صد گفتار
« خلاصه آثار شهيد مرتضى مطهرى »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام

- ۴ -


7. رهبرى نسل جوان‏

در جامعه اسلامى، افراد مسؤول يكديگرند: كلكم راع و كلكم مسؤول عن رعيته.(83) به همين دليل مسؤول نسل‏هاى آينده هم هستند؛ لذا بايد اين دين و اين هدايتى را كه به آن‏ها رسيده به نسلهاى آينده برسانند و آنها را براى پذيرش و استفاده آن آماده كنند. چيزى كه اين بحث را به صورت يك مسأله در مى‏آورد اين است كه رهبرى يك فرد يا يك نسل در همه جا و در همه وقتى يكسان نيست، بلكه شكل‏ها و كيفيت‏هاى گوناگونى دارد و وسايلى كه براى اين هدف به كار گرفته مى‏شود، در هر زمانى با زمان ديگر متفاوت است. اين امر، مانند نماز و روزه، تعبدى محض نيست؛ كه مكلف به انجام آن‏ها به شكل خاصى باشيم و اگر نتيجه هم نداد، از ما رفع مسؤوليت شده باشد. بلكه مسؤوليت آن، از نوع مسؤوليت نتيجه است؛ يعنى از ما نتيجه خواسته شده؛ با هر شكل و مقدمه‏اى كه باشد.(84) (85)

مطلبى كه در اين زمينه بايد بدان توجه داشت، مسأله نسبى و موقت بودن وسيله‏هاست. يك چيز كه در جايى وسيله هدايت است، چه بسا در جاى ديگر وسيله ضلالت گردد. منطقى كه يك پيرزن را مؤمن مى‏كند، چه بسا يك جوان تحصيل كرده را گمراه كند. ما كتب بسيارى داريم كه در گذشته، صدها و هزاران نفر را هدايت كرده، اما امروز كتب ديگرى لازم است و آن كتب، چه بسا امروز مايه شك و گمراهى مردم گردد.

قرآن كريم هم مى‏فرمايد: ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن(86) و هدايت كردن را به يك وسيله منحصر نمى‏داند. براى عده‏اى كه فكرشان پرورش يافته است، بايد حكمت (سخن متقن و غير قابل خدشه) آورد؛ اكثر مردم كه در مرحله دل و احساس به سر مى‏برند، راه جذبشان موعظه نيكو و اندرزهاى دلپسند است؛ و براى آن دسته از معاندين هم كه فقط براى مجادله آمده‏اند، بايد از جدل استفاده كرد، اما از طريق انصاف خارج نشد.(87)

تفاوت‏هايى هم كه در معجزات و روش‏هاى تبليغ پيامبران مى‏بينيم، به همين علت است؛ زيزرا هر زمانى بيان و معجزه خاصى مى‏طلبد: زمان موسى عليه‏السلام سحر رواج داشته، بايد قدرتى ببينند كه به سحر غلبه كند و زمانى عيسى عليه‏السلام هم كه بازار طب گرم بوده، بايد كارى باشد كه اطبا از انجامش عاجز باشند. لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس على قدر عقولهم(88)

از معجزات نبوت اين است كه هر چه علم پيشرفت مى‏كند و نسل‏هاى بعدى با فهم بهترى مى‏آيند، كلام معصومين و آيات قرآن را بهتر مى‏فهمند. بر عكس مكاتب فلسفى كه هر چه شاگرد به زمان استاد نزديك‏تر شده باشد بهتر مى‏تواند كلام و منظور او را دريابد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمود: نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم يبلغه رب حامل فقه غير فيه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه (89) و دقيقا به همين دليل است كه معتقديم رهبرى نسل جوان با رهبرى نسل‏هاى قبلى متفاوت است.(90)

ضمنا توجه شود كه مقصود ما از نسل جوان، حتما طبقه جوان نيست، بلكه طبقه‏اى است كه در اثر تحصيلات و آشنائى با تمدن جديد، داراى طرز تفكر خاصى شده است، خواه پير باشد يا جوان. ولى چون اكثر اين طبقه را جوانان تشكيل مى‏دهند؛ لذا مى‏گوئيم: نسل جوان. به هر حال براى هدايت اين نسل بايد آگاه به زمان بود: العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس؛ (91) چرا كه در مسأله هدايت و رهبرى، كيفيت و تاكتيك عمل در زمان‏ها و براى اشخاص مختلف، متفاوت است.

درباره اين نسل، دو طرز تفكر شايع است و معمولا دو جور قضاوت مى‏شود. برخى آنها را مردمى خام، مغرور، گرفتار هوا و هوس و داراى هر عيب مى‏بينند و لذا هميشه به اين نسل، دهن كجى كرده، ناسزا مى‏گويند. اما از نظر خود نسل جوان به عكس است: خود را مجسمه هوش و فطانت و آرمان‏هاى عالى مى‏بينند و گروه قبل را نادان و احمق.

البته از نظر كلى، يك نسل نسبت به نسل پيش مى‏تواند صالح يا منحرف باشد و قرآن هم نمونه‏اى براى هر دوى اين‏ها ذكر كرده تا كسى نگويد كه نسل جديد، حتما از نسل قبلى فاسدتر يا كامل‏تر است؛ درباره نسل صالح مى‏فرمايد: و وصينا الانسان بوالديه احسانا حملته امه كرها و وضعته كرها و حمله و فصاله ثلثون شهرا حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و اصلح لى فى ذريتى انى تبت اليك و انى من المسلمين. (92) براى نسل صالح، پنج خصوصيت ذكر مى‏كند: اول، روحيه شكرگزارى و قدردانى نسبت به نعمت‏هاى الهى و موهبت‏هاى الهى. دوم، اهل كار و عملند و از خدا توفيق عمل مفيد و صالح مى‏خواهند. سوم، اين كه به نسل آينده و اصلاح آن توجه دارند. چهارم، حالت توجه و بازگشت از تقصير و كوتاهيهائى را دارند كه در گذشته صورت گرفته است. پنجم، حالت تسليم به حق و به مقرراتى كه خداوند در تكوين و يا تشريع قرار داده است و تخلف از آنها موجب نابودى است.

بعد درباره نسل فاسد و منحرف مى‏فرمايد: و الذى قال لوالديه اف لكما ا تعداننى ان اخرج و قد خلت القرون من قبلى و هما يستغيثان الله ويلك آمن ان وعد الله حق فيقول ما هذا الا اساطير الاولين(93) يك نسل خاصى كه با دانستن دو كلمه ديگر به هيچ چيز پاى‏بند نيست، پدر و مادر را تحقير مى‏كند و به عقايد آن‏ها مى‏خندد و... .(94)

حال ببينيم نسل جوان ما چطور است؟ نسل جوان ما مزايائى دارد و عيوبى؛ يعنى اگر چه يك انحرافات فكرى و اخلاقى دارد اما يك نوع ادراكات و احساسات و آرمان‏هاى عالى دارد كه در گذشته نبود؛ اين نسل از درى كه نشانه بيدارى است، برخوردار مى‏باشد.

پيشرفت‏هاى دنيا در زمينه‏هاى علمى، اقتصادى، سياسى، نظامى و حركت‏هاى عدالت جويانه را مى‏بيند و مى‏گويد: چرا ما بايد اين قدر عقب مانده باشيم. نسل قديم، سنگينيبار تسلطهاى خارجى را بر روى دوش خود احساس نمى‏كرد و نسل جديد احساس مى‏كند.

در قديم، سطح فكر مردم پايين بود؛ لذا كمتر دچار شك مى‏شدند، اما طبيعى است كه وقتى سطح فكر او بالا رفت، سؤالات بيشتر و مهمترى برايش مطرح مى‏شود كه البته اين، علامت رشد است. به هر حال، تا درد اين نسل را درك نكنيم، جلو انحرافاتش را نمى‏توانيم بگيريم، و اتفاقا ديگران از راه شناخت دردشان، اين‏ها را منحرف كرده‏اند.

مكاتب الحادى چون كمونيسم متوجه شدند كه اينها احتياج دارند به يك مكتب فكرى آماده و منظم كه آرمان‏هاى اجتماعى بزرگى داشته باشند و به سؤالات آن‏ها پاسخ دهد؛ و ديگر توجه ندارند كه اين اصول، چقدر محكم و متقن است؛ و با ارائه چنين مكتبى جسم و روح اين‏ها را به خدمت گرفتند.

اما نكته ديگر اين است كه نسل كهن بايد خود را اصلاح كند. ما امروز از اين نسل جديد گله داريم كه چرا با وجود داشتن تحصيلات عالى، از خواندن قرآن عاجز است، اما آيا مگر ما اقدامى براى آشنايى آنها با قرآن كرده‏ايم؟

گذشته از اين‏ها نسل قديم بود كه قرآن را متروك و مهجور كرد؛ امروزه اگر كسى مفسر قرآن، باشد نزد ما اهميت چندانى ندارد، اما اگر كفايه آخوند خراسانى را بداند، يك شخص محترم و با شخصيت به شمار مى‏آيد. لذا مى‏بينيم اگر كسى عمرش را صرف قرآن بكند؛ از نان و شخصيت و احترام و... مى‏افتد، اما در همان جا هزاران شخص تشخيص پيدا مى‏كنند كه كفايه را چهار لا بلدند - يعنى هم خودش را، هم ردش را، هم رد ردش را و...، اگر نسل كهن به قرآن جفا نكرده بود، قطعا نسل جديد منحرف نمى‏شد؛ بايد همه به سوى قرآن باز گرديم تا زير سايه آن بتوانيم به سعادت حقيقى راه يابيم.(95)

8 و 9. خطابه و منبر

موضوع بحث خطابه و منبر است. خطابه يعنى سخنرانى و منبر يعنى سخنرانى دينى، پس بحث درباره خطابه دينى و به عبارت ديگر پيوند خطابه با اسلام است.

اين پيوند مى‏تواند از چند نظر مورد توجه قرار گيرد: يكى از اين نظر كه خطابه يك فن و هنر است و مثل ساير هنرها مى‏تواند اثر اجتماعى داشته باشد؛ يعنى به كمك يا به جنگ يك عقيده و فكر بيايد.

اتفاقا از اين نظر خطابه عامل اجتماعى بزرگى محسوب مى‏شود و مى‏بينيم كه اسلام، در دامن خود خطباى بزرگى را پرورش داده است. ديگر از جهت پيشرفتى است كه اسلام در خطابه ايجاد كرده است؛ همانگونه كه نظير اين تحول، در شعر و نويسندگى عرب به خوبى مشهود است. اگر خطابه هاى عرب جاهلى را ببينيم و آن را با خطابه‏هاى بعد از اسلام مقايسه كنيم، خطبه‏هاى جاهليت را تنها حاوى معانى بسيار ساده و ابتدايى خواهيم يافت؛ در حالى كه در خطبه‏هاى بعد از اسلام، مانند خطبه‏هاى پيامبر و اميرالمؤمنين - صلوات الله عليهما و آلهما - همه‏گونه مسائلى چون مسائل اجتماعى، حكمت‏هاى بزرگ، مسائل اخلاقى و... مشاهده مى‏شود.(96)

اما مطلبى كه موضوع بحث ما را تشكيل مى‏دهد، به دليل پيوند محكم‏ترى است كه ميان دين و خطابه واقع شده؛ و آن اين است كه چرا خطابه و سخنرانى، جزء متن دين قرار گرفت؟ و حال كه چنين است، چه استفاده‏هايى از آن مى‏توانيم بكنيم؟

خطابه در يك مورد جزء فرائض است؛ نماز جمعه. نماز جمعه كه واجبى است كه در كنار ساير فرائض مثل روزه، حج و...، همان نماز ظهر روز جمعه است، با اين تفاوت كه اولا واجب است كه به جماعت خوانده شود و تا دو فرسخ از جوانب، همه مردم بايد در آن شركت داشته باشند و ثانيا به جاى چهار ركعت دو ركعت دارد كه دو خطبه جاى آن دو ركعت را مى‏گيرد. در بيان اهميت حضور مردم در اجتماع روز جمعه همين بس كه به نص آيات قرآن كريم، معامله كردن و خريد و فروش بعد از اذان ظهر روز جمعه حرام است.(97)

و حتى واجب است كه زندانيان را تحت الحفظ براى نماز جمعه و حضور در اين اجتماع مهم حاضر كنند. منظور اصلى از اجتماع روز جمعه، همان شنيدن خطبه‏هاست. هر خطبه مشتمل بر حمد و ثناى الهى، درود بر خاتم انبيا صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه دين عليهم السلام، يك سلسله مطالب اخلاقى و اجتماعى و در آخر قرائت سوره‏اى از قرآن.

امام جمعه داراى برخى شرايط صورى است، مانند اين كه بايد عمامه بر سر داشته و در طول خطبه‏ها ايستاده باشد و به سلاحى مانند شمشير يا نيزه تكيه كند، اما مسأله مهم وظايف امام جمعه در ايراد خطبه نماز است.

اولين وظيفه خطيب جمعه اين است كه بايد مردم را موعظه كند و ياد خدا را در آن‏ها زنده نگه دارد، مصلحت مردم را به آن‏ها خاطرنشان سازد و آن‏ها را از اوضاع و احوال جامعه اسلامى و دنيا با خبر سازد.

درباره موعظه؛ خطابه‏اى است كه صرفا به منظور تسكين شهوات و هواهاى نفسانى ايراد مى‏شود و بيشتر، جنبه منع و ردع دارد؛ منع مردم از هواپرستى، شهوت‏پرستى، رباخوارى، رياكارى و تذكر مرگ و قيامت و نتايج اعمال در دنيا و آخرت و... البته چنين مجالس وعظى كه در ميان ما بالنسبه رايج است، از بقاياى مجالسى است كه متصوفه ابتكار كرده‏اند - كه خوب كارى هم كرده‏اند - و از آن جا كه بناى متصوفه بر تهذيب و تزكيه نفس خود بود، خطباى كنونى هم كه صوفى نيستند، بيشتر به كلام خود جنبه زهد و مبارزه با هوا و هوس مى‏دهند.(98)

در اين جا لازم به ذكر است كه هيچ كس از موعظه بى نياز نيست. ممكن است فردى از تعليم فرد ديگرى بى نياز باشد اما از موعظه او خير؛ زيرا دانستن، يك مطلب است و متذكر شدن و تحت تأثير تلقين يك نفر واعظ مؤمن متقى قرار گرفتن مطلب ديگر؛ لذا حتى اميرالمؤمنين عليه‏السلام نيز به برخى از آصحابش مى‏فرمود: مرا موعظه كن كه در شنيدن اثرى است كه در دانستن نيست.(99)

وظيفه دوم امام جمعه، مصالح‏گويى است، امام رضا عليه‏السلام در اين باره مى‏فرمايند: و توقيفهم على ما اراد من مصلحة دينهم و دنياهم.(100)

بايد دانست كه مصلحت گويى، به مراتب از موعظه‏گويى مشكل‏تر است؛ به اين دليل كه اولا موعظه كردن تنها نياز به صفاى قلب دارد و در موعظه، اگر خود شخص اهل عمل و اخلاص باشد، همان بازگو كردن كلمات بزرگان كافى است، اما براى گفتن مصالح عالى دينى و دنيوى مردم علم و اطلاع زيادى لازم است؛ هم علم به مبانى دينى و شناخت كامل اسلام و آگاهى به روح تعليمات اسلامى و قدرت تفكيك ميان ظاهر و باطن اسلام، و هم شناخت جامعه و اوضاع دنيا و خطرات بيگانگان و پيش‏بينى اعمال دشمنان و تغيير و تحولات جهان (كه هدايت بدون قدرت پيش‏بينى امكان‏پذير نيست)؛ امام جمعه بايد بفهمد كجا سنگر است سنگر بگيرد و چه فرصتى پيش آمده تا از آن استفاده كند؛ در يك كلام، هم اسلام شناس باشد و هم از اوضاع دنيا و جريانات اجتماعى كاملا مطلع باشد.

ثانياً اخلاص بسيار لازم است كه دقيقا همان چيزى را كه از مصالح دينى و دنيوى مى‏فهمد به مردم بگويد. فرق است بين مصلحت‏گويى و مزاج گويى؛ علت اين كه هميشه مخالفان پيامبران در عصر آن‏ها بيش از مريدانشان بوده‏اند، آن است كه آن‏ها با نقاط ضعف مردم مبارزه مى‏كردند و مى‏خواستند آن عيوب و نقاط ضعف را اصلاح كنند و از بين ببرند، مصلحت مردم را رعايت مى‏كردند، نه ميل و هوس آن‏ها را.

در باب اخلاص نكته ديگرى هم بايد گفت كه نبايد منبر، كرسى و دلالى شخصيت‏ها شود، حال چه شخصيت‏هاى سياسى يا روحانى و يا صاحب مجلس .

دستور بعدى امام رضا عليه‏السلام كه بيانگر سومين وظيفه امام جمعه مى‏باشد، عبارت است از:

و يخبرهم بما ورد عليهم من الافاق من الاحوال التى فيها المضره و المنفعة؛(101)

يعنى خطيب بايد جريانهايى را كه در نقاط دور دست جامعه اسلامى واقع مى‏شود و مردم بيخبرند، به آنان بگويد؛ و مردم را از اوضاع خارجى و داخلى مطلع گرداند. بايد آن‏ها را خبر كند كه در دنيا بر سر مسلمانان چه مى‏آيد، نه اين كه فاجعه‏اى مثل فاجعه اندلس پيش آيد (كه اين مركز تمدن اسلامى را پانصد سال پيش از مسلمين گرفتند و صدها هزار نفر را كشتند يا سوزاندند و...)، اما تا همين چند وقت پيش در هيچ كتابى نه تنها ابراز همدردى و اظهار تاسفى، بلكه حتى نامى از اين حادثه نمى‏بينيم.(102)

از جمله مهمترين چيزهايى كه باعث رواج خطابه و منبر در كشور ما بوده، حادثه عاشورا و توصيه‏هاى ائمه دين درباره برپا كردن مجالس عزادارى سيدالشهدا عليه‏السلام است. از اين رو شايسته است اشاره‏اى به اين مجالس داشته باشيم. با همه نقايصى كه در اين مجالس وجود دارد، خوشبختانه مردم، احساساتى بسيار پاك نسبت به سيدالشهدا عليه‏السلام دارند و گريه‏هاى آن‏ها واقعا از روى تاثر قلبى است، اما متاسفانه اين منبع عظيم مردمى كه بسيار قيمتى مى‏باشد، تا به حال در كشورمان بى استفاده مانده است و اگر بخواهيم اين كشور را اصلاح كنيم، بهترين و نزديك‏ترين راه، بهره بردارى صحيح از منابر اين مجالس است. البته بايد قبلا اصلاح مهمى در زمينه مرثيه‏ها صورت گيرد: اولاً مرثيه‏خوان‏ها به فلسفه واقعى عزادارى براى امام حسين عليه‏السلام و اصلا فلسفه خود قيام سيدالشهدا عليه‏السلام كه حق‏طلبى و مبارزه با ظلم و ظالم است توجه كنند و يادآور شوند كه آن چه در ذهن عوام شايع شده كه امام حسين عليه‏السلام شهيد شد كه گناه امت بخشيده شود، نه تنها موافق خواست امام حسين عليه‏السلام نيست، بلكه خطرناك‏ترين عامل براى بى اثر كردن آن قيام است.

ثانياً: توجه كنند كه در مرثيه‏ها به ذكر حقايق بپردازند؛ نه اين كه معلوماتشان منحصر باشد به آن چه در لسان الذاكرين(103) و صدر الواعظين[(104) آمده است! وانگهى براى استفاده بهتر از اين منابر، مناسب است كه در اين جا هم مانند خطبه روز جمعه عمل شود؛ يعنى سخنرانان هم به موعظه كردن بپردازند، هم بيان مصالح، و هم توجه دادن به اوضاع و احوال اجتماعى مسلمين.(105)

به هر حال، هر دولت و مقامى سخن گويى دارد، دين اسلام هم بايد سخنگو داشته باشد و سخن‏گوى دين، خطبا و اهل منبرند. نماز جمعه و كرسى حسين بن على عليه‏السلام اگر اين طور باشد، مى‏تواند حافظ اسلام باشد. فلسفه عزادارى براى ايشان، احياى اين مطلب است و الا گريه ما براى امام عليه‏السلام چه فايده‏اى دارد؟ او مى‏خواهد نامش و مكتبش و هدفش زنده باشد و با ياد او با هر باطل و ظلم و فساد و فحشايى بجنگيم و زير لواى او در راه حق مبارزه كنيم.(106)

10 - مشكل اساسى در سازمان روحانيت‏

كسانى كه آرزوى اعتلاى آئين مبين اسلام دارند و درباره علل ترقى و انحطاط مسلمين در گذشته دور و نزديك مى‏انديشند، نمى‏توانند درباره دستگاه رهبرى آن؛ يعنى سازمان مقدس روحانيت، بى‏تفاوت باشند و آرزوى ترقى و اعتلاء آن را در سر نداشته، از مشكلات و نابسامانيهاى آن نگران نباشند.

هر كس كه خود را در برابر اسلام مسؤول مى‏شمارد خود به خود نسبت به سازمان رهبرى آن نيز احساس مسؤوليت مى‏كند.

چرا در گذشته حوزه‏هاى علميه ما جامع رشته‏هاى مختلف علوم از تفسير و تاريخ و حديث و فقه و اصول و فلسفه و كلام و ادبيات و حتى طب و رياضى بود ولى امروز به صورت دانشكده فقه درآمده و ساير رشته‏ها از رسميت افتاده است؟ چرا افراد بيكار و مزاحم، اين قدر در محيط مقدس روحانيت زيادند؟ چرا برنامه‏هاى تحصيلى ما مطابق احتياجات، تنظيم نمى‏شود؟ چرا بازار القاب و عناوين، اينقدر رايج است، اما مجله و كتاب مفيد به قدر كافى نداريم؟ چرا زعماى صالح و روشنفكر ما، همين كه در رأس كارها قرار مى‏گيرند، قدرت اصلاح از آنها سلب مى‏گردد و گويى انديشه‏هاى اصلاحى خود را فراموش مى‏كنند؟ و...

در اين بحث مى‏خواهيم بيان كنيم كه علت العلل اين معضلات، سنت و روشى است كه تدريجا در طرز استفاده از سهم امام در پيش گرفته شده و به دستگاه روحانيت، سازمان مخصوصى داده و در نتيجه، باعث مشكلات و نواقص فراوانى گرديده است.

بعضى مى‏پندارند صلاح و فساد يك اجتماع، تنها بستگى دارد به صلاح و عدم صلاح افراد افراد مهم، خصوصا زعماى آن. اين‏ها هنگامى كه متوجه بعضى مفاسد اجتماعى مى‏شوند، چاره كار را تنها در آوردن يك زعيم صالح مى‏دانند؛ و آنان به نوعى اصالت فردى رسيده‏اند.

شايد اولين بار چنين نظريه را افلاطون در بحث مدينه فاضله خود مطرح كرده باشد؛ از حكماى اسلامى نيز، فارابى در اين بحث، پيرو افلاطون است. اما با كمى تدبر متوجه خواهيم شد كه تأثير و اهميت سازمان و تشكيلات و رژيم اجتماعى، از تأثير و اهميت زعما، بيشتر است و در درجه اول بايد درباره سازمان صالح انديشيد، بعد زعماى صالح. نظامات اجتماعى نسبت به افراد اجتماع، مانند خيابان‏ها و كوچه‏هاى يك شهر است نسبت به مردم آن، و مردم مجبورند از همين خيابان‏ها و كوچه‏ها حركت كنند؛ حداكثر آزادى عمل مردم، در انتخاب نزديكترين راه بين اين راه‏هاست.حال اگر شهرى بدون نقشه و حساب، توسعه يافته باشد، افراد چاره‏اى ندارند كه رفت و آمد خود را با وضع موجود تطبيق دهند مگر آن كه تغييراتى در وضع كوچه و خيابان‏ها پديد آورند.

همچنين اگر زعماى صالح، در رأس سازمان‏هايى كه نواقصى دارند قرار بگيرند، تفاوت آن‏ها با ديگران به اندازه آن است كه كسى از ميان خيابان‏هاى پرپيچ و خم و نامنظم يك شهر نزديكترين راه را برگزيند. به اين بيان، اگر بخواهيم توجيهى براى نظر افلاطون و فارابى بتراشيم بايد بگوييم: آن‏ها به آن افراد صالحى اهميت داده‏اند كه حاكم بر سازمان‏هاى اجتماعى باشند نه محكوم آن‏ها.(107)

محيط حوزه‏هاى علوم دينى ما، مزايا و نواقص مخصوص به خود دارد؛ از جمله مزايايش اين است كه: محيط، محيط صفا و صميميت و اخلاص و معنويت است و امتيازى جز امتياز علمى و تقوائى در آن جا مطرح نيست؛ محيط زهد و قناعت است و از مجالس شب‏نشينى و عياشى كه در ساير طبقات هست خبرى نيست؛ روابط استاد و شاگرد، صميمى و احترام‏آميز است و شاگردان، احترام استاد را در حضور و غياب او، با كمال ادب حفظ مى‏كنند؛ عادت طلاب بر فهم درست و تعمق و تفكر مباحثه است، بر خلاف محصلين جديد كه عادت به حفظ كردن و طوطى وار ياد گرفتن كرده‏اند؛ هدف آن‏ها، گرفتن دانشنامه نيست و انتخاب استاد، با خود شاگردان است، از طرفى هر كس كه استعدادى داشته باشد، مى‏تواند كتاب‏هاى پايين‏تر را تدريس كند كه همين، باعث تعمق بيشتر روى مطالب مى‏شود و از طرف ديگر، چون قانون انتخاب اصلح در مورد استادان رخ مى‏دهد و طلاب، ضمن آزمايش‏ها، استاد بهتر را بر مى‏گزينند، جلو افتادن افراد هم طبق همين قانون انتخاب اصلح صورت مى‏گيرد و كسى كه استعداد بهترى دارد، مى‏تواند سريع‏تر رشد كند.

اما در عين حال نواقصى هم دارد:

طلاب، كنكور ورودى ندارند؛ لذا گاه، افراد بى‏صلاحيت وارد مى‏شوند و چون امتحانى در كار نيست، بعضى پيش از طى مراتب پايين، گام به مراتب بالاتر مى‏گذارند و تحصيلاتشان متوقف و خودشان دلسرد مى‏گردند؛ طلاب، استعداد يابى نمى‏شوند؛ لذا كسى كه در رشته‏هاى خاصى استعداد دارد، ممكن است در مسير ديگرى بيفتد و استفاده كامل از وجودش نشود؛ رشته‏هاى تحصيلى اخيرا بسيار محدود شده و همه در فقه هضم شده و خود فقه هم در مجرائى افتاده كه از صد سال پيش، از تكامل باز ايستاده است؛ آزادى بى‏حد و حصر در استفاده از لباس روحانيت، وسيله شده براى سوء استفاده افراد بى علم و تقوا كه گاه موجب آبروريزى هم مى‏شوند؛ روش غلطى در خواندن ادبيات عرب دارند، چنان كه بعد از سال‏ها تحصيل قواعد اين زبان، خود اين زبان را ياد نمى‏گيرند، نه در حد تكلم و نه در حد نوشتن يا خواندن متون فصيح عربى؛ افراط در مباحثه و شيوع علم اصول، در عين اينكه يك نوع قدرت و هوشيارى در انديشه طلاب ايجاد مى‏كند، طرز تفكر آنها را از واقع بينى در مسائل اجتماعى دور مى‏كند و روش فكرى آنها حالت جدلى مى‏دهد، خصوصا كه منطق تعقلى ارسطويى، به قدر كافى تدريس نمى‏شود؛ اما مهمترين نقصى كه وجود دارد و بحث اصلى ما درباره آن است، مربوط مى‏شود به نظام مالى و طرز ارتزاق روحانيين.(108)

در اينكه معاش روحانيين بهتر است كه از چه راه تأمين شود، چند نظر هست:

عده‏اى معتقدند كه روحانيت همان طور كه در زمان معصومين عليهم اسلام مرسوم بوده، بايد مانند ساير طبقات، كار و درآمدى براى خود داشته باشند و قسمتى از وقت خود را صرف تهيه امر معاش و قسمتى را صرف شؤون روحانى، اعم از تحصيل و تحقيق و تأليف و تدريس و تبليغ و افتاء و ارشاد كنند. و اگر كسى مى‏خواهد اين شؤون را بر عهده گيرد اما سربار اجتماع گردد، بهتر كه از اول، وارد نشود.

حقيقت اين است كه افرادى زندگى خود را از راه ديگر تأمين كنند و با اين حال متصدى شؤون روحانى بشوند بسيار خوب است؛ اما نمى‏توان گفت: همه افراد بايد چنين باشند، زيرا با توسعه روز افزون علوم، ديگر چنين چيزى مقدور نيست.

در صدر اسلام، احتياج اين قدر نبوده، اما امروزه وسعت شبهه‏ها و هجوم معاندين، اقتضا مى‏كند كه عده‏اى تمام وقت خود را براى دفاع از اسلام و جواب‏گويى به احتياجات مردم صرف كنند. البته برخى شؤون روحانى كه فعلا مرسوم است از قبيل امام جماعت، نه يك شأن مخصوص روحانى است و نه كسى حق دارد به بهانه آن، سربار اجتماع باشد.

فرض ديگر اين كه روحانيت، بودجه مخصوص خود را از اوقاف و صدقات جاريه تأمين كند؛ همان طور كه در تمام دستگاه‏هاى روحانى جهان - غير از شيعه - چنين روشى معمول است. متاسفانه به عللى، بسيارى از اين موقوفات به صورت ملك شخصى در آمده، برخى ديگر در اختيار روحانى‏نمايانى است كه به نفع دستگاه‏هايى عليه مصالح عالى اسلام و مسلمين فعاليت مى‏كنند و برخى هم در اختيار اوقاف است و به شكل ديگر تضييع مى‏گردد. فقط موارد كمى باقى مى‏ماند كه به مصرف حقيقى و شرعى مى‏رسد.

اگر وضع اوقاف سر و سامان يابد، نه تنها بودجه عادى روحانيت را تأمين خواهد كرد كه كمك بزرگى به دين و فرهنگ و اخلاق عمومى خواهد بود، اما اگر با اين شكل فعلى جز فاسد پرورى و ايجاد بدبينى نسبت به روحانيت سود چندانى ندارد.(109)

فرض ديگر، استفاده از سهم امام عليه السلام است. طبق نظر شيعه، از آيه خمس استفاده مى‏شود كه در اسلام، قانونى مالى وضع شده كه براى اداره سازمان رهبرى دينى استفاده مى‏شود. خمس به غنائم جنگى، معادن، عوائد خالص سالانه و... تعلق مى‏گيرد كه هر كس بايد بعد از وضع هزينه‏هاى شخصى يك پنجم اين‏ها را در اختيار دستگاه رهبرى دينى قرار دهد و نيمى از خمس، سهم امام ناميده مى‏شود؛ كه مصرفش در حفظ و ابقاء دين است و در حال حاضر، يگانه بودجه‏اى است كه سازمان روحانيت ما را مى‏چرخاند و تأثير زيادى در همه شؤون دينى ما دارد. روحانيين براى وصول اين بودجه كه نوعى ماليات است، هيچ الزامى به وجود نمى‏آورند و اين، خود مردم مؤمنند كه با كمال رضايت، خمس اموالشان را به روحانيان مورد اعتماد خويش مى‏پردازند.

امتياز روحى سهم امام بر بودجه اوقاف، ضميمه شدن عواطف و تواضع و اظهار ارادت پرداخت كنندگان است و اختصاص سهم امام از طرف عامه مردم به كسى، تابع تشخيص و حسن ظن آنهاست كه چه بسا در تشخيص، ممكن است اشتباه كنند.

البته تا صد سال پيش كه وسايل جديد ارتباطى پديد نيامده بود، معمولا وجوه شرعى هر شهر به علماى همان شهر داده مى‏شد و غالبا در همانجا مصرف مى‏شد ولى با پيدايش وسائل جديد ارتباطى، وجوهات، كم كم به همان كسى داده مى‏شود كه مرجع تقليد است و مراجع، علاوه بر اينكه مركز توجه عواطف بودند و امرشان مطاع بود، در نتيجه رسيدن سهم امام، امكانات جديدى براى اداره و توسعه حوزه‏هاى علميه يافتند و كم كم زعامت‏هاى بزرگ هم پديد آمد؛ تا در قرن اخير براى اولين بار، مرحوم آية الله ميرزا محمدحسن شيرازى (صاحب فتواى تحريم تنباكو) زعامت كلى پيدا كرد و اولين مظهر اين قدرت و رياست شد.

تاكنون كيفيت مصرف آن، كاملا به نظر شخصى كه وجوه به دست او مى‏رسد بستگى دارد و لذا خوب به مصرف رسيدنش، بستگى دارد به ميزان زهد و تقواى وى، حسن تشخيص او، و امكانات و قدرت حسن اجراى او.(110)

سهم امام بدين شيوه محاسن و معايبى دارد. حسنش اين است كه پشتوانه‏اش فقط ايمان و عقيده مردم است و چون مجتهدين شيعه بودجه خود را از دولت دريافت نمى‏كنند، استقلالشان در برابر دولتها محفوظ بوده، همواره قدرتى در برابر قدرت دولتها بوده‏اند و توانسته‏اند با انحرافات دولتها مبارزه كنند.

اما عيبش هم در همين است كه چون بايد و حسن ظن عوام را حفظ كنند، ناگزيرند سليقه و عقيده عوام را رعايت كنند و دچار عوام‏زدگى مى‏شوند.

اگر روحانيت ايران را با مصر مقايسه كنيم، مى‏بينيم كه در همين جهت، هر يك امتيازى بر ديگرى دارد؛ رئيس جامع ازهر به خاطر نداشتن بودجه مستقل - و نيز طرز تفكرى كه درباره اولى الامر دارند - از طرف رئيس جمهور انتخاب مى‏شود و لذا نمى‏تواند در مقابل دولت بايستد؛ در حالى كه رئيس حوزه علميه مى‏تواند در قضيه‏اى همچون مسأله تنباكو دولت را به زانو درآورد. اما از سوى ديگر روحانى مصرى چون معاش خود را به دست مردم نمى‏بيند، مجبور نيست به خاطر عوام، حقايق را كتمان كند. شيخ شلتوتى مى‏تواند طلسم هزار ساله‏اى را بشكند، اما روحانيت ما در اثر آفت عوام‏زدگى نميتواند پيشرو و هادى قافله باشد و مجبور است در عقب قافله شركت كند.

ويژگى عوام اين است كه به چيزى خو مى‏گيرد؛ بدون اين كه حق و باطل را تميز دهد؛ هميشه طرفدار حفظ وضع موجود است و با هر نوى به بهانه بدعت، مخالفت مى‏كند. اگر اين آفت در روحانيت ما نبود، كاملا روشن مى‏شد كه اسلام، در هر زمانى واقعا تازه است و حتى عميق‏ترين سيستمهاى اجتماعى قرن، قادر به رقابت با آن نيست.

حكومت عوام، منشأ رواج فراوان ريا و تظاهر و كتمان حقايق و شيوع عناوين شده، روحانيان آزادمرد ما را دلخون كرده و مى‏كند؛ و روحانيت عوام‏زده ما چاره‏اى ندارد از اين كه همواره سكون و مردگى را بر تحريك و پويايى ترجيح دهد كه در تاريخ معاصر خود نيز شاهد موارد متعددى بوده‏ايم كه حتى مراجع ما نيز از ترس عوام، از اقدامات اصلاحى خود منصرف شده‏اند.

حال، چاره چيست؟ كار معيشت را نمى‏توان ساده گرفت. معيشت از اركان اساسى حيات است كه اگر مختل باشد در ساير شؤون حياتى اثر مى‏گذارد. البته همواره افراد استثنايى بوده‏اند كه در شرايط سخت، عوض نشده‏اند؛ اما سخن در افراد عادى و معمولى است.

با نياز شديدى كه به متخصصين محض در كار دين داريم، نمى‏توانيم بگوييم: روحانيت ما بودجه عمومى نداشته باشد و از دسترنج خود زندگى كند. اگر هم متكى به دولت باشد، اگر چه حريتش محفوظ مى‏ماند، اما قدرت را از كف مى‏دهد و اگر به مردم متكى باشد، قدت به دست مى‏آورد، اما محكوم است كه حريتش را از دست بدهد.

به نظر ما صرف اتكاى بودجه روحانيت ايران به عقيده مردم، سبب ضعف آن نشده، بلكه سازمان نداشتن اين بودجه سبب اين نقص بزرگ شده و مى‏توان با سازمان دادن به آن، اين نقص را رفع كرد؛ تا روحانيت شيعه، هم قدرت داشته باشد هم حريت. اين سازمان دادن، مى‏تواند چنين باشد كه با ايجاد صندوق مشترك و دفتر و حساب در مراكز روحانيت به گونه‏اى عمل كرد كه احدى از روحانيون، مستقيما از دست مردم ارتزاق نكند، بلكه هر كس به تناسب خدمتى كه انجام مى‏دهد از آن صندوق؛ كه در اختيار مراجع و روحانيون رده اول است، معاش خود را دريافت كند.

اگر وضع اصلاح شود هم مراجع تقليد آزاد خواهند شد و هم مساجد، از صورت دكه كسب و در آمد، خارج خواهند شد و ديگر چنين ننگى براى جامعه شيعه نخواهد بود كه در مساجد بزرگ، هر كسى در گوشه‏اى اقامه جماعت كند!(111)

شايد كسى فكر كند كه در اين بحث از اثر شگفت‏انگيز ايمان و تقوا غافل بوده‏ايم و اين گفته‏ها فقط در مورد سازمان‏هاى اجتماعى دنيايى، صادق است؛ نه در سازمان روحانيت كه افراد متقى تشكيل شده است.

اما مى‏گويم چنين نيست؛ البته ايمان و تقوا بسيارى از مشكلات را حل مى‏كند؛ در سازمان‏هاى دولتى با همه تشكيلات عريض و طويلشان شاهد اين همه اختلاس هستيم؛ ما قبول داريم كه قدرت معنويت و دين است كه با اين همه بى‏نظمى، مانع متلاشى شدن روحانيت ما شده است، اما ما مى‏گوييم: بنا نيست كه ما ايمان و تقوا را جانشين همه چيز بدانيم؛ همان طور كه ايمان نمى‏تواند جانشين علم شود، نمى‏تواند جاى نظم و انضباط - كه يكى از اصول مقدس زندگى بشرى است - را بگيرد.

اگر ايمان، بعضى مفاسد بى نظمى را از بين برده، يادمان باشد كه بى نظمى در معيشت روحانيت، به مقياس بيشترى، اركان ايمان را متزلزل كرده است. موجب بسى تاسف است كه مردم ببينند، اطرافيان برخى مراجع تقليد، با اختلاس‏هاى كلان سهم امام زندگى بسيار مرفهى براى خود درست كرده‏اند، آيا اين مسأله به روحانيت ضربه نمى‏زند.

وعظ و تبليغ هم كه يكى ديگر از رشته‏هاى وابسته به روحانيت است، به نوعى ديگر گرفتار عوام‏زدگى است و آن، نه به خاطر سهم امام، بلكه به اين خاطر است كه اين كار رسما به صورت يك شغل در آمده است.

موضوعى كه همه انبياء به نقل قرآن از آن امتناع مى‏كردند، در ميان ما جارى و معمول است و معلوم است كه وقتى چيزى همچون عرضه كالا براى فروش شد، ديگر تابع ميل و خواسته مصرف كننده خواهد بود؛ نه تابع مصلحت وى.

من منكر وجود خطباى صالح و مصلحت انديش و خدمات آنها نيستم؛ بلكه مى‏گويم: سازمان روحانيت بايد خودش گروهى خطيب و واعظ با برنامه صحيح تربيت كند و زندگى آنها را اداره كند و آنها مزد و اجرى از رسالت خود نخواهند. اين عده آزادانديش، كافى است كه ديگران هم از آنها پيروى كنند.

اگر به خواست خدا مشكل مالى سازمان روحانيت ما حل شود، ساير نواقص به دنبال آن حل خواهد شد و اگر ما نكنيم، روزگار خواهد كرد.

سخنان ما بدين معنى نيست كه در افراد روحانى ما نسبت به ساير طبقات، نقيصه‏اى هست. بلكه خود اين سخنان، دليل آن است كه نويسنده، هر انتظارى دارد، از اين‏ها دارد. منظور نويسنده اين است كه با سازمان صحيح دادن به روحانيت، راه عملى شدن هدفهاى مقدس آنها فراهم گردد. به نظر من مادام كه اصلاح اساسى صورت نگرفته، وظيفه افراد اصلاح طلب، اين است كه زندگى خود را از شغل ديگرى تأمين كنند تا بتوانند آزاد فكر كنند و آزاد بگويند و مقدمات يك اصلاح اساسى را فراهم نمايند.

امروز ملت ما تشنه اصلاحات نابسامانيهاست و از طرفى مدعيان اصلاح‏طلبى كه - علاقه‏اى به ديانت ندارند - زيادند و در كمين احساسات نو و بلند نسل امروزند. اگر روحانيت به حاجتهاى صحيح اين ملت پاسخ مثبت ندهد، ملت به سوى آن قبله‏هاى نوظهور متوجه خواهد شد.

عده‏اى معتقدند سر و سامان دادن به سازمان روحانيت آرزويى بيهوده و همچون زنده كردن مرده است؛ اما من بر عكس، معتقدم كه روحانيت ما از لحاظ هسته اصلى از زنده‏ترين دستگاه‏هاست؛ درخت آفت زده است كه بايد آن را حفظ كرد، با آفاتش مبارزه كرد. نظر كسانى كه آن را درخت خشكيده‏اى مى‏دانند كه بايد ريشه كن شود، مردود مى‏دانم و تز اسلام منهاى روحانيت را همواره يك تز استعمارى دانسته‏ام و معتقدم هيچ چيز نمى‏تواند جانشين روحانيت ما بشود و حاملان فرهنگ اصيل و عميق اسلامى، تنها در ميان اين گروه يافت مى‏شوند. عقيده و اميدم به اصلاح روحانيت را از از اطلاعاتى كه درباره معارف غنى اسلام و شخصيتهاى لايق اين دستگاه دارم، الهام گرفته‏ام و عملا اين اصلاح واجب را نه تنها دور نمى‏دانم بلكه كاملا نزديك و قريب الوقوع مى‏بينم: انهم يرونه بعيدا و نريه قريبا(112) (113)