مجموعه آثار شهيد مطهرى (۱۹)

(جلد اول از بخش فقه و حقوق)
نظام حقوق زن در اسلام، مساله حجاب، پاسخهاى استاد، اخلاق جنسى

- ۲۰ -


اخلاق جنسى در اسلام و جهان غرب

علاقه جنسى يا گناه ذاتى در جهان قديم

براى ما مسلمانان كه علاقه دو همسر را به يكديگر يكى از نشانه‏هاى بارز وجودخداوند مى‏دانيم (1) و نكاح را«سنت‏»و تجرد را يك نوع‏«شر»حساب مى‏كنيم،هنگامى كه مى‏خوانيم يا مى‏شنويم بعضى از آيينها علاقه جنسى را ذاتا پليد و آميزش‏جنسى را-و لو با همسر شرعى و قانونى-موجب تباهى و سقوط مى‏دانند،دچارتعجب مى‏شويم.

عجب‏تر آن كه مى‏گويند دنياى قديم عموما گرفتار اين وهم بوده است.برتراندراسل،فيلسوف اجتماعى مشهور معاصر،مى‏گويد:

«عوامل و عقايد مخالف جنسيت در اعصار خيلى قديم وجود داشته و بخصوص‏در هر جا كه مسيحيت و دين بودا پيروز شد عقيده مزبور نيز تفوق يافت.و سترمارك مثالهاى زيادى‏«از اين فكر عجيب مبنى بر اينكه چيز ناپاك و تباهى درروابط جنسى وجود دارد»ذكر مى‏نمايد.

در آن نقاط دنيا نيز كه دور از تاثير مذهب بودا و مسيح بوده است اديان و راهبانى‏بوده‏اند كه طرفدارى از تجرد مى‏كرده‏اند،مانند اسنيتها در ميان يهوديان...وبدين طريق يك نهضت عمومى رياضت در دنياى قديم ايجاد شد.در يونان و روم‏متمدن نيز طريقه كلبيون جاى طريقه اپيكور را گرفت...افلاطونيان نو نيز به اندازه‏كلبيون رياضت طلب بوده‏اند.

از ايران اين عقيده(دكترين)به سمت‏باختر پخش شد كه ماده عين تباهى است و به‏همراه آن اين اعتقاد به وجود آمد كه هر گونه رابطه جنسى ناپاك است و اين عقيده‏با جزئى اصلاح، اعتقاد كليساى مسيحيت محسوب گرديد.» (2)

اين عقيده قرنها وجدان انبوه عظيمى از افراد بشر را تحت نفوذ ترس آور ونفرت انگيز خود قرار داده و به عقيده روانكاوان نفوذ اين عقيده اختلالات روانى وبيماريهاى روحى فراوانى را موجب شده است كه از اين جهت مانند ندارد.

منشا پيدايش اين گونه افكار و عقايد چيست؟چه چيز سبب مى‏شود كه بشر به‏علاقه و ميل طبيعى خود به چشم بدبينى بنگرد و در حقيقت جزئى از وجود خود رامحكوم كند؟مطلبى است كه مورد تفسير متفكرين قرار گرفته است و ما اكنون در صددكاوش در آن نيستيم،مثلا علل گوناگونى مى‏توانند در گرايش بشر به اين گونه افكار وآراء دخيل باشند.

ظاهرا علت اينكه فكر پليدى‏«علاقه و آميزش جنسى‏»در ميان مسيحيان تا اين‏حد اوج گرفت، تفسيرى بود كه از بدو تشكيل كليسا از طرف كليسا براى مجرد زيستن‏حضرت عيسى مسيح صورت گرفت.گفته شد علت اينكه مسيح تا آخر مجرد زيست،پليدى ذاتى اين عمل است و به همين جهت روحانيين و مقدسين مسيحى شرطوصول به مقامات روحانى را آلوده نشدن به زن در تمام مدت عمر دانستند و«پاپ‏»ازميان اينچنين افرادى انتخاب مى‏شود.به عقيده ارباب كليسا تقوا ايجاب مى‏كند كه‏انسان از ازدواج خود دارى كند.راسل مى‏گويد:

«در رسالات قديسين به دو يا سه توصيف زيبا از ازدواج بر مى‏خوريم،ولى در ساير موارد پدران كليسا از ازدواج به زشت‏ترين صورت ياد كرده‏اند.هدف‏رياضت اين بوده كه مردان را متقى سازد،بنابر اين ازدواج كه عمل پستى شمرده‏مى‏شد بايستى منعدم شود.«با تبر بكارت درخت زناشويى را فرو اندازيد»اين‏عقيده راسخ سن ژروم درباره هدف تقدس است.» (3)

كليسا ازدواج را به نيت توليد نسل جايز مى‏شمارد،اما اين ضرورت،پليدى ذاتى‏اين كار را از نظر كليسا از ميان نمى‏برد.علت ديگر جواز ازدواج،دفع افسد به فاسداست،يعنى به اين وسيله از آميزشهاى بى‏قيد و بند مردان و زنان جلوگيرى مى‏شود.

راسل مى‏گويد:

«طبق نظريه سن‏پول،مساله توليد نسل هدف فرعى بوده و هدف اصلى ازدواج‏همان جلوگيرى از فسق بوده است.اين نقش اساسى ازدواج است كه در حقيقت دفع‏افسد به فاسد شمرده شده است.» (4)

كليسا ازدواج را غير قابل فسخ و طلاق را ممنوع مى‏شمارد.گفته مى‏شود كليساخواسته ست‏بدين وسيله ازدواج را تقديس و از تحقير آن بكاهد.ممكن است علت‏ممنوعيت طلاق و غير قابل فسخ بودن ازدواج از نظر كليسا اين باشد كه خواسته است‏براى كسانى كه از بهشت تجرد رانده شده‏اند جريمه و مجازاتى قائل باشد.

چنانكه مى‏دانيم عقايد تحقير آميز راجع به خود زن در ميان ملل و اقوام قديم‏مبنى بر اين كه زن انسان كامل نيست،برزخى است ميان انسان و حيوان،زن داراى‏نفس ناطقه نيست،زن به بهشت هرگز راه نخواهد يافت و امثال اينها زياد وجود داشته‏است.اين عقايد و آراء تا آنجا كه از حدود ارزيابى زن تجاوز نمى‏كند،اثر روانى غيراز احساس غرور در مرد و احساس حقارت در زن ندارد.اما عقيده پليدى علاقه وآميزش جنسى مطلقا،روح زن و مرد را متساويا آشفته مى‏سازد و كشمكش جانكاهى‏ميان غريزه طبيعى از يك طرف و عقيده مذهبى از طرف ديگر به وجود مى‏آورد. ناراحتيهاى روحى كه عواقب وخيمى بار مى‏آورد همواره از كشمكش ميان تمايلات‏طبيعى و تلقينات مخالف اجتماعى پيدا مى‏شود.از اين جهت است كه اين مساله‏فوق العاده مورد توجه محافل روانشناسى و روانكاوى قرار گرفته است.

با توجه به نكات فوق،منطق عالى اسلام فوق العاده جلب توجه مى‏كند.در اسلام‏كوچكترين اشاره‏اى به پليدى علاقه جنسى و آثار ناشى از آن نشده است.اسلام‏مساعى خود را براى تنظيم اين علاقه به كار برده است.از نظر اسلام روابط جنسى رافقط مصالح اجتماعى حاضر يا نسل آينده محدود مى‏كند و در اين زمينه تدابيرى‏اتخاذ كرده است كه منجر به احساس محروميت و ناكامى و سركوب شدن اين غريزه‏نگردد.

متاسفانه دانشمندانى امثال برتراند راسل كه از عقايد مسيحيت و بودايى و غيره‏در اين زمينه انتقاد مى‏كنند،درباره اسلام سكوت مى‏نمايند.راسل در كتاب زناشويى واخلاق همين قدر مى‏گويد:

«كليه بانيان مذاهب به استثناى محمد و كنفوسيوس-اگر بتوان مسلك او(كنفوسيوس)را مذهب ناميد-توجهى به اصول سياسى و اجتماعى نداشته وكوشيده‏اند تكامل روح را از راه اشراق،تفكر و فنا فراهم كنند.» (5)

به هر حال از نظر اسلام علاقه جنسى نه تنها با معنويت و روحانيت منافات‏ندارد،بلكه جزء خوى و خلق انبياست.در حديثى مى‏خوانيم:«من اخلاق الانبياء حب‏النساء» (6) .رسول اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام،طبق آثار و روايات فراوان كه رسيده‏است، محبت و علاقه خود را به زن در كمال صراحت اظهار مى‏كرده‏اند و بر عكس،روش كسانى را كه ميل به رهبانيت پيدا مى‏كردند سخت تقبيح مى‏نمودند.

يكى از اصحاب رسول اكرم به نام عثمان بن مظعون كار عبادت را به جايى‏رسانيد كه همه روزها روزه مى‏گرفت و همه شب تا صبح به نماز مى‏پرداخت.همسر وى جريان را به اطلاع رسول اكرم رسانيد.رسول اكرم در حالى كه آثار خشم ازچهره‏اش هويدا بود از جا حركت كرد و پيش عثمان بن مظعون رفت و به او فرمود:

«اى عثمان!بدان كه خدا مرا براى رهبانيت نفرستاده است.شريعت من شريعت‏فطرى آسانى است.من شخصا نماز مى‏خوانم و روزه مى‏گيرم و با همسر خودم نيزآميزش مى‏كنم.هر كس مى‏خواهد از دين من پيروى كند بايد سنت مرا بپذيرد. ازدواج و آميزش زن و مرد با يكديگر جزء سنتهاى من است.»

مطالبى كه درباره پليدى علاقه جنسى و آثار ناشى از آن گفتيم مربوط به گذشته‏دنياى غرب بود.دنياى غرب در زمان حاضر در زمينه اخلاق جنسى نسبت‏به گذشته‏به اصطلاح يك دور 180 درجه‏اى زده است،امروز همه سخن از تقديس و احترام‏علائق و روابط جنسى و لزوم آزادى و برداشتن هر قيد و بندى در اين زمينه است.درگذشته آنچه گفته شده است،به نام دين بوده و امروز نقطه مقابل آنها به نام علم و فلسفه‏پيشنهاد مى‏شود.

بدبختانه ما از ضرر افكار قديم غربيها با همه ضعيف بودن وسايل ارتباطى ميان‏اقوام و ملل مصون نمانديم و كم و بيش در ميان ما رخنه كرد،اما افكار جديدشان دراوضاع و احوال حاضر سيل آسا به سوى ما روان است.در قسمت دوم اين بحث،درباره افكار جديدى كه در زمينه اخلاق جنسى در جهان پيدا شده بحث مى‏شود.

اخلاق جنسى

در صفحات گذشته بحث مختصرى در اطراف عقيده رايج جهان قديم به پليدى‏ذاتى روابط جنسى مطلقا،و تاثير سوء عميق اين عقيده در آشفته ساختن ضمير بشرايراد و به منطق عالى خدايى اسلام در اين زمينه اشاره شد.در اين صفحات آراء وعقايد متفكرين جديد در اين زمينه كه درست در نقطه مقابل اسلاف خودشان است‏مورد بحث و تحقيق قرار مى‏گيرد.

اخلاق جنسى قسمتى از اخلاق به معنى عام است،شامل آن عده از عادات وملكات و روشهاى بشرى است كه با غريزه جنسى بستگى دارد.حياء زن از مرد،غيرت ناموسى مرد، عفاف و وفادارى زن نسبت‏به شوهر،ستر عورت،ستر بدن زن ازغير محارم،منع زنا،منع تمتع نظرى و لمسى از غير همسر قانونى،منع ازدواج با محارم،منع نزديكى با زن در ايام عادت، منع نشر صور قبيحه،تقدس يا پليدى تجرد جزءاخلاق و عادات جنسى به شمار مى‏روند. اخلاق جنسى به حكم قوت و قدرت‏فوق العاده غريزه-كه اين قسمت از اخلاق بشرى وابسته به آن است-همواره مهمترين‏بخشهاى اخلاق به شمار مى‏رفته است.ويل دورانت مى‏گويد:

«سر و سامان بخشيدن به روابط جنسى هميشه مهمترين وظيفه اخلاق به شمار مى‏رفته است،زيرا غريزه توليد مثل نه تنها در حين ازدواج بلكه قبل و بعد از آن نيزمشكلاتى فراهم مى‏آورد و در نتيجه شدت و حدت همين غريزه و نافرمان بودن آن‏نسبت‏به قانون و انحرافاتى كه از جاده طبيعى پيدا مى‏كند،بى‏نظمى و اغتشاش درسازمانهاى اجتماعى توليد مى‏شود.» (7)

نخستين بحث علمى و فلسفى كه در اينجا به ميان مى‏آيد اين است كه سرچشمه‏اين اخلاق چيست؟چطور شد كه مثلا خصيصه حيا و عفت در زن پيدا شد؟چرا مرددر مورد زن خود غيرت مى‏ورزد؟آيا اين غيرت همان حسادت معمولى است كه بشرآن را در همه جا محكوم كرده و استثنائا در اين يك مورد آن را پسنديده مى‏داند ياچيز ديگر است؟اگر همان حسادت است،علت استثنا چيست و اگر چيز ديگر است‏چگونه مى‏توان آن را توضيح داد؟همچنين منشا زشت‏شمردن كشف عورت،فحشاءازدواج با محارم و غيره چيست؟آيا سرچشمه اينها خود فطرت و طبيعت است؟آيافطرت و طبيعت‏براى اينكه به هدفهاى خود نائل آيد و به زندگى بشر-كه طبعااجتماعى است-نظام بدهد اين احساسات و عواطف را در بشر نهاده است‏يا علل‏ديگرى در كار بوده و در طول تاريخ در روحيه بشر اثر كرده تا تدريجا جزء ضميراخلاقى بشر قرار گرفته است؟

اگر سرچشمه اين اخلاق طبيعت و فطرت است چرا اقوام ابتدائى و اقوام وحشى‏زمان حاضر كه هنوز مانند اقوام ابتدائى زندگى مى‏كنند اين خصايص را لااقل به‏شكلى كه انسان متمدن دارد ندارند؟و به هر حال،اصل و منشا هر چه باشد و گذشته‏بشريت‏به هر نحو بوده است، امروز چه بايد كرد؟بشر در زمينه اخلاق جنسى چه‏راهى را بايست پيش بگيرد كه به سر منزل سعادت نائل آيد؟آيا اخلاق جنسى قديم رابايد حفظ كرد و يا بايد آن را در هم ريخت و اخلاق نوين جايگزين آن ساخت.

ويل دورانت‏با اينكه ريشه اخلاق را نه طبيعت‏بلكه پيشامدهايى كه احيانا تلخ وناگوار و ظالمانه بوده است مى‏داند،مدعى است كه اين اخلاق هر چند معايبى دارد اماچون مظهر انتخاب اصلح در مسير تكامل است،بهتر اين است‏حفظ شود.وى در باره احترام بكارت و مساله حيا و احساس شرم مى‏گويد:

«عادات و سنن اساسى قديمى اجتماع نماينده انتخاب طبيعى است كه انسان درطى قرون متوالى پس از گذشتن از اشتباهات بى‏شمار كرده و به همين جهت‏بايدگفت‏با وجود آنكه احترام بكارت و احساس شرم از امور نسبى هستند و با وضع‏ازدواج از راه خريدارى زن ارتباط دارند و سبب بيماريهاى عصبى مى‏شوند،پاره‏اى فوايد اجتماعى دارند و براى مساعدت در بقاى جنس،يكى از عوامل‏به شمار مى‏روند.» (8)

فرويد و اتباع وى عقيده ديگرى دارند،مدعى هستند كه اخلاق كهن را در امورجنسى بايد واژگون كرد و اخلاق جديدى را جايگزين آن نمود.به عقيده فرويد واتباع وى اخلاق جنسى كهن بر اساس محدوديت و ممنوعيت است و آنچه ناراحتى برسر بشر آمده است،از ممنوعيتها و محروميتها و ترسها و وحشتهاى ناشى از اين‏ممنوعيتها كه در ضمير باطن بشر جايگزين گشته،آمده است.

برتراند راسل نيز در اخلاق نوينى كه پيشنهاد مى‏كند،همين مطلب را اساس قرارمى‏دهد.او به عقيده خود در زمينه اخلاق جنسى از منطقى دفاع مى‏كند كه در آن‏احساساتى از قبيل احساس شرم،احساس عفاف و تقوا،غيرت(حسادت از نظر او)وهيچ گونه احساس ديگرى از اين گونه كه وى و امثال او آنها را«تابو»مى‏خوانند وجودنداشته باشد،معانى و مفاهيمى از قبيل زشتى،بدى،رسوايى در آن راه نيابد،فقطمتكى به عقل و تفكر بوده باشد.محدوديت جنسى را فقط آن قدر مى‏پذيرد كه در موردممنوعيتهاى غذايى قابل پذيرش است.وى در كتاب جهانى كه من مى‏شناسم در فصل‏مربوط به‏«اخلاق تابو»در پاسخ پرسشى كه از وى مى‏شود به اينكه‏«آيا هيچ گونه پندو اندرزى براى كسانى كه بخواهند درباره امور جنسى خط مشى درست و عاقلانه‏اى‏در پيش گيرند داريد؟»مى‏گويد:

«...بالاخره لازم است كه مساله اخلاق جنسى را هم مانند ساير مسائل مورد بررسى قرار دهيم.اگر از انجام عملى زيانى متوجه ديگران نشود دليلى نداريم كه‏ارتكاب آن را محكوم كنيم...» (9)

در پاسخ پرسش ديگر به اينكه‏«بنا به عقيده شما بايد هتك عصمت را محكوم‏ساخت،ولى شما اعمال منافى عفت معمولى را چنانچه خسارتى بار نياورد محكوم‏نمى‏كنيد»مى‏گويد:

«بله،همين طور است.ازاله عصمت(بكارت)يك تجاوز جسمى در ميان افراداست اما اگر با مسائل اعمال منافى عفت مواجه شديم آن وقت‏بايد موقعيت را درنظر گرفت و ملاحظه كرد در چنين موقعيت‏حساس دلايلى براى ابراز مخالفت‏وجود دارد يا نه.» (10)

ما فعلا وارد اين بحث نمى‏شويم كه آيا احساساتى از قبيل حيا و غيره-كه امروز«اخلاق جنسى‏»ناميده مى‏شوند-ريشه فطرى و طبيعى دارد يا ندارد؟زيرا اين بحث‏دامنه درازى دارد، همين قدر مى‏گوييم اين توهم پيش نيايد كه واقعا علوم به آنجارسيده كه ريشه اين مسائل را به دست آورده است.آنچه در اين زمينه‏ها گفته شده جزيك عده فرضها و تخمينها نيست و خود فرض كننده‏ها به هيچ وجه وحدت نظر ندارند. مثلا فرويد منشا پيدايش احساس حيا را چيزى مى‏داند،راسل چيز ديگر،ويل‏دورانت چيز ديگر،كه ما براى پرهيز از اطاله از ذكر آنها خود دارى مى‏كنيم،علت‏اصلى تمايل اين افراد به غير طبيعى بودن اين احساسات،عدم موفقيت‏براى توجيه‏صحيح اين احساسات است.

ما فرض مى‏كنيم اين احساسات هيچ گونه[توجيه]طبيعى ندارد و مى‏خواهيم‏مانند هر امر قرار دادى ديگر بر مبناى مصالح فرد و اجتماعى و سعادت بشريت‏براى‏اينها تصميم بگيريم، ببينيم منطق و تعقل به ما چه مى‏گويد؟آيا منطق و تعقل ايجاب‏مى‏كند براى باز يافتن كامل سلامت روان و براى رسيدن اجتماع به حداكثر مسرت و سعادت تمام قيود و حدود و ممنوعيتهاى اجتماعى را بشكنيم؟يا خير،مقتضاى منطق‏و تعقل اين است كه با سنن و خرافاتى مبتنى بر پليدى علاقه جنسى مبارزه كنيم و درعين حال موجبات طغيان و عصيان و ناراحتى غريزه را به نام‏«آزادى‏»و«پرورش‏آزادانه‏»فراهم نكنيم.

طرفداران اخلاق جنسى نوين نظرات خود را بر سه اصل مبتنى كرده‏اند:

1.آزادى هر كسى تا آنجا كه مخل به آزادى ديگران نباشد بايد محفوظ بماند.

2.سعادت بشر در گرو پرورش تمام استعدادهايى است كه در وجود وى نهاده‏شده است.خود پرستى و بيماريهاى ناشى از آن مربوط به آشفتگى غرايز است.

آشفتگى غرايز از آنجا ناشى مى‏شود كه ميان غرايز تبعيض شود،بعضى از ارضاء واشباع و بعضى ديگر همچنان ارضاء نشده باقى بمانند.عليهذا براى اينكه انسان به‏سعادت زندگى نائل آيد بايد تمام استعدادهاى او را متساويا پرورش و توسعه داد.

3.رغبت‏بشر به يك چيز،در اثر اقناع و اشباع كاهش مى‏يابد و در اثر امساك ومنع فزونى مى‏گيرد.براى اينكه بشر را از توجه دائم به امور جنسى و عوارض ناشى ازآن منصرف كنيم، يگانه راه صحيح آن است كه هر گونه قيد و ممنوعيتى را از جلو پايش‏برداريم و به او آزادى بدهيم.شرارتها و كينه‏ها و انتقامها همه ناشى از اخلاق خشن‏جنسى است.

اينهاست اصولى كه اخلاق نوين جنسى را بر آنها نهاده‏اند و ما بايد ان شاء الله موادپيشنهادى اين مكتب نوين را با بحث و تحقيق كافى در اصول سه گانه فوق موردبررسى قرار دهيم.

تحليل و انتقاد از اخلاق نوين جنسى

وعده داديم كه اصولى را كه اخلاق نوين جنسى بر روى آنها پايه گذارى شده‏است تحليل و انتقاد كنيم،ولى به نظر مى‏رسد قبل از بيان انتقادات طرفداران اين‏سيستم اخلاقى نسبت‏به اخلاق كهن جنسى و بيان مواد جديدى كه در زمينه اصلاح‏اخلاق جنسى پيشنهاد مى‏كنند، انتقاد از اصول نامبرده چندان مفيد نخواهد بود.

ممكن است افرادى كه اطلاع كافى ندارند طرح مباحث‏بالا را چندان لازم و مفيدندانند اما به نظر ما بحث در اين گونه مسائل در اجتماع حاضر بسيار ضرورت دارد،نه‏تنها از آن جهت كه افكار فلاسفه و مفكرين معروف و مشهورى را به خود جلب كرده‏است،بلكه از آن نظر كه اين افكار در ميان طبقه جوان در حال پيشرفت و توسعه است‏و چه بسا جوانانى هستند كه سرمايه فكرى‏شان وافى نيست كه به بررسى منطقى اين‏مسائل بپردازند،ممكن ست‏شخصيت و شهرت صاحبان اين افكار آنها را تحت نفوذو تاثير خود قرار دهد و عقيده پيدا كنند كه اين سخنان صد در صد مطابق با منطق است.

به نظر ما ضرورت دارد خوانندگان محترم را در جريان بگذاريم و آگاه كنيم كه‏افكارى كه در اين زمينه از غرب برخاسته و جوانان ما تازه با الفباى آن آشنا شده‏اند واحيانا تحت عنوانهاى مقدسى نظير آزادى و مساوات با جان و دل آنها را مى‏پذيرند به‏كجا منتهى مى‏شود؟آخر اين خط سير كجاست؟آيا اجتماع بشر قادر خواهد بود در اين مسير گام بردارد و راه خود را ادامه دهد يا اينكه اين كلاهى است كه براى سر بشرخيلى بزرگ است،اين راهى است كه ادامه دادن آن جز فناى بشريت چيزى‏در بر ندارد؟

از اين رو ما لازم مى‏دانيم كه در اينجا-ولو به نحو اختصار-اين مسائل را طرح‏كنيم و البته تفصيل كامل آنها را در جاى ديگر ذكر خواهيم كرد (11) .

مدعيان اصلاح اخلاق جنسى ادعا مى‏كنند كه اخلاق كهن جنسى علل و اسباب‏و سرچشمه‏هايى داشته است كه اكنون از ميان رفته يا در حال از ميان رفتن است،اكنون كه آن علل در كار نيست دليل ندارد كه ما باز هم اين سيستم اخلاقى را كه احياناتوام با خشونت هم بوده است ادامه دهيم.

بعلاوه امورى كه منشا پيدايش اين اخلاق شده جرياناتى جاهلانه و يا ظالمانه‏بوده است كه با آزادى و عدالت و حيثيت ذاتى انسانى منافات دارد.عليهذا به خاطرانسانيت و عدالت هم كه باشد،بايد با اين اخلاق مبارزه كرد.

مى‏گويند اخلاق كهن جنسى را امور ذيل به وجود آورده است:مالكيت مردنسبت‏به زن، حسادت مردان،كوشش مرد براى اطمينان به پدرى خود،اعتقادات‏مرتاضانه و راهبانه به پليدى ذاتى رابطه جنسى،احساس پليدى زن نسبت‏به خود به‏واسطه عادت ماهانه زنانه و پرهيز مرد از او در اين مدت،مجازاتهاى شديدى كه زن‏در طول تاريخ از ناحيه مرد ديده است، و بالاخره عوامل اقتصادى كه زن را همواره‏نيازمند به مرد مى‏كرده است.اين علل و اسباب-چنانكه واضح است-يا ريشه تعدى وستمگرى دارد و يا از خرافات ناشى شده است و شرايط محدود زندگى آن وقت چنين‏ايجاب مى‏كرده است.اكنون كه مالكيت مرد نسبت‏به زن از ميان رفته است،اطمينان‏پدرى را از راه استفاده از داروهاى ضد آبستنى-كه در اثر پيشرفت طب پيدا شده‏بدون به كار بردن روشهاى خشونت آميز قديم مى‏توان به دست آورد،عقايد مرتاضانه‏و راهبانه به سوى زوال و نيستى مى‏رود،احساس پليدى عادت زنانه را با بالا بردن‏سطح معلومات و تفهيم اينكه يك عمل ساده وظايف الاعضايى بيش نيست مى‏توان ازبين برد،دوران آن مجازاتهاى سخت و شديد هم ديگر سپرى شده است،عوامل اقتصادى كه زن را اسير مى‏كرد ديگر وجود ندارد و زن امروز استقلال اقتصادى خودرا باز يافته است، بعلاوه دولت تدريجا دستگاههاى خود را بسط مى‏دهد و زن را درايام بار دارى و زايمان و شير دادن تحت‏حمايت‏خود قرار مى‏دهد و او را از مرد بى‏نيازمى‏كند و در حقيقت دولت جانشين پدر مى‏شود،حسادتها را با تمرينهاى اخلاقى بايداز ميان برد،با وجود اينها ديگر لزومى ندارد ما همچنان به اين اخلاق كهن بچسبيم.

اين است انتقادات و خرده گيرى‏هايى كه بر اخلاق كهن جنسى گرفته مى‏شود واين است دلايلى كه ايجاب مى‏كند حتما رفرمى در اين بخش از اخلاق بشرى صورت‏گيرد.

اكنون ببينيم چه مواردى در اين سيستم اخلاقى پيشنهاد مى‏شود.البته از اول بايدتوجه داشته باشيد كه همه اين موارد اصلاحى بر محور شكستن قيود كهن و رفع منعها ومحدوديتهاى قانونى گذشته مى‏چرخد.

اولين موضوعى كه مورد توجه قرار گرفته است كاميابى آزادانه زنان و مردان ازمعاشرتهاى لذتبخش جنسى است و به عبارت ديگر آزادى عشق است،مى‏گويندزن و مرد نه تنها قبل از ازدواج بايد از معاشرتهاى لذت بخش آزادانه جنسى بهره‏مندباشند بلكه ازدواج نيز نبايد مانعى در اين راه به شمار آيد،زيرا فلسفه ازدواج وانتخاب همسر قانونى اطمينان پدر است‏به پدرى خود نسبت‏به فرزندى كه از زن‏معينى به دنيا مى‏آيد،اين اطمينان را با به كار بستن داروهاى ضد آبستنى-كه مخصوصاپيشرفت طب امروز آنها را به بشر ارزانى داشته است-مى‏توان به دست آورد.بنابر اين‏هر يك از زن و مرد مى‏توانند علاوه بر همسر قانونى عشاق و معشوقه‏هاى فراوانى‏داشته باشند.زن مكلف است كه در حين آميزش با عشاق خود از داروى ضد آبستنى‏استفاده كند و مانع از پيدايش فرزند او گردد،ولى هر گاه تصميم گرفت كه صاحب فرزندگردد الزاما بايد از همسر قانونى خود استفاده كند.

كمونيسم جنسى تنها از آن نظر قابل عمل نيست كه رابطه نسلى را ميان پدران وفرزندان قطع مى‏كند.بشر از اعتماد نسلى نمى‏تواند صرف نظر كند،هر پدرى‏مى‏خواهد فرزند خود را بشناسد و هر فرزندى مى‏خواهد بداند از كدام پدر پيدا شده‏است.

فلسفه ازدواج و انتخاب همسر قانونى همين است و بس.اختصاص جنسى را به همين اندازه بايد محدود كرد و با تامين رابطه نسلى به وسيله فوق موجبى براى تحديدبيشتر وجود ندارد.

برتراند راسل مى‏گويد:

«جلوگيرى وسايل‏«وسايل ضد آبستنى‏»توليد نسل را ارادى كرده و آن را ازصورت يك نتيجه اجتناب ناپذير روابط بيولوژيك(توليد قهرى فرزند در اثرآميزش)بيرون آورده است.به دلايل متعدد اقتصادى كه در فصول پيش شرح داديم‏محتملا پدر براى تربيت و اعاشه اطفال،كمتر اهميت‏خواهد داشت.بنابر اين دليلى‏نيست كه مادرى براى پدرى اطفال خود همان مردى را انتخاب كند كه خاطرش رابراى عاشقى و رفاقت مى‏خواهد.مادر آينده ممكن است‏شانه از زير اين تعهدخالى كند بدون آنكه لطمه‏اى به سعادت او وارد شود.براى مردان انتخاب مادراطفال خود از اين هم آسانتر و ساده‏تر خواهد بود.كسانى كه مانند من معتقدند كه‏روابط جنسى فقط هنگامى مساله اجتماعى(و قابل تحديد)محسوب مى‏شود كه‏طفلى به وجود آيد، بايد مثل من اين دو نتيجه را بگيرند:اولا عشق بدون بچه آزاداست،و ثانيا ايجاد اطفال بايد تحت مقرراتى شديدتر از آنچه امروز هست قرارگيرد.» (12)

راسل بعدا به حل يك مشكل اجتماعى ديگر نيز مى‏پردازد و آن مشكل بهبودنژاد بشر است، مى‏گويد:

«وقتى روابط جنسى بر اين اساس قرار گرفت،اجتماع مى‏تواند فقط به زنان ومردان معينى كه از لحاظ شخصى و ارثى واجد شرايطى باشند اجازه توليد نسل‏بدهد.آن زنى كه پروانه توليد نسل دارد،از مردانى كه از لحاظ ارثى ارجح شناخته‏شوند براى تخم گيرى و توليد نسل استفاده مى‏كند،در حالى كه مردان ديگرى كه‏عشاق خوبى خواهند بود از حق پدرى محروم خواهند بود.» (13)

راسل كم كم به گفته‏ها و پيشنهادهاى خود جنبه اخلاقى نيز مى‏دهد و به اندرز وموعظه مى‏پردازد.چون معتقد است‏يكى از ريشه‏هاى اخلاق جنسى كهن حسادت‏است مردان و زنان را به ترك حسادت توصيه مى‏كند،مى‏گويد:

«در طريقى كه من پيشنهاد مى‏كنم،راست است كه زوجين را از وفادارى نسبت‏به‏يكديگر مبرا مى‏دارم اما در عوض،تكليف دشوار منكوب كردن حسادت را به‏عهده‏شان مى‏گذارم.يك زندگى هشيارانه بدون تسلط بر نفس غير ممكن است.دراين صورت بهتر است‏يك احساس شديد و مزاحم را چون حسادت تحت انتظام‏در آوريم و نگذاريم مانع نمو عمومى احساسات عاشقانه بشود.اشتباه اخلاق‏قديمى در آن نيست كه كف نفس را توجيه مى‏كند،بلكه در آن است كه در مورداستعمال آن اشتباه مى‏نمايد.»

مقصود راسل اين است كه قدما از لحاظ اخلاقى به كف نفس توصيه مى‏كردند،من نيز به كف نفس توصيه مى‏كنم،اما نظر قدما در كف نفس بر اين بود كه غريزه جنسى‏محدود گردد و نظر من به اين است كه جلوى حسادت در امر جنسى-كه نامش را«غيرت‏»گذاشته‏اند-گرفته شود.مردان آنگاه كه با عشقبازيهاى همسران خود مواجه‏مى‏شوند و احساس ناراحتى مى‏كنند بايد كف نفس و اغماض كنند،مزاحم آنهانشوند،بلكه از آن مردان بيگانه كه همسر محبوب آنها را خوشحال و مسرور كرده‏اندشكر گزار باشند!هم او مى‏گويد:

«ايجاد فرزندان بايد فقط در ازدواج صورت گيرد و روابط بيرون از ازدواج به‏وسايل مختلف خنثى گردد،و شوهران هم نسبت‏به عشاق همان قدر غمض عين‏داشته باشند كه شرقيان نسبت‏به غلامان خنثى(مقصود غلامان اخته وخواجه سرايان است) (14) داشتند.اشكال اساسى اين طريق،اطمينان اندكى است كه به‏وسايل ضد آبستنى از يك طرف و صميميت زنان از طرف ديگر(كه از عشاق خودبار دار نشوند و به ريش شوهر نبندند) (15) مى‏توان داشت،اما اين اشكال با مرور زمان كاهش خواهد يافت.»

رفرم و اصلاح!به همين جا خاتمه پيدا نمى‏كند،موضوعات ديگرى نظير سترعورت، ممنوعيت ازدواج با محارم،نشر صور قبيحه،استمناء،تمايل به همجنس،سقط جنين،آميزش در ايام عادت و امثال اينها نيز مورد بحث قرار مى‏گيرد.بعضى ازاين موضوعات از قبيل لزوم ستر عورت و منع نشر صور به اصطلاح قبيحه صريحامورد انتقاد قرار گرفته و بعضى ديگر از قبيل استمناء از حوزه اخلاق خارج دانسته‏شده است و در قلمرو طب به شمار آمده است، احيانا از نظر طبى اگر غير مجاز شناخته‏مى‏شود،كسى كه به سلامت‏خود علاقه‏مند است آن را ترك مى‏كند،به هر حال‏نمى‏تواند ممنوعيت اخلاقى داشته باشد!

اكنون نوبت آن است كه ما اصول اساسى و اركان اصلى اين سيستم اخلاقى را كه‏قبلا بيان كرديم دقيقا بررسى كنيم،سپس فلسفه اخلاق جنسى اسلامى را كه با اخلاق‏جنسى قديم و جديد غرب مغاير است توضيح دهيم،تا يك بار ديگر روشن شوديگانه مكتبى كه صلاحيت رهبرى بشر را دارد اسلام است،و هم روشن شود كه كارغرب در فلسفه اجتماعى به هذيان و پريشان‏گويى رسيده است،وقت آن است كه‏غرب مانند همه زمانهاى ديگر،با همه تقدمى كه در علوم و صنايع دارد،فلسفه زندگى‏را از شرق بياموزد.

ارزيابى اصول سيستم نوين جنسى(1)

در قسمت گذشته از اين بحث،اصول اخلاق به اصطلاح نوين جنسى تشريح شد. اكنون نوبت آن است كه اصول و پايه‏هايى كه اين مكتب بر روى آنها بنا شده است‏ارزيابى نماييم.آن اصول عبارت است از:

1.آزادى هر فردى مطلقا محترم است و بايد محفوظ بماند،مگر آنجا كه مزاحم‏آزادى ديگران باشد،به عبارت ديگر آزادى را جز آزادى نمى‏تواند محدود كند.

2.سعادت بشر در گرو پرورش استعدادهايى است كه در نهاد دارد. خود پرستى‏ها و ناراحتيهاى روحى،ناشى از آشفتگى غرايز و بالاخص غريزه جنسى‏است،و آشفتگى غرايز از عدم ارضاء و اشباع آنها ناشى مى‏گردد.

3.آتش ميل و رغبت‏بشر در اثر منع و محدوديت فزونى مى‏گيرد و مشتعل‏ترمى‏گردد و در اثر ارضاء و اشباع كاهش مى‏يابد و آرام مى‏گيرد.براى انصراف بشر ازتوجه دائم به امور جنسى و جلوگيرى از عوارض ناشى از آن،راه صحيح اين است كه‏هر گونه قيد و ممنوعيتى را در اين راه از جلو پايش برداريم.

چنانكه ملاحظه مى‏شود اصل اول از اصول بالا فلسفى و اصل دوم تربيتى و اصل‏سوم روانى است.اين سه اصل را ما از مجموع گفته‏ها و نظرات طرفداران اين سيستم‏اخلاقى استنباط مى‏كنيم و الا هيچ كدام از آنان به اين ترتيب و تفصيل اصول سيستم اخلاقى خود را بيان نكرده‏اند.

اصل آزادى

طرفداران اين سيستم اخلاقى از آن جهت‏به اين اصل-كه تكيه گاه و اساس‏اصلى حقوق فردى به شمار رفته-تكيه كرده‏اند كه به گمان آنها اين سلسله مسائل‏فاقد جنبه اجتماعى مى‏باشد،زيرا به عقيده آنها آزادى جنسى يك فرد به حقوق‏ديگران ضربه نمى‏زند،فقط آنجا كه پاى فرزند و اطمينان پدرى و فرزندى به ميان‏مى‏آيد حق شوهر پيدا مى‏شود و لازم مى‏گردد كه زن از بار دار شدن از غير شوهرقانونى خود خود دارى كند،و تا زمانى كه وسايل ضد آبستنى در كار نبود لازم بودبراى صيانت اين حق مرد،زن عفاف و تقوا را رعايت كند تا سبت‏به شوهر خودوفادار بماند،فعلا با وسايل موجود چنين ضرورتى در كار نيست.

عليهذا در اينجا درباره دو قسمت‏بايد تحقيق شود:يكى اينكه آزادى را جزآزادى ديگران و لزوم رعايت آنها نمى‏تواند محدود كند،ديگر اينكه روابط جنسى ازناحيه اطمينان پدر و فرزندى با اجتماع و زندگى عمومى و حقوق اجتماعى ارتباطندارد.

اما قسمت اول.بايد ببينيم آن چيزى كه آزادى را به اصطلاح حق مسلم بشر قرارمى‏دهد چيست؟بر خلاف تصور بسيارى از فلاسفه غرب آن چيزى كه مبنا و اساس‏حق آزادى و لزوم رعايت و احترام آن مى‏گردد ميل و هوا و اراده فرد نيست،بلكه‏استعدادى است كه آفرينش براى سير مدارج ترقى و تكامل به وى داده است.اراده‏بشر تا آنجا محترم است كه با استعدادهاى عالى و مقدسى كه در نهاد بشر است‏هماهنگ باشد و او را در مسير ترقى و تعالى بكشاند،اما آنجا كه بشر را به سوى فنا ونيستى سوق مى‏دهد و استعدادهاى نهانى را به هدر مى‏دهد احترامى نمى‏تواند داشته‏باشد.ما در آينده ان شاء الله مستقلا و به طور تفصيل تحت عنوان‏«انسان و آزادى‏» مساله آزادى را طرح خواهيم كرد،اينجا همين قدر ياد آورى مى‏كنيم كه بسيار اشتباه‏است اگر خيال كنيم معنى اينكه‏«انسان آزاد آفريده شده‏»اين است كه به او ميل وخواست و اراده داده شده است و اين ميل بايد محترم شناخته شود مگر آنجا كه با ميلهاو خواستهاى ديگران مواجه و معارض شود و آزادى ميلهاى ديگران را به خطر اندازد.

ما ثابت مى‏كنيم كه علاوه بر آزاديها و حقوق ديگران مصالح عاليه خود فرد نيز مى‏تواند آزادى او را محدود كند.

بزرگترين تيشه‏اى كه به ريشه اخلاق زده شده،به نام آزادى و از راه همين تفسيرغلطى است كه از آزادى شده است.

وقتى كه از آقاى راسل سؤال مى‏شود:«آيا خود را به هيچ يك از سيستمهاى‏اخلاقى مقيد مى‏دانيد؟»جواب مى‏دهد:

«آرى،ولى جدا ساختن اخلاق از سياست كار بسيار دشوارى است.به عقيده من‏علم اخلاق بايستى بدين طريق عرضه شود:فرض كنيد زيدى بخواهد فلان عمل راكه براى خودش مفيد بوده و در عين حال به همسايگانش زيان مى‏رساند انجام‏بدهد.اگر زيد بدين طريق براى همسايگان خود ايجاد مزاحمت كند آنان گرد هم‏جمع شده و خواهند گفت:«ما به هيچ وجه موافق نيستيم،بايد كارى كرد كه اوسوء استفاده نكند.»بنابر اين ملاحظه مى‏شود كه كار ما به يك امر جنايى مختوم‏مى‏گردد و اين قضيه كاملا منطقى و عقلانى است.روش اخلاقى من عبارت از ايجادهماهنگى بين منافع عمومى و خصوصى افراد اجتماع مى‏باشد.» (16)

اين روش اخلاقى از لحاظ عملى بودن كمتر از مدينه فاضله افلاطون نيست. آقاى راسل در اخلاق مقدساتى را به رسميت نمى‏شناسد،معانى و مفاهيمى كه انسان‏آنها را برتر از منافع مادى شخص خود بداند و به خاطر آنها ميل و خواست و اراده‏خود را محدود كند سراغ ندارد، اخلاقى را كه مبتنى بر چنين معانى و مفاهيمى باشداخلاق‏«تابو»مى‏خواند،يگانه چيزى را كه مقدس مى‏شمارد آزادى خواست و اراده وميل است،آزادى اراده و ميل را فقط با مواجه شدن با ميل و اراده ديگران در جهت‏مقابل قابل تحديد مى‏داند،آنگاه گرفتار اين بن بست مى‏شود كه در اين صورت چه‏قدرتى مى‏تواند آزادى شخص را محدود كند و او را در مقابل آزاديهاى ديگران واداربه تسليم و احترام نمايد؟مى‏گويد:قدرت منع و جلوگيرى ديگران،مى‏گويد:من كه به‏خاطر منافع خودم مى‏خواهم منافع ديگران را به خطر اندازم،آنها به خاطر منافع‏خودشان با يكديگر اتفاق خواهند كرد و جلوى مرا خواهند گرفت و من ناچار تسليم خواهم شد و اجبارا منافع خصوصى خود را با منافع عمومى هماهنگ خواهم كرد.

آقاى راسل مى‏خواهد با اين بيان،منافع خصوصى را حافظ و نگهدار حقوق‏عمومى معرفى كند.همين جاست كه عقيم بودن فلسفه اخلاقى او روشن مى‏گردد.

بديهى است اگر فرض كنيم هميشه افراد اجتماع يا گروههاى اجتماعى،داراى‏قدرت و هميشه افراد و گروهها آماده اتفاق و اتحاد عليه متجاوز مى‏باشند و هميشه‏يك فرد كه داراى قدرت كمترى است تصميم مى‏گيرد عليه منافع اكثريت گام بردارد،البته در اين صورت فرضيه آقاى راسل درست از آب در خواهد آمد.اما آيا هميشه‏افراد و گروهها داراى قدرت مساوى هستند؟آيا هميشه كسانى كه مورد تجاوز قرارمى‏گيرند آماده اتفاق و اتحادند؟آيا هميشه فرد عليه منافع اكثريت تصميم مى‏گيرد؟ متجاوز تا به زور و قدرت خود اعتماد نداشته باشد دست‏به تجاوز نمى‏زند.

اخلاقى كه آقاى راسل پيشنهاد مى‏كند قادر است تنها به ضعيفان توصيه كند كه اززور نيرومندان بترسند و به حقوق آنها تجاوز نكنند،اما قادر نيست زورمندانى را كه‏عليه ناتوانان اتفاق مى‏كنند،و اطمينان دارند كه مى‏توانند اعتراض آنان را با قوه قهريه‏پاسخ دهند به ترك تجاوز توصيه كند،چون طبق اين فلسفه عمل آنها ضد اخلاقى‏نيست،زيرا آنها ضرورتى نمى‏بينند كه منافع خصوصى خود را با منافع عمومى‏هماهنگ كنند.اين فلسفه اخلاقى بهترين توجيه كننده حق زورگويى و ديكتاتورى‏است.عجب اين است كه آقاى راسل شعار خود را در همه عمر آزاديخواهى و حمايت‏از حقوق ناتوانان قرار داده است.اما فلسفه‏اى كه براى اخلاق ساخته است پايه‏هاى‏ديكتاتورى را استحكام مى‏بخشد.در فلاسفه غرب از اين نمونه‏ها باز هم هست كه‏فيلسوفى فلسفه‏اش يك جور حكم مى‏كند و شعار زندگى‏اش طور ديگر.

اما قسمت دوم.اين قسمت مربوط به اين است كه ازدواج و تشكيل اجتماع‏خانوادگى تا چه حد جنبه فردى و خصوصى دارد و تا چه حد جنبه عمومى واجتماعى.بدون شك در ازدواج تمتع شخصى و مسرت فردى وجود دارد،انگيزه‏افراد در انتخاب همسر بهره‏مند شدن از مسرت و لذت بيشتر زندگى است.اكنون بايدببينيم آيا از آن نظر كه دو فرد به نام زن و شوهر مى‏خواهند زندگى مشترك و مقرون به‏خوشى و مسرتى تشكيل دهند و از شيرينيهاى زندگى بهره‏مند گردند،بهتر و عاقلانه‏تراين است كه كانون خانوادگى را كانون خوشيها و كاميابيهاى جنسى قرار دهند وحداكثر مساعى خود را براى لذت بخش نمودن اين كانون صرف كنند و اما اجتماع بيرون(اجتماع بزرگ)محيط كار و فعاليت و برخوردهاى ديگر باشد، يا بهتر اين است‏كه لذايذ و كاميابيهاى جنسى از محيط خانوادگى به اجتماع بزرگ كشيده شود،كوچه‏و خيابان و مغازه‏ها و محيطهاى ادارى و باشگاهها و تفريحگاه‏هاى عمومى همه جاآماده انواع كاميابيهاى جنسى نظرى و لمسى و غيره بوده باشد؟

اسلام طريق اول را توصيه كرده است.اسلام اصرار فراوانى دارد كه محيطخانوادگى آمادگى كامل براى كاميابى زن و شوهر از يكديگر داشته باشد.زن يا مردى‏كه از اين نظر كوتاهى كند، مورد نكوهش صريح اسلام قرار گرفته است.اسلام اصرارفراوانى به خرج داده كه محيط اجتماع بزرگ محيط كار و عمل و فعاليت‏بوده و از هرنوع كاميابى جنسى در آن محيط خود دارى شود.فلسفه تحريم نظر بازى و تمتعات‏جنسى از غير همسر قانونى،و هم فلسفه رمت‏خود آرايى و تبرج زن براى بيگانه‏همين است.

كشورهاى غربى كه ما اكنون كور كورانه از آنها پيروى مى‏كنيم راه دوم را انتخاب‏كرده‏اند. كشورهاى غربى در انتقال دادن كاميابيهاى جنسى از كانون خانوادگى به‏محيط اجتماعى بيداد كرده‏اند و جريمه‏اش را هم مى‏دهند،فرياد متفكرينشان بلنداست.آنها وقتى كه مى‏بينند برخى كشورهاى كمونيستى جلو اين كارها را گرفته و مانع‏هدر دادن نيروهاى جوانان در اجتماع شده‏اند،به چشم غبطه به آنها مى‏نگرند.

اگر زندگى و خوشى و مسرت در زندگى را مساوى با اعمال شهوت بدانيم وچنين فرض كنيم كه هر كس بيشتر مى‏خورد و مى‏خوابد و عمل آميزش انجام مى‏دهد،او از مسرت و خوشى بيشترى بهره‏مند است و به عبارت ديگر اگر استعدادهاى‏بهجت‏زاى انسانى و موجبات ناراحتيهاى او را محدود بدانيم به آنچه حيوانات دارند،البته انتقال كاميابيهاى جنسى از كانون خانوادگى به اجتماع بزرگ لذت و مسرت‏بيشترى خواهد داشت.

اما اگر بتوانيم تصور كنيم كه اتحاد روح زن و شوهر و عواطف صميمانه‏اى كه‏احيانا تا آخرين روزهاى پيرى كه غريزه جنسى فعاليتى ندارد باقى است‏براى زندگى‏ارزش بيشترى و بالاترى دارد،اگر بتوانيم تصور كنيم كه لذتى كه يك مرد از مصاحبت‏همسر مشروع و وفادارش[مى‏برد]با لذتى كه از مصاحبت‏يك زن هر جايى مى‏بردتفاوت دارد،كوچكترين ترديدى در اين جهت نخواهيم كرد كه به خاطر بهره‏مند شدن‏از مسرت بيشتر و آرامش بيشتر لازم است عواطف جنسى افراد را محدود به همسر قانونى كرد و محيط و كانون خانوادگى را به اين كار،و اجتماع بزرگ را به كار وفعاليت اختصاص دهيم.

مطلب مهمتر جنبه‏هاى اجتماعى مساله ازدواج است.[ازدواج]تنها براى اين‏نيست كه زن و مرد از مصاحبت‏يكديگر لذت بيشترى ببرند.ازدواج و تشكيل كانون‏خانوادگى ايجاد كانون پذيرايى نسل آينده است.سعادت نسلهاى آينده بستگى كامل‏دارد به وضع اجتماعى خانوادگى.دست تواناى خلقت‏براى ايجاد و بقا و تربيت نسلهاى‏آينده علايق نيرومند زن و شوهرى را از يك طرف و علايق پدر و فرزندى را از طرف‏ديگر به وجود آورده است.عواطف اجتماعى و انسانى در محيط خانوادگى رشدمى‏كنند.روح كودك را حرارت محيط فطرى و طبيعى چند صد درجه پدر و مادر،نرم‏و ملايم مى‏كند.

ما وقتى كه مى‏خواهيم عواطف دو نفر را نسبت‏به يكديگر تحريك كنيم مى‏گوييم‏افراد يك ملت‏برادر يكديگرند،يا مى‏گوييم افراد بشر همه برادر يكديگر و عضو يك‏خانواده هستند.قرآن كريم عواطف پاك ايمانى مؤمنين را به عواطف برادرى تشبيه‏مى‏كند: «انما المؤمنون اخوة‏» (17) . عواطف برادرى تنها از خويشاوندى و همخونى پيدانمى‏شود،عمده اين است كه دو برادر در يك كانون محبت‏بزرگ مى‏شوند.راستى اگرعواطف برادرى كه ناشى از كانون با صفا و پر مهر خانوادگى است از ميان برود آيا افراداجتماع مى‏توانند كوچكترين عواطفى نسبت‏به يكديگر داشته باشند؟

مى‏گويند در اروپا تا حدود زيادى عدالت هست اما عواطف بسيار كم است،حتى‏در ميان برادران و پدران و فرزندان عواطف كمى مشاهده مى‏شود،بر خلاف مردم‏مشرق زمين،چرا؟ براى اينكه اين گونه عواطف در كانونهاى با صفا و صميمى و پر مهرخانوادگى رشد مى‏كند،اما در اروپا چنين صفا و صميميت و وحدت و يگانگى ميان‏زنان و شوهران وجود ندارد.چرا اين يگانگى كه معمولا در مشرق زمين ميان زنان وشوهران وجود دارد در آنجا وجود ندارد؟براى اينكه در آنجا عواطف جنسى زن ومرد به يكديگر اختصاص ندارد،هر كدام به طور نامحدود مى‏توانند لا اقل از تمتعات‏نظرى و لمسى در اجتماع بزرگ بهره‏مند شوند.

ارزيابى اصول سيستم نوين جنسى(2)

اصل‏«آزادى‏»كه پايه فلسفى اخلاق به اصطلاح نوين جنسى است‏به طوراجمال در صفحات قبل مورد بحث قرار گرفت.در اينجا مى‏خواهيم اصل‏«لزوم‏پرورش استعدادهاى طبيعى انسان‏»را كه پايه تربيتى اين سيستم اخلاقى است‏بررسى‏كنيم.پس از آن البته به بررسى پايه روانى آن خواهيم پرداخت.

به استناد اصل‏«لزوم پرورش استعدادها»گفته مى‏شود كه تربيت‏سعادتمندانه‏براى فرد و مفيد به حال اجتماع،آن است كه سبب گردد استعدادهاى فطرى و طبيعى‏بشر بروز و ظهور كند و شكوفان و بارور گردد.

شكوفان شدن استعدادها علاوه بر اينكه موجب مسرت خاطر و نشاط كامل فردمى‏گردد، تعادل روحى او را حفظ مى‏كند و او را آرام نگه مى‏دارد و در نتيجه اجتماع‏نيز از او آسايش مى‏بيند،بر خلاف جلوگيرى و تحت فشار قرار دادن آنها كه موجب‏هزاران ناراحتى و اضطراب و جنايت و انحراف مى‏گردد.

گفته مى‏شود اخلاق جنسى كهن به دليل اينكه مانع رشد و شكوفان شدن يك‏استعداد كامل طبيعى و فطرى يعنى غريزه جنسى يا غريزه به اصطلاح‏«عشق‏»است وعشق را خبيث مى‏داند محكوم است،اخلاق نو به دليل آنكه عشق را آزاد و محترم‏مى‏شمارد و با موجبات رشد و تقويت آن به مبارزه بر نمى‏خيزد مزيت و رجحان دارد. ما براى اينكه بررسى كامل از اين اصل كرده باشيم لازم است مطالب ذيل رارسيدگى كنيم:

1.آيا اخلاق اسلام با رشد طبيعى استعدادها مباين است؟

2.كشتن نفس يعنى چه؟

3.اخلاق نوين جنسى بزرگترين عامل آشفتگى غرايز و مانع رشد طبيعى‏استعدادهاست.

4.دموكراسى در اخلاق

5.مقايسه اخلاق جنسى با اخلاق اقتصادى و اخلاق سياسى

6.مهجورى و مشتاقى

7.رشد شخصيت از نظر غريزه عشق

آيا اخلاق اسلامى با رشد طبيعى استعدادها مباين است؟

اينكه مى‏گويند استعدادهاى طبيعى را بايد پروراند و نبايد از آن جلوگيرى كرد،مورد قبول ماست.اگر ديگران فقط از راه آثار نيكى كه در پرورش استعدادها و آثارسوئى كه در منع و جلوگيرى از پرورش آنها ديده‏اند به لزوم اين كار توصيه مى‏كنند،ماعلاوه بر اين راه از راه ديگر كه به اصطلاح برهان‏«لمى‏»است‏بر اين مدعا استدلال‏مى‏كنيم.

ما مى‏گوييم خداوند نه عضوى از اعضاى جسمانى را بيهوده آفريده است و نه‏استعدادى از استعدادهاى روحى را،و همان طورى كه همه اعضاى بدن را بايد حفظكرد و به آنها غذاى لازم بايد رساند،استعدادهاى روحى را نيز بايد ضبط كرد و به آنهاغذاى كافى داد تا سبب رشد آنها شود.

ما فرضا از راه آثار به لزوم پرورش استعدادها و عدم جلوگيرى از آنها پى نبرده‏بوديم، خداشناسى ما را به اين اصل هدايت مى‏كرد،همچنانكه مى‏بينيم در صد سال‏پيش كه هنوز درست‏به آثار نيك پروراندن استعدادها و آثار سوء ترك پرورش آن‏پى نبرده بودند دانشمندانى به همين دليل به حفظ اعضاى بدن و مهمل نگذاشتن قواى‏نفسانى توصيه مى‏كردند.

پس در اثر[و]لزوم پروراندن استعدادها به طور كلى جاى ترديد نيست،بلكه مفهوم لغت‏«تربيت‏»كه از قديم براى اين مقصود انتخاب شده است همين معنى رامى‏رساند. لغت‏«تربيت‏»مفهومى جز پروراندن ندارد.عليهذا بحث در اين نيست كه‏آيا بايد استعدادها را پرورش داد يا نه؟

بحث در اين است كه راه صحيح پرورش طبيعى استعدادهاى بشر كه به هيچ نوع‏آشفتگى و بى‏نظمى و اختلال منجر نشود چيست؟

ما ثابت مى‏كنيم كه رشد طبيعى استعدادها و از آن جمله استعداد جنسى تنها بارعايت مقررات اسلامى ميسر است و انحراف از آن سبب آشفتگى و بى‏نظمى و حتى‏سركوبى و زخم خوردگى اين استعداد مى‏گردد.اكنون لازم است نظرى به منطق اسلام‏در زمينه اخلاق و تربيت‏به طور كلى و اجمال بيفكنيم.

برخى كوته نظران مى‏پندارند كه اخلاق و تربيت اسلامى با رشد طبيعى‏استعدادها مباين است و بر اساس جلوگيرى و منع آنها بنا شده است.اينان تعبيرات‏اسلامى را در زمينه تهذيب و اصلاح نفس بهانه و مستمسك قرار داده‏اند.در قرآن‏كريم پس از چندين سوگند،به صورت مؤكدى مى‏فرمايد: «قد افلح من زكيها» (18) يعنى به‏حقيقت رستگار شد آن كس كه نفس خويش را پاكيزه كرد.

از اين جمله فهميده مى‏شود كه اولا قرآن كريم آلوده شدن ضمير انسان را ممكن‏مى‏شمارد،و ثانيا پاكيزه كردن ضمير را از آن آلودگيها در اختيار خود شخص مى‏داند،و ثالثا آن را لازم و واجب مى‏شمارد و سعادت و رستگارى را در گرو آن مى‏داند.

اين سه مطلب هيچ كدام قابل انكار نيست.هيچ مكتب و روشى نيست كه نوعى‏آلودگى را در روان و ضمير انسان ممكن نشمارد و به پاكيزه كردن روان از آن آلودگى‏توصيه نكند.ضمير انسان مانند تركيبات بدنى او اختلال پذير است.انسان آن اندازه‏كه از ناحيه شخص خود در اثر آلودگيها و اختلالات روحى آزار مى‏بيند از ناحيه‏طبيعت‏يا انسانهاى ديگر آزار نمى‏بيند، لهذا رستگارى انسان بدون پاكى و تعادل‏روانى ميسر نيست.در آنچه مربوط به اين تعبير قرآنى است جاى شبهه نمى‏باشد.

در قرآن كريم تعبير ديگرى هست كه نفس انسان را با صفت «امارة بالسوء» (فرمان دهنده به شر)توصيف مى‏كند.اين تعبير اين پرسش را پيش مى‏آورد كه آيا ازنظر قرآن كريم طبيعت نفسانى انسان شرير است؟(اگر قرآن از جنبه فلسفه نظرى، طبيعت نفسانى انسان را ذاتا شرير مى‏داند ناچار در فلسفه عملى راهى كه انتخاب‏مى‏كند اين است كه پروراندن و رشد دادن اين موجود شرير بالذات خطاست،بايد آن‏را همواره ضعيف و ناتوان و تحت فشار و زجر قرار داد و مانع ظهور و بروز و فعاليت‏وى شد و احيانا آن را بايد از ميان برد)يا از نظر قرآن كريم طبيعت نفسانى شريربالذات نيست،بلكه در حالات خاصى و به سبب عوارضى سر به طغيان و شرارت‏بر مى‏دارد،يعنى قرآن از جنبه فلسفه نظرى به طبيعت نفسانى بدبين نيست و آن رامنشا شرور نمى‏داند و قهرا در فلسفه عملى راهى كه انتخاب مى‏كند نابود كردن ياضعيف نگه داشتن و موجبات طغيان فراهم كردن نيست.

در اين صورت پرسش دومى پيش مى‏آيد و آن اينكه چه چيزهايى سبب طغيان واضطراب و سركشى قواى نفسانى مى‏گردد و از چه راهى مى‏توان آن را آرام كرد و به‏اعتدال بر گرداند؟

ما به هر دو پرسش پاسخ مى‏دهيم.

كوته نظران همين قدر كه ديده‏اند اسلام نفس را به عنوان‏«فرمانده شرارت‏»يادكرده است، كافى دانسته‏اند كه اخلاق و تربيت اسلامى را متهم كنند به اينكه به چشم‏بدبينى به استعدادهاى فطرى و منابع طبيعى وجود آدمى مى‏نگرد و طبيعت نفسانى راشرير بالذات و پروراندن آن را خطا مى‏شمارد.

ولى اين تصور خطاست.اسلام اگر در يك جا نفس را با صفت «امارة بالسوء» يادكرده است،در جاى ديگر با صفت «النفس اللوامه‏» يعنى ملامت كننده خود نسبت‏به‏ارتكاب شرارت،و در جاى ديگر با صفت «النفس المطمئنه‏» يعنى آرام گيرنده و به حدكمال رسيده ياد مى‏كند.

از مجموع اينها فهميده مى‏شود كه از نظر قرآن كريم طبيعت نفسانى انسان مراحل‏مختلفى مى‏تواند داشته باشد،در يك مرحله به شرارت فرمان مى‏دهد،در مرحله‏ديگر از شرى كه مرتكب شده است ناراحت مى‏شود و خود را ملامت مى‏كند،در مقام‏و مرحله ديگر آرام مى‏گيرد و گرد شر و بدى نمى‏گردد.

پس اسلام در فلسفه نظرى خود طبيعت نفسانى انسان را شرير بالذات نمى‏داند وقهرا در فلسفه عملى خود نيز مانند سيستمهاى فلسفى و تربيت هندى يا كلبى يامانوى يا مسيحى از روش نابود كردن قواى نفسانى و يا لااقل حبس با اعمال شاقه‏آنها پيروى نمى‏كند،همچنانكه دستورهاى عملى اسلام نيز شاهد اين مدعاست.

اين مطلب كه نفس انسان در مقامات و مراحل و شرايط خاصى بشر را واقعا به‏شرارت فرمان مى‏دهد و حالت‏خطرناكى پيدا مى‏كند مطلبى است كه اگر در قديم‏اندكى ابهام داشت امروز در اثر پيشرفتهاى علمى در زمينه روانى كاملا مسلم شده‏است.از همه شگفت‏تر اين است كه قرآن كريم در توصيف نفس نمى‏گويد:«داعية‏بالسوء»(دعوت كننده به سوى بدى و شر)، مى‏گويد «امارة بالسوء» (فرمان دهنده به‏بدى و شر).قرآن كريم در اين تعبير خود اين مطلب را مى‏خواهد بفهماند كه‏احساسات نفسانى بشر آنگاه كه سر به طغيان بر مى‏آورد بشر را تنها به سوى جنايت واعمال انحرافى دعوت نمى‏كند،بلكه مانند يك قدرت جابر مسلط ديكتاتور فرمان‏مى‏دهد.قرآن با اين تعبير،تسلط و استيلاى جابرانه قواى نفسانى را در حال طغيان برهمه استعدادهاى عالى انسانى مى‏فهماند،و اين رازى است كه[تا]دورانهاى اخيرروانشناسى كشف نشده بود.

امروز ثابت‏شده كه احساسات منحرف احيانا به طرز مرموزى بر دستگاه ادراكى‏بشر فرمان مى‏راند و مستبدانه حكومت مى‏كند و دستگاه ادراكى نا آگاهانه فرمانهاى‏آن را اجرا مى‏كند.

اما پاسخ پرسش دوم كه چه چيزهايى موجب طغيان و آشفتگى و چه چيزى‏سبب آرامش و تعادل روحى مى‏گردد؟ما پاسخ اين پرسش را آنگاه كه در اطراف پايه‏سوم اخلاق نوى جنسى-كه پايه روانى است-بحث مى‏كنيم ذكر خواهيم كرد.

كشتن نفس يعنى چه؟

يك پرسش ديگر باقى است و آن اينكه اگر از نظر اخلاقى اسلامى استعدادهاى‏طبيعى نبايد نابود شود،پس تعبير به‏«نفس كشتن‏»يا«ميراندن نفس‏»كه احيانا درتعبيرات دينى و بيشتر در تعبيرات معلمين اخلاقى اسلامى و بالاخص در تعبيرات‏عارف مشربان اسلامى آمده است چه معنى و چه مفهومى دارد؟پاسخ اين پرسش ازآنچه قبلا گفتيم روشن شد.اسلام نمى‏گويد طبيعت نفسانى و استعدادهاى فطرى‏طبيعى را بايد نابود ساخت،اسلام مى‏گويد:«نفس اماره‏»را بايد نابود كرد.همچنانكه‏گفتيم نفس اماره نماينده اختلال و بهم خوردگى و نوعى طغيان و سركشى است كه درضمير انسان به علل خاصى رخ مى‏دهد.كشتن نفس اماره معنى خاموش كردن وفرو نشاندن فتنه و طغيان را در زمينه قوا و استعدادهاى نفسانى مى‏دهد. فرق است ميان خاموش كردن فتنه و نابود كردن قوايى كه سبب فتنه مى‏گردند.خاموش كردن‏فتنه،چه در فتنه‏هاى اجتماعى و چه در فتنه‏هاى روانى،مستلزم نابود كردن افراد وقوايى كه سبب آشوب و فتنه شده‏اند نيست،بلكه مستلزم اين است كه عواملى كه آن‏افراد و قوا را وادار به فتنه كرده است از بين برده شود.بعدا خواهيم گفت كه اين نوع‏ميراندن گاهى به اشباع و ارضاء نفس حاصل مى‏شود و گاهى به مخالفت‏با آن.

اين نكته بايد اضافه شود كه در تعبيرات دينى،ما هرگز كلمه‏اى كه به معنى‏«نفس‏كشتن‏»باشد پيدا نمى‏كنيم،تعبيراتى كه هست-كه البته از دو سه مورد تجاوز نمى‏كندبه صورت‏«ميراندن نفس‏»است.

آشفتگى غرايز و ميلها

مسائل را يكجانبه ديدن و از جوانب ديگر غفلت كردن گاهى زيانهاى‏جبران ناپذيرى به دنبال خود مى‏آورد.كاوشها و كشفيات روانى در يك قرن اخيرثابت كرد كه سركوبى غرايز و تمايلات و بالاخص غريزه جنسى مضرات وناراحتيهاى فراوانى به بار مى‏آورد،معلوم شد اصلى كه مورد قبول شايد اكثريت‏مفكرين قديم بود كه هر اندازه غرايز و تمايلات طبيعى ضعيفتر نگه داشته شوند ميدان‏براى غرايز و نيروهاى عاليتر مخصوصا قوه عاقله بازتر و بى مانع‏تر مى‏شود اساسى‏ندارد،غرايز سركوب شده و ارضاء نشده،پنهان از شعور ظاهر،جرياناتى را طى‏مى‏كنند كه چه از نظر فردى و چه از نظر اجتماعى فوق العاده براى بشر گران تمام‏مى‏شود،و براى اينكه تمايلات و غرايز طبيعى بهتر تحت‏حكومت عقل واقع شوند وآثار تخريبى به بار نياورند بايد تا حد امكان از سركوب شدن و زخم خوردگى وارضاء نشدن آنها جلوگيرى كرد.

روانشناسان ريشه بسيارى از عوارض ناراحت كننده عصبى و بيماريهاى روانى‏و اجتماعى را احساس محروميت‏خصوصا در زمينه امور جنسى تشخيص دادند،ثابت كردند كه محروميتها مبدا تشكيل عقده‏ها،و عقده‏ها احيانا به صورت صفات‏خطرناك مانند ميل به ظلم و جنايت، كبر،حسادت،انزوا و گوشه‏گيرى،بدبينى و غيره تجلى مى‏كند.

اصل بالا در موضوع زيانهاى سركوب كردن غرايز،از نوع كشفيات فوق العاده‏با ارزش روانى است و در رديف ارزنده‏ترين موفقيتهاى بشر است.

مردم غالبا به واسطه انس به محسوسات و آشنايى بيشتر با آنها،براى كشفياتى‏ارزش زياد قائل مى‏شوند كه در زمينه امور فنى و صنعتى و استخدام قواى طبيعت‏بى‏جان صورت گرفته باشد،اما كشفياتى كه در زمينه مسائل روانى و روحى صورت‏مى‏گيرد كمتر مورد توجه عامه مردم مى‏تواند قرار بگيرد،ولى از نظر مردم دانشمند وآگاه اهميت مطلب محفوظ است.

هر چند كم و بيش در حكمتهايى كه از گذشتگان به يادگار مانده و بالاخص درآثار اسلامى نشانه‏هاى زيادى از توجه به اين حقيقت ديده مى‏شود و عملا بسيارى ازمعلمان و مربيان اخلاق از آن استفاده مى‏كرده‏اند،اما به طور مسلم اثبات علمى اين‏حقيقت و كشف قوانين مربوط به آن از موفقيتهاى علمى قرن اخير است.

اكنون ببينيم اين اصل چگونه مورد استفاده قرار گرفت؟آيا مانند كشفيات‏پزشكى مثلا پنى سيلين مورد استفاده قرار گرفت؟متاسفانه پيچيدگى وچند جانبه بودن مسائل روانى از يك طرف و ارتباط موضوع و تمايلات بشر كه‏خواه ناخواه در كور كردن بصيرت تاثير دارد از طرف ديگر،نگذاشت آن استفاده‏اى كه‏بايد بشود صورت گيرد،بلكه خود اين اصل بهانه و وسيله‏اى شد در جهت مخالفت‏يعنى براى اينكه موجبات سركوب شدن غرايز و پيدايش آثار خطرناك روانى واجتماعى ناشى از آن خصوصا در زمينه امور جنسى بيشتر فراهم گردد،بر عقده‏ها وتيرگيهاى روانى افزوده گردد،آمار بيماريهاى روانى،جنونها،خودكشى‏ها،جنايتها، دلهره‏ها و اضطرابها،ياسها و بدبينى‏ها،حسادتها و كينه‏ها به صورت وحشتناكى بالارود،چرا؟ براى اينكه سركوب نكردن غرايز به معنى آزاد گذاشتن ميلها،و آزادگذاشتن ميلها به معنى رفع تمام قيود و حدود و مقررات تفسير شد.

پس از آنكه قرنها عليه شهوت پرستى به عنوان امرى منافى اخلاق و عامل‏بر هم زدن آرامش روحى و مخل به نظم اجتماعى و به عنوان نوعى انحراف و بيمارى‏توصيه و تبليغ شده بود، يكباره ورق برگشت و صفحه عوض شد،جلوگيرى از شهوات‏و پابند بودن به عفت و تقوا و تحمل قيود و حدود اخلاقى و اجتماعى،عامل بر هم زدن‏آرامش روحى و مخل به نظم اجتماعى و از همه بالاتر امرى ضد اخلاق و تهذيب نفس معرفى شد.فريادها بلند شد: محدوديتها را برداريد تا ريشه مردم آزارى و كينه‏ها وعداوتها كنده شود،عفت را از ميان برداريد تا دلها آرام بگيرد و نظم اجتماعى برقرارگردد،آزادى مطلق اعلام كنيد تا بيماريهاى روانى رخت‏بر بندد.

بديهى است اينچنين فرضيه زيادى به ظاهر شيرين و دلپذيرى به عنوان اصلاح مفاسداخلاقى و اجتماعى،طرفداران زيادى خصوصا در ميان جوانان مجرد پيدا مى‏كند.

ما در كشور خودمان مى‏بينيم چه كسانى از آن طرفدارى مى‏كنند.چه از اين بهتركه خود را در اختيار دل،و دل را در اختيار هوس قرار دهيم و در عين حال عمل مااخلاقى و انسانى شمرده شود و نام ما در ليست محصلين اخلاقى اجتماعى قرار گيرد،هم فال است و هم تماشا، هم كامجويى است و هم خدمت‏به نوع،هم تن پرورى است وهم اصلاح نفس،هم شهوت است و هم اخلاق،بى‏شباهت‏به عشق مجازى كه در ميان‏برخى از متصوف مآبان خودمان معمول بوده نيست،چه از اين بهتر كه آدمى ازمصاحبت‏شاهدى زيبا روى بهره‏مند گردد و اين كار او سلوك الى الله شمرده شود!

نتيجه چه شد؟از اول معلوم بود.آيا بيماريهاى روانى معدوم شد؟آرامش روحى‏جاى اضطراب و دلهره را گرفت؟خير،متاسفانه نتيجه معكوس بخشيد،بدبختى بربدبختيهاى پيشين افزود، تا آنجا كه بعضى از پيشقدمان آزادى جنسى كه تيز هوش‏تربودند سخن خود را به صورت تفسير و تاويل پس گرفتند،گفتند از حدود[و]مقررات‏اجتماعى چاره‏اى نيست،غريزه را از تمتعات جنسى نمى‏توان به طور كلى ارضاء واشباع كرد،بايد ذهن را متوجه مسائل عالى هنرى و فكرى كرد و غريزه را به طور[غير]مستقيم به سوى اين امور هدايت نمود.فرويد يكى از اين افراد است.

اخلاقى كه امثال راسل از آن تبليغ مى‏كنند و نام آن را«اخلاق نوين‏»گذاشته‏اندهمان است كه ثمره‏اش آشفتگى بيش از پيش غرايز و تمايلات است و بر خلاف‏مدعاى آنها كه اخلاق كهن را متهم به آشفته ساختن روح مى‏كنند سيستم اخلاقى خودآنها سزاوار اين اتهام است.

امروز پديده‏هاى اجتماعى خاصى و به عبارت ديگر مشكلات اجتماعى‏مخصوصى پيدا شده كه افكار علماى اجتماع را به خود مشغول داشته است.

در جامعه امروز،جوانان به طور محسوسى از ازدواج شانه خالى مى‏كنند،حاملگى و زاييدن و بچه بزرگ كردن به صورت امر منفورى براى زنان در آمده است،زنان به اداره امر خانه كمتر علاقه نشان مى‏دهند،ازدواجهايى كه نمونه وحدت روح است جز در ميان طبقاتى كه به مقررات اخلاق كهن پابندند كمتر ديده مى‏شود،جنگ‏اعصاب بيش از پيش رو به افزايش است و بالاخره آشفتگى روحى عجيبى محسوس‏و مشهود است.

گروهى مى‏خواهند اين عوارض را لازمه قهرى انقلاب صنعتى جديد بدانند و راه‏برگشت را بدين وسيله ببندند،در صورتى كه اينها ربط زيادى به زندگى صنعتى واز ميان رفتن زندگى كشاورزى ندارد،اين عوارض ناشى از يك نوع به اصطلاح‏انقلاب فكرى است و افراد خاصى هستند كه مسؤوليت عمده اين بدبختى بشريت رادارند.

راسل در گفتار خود دچار تناقض گويى‏ها مى‏گردد،گاهى سخت از آزادى‏جنسى حمايت مى‏كند«كه در بخشهاى پيش برخى عبارات او را نقل كرديم)و گاهى‏اجبارا لزوم يك سلسله حدود و قيود اجتماعى را در اين زمينه مى‏پذيرد.ما براى‏اينكه سخن طولانى نشود از نقل و انتقاد آنها خود دارى مى‏كنيم.

حقيقت اين است كه اشباع غريزه و سركوب نكردن آن يك مطلب است و آزادى‏جنسى و رفع مقررات و موازين اخلاقى مطلب ديگر.اشباع غريزه با رعايت اصل‏عفت و تقوا منافى نيست، بلكه تنها در سايه عفت و تقواست كه مى‏توان غريزه را به حدكافى اشباع كرد و جلو هيجانهاى بيجا و ناراحتيها و احساس محروميتها وسركوب شدن‏هاى ناشى از آن هيجانها را گرفت.به عبارت ديگر پرورش دادن‏استعدادها غير از پر دادن به هوسها و آرزوهاى پايان ناپذير است.

يكى از مختصات و امتيازات انسان از حيوانات اين است كه دو نوع ميل و تمنا دربشر ممكن است پيدا شود:تمناهاى صادق،تمناهاى كاذب.تمناهاى صادق‏همانهاست كه مقتضاى طبيعت اصلى است.در وجود هر انسانى طبيعت ميل به‏صيانت ذات،به قدرت و تسلط،به امور جنسى،به غذا خوردن و امثال اينها هست. هر يك از اين ميلها هدف و حكمتى دارد. بعلاوه،همه اينها محدودند ولى همه اينهاممكن است زمينه يك تمناى كاذب واقع شوند. اشتهاى كاذبى كه افراد در موردخوردنيها پيدا مى‏كنند مشهور و معروف همه است.

در بعضى از ميلها و غرايز(كه غريزه جنسى از آنهاست)اين تمنا غالبا به صورت‏يك عطش روحى در مى‏آيد،يعنى قناعت و پايان پذيرى را در آن راه نيست.

غريزه طبيعى را مى‏توان اشباع كرد،اما تمناى كاذب خصوصا اگر شكل عطش‏روحى به خود بگيرد اشباع پذير نيست.

اشتباه كسانى كه براى جلوگيرى از سركوبى غرايز و به منظور رشد استعدادهارژيم اخلاق آزاد را به اصطلاح پيشنهاد كردند ناشى از اين است كه اين تفاوت شگرف‏انسان و حيوان را ناديده گرفتند و به اين جهت توجه نكردند كه ميل به بى‏نهايت درسرشت انسان نهفته است. انسان چه در زمينه پول و اقتصاديات،چه در زمينه سياست‏و حكومت و تسلط بر ديگران و چه در زمينه امور جنسى اگر زمينه مساعدى براى‏پيشروى ببيند در هيچ حدى توقف نمى‏كند. خيال كردند كه حاجت جنسى در وجودبشر فى المثل نظير حاجت طبيعى هر كسى به ادرار و خالى كردن مثانه است.منع وحبس ادرار از نظر پزشكى مضرات فراوانى دارد،اما خالى كردن آن حدود و شرايطى‏ندارد.اگر فرضا كسى قدم به قدم در كوچه‏ها و خيابانها محل مناسب و پاكيزه و مجانى‏براى ادرار بيابد،بيش از مقدار حاجت‏به آنها توجهى نخواهد كرد.

نهايت جهالت است كه غريزه جنسى يا غريزه قدرت طلبى يا پول پرستى بشر رااز اين قبيل بدانيم و توجه خود را تنها به جنبه‏هاى محروميت و اشباع نشدن غريزه‏معطوف كنيم و عوارض حيرت آور و پايان ناپذير جهت مخالف را ناديده بگريم.

اگر انسان در اين زمينه‏ها مانند حيوانات ظرفيت محدود و پايان پذيرى مى‏داشت‏احتياجى نبود نه به مقررات سياسى و نه به مقررات اقتصادى و نه به مقررات جنسى،از نظر اخلاقى نيز نه نيازى به اخلاق سياسى و اجتماعى بود،نه به اخلاق اقتصادى ونه به اخلاق جنسى، همان ظرفيت محدود طبيعى همه مشكلات را حل مى‏كرد.اماهمچنانكه از مقررات و اخلاق محدود كننده در روابط اجتماعى و امور اقتصادى و ازعفت و تقواى سياسى و اجتماعى گريزى نيست،از مقررات و اخلاق محدود كننده‏جنسى و از عفت و تقواى جنسى نيز گريزى نمى‏باشد.

انضباط جنسى،غريزه عشق

دموكراسى در اخلاق

در اخلاق نيز مانند سياست‏بايد اصول آزادى و دموكراسى حكمفرما باشد،مطلب صحيح و درستى است،يعنى انسان بايد با غرايز و تمايلات خود مانند يك‏حكومت عادل و دموكرات با توده مردم رفتار كند.

ولى عده‏اى آنجا كه پاى مسائل اخلاقى در ميان مى‏آيد يا آنجا كه انسان در مقابل‏خودش قرار گرفته و بايد درباره رفتار خودش با خودش قضاوت كند،عمدا يا سهوادموكراسى را با خود سرى و هرج و مرج و بى‏بند و بارى اشتباه مى‏كنند.اسلام درباره‏اخلاق جنسى همان را مى‏گويد كه جهان امروز درباره اخلاق سياسى و اخلاق‏اقتصادى پذيرفته است.

اخلاق سياسى به غريزه قدرت و برترى طلبى مربوط است و اخلاق اقتصادى به‏حس افزون طلبى،همچنانكه اخلاق جنسى مربوط است‏به غريزه جنسى.از نظر لزوم‏آزادى از يك طرف و لزوم انضباط شديد از طرف ديگر،هيچ تفاوتى ميان اين سه‏بخش اخلاق نيست.معلوم نيست چرا طرفداران اخلاق نوين جنسى اين‏گشاده دستى‏ها را تنها درباره اخلاق جنسى جايز مى‏شمارند؟!

رشد شخصيت از نظر غريزه جنسى

يكى از مسائل مهم اخلاق جنسى مساله عشق است.چنانكه مى‏دانيم فلاسفه ازقديم الايام براى عشق فصل مخصوصى باز كرده و به بررسى ماهيت آن پرداخته‏اند. ابن سينا رساله مخصوصى در عشق فراهم آورده است.عرفا عشق را در همه اشياء،سارى و عشق انسان به انسان را مظهر آن حقيقت كلى دانسته‏اند.

شعراى اهل ادب با آنكه شهوت را امرى حيوانى و پست‏شمرده‏اند،عشق راستايش كرده و به آن افتخار كرده‏اند،تا آنجا كه مقايسه عقل و عشق و ترجيح عشق برعقل بخشى از ادبيات ما را تشكيل مى‏دهد.

عشقى كه مورد ستايش واقع شده و از غير مقوله شهوت دانسته شده است تنهاعشق الهى نيست،حتى عشق انسان به انسان نيز در بعضى از اقسامش امرى شريف وخارج از مقوله شهوت معرفى شده است.

نقطه مقابل اين عده افرادى بوده و هستند كه عشق را چه از لحاظ مبدا و چه ازلحاظ كيفيت و چه از لحاظ هدف،جز حدت و شدت غريزه جنسى نمى‏دانند و به‏عشق مقدس ايمان و اعتراف ندارند.از نظر اين عده استعمال عشق در مورد خداوندنيز خارج از نزاكت و ادب و عبوديت است.

از نظر دسته اول عشق تقسيماتى دارد،يكى از اقسام آن عشق انسان به انسان‏است.اين عشق نيز به نوبه خود بر دو قسم است:جسمانى و نفسانى(و به تعبير ديگر: حيوانى و انسانى).ولى از نظر دسته دوم عشق تقسيمات و اقسامى ندارد،هر چه‏هست همان شهوت است و بس.

امروز در ميان بعضى از فلاسفه جديد عقيده سومى پيدا شده است.از نظر اين‏عده ريشه همه عشقها امر جنسى است ولى همين امر جنسى در شرايط خاصى‏تدريجا تغيير شكل مى‏دهد و خاصيت جنسى و شهوانى خود را از دست مى‏دهد وجنبه روحى و معنوى به خود مى‏گيرد.

اين عده به دو گانگى عشق قائل هستند،اما به معنى دو گانگى از لحاظ حالت وكيفيت و هدف و آثار،نه دو گانگى از لحاظ ريشه و مبدا.از نظر اين عده جاى تعجب‏نيست كه يك امر مادى شكل معنوى به خود بگيرد،زيرا ميان ماديات و معنويات‏آنچنان ديوار غير قابل عبورى وجود ندارد و به قول يكى از اهل نظر:«هر امر معنوى، اصل و پايه مادى و طبيعى دارد و هر امر مادى يك گسترش و بسط معنوى.» (19)

ما فعلا نمى‏خواهيم وارد اين بحث عميق روانى و فلسفى بشويم و به نقل و نقدعقايد و آراء زيادى كه در اين باره-قديما و جديدا-گفته شده بپردازيم.در اينجاهمين قدر مى‏گوييم خواه عشق ريشه غير جنسى داشته باشد و خواه نداشته باشد،و به‏فرض اول خواه بتواند تغيير شكل و ماهيت‏بدهد و جنبه معنوى و روحانى پيدا كندخواه نكند،در اين جهت نمى‏توانيم ترديد داشته باشيم كه عشق از لحاظ آثار روانى واجتماعى،يعنى از لحاظ تحولاتى كه در روح فرد ايجاد مى‏كند و از لحاظ تاثيراتى كه‏در خلق آثار هنرى و ذوقى و اجتماعى دارد،با يك شهوت ساده حيوانى كه هدفش‏صرفا ارضاء و اشباع است تفاوت بسيار دارد.

حالت‏خاص شهوانى تا وقتى كه صورت شهوانى دارد مقرون به خودخواهى‏است و در اين حالت،انسان به موضوع شهوت به چشم يك ابزار و وسيله نگاه مى‏كند،اما همينكه شكل عشق به خود گرفت،موضوع دلخواه آنچنان اصالت پيدا مى‏كند كه‏حتى از جان خواستار عزيزتر و گرانبهاتر مى‏گردد و خواستار،فدايى موضوع دلخواه‏خود مى‏شود،يعنى شخص خواستار از«خودى‏»بيرون مى‏رود و لااقل خودى اوخودى طرف را نيز در بر مى‏گيرد.از اين روست كه عشق به عنوان مربى،كيميا،معلم والهام بخش خوانده شده است.

سعدى مى‏گويد:

هر كه عشق اندر او كمند انداخت به مراد وى‏اش ببايد ساخت هر كه عاشق نگشت مرد نشد نقره فائق نگشت تا نگداخت

يا مثلا حافظ مى‏گويد:

بلبل از فيض گل آموخت‏سخن،ور نه نبود اينهمه قول و غزل تعبيه در منقارش

ادبيات جهان پر است از اين تعبيرات.

عشق را،هم غربى ستايش كرده هم شرقى،اما با اين تفاوت كه ستايش غربى ازآن نظر است كه وصال شيرين در بر دارد،و حداكثر از آن نظر كه به از ميان رفتن خودى‏فردى-كه همواره زندگى را مكدر مى‏كند-و به يگانگى در روح منجر مى‏شود و دو شخصيت‏بسط يافته و يكى شده،توام با يكديگر زيست مى‏كنند و از حداكثر لطف‏زندگى بهره‏مند مى‏گردند،اما ستايش شرقى از اين نظر است كه عشق فى حد ذاته‏مطلوب و مقدس است،به روح شخصيت و شكوه مى‏دهد،الهام بخش است،كيميا اثراست،مكمل است،تصفيه كننده است،نه بدان جهت كه وصالى شيرين در پى دارد و يامقدمه همزيستى پر از لطف دو روح انسانى است.از نظر شرقى اگر عشق انسان به‏انسان مقدمه است،مقدمه معشوقى عاليتر از انسان است و اگر مقدمه يگانگى و اتحاداست،مقدمه يگانگى و وصول به حقيقتى عاليتر از افق انسانى است. (20)

خلاصه اينكه در مساله عشق نيز مانند بسيارى از مسائل ديگر طرز تفكر شرقى‏و غربى متفاوت است.غربى در عين اينكه در آخرين مرحله عشق را از يك شهوت‏ساده جدا مى‏داند و به آن صفات و رقتى روحانى مى‏دهد،آن را از چهار چوب مسائل‏زندگى خارج نمى‏سازد و به چشم يكى از مواهب زندگى اجتماعى به آن مى‏نگرد،اماشرقى عشق را در مافوق مسائل عادى زندگى جستجو مى‏كند.

اگر آن فرضيه را بپذيريم كه مى‏گويد عشق از لحاظ ريشه و هم از لحاظ كيفيت،هدف و آثار جز غريزه جنسى نيست،عشق در اخلاق جنسى فصل جداگانه‏اى‏نخواهد داشت،آنچه درباره لزوم و عدم لزوم پرورش غريزه جنسى گفته شد،در اين باره كافى است.و اما اگر عشق را از لحاظ ريشه و لااقل از لحاظ كيفيت و آثارروانى اجتماعى با غريزه جنسى مغاير دانستيم، ناچاريم فصل جداگانه‏اى براى لزوم وعدم لزوم پرورش اين استعداد باز كنيم،لزوم اشباع غريزه جنسى كافى نيست كه‏عشق را مجاز بشماريم،همچنانكه اشباع غريزه جنسى براى پرورش اين حالت‏نيمه معنوى كافى نيست و محروميت از اين موهبت ممكن است عوارضى داشته باشدكه با اشباع حيوانى غريزه جنسى چاره پذير نيست.

راسل در زناشويى و اخلاق مى‏گويد:

«كسانى كه هرگز از وحدت صميمانه و عميق رفاقت پر شور يك عشق طرفينى‏بويى نبرده‏اند، در حقيقت‏شيرينى جنبه‏هاى زندگى را نچشيده‏اند و بى آنكه خودبدانند محروميت از آن عواطف،آنان را به سوى قساوت،حسادت و زورگويى‏سوق مى‏دهد».

معمولا گفته مى‏شود كه مذهب دشمن عشق است.باز طبق معمول،اين دشمن‏اين طور تفسير مى‏شود كه چون مذهب،عشق را با شهوت جنسى يكى مى‏داند وشهوت را ذاتا پليد مى‏شمارد،عشق را نيز خبيث مى‏شمارد.

ولى چنانكه مى‏دانيم اين اتهام درباره اسلام صادق نيست،درباره مسيحيت‏صادق است.اسلام شهوت جنسى را پليد و خبيث نمى‏شمارد تا چه رسد به عشق كه‏يگانگى و دو گانگى آن با شهوت جنسى مورد بحث و گفتگو است.

اسلام محبت عميق و صميمى زوجين را به يكديگر محترم شمرده و به آن توصيه‏كرده است و تدابيرى به كار برده كه اين يگانگى و وحدت هر چه بيشتر و محكمترباشد.

نكته‏اى كه در اينجا هست و از آن غفلت‏شده اين است:علت اينكه گروهى ازمعلمان اخلاق با عشق از نظر اخلاقى به مخالفت‏برخاسته‏اند و لااقل آن را اخلاقى‏نشمرده‏اند ضديت عقل و عشق است.عشق آنچنان سركش و نيرومند است كه هر جاراه پيدا مى‏كند به حكومت و سلطه عقل خاتمه مى‏دهد.عقل نيرويى است كه به قانون‏فرمان مى‏دهد و عشق به اصطلاح تمايل به آنارشى دارد و پابند هيچ رسم و قانونى‏نيست.عشق يك نيروى انقلابى انضباط ناپذير آزادى طلبى است.عليهذا سيستمهايى‏كه اساس خود را بر پايه عقل گذاشته‏اند نمى‏توانند عشق را تجويز كنند.عشق از جمله‏امورى است كه قابل توصيه و تجويز نيست.آنچه در مورد عشق قابل توصيه است اين‏است كه اگر به حسب تصادف و به علل غير اختيارى پيش آيد شخص بايد چگونه‏عمل كند تا حداكثر استفاده را ببرد و از آثار مخرب آن مصون بماند.

مطلب عمده‏اى كه در اينجا هست رابطه عشق و عفت است.آيا عشق به مفهوم‏عالى و مفيد خود،در محيطهاى به اصطلاح آزاد بهتر رشد مى‏يابد و يا عشق عالى توام‏با عفت اجتماعى است،محيطهايى كه در آنجا زن به حال ابتذال در آمده است كشنده‏عشق عالى است؟اين، مطلبى است كه در قسمت آينده كه آخرين قسمت اين بحث‏است مطرح خواهد شد.

عشق و عفت

ويل دورانت مى‏گويد:

«در سرتاسر زندگى انسان،به اجماع همه،عشق از هر چيز جالب توجه‏تر است وتعجب اينجاست كه فقط عده كمى درباره ريشه و گسترش آن بحث كرده‏اند.در هرزبانى دريايى از كتب و مقالات،تقريبا از قلم هر نويسنده‏اى درباره عشق پيدا شده‏است و چه حماسه‏ها و درامها و چه اشعار شور انگيز كه درباره آن به وجود آمده‏است،و با اينهمه چه ناچيز است تحقيقات علمى محض درباره اين امر عجيب واصل طبيعى آن و علل تكامل و گسترش شگفت انگيز آن،از آميزش ساده‏پروتوزوئا تا فداكارى دانته و خلسات پتراك و وفادارى هلوئيز به آبلارد.» (21)

ما در صفحات قبل گفتيم آنچه مجموعا از گفته‏هاى علماى قديم و جديد درباره‏ريشه و هدف عشق و يگانگى يا دو گانگى آن با ميل جنسى استنباط مى‏شود سه نظريه‏است،و گفتيم عشق، هم در غرب و هم در شرق از شهوت تفكيك شده و امر قابل ستايش و تقديسى شناخته شده است،ولى اين ستايش و تقديس آن طور كه مااستنباط كرده‏ايم از دو جنبه مختلف بوده است كه قبلا توضيح داده شد.

مطلب عمده در اينجا رابطه عشق و عفت است.بايد ببينيم اين استعداد عالى وطبيعى در چه زمينه و شرايطى بهتر شكوفان مى‏گردد؟آيا آنجا كه يك سلسله مقررات‏اخلاقى به نام عفت و تقوا بر روح مرد و زن حكومت مى‏كند و زن به عنوان چيزى‏گرانبها دور از دسترس مرد است اين استعداد بهتر به فعليت مى‏رسد يا آنجا كه‏احساس منعى به نام عفت و تقوا در روح آنها حكومت نمى‏كند و اساسا چنين مقرراتى‏وجود ندارد و زن در نهايت ابتذال در اختيار مرد است؟اتفاقا مساله‏اى كه غير قابل‏انكار است اين است كه محيطهاى به اصطلاح آزاد مانع پيدايش عشقهاى سوزان وعميق است.در اين گونه محيطها كه زن به حال ابتذال در آمده است فقط زمينه براى‏پيدايش هوسهاى آنى و موقتى و هر جايى و هرزه شدن قلبها فراهم است.

اينچنين محيطها محيط شهوت و هوس است نه محيط عشق به مفهومى كه‏فيلسوفان و جامعه شناسان آن را محترم مى‏شناسند يعنى آن چيزى كه با فداكارى واز خود گذشتگى و سوز و گداز توام است،هشيار كننده است،قواى نفسانى را در يك‏نقطه متمركز مى‏كند،قوه خيال را پر و بال مى‏دهد و معشوق را آنچنانكه مى‏خواهد درذهن خود رسم مى‏كند نه آنچنانكه هست،خلاق و آفريننده نبوغها و هنرها و ابتكارهاو افكار عالى است.

بهتر است اينجا مطلب را از زبان خود دانشمندانى كه طرفدار اصول نوينى دراخلاق جنسى مى‏باشند بشنويم.ويل دورانت مى‏گويد:

«يونانيان شعر عاشقانه را گرچه در مورد غير طبيعى آن(عشق مرد به مرد)باشدمى‏شناختند، و داستانهاى هزار و يك شب نشان مى‏دهد كه سرودهاى عاشقانه ازقرون وسطى جلوتر بود ولى ترغيب عفت و پاكدامنى از طرف كليسا كه او را به‏علت دور از دسترس بودن، ذابيت‏بخشيد مايه نضج غزل عاشقانه گرديد.حتى‏لارشفوكو نويسنده نيش زن بزرگ مى‏گويد:«چنين عشقى براى روح عاشق مانندجان براى بدن است‏»...اين استحاله ميل جسمانى را به عشق معنوى چگونه توجيه‏كنيم؟چه موجب مى‏شود كه اين گرسنگى حيوانى چنان صفا و لطف بپذيرد كه اضطراب جسمانى به رقت روحى تبديل شود؟آيا رشد تمدن است كه به علت‏تاخير انداختن ازدواج موجب مى‏شود تا اميال جسمانى بر آورده نشود و به‏درون نگرى و تخيل سوق داده شود و محبوب را در لباس رنگارنگى از تخيلات‏اميال نابرآورده جلوه‏گر سازد؟آنچه بجوييم و نيابيم عزيز و گرانبها مى‏گردد. زيبايى يك شئ چنانكه خواهيم ديد بستگى به قدرت ميل به آن شئ دارد،ميلى كه‏با ارضاء و اقناع ضعيف مى‏شود و با منع و جلوگيرى قوى مى‏گردد.» (22)

هم او مى‏گويد:

«به عقيده ويليام جيمز حيا امرى غريزى نيست،بلكه اكتسابى است.زنان دريافتندكه دست و دل بازى مايه طعن و تحقير است و اين امر را به دختران خود ياد دادند... زنان بى‏شرم جز در موارد زود گذر براى مردان جذاب نيستند.خود دارى از انبساط،و امساك در بذل و بخشش بهترين سلاح براى شكار مردان است.اگر اعضاى نهانى‏انسان را در معرض عام تشريح مى‏كردند توجه ما به آن جلب مى‏شد ولى رغبت وقصد به ندرت تحريك مى‏گرديد.

مرد جوان به دنبال چشمان پر از حياست و بدون آنكه بداند حس مى‏كند كه اين‏خود دارى ظريفانه از يك لطف و رقت عالى خبر مى‏دهد.حيا(و در نتيجه عزيزبودن زن و معشوق واقع شدن او براى مرد)پاداشهاى خود را پس انداز مى‏كند ودر نتيجه نيرو و شجاعت مرد را بالا مى‏برد و او را به اقدامات مهم وا مى‏دارد و قوايى‏را كه در زير سطح آرام حيات ما ذخيره شده است‏بيرون مى‏ريزد.» (23)

هم او مى‏گويد:

«امروز لباسهاى سنگين فشار آور كه مانند موانعى بودند از ميان رفته‏اند و دخترامروز خود را با جسارت تمام از دست لباسهاى محترمانه‏اى كه مانع حمل بود رهانيده است.دامنهاى كوتاه بر همه جهانيان بجز خياطان نعمتى است و تنهاعيبشان اين است كه قدرت تخيل مردان را ضعيف‏تر مى‏كند،و شايد اگر مردان قوه‏تخيل نداشته باشند زنان نيز زيبا نباشند!» (24)

برتراند راسل در كتاب زناشويى و اخلاق در فصلى كه به عنوان‏«عشق رمانتيك‏» باز كرده است مى‏گويد:

«اصل اساسى عشق رمانتيك آن است كه معشوق خود را بسيار گرانبها و به دست‏آوردنش را بسيار دشوار بدانيم...بهاى زيادى كه براى زن قائل مى‏شدند نتيجه‏روانشناسى اشكال تصرف وى بود.» (25)

و نيز مى‏گويد:

«از لحاظ هنرها مايه تاسف است كه به آسانى به زنان بتوان دست‏يافت و خيلى‏بهتر است كه وصال زنان دشوار باشد بدون آنكه غير ممكن گردد...در جايى كه‏اخلاقيات كاملا آزاد باشد انسانى كه بالقوه ممكن است عشق شاعرانه داشته باشدعملا بر اثر موفقيتهاى متوالى به واسطه جاذبه شخصى خود،ندرتا نيازى به توسل‏به عاليترين تخيلات خود خواهد داشت.» (26)

و نيز مى‏گويد:

«كسانى هم كه افكار كهنه را پشت‏سر گذاشته‏اند در معرض خطر ديگرى در موردعشق به مفهوم عميقى كه ما براى آن قائليم قرار گرفته‏اند.اگر مردى هيچ گونه رادع‏اخلاقى در برابر خود نبيند يكباره تسليم تمايلات جنسى شده و عشق را از كليه‏احساسات جدى و عواطف عميق جدا ساخته و حتى آن را با كينه همراه مى‏سازد.» (27)

عجبا!آقاى راسل در اينجا دم از اخلاقيات مى‏زند.مقصود او از اخلاقيات‏چيست؟او كه عفت و تقوا را محكوم مى‏كند،حتى ازدواج را مانع عشق بلكه مانع‏هيچ گونه تمتع از غير همسر شرعى و قانونى نمى‏داند و معتقد است كه زن فقط بايدكارى بكند كه از غير همسر قانونى بار دار نشود،او كه زنا را جز در صورت عنف و يادر صورتى كه صدمه جسمى بر طرف وارد شود مجاز مى‏شمارد!او كه اخلاق را جزتطبيق كردن و هماهنگ ساختن منافع خود با اجتماع نمى‏داند،او كه چنين فكر مى‏كندچه تصور صحيحى از اخلاقى كه مانع و رادع تمايلات جنسى و پرورش دهنده‏احساسات لطيف عشقى باشد دارد؟!

به هر حال،آنچه مسلم است اين است كه محيطهاى اشتراكى جنسى يا شبه‏اشتراكى كه آقاى راسل و امثال او پيشنهاد و آرزو مى‏كنند،كشنده عشق به مفهومى‏است كه فيلسوفان از آن دم مى‏زنند و آن را اوج حيات و حد اعلاى شور زندگى‏مى‏خوانند،از او به عنوان معلم و مربى،الهام بخش و كيميا ياد مى‏كنند و كسى را كه همه‏عمر از آن بى‏نصيب مانده است لايق انسانيت نمى‏شمارند.

ياد آورى دو نكته لازم است.يكى اينكه تفكيك عشق از شهوت و اينكه عشق،هم از لحاظ كيفيت،هم از لحاظ هدف با شهوت حيوانى و جنسى مغاير است،از آن‏جمله مسائل روحى است كه با اصول ماترياليستى سازگار نيست ولى به هر حال موردقبول كسانى است كه در مسائل روحى مادى فكر مى‏كنند.راسل يك جا اعتراف‏مى‏كند كه:

«عشق چيزى بالاتر از ميل به روابط جنسى است.» (28)

در جاى ديگر مى‏گويد:

«عشق براى خود غايت و اصول اخلاقى خاصى دارد كه بدبختانه تعاليم مسيحيت‏از يك طرف و عناد عليه اصول اخلاقى جنسى كه قسمتى از نسل جوان امروزطالب آنند(و خود راسل آتش افروز اين عناد است!)از طرف ديگر،آنها را تحريف‏و واژگون مى‏سازد.» (29)

نكته ديگر اينكه به نظر مى‏رسد اين حالت روحى كه مغاير با شهوت جنسى‏لااقل از لحاظ كيفيت و هدف-شناخته شده است دو نوع است و به دو صورت مختلف‏ظهور مى‏كند،يكى به صورت حالت پر شور و پر سوز و گدازى كه در نتيجه دور ازدسترس بودن محبوب و هيجان فوق العاده روح و تمركز قواى فكرى در نقطه واحد ازيك طرف،و حكومت عفاف و تقوا بر روح عاشق از طرف ديگر،تحولات شگرفى درروح ايجاد مى‏كند،احيانا نبوغ مى‏آفريند،و البته هجران و فراق شرط اصلى پيدايش‏چنين حالتى است و وصال مدفن آن است و لااقل مانع است كه به اوج شدت خودبرسد و آن تحولات شگرفى كه مورد نظر فيلسوفان است‏به وجود آورد.

اين گونه عشقها بيشتر جنبه درونى دارد،يعنى موضوع خارجى بهانه‏اى است‏براى اينكه روح از باطن خود بجوشد و براى خود معشوقى آنچنانكه دوست داردبسازد و از ديدگاه خود آن طور كه ساخته-نه آن طور كه هست-ببيند.كم كم كار به‏جايى مى‏رسد كه به خود آن ساخته ذهنى خو مى‏گيرد و آن خيال را بر وجود واقعى وخارجى محبوب ترجيح مى‏دهد.

نوع ديگر،آن مهر و رقت و صفا و صميميتى است كه ميان زوجين در طول زمان‏در اثر معاشرت دائم و اشتراك در سختيها و سستيها و خوشيها و ناخوشيهاى زندگى وانطباق يافتن روحيه آنها با يكديگر پديد مى‏آيد.اگر اجتماع،پاك و ناآلوده باشد وتمتعات زوجين همان طورى كه اصول عفاف و تقوا ايجاب مى‏كند به يكديگراختصاص يابد،حتى در دوران پيرى كه شهوت خاموش است و قادر نيست زوجين رابه يكديگر پيوند دهد،آن عاطفه صميمانه سخت آنها را به يكديگر مى‏پيوندد.

نفقه دادن مرد به زن و شركت عملى زن در مال مرد،از همه بالاتر اختصاص كانون‏خانوادگى و استمتاعات جنسى و اختصاص محيط بزرگ به كار و فعاليت،از علل عمده اين صفا و صميميت است.تدابيرى كه اسلام در روابط زوجين و غيره به كار برده‏است‏سبب شده كه در محيطهاى اسلامى-بر خلاف محيط اروپاى امروز-اين گونه‏صميميتها و مهر و صفاها و عشقها زياد پيدا شود.

نوع اول مشروط به هجران و فراق است،تازيانه فراق روح را حساستر وآتشين‏تر مى‏كند،بر خلاف اين نوع از عشق كه ما آن را صفا و صميميت مى‏ناميم واختصاص به زوجين دارد و در اثر وصال و نزديكى كمال مى‏يابد.

نوع اول در حقيقت پرواز و كنش و جذب و انجذاب دو روح متباعد است و نوع‏دوم وحدت و يگانگى دو روح معاشر.فرضا كسى در نوع اول ترديد كند،در نوع دوم‏نمى‏تواند ترديد داشته باشد.

در آيه قرآن،آنجا كه پيوند زوجيت را يكى از نشانه‏هاى وجود خداوند حكيم‏عليم ذكر مى‏كند، با كلمه‏«مودت‏»و«رحمت‏»ياد مى‏كند(چنانكه مى‏دانيم‏«مودت‏»و«رحمت‏»با شهوت و ميل طبيعى فرق دارد)،مى‏فرمايد:

و من اياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا...و جعل بينكم مودة و رحمة (30) .

يكى از نشانه‏هاى خداوند اين است كه از جنس خود شما براى شما جفت آفريده‏است...و ميان شما و آنها مهر و رافت قرار داده است.

مولوى چه خوب اين نكته را دريافته است آنجا كه مى‏گويد:

زين للناس حق آراسته است زانچه حق آراست كى تانند رست چون پى يسكن اليهاش آفريد كى تواند آدم از حوا بريد اينچنين خاصيتى در آدمى است مهر،حيوان را كم است،آن از كمى است مهر و رقت وصف انسانى بود خشم و شهوت وصف حيوانى بود

ويل دورانت اين صفا و صميميت را كه پس از خاتمه شهوت نيز دوام پيدا مى‏كنداين طور توصيف مى‏كند:

«عشق به كمال خود نمى‏رسد مگر آنگاه كه با حضور گرم و دلنشين خود تنهايى پيرى و نزديكى مرگ را ملايم و مطبوع سازد.كسانى كه عشق را فقط ميل و رغبت‏مى‏دانند فقط به ريشه و ظاهر آن مى‏نگرند.روح عشق حتى هنگامى كه اثرى ازجسم بجا نمانده باشد باقى خواهد بود.در اين ايام آخر عمر كه دلهاى پير از نو با هم‏مى‏آميزند،شكفتگى معنوى جسم گرسنه با كمال خود مى‏رسد.» (31)

با همه اختلافى كه ميان اين دو نوع عشق وجود دارد و يكى مشروط به هجران‏است و ديگرى به وصال،يكى از نوع نا آرامى و كشش و شور است و ديگرى از نوع‏آرامش و سكون،در يك جهت مشتركند:هر دو گلهاى با طراوتى مى‏باشند كه فقط دراجتماعاتى كه بر آنها عفاف و تقوا حكومت مى‏كنند مى‏رويند و مى‏شكفند.محيطهاى[اشتراكى]جنسى يا شبه اشتراكى جنسى نه قادرند عشق به اصطلاح شاعرانه ورمانتيك به وجود آورند و نه مى‏توانند در ميان زوجين آنچنان صفا و رقت وصميميت و وحدتى-كه بدان اشاره شد-به وجود آورند.


پى‏نوشتها:

1- و من اياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة (روم/ 21)يعنى يكى ازنشانه‏هاى او اين است كه از خود شما براى شما همسر آفريد تا با او آرام گيريد و ميان شما مهر و محبت‏قرار دارد.

2- زناشويى و اخلاق،ص 25 و26.

3- همان،ص 30.

4- همان،ص 31.

5- همان،ص‏86

6- وسايل،ج‏3/ ص‏3.

7- تاريخ تمدن،ج 1/ ص‏69

8- همان،ج 1/ ص 74.

9- جهانى كه من مى‏شناسم،ص 68.

10- همان.

11- كتاب نظام حقوق زن در اسلام كه در دست تاليف است.

12- زناشويى و اخلاق،ص 122

13- همان،ص‏123

14- [جملات داخل پرانتز از استاد است.]

15- [جملات داخل پرانتز از استاد است.]

16- جهانى كه من مى‏شناسم،ص 64 و 65

17- حجرات/ 10

18- شمس/ 9

19- لذات فلسفه،ص 135.

20- رجوع شود به الهيات اسفار.

21- لذات فلسفه،ص‏117

22- لذات فلسفه،ص 130

23- همان،ص‏133

24- همان،ص 165.

25- زناشويى و اخلاق،ص‏36.

26- همان،ص‏39 و 40

27- همان،ص 64

28- همان،ص 62

29- همان،ص 65

30- روم/ 21

31- لذات فلسفه،ص 134.