حوادث الايام

سيد مهدى مرعشى نجفى

- ۲۶ -


روز هفتم :
1- شهادت حضرت باقر العلوم ابوجعفر امام محمد باقر (عليه السلام) 114 ق در 57 سالگى در مدينه
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد سالى كه هشام بن عبدالملك به حجّ آمده بود در آن سال در خدمت پدرم به حجّ رفتيم هشام به شام و ما به مدينه برگشتيم پيكى به حاكم مدينه فرستاد كه من و پدرم را به دمشق بفرستد چون وارد دمشق شديم سه روز به ما اجازه نداد روز چهارم به مجلس خود طلبيد چون وارد مجلس شديم هشام بر تخت نشسته و لشكر خود را مسلح نموده دو صف در برابرش نگاه داشته و نشانه تير را در محلى نصب كرده بزرگان قومش تير مى انداختند پدرم در پيش و من در عقب او مى رفتم چون نزديك هشام رسيديم به پدرم گفت با بزرگان قوم خود تير بيانداز، پدرم گفت من پير شده ام حالا تير اندازى به من سزاوار نيست مرا معاف دار، هشام گفت به حق خدائيكه ما را به دين خود و با پيامبر خود عزيز گردانيده تو رامعاف نمى كنم به يكى از بزرگان بنى اميه گفت كه كمان و تير خود را به او بده تا بياندازد پدرم كمان و يك تير از آن مرد گرفت و در زه گذاشت به قوّت امامت بر ميان نشانه زد پس تير ديگر گرفت بر سر تير اول زد و در ميان تير اول قرار گرفت تا تير نهم همين طور بر سر تير هشتم زد و در شكاف او ماند هشام بى تاب شد و گفت خوب تير مى اندازى اى ابوجعفر تو ماهرترين عرب و عجمى در تيراندازى هستى و هشام از اصرار خود به تيراندازى امام پشيمان شد و عازم قتل پدر من گرديد (از اين بعد سخنان زيادى بين امام باقر (عليه السلام) و هشام واقع شد كه در كتب مربوطه مسطور است ).
امام صادق مى فرمايد با پدرم از مجلس هشام بيرون آمديم ديديم جماعت كثيرى نشسته اند پدرم پرسيد ايشان كيستند حاجب هشام گفت قسّيسان و رهبانان نصارى اند در اين كوه عالمى دارند كه داناترين علماى ايشان است هر سال يك مرتبه به نزد او مى آيند و مسائل خود را از او مى پرسند پدرم با آن گروه نصارى به آن كوه رفت و در وسط نصارى نشست و براى عالم خود مسندها گذاشته بودند او بيرون آمد و نشست بسيار پير بود و ابروهايش را بست و ديده هاى خود را به حركت آورد به حاضران نظر نمود چون چشم عالم به پدر افتاد گفت تو از مائى يا از امت مرحومه حضرت فرمود از امت مرحومه ، پرسيد از علماى ايشانى يا از جهّال آنها، پدرم گفت از جهّال ايشان نيستم گفت من از تو سوال كنم يا تو از من ، حضرت فرمود تو از من سوال كن عالم نصارى پرسيد اى بنده خدا كدام ساعت است كه نه از شب و نه از روز است پدرم فرمود ما بين طلوع صبح و طلوع آفتاب ، گفت از كدام ساعتهاست پدرم فرمود از ساعات بهشت است گفت صحيح است .
سوال كرد شما مى گوئيد اهل بهشت مى خوردند و از آنها چيزى صادر نمى شود آيا در دنيا نظيرى دارد حضرت فرمود بلى نظير آن در دنيا چراغست كه اگر صد هزار چراغ از آن روشن شود كم نمى شود گفت صحيح است .
عالم گفت مسئله اى سوال مى كنم كه نمى توانى جواب گوئى :
خبر ده مرا از مرديكه با زن خود نزديكى كرد آن زن بدو پسر حامله شد و هر در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند در وقت مردن يكى پنجاه و ديگرى صد و پنجاه سال زندگى كرده بود حضرت فرمود دو پسر عُزَير و عَزيز بودند كه از مادر در يك ساعت متولد شدند و سى سال با يكديگر زندگى نمودند خدوند عُزَير را ميرانيد و بعد از صد سال زنده كرد و بيست سال ديگر با برادر خود زندگانى كرد و هر دو در يك ساعت مردند يكى 50 سال و ديگرى 150 سال زندگى كرد آن عالم نصرانى برخاست و گفت از من داناتر را آورده اى تا مرا رسوا كند به خدا سوگند تا اين مرد در شام است ديگر من با شما سخن نخواهم گفت هر چه مى خواهيد از او بپرسيد چون اين خبر به هشام رسيد جايزه اى به امام باقر (عليه السلام) فرستاد و شهرت فضل امام باقر در شام پراكنده شد هشام فورا ما را روانه مدينه نمود.
بالاخره هشام لعين بوالى مدينه نوشت كه پدرم را به زهر شهيد گرداند مرحوم شيخ عباس قمى در منتهى الآمال نوشته : گفته شده ابراهيم بن وليد بن عبدالملك بن مروان حضرت را به زهر شهيد كرد و شايد به امر هشام بوده .
قبرمبارك امام باقر در قبرستان بقيع در مدينه مى باشد و گنبد و بارگاه داشته كه بدست وهابيّون ويران شده حضرت هفت اولاد ذكور و اناث داشت : حضرت امام جعفر صادق - عبدالله - ابراهيم - عبيدالله - على - زينب - ام السلمه ، مرقد شريف على بن محمد مشهور در اردهال كاشان به شاهزاده سلطانعلى معروفست و قبر مباركش قبّه رفيعه دارد، والده محترمه امام باقر فاطمه دختر امام حسن مجتبى مى باشد.
2- در اين روز حضرت موسى بن جعفر را مغلولا وارد بصره نمودند.
در سال 179 ق هارون براى استحكام خلافت خود به گرفت امام موسى بن جعفر اراده حج نمود و به اطراف نوشت علما و سادات و اعيان و اشراف همه در مكه حاضر شدند كه از ايشان بيعت بگيرد و ولى عهد بودن اولاد خود را در شهرها منتشر نمايد.
هارون وقتى به مدينه رسيد يحيى برمكى نقل كرده شبى نزد قبر پيامبر ايستاد عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد يا رسول الله من عذر مى خوام درباره موسى بن جعفر كه مى خواهم او را حبس كنم زيرا مى ترسم آشوب برپاكند كه خون امت تو ريخته شود چون روز شد هارون فضل بن ربيع را فرستاد زمانيكه حضرت موسى بن جعفر نزد قبر جد بزرگوارش نماز مى خواند در اثناى نماز آن جناب را گرفتند و از مسجد بيرون كشيدند حضرت متوجه قبر پيامبر شد عرض نمود يا رسول الله آنچه از امت بدكردار تو به اهلبيت تو ميرسد شكايت مى كنم مردم از هر طرف صدا به گريه و فغان بلند كردند و آن امام مظلوم را نزد هارون بردند آن ملعون به حضرت ناسزا گفت و امر كرد آن بزرگوار را مغلولا به بصره ببرند و دو محمل ترتيب داد يكى را به سوى بصره وديگرى را بسوى بغداد فرستاد تا مردم ندانند حَسّان بن سَرَوىّ را همراه آن بزرگوار كرد كه در بصره به عيسى بن جعفر بن منصور امير بصره و پسر عموهاى هارون تسليم كند.
در روز هفتم ماه ذيحجّه آن بزرگوار را داخل در بصره كرده و تسليم عيسى نمود او در يكى از اطاقهاى خود محبوس گردانيد روزى دو مرتبه اطاق را باز مى كرد يك نوبت براى وضو و نوبتى براى طعام دادن .
مدت يكسال در حبس عيسى ماند و مكررا هارون به او مى نوشت آن مظلوم را شهيد كند ولى او جرئت نمى كرد و جمعى از دوستانش او رامنع مى نمود به هارون نوشت كه حبس موسى بن جعفر نزد من طول كشيد و من به قتل او اقدام نخواهم نمود زيرا از حال او تفحّص كردم بغير عبادت و ذكر و مناجات چيزى نمى شنوم به كار خود مشغول است با كسى كارى ندارد چون نامه عيسى به هارون رسيد كسى فرستاد كه آن بزرگوار را از بصره به بغداد بُرد و نزد فضل بن ربيع محبوس گردانيد در اين مدت هميشه مشغول عبادت و بيشتر در حال سجده بود.
روز هشتم :
1- خروج جناب مسلم بن عقيل نماينده امام حسين (عليه السلام) دركوفه 60 قمرى كه در نهم اين ماه مفصلا شرح داده خواهد شد.
2- روز ترويه : جهت نامگذارى اينست كه در سابق آب در عرفات نبود لذا مسافرين روز هشتم ذوالحجه از مكه آب برمى داشتند و به عرفات مى بردند و در اين روز وقتى به هم مى رسيدند مى گفتند تروّيتم لتخرجوا يعنى آب برداشتيد براى رفتن به عرفات و از كثرت استعمال آن عبارت ، روز هشتم را يوم الترويه گفتند، يااينكه ابراهيم (عليه السلام) در شب هشتم ذى الحجّه ذبح ولد خود را در خواب ديد و در صبح آن روز ترويه نمود يعنى فكر كرد كه اين امر از جانب خداست يا نه پس آنروز را ترويه نام نهادند.
چون ابراهيم و اسماعيل از ساختن خانه خدا فارغ شدند ابراهيم طواف نمود و اسماعيل هم به او پيروى كرد و جبرئيل روز هشتم ذوالحجه نزد ابراهيم آمد ومناسك حج را تعليم او نمود و مواضع نسك كه عرفات و مشعر و منى است نشان داد.
بعد از ملائكه ، اول حضرت آدم (عليه السلام) خانه خدارا ساخت امام صادق فرمود كه حق تعالى حجرالاسود را از بهشت به آدم فرستاد تا به ركن خانه كعبه نصب كند.
نوشته اند حضرت ابراهيم در بناى كعبه سنگ ها را از دست اسماعيل مى گرفت و بكار مى برد تا بناء به حدّ حجرالاسود رسيد در اين موقع فرمود كه سنگ بهتر و ممتازى بده كه در اين محل نصب كنم تا علامت مبدء طواف باشد.
هر سنگى كه اسماعيل مى داد آن حضرت نمى پسنديد تا اينكه يك دفعه سنگى به دستش رسيد كه كاملا ممتاز بود و حضرت پسنديد و نصب نمود گويند جبرئيل اين سنگ را از بهشت آورده بدست اسماعيل داد.
نوشته اند جبرئيل در موضع منى نزد حضرت ابراهيم آمد عرض كرد تَمَنَّ يا ابراهيم اى ابراهيم آرزو كن آنچه مى خواهى ابراهيم آرزو كرد كه به جاى پسرش كبشى بفرستد و امر به ذبح آن كند و خداوند هم به آرزويش رساند لذا همانجا منى ناميده شد، يا اينكه آدم و حوّاء آرزوى مغفرت در آنجا كرد پس منى ناميدند.
گفته شد كه جبرئيل مناسك حج را به ابراهيم آموخت چون درمنى به جمره اولى رسيد شيطان آمد وسوسه كند ابراهيم هفت سنگ بوى انداخت با هر يكى تكبير گفت و از آنجا به جمره ثانيه رفت باز شيطان را ديد 7 سنگ ديگر انداخت و تكبير گفت چون به جمره عقبه آمد در آنجا نيز شيطان ظاهر شد 7 سنگ ديگر به او انداخت و تكبير گفت باين سبب رمى جمرات ثلاث از جمله مناسك حج شد و از آن جا شيطان گريخت به ذوالمجاز، حضرت آنجا نشناخت و از او گذشت لذا ذوالمجاز گويند.
علت خلّت ابراهيم
حضرت ابراهيم در موقع قحط و غلا هرچه داشت بر فقر او محتاجين ايثار كرد همينكه انبار خالى شد دوستى در مصر داشت به او پيغام داد تا قدرى طعام از مصر به شام فرستد دوست مصرى گفت قحط و غلا در ولايت ما نيز است اگر تنها ابراهيم بود چاره مى كردم ولى مى دانم ابراهيم به فقرا خواهد داد ملازمان پيغام بى نتيجه برگشتند و ابراهيم (عليه السلام) مطلع شد و روى به مسجد نهاد ساره از خواب بيدار شد و جوالها پر ديد نان پخت و به درويشان و اطفال داد ابراهيم (عليه السلام) بعد از مراجعت پرسيد اين از كجاست ساره عرض كرد، از دوست مصرى شما، ابراهيم فرمود هذا من عند خليلى الله عزوجل ، خداوند متعال باين سبب او را دوست گرفت . مرحوم كاشانى مى فرمايد نزد اهل تحقيق اينست كه ابراهيم را امتحان با جان و مال و فرزند و تن كرد مال به مهمان جان به جانان فرزند به قربان و تن به نيران داد، باين سبب خليل ناميده شد.
بعضى گويند خليل از خَلّه به معنى احتياج ماءخوذ است چون آن حضرت احتياج خود را به خدا فقط مى گفت .
اكابر علماء گفته اند شرط خلّت استسلام بنده در عموم احوال بخداست و اين مقام ابراهيمى بود لاجرم به خليل موسوم شد و شرط محبت فناى حبيب در مقام محبوب است و اين مقام محمديست لاجرم به حبيب مسمّى گشت .
در تاريخ آمده چون هاجر پس از 7 مرتبه سعى بين صفا و مروه آب پيدا نكرد ديد از اثر پاشنه پاى اسماعيل در اثر سائيدن بزمين چشمه اى پديدار شده از توهّم اينكه آب ناپديد شود پيرامون آنرا با خاك و سنگ بست و گفت زمزم (به زبان حبشه يعنى بايست ) و آن چاه به چاه زمزم مشهور شد.
3- قصد خروج امام حسين (عليه السلام) از مكه 60 ق .
چون ماه ذيحجه شد امام احرام به حج بست روز هشتم اين ماه عمروبن سعد بن عاص با جماعت بسيار به بهانه حج به مكه وارد شد و از جانب يزيد ماءمور بود حضرت را گرفته به نزد او ببرد يا آن جناب را به قتل برساند و حضرت بر مكنون ايشان مطلع بود احرام حج را به عمره عدول نمود و اطواف خانه و سعى مابين صفا و مروه و ساير اعمال را به جا آورد و مُحلّ شد و قصد خروج به عراق نمود.
سيد بن طاووس ره مى نويسد چون آن حضرت قصد به عراق نمود از براى خطبه خواندن بپا خاست پس از حمد و ثنا بر خدا و درود بر حضرت محمد (صل اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: مرگ بر انسان نوشته شده مثل قلاده و سخت ديدار گذشتگان خود را مشتاقم مثل اشتياق يعقوب يوسف را و اختيار شده براى من مقتلى كه ناچار بايدم ديدار كرد و گويا مى بينم بدنم را گرگان بيابان يعنى لشكر كوفه پاره پاره نمايند در زمينى كه بين نواويس و كربلاست چاره و گريزى نيست از قضاى الهى زيرا رضاى خدا رضاى ما اهل بيت است و بر بلاى او صبر مى كنيم و خدا بما اجر صبركنندگان عطا خواهد فرمود و دور نمى افتد از رسولخدا (صل اللّه عليه و آله و سلم ) پاره تن او و با او خواهد بود در بهشت برين و روشن مى شود چشم او و راست مى شود وعده او، اكنون كسيكه در راه ما از بذل جان نيانديشد و در طلب لقاى حق از فدا كردن نفس نپرهيزد با ما كوچ كند زيرا من صبح كوچ خواهم كرد.
در شب عرفه كه امام عازم بود صبح از مكه بيرون رود محمد بن حنفيّه برادر حضرت آمد عرض كرد اى برادر ديدى اهل كوفه با پدر و برادرت حسن بى وفائى كردند ميترسم با شما نيز اين چنين كنند اگر صلاح بدانى در مكه بمان كه اينجا حرم خداست و مكرم خواهى بود.
حضرت فرمود مى ترسم يزيد ناگهان مرا در مكه شهيد كند و احترام حرم خدا از بين برود، محمد عرض كرد به يمن برو يا متوجه صحرا شو كه كسى به تو دست نيابد حضرت فرمود در اين باره فكر مى كنم .
در ينابيع المودّة آمده حضرت فرمود اى برادر اگر در ميان سنگى باشم هر آينه مرا خارج نموده خواهند كشت .
وقت سحر حضرت از مكه حركت فرمود اين خبر به محمد رسيد آمد و عرض كرد اى برادر به من وعده كردى درباره سخنانم فكر كنى حضرت فرمود بلى عرض كرد چرا با اين عجله از مكه بيرون مى روى فرمود جدم را در خواب ديدم به من فرمود حسين خارج شود خدا مى خواهد ترا كشته راه خود ببيند (تا دين جدش از بين نرود) محمد گفت
انّا للّه و انّا اليه راجعون عرض كرد هرگاه عازم شهادتى چرا اين زنها را با خود مى برى حضرت فرمود خدا خواسته آنها را اسير ببيند محمد با ديده گريان امام را وداع كرد.
بعد از حركت عبدالله بن جعفر شوهر جناب زينب كبرى دو فرزند خود عون و محمد را فرستاد و خود از عمروبن سعيد بن عاص ماءمور يزيد خواست كه نامه امان براى امام بدهد و او نوشت برادرش يحيى و عبدالله در راه به امام رساندند امام فرمود جدم را در خواب ديدم و ماءمور اين مسافرتم امام عبدالله را به جهت كم نورى چشمهايش دستور داد برگردد و او ماءيوسانه برگشت ولى دو فرزندش را به نيابت از خود ملازم ركاب امام نمود امام راه را منزل به منزل طى نمود در منزل ثعلبه خبر شهادت مسلم وهانى و انقلاب امر در عراق را به سمع حضرت رسانيدند اندوهى عظيم به امام متوجه شد و به شدت گريست و مكرر مى فرمود انّا للّه و انّا اليه راجعون امام دختر مسلم را بروى زانو نشاند و نوازش كرد او مطلع شد و گريست امام دلدارى داد.
چون به منزل زباله رسيد خبر شهادت عبدالله يقطر از رؤ ساى شيعه كه با او نامه به كوفيان فرستاد بود رسيد اشك به رخسار امام جارى شد و به آن شهيد استرحام نمود و به سير خود ادامه داد و در منزل ذو حسم حرّ بن يزيد رياحى رسيد و در برابر حضرت صف كشيدند بعد از خواندن نماز جماعت و مكالمات بسيار با حرّ بالاخره حضرت براه خود ادامه داد تا به كربلا رسيد در آن حال نامه اى از ابن زياد به حر آمد كه بر حسين تنگ بگير و در زمين بى آب و علف نازل كن حر نامه را به حضرت خواند و در همان موضع راه را به حضرت سخت گرفت زهير بن قيس دستور جنگ خواست حضرت نهى نمود و فرمود كه من نمى پسندم ابتدا به جنگ كنيم .
4- شهادت سادات فخ 169 ق .
فخ نام موضعى است در يك فرسخى مكه كه حسين بن على بن الحسن المثلث بن الحسن المثنى بن الحسن المجتبى (عليه السلام) با اهل بيتش در آنجا شهيد گشتند.
حضرت امام جواد (عليه السلام) فرمود از براى ما اهل بيت بعد از كربلا قتلگاهى بزرگتر از فخ ديده نشده مى نويسند كه حسين بن على مذكور مردى جليل القدر سخى الطبع بود با اصحاب و اهلبيت خود كه سيصد نفر بودند به قصد حج از مدينه بيرون آمدند و موسى الهادى از خلفاى عباسى محمد بن سليمان رامتولى حرب با حسين بن على كرده بود دو لشكر در زمين فخ به يكديگر رسيدند روز ترويه صف آرائى نمودند دشمن بر علويين يعنى حسين بن على و لشكر او حمله كردند ايشان نيز بر آنها حمله ور شدند دشمن براى فريفتن آنها روبه فرار نهادند و داخل وادى شدند علويين آنها را تعقيب كردند و داخل وادى شدند عده اى از لشكر دشمن از پشت حمله كرده و علويين را محاصره نمودند و بيك حمله بيشتر اصحاب حسين شهيد شدند، بالاخره لشكر مغلوب و بعضى مجروح و برخى اسير گشتند و عده اى شهيد شدند.
سر شهدا را از تن جدا نمودند بيشتر از صد نفر بودند با اسرا به موسى الهادى فرستادند موسى امر كرد اسيران را گردن زدند و خانه حسين و اهل بيت و خويشانش را آتش زده و اموال ايشانرا غارت كردند.
روز نهم :
1- روز عرفه كه زائرين بيت خدا از ظهر روز نهم تا غروب شمس در عرفات مى باشند گويند آدم و حوا يكديگر را در آنجا شناختند لذا عرفات ناميدند يا جبرئيل مناسك حج را به ابراهيم (عليه السلام) ياد داد و ابراهيم گفت عرَفتُ عرَفتُ، يا ابراهيم در اين شب نيز آن واقعه ذبح پسر خود را در خواب ديد چون روز شد عارف گرديد كه از جانب خداوند متعال ماءمور است يا اينكه آدم (عليه السلام) در آنجااعتراف به كوتاهى خود كرد.
2- شهادت جناب مسلم بن عقيل و جناب هانى بن عروة 60 ق در كوفه .
يزيد پليد به عبيدالله بن زياد نوشت كه شيعيان از مردم كوفه مرا نامه نوشته و خبر دادند پسر عقيل به كوفه آمده و لشكر براى حسين جمع مى كند چون نامه بتو برسد به جانب كوفه برو و او را به هر حيله كه باشد بدست آورده و در بند كن يا به قتل برسان و يا از كوفه بيرون كن عبيدالله بعد از رسيدن نامه برادرش عثمان را در بصره بجاى خود گذاشت و به طرف كوفه رهسپار شد وقتى كه هوا تاريك بود عمامه سياه گذاشته و دهان بسته وارد كوفه شد مردم كه منتظر رسيدن امام حسين (عليه السلام) بودند گمان كردند آن حضرت است اظهار شادى مى نمودند تا از كثرت ازدحام عمر و باهلى بغضب آمده بانگ زد دور شويد اين عبيدالله است مردم متفرق شدند شب را در قصر اماره روز كرد مردم را خبر دادند كه جمع شدند عبيد الله به منبر رفت خطبه خواند كوفيان را تهديد نمود و از سرپيچى يزيد سخت بترسانيد و در اطاعت يزيد وعده جايزه داد تمام رؤ ساى قبائل را جمع كرد گفت اگركسى را گمان بريد كه در مقام مخالفت يزيد برآيد نام او را نوشته به من دهيد اگر در اين امر سستى كنيد مال و خون شما بر من حلال خواهد بود.
مسلم از خانه مختار به خانه هانى بن عروه رفته و پنهان شد شيعيان مخفيانه خدمت آن جناب رفتند و بيعت مى كردند تا 25000 نفر با او بيعت نمودند ابن زياد غلام خود مَعقل را جاسوس قرار داد كه مسلم را پيدا كرده از احوال او اطلاع دهد معقل هر روز به بهانه شيعه و پيرو بودن خدمت حضرت مسلم مى رسيد و از اسرار شيعيان اطلاع مى يافت به ابن زياد خبر مى داد هانى خود را به تمارض زده تا به مجلس آن نرود روزى ابن زياد پدر زن هانى را خواند گفت چرا هانى نزد ما نمى آيد گفت بيمار است عبيدالله جواب داد شنيده ام خوب شده به نزد او برويد اگر خوب نشده به عيادت او مى روم ايشان نزد هانى رفتند بهر نحوى بود به نزدعبيدالله آوردند گفت به پاى خود بسوى مرگ آمده اى مناظره او با هانى طولانى شد تامسلم را به عبيدالله تحويل دهد هانى حاضر نگشت مهمان خود را باو دهد تا اينكه برخوردها زياد گرديد او را در اطاقى محبوس نمودند چون خبر هانى به مسلم رسيد مسلم فرمود در ميان بيعت كنندگان ندا كنند كه از براى قتال بيرون آيند بر در خانه هانى مردم جمع شدند و اصحاب مسلم قصر اماره را در ميان گرفتند سنگ مى افكندند و بر ابن زياد و مادرش دشنام مى دادند.
ابن زياد عده اى از اصحاب خود را براى فريفتن و تطميع اهل كوفه و بزرگانش از دارالاماره بيرون فرستاده بالاخره مردم را ترسانيدند و جمعى را تطميع كردند از سر مسلم متفرّق شدند تا وقت شد مسلم نماز مغرب را ادا كند از آن جماعت سى نفر باقى مانده بود چون بى وفائى آنها را ديد خواست از مسجد خارج شود هنوز به باب مسجد نرسيده بود كه ده نفر نيز نمانده بود وقتى پا از مسجد بيرون گذاشت هيچكس با او نبود متحيرانه در كوچه ها مى گشت تا به خانه طوعه رسيد چون پسرش به خانه نيامده بود طوعه بر در خانه به انتظار او ايستاده جناب مسلم او را ديد سلام كرد طوعه جواب سلام گفت سپس مسلم فرمود يا امة الله مرا سيراب كن طوعه آبى به مسلم آورد آن جناب خورد و در آنجا نشست طوعه ظرف را در خانه گذاشت برگشت ديد مسلم بر در خانه او نشسته گفت اى بنده خدا مگر آب نياشاميدى فرمود بلى گفت برخيز و به خانه خود برو مسلم جواب نفرمود دوباره طوعه كلامش را اعاده كرد مسلم همچنان خاموش بود تا دفعه سوم طوعه گفت برخيز من حلال نمى كنم در اين وقت از شب بر در خانه من بنشينى مسلم برخاست فرمود يا امة الله مرا در اين شهر خانه خويش نيست غريبم آيا ممكن است به من احسان كنى و مرا در خانه خود پناه دهى طوعه گفت قضيه شما چيست فرمود من مسلم بن عقيل هستم كه مرا كوفيان فريب دادند از ديار خود آواره كردند دست از يارى من برداشتند طوعه عرض كرد توئى مسلم فرمود بلى عرض كرد بفرما او را به خانه برد واطاقى داد طعام برايش حاضر نمود ولى مسلم ميل نفرمود بعد از مدتى پسر طوعه بنام بلال به خانه آمد ديد مادرش به آن اطاق رفت و آمد مى كند پرسيد طوعه خواست پنهان كند ولى پسر اصرار نمود طوعه خبر داد، فردا ابن زياد مردم را به مسجد جمع كرد گفت اى مردم مسلم گريخته در خانه هر كس ‍ پيدا شود و ما را خبر ندهد جان و مال او هدراست و هر كه او را به نزد ما بياورد ديه مسلم را به او خواهيم داد پسر طوعه خبر مسلم را داد ابن زياد لشكر به در خانه طوعه فرستاد مسلم نيز بيرون آمد مانند شير به لشكر حمله كرد مردم مى گريختند جمعى را به جهنّم واصل نمود آن جناب چنان شجاع بود مردم را به يكدست مى گرفت و بر بام بلند پرت مى كرد آنقدر جراحت بر بدن مبارك رسيد و نيزه بر پشت او زدند كه بى تاب گشت و دستگير كرده به نزد ابن زياد آوردند بعد از اين كه مسلم وصيت هاى خود را كرد بكربن حمران ملعون در موضعى از بام قصر سر مبارك را از تن جدا نمود و راءس نازنين به زمين افتاد و از پس آن بدن مبارك را نيز به زير افكند.