دامن، دامن حكمت

محمد رضا رنجبر

- ۲ -


حصار عافيت

آمدم، و نبودى!
و اين، چندمين بار بود، كه مىشنيدم، همچنان به خدمت آن پير بيدار، كمر بسته اى، و چونان سايه اى، با وى همسايه اى!
راستش، رازش برايم پوشيده بود!
اما، پوشيده نماند،
در راه كه مىآمدم، يك تير را بديدم، كه به خاك نشسته بود، و نيز خونين!
گويى، كسى مرا گفت: اين تير، تا با كمان بود، و در كمان، در امن تمام بود،
اما، همينكه از كمان جهيد، و فاصله يافت، به خاك نشست، و به خون!
و براى تير، كمان حصار عافيت است، و دائره امان،
و همينجا بود كه تو را، به سان تيرى ديدم، كه با كمان باشد،
و خود را تيرى، كه از كمان جهيده،
آه! كه تلف مىشوم، و تباه!
جوان را صحبت پيران حصار عافيت باشد ----- به خاك و خون نشيند تير چون دور ازكمان گردد

دايه بى مهر

دربى كه بر پاشنه خود نباشد، به زحمت بسته، يا گشوده خواهد شد،
و جز اين، مىتواند بود؟!
درست همانند آدمى، كه بر پاى خويش نايستد،
و اتكايَش، و اعتمادش، و اهتمامش، به ديگران باشد،
بارى، وى، هميشه در تعب است، و رنج مدام!
و بنازم به آن نوزاد، كه در گاهواره خويش بود،
و انگشت خود را مىمكيد،
اما، ناز آن دايه بى مهر را نمىكشيد، و تحمل بار منتش را نداشت!
صائب! از ناز دايه بى مهر فارغست ----- طفلى كه با مكيدن انگشت خو گرفت

و اصلِ دريا

سايه به سايه، به دنبالم، و در جستجوى،
صاحبدلى را، و روشن دلى، و دريا دلى،
باشد كه من نيز از اين تيرگىها، و كدرها، و كدورتها، خلاصى يابم،
و اين شعله را، تو، در من افروختى،
درست، در همان روز، كه كودكم از تو مىپرسيد: اين سيلها به كجا مىروند، و تو او را گفتى: به دريا!
يادش بخير! او گفت: به دريا چرا؟!
و او را گفتى: تا زلال شوند، و پاك و ...
و گرنه تيرهتر خواهند شد، و به گِل خواهند نشست!
تو سعى كن كه به روشندلان رسى صائب ----- كه سيل، و اصلِ دريا چو شد، زلال شود

آرميدگى

كنون، نيز نشستهام،
بر همان سبزهها، و در حاشيه همان جوى،
جويى كه، چندى پيش، روزى با هم نشسته بوديم،
و آن روز، من با تو سخن مىگفتم،
سخنهايى پر از شِكوه، و گلايه وار، از كودك چموش خويش،
كه همواره، ناهموار مىرود،
و راه صلاح و صواب نمىرود،
و خط خطا مىپيمايد،
و تو، تنها مىشنيدى،
و نگاهت با من نبود،
كه، به آب بود،
و مىگفتى كه مىبينى، اما تصوير مرا، ولى در آب،
زيرا كه آب هموار مىرفت،
و آب هموار چونان آيينه، و همه چيز را مىتوان در آن ديد،
و گفتى: اين آب، اگر هموار است، و بى نشيب و فراز، از آن روى است، كه جوى، هموار است،
و من، ديگر با تو سخنى نگفتم،
و مرا ببخش!
راستش غرق خيال كودكم بودم،
و از ضمن كلامت، دانستم كه بيچاره بى گناه است،
و گناهش تمامى بر دوش من،
كه او نيز به آب مىمانست، كه اگر در بسترى ناهموار افتد، ناهموار خواهد شد،
و من، براى او بسترى هموار نبودم،
و اگر او به خطا مىرفت، خطاهاى مرا مىديد!
روشنگر وجود بود آرميدگى ----- آئينهاست آب چو هموار مىرود

دعوى عشق

مسحور كلامش بودم!
چيزى مانده نبود، تا دلم را ربوده خويش دارد،
و تو، درست فهميدى،
آرى، او شياد و صياد دل بود،
و طعمهاش كلام!
آنچه مىگفت، تنها در سر داشت، و بر سر زبان،
و از عالم دل بى خبر، و در بىخبرى، تمام،
و از عشق، تنها دعوىاش را داشت،
و اين، شيوه بُلهوسان است!
دعوى عشق ز هر بلهوسى مىآيد ----- دست بر سر زدن از هر مسگى مىآيد

گوشه گيرى

داشتم مىرسيدم،
و چيزى نمانده بود،
در ميان راه، به كنارِ رُود، كودكى ديدم، ساكت، و آرام،
و نشسته بود، و در گوشهاى، و تمامِ نگاهش به آب!
تازه فهميدم كه او صياد است، و در كمين ماهيان!
و باز گشتم!
و از ديدار آنكس كه به هوايش مىرفتم، بسىپشيمان!
و با خود گفتم: شايد، او نيز كه گوشه گير است، و در سكوت، و در هواى صيد باشد، و نه در بند سير!
نيست غير از صيد منظور از كمين صياد را ----- گوشه گيرى بيشتر بهر شكار مردم است

خط استاد

آلالههاى سرخ، در لابلاى چمنهاى سبز،
و نرگسها، و ياسمنها، دوشادوش هم،
و نبايد گفت كه آن دشت و دَمَن، و كوه، زيبا بود،
كه زيبايى را به عين بود!
و تمامى آفرين مىگفتيم،
و خداى را تسبيح!
اما، پدرم، ساكت، و آرام مىگذشت،
و مىديد، و هيچ نمىگفت!
چشم در صُنع الهى بازكن لب را ببند ----- بهتر از خواندن بُوَد، ديدن خط استاد را

آفتاب روح

تا پدرم را ديد در آغوشش گرفت، و او را گفت: اى سرو! چرا با سايه خود سرگرانى مىكنى؟
چرا، كم از ما مىپرسى؟
پدرم حالش را پرسيد،
و وى با نشاط تمام گفت: خوبم، و در عيش مُدام،
و دارم،
همه چيز را، باغ را، مزرعه را، خانه را و ...
پدرم تبسمى داشت،
اما، تلخ;
او را گفت: هنوز هم خاكبازى مىكنى؟!
جان من! چيزى مانده نيست،
زين گلستان عاقبت چون باد مىبايد گذشت
اما، اين سخن، به آبى مانند بود، كه بر زمينى شوره بپاشند!
راستى! مگر ديوارِ مايل را مىتوانَش راست نمود؟
نيستى طفل، اينقدر بر خاك غلطيدن چرا؟ ----- گِل به روى آفتاب روح ماليدن چرا؟

نقش و نگار

به تمامى، جامههاشان سياه بود، جز او!
به تمامى، مىگريستند، جز او!
و او، پدرى بود، كه تازه جوانش را، از دست داده بود، و چه شادان!
پدرم را گفتم: چرا چنين؟!
مرا گفت: خود به حضورش بارياب، و همين را بپرس!
بار يافتم،
و كودكانه، پرسشم را پرسيدم،
و او نشست،
در حالى كه دست پر مهرش بر دوش من بود، به پاسخ گفت: تاكنون شده است، مادرت، و يا پدرت، چنان از دست تو، به ستوه آيند، كه ديگر تابِ تحملت را نداشته، و تو را در اتاقكى محبوس، و زندانى كنند؟!
گفتم: شده است!
گفت: در آن حال، كدامين خوشتر مىنمود، اينكه ديوار و درب آن اتاقك زينت شود؟ يا كه رخنهاى، و شكافى، و روزنى پديد آيد؟!
گفتم: شكاف، آنهم بزرگ!
گفت: آدمى نيز زندانى است،
و زندان وى، تمامى آن چيزهاست، كه به وى منتسب است،
يعنى كه همه چيز به مثابه همان ديوار و درب!
و مصيبتها، و بلاها، همان رخنهها!
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان ----- رخنه در زندان به از نقش و نگار ديگرست

بى تامل

به سان يك پر، كه بر آبى روان باشد، تابوتش، بر دوش خلائق شهر، شتابان مىرفت،
و آن روز، نخستين روزى بود، كه اذان مسجد شهر را، او نمىگفت!
راستى كه روز سوگ دلها بود!
و مردمان، يكى يكى، امام مسجد شهر را تسليت مىگفتند،
و وى در ماتم تمام!
از جوانان يكى بود، كه از همگان بيتابتر،
ديدم كه اشك مىباريد، و شنيدم كه مىگفت: از وقتى كه خبر آمد، موذن شهر، دست از دنيا شسته است، به حال خود نيستم، و دلم، به تمامى در آشوب و عزا است،
و سخت از دنيا بريدهام،
و مىخواهم كه از اين پس، دست از آن بيفشانم!
و امام مسجد، وى را گفت: هيچ كارى را بى تامل نبايد نمود،
جز همين كار!
و گفت: در اين زمين دانهسوز روزگار، بهترين تخمى كه افشانند، دست افشاندن است.
هيچ كارى بى تامل گرچه صائب خوب نيست ----- بى تامل آستين افشاندن از دنيا خوش است

مشت خاك

چنين خواهم كرد!
چنان خواهم كرد!
و ديگر همه چيز به كام من است، و به نام من!
و هيچ چيز مرا ناكام نتواند نمود!
و او، خوب كه اين حرفهايم را شنيد، مشتى خاك برداشت، و بر كف من ريخت، و گفت: پيش آن جوى بريز، تا آب به بند آيد!
گفتم: اين مشت خاك! در برابر آن جوى آب! كه به سان سيل مىآيد؟!!
گفت: يعنى نمىتوان، با اين، راه را بر آب بست؟!
گفتم: مىدانم كه آنچه مىگوييد به مزاح است، اما، راستى شما را چه منظور باشد؟!
گفت: جان من! آنچه بر آدمى مىرود، قضاى خداوند است، كه سيل آسا روان است، و آدمى نيز، به همين مشت خاك همانند، و چگونه مىتواند ...؟!
جان من! او، بايد به نامت سازد، و به كامت، ورنه ...!
از قضاى حق مشو غافل كه با اين مشت خاك ----- پيش اين سيلاب بى زنهار بستن مشكل است

شاخسار

سخت در انديشه بودم!
در اينكه چرا از همه چيز توانستم بريد جز از خود!
گريه كودكم مرا آشفته ساخت، و رشته افكارم بريد، پرسيدم: چرا مىگريد؟!
مادرش گفت: از من، نارنج مىخواهد!
و به گوشش فرو نمىرود كه: نارنجها سبزند، و نارِس، و خام، و از شاخهها دست برنمىدارند!
و من، پاسخم را يافتم!
برندارد ميوه تا خام است دست از شاخسار ----- زاهد ناپخته را از خود بريدن مشكل است

كف گلچين

با خار، به دنبال خار مىگشت!
برادرِ پدرم بود،
تمام گلهاى باغ چيده، اما دستانش، هيچ گلى همراه نداشت!
ولى، خارها، چه بسيار!
و بيچاره با يك خار، به دنبال آنهمه مىگشت.
پدرم با من نبود،
و اگر بود، با ديدن آن ماجرا، مرا حكمتى مىآموخت!
كامجويى غير ناكامى ندارد حاصلى ----- در كف گلچين ز گلشن خار مىماند بجا

نا شناور

اول چيزى كه شكست، سكوت بود،
و كودكان، به تمامى، از خير صيد خويش گذشتند، و يكپارچه فرياد!
و داشت دلها نيز مىشكست، كه شناورى از خود گذشت، و خود را به دريا افكند، و وى را نجات!
پدرم او را به دامن گرفت، و گفت: كودكم! تو را، دستانت رهايى داد!
اگر اين دستان خود را بالا نمىگرفتى، كدامين كس مىتوانست، فهم كند، كه دستخوش هلاك مىباشى؟!
و هم به ياد دار كه: اين دنيا، بحرى پرآشوب است، و خطر هلاك بيش، پس، دستانت هميشه به دعا، و به آسمان بلند باشد!
كه به حتم نجات خواهى يافت!
نيست ناقص را كمالى بهتر از اظهار عجز ----- دستگير ناشناور، دست بالا كردن است

خوشه و خرمن

و آن روز مرا وعظ كرد،
مىگفت: فرزند! آدمى تا با خود است، و در خود، به رشدى دست نمىيازد، و رويشى نمىيابد،
همان هم كه هست نمىماند، كه كاسته مىشود، و پوك، و پوچ، و پوسيده!
و در اين ميان دختركى مىگذشت، و به دامان خود پارهاى از گندم داشت، و شايد به آسياب مىبرد!
پدرم او را ديد، و مرا گفت: دانهها، تا در دامناند، خوشه نخواهند شد، و نه خرمن!
نيست حاصل جز ندامت، تخم نا افشانده را ----- خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است

ناله مظلوم

عصايى به دست، و دستى دراز، و كمك مىخواست، با چه عجزى!
و چه مىناليد!
پدرم گفت: چشم را به آدمى دادهاند، براى شكار، شكار عبرتها،
و اين مرد، عبرتى است، بس عظيم!
و ماجرايش گفت،
كه روزى، چه ستمها، به دست وى، بر مردم شهر رفتهاست،
سايهاش را كه مىديدند، به سويى پناه مىبردند،
خانهها را خراب مىكرد، و آنجا را شخم، و جو مىكاشت!
و از آهِ مردم، و نالههاشان، چه انبساطى مىيافت!
اما، امروز، خود چه مىنالد!
همينجا بود كه يكى از راه رسيد، پدرم را گفت: كجاى بازار زنجير مىفروشند؟!
و من، به جاى پدرم، ايشان را پاسخ گفتم،
يعنى، نشانى را دادم، و رفت،
پدرم گفت: همين زنجيرها را ديدهاى؟
و اينكه هميشه چه شيونها، كه دارند!
تنها كافى است به آنها دستى رسد!
ناله مظلوم ظالم را به فرياد آورد ----- زين سبب در خانه زنجير دايم شيون است

كام دل

دنيا كم از كيميا نيست،
و آدمى به كام خود تواند رسيد،
به شرط آنكه سستى را، و رخوت را، و تنبلى را، و تكاسل را، به كنارى نهد،
و صبور باشد، و پر شكيب، و مقاوم، و مستقيم، و سخت،
و اينگونهاست كه به نور خواهد رسيد، و به روشنايى، و از سردىها، و تاريكىها به دور خواهد بود،
و مرا مىگفت: در كودكىهاى خود، بر سنگهاى سخت كوه، آهن مىكوفتى، و جرقهها در پى داشت،
كه آغازى بود بر آتشهاى بزرگ،
و تو هيچگاه بر سنگها، كلوخ نمىكوبيدى،
و مىدانستى كه از هم پاشيده خواهد شد،
و به جرقه ها، و نور كه نخواهى رسيد هيچ، بل غبارش، و گردها، چشمانت را خسته خواهد نمود، و جامهات را آلوده!
و آنگاه گفت: فرزندم! دنيا سخت است، و زندگى سخت، پس مباد كه سخت كوش نباشى، كه شكسته خواهى شد، و بى هيچ نور، و در ظلمتى تمام، و تمام خواهى شد!
كام دل نتوان گرفتن از جهان بى روى سخت ----- آتش آوردن برون از سنگ، كار آهن است

روشنايى

در مسجد بازار، واعظ شهر، مردمان را وعظ مىگفت،
و مىگفت: خداوند، در دلهاى شكسته است،
به آرامى پدرم را گفتم: اين سخن، يعنى چه؟!
پاسخم را نگفت!
وقتى كه باز مىگشتيم، به ناگاه، چشمانش به گوشهاى خيره شد،
نور بود، نور آفتاب، كه از سقف شكسته بازار داخل مىشد، و بر آنجا مىتابيد، پدرم، سقف را اشارت كرد، و پرسيد: چرا، تنها از همين يك قسمت است كه آفتاب مىتابد؟!
گفتم: از آنروى، كه تنها همين يك قسمت است، كه شكسته است.
گفت: و خداوند نور است،
و بر دلى نمىتابد جز آنكه شكسته باشد!
و افزود: داغها، بلاها، محنتها، مصيبتها، همه براى آنست كه اين دل بشكند، و آن نور بتابد!
و ديگر هيچ ضرور نبود كه مرا بگويد: هر چه دل بيشتر بشكند، نور خداوند بر آن بيش مىتابد، زيرا كه مىديدم قسمتهايى ديگر، از سقفِ همان بازار، كه شكستگىهاش بيش بود، و نور آفتاب از آنجا بيشتر مىتابيد!
بينش هر دل درين عالم به قدر داغ اوست ----- روشنايى، خانه تاريك را، از روزن است

جان عاشق

با حسرت تمام، مىنگريست، و مىگريست!
و نپرسيدم چرا!
اما خود گفت: وقتى نگاهم به اين موجها مىافتد، دلم بيتاب مىشود، و به احوال ايشان، غبطهها مىخورم!
كاش، من هم موج بودم،
كه، موجها، عاشقند،
عاشق دريا!
هر چه دارند از درياست،
و هر چه مىخواهند از دريا!
و طوفان بلا، هر چه بر اِيشان بيشتر تازد، شور و مستىشان بالا گيرد،
و چنان با دريا به خلوت مىنشينند، كه ديگر كسى ياراىِ آن نيست، كه با ايشان نشيند!
گوئيا، مستِ مست مىشوند!
موج از دامان دريا ندارد دست خويش ----- جان عاشق را كه از جانانه مىسازد جدا؟

سنگ و گوهر

اشكِ چشمانِ خسته طفل را پاك مىكرد،
و پدرش را مىگفت: چنان رفتارى با حيوان نمىتوان داشت!
جاى انگشتهاى خود را، بر صورت اين طفل مىبينى؟!
اين سرخىها، نشانِ آتش فرداست!
طاقت آن را خواهى داشت؟!
تحملش را مىتوانى؟!
و او گفت: اين پسرِ بى سروپا، زندگى را، بر جانم، تلخ داشته،
و هر چه مىگويم، خلافش مىكند!
همين امروز، پيش از آنكه به آسيا رَود، او را به تكرار گفتم: مراقب باش، ومواظب، مبادا دانههاى گندم، با دانههاى عدس قاطى شود!
اما، مگر به گوشش فرو رفت!
همه را قاطى كرد، و به آسيا برد،
و آسيا هم، همه را آسياب كرد!
پدرم آن طفل را گفت: به احتياط باش; و در مراقبت!
سخنهاى پدر را، هميشه آويزه گوش خويشدار!
و نيز اين سخن مرا، كه: دنيا به سانِ آسياست،
و خوبها را، و بدها را، به يك چوب مىراند،
پس مباد كه خود را به آن بسپارى!
و هميشه خود را به خداوند بسپار!
كه او خوب را خوب، و بد را بد مىداند، و يكى را پاداش، و آن ديگر را كيفر مىدهد!
سنگ و گوهر هر دو يكسان است در ميزانچرخ ----- آسيا كى دانه را از دانه مىسازد جدا؟

حريم وصل

نمىدانم چرا؟!
اما، مىگرييدم، و او با شدتِ تمام، و تمام خشم، مرا مىگفت: هميشه شر بودى، وشور، مثل اشكهايت،
و هيچگاه شيرين نبودى!
رفيق خوب هم تو را خوب نكرد!
و نمىكند!
و سودى هم ندارد!
و به چاه پر آب خانه مان اشارت رفت، و گفت: خوشا چاهى كه آب از خود برآرد!
و گرنه، چه فايدتى دارد كه آدمى به آن، آب افزايد!
تازه، مىشود به مانند حوض،
كه آبها را هم ضايع مىكند، و مىگنداند، و از آنها جلبك مىسازد!
و هيمنجا بود كه آهنگ مناجات پدرم، خواب از چشمانم ربود، و بيدار شدم!
در حريم وصل، اشك شور من شيرين نشد ----- كعبه نتوانست كردن تلخى از زمزم جدا

باد خزان

هراسان، برخاستم!
پدر، بر سجاده خويش بود،
به لطافت گفت: بخواب! چيزى نيست، صداى خِش خِشِ برگهاست!
و خوابيدم، اما خوابم نبرد،
شنيدم كه پدر با خود مىگفت: بيچاره برگها! روزى كه با درخت بودند، و با هم، سبز بودند، و در حيات، و در رشد،
و طوفان، نمىتوانست ايشان را بگويد: بالاى چشمهاتان ابروست!
اما، اكنون، كمترين بادها، بر آنان، حكومت مىراند!
و من، از اين سخن، به ياد سخن واعظ شهر افتادم، كه شبى ما را مىگفت: تا با خداييد، با هم خواهيد بود، و با حيات، و با نشاط، و هيچ قدرت بالايى، نتواند، كه بر شما حكومت راند!
اما اگر از فطرت خويش فاصله جوئيد، و رنگ خويش را ببازيد، مىافتيد، و مىخشكيد، و از آن پس، كمترينها، و ناچيزها، بر شما حكومت مىدارند!
... و در اين ميان، پدرم برخاست، و پنجره را بست!
او را گفتم: خوب شد!
از صداىِ خش خشِ برگها كه بگذريم، هواى سرد نيز به داخل نخواهد شد!
و او گفت: همين هواى سرد، و همين سردىها، آنها را از خود بى خود ساخت، و از درخت جدا، و از همديگر نيز هم!
مىشوند از سرد مهرى دوستان از هم جدا ----- برگها را مىكند باد خزان از هم جدا

دل بيتاب

و من، پدرم را، شِكوَه مىكردم، و شكايت،
نه از وى،
كه از دوستان بى مهرم!
از اينكه: آنان مرا ملامت مىدارند،
و دوستر آن دارند، كه من آنگونه باشم، كه مىخواهند،
نه آنسان كه خدايم خواهد!
و گفتم: اين ملامتها، پايم را كُند مىكند، و راهَم را مىبندد!
و شايد، به همان رنگ در آيم كه آنها خواهند!
پدرم گفت: كاش آن گرداب دستى داشت، و مىتوانستم بر آن بوسهاى دهم!
گفتم: از چه روى؟!
گفت: هيچگاه، هيچ خار و خسى، آن را از تاب وگردش باز نمىدارد!
نيست از زخم زبان پروا دل بيتاب را ----- مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را

كاشانه

بالا مىآمد، كه پايين نمىرفت!
بسيار بوديم،
و بسيار كشيديم،
اما تمامى نداشت،
و همچنان خانه بر آب بود، و پر آب!
پدرم، صاحب خانه را، كه به گوشهاى كِز كرده بود، وتكيهاش بر ديوار، و مىگريست، گفت: اين، دردى است بى درمان، و از گريه هم كارى پيش نمىرود، جان من! خانه را در پستىها، و گودىهاىِ زمين نبايد ساخت!
و او چه با معنى مردى!
گفت: به حالِ خود مىگريم!
كه سالهاى سال است، خود را خرجِ پستها نمودم، و به پستىها تن دادم، و كنون آب نَفْس، تمام خانه وجودم را برداشته است!
نفس را نتوان به لا حول از سر خود دور كرد ----- واى بر كاشانهاى كز خود بر آرد آب را

سبزى آب

سبزِ سبز بود، مثل چمن!
خواستم بنشينم،
پدرم گفت: كنارِ اين آب منشين; آلوده است!
راست مىگفت: بوى تعفن داشت!
و جز اين هم انتظار نمىرفت!
آبى كه به يكجا ماند، و تنها راحت و رفاه را طالب باشد، جز ماندابى، و گندآب شدن، چه فرجامى تواند داشت؟!
و نيز از دست دادن همه چيز، حتى بوى آب بودن!
به دنبال پدرم به راه افتادم،
مىشنيدم كه آيات خدا را تلاوت مىكرد،
كدام آيه بود نمىدانم!
همين را به ياد دارم كه در آن آمده بود: سيروا; آدمها! حركت كنيد! وانايستيد!
ومن، آنروز، آنرا، خوب مىفهميدم!
و گويى از پيش چشمانم مىگذشت، زندگانى آن دسته از كسان را، كه در اوج رفاه بودند، اما رنگ انسانى خويش را باخته، و حتى بوى انسان بودن را!
زنگ بندد تيغ چون بسيار ماند در نيام ----- مانع است از سبز گرديدن روانى آب را

خار و گل

پدرم گفت: چرا غنچه را مىماند، و فرو بسته است؟!
گفتم: غمين است، و دلش تنگ!
و هم گفتم: اين تنها دوست من، تنها همين يك عيب را دارد، يعنى كه زود مىرنجد!
و تحمل درشتىها، و دشوارىهاى زندگى را ندارد!
و گرنه، سينهاش مثل آيينهاست، و صاف، و پاك، و زلال!
پدرم گفت: براى آيينه، چه گل، و چه خار، هيچ تفاوت نباشد!
آنچنان كه براى ريگزاران، كه مىنوشند، آب را، چه شيرين، و چه تلخ!
و گفت: هر گاه آدمى، نسبت به خار و گل زندگى، و لطف و عتاب آن، چنين بى تفاوت بود، سينهاش بمانند آيينه است!
و سنگ چه رياضتها كشيد، تا آيينه شد!
و چه رياضتها بايد كشيد، تا دل آيينه شود!
پيش روشن گوهران يك جلوه دارد خار و گل ----- كى كند صائب تميز آيينه زشت و خوب را؟

چون الف

پدرم با همه كس مىنشست،
اما، مرا مىگفت: با همه كس ننشينم!
و نمىدانستم چرا؟!
روزى به نخلى پشت داده، و نشسته بود، و در حال خود،
و ديدم كه با انگشت خويش بر خاك مىنويسد!
پرسيدم: چيست؟!
گفت: سخن نخستى است، كه نخستين روز، مرا در مكتبخانه آموختند!
آرى، الف بود!
و مىگفت: جانم فداى الف!
الف، همواره به يك حال است، و استوار، چه با خود باشد، و چه با ديگر حرفها!
راست مىگفت: هر حرف را كه ديدم، وقتى كه با حرفى ديگر مىنشست، خودش را مىباخت، و خودش را از دست مىداد!
و وقتى كه گفت: دوست دارم بمانند الف باشى، دانستم كه چرا هميشهام مىگفت، با همه كس منشين!
و دانستم كه چرا خود مىنشست!
چون الف كز اتصال حرف باشد مستقيم ----- بر نيارد كثرتِ مردم ز يكتايى ترا

شوخ چشم

به تعارف نمىگفت،
راستى كه زيبا بود،
به قسمتى خيره شد، و گفت: اينها! چه باشد؟!
گفتم: درياى نقاشى من نيز بى حباب نمىتواند بود!
گفت: بيچاره!
و رفت!
و ديگر او را نديدم تا به وقت نماز،
وقتى كه مىرفت تا به سجاده نشيند، مرا ديد،
نگران بودم!
گفت: نگرانى چرا؟!
گفتم: چرا نباشم، مگر نه آنكه بيچارهام؟!
به تبسم گفت: فرزندم! خطابم با تو نبود!
با آن حباب بودم، كه بر درياى نقش خويش كشيده بودى،
تو آن را بيچاره نمىدانى؟!
حباب را مىگويم، مگر نه آنكه براى چند صباحى از زندگانى دنيا، خود را به هوا آلود،
و از دريا فاصله يافت،
حال آنكه از درياست، و آنچه دارد از دريا، و لا جرم به دريا باز خواهد گشت!
آنگاه دستش به پيشانى گرفت، و سر را تكان مىداد، و مىگفت:
انا لله و انا اليه راجعون!
بهر يك دم زندگانى، چون حباب شوخ چشم ----- مىكنم پهلو تهى از بحر بى پايان چرا

تار و پود

آن شب كه از مسجد، باز مىآمديم، بازش ديديم،
همان جوانك هوسباز، كه جز هوس، چيزى نتواند فهميد،
پدرم او را صدا كرد، و آمد،
و مرا گفت: به كنارى روم، و رفتم،
و مىشنيدم كه او را به نصيحت مىگفت: راه دورى پيش دارى!
و چونان ارباب هوس سستى مكن!
كه عمر گرانبار خويش را، بسانِ جَرس، صرف پوچ گويى، نبايد نمود!
و لوح دل را، تخته مشق هوس، نبايد كرد!
تو مىتوانى بر بى سايهگان سايه باشى،
هماى وجود خويش، اسير كمترها مكن!
كه به قفس مانندترند!
مىدانى در اين خراب آباد دنيا به چه مىمانى؟!
به يك عنكبوت، كه از تار و پود زندگانى خويش، تنها و تنها، دام مگسى ساخته است!
زَهِى خسارت!
در خراب آباد دنياى دنى چون عنكبوت ----- تار و پود زندگى دام مگس كردن چرا؟!