بگذاريم، تا دين دچار بيمارى گرايش يكجانبه نشود.
ارزش عبادت را هرگز كم نگيريم.
در لحظات آخر كه امام صادق عليه السلام در حال رفتن بودند، دستور دادند همه خويشان نزديك را جمع كردند. چشمهايشان را براى آخرين بار باز كردند و يك جمله گفتند و رفتند. جمله اين بود كه: لَنْ تَنالَ شَفاعَتُنا مُسْتَخِفّاً بِالصَّلوةِ
شفاعت ما شامل كسى كه نماز را كوچك بشمارد، نمىشود
على عليه السلام در ساعات آخر عمر
شگفت انگيزترين دورههاى زندگى على عليه السلام در حدود چهل و پنج ساعت است.
على عليه السلام چند دوره زندگى دارد: از تولد تا بعثت پيغمبر، از بعثت پيغمبر تا هجرت، از هجرت تا وفات پيغمبر كه دوره سوم زندگى على عليه السلام است و شكل و رنگ ديگرى دارد، از وفات پيغمبر تا خلافت خودش (آن بيست و پنج سال) دوره چهارم زندگى على عليه السلام است، و دوره خلافت چهارسال و نيمهاش دوره ديگرى از زندگى اوست. على عليه السلام يك دوره ديگرى هم دارد كه اين دوره از زندگى او كمتر از دو شبانه روز است و شگفت انگيزترين دورههاى زندگى على عليه السلام است، يعنى فاصله ضربت خوردن تا وفات. انسان كامل بودنِ على عليه السلام اينجا ظاهر مىشود، يعنى در لحظاتى كه مواجه با مرگ شده است . اولين عكس العمل على عليه السلام در مواجهه با مرگ چه بود؟ ضربت كه به فرق مباركش وارد شد، دو جمله از او شنيده شد. يك جمله اينكه: اين مرد را بگيريد و ديگر اينكه: فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ قسم به پروردگار كعبه كه رستگار شدم؛ به شهادت نائل شدم، شهادت براى من رستگارى است.
على عليه السلام را آوردند و در بستر خواباندند. طبيبى به نام اثيربن عمرو را- كه از تحصيل كردههاى جندى شاپور و عرب بود و در كوفه مىزيست- براى معاينه زخم اميرالمؤمنين آوردند. حضرت را با وسايل آن زمان معاينه كرد. نوشتهاند رگى از شُش گوسفند را كه گرم بود لاى زخم گذاشت و با اين آزمايش فهميد كه زهر وارد خون حضرت شده است. لذا اظهار عجز كرد. [معمولًا احوال مريض لاعلاج را ]به خود مريض نمىگويند، به كسان او مىگويند، ولى او مىدانست كه على عليه السلام كسى نيست كه لازم باشد احوالاتش را به كسان او بگويد. پس عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! اگر وصيتى داريد بفرماييد.
وقتىامّ كلثوم سراغ آن لعين ازل و ابد (ابن ملجم) مىرود، شروع مىكند به بدگويى كردن به او كه پدر من با تو چه كرده بود كه چنين كارى كردى؟ بعد به او مىگويد: اميدوارم كه پدرم سلامت خود را بازيابد و روسياهى براى تو بماند. تا اين جمله راامّ كلثوم گفت، ابن ملجم شروع به صحبت كرد و گفت: خاطرت جمع باشد، من آن شمشير را به هزار درهم (يا دينار) خريدم و هزار درهم (يا دينار) دادم تا مسمومش كردند و من سمّى به اين شمشير خورانيدهام كه اگر بر سر همه مردم كوفه يكجا وارد مىشد، همه را از بين مىبرد. مطمئن باش پدر تو زنده نمىماند.
شگفتيهاى على عليه السلام و معجزههاى انسانى او در اينجا ظهور مىكند. جزء وصاياش مىگويد: با اسيرتان مدارا كنيد. و بعد مىفرمايد:
يا بَنى عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لا الْفِيَنَّكُمْ تَخوضونَ دِماءَ الْمُسْلِمينَ خَوْضاً، تَقولونَ قُتِلَ اميرُالْمُؤْمِنينَ قُتِلَ اميرُ الْمُؤْمِنينَ. الا لا تَقْتُلُنَّ بىالّا قاتِلى .
اولاد عبدالمطّلب! نكند وقتى كه من از دنيا رفتم، بين مردم بيفتيد و بگوييد اميرالمؤمنين شهيد شد، فلان كس محرّك بود، فلان كس دخالت داشت و اين و آن را متهم كنيد؛ نمىخواهم دنبال اين حرفها برويد، قاتل من يك نفر است.
به امام حسن عليه السلام فرمود: فرزندم حسن! بعد از من اختيار او با توست.
مىخواهى آزادش كنى آزاد كن، و اگر مىخواهى قصاص كنى توجه داشته باش كه او به پدر تو فقط يك ضربه زده است، به او يك ضربه بزن. اگر كشته شد، شد و اگر كشته نشد، نشد. باز هم سراغ اسيرش را مىگيرد: آيا به اسيرتان غذا دادهايد؟ آيا به او آب دادهايد؟ آيا به او رسيدگى كردهايد؟ كاسهاى شير براى مولى مىآورند؛ مقدارى مىنوشد، مىگويد: باقى را به اين مرد بدهيد تا بنوشد و گرسنه نماند.
رفتارش با دشمن اين گونه است كه باعث شده مولوى بگويد:
در شجاعت شير ربّانيستى
| |
در مروّت خود كه داند كيستى
|
اينها مردانگيهاى على عليه السلام است، انسانيتهاى على عليه السلام است. على عليه السلام در بستر افتاده و ساعت به ساعت حالش وخيمتر مىشود و سموم روى بدن مقدس او بيشتر اثر مىگذارد. اصحاب ناراحتند، گريه مىكنند، ناله مىكنند ولى مىبينند لبهاى على خندان و شكفته است، مىفرمايد:
وَ اللَّهِ ما فَجَأَنى مِنَ الْمَوْتِ وارِدٌ كَرِهْتُهُ وَلا طالِعٌ انْكَرْتُهُ، وَ ما كُنْتُ الّا كَقارِبٍ وَرَدَ وَ طالِبٍ وَجَدَ .
به خدا قسم آنچه بر من وارد شده است چيزى كه براى من ناپسند باشد نيست.
شهادت در راه خدا هميشه آرزوى من بوده و براى من چه از اين بهتر كه در حال عبادت شهيد شوم. وَ ما كُنْتُ الّا كَقارِبٍ وَرَدَ وَ طالِبٍ وَجَدَ. مَثَلى مىآورد كه عرب با اين مثل خيلى آشنا بود. عرب در بيابانها و بهطور فصلى زندگى مىكرد و وقتى در يك جا آب و علف براى حيوانات و حشمش پيدا مىشد، تا وقتى كه آب و علف بود در آنجا مىماند، بعد در جاى ديگرى آب و علف پيدا مىكرد و مىرفت. چون روزها خيلى گرم بود، گاهى شبها براى پيدا كردن نقطهاى كه آب داشته باشد مىرفتند، يعنى شبها دنبال آبگردى بودند (قارب به چنين كسى مىگويند). حضرت به مردم مىگويد: اى مردم! براى كسى كه در شب تاريك دنبال آب بگردد و ناگهان آب را پيدا كند، چه سرور و شعفى دست مىدهد؟ مَثَل من مَثَل عاشقى است كه به معشوق خود رسيده و مثل كسى است كه در يك شب ظلمانى آب پيدا كرده باشد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
| |
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
|
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى
| |
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
|
اين بيت همان فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة را مىگويد. از غصه نجاتم دادند يعنى فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة. پر حرارت ترين سخنان على عليه السلام آنهايى است كه در همين چهل و پنج ساعت (تقريباً) از ايشان صادر شده است. على عليه السلام اندكى بعد از طلوع فجر روز نوزدهم ضربت خورد و در نيمههاى شب بيست و يكم روح مقدسش به عالم بالا پرواز كرد.
در لحظات آخر، همه دور بستر على عليه السلام جمع بودند. زهر به بدن مباركش خيلى اثر كرده بود و گاهى وجود مقدسش از حال مىرفت و به حال اغما در مىآمد. ولى همينكه به هوش مىآمد باز از زبانش دُر مىريخت، حكمت و نصيحت و پند و موعظه مىريخت. آخرين موعظه على عليه السلام همان موعظه بسيار بسيار پرحرارت و پرجوشى است كه در بيست ماده بيان كرده است. اول حسن و حسين و بعد بقيه اهل بيتش را مخاطب قرار مىدهد: حسنم! حسينم! همه فرزندانم و همه مردمى كه تا دامنه قيامت سخن من به آنها مىرسد، با شما هستم. (يعنى ما و شما هم مخاطب على عليه السلام هستيم). در اين كلمات، جامعيت اسلام را بيان مىكند: اللَّهَ اللَّهَ فِى الْايْتامِ، اللَّهَ اللَّهَ فِى الْقُرْآنِ، اللَّهَ اللَّهَ فى جيرانِكُمْ، اللَّهَ اللَّهَ فى بَيْتِ رَبِّكُمْ، اللَّهَ اللَّهَ فِى الصَّلوةِ، اللَّهَ اللَّهَ فِى الزَّكوةِ . .. يك يك بيان مىكند: خدا را، خدا را درباره يتيمان؛ خدا را، خدا را درباره قرآن؛ خدا را، خدا را درباره همسايه هاتان؛ خدا را، خدا را ... وقتى آن مطالبى را كه در نظر داشت بگويد گفت، آنها كه چشمشان به لبهاى على بود ديدند كه حال مولى بيشتر منقلب شد و عرقى به پيشانى مقدسش آمد و ديگر توجهش را از مخاطبين سلب كرد. چشمها و گوشها متوجه لبهاى على بود تا ببينند على ديگر چه مىخواهد بگويد. يك وقت ديدند صداى على عليه السلام بلند شد: اشْهَدُ انْ لا الهَ الّا اللَّهُ وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسولُهُ.
و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلىّ العظيم