بامداد اسلام

عبد الحسين زرين‏كوب

- ۲ -


2- پيغمبر صلّى اللّه عليه و سلم در مكه

به موجب روايات مشهور،در سالى كه ابرهه سردار حبشى با فيل و لشكر به مكه‏آمدو به قولى ديگر سالى چند بعد از آن‏در خانه عبد المطلب بن هاشم،از رؤساى قريش،نوزادى به دنيا آمد كه محمد ص نام گرفت.كودك دو ماهه بود و به قولى هنوز به دنيانيامده بود (1) كه پدرش عبد اللّه بن عبد المطلب در بازگشت از مسافرت شام‏در شهريثرب‏وفات يافت.چهار ماه بيشتر هم از ولادتش نگذشته بود كه او را به رسم اهل‏مكه به دايه‏يى دادند حليمه نام از اهل باديه و از بنى سعد بن بكر بن هوازن تا كودك درباديه پرورش بيابد و از هواى ناسالم شهر در امان بماند.چهار ساله و به بعضى‏روايات پنج‏ساله بود كه او را نزد مادر باز آوردند.در شش سالگى يا چندى بعداز آن بود كه مادرش آمنه بنت وهب هم وفات يافت.چندى بعد جدش عبد المطلب بن‏هاشم را نيز كه عهده‏دار تربيت وى بود از دست داد.كودك يتيم كه هشت‏سال بيش‏نداشت به عمش ابو طالب سپرده شد و او در نگهداشت وى سعى بسيار كرد.ابو طالب‏با وجود آبرو و اعتبارى كه در مكه به عنوان پير قريش داشت از نعمت و ثروت كم‏بهره بود و برادرانش خاصه عبد العزى‏كه ابو لهب نيز خوانده مى‏شدو عباس،از وى آسوده‏تر مى‏زيستند.اما يتيم عبد اللّه در خانه ابو طالب بزرگ شد و وى يك‏بار نيز كودك راكه نه ساله و به ديگر قولها دوازده يا سيزده ساله بودهمراه خويش‏به سفر شام برد.در خانه ابو طالب كه خود پيرى كم مايه بود و از عهده عيشت‏خاندان‏خويش برنمى‏آمد،محمد ص ناچار شد كارى پيش گيرد.شبانى پيش گرفت كه اهل مكه‏آن را كارى حقير مى‏شمردند و به زنان و يتيمان اختصاص داشت.بدين گونه در نزدابو طالب محمد ص در فقر و آزادگى بزرگ شد و به زيركى و امانت‏شهرت يافت.دربيست‏سالگى در يك جنگ محلى‏جنگ فجاركه ده قبيله از اعراب اطراف مكه‏در آن به هم ريخته بودند با ابو طالب حاضر شد و از آن جا با رسم و راه جنگ آشنايى‏يافت.بيست و پنج‏ساله بود كه بيوه زنى از قريش‏خديجه بنت‏خويلدرا كه چهل‏ساله بود و از ثروت و مكنت بهره‏يى داشت به همسرى برگزيد.اين خديجه با ثروتى‏كه از ميراث پدر و شوهر سابق خويش اندوخته بود با شام تجارت مى‏كرد و گويند:يك بار نيز محمد ص را پيش از اين ازدواج با كالاى خويش به شام فرستاده بود. دراين مسافرت شام بود كه گفته‏اند راهبى نصرانى با وى صحبت داشته بود.در بازگشت ازين سفر كه خديجه را به زنى گرفته بود زندگى محمد ص تا حدى آرام و خالى ازدغدغه بود.از خديجه فرزندان يافته بود و وجود او و فرزندانش زندگى وى را كه‏آغاز آن در يتيمى و تنگدستى گذشته بود آسايش و رفاه مى‏بخشيد.درين زمان محمد ص‏ديگر نه انديشه معيشت داشت نه اندوه تنهايى.نزد عامه به امانت موصوف بود وآبرومند و موجه شناخته مى‏شد.مردم وى را محمد امين مى‏خواندند و او نيز درجلب اعتماد عامه توفيق تمام داشت.پارسا و مهربان و خوش خوى بود و به سبب‏خوى و طبعى كه داشت و شايد تا حدى تحت تاثير آنچه طى مسافرتهاى شام ديده‏بود به انزوا و تفكر علاقه‏يى تمام مى‏ورزيد.از اخبار به درستى دانسته نيست كه‏معاشرتش با چه كسانى بود.به موجب روايات با ورقة بن نوفل كه آيين عيسى‏گزيده بود گفت و شنود داشت.چنان كه مصاحبت زيد بن عمرو بن نفيل هم كه در اين‏ايام در غارهاى مجاور مكه عزلت گزيده بود و از قريش و بتان آنها پيوند خويش‏بريده بود بى‏شك در وى تاثير داشت. درين زمان در بين اهل مكه كسانى مانند اين‏زيد بن عمرو ديده مى‏شدند كه ديانت قريش و بتهاى بيجان آنها نمى‏توانست دلهاشان‏را خشنود و مطمئن كند و ازين رو پرستش خداى يگانه اللّه و اعتقاد به رستاخيزو حساب و كتاب آنها را از شرك و جاهليت دور مى‏داشت.همين زيدكه با محمد ص‏خويشاوندى داشت‏مطابق بعضى روايات وى را در جوانى از قريش و ديانت آنهاتحذير كرده بود. (2)

اما گذشته از صحبت‏حنفاء و نصارى ميل به عزلت و تفكر نيز وى را به سوى‏درون مى‏خواند. درين زمان در آسايش و فراغتى كه از زندگى با خديجه يافته بود،گه گاه‏مثل حنفاءدر كوه حرى معتكف مى‏شد و به خلوت و تفكر مى‏پرداخت.ماههاى رمضان را مخصوصا بيشتر درين خلوت و انزوا مى‏گذرانيد.اندك اندك‏انديشه‏هايى در درونش راه مى‏يافت كه در محيط مادى و منفعت جوى مكه غريب وبيسابقه بود.اين انديشه‏ها با افكار بت پرستان قريش شباهت نداشت اما به هر حال باآنچه يهود و نصارى مى‏انديشيدندو محمد ص در سفرهاى شام و گردش در اطراف‏مكه با آنها آشنايى يافته بودبى‏شباهت نبود.

چهل ساله بود كه روشنى الهام درون جانش تافت.اين روشنى در دلش شورو انقلابى پديد آورد و زندگى او را كه از آن پيش در عزلت و آرامش مى‏گذشت‏دگرگون كرد.خدايى كه وى به معرفت او دست‏يافته بود نمى‏خواست كه وى آن‏معرفت را به مثابه رازى عظيم و پوشيدنى در دل خويش نگه دارد.مى‏خواست كه‏آن را فاش كند و باز گويد و مخصوصا به كسانى كه در اطراف او درون گناه و فسادجاهليت غرق شده بودند تعليم كند.اين انديشه نوعى مسؤوليت،نوعى ماموريت‏دشوار و سنگين را بر وى تحميل مى‏كرد كه فكر اجراى آن وى را به وحشت و ترديدمى‏افكند.سرانجام يك شب‏از شبهاى رمضان‏كه در كوه عزلت گزيده بود ودرون غارى آرميده بود چنان به نظرش آمد كه فرشته‏يى بر وى ظاهر شد،با صحيفه‏يى‏نورانى كه در دست داشت.فرشته وى را گفت:«بخوان،مردم را به خدا بخوان.»پاسخ محمد ص اين بود كه:«خواندن نمى‏توانم،چه بخوانم‏»گفته فرشته‏كه جبرئيل‏بودتكرار شد و جواب محمد ص نيز.هر بار كه وى مى‏گفت‏خواندن نمى‏توانم،فرشته در وى مى‏آويخت و وى را فشارى سخت مى‏داد كه گفتى حال مرگ بر وى‏فرا مى‏رسيد.اما چون محمد ص بر سر پاسخ خويش ايستاده بود فرشته با وى سخن‏گفت و چيزى را كه پيام الهى بود بر وى خواند.محمد برخاست،آگنده از وحشت‏و بيم.اين ماجرا در خاطر وى تاثيرى شگرف كرده بود.از غار بيرون آمد،گريخت و به خانه خديجه رفت تا در كنار او آرام و تسلى يابد.آيا اين پيام‏آور غيبى امين وحى الهى بود يا جنى كه به شاعران و كاهنان الهام مى‏دهدشك و اضطرابى‏روحانى در خاطر وى راه جسته بود.تصور آن كه وهمى خالى بر وى راه يافته باشدمضطربش مى‏داشت.انديشه آن كه جنى در صدد آزارش آمده باشد به ترديدش مى‏افكند.يكبار از ياس و وحشت‏خواست تا خود را از فراز صخره‏هاى كوه به پايين‏بيندازد،فرشته او را بازداشت.اين فرشته مكرر بر وى ظاهر شد و ديگر جاى‏ترديد نماند. در خواب و در بيدارى،در روز و در شب،در شهر و در كوه همه جافرشته پيش وى مى‏آمد.با وى سخن مى‏گفت و وى را به سخن گفتن وا مى‏داشت.حالتى روحانى،شگفت،و وراى توصيف براى وى پيش آمده بود.اين كه بعضى‏كوشيده‏اند آن را نوعى غش يا صرع (3) تلقى كنند خطاست.اين حالت نظير نوعى خلسه‏و بيخودى بود با آثارى از هيجانات روحانى:چشمهايش از حدقه بيرون مى‏آمد وبر مى‏افروخت،دهانش كف مى‏كرد و عرق بر پيشانيش مى‏نشست.مدتها پيش‏در دوره كودكى‏نيز وقتى چنين حالى بر وى عارض گشته بود در آن حالت چنان‏پنداشته بود كه گويى فرشتگان سپيد از آسمان فرود آمده بودند،دل وى را از سينه‏برآورده بودند،شسته بودند و آن را هم بر جاى نهاده بودند.اين خاطره از سابقه‏هيجانات روحانى او حكايت داشت اما اين احساس اواحساس وحى و الهام‏هيجانى عميق و عالى بود:پر از شور و نور و پر از حال و ذوق.آسمان و زمين بااو سخن مى‏گفت،از سنگ و كوه و درخت هم صداى فرشته را مى‏شنيد و همه چيزاو را در ايمان به پيغمبرى خويش راسخ مى‏داشت.در حالتى كه به كشف و شهودعارفان مى‏مانست و از آن نيز قويتر بود وحى الهى بدو فراز مى‏آمد و او را وا مى‏داشت كه بزرگى خداى يگانه، ناچيزى بتان بيجان،و آلودگى بت پرستان را برملا كندو همشهريان خويش را از شرك و كفر و شقاق باز آورد.مى‏كوشيد قوم را بيم دهد واز آلايش شرك و از گزند گناه كه هواى مكه را آلوده بود برحذر دارد.با لحنى پر ازتهديد و عتاب با مردم سخن مى‏گفت و آنها را از روز رستاخيز و از عذاب دوزخ بيم مى‏داد.آيات خدا كه فرشته بر وى فرود مى‏آورد همه آگنده بود از اين لحن تهديد و عتاب.دعوت وى در آغاز حال سرى بود و از اهل خانه به بيرون نمى‏رفت.ليكن طولى‏نكشيد كه در بيرون خانه نيز دعوت خويش را شروع كرد و به خواندن و گفتن وحى‏الهى پرداخت.آيات الهى را نخست در خانه خويش و سپس در خانه آشنايان وكسان خويش بر هر كس كه مى‏پنداشت گوش شنوايى دارد فرو مى‏خواند.بعدهاجبرئيل وى را واداشت تا پيام خدايى را در كوى و برزن و بر سر انجمنها و بازارهافروخواند.درين آيات كه قدرت تعبير با لطف بيان آميخته بود وى به زبان وحى‏سخن مى‏گفت،قدرت و عظمت‏خدا را ياد مى‏كرد و تسليم به حكم‏«اللّه‏»راكه‏جز او خدايى ديگر نيست‏تعليم مى‏داد.اين تسليم به حكم خدا بود كه اسلام خوانده‏مى‏شد و زبده تعليم وى و نتيجه پيام الهى بود.پيام الهى كه نيكان و فرمانبرداران راوعده پاداش بهشت مى‏داد و كافران و نافرمانان را به عذاب جهنم تهديد مى‏كرد.اين آيات خدايى روشن و با شكوه،شيوا و خيره كننده،دلنواز و گاه بيم‏انگيز مى‏نمود.نه شعر بود و نه خطبه،با سخنان كاهنان و خطيبان تفاوت داشت و با اين همه‏موجى از شعر و رنگى از يك هنر بى‏نام در آن جلوه داشت و ازين رو در دلهايى كه‏از ذوق سخن بى‏بهره نبود تاثير مى‏كرد و از فرط قدرت و نفوذ چيزى از مقوله‏اعجاز تلقى مى‏شد.كسانى كه اين سخنان را مى‏شنيدند اگر باور نمى‏كردند اين اندازه‏بود كه از آنها به شگفتى در مى‏آمدند.بعضى او را به سبب اين سخنان شاعر يا كاهن‏مى‏شمردند و بعضى گمان مى‏كردند كه‏مثل شاعران و كاهنان‏وى نيز دستخوش‏جنيها شده است.اما اين سخنان وراى طور شاعران بود.با اين همه شعرى كه درسراسر آنها موج مى‏زد لطف و بلاغت بى‏نظيرى به آنها مى‏داد.قدرت و شور شاعرانه‏سخن مخصوصا در سوگندهايى بود كه بيان تند و آتشين گوينده را جلوه مى‏داد.اين‏سوگندها به همه چيز خورده مى‏شد زيرا همه چيز به خداى يكتابه اللّه‏تعلق مى‏داشت:سوگند به آسمان،سوگند به ستاره‏ها،سوگند به شب و روز،سوگند به فجر و عصر،سوگند به كوه طور،سوگند به ابرهاى گرانبار...و اين همه با بيانى آتشين و آگنده‏از شور و زيبايى.مايه شعرى كه درين سوگندها بود علو و عظمت‏خاصى بدانهامى‏بخشيد.مضمون اين سخنان‏اين آيات الهى‏نيز يكسره عبارت بود از توصيه‏نيكى و تحذير از بدى،تسليم به فرمان خدا و اجتناب از نافرمانى او.در طى اين‏سخنان تاكيد مى‏شد كه حيات آخرت از زندگى اين جهانى بهترست و عذاب‏آخرت نيز از سختيهاى اين جهانى بيشتر.پرهيزگاران نزد پروردگار خويش بهشتها دارند آكنده از نعمت×.از نعمتهايى كه پروردگارشان به آنها داده است لذت‏مى‏برند و از اين كه آنها را از عذاب جحيم باز داشته است‏شادمانند×.با اين همه‏درين جهان انسان از آنچه رويدادنى است غافل است.زيرا وى ستمكار و نادان،گمراه و نافرمان است.اگر خداوند روزى بندگانش را بيفزايد اينان سركشى مى‏كنند. ازين روست كه خداوند هر چيز را كه بخواهد به اندازه فرو مى‏فرستد×.البته‏آنچه در اين جهان به انسان داده‏اند متاع زندگى اين جهان است،اما آنچه نزد خدا هست‏براى آنها كه ايمان مى‏ورزند و به پروردگار خويش توكل دارند بهتر و پايدارترست.

اما تبهكاران در عذاب جهنم جاويد مى‏شوند،عذابشان سبك نشود و در آنجا نوميدگردند×. وصف اين عذاب هولناك جهنم چنان كه درين آيات الهى (4) مى‏آمد موجب‏بيم و وحشت مى‏شد. اين آيات را محمد ص بر مردم فرو مى‏خواند،آنها را بيم و اميدمى‏داد،به پرستش خداى يگانه دعوت مى‏كرد و از بت پرستى،و از زندگى آكنده ازفساد و گناه بت پرستان برحذر مى‏داشت. درين سخنان آن مايه قدرت و تاثير بود كه‏دلهاى مستعد را منقلب مى‏كرد.اما اهل مكه كه اهل تجارت و مرد دنيا بودند غالبابه اين سخنان‏به خداى واحد و بر بهشت و دوزخ اوبا شك و تمسخر مى‏نگريستند.

نخست تا مدتها جز عده‏يى معدود هيچ كس به اين دعوت توجه نكرد.زنش خديجه،پسر عمش على بن ابى طالب ع،پسر خوانده‏اش زيد بن حارثه و دوستى از آن اونامش ابوبكر بن ابى قحافه‏در بين اولين كسانى بودند كه رسالت او را تصديق كردند.

در آغاز كار دستورى يافت كه تا خويشان و نزديكان را به دين خدا بخواند.نخست‏درين باره ترديد كرد و بعد خويشان را همه جمع كرد:فرزندان عبد المطلب وديگران را.گويند وقتى آنها را به دين خويش خواند و گفت از شما كيست كه مرا دراين كار يارى كند،تا وزير و حتى خليفه من باشد،هيچ كس از حاضران كه بيش ازچهل تن بودند دعوتش را اجابت نكرد.تا على ع كه كودكى نو رسيده بيش نبود پيش‏آمد و بدين كار زبان داد (5) .ديگران بر وى استهزا كردند يا به سردى و خشكى از نزد او رفتند.دعوت او در بين مردم انتشارى نمى‏يافت.دعوت يك چند پنهانى بود،بعد علنى شد و وقتى پيغمبر شروع به بدگويى از بتهاى قوم كرد در اهل مكه نارضايى‏پديد آمد و خشم.با اين همه،كينه‏توزى و ناباورى اهل مكه وى را مايوس نكرد. طى‏سالهاى دراز آيات الهى را بر مردم فرو مى خواند و داستان پيغمبران گذشته و ستيزه‏يى‏را كه منكران با آنها كرده بودند براى مردم باز مى‏راند:داستان نوح و لوط را كه‏مورد آزار و بيداد قوم واقع شدند و خداوند قوم آنها رابه سبب اين بيداديهابه عذاب گرفت،داستان هود و صالح كه قومشان عاد و ثمود با آنها مخالفت ورزيدندو سرانجام كيفر الهى به آنها در رسيد.با اين همه در اهل مكه‏كه اهل حساب وكتاب و اهل لذت و تجارت بودنداين آيات و اين سخنان چندان تاثيرى نداشت،نه قصه‏هاى شگفت عبرت انگيز او را كسى باور كرد و نه معراج پرشكوه او را كسى‏در خور توجه ديد.گاه كه بعضى مردم براى شنيدن قصه‏هاى پيغمبران نزد وى گردمى‏آمدند نضر بن حارث‏كه با وى دشمنى داشت‏مردم را نزد خود مى‏خواند وداستانهاى رستم و اسفنديار را كه در ايران شنيده بود بر آنها فرو مى‏راند و بسا كه‏عامه اهل مكه به اين داستانهاى ديرينه ايرانى بيش از سرگذشت پيغمبران يهود علاقه‏مى‏ورزيدند.گذشته از مشركان قريش،يهود و نصارى نيز كه در مكه و اطراف آن‏مى‏زيستند دعوت محمد را به چشم رضا و قبول نمى‏ديدند.يهود اگر چند ظهورپيغمبرى را انتظار مى‏كشيدند اما يقين داشتند كه آن پيغمبر جز از ميان يهود برنخواهدخاست و نصارى نيز كه داستان دعوت و دعوى وى را مى‏شنيدند بيش از آن به مسيح‏خويش سرگرم بودند كه به پيغمبرى نوخاسته توجه كنند.اما مشركان آنچه را محمد درباب بتان مى‏گفت دشنام ناروايى در حق خود و پدران خويش تلقى مى‏كردند.از آن‏گذشته سخنان او را مانع لذتها و هوسهاى خود مى‏ديدند و هم آن سخنان را به زيان‏تجارت خويش و زيان خدايان خويش مى‏شمردند.ازين رو مدتى نگذشت كه با اوبه معارضه و ستيز برخاستند.محمد ص را تهديد و تحقير كردند و پيروانش را تعقيب‏و تعذيب نمودند.با آن كه ابو طالب و بعد حمزه در دفاع از برادر زاده خويش به جدّايستاده بودند مخالفان در آزار محمد از هيچ چيز فروگذار نمى‏كردند.در ملاء عام‏او را دروغزن مى‏خواندند.پيش چشم ديگران مسخره‏اش مى‏كردند،سنگبارانش‏مى‏كردند،خاك و خاشاك و سرگين و شكنبه شتر بر سر و رويش مى‏ريختند.نضر بن حارث سخنانش را افسانه‏هاى كهن مى‏خواند،وليد بن مغيره او را به جادوگرى منسوب‏مى‏داشت،عاص بن وائل او را ابتر مى‏خواند و دشنام مى‏داد،عقبة بن ابى معيطپليدى به خانه‏اش مى‏ريخت،ابوجهل در آزار او به هر گونه مى‏كوشيد و حتى ابو لهب‏كه پسر عبد المطلب و عم وى بوددايم او را دروغزن مى‏خواند و به هر بهانه‏اش‏مى‏آزرد.ابو جهل همه جا دنبال مسلمانان مى‏رفت،اگر مسلمانى اهل خاندان بود اورا سرزنش مى‏كرد كه دين پدران را رها مى‏كنى و به آنها دشنام مى‏دهى‏اگربازرگان بود تهديدش مى‏كرد كه بازارت به كساد مى‏گرايد و مالت بزودى تلف‏مى‏شود.چنان كه از مسلمانان كسانى كه بى‏پشت و پناه بودند،از آسيب و گزند اين‏مشركان در امان نبودند.اسود بن عبد يغوث وقتى اين ضعيفان شهر را مى‏ديد،به طعنه و سخريه روى به ياران خويش مى‏كرد و مى‏گفت پادشاهان روى زمين رابنگريد!اينها هستند كه محمد وارثان ملك كسرى و قيصر مى‏خواندشان;و همه برقوم مى‏خنديدند (6) .توانگران و قويدستان قريش اين بيچارگان را مى‏زدند و حبس‏مى‏كردند و تشنه و گرسنه در زير آفتاب سوزان نگه مى‏داشتند.ابو جهل زنى سميّه نام‏راكه مادر عمّار ياسر بودبا نيزه به وضع فجيعى كشت.خود عمار و پدرش‏ياسركه هم بر دست مشركان كشته شدهمچنين بلال،صهيب،خبّاب بن ارت‏و ابو فكهيه‏كه مسلمانان ضعيف و بى‏پناه بودندنيز از دست قريش عذابهاى سخت‏ديدند.چند نفر هم از اين گونه مسلمانان از بس شكنجه ديدند از اسلام برگشتند.

عاقبت از پيروان معدود وى كسانى كه با قريش طاقت مقاومت نداشتند،با چند تن‏ديگر به اشارت او روانه حبشه شدند (7) .نوشته‏اند كه قريش حتى تا پيش نجاشى به‏دنبال آنها رفتند.اما كسانى كه در مكه ماندند با خود پيغمبر عرضه محدوديت و فشارپيمانى شدند كه قريش با يكديگر كردند بر مخالفت با فرزندان هاشم و عبد المطلب،واين پيمان كه بر صحيفه‏يى نوشته شد و آن را بر ديوار كعبه آويختند خويشان پيغمبر را از داد و ستد و رفت و آمد با ديگران محروم داشت و درون دره‏يى كه شعب بنى‏هاشم يا شعب ابى طالب خوانده مى‏شد به سختى و تنگى در انداخت.پيش ازين‏محاصره،قريش از ابوطالب درخواستند تا محمد ص را از آنچه آنها بدگويى در حق‏پدران و گمراه كردن فرزندان خويش مى‏خواندند،باز دارد و چون ابو طالب محمدرا از تحريك خشم قريش بر حذر داشت و به ترك آن كار خواند محمد گريست وگفت اگر خورشيد را در يك دست من و ماه را در ديگر دست من گذارند ازين‏كار باز نخواهم ايستاد. ابوطالب متاثر شد،او را به حمايت‏خويش اميدوار كرد وبه پايدارى تشويق نمود.اسلام آوردن حمزه و عمر هم پشت وى را درين زمان بيشترگرم كرد و او را بيشتر به پايدارى خواند.همين پايدارى محمد ص بود كه ابو طالب وبنى هاشم را با محمد ص در محاصره اقتصادى سخت افكند و در طى آن پيغمبرو كسانش‏بنى هاشم‏همه دارايى خود را از دست دادند و گرفتار بيچيزى شدند،از گرسنگى‏به جان آمدند،و گويند حتى عده‏يى از آنها هلاك شدند (8) .دوران اين محاصره دراز شدو سختى حال هاشميان دلهاى دشمنان را نرم كرد.اندك اندك صحيفه پيمان هم‏فراموش شد و طعمه موريانه گشت.كسانى از قريش پنهانى خوردنيها مى‏فرستادندبراى اهل شعب،از آن كه خويشان خود را عرضه مرگ و گرسنگى مى‏ديدند.اين‏سختيها دلها را نرم كرد و قوم در صدد برآمد تا پيمان و صحيفه شوم را ناديده‏گيرند.آخر محاصره اقتصادى به پايان رسيد و مسلمانان از شعب بيرون آمدند.اماچندى بعد ابوطالب نگهدارنده و عم و پشتيبان پيغمبر وفات يافت و ديرى نگذشت‏كه خديجه همسر پيغمبر نيز در پى او رفت.محمد ص كه درين هنگام پنجاه ساله بود تنها وتقريبا بى‏پناه در مكه عرضه جور و آزار قريش گشت.به طائف رفت و كوشيد تا درآنجا دوستان و پيروان به دست آورد.اما آنجا نيز جز خشم و ريشخند و آزارچيزى به دست نياورد:بيخردان شهر سنگبارانش كردند و پايش از آسيب سنگ‏مجروح شد. در بازگشت به مكه،باز همچنان عرضه تهديد و آزار قريش بود و بااين حال همه جا به دنبال متحد و مدافعى مى‏گشت.در مراسم حج كسانى را كه به مكه‏مى‏آمدند دعوت مى‏كرد و از آنها يارى و حمايت مى‏خواست.اما اعراب به رعايت‏جانب قريش و يا به سبب كراهت از قبول دينى جديد به سخن او چندان التفات نمى‏كردند. درين ميان از يثرب كه سالها بود در آنجا بين دو قبيله اوس و خزرج رقابت‏و خصومت در كار بود جمعى به حج آمدند.برخورد و گفت و شنود محمد ص با شش تن‏از اينها روزنه اميدى بر روى او گشود.با اينها محمد از خداى يكتا سخن گفت وآنها را به اسلام خواند.اين خزرجيها دعوت او را پذيرفتند و سال ديگر كه باز درموسم حج به مكه آمدند شش تن ديگر از قبيله خويش را همراه داشتند.اينها در جايى‏موسوم به عقبه با پيغمبر بيعت كردند:بيعت بر آن كه به خداوند شرك نورزند،دزدى‏نكنند،فرزند نكشند،در كار خير سر از فرمان خدا نپيچند و بدين گونه با اطمينان‏تمام قول به قبول و نشر اسلام دادند. درين زمان دوازده سال از شروع دعوت مى‏گذشت و دين او گذشته از مكه و حبشه در يثرب نيز عده‏يى پيروان داشت.آنچه‏انتشار ديانت وى را سبب مى‏شد آن بود كه پيام او جوابهاى كافى براى مسائل عصرى‏داشت،بعلاوه قوم و حيات عرب را وحدت و نظام مى‏داد و براى كسانى كه زندگيشان‏بين بدويت و شهرنشينى مى‏گذشت،قوانين و اصولى عرضه مى‏كرد بسى استوارتر وروشنتر از آنچه نزد آنها بود.ازين رو بود كه پيروان او اندك اندك مى‏افزود.با اين همه‏اين پيروان هنوز عده‏شان بسيار محدود بود و با آنها نه اميدى به نشر اسلام بود نه‏اطمينانى به جان پيغمبر.از آن كه قريش مخصوصا از شنيدن خبر نشر اسلام در يثرب‏سخت برآشفته بودند و در صدد كشتن محمد برآمده بودند.اما در يثرب با مراجعت‏اين دوازده خزرجى كار اسلام بالا گرفت و در بين اوس و خزرج انتشارى يافت.سال ديگر در موسم حج هفتاد تن از بزرگان يثرب به مكه آمدند و باز در عقبه بامحمد ص بيعت كردند.در اين دومين بيعت عقبه ملتزم شدند كه محمد را مانند كسان وفرزندان خود حمايت كنند.اين دفعه قريش از پيشرفت محمد ص آگاه شدند و با آن كه‏گفتگوها محرمانه بود از آنها مخفى نماند.چون اين بار مشركان مكه دست به آزارمسلمانان گشودند محمد ص بفرمود تا ياران دسته دسته به يثرب هجرت كنند.كم كم همه‏رفتند و در مكه تنها پيغمبر ماند با ابوبكر و على.خشم و هيجان قريش درين ماجرى‏چندان بود كه در صدد برآمدند محمد را بكشند.حتى شب هنگام خانه او را محاصره‏كردند.اما پيش از آن،محمد ص از خانه خويش بيرون آمده بود و در خارج شهر درغارى به نام ثوربر سر راه مدينه‏با ابوبكر پنهان گشته بود.صبحگاهان قريش كه به كشتن محمد ص درون رفتند در بستر محمد ص و در خانه او على را خفته يافتند.از تعقيب محمد ص هم نتيجه‏يى حاصل نكردند و بعد از سه روز چون غوغاى تعقيب‏قوم فرو نشست محمد با ابوبكر از غار بر آمد و از بيراهه به يثرب رفت.

پى‏نوشتها:


 

1. اقوال ديگر هم در اين باب هست كه در كتب سيرت آمده است،و نقل آنها در اينجا ضرورت‏ندارد.براى تفصيل مثلا رجوع شود به السيرة الحلبيه تاليف على بن برهان الدين الحلبى 1/5862.
2.رجوع شود به روض الانف سهيلى و مغازى ابن بكير،و براى مآخذ ديگر مقايسه شود با تاريخ‏ايران بعد از اسلام،تاليف نگارنده 1/28789 و مآخذ آن.نام عده‏يى از حنفاء قديم عرب هم در كتب سيره و تاريخ هست مثلا: ابن هشام السيرة النبويه 1/9-143، ابن قتيبه، معارف /30-28.
3. مثل اشپرنگر و دوزى كه ادعاى آنها امروز ديگر طرفدار ندارد،رك به تاريخ ايران بعد از اسلام 1/293،706.
4.در اين صفحه جاهايى كه با ستاره×نشان شده است ماخوذ است از قرآن كريم،سوره‏ها و آيات: 98/23،52/17،42/26،42/35،43/4-73
5.بعضى در صحت اين روايت ترديد كرده‏اند و گفته‏اند اگر درست بود على در امر خلافت به آن‏احتجاج مى‏كرد.با اين همه ظاهرا عدم احتجاج على به اين سابقه را دليل بر مجعول بودن آن نمى‏توان شمرد.رك:كامل ابن اثير 2/42.
6.انساب الاشراف،32-131
7.سبب مهاجرت به حبشه گذشته از مسيحيت‏حبش،و وجود راه دريايى شايد استفاده بود ازرقابت موجود بين حبشه(ل در واقع حامى آن،بيزانس)با ايران در امور راجع به عربستان. چون در نزاع بيزانس و ايران شهر مكه نسبت به ايران اظهار علاقه مى‏كرد و مسلمين به حبشه‏و روم،كه مسيحى بودند،چنان كه در فتح اورشليم به دست‏خسرو پرويز به سال 614 تمام‏مكه از شكست بيزانس خوشحال بود،در صورتى كه پيغمبر جانب مسيحيهاى روم را داشت و غلبه آنها را به زبان وحى پيشگويى مى‏كرد.
8.بلاذرى،انساب الاشراف 234.