زندگانى حضرت زينب سلام اللّه عليها

دكتر مصطفى اوليائى

- ۳ -


همه از خواب غفلت بيدار شده بودند، چيزى نمانده بود كه انقلابى عظيم به وجود آيد و كـوفـه را از لوث طرفداران آل سفيان پاك كنند. به ابن زياد خبر داده شد كه اگر چاره اى نـينديشى ، بيدرنگ شيعيان و پيروان على عليه السّلام قيام خواهند كرد و همه هواداران يـزيـد را از دم شـمشير خواهند گذراند. مردم سرها و اسرا را شناخته اند. زينب كبرى دختر عـلى عـليـه السّلام به گونه پدرش لب به سخن گشوده و با خطبه اى آتشين ، مردم را مـخـاطب قرار داده است . تاءثير كلامش تا بدان پايه است كه عنقريب مردم خواهند شوريد، هـمـه مـردم غضبناك و خشمگين شده اند، از فرط تنفر، علنا به تو و يزيد فحش مى دهند و كـشـندگان حسين عليه السّلام را لعنت مى كنند. زينب چونان پدرش على عليه السّلام سخن مـى گـويـد و كـلامـش بـه قـدرى مـردم را تـهـييج كرده و تحريك نموده كه مستعد انقلابى بـزرگ شـده انـد و زمـيـنـه شـورش ‍ مـهـيـّا شده است ، هرطور هست بايد زينب را ساكت كرد وگرنه لحظاتى ديگر، مردم بر ضد تو و حكومت يزيد بپا خواهند خاست .
عـبـيـداللّه ، سـراسـيـمـه گـفـت : سـر حـسـيـن عـليـه السـّلام را در مـقـابـل زيـنـب قـرار دهيد، باشد كه چون روى برادر راببيند آرام شود. او درست فكر كرده بـود، زيـنـب كـبـرى از عاشورا تا كنون برادر ارجمندش را نديده بود، همينكه ديده او به چهره نورانى برادر در بالاى نيزه افتاد، سكوت اختيار كرد وچنان غرق تماشاى آن شمس تابناك هدايت شد كه به بكلّى رشته كلام را قطع كرد و خطاب به سر مطهر، فرمود:
((اى ماه يكشبه زينب !
چه زود غروب كردى !
هيچ گمان نمى كردم بدين حالت تو را بر بالاى نى مشاهده كنم )).

در ايـنجا طبق نوشته برخى از نگارندگان ، سر زينب كبرى عليهاالسّلام بى اختيار به گوشه محمل خورد، به نحوى كه خون از آن جارى شد. (38)
شايد دليل اينكه وى سر برادر را به ماه يكشبه تشبيه مى كند اين باشد كه همه مردم او را به يكديگر نشان مى دادند. به هرحال ، اين خطبه ناتمام زينب كبرى عليهاالسّلام مردم كـوفـه را مـنـقـلب كـرد و يـك حـركـت فكرى را در آنان ايجاد كرد. اگرچه سربازان ، با ضرب و شتم و تهديد، به پراكنده كردن مردم پرداختند و سعى كردند با عجله ، اسرا را بـه فرماندارى كوفه وارد كنند، ولى به دنبال سكوت حضرت زينب عليهاالسّلام افراد ديـگـرى از اهـل بيت از جمله فاطمه دختر امام حسين عليه السّلام و ام كلثوم ؛ زينب صغرى و حضرت سجاد عليه السّلام نيز سخنرانيهاى مهيّجى ايراد كردند.
فـاطمه دختر امام حسين عليه السّلام كه همسر پسرعموى خود (( حسن بن حسن )) معروف به ((حسن مثنى )) بود (39) و تاريخ ، او را به نام عالمه اى زاهده و پرهيزگار، يـاد كـرده اسـت ، در خـطبه خويش چنين فرمود:((بعد از حمد بى پايان و ثناى بى حد بر ذات بـارى و شـهـادت بر وحدانيت خداوند تبارك و تعالى و شهادت بر اينكه محمد صلّى اللّه عـليه و آله بنده و فرستاده خداست ، درود بر محمد صلّى اللّه عليه و آله و خاندانش باد و شهادت مى دهم كه فرزند پيامبر خدا، بى هيچ جرم و گناهى با لب تشنه در كنار فرات ، سر بريده شد. خداوندا! به تو پناه مى آورم از اينكه بر تو دروغى ببندم و يا اينكه به تو خلافى عرض كنم )). (40)
وى بعد از مناجاتى با خداى خويش ، خطاب به مردم كوفه چنين فرمود:
((اما بعد: اى مردم كوفه ! اى نيرنگبازان فريبكار! بدانيد كه خداوند تبارك و تعالى ما را به وسيله شما و شما را به وسيله ما مورد آزمايش قرار داد، آزمايش ما نيكو بود، خداوند ما را مورد لطف خود قرار داد، ولى شما مخزن علم و حكمت و حجت خدا در زمين را به ناحق شهيد كـرديـد. خـداوند بزرگ به وسيله پيامبرش محمد صلّى اللّه عليه و آله خاندان ما را مورد لطف خويش قرار داد و بر بسيارى از خلق خويش برترى داد،ولى شما مردم ناسپاس ،ما را تـكـذيـب كـرديـد و كـافـرشـديـد و خـون مـا را بـه نـاحـق ريـخـتـيـدو اموال ما را به غارت برديد.پنداريدكه ماازاولادغيرمسلمان بوديم .
شما جدم على عليه السّلام را چندى پيش شهيد كرديد و ديروز پدرم حسين عليه السّلام را شهيد نموديد، اكنون خون ما از دستهاى شما جارى است و اين به جهت كينه ديرينه اى بود كه از ما به دل داشتيد، حال چشمتان روشن و دلتان شاد شد. شما بر خداوند مكر ورزيديد ولى خداوند از بهترين مكّاران است . خداوند شما را به كيفر خواهد رسانيد، منتظر عذاب خدا باشيد. خداوند شما را به جان يكديگر خواهد انداخت به واسطه اينكه خون ما را ريختيد و اموال ما را به يغما برديد.
تـاءسـف خـوردن بـر آنـچه از شما فوت شد بى ثمر است و شادمانى شما نيز بر آنچه پـيـش آمـد بى حاصل است . خداوند هيچ خرامان فخر كننده اى را دوست نمى دارد. دستهايتان بريده باد! منتظر عذاب خدا باشيد. در اين دنيا بجان هم خواهيد افتاد و در عذاب آخرت نيز جاويدان خواهيد بود لعنت خدا بر ستمگران باد! اى مردم كوفه ! واى بر شما! آيا دانستيد كـه بـا كـدام دسـت مـا را زديـد و بـا كـدامـيـن پـا بـه سـوى مـا آمـديـد و چـگـونـه بـه قـتـال مـا شـتـافـتيد؟! به خدا سوگند! كه دلى بى رحم و جگرى سخت داريد، خداوند بر دل و گوش و چشم شما مهر نهاده و شيطان ، اعمال زشت شما را در نظرتان زيبا جلوه داده و بر چشم شما پرده كشيده است و راه هدايت را تشخيص نمى دهيد.
اى اهـل كـوفه ! دست شما بريده باد! چقدر خون خاندان رسالت به گردن شماست ! شما چـه نـيـرنـگـهـا كـه نـسبت به برادر پيامبر على بن ابيطالب ، جدم و فرزندان و خاندان طاهرين وى ـ كه اخيار و نيكانند ـ انجام داديد)). (41)
سـخـنـان دخـتـر حـسـيـن عـليـه السـّلام هـمـچنان ادامه داشت كه كوفيان گفتند: اى دختر پسر پـيـغمبر! بس است كه دل ما را سوزاندى و آتش بر نهاد ما زدى . در اين هنگام ، ((ام كلثوم )) زينب صغرى رشته سخن را به دست گرفت و گفت :
((زشـت بـاد روى شـمـا! چـرا حـسـيـن را يـارى نـكـرديـد و او را شـهـيـد نـمـوديـد؟! چـرا امـوال ما را غارت كرديد و ما را اسير نموديد؟! چرا خونهاى پاك را به زمين ريختيد؟! شما بسيار بى رحم هستيد، كسى را كشتيد كه بعد از پيغمبر، بهترين مردان روزگار بود)).
در پـايـان سـخـن ، زيـنـب صـغـرى عـليـهـاالسـّلام بـه خـوانـدن ابـيـاتـى توسل جست و مردم زار زار مى گريستند (42) كه ناگهان حضرت سجاد عليه السّلام خطاب به مردم فرمود: ساكت شويد، بلافاصله سكوت ، همه جا را فرا گرفت و حضرت چنين آغاز سخن كرد:
((سـپـاس خداى را و درود بر پيامبر و خاندانش باد! اى مردم كوفه ! هركس مرا مى شناسد كـه مـى شـنـاسـد و هـر كـس كـه مـرا نـمى شناسد بداند كه من ((على بن حسين بن على بن ابيطالبم )) من پسر همان كسى هستم كه در كنار فرات بى هيچ جرمى و جنايتى سرش را بـريـدنـد و امـوالش را غـارت كـردند و زن و فرزندش را اسير نمودند. من پسر آن كسى هستم كه با شكنجه شهيد شد و اين افتخار ما را كافى است .
اى مـردم ! شـمـا را بـه خـدا سوگند! مگر اين شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از روى مـكـر و نـيرنگ با وى پيمان بستيد و سپس او را كشتيد. مرگ بر شما باد كه توشه بدى براى آخرت خود فراهم آورده ايد!
با كدامين ديده به پيامبر خدا خواهيد نگريست ؟ اگر به شما بگويد كه شما فرزند مرا كشتيد و حرمتم را نگاه نداشتيد و امت من نيستيد)).
سـخـن حـضرت كه بدينجا رسيد، كوفيان با صداى بلند به گريه پرداختند. آن جناب فـرمـود:((خـداونـد بـيـامـرزد كسى را كه اندرز و سفارش مرا در مورد خداوند و پيامبرش و خـانـدان پـيـامـبـر او قـبـول كـند؛ زيرا ما روشمان روش پيامبر است ))، كه ناگاه كوفيان فرياد كشيدند ما همه با تو هستيم .
ولى در پـاسـخ آنـان حـضـرت سـجـاد عـليـه السـّلام فـرمـود:((هيهات ! هيهات ! اى مكاران نيرنگباز پرفريب ! آيا مى خواهيد با من همان كنيد كه با پدرانم كرديد. هرگز! به خدا سوگند! كه هنوز جراحت ما سرباز نكرده و التيام نيافته است . پدرم ديروز شهيد شد و زن و فرزندش اسير گشتند. آن مصيبت بزرگ ، فراموش شدنى نيست . تمام وجودم متاءلم اسـت . جـانـم فـداى شـهيدى باد كه در كنار فرات به شهادت رسيد كيفر قاتلان او آتش دوزخ است )). (43)
و بـه هـمـيـنـجا امام زين العابدين عليه السّلام كلام خود را پايان داد، اما اين سخنرانيهاى مـهـيّج ، كار خود را نمود و يك جريان فكرى ايجاد كرد و موجى توفنده به وجود آورد كه سـالهـاى سـال ، اثـر آن پايدار بود و از آن تاريخ به بعد، كوفه هرگز آرام نگرفت تا بالا خره تمام قاتلين و جنايتكاران ميدان كربلا، مكافات دنيايى خود را ديدند.
كـوفـه چـگـونه مى توانست آرام بگيرد و از لوث جنايتى كه اتفاق افتاده پاك گردد در حـالى كـه هـمـه با چشمهاى شگفت زده خود، ديدند و با گوش خود شنيدند كه سر بريده حسين عليه السّلام در بالاى نيزه قرآن مى خواند و با صوتى آسمانى فرياد مى زد:
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْح ابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ ك انُوا مِنْ اي اتِن ا عَجَبا ). (44)
و در حـقـيقت ، با طنين اين صداى روحبخش حسين عليه السّلام نداى پيروزى خود را به مردم كوفه و سراسر جهان ، اعلام كرد. (45)
اسرا در مجلس ابن زياد
بـالا خـره اسـرا را وارد مجلس ابن زياد كردند پسر مرجانه سرمست از غرور فتح مجازى ، پيوسته با چوب دستى بر لب و دندان و سر مطهر حسين عليه السّلام مى زد كه يكى از حـضـّار، بـه قـولى ((زيـد بن ارقم )) به شدت اعتراض كرد و از مجلس خارج شد. (46)
زينب كبرى عليهاالسّلام به طور ناشناس وارد مجلس ابن زياد شد و در گوشه اى نشست ، پـسـر مـرجـانـه پـرسـيد: اين زن كيست ؟ گفتند: او ((زينب )) دختر على عليه السّلام است . عـبـيـداللّه گفت : شكر خداى را كه شما را رسوا كرد و دروغگوييهاى شما را آشكار نمود!! كه ناگهان دختر على عليه السّلام ون شيرى زخم خورده به خروش ‍ آمده ، فرمود:
((اِنَّم ا يَفْتَضِحُ الْف اسِقُ وَيَكْذِبُ الْف اجِرُ وَهُوَ غَيْرُن ا؛
يعنى : فاسق ، رسوا مى شود و فاجر، دروغ مى گويد و آنان غير از ما هستند)).
پسر مرجانه گفت : چگونه ديدى آنچه خداوند با برادرت نمود؟
زينب عليهاالسّلام فرمود:
((جز نيكى ، چيزى نديدم ؛
زيرا خداوند بر آل پيغمبر، شهادت را مقرر كرده و ايشان به سوى خوابگاه هميشگى خود شتافتند.
ولى به همين زودى خداوند تو و ايشان را با هم براى حساب جمع مى كند،
در آن هنگام ، بنگر كه رستگارى از آن كيست ؟
اى پسر مرجانه ! مادرت به عزايت بنشيند)).

ايـنـجـا بـود كـه ابـن زيـاد از فـرط غـضـب ، ديـوانـه وار تـصـمـيـم بـه قتل زينب گرفت ، ولى او را منصرف كردند. (47)
بـعـد از ايـنكه ابن زياد را از كشتن حضرت زينب عليهاالسّلام منصرف كردند، او خشمگين و غضبناك گفت : خداى را شكر كه دل مرا با كشتن حسين آرام كرد و به مراد خود رسيدم !!
در اينجا زينب عليهاالسّلام مجددا به سخن آمد و گفت :
((اگـر شـفـاى دل تـو در ايـن اسـت البـتـه بـه مـراد دل خود رسيده اى )).
ابن زياد گفت : سخنان زينب نيز مانند كلام پدرش على عليه السّلام مسجع است .
زينب كبرى فرمود:((زن را با سجع و قافيه كارى نيست )).
پس از آن ، ابن زياد حضرت امام زين العابدين عليه السّلام را در مجلس ديد و پرسيد اين جوان كيست ؟ گفتند:((على بن حسين )) است . پسر زياد گفت : مگر خدا على بن حسين را نكشت ؟ امـام زيـن العـابـدين عليه السّلام رمود:((مرا برادرى بود كه او را نيز على بن حسين مى ناميدند و مردم او را كشتند))
پسر زياد گفت : بلكه خداوند او را كشت .
امـام سـجـاد آيـه 43 از سـوره زمر را قرائت كرد و گفت :((خداوند هنگام مرگ ، نفسها را مى ميراند...)).
ابـن زيـاد گـفـت : در حـضـور مـن ، حـاضـر جـوابـى مى كنى ؟ دستور مى دهم تو را گردن بـزنـند. با شنيدن اين سخن ، حضرت زينب عليهاالسّلام شتابزده فرمود:((اى پسر زياد! ديـگـر تـو كـسـى از مـا بـاقـى نـگـذاشـتـى ، پـس حـكـم قتل مرا نيز صادر كن )).
امـام زيـن العـابدين عليه السّلام عمه خويش را به آرامش دعوت كرد و خطاب به ابن زياد فرمود:
((آيا مرا به كشتن تهديد مى كنى ؟
مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ماست و بزرگوارى ما در شهادت ماست ؟)). (48)

بـعـد از ايـن گـفـتـگـو، ابـن زيـاد دسـتـور داد اسرا را در خانه اى جنب مسجد جا دادند و خود بـرخـاسـت و بـه مـسـجد رفت و خطاب به مردم كوفه كه در آنجا گرد آمده بودند، گفت : شكر خداى را كه حق را آشكار نمود و اميرالمؤ منين يزيد! و گروهش را يارى كرد و دروغگو را با پيروانش به قتل رسانيد!!
هـمـيـنـكـه سـخن ابن زياد بدينجا رسيد، ((عبداللّه عفيف )) از بين جمعيّت با ناراحتى و خشم فرياد زد:
((اى پسر مرجانه !
آيـا كـار تـو بـه ايـن درجـه بـالا گـرفـتـه كـه فـرزنـد رسول خدا را شهيد كنى و بدو ناسزا گويى !
اى دشمن خدا و پيغمبر!
دروغـگـو تـو و پـدرت هـستيد و آن كسى كه تو را امير كرده خود و پدرش دروغگو است )). (49)

بـلى آثـار بـه ثـمـر رسـيدن قيام امام حسين عليه السّلام رفته رفته آشكار مى شد و در گـوشـه و كـنـار، بـه اَشـكـال مـخـتـلف نـسبت به يزيد و يزيديان ، اعتراض صورت مى گـرفـت ، و گـاه ايـن اعـتـراضـات بـدون بـه زبـان آوردن حـتـى يـك كـلمـه بـلكـه بـا عـمـل انـجـام مـى شـد از آن جمله است اقدام طايفه ((بنى اسد)) در روز دوازدهم ، شب سيزدهم محرم جهت به خاك سپردن اجساد شريف شهداى كربلا.
وقـتـى انـسـان ، اوضـاع و احـوال آن روز را مـورد بـررسـى و مـطـالعـه و تـجـزيـه و تحليل قرار دهد و درست در جزئيات حوادث آن روزگار دقت كند، خواهد ديد كه طايفه بنى اسـد بـا دسـت زدن بـه كـار دفن شهدا، عملاً نسبت به جنايات بنى اميه اعتراض نمودند و طـرفدارى خويش را از امام حسين عليه السّلام و قيام نجات دهنده او اعلام كردند. بنى اسد، با اقدام به دفن اجساد مطهر پاكبازان راه حق ، پرچم مخالفت خويش را بر ضد يزيد بپا داشـتـنـد و بـه هـمـه فـهـمـانـيدند كه اگرچه حسين عليه السّلام و يارانش شهيد شده اند، راهشان را دنبال خواهيم كرد و هدف حسين عليه السّلام هرگز نابود نخواهد شد و بر مسلمين است كه راه او را ادامه دهند.
و در هـمـان هـنـگام كه بنى اسد در سرزمين كربلا اقدام به دفن پيكرهاى پاك حسين عليه السّلام و ياران شريفش نمودند، بسيارى از مردم كوفه نيز به عناوين مختلف ، نسبت به آنـچـه در كـربـلا اتفاق افتاده بود، اعتراض مى كردند. بارزترين نمونه اين اعتراض ، اقـدام شـجـاعـانـه ((عبداللّه عفيف )) بود، مرد نابينايى كه دوچشم خود را هنگام جهاد در جنگ جـمـل و صـفـيـن از دسـت داده بـود و اكـنون با وجود نداشتن چشم ، با صداى بلند در نهايت عـصـبـانـيـت نـسـبـت بـه اعمال كارگزاران بنى اميه ، اعتراض مى كرد و بر ((عبيداللّه بن زياد)) پرخاش مى نمود و خطاب به مردم فرياد مى زد:
((اى مـسلمانان ! قيام كنيد، بپا خيزيد، انتقام خون حسين عليه السّلام را از اين ملعونان پست فطرت و دور از انسانيت بگيريد، بر طرفداران بنى سفيان شورش كنيد)).
((عـبـداللّه عـفـيـف )) بـا چـنان لحنى فرياد مى كشيد كه ابن زياد ناچار، در نهايت ترس و اضـطـراب از مـنـبـر بـه زيـر آمـد و بـانگ مى زد: ماءمورين انتظامى ! عبداللّه را بگيريد، دستگيرش كنيد، امانش ‍ ندهيد، زود، زود او را بگيريد.
عـده اى مـزدور بـه سـوى ((عـبـداللّه )) حـركـت كـردنـد، ولى قـبـل از آنـكـه مـوفق به دستگيرى او شوند، طرفداران خاندان على عليه السّلام وى را از چنگال خونريزان كوفه و پيروان يزيد نجات دادند و در محلى مخفى كردند.
ولى شـب هـنـگام ، مزدوران بنى اميه جهت دستگيرى او اقدام كردند، اما عبداللّه عفيف ، آن مرد شيعه مذهب متقى ، زاهد و پرهيزگار با همراهى گروهى از شيعيان كوفه مسلحانه قيام كرد و بـه خـونـخـواهـى شـهداى كربلا برخاست ، او و افرادش در آن شب چنان كار را بر ابن زيـاد تـنـگ كـردنـد كـه چـيزى نمانده بود تا كوفه را از لوث طرفداران بنى اميه پاك كنند. دخترش ((ام عامر)) نيز با رشادت بى نظيرى پدر نابيناى خويش را در حمله و نبرد، راهنمايى مى كرد. (50)
سـرانـجـام عـبـداللّه عـفيف و جمعى از اطرافيانش ، پس از ابراز شهامت و شجاعت و دلاورى ، شـربـت شـهادت نوشيدند. اما طرفداران بنى اميه دريافتند كه شيعيان خاندان على عليه السّلام راه حسين عليه السّلام را ادامه خواهند داد و هيچيك از جنايتكاران ، نخواهند توانست از انتقام ، مصون باشند.
عبيداللّه بن زياد بعد از اينكه با اعتراض عبداللّه عفيف رو به رو شد، بلافاصله دستور داد سر مطهر حضرت امام حسين عليه السّلام را بالاى نيزه كرده و جهت مرعوب كردن مردم ، در كـوچـه هاى كوفه بگردانند، ولى در همين قضيّه بود كه سر مطهر بالاى نى ، شروع بـه خـوانـدن قـرآن نـمود و جنايتكاران اموى را بيشتر از گذشته رسوا نمود. (51)
اسـراى اهـل بيت ، همچنان در كوفه زندانى بودند تا اينكه يزيد در پاسخ گزارش ابن زيـاد نـسـبت به شهادت امام حسين عليه السّلام دستور داد اسرا را به شام روانه كنند، لذا ابـن زيـاد اسـراى اهـل بيت را همراه سپاهى به سركردگى شمر بن ذى الجوشن به سوى دمـشق فرستاد و آن جنايتكار ملعون نيز غل و زنجير بر گردن امام سجاد عليه السّلام نهاد و در نـهـايـت قساوت و سنگدلى ، اسرا را به ((دمشق )) مركز شام (سوريه ) برد، مسيرى را كـه كـاروان كـربـلا طـى كـرد تـا بـه دمـشـق رسـيـد، بـه قـرار ذيل بود.
كـناره فرات ، تكريت ، موصل ، حلب ، معرة النعمان ، حماة ، حمص ، بعلبك ، دمشق ،البته منازل ديگرى هم مثل ((دير راهب عسقلان ))نيز همين مسير بوده است .
در مـسـيـر حـركـت ، اغـلب اتـفـاق افـتـاد كـه مـردم ، سـرهـاى شـهـدا و اسـراى اهـل بـيـت را شـنـاختند و نسبت به جنايتكاران اموى با تنفر و خشونت رفتار كردند، حتى در پـاره اى از مـنـازل ، لشـگـريـان يـزيـد را اصـولاً بـه داخـل شـهـر راه نـدادنـد و بـا دشنام بر بنى اميه ، آنان را راندند و يا كار به زد و خورد كشيده شد.
آنـچـه از هـمـه مـهـمتر است اينكه : اتفاقات عجيب و غريبى نيز رخ داد كه خارج از معيارهاى طـبيعى و ميزانهاى عادى است و راوى اين حوادث ، غالبا خودِ جنايتكاران بودند؛ نظير ظاهر شـدن دسـتى و نوشتن شعارى با خون بر ديوار و يا سخن گفتن سر مطهر امام حسين عليه السّلام و تلاوت قرآن آن جناب و جريانات ((دير راهب )).
امـا قـبـل از ذكـر اتـفـاقـات ديـر راهـب ، بـهـتر است ابتدا شواهد آن را ذكر كرده و سپس به نقل آن قضيه بپردازيم .
در مـوزه ((لور)) پـاريس پرده سياه قلمى موجود است كه بر كرباس ‍ ترسيم شده و به طـورى كـه قـرائن نـشـان مـى دهـد، بـيـش از هـزار و سـيـصـد سـال از تـرسـيـم آن مـى گذرد. و گفته مى شود يك راهب نصرانى (مسيحى ) آن را از سر مطهر امام حسين عليه السّلام بر تابلو كشيده است ، اين پرده را فرانسوى ها از آلمانى ها حدود سى هزار ليره خريدارى كرده اند.
ضمنا گفته مى شود كه آلمانى ها قبلاً آن را از خاندان همان راهب خريده اند اتفاقا شواهد و قـرايـنى در سياه قلم مذكور موجود است كه انتساب آن را به امام حسين عليه السّلام تقويت مـى كـنـد، از جمله اثر سنگ ((ابوالحنوق )) بر پيشانى و تير ابن اشعث به گوشه چشم راست و زيادى گوشت حلقوم كه نشانه بريده شدن سر مطهر از قفاست . همچنين وجود عكس سرنيزه در زير گردن كه قسمتى از سرنيزه در گوشت گلوى آن جناب فرو رفته است . (ضـمـنـا بـايـد عـرض شـود كـه كپيه اى از آن پرده در اختيار اين جانب است كه به وسيله مرحوم ((آيتى )) به ايران آورده شده است ) (52)
امـا قـضـيـه ديـر راهـب ، بـديـن قـرار اسـت كـه : سـپـاهـيـان يـزيـد در يـكـى از منازل ، نزديك دير راهبى فرود آمدند و سر امام حسين عليه السّلام را بر نيزه نصب كرده ، بـر ديـوار ديـر تـكـيـه دادنـد، در نـيـمـه شـب ، راهـب ، نـورى از محل سر مشاهده كرد كه روشنى مخصوصى از آن به چشم مى خورد. راهب از دير سر بيرون آورد و به سپاهيان گفت شما كيستيد؟ گفتند: سپاهيان يزيد.
راهب پرسيد اين سر كيست ؟
گفتند: سر حسين بن على .
پرسيد مادرش كيست ؟
گفتند: فاطمه دختر پيامبراسلام .
گفت پيامبر خودتان ؟
گفتند، آرى .
گفت چه بد مردمى هستيد! به درستى كه علماى ما راست گفته اند كه هر وقت اين مرد كشته شـود، از آسـمـان خـون خـواهـد بـاريـد و ايـن نـيـسـت جـز در قـتـل پيامبرى و يا وصى پيامبرى . آنگاه راهب گفت : من ده هزار دينار مى دهم تا اين سر را ساعتى در اختيار من قرار دهيد، پس از آن او تمام موجودى خود را كه ده هزار دينار بود، به آنان داد و سر مطهر را براى ساعتى مهمان كرد و آن را با گلاب و عطر شستشو داد و تمام مدت را با او سخن گفت و گريست . راهب خطاب به مهمان عزيز خويش گفت : اى سر مطهر! جز خود چيزى ندارم كه تسليم تو كنم ، گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و جـد تـو مـحـمد صلّى اللّه عليه و آله فرستاده خداست . راهب در آن مدت ، تصويرى از سر مـطـهر نيز تهيه كرد و بعد از آنكه سر را پس داد تا پايان عمر، مسلمان بود و مسلمان از دنيا رفت . (53)
بـه هـرحـال ، سـرانـجـام در مـيان جشن و سرور يزيد و يزيديان ، سرهاى شهدا و اسراى خـانـدان عـصـمـت را وارد دمـشـق كـردنـد. زنـان و بـازمـانـدگـان اهـل بـيـت را در حالى كه به ريسمان بسته بودند وارد مجلس يزيد كردند. حضرت سجاد عليه السّلام رو به يزيد كرده ، فرمود:((اى يزيد! تو را به خدا قسم ! چه مى انديشى در مورد پيامبر خدا اگر ما را بدين صورت مشاهده كند؟)).
بعد از فرمايش آن جناب ، يزيد دستور داد غل و زنجير و ريسمان از اسرا بردارند. آنگاه سـر مـطـهـر امـام حـسـيـن عـليـه السّلام را در برابر يزيد نهادند، چون نگاه حضرت زينب عليهاالسّلام بر سر بريده برادر افتاد، با صدايى كه همه اطرافيان و مجلسيان يزيد را به گريه انداخت فرياد كشيد:
((ي ا حُسَيْن اهُ!
ي ا حَبيبَ رَسُولِاللّهِ!
يَابْنَ مَكَّةَ وَمِنى !
يَابْنَ ف اطِمَةَ الزَّهْر اءِ سَيِّدَةَ النِّس اءِ،
يَابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفى )). (54)

در ايـن هـنـگـام ، يـكـى از زنـان قـريـشـى كه در خانه يزيد بود، به نوبه خود، فرياد ((واحـسـيـنـاه ))سـر داد و مجلس رابيشترمنقلب كرد. (55) در صفحه 269((وقعة الطف )) آمده است كه اين زن ، هند دختر عبداللّه بن عامر كريز و همسر يزيد بوده است .
پـس از آن ، يـزيـد بـا چـوب خـيـزران بـر لب و دنـدان امـام حسين عليه السّلام د كه مورد اعـتـراض ((ابـوبـرزه اسـلمـى )) قـرار گـرفـت . و سـپـس ‍ در حـال عـصـبـانـيّت دستور داد آن صحابى رسول خدا را كشان كشان از مجلس بيرون كردند. (56)
آنـگـاه خـود شـروع بـه خـواندن دوبيت ازاشعار((ابن زبعرى ))كرد كه در نبرد احد گفته بود و سه بيت هم از خود بر آن افزود. ترجمه آن اشعار بدين قراراست :
((اى كـاش ! بـزرگـان طـايـفـه مـن كه در جنگ بدر كشته شدند مى بودند و مى ديدند كه طـايـفـه خـزرج چـگـونه از شمشير زدن ما به جزع آمده اند، تا از ديدن اين منظره ، فرياد شـادى آنـان بـلنـد شـود و بـگـويـنـد: اى يـزيـد! دسـتـت شـل مـبـاد. مـا بـزرگـان بـنـى هـاشـم را كـشـتـيـم و آن را بـه حـسـاب جنگ بدر گذاشتيم و مـقـابـل آن روز قـرار گـرفـت . مـن از فرزندان ((خندف )) (57) نيستم اگر از فرزندان ((احمـد)) انتقام كارهاى او را نگيرم )). (58)
نـاگـفـتـه نـمـاند كه يكى از ابيات كفرآميز يزيد، به گونه اى غير از ظاهر آن ترجمه گرديد.
هـمـيـنـكـه يزيد، كينه ديرينه خويش را با بنى هاشم و كفر نهاد پليد خود را با خواندن اشـعـار فوق آشكار كرد و نشان داد كه همچون نياكانش ابوسفيان و هند جگرخوار از كشته شدن كفار قريش در جنگ بدر، رنج مى برد و همانگونه كه ابوسفيان و هند، پدر بزرگ و مـادر بزرگ يزيد از شهادت حمزه سيدالشهداء در احد شادمان شدند، يزيد نيز شهادت حـسـين عليه السّلام را به حساب جنگ بدر مى گذارد و حتى در بيت كفرآميز اشعار خويش ، مـنـكـر رسـالت پـيـامـبـر مـى شـود و فـرامـوش مـى كـنـد كـه در فـتـح مـكـه ، كـسـانـش را رسول خدا آزاد كرد.
در اين هنگام پيام آور خون شهيدان ، دختر على بن ابيطالب ، عقيله بنى هاشم ، زينب كبرى عـليـهاالسّلام خشمگين ازجا برخاست و به گونه پدرش على عليه السّلام بار دگر لب به سخن گشود و چنين گفت :
((سپاس خداوند جهانيان را و درود بر پيامبرش و خاندان پيامبر او باد و چه نيكو فرمايد حقتعالى آنجا كه مى فرمايد:
كسانى كه كار زشت كردند و مرتكب جنايات شدند،
عـاقبت كارشان بدانجا رسيد كه آيات خداى را دروغ شمردند و آن را به مسخره گرفتند.

اى يـزيـد! آيـا پـنـداشـتـى چـون زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را مانند اسيران كـشـانـيـدى ، مـا نـزد خـداونـد، خوار شديم و تو بزرگوار شدى ؟ و گمان كردى كه اين پـيـامدها از مقام بلند تو است ؟ لذا بدين جهت بر خود مى بالى و ناز مى كنى و شادمانى كه دنيايت آبادشد و كارها بر مراد دل تو است و آنچه از آن ماست از آن تو شد آرام باش ، دست نگهدار مگر سخن خداى را فراموش كردى كه مى فرمايد:
گمان نكنند آنانكه به راه كفر روند،
اين چند روزه مهلتى كه به آنان داده ايم مقدمه سعادت آنان است ، نه ،
بلكه اين فرصت براى آن است كه بر گناهانشان بيفزايند،
و ايشان را عذابى خواركننده در پيش است .

اى پـسـر آزاد شدگان (59) ! آيا اين از دادگرى است كه زنان و كنيزان خويش رادر پـس پـرده جـاى دهـى و دخـتران پيامبر را با چهره هاى گشاده ، بدون پوشش و چادر، بـه هـمـراه دشمنانشان ، شهر به شهر بگردانى و مردم ، آنان را ببينند و دور و نزديك و پـسـت و شـريـف بـر آنـان بنگرند، در صورتى كه از مردان و حمايت كنندگان آنان كسى باقى نمانده است ! چگونه اميد رحم و مهربانى باشد از كسى كه جگر پاكان را در دهان بگزد و بيرون اندازد و گوشتش از خون شهيدان برويد.
و چـرا در دشـمنى ما كوتاهى كند كسى كه همواره با چشم عداوت و كينه به ما مى نگرد! و سـپـس بـدون آنـكـه احساس گناهى كرده باشد مى گويد: اى كاش بزرگانم كه در بدر كـشـته شدند مى بودند تا شادى از سر و رويشان مى باريد و مى گفتند يزيد دستت درد نكند!!
اى يـزيـد! در حـالى ايـن سـخنان را بر زبان مى رانى كه با چوب خيزران بر دندانهاى ابـى عـبـداللّه ،سـيـدجـوانان اهل بهشت مى زنى . چرا اين سخن را نگويى ؟!! و اين شعر را نـخوانى ؟در صورتى كه دستت به خون فرزندان محمد صلّى اللّه عليه و آله غشته است و ستارگان درخشان زمين را كه از دودمان عبدالمطلب بودند، خاموش كردى .
اكـنـون هـم پـيـران طـايفه خود را صدا مى زنى و مى پندارى كه به تو جواب خواهند داد، ولى بـه همين زودى تو نيز به آنان ملحق خواهى شد، آن وقت آرزو خواهى كرد كه اى كاش ! دستهايت شكسته و زبانت لال مى بود تا نمى گفتى آنچه به زبان آوردى و نمى كردى آنچه انجام دادى )).
در ايـنـجـا زينب كبرى عليهاالسّلام لحظاتى چند مكث كرد و سپس ‍ با خداى خويش چنين گفت :((اى خـداونـد بـزرگ ! انـتـقـام مـا را از كـسـانـى كه در حق مان ظلم روا داشتند بگير و بر آنانكه خون ما را ريختند و حاميان ما را كشتند، غضب نما)).
آنگاه خطاب به يزيد ادامه داد:((اى يزيد! با اين كارهايت نكندى جز پوست خود را و پاره نكردى مگر گوشت خويش را. و ديرى نخواهد گذشت كه با اين بار سنگينى كه از ريختن خـون فـرزنـدان پـيـغـمـبـر و هـتـك حـرمـت اهـل بـيـت او بـر گـردن گـرفـتـه اى ، بـر رسـول خـدا صلّى اللّه عليه و آله وارد شوى . در آن روز خداوند پراكندگى آنان را جمع كـنـد و حـقـشـان را بـگيرد. هرگز مپنداريد آنانكه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگار خود روزى مى خورند.
و بـراى تـو كـافـى اسـت آن هنگامى كه داور، خداوند باشد و محمد دشمن تو در حالى كه جـبـرائيل پشتيبان محمد صلّى اللّه عليه و آله باشد. چه نزديك است بفهمند آن كسانى كه تو را بر اين مسند و بر گردنهاى مسلمانان سوار كردند، چه نكوهيده بدلى از ستمكاران انتخاب كرده اند.
و خـواهـنـد دانـسـت كداميك از شما بدبخت تر است و سپاهش ‍ ضعيف تر و ناتوانتر. اگرچه روزگـار، مـرا به سخن گفتن با تو وادار كرد، ولى من تو را ناچيزتر از آن مى دانم كه بـا تـو سـخـن بـگويم ، در حالى كه سرزنش تو بزرگ است و توبيخ تو بسيار. لكن چـشـمـهـا اشك مى ريزد و سينه ها از آتش غمها مى سوزد. آه ! چه امر شگفت انگيزى است كه نـجـبـاى حـزب خـدا بـه دسـت حزب شيطانِ آزاد شده ، كشته شوند، خون ما از اين دستها مى ريـزد و گـوشـت ما در اين دهانها جويده مى شود! و آن بدنهاى پاك و پاكيزه در روى زمين مـانـده و اسـارت مـا را غـنـيـمـت شـمـرده اى ، زود اسـت كـه غـرامـت اعـمـال نـاپـسـنـد خـود راخـواهـى پـرداخـت در حـالى كـه چيزى نداشته باشى مگر آنچه از قبل فرستاده اى و پروردگار تو به بندگان خود ستم نخواهد كرد و ما شكايت خويش را بـدو مى بريم و به او پناه مى جوييم . و تو اى يزيد! آنچه در توان دارى انجام بده و نيرنگ و فريب خويش را به كار گير، در اين مورد نهايت سعى و كوشش خود را بنما ولى بـه خدا سوگند! كه هرگز نخواهى توانست نام ما را محو و پرتو وحى ما را بميرانى و بـه مـنـتـهـاى مقام ما برسى و ننگ عار جنايات خويش را از دامان آلوده ات بشويى . و چقدر خِرَد تو ضعيف است و زندگانى تو اندك و جمع تو پراكنده . فرا خواهد رسيد روزى كه منادى ، فرياد برآورد كه : لعنت خداوند بر ستمگران باد.
سـپـاس خدايى را كه آغاز كار ما را به سعادت و مغفرت و پايان آن را به شهادت و رحمت خـتـم نـمـود. از خـداونـد مـى خـواهـيـم كـه نـعـمـت خـود را بـر شـهـيـدان مـا كـامـل كـنـد و بـر اجر و مزد آنان بيفزايد و ما را به جانشينان شايسته مفتخر دارد؛ زيرا او خداى بخشنده و مهربان است و خداوند ما را كافى است و چه نيكو وكيلى است )). (60)
پس از شنيدن اين خطبه آتشين ، يزيد در نهايت خشم به اطرافيان خود به مشورت پرداخت و گـفـت : بـا ايـن اسـيـران چـگـونـه رفـتـار كـنـم ؟ آنـان بـه كـشـتـن اهـل بـيـت راءى دادنـد! ولى ((نـعـمـان بـن بـشـيـر)) گـفـت : بـنـگـر كـه رسـول خـدا صـلّى اللّه عـليـه و آله بـا اسـيـران ، چـگـونـه رفـتـارى داشت ، تو نيز به همانگونه رفتار كن . (61)