منتهى الامال
قسمت اول : باب ششم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۱ -


باب ششم : در تاريخ حضرت على بن الحسين زين العابدين عليه السلام

فـصـل اول : در بـيـان ولادت و اسـم و لقـب و كـنـيـت آن جـنـاب و شـرح حال والده آن حضرت است

بـدان كـه در تـاريـخ مـيـلاد آن حـضـرت اخـتـلاف بـسـيـار اسـت و شـايـد اصـح اقوال نيمه جمادى الا ولى سنه سى و شش و يا پنجم سنه سى و هشت بوده باشد.

والده مـكـرمـه آن حـضـرت عـليـا مـخـدره ( شهربانو ) دختر يزدجردبن شهرياربن پرويزبن هرمزبن انوشيروان پادشاه عجم بوده ، و بعضى به جاى شهربانو ( شاه زنان ) گفته اند.

چنانچه شيخنا الحرالعاملى در ( ارجوزه ) خود فرمود:

وَ اُمُّهُ ذاتُ الْعُلى وَ الْمُجْدِ شاهُ زَنان بِنْتُ يَزْدِجَرْدِ
وَ هُوَ ابْنُ شَهْريارٍ اِبْن كَسْرى ذُو سَوْدَدٍ لَيْسَ يَخافُ كَسْرى

علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعيون ) فرموده : ابن بابويه به سند معتبر از حـضـرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه عبداللّه بن عامر چون خراسان را فتح كـرد دو دخـتـر از يـزدجـرد پـادشـاه عـجـم گـرفت و براى عثمان فرستاد پس يكى را به حـضـرت امـام حسن عليه السلام و ديگرى را به حضرت امام حسين عليه السلام داد. و آن را كـه حـضـرت امـام حـسين عليه السلام گرفت حضرت امام زين العابدين عليه السلام از او بـه هـم رسـيـد و چـون آن حـضـرت از او مـتـولد شـد او بـه رحـمـت اليـه واصـل شـد. آن دخـتـر ديـگـر نـيـز در وقـت ولادت فـرزنـد اول وفات يافت ـ پس ، يكى از كنيزان حضرت امام حسين عليه السلام او را تربيت مى كرد و حـضـرت او را مـادر مـى گـفت و چون حضرت امام حسين عليه السلام شهيد شد حضرت امام زيـن العـابـديـن عـليـه السـلام او را بـه يكى از شيعيان خود تزويج كرد و به اين سبب شـهـرت كـرد كـه حـضرت امام زين العابدين عليه السلام مادر خود را به يكى از شيعيان خود تزويج نموده .

مـؤ لف ( علامه مجلسى رحمه اللّه ) گويد: اين حديث مخالفت دارد با آنچه گذشت در فصل اولاد حضرت امام حسين عليه السلام كه شهربانو را در زمان عمر آوردند و شايد يـكـى از روايـان اشـتباهى كرده باشد و آن روايت كه در آنجا واقع شده اشهر و اقوى است چنانكه قطب رواندى به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است .(1) كـه چـون دخـتـر يـزدجـردبـن شهريار آخرين پادشاهان عجم را براى عمر آوردنـد و داخـل مـديـنـه كـردنـد جـمـيـع دخـتـران مـديـنـه بـه تـمـاشـاى جـمـال او بـيـرون آمـدند و مسجد مدينه از شعاع روى او روشن شد. و چون عمر اراده كرد كه روى او بـبـيـنـد مـانـع شد و گفت : سياه باد روز هرمز كه تو دست به فرزند او دراز مى كـنـى . عـمـر گـفت : اين گبرزاده مرا دشنام مى دهد و خواست كه او را آزار كند، حضرت امير عـليـه السـلام فـرمـود كـه تو سخنى را كه نفهميدى چگونه دانستى كه دشنام است ، پس عمر امر كرد كه ندا كنند در ميان مردم و او را بفروشند. حضرت فرمود: جايز نيست فروختن دخـتـران پـادشـاهـان هر چند كافر باشند، و ليكن بر او عرض كن كه يكى از مسلمانان را خـود اخـتـيـار كـنـد و او را بـه تـزويـج كـنـى و مـهـر او را از عـطـاى بـيـت المال او حساب كنى .

عـمـر قـبـول كـرد و گـفت : يكى از اهل مجلس را اختيار كن ! آن سعادتمند آمد و دست بر دوش مـبـارك حـضرت امام حسين عليه السلام گذارد، پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام از او پرسيد به زبان فارسى كه چه نام دارى اى كنيزك ؟

عـرض كـرد: جهانشاه . حضرت فرمود: بلكه تو شهربانو به نام كرده اند، عرض كرد: ايـن نـام خـواهـر مـن است . حضرت باز به فارسى فرمود: راست گفتى ، پس رو كرد به حـضرت امام حسين عليه السلام و فرمود كه اين باسعادت را نيكو محافظت نما و احسان كن بـه سـوى او كـه فـرزنـدى از تـو بـه هـم خـواهـد رسـانـيـد كـه بـهـتـريـن اهـل زمـيـن بـاشـد بـعـد از تـو، ايـن مـادر اوصـياء ذريه طيبه من است ؛ پس حضرت امام زين العابدين عليه السلام از او به هم رسيد.

و روايـت كـرده اسـت كـه پيش از آنكه لشكر مسلمانان بر سر ايشان بروند شهربانو در خـواب ديـد كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم داخـل خـانـه او شـد با حضرت امام حسين عليه السلام و او را براى آن حضرت خواستگارى نـمـود و بـه او تزويج كرد. شهربانو گفت كه چون صبح شد محبت آن خورشيد فلك امامت در دل مـن جـا كـرد و پـيـوسـتـه در خـيـال آن حضرت بودم . چون شب ديگر به خواب رفتم حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـمـا السـلام را در خـواب ديدم كه به نزد من آمده و اسلام را بر من عـرضـه داشـت و مـن به دست مبارك آن حضرت در خواب مسلمان شدم ، پس فرمود كه در اين زودى لشكر مسلمانان بر پدر تو غالب خواهند شد و تو را اسير خواهند كرد و به زودى بـه فـرزند من حسين عليه السلام خواهى رسيد و خدا نخواهد گذارد كه كسى دست به تو بـرسـانـد تـا آن كـه بـه فرزند من برسى و حق تعالى مرا حفظ كرد كه هيچ كس به من دسـتـى نـرسـانيد تا آن كه مرا به مدينه آوردند و چون حضرت امام حسين عليه السلام را ديـدم دانـسـتـم كـه هـمـان اسـت كـه در خـواب بـا حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه نـزد مـن آمـده بـود و حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم مرا به عقد او در آورده بود و به اين سبب او را اختيار كردم .(2)

و شـيـخ مـفيد ـ رحمه اللّه ـ روايت كرده است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام حريث بن جابر را والى كرد در يكى از بلاد مشرق و او دو دختر يزدجرد را براى حضرت فرستاد، حـضـرت يكى را كه ( شاه زنان ) نام داشت به حضرت امام حسين عليه السلام داد و حـضـرت امـام زين العابدين عليه السلام از او به هم رسيد و ديگرى را به محمدبن ابى بـكـر داد و قـاسم جد مادرى حضرت صادق عليه السلام از او به هم رسيد. پس قاسم با امام زين العابدين عليه السلام خاله زاده بودند انتهى .(3)

و امّا كنى و اَلْقاب آن حضرت :

پـس بـدان كـه اشـهـر در كـنـيـت آن حضرت ، ابوالحسن و ابومحمد است و القاب مشهوره آن حضرت : زين العابدين و سيدالساجدين و العابدين و زكى و امين و سجّاد و ذوالثّفنات .

و نـقـش نـگـيـن آن جناب به روايت حضرت صادق عليه السلام ( اَلْحَمْدُللّهِ الْعَلِىّ ) بوده ، و به روايت امام محمد باقر عليه السلام ( اَلْعِزَّةُ لِلِّه ) و به روايت حضرت ابوالحسن موسى عليه السلام :

( خَزِىَ وَ شَقِىَّ قاتِلُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلىِ عليه السلام (4) )

ابـن بـابـويـه از حـضـرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كره است كه پدرم على بن الحـسـين عليه السلام هرگز ياد نكرد نعمتى از خدا را مگر آنكه سجده كرد براى شكر آن نـعـمـت ، و نـخـوانـد آيـه اى از كتاب خدا كه در آن سجده باشد مگر آنكه سجده مى كرد، و هـرگـاه حق تعالى از او بدى دفع مى كرد كه از او در بيم بود يا مكر مكر كننده اى را از او مى گردانيد، سجده مى كرد و هرگاه از نماز واجب فارغ مى شد، سجده مى كرد و هرگاه توفيق مى يافت كه ميان دو كس اصلاح كند، براى شكر آن سجده مى كرد و اثر سجده در جـمـيـع مـواضـع سـجـود آن حـضـرت بـود و به اين سبب آن حضرت را ( سجاد ) مى گفتند.(5)

و نـيـز از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه در مواضع سجده پدرم اثرهاى آشكار و برآمدگيها بود كه در هر سال دو مرتبه آنها را مى بريدند و در هر مرتبه ثفنه و بـرآمـدگـى پـنـج مـوضـع را مـى بـريـدنـد بـه ايـن سـبب آن حضرت را ذوالثفنات مى خواندند.(6)

مـؤ لف مـى گويد: كه اهل لغت گفته اند: ( ثفنه ) واحد ( ثَفِناتُ الْبَعير ) اسـت ، يـعنى آنچه بر زمين برسد از شتر چون بِخُسْبَدْ و غليظ شود و پينه بندد، مانند زانـوهـا و غـيـر آن و از ايـن مـعـلوم مـى شـود كـه پـيشانى و دو كف دست و زانوهاى مبارك آن حـضـرت از كـثـرت سـجده پينه مى بسته و مثل ثفنه شتر نمودار مى گشته است ، و در هر سال دو بار آنها را قطع مى كردند ديگر باره به هم مى رسيد!

ايـضـا روايـت كـرده اسـت كـه چـون زهـرى حـديـثى از حضرت على بن الحسين عليه السلام نـقـل مـى كرد و مى گفت : خبر داد مرا زين العابدين على بن الحسين عليه السلام سفيان بن عيينه پرسيد كه چرا آن حضرت را زين العابدين مى گويى ؟ گفت : براى آنكه شنيده ام از سـعـيـد بـن المـسـيـب كـه روايـت كـرد از ابـن عـبـاس كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم فرمود كه در روز قيامت منادى ندا كند كجا است زين العـابدين ؟ پس گويا مى بينم كه فرزندم على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليه السـلام در آن هـنـگـام بـا تـمـام وقـار و سـكـون صـفـوف اهل محشر را بشكافد و بيايد.(7)

و در ( كشف الغمّه ) است : كه سبب ملقّب شدن آن حضرت به لقب زين العابدين آن است كه شبى آن جناب در محراب عبادت به تهجّد ايستاده بود پس شيطان به صورت مار عـظـيـمـى ظـاهـر شـد كـه آن حـضـرت را از عـبـادت خـود مـشـغـول گـردانـد حـضرت به او ملتفت نشد پس آمد حضرت را متاءلم نمود و باز متوجه او نگرديد، پس چون فارغ شد از نماز خود دانست كه شيطان است ، او را سبّ كرد و لطمه زد و فـرمـود كـه دور شو اى ملعون ؛ و باز متوجه عبادت خود شد پس شنيد صداى هاتفى كه سه مرتبه او را ندا كرد:

( اَنـْتَ زَيـْنـُالْعابِدينَ ) ، تويى زينت عبادت كنندگان ، پس اين لقب ظاهر شد در ميان مردم و مشهور گشت .(8)

فصل دوم : در مكارم اخلاق امام زين العابدين عليه السلام است

و در آن چند خبر است : اول ـ در كظم غيظ آن حضرت است :

شيخ مفيد و غيره روايت كرده اند كه مردى از اهل بيت حضرت امام زين العابدين عليه السلام نـزد آن حـضـرت آمـد و به آن جناب ناسزا و دشنام گفت حضرت در جواب او چيزى نفرمود، پـس چـون آن مـرد بـرفـت بـا اهـل مجلس خود، فرمود كه شنيديد آنچه را ك اين شخص گفت الحال دوست دارم كه با من بياييد برويم نزد او تا بشنويد جواب مرا از دشنام او، گفتند مـى آيـيـم و مـا دوسـت مـى داشـتـيـم كـه جـواب او را مـى دادى ، پـس حـضرت نَعْلَيْن خود را برگرفت و حركت فرمود و مى خواند:

( وَ الْكاظِمينَ الْغِيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ ) (9)

رواى گـفـت : از خـوانـدن آن حضرت اين آيه شريفه را دانستم كه بد به او نخواهد گفت ، پـس آمـد تـا منزل آن مرد و صدا زد او را و فرمود به او بگوييد كه على بن الحسين است . چـون آن شـخـص شـنـيـد كه آن حضرت آمده است بيرون آمد مهيا براى شرّ، و شك نداشت كه آمـدن آن حضرت براى آن است كه مكافات كند بعض ‍ جسارتهاى او را. حضرت چون ديد او را فـرمود: اى برادر! تو آمدى نزد من و به من چنين و چنين گفتى ، پس هرگاه آنچه گفتى از بـدى در مـن اسـت از خـدا مـى خـواهـم كـه بـيـامرزد مرا، و اگر آنچه گفتى در من نيست حق تعالى بيامرزد تو را.

راوى گفت : آن مرد كه چنين شنيد ميان ديدگان آن حضرت را بوسيد و گفت : آنچه من گفتم در تـو نـيـسـت و مـن بـه ايـن بديها سزاوارترم ، راوى حديث گفت كه آن مرد حسن بن حسن ـ رحمه اللّه ـ بوده .(10)

دوم ـ صـاحـب ( كـشف الغمّه ) نقل كرده كه روزى آن حضرت از مسجد بيرون آمده بود مردى ملاقات كرد او را و دشنام و ناسزا گفت به آن جناب ، غلامان آن حضرت خواستند به او صـدمـتـى بـرسـانـنـد، فـرمـود: او را بـه حـال خود گذاريد! پس ‍ رو كرد به آن مرد و فرمود:

( مـا سـُتـِرَ عـَنْكَ مِنْ اَمْرنا اَكْثَرُ ) ؛ آنچه از كارهاى ما از تو پوشيده است بيشتر اسـت از آنـكـه تو بدانى و بگويى . پس از آن فرمود: آيا تو را حاجتى مى باشد كه در انـجـام آن تـو را اعـانـت كنيم ؟ آن مرد شرمسار شد، پس آن حضرت كسائى سياه مربع بر دوش داشـتـند نزد او افكندند و امر فرمودند كه هزار درهم به او بدهند، پس بعد از آن هر وقـت آن مـرد آن حـضـرت را مـى ديـد و مـى گـفـت : گـواهـى مـى دهـم كـه تـو از اولاد رسول خدايى صلى اللّه عليه و آله و سلم .(11)

سوم ـ و نيز روايت كرده كه وقتى جماعتى ميهمان آن حضرت بودند يك تن از خدام بشتافت و كبابى از تنور بيرون آورده با سيخ به حضور مبارك آورد، سيخ كباب از دست او افتاد بـر سـر كـودكـى از آن حـضـرت كـه در زيـر نـردبـان بود او را هلاك كرد. آن غلام سخت مـضطرب و متحير ماند، حضرت با و فرمود: اَنْتَ حرُّ؛ تو آزادى در راه خدا! تو اين كار را بـه عـمـد نـكـردى ، پـس امـر فرمود كه آن كودك را تجهيز كرده و دفن نمودند.(12)

چـهـارم ـ در كـتـب معتبره نقل شده كه آن حضرت وقتى مملوك خود را دو مرتبه خواند او جواب نـداد و چـون در مـرتـبه سوم جواب داد حضرت به او فرمود: اى پسرك من ! آيا صداى مرا نشيندى ؟ عرض كرد: شنيدم ، فرمود: پس چه شد تو را كه جواب مرا ندادى ؟ عرض كرد: چون از تو ايمن بودم ! فرمود:( اَلْحَمْدُللّه الّذى جَعَلَ مَْملُوكى يَاءمَنُنى ) ؛ حمد خداى را كه مملوك مرا از من ايمن گردانيد.(13)

پـنـجـم ـ نـيز روايت شده كه در هر ماهى آن حضرت كنيزان خود را مى خواند و مى فرمود من پـيـر شـده ام و قدرت برآوردن حاجت زنان را ندارم هر يك از شما خواسته باشد او را به شـوى دهـم و اگـر خـواهـد بـه فـروش آوردم و اگـر خـواهد آزادش ‍ فرمايم ، چون يكى از ايـشـان عـرض مـى كـرد، نخواهم ، حضرت سه دفعه مى گفت خداوندا گواه باش ، و اگر يـكـى خاموش مى ماند به زنان خويش مى فرمود از وى بپرسيد تا چه خواهد، پس به هر مراد او بود رفتار مى فرمود.(14)

شـشـم ـ شـيـخ صـدوق از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام روايـت كرده كه حضرت امام زين العـابـديـن عليه السلام سفر نمى كرد مگر با جماعتى كه نشناسند او را و شرط مى كرد بـر ايـشـان كـه خـدمت رفقا را در آنچه محتاجند به آن با آن حضرت باشد. چنان افتاد كه وقـتـى با قومى سفر كرد پس شناخت مردى آن حضرت را، به آن جماعت گفت : آيا مى دانيد كـيست اين مرد كه همسفر شما است ؟ گفتند: نه ، گفت : اين بزرگوار على بن الحسين عليه السـلام اسـت ! رفـقـا كـه ايـن شـنـيدند به يك دفعه از جاى خود برخاستند و دست و پاى مباركش ببوسيدند و عرض كردند: يابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده مى فـرمـودى كـه مـا را به آتش دوزخ بسوزانى هرگاه ندانسته از دست يا زبان ما جسارتى مى رفت آيا اَبَدُ الدَّهْر ما هلاك نمى گشتيم ! چه چيز شما را بر اين كار بداشت ؟ فرمود: من وقـتـى سـفـر كـردم بـا جـمـاعـتـى كـه مـرا مـى شـنـاخـتـنـد ايـشـان بـراى خـشـنـودى رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم زيـاده از آنـچـه مـن مستحق بودم با من عطوفت و مـهربانى كردند از اين روى ترسيدم كه شما نيز با من همان رفتار نماييد، پس پوشيده داشتن امر خود را دوست تر داشتم .(15)

هـفـتـم ـ و نـيـز از آن حـضـرت روايـت كـرده كـه در مـديـنـه مـردى بـطـّال بـود كـه بـه هزل و مزاح خود مردم مدينه را به خنده مى آورد، وقتى گفت : اين مرد يعنى على بن الحسين عليه السلام مرا درمانده و عاجز گردانيده و هيچ نتوانستم وى را به خـنـده افـكـنـم . تـا آنـكـه وقـتـى آن حضرت مى گذشت و دو تن از غلامانش در پشت سرش ‍ بـودنـد پـس آن مـرد بـطـّال آمـد و رداى آن حـضـرت را از در هزل و مزاح از دوش ‍ مباركش كشيد و برفت ، آن حضرت به هيچ وجه به او التفات ننمود، از پـى آن مـرد رفـتند و رداى مبارك را باز گرفتند و آوردند و بر دوش مباركش افكندند. حـضـرت فـرمـود: كـى بـود ايـن مـرد؟ عـرض كـردنـد: مـردى بطّال است كه اهل مدينه را از كار و كردار خود مى خنداند.

فرمود به او بگوييد اِنَّ للّه يَومَا يَخْسِرَ فيهِ الْمُبْطِلُونَ؛ يعنى خداى را روزيست كه در آن روز آنانكه عمر خود را به بطالت گذرانيده اند زيان مى برند.

هشتم ـ شيخ صدوق در كتاب ( خصال ) از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: پدرم حضرت على بن الحسين عليه السلام در هر شبانه روزى هزار ركعت نماز مى گزارد چنانكه اميرالمؤ منين عليه السلام نيز چنين بود، و از براى پدرم پانصد درخت خرما بود در نزد هر درختى دو ركعت نماز مى گذارد، و هنگامى كه به نماز مى ايستاد رنـگ مـبـاركـش مـتـغـيـر مـى گـشـت و حـالش نـزد خـداونـد جـليـل مـانـنـد بـنـدگان ذليل بود و اعضاى شريفش از خوف خدا مى لرزيد و نمازش نماز مودع بود يعنى مانند آنكه مى داند اين نماز آخر او است و بعد از آن ديگر نماز ممكن نخواهد بود او را.

و روزى در نماز ايستاده بود كه ردا از يك طرف دوش مباركش ساقط شد حضرت اعتنا نكرد و آن را درسـت نـفـرمـوده تـا نـمـازش تـمـام شـد بعضى از اصحاب آن حضرت از سبب بى التـفاتى به ردا پرسيد، فرمود: واى بر تو باد! آيا مى دانى نزد كى ايستاده بودم و بـا كـه تـكـلم مـى كـردم ؟ هـمـانـا قـبـول نـمـى شـود از نـمـاز بـنـده مـگـر آنـچـه كـه دل او بـا او هـمـراه باشد و به جاى ديگر نپردازد، آن مرد عرض كرد: پس ما هلاك شديم ، يـعنى از جهت اين نمازهاى بى حضور قلب كه به جا مى آوريم ، فرمود: نه چنين است ، حق تعالى تدارك خواهد فرمود نقصان آن را به نمازهاى نافله .

آن حضرت را حالت چنان بود كه در شبهاى تار انبانى بر دوش مى كشيد كه در آن كيسه هـاى دنـانـيـر و دراهـم بـود و به خانه هاى فقرا مى برد و بسا بود كه طعام يا هيزم بر دوش بـر مـى داشـت و بـه خـانـه هاى محتاجين مى برد و آنها نمى دانستند كه پرستارشان كـيـست ؛ تا زمانى كه آن حضرت از دنيا رحلت فرمود و آن عطايا و احسانها از ايشان مفقود شـد، دانستند كه آن شخص حضرت امام زين العابدين عليه السلام بوده و هنگامى كه جسد نـازنـيـنـش را از بـراى غـسـل بـرهـنـه كـردنـد و بـر مـغـسـل نـهـادنـد بر پشت مباركش از آن انبانهاى طعام كه بر دوش كشيده بود براى فقرا و ارامل و ايتام ، اثرها ديدند كه مانند زانوى شتر پينه بسته بود و همانا روزى آن حضرت از خـانـه بـيـرون رفـت . سـائلى بـه رداى آن حـضـرت كه از خز بود چسبيد و از دوش آن حـضـرت بـرداشـتـه شـد آن بـزرگـوار اعـتـنا به آن نكرد و از او درگذشت و بگذشت . و حال آن حضرت چنان بود كه جامه خز براى زمستان خود مى خريد چون تابستان مى شد آن را مـى فـروخـت و بهاى آن را تصدق مى فرمود، روز عرفه بود كه آن جناب نظر فرمود به جمعى كه از مردم سؤ ال مى كردند، فرمود به ايشان كه واى بر شما از غير خدا سؤ ال مـى كـنـيـد در مـثـل چـنـيـن روزى كـه رحـمـت واسـعـه الهـى بـه مـرتـبـه اى بـر مـردم نازل است كه اگر از خدا سؤ ال كنند در باب سعادت اطفالى كه در شكم مادران مى باشند هـر آيـنـه اميد است كه اجابت شود. و از اخلاق شريفه آن حضرت بود كه با مادر خود طعام مـيـل نـمـى فـرمود، به آن حضرت عرض كردند كه شما از تمام مردم در بِرّ به والدين و صـله رحـم سـبـقـت فـرمـوده ايـد جـهـت چـيـسـت كـه بـا مـادر خـود طـعـام ميل نمى فرماييد؟ فرمود كه خوشم نمى آيد كه دستم پيشى گيرد بر آن لقمه كه مادرم به آن توجه كرده و آن را براى خود اراده كرده !

روزى شـخـصـى بـه آن جـنـاب عـرض كـرد كـه يـابـن رسول اللّه ! من شما را به جهت خدا دوست مى دارم ، آن حضرت فرمود: خداوندا! من پناه مى بـرم بـه تـو از آنـكـه مـردم مـرا بـه جـهـت تو دوست داشته باشند و تو مرا دشمن داشته بـاشـى ، و آن حـضرت را ناقه اى بود كه بيست حج بر آن گذاشته بود و يك تازيانه بـر آن نـزده بـود، هنگامى كه آن شتر بمرد به امر آن حضرت او را در خاك پنهان كردند تا درندگان جثّه او را نخورند.

روزى از يـكـى از كـنـيـزان آن جـنـاب پـرسـيـدنـد كـه از حـال آقـاى خـود بـراى مـا نـقـل كـن گـفـت : مـخـتـصـر بـگـويـم يـا مـُطـَوَّل ؟ گـفـتـند: مختصر بگو، هيچ گاهى روز طعام از براى او حاضر نكردم براى آنكه روزه بـود، و هـيـچ شـبى براى او رختخواب پهن نكردم از جهت آنكه براى خدا شب زنده دار بود.

روزى آن حـضـرت بـه جـمـاعـتـى گـذشـتـنـد كـه بـه غـيـبـت آن حـضـرت مشغول بودند آن حضرت در نزد ايشان ايستاد و فرمود: اگر راست مى گوييد در اين عيبها كه براى من ذكر مى كنيد خدا مرا بيامرزد و اگر دروغ مى گوييد خدا شما را بيامرزد.

و هرگاه طالب علمى به خدمت آن حضرت مى آمد و مى فرمود:

( مَرْحَبَا بِوَصَيّةِ رَسُولَ اللّهِ صَلَى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمْ )

آنـگـاه مـى فـرمـود: بـه درسـتـى كـه طـالب عـلم وقـتـى كـه از منزل خويش بيرون مى رود پاى خود را نمى گذارد بر هيچ تر و خشكى از زمين مگر اينكه تا هفتم زمين از براى او تسبيح مى كنند.

و آن حـضرت كفالت مى نمود صد خانواده از فقراء مدينه را و دوست مى داشت كه يتيمان و مـردمـان نـابينا و اشخاص عاجز و زمين گير و مساكين كه براى معيشت خود تدبيرى ندارند بر طعام آن حضرت حاضر شوند و آن بزرگوار به دست خويش به ايشان طعام مرحمت مى فـرمـود و هر كدام از ايشان صاحب عيال بودند براى آنها نيز طعام روانه مى فرمود و هيچ طعامى ميل نمى فرمود مگر آنكه مثل آن را تصدق مى فرمود.

در هـر سـال هـفت ثفنه ، يعنى برآمدگى و پينه از مواضع سجده آن جناب از كثرت نماز و سـجـده آن بـزرگـوار سـاقـط مـى شـد و آنـها را جمع مى نمود تا وقتى كه از دنيا رحلت فـرمـود بـا آن جـنـاب دفـن كـردنـد. و هـمـانـا بـر پـدر بـزرگـوار خـود بـيـسـت سـال گـريـسـت ، و در پـيـش آن حضرت طعامى نگذاشتند مگر آنكه گريست تا آنكه وقتى يـكـى از غـلامـانـش عـرض كـرد كـه اى آقاى من ! وقت آن نشد كه اندوه شما برطرف شود؟ فرمود: واى بر تو! يعقوب پيغبر عليه السلام دوازده پسر داشت خداوند تعالى يكى از آنـهـا را از او پـنـهـان كرد آنقدر بر او گريست تا چشماش از كثرت گريه سفيد شد و از بـسـيـارى حـزن و انـدوه بـر پـسـرش مـوهـاى سـرش سـفـيـد گـشـت و قـدش ‍ خـمـيـده شد و حال آنكه فرزندش در دنيا زنده بود و من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و عمو و هفده نـفـر از اهل بيت خود را كه شهيد گشته بودند و جسدهاى نازنين ايشان بر زمين افتاده بود پس چگونه اندوه بر من برطرف شود؟!(16)

نـهـم ـ روايـت شده كه چون تاريكى شب دامن بگسترانيدى و چشمها به خواب شدى حضرت امـام زيـن العـابـديـن عـليـه السـلام در مـنـزل خـود بـه پـا شـدى و آنـچـه از قـوت اهل خانه زياده آمده بود در انبانى كرده بر دوش برداشته و به خانه هاى فقراء مدينه رو نـهـادى در حـالتـى كه صورت مباركش را پوشيده بود بر ايشان قسمت مى فرمود و بسا كه فقراء بر در سراهاى خود به انتظار قدوم مباركش ايستاده بودند و چون آن حضرت را مى ديدند با هم بشارت همى دادند و مى گفتند كه صاحب انبان رسيد.(17)

دهم ـ از ( دعوات راوندى ) نقل است كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: پـدرم عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السلام فرمود: وقتى مرض شديدى مرا عارض شد، پدرم فـرمود: به چه مايل هستى ؟ گفتم : ميل دارم كه چنان باشم كه اختيار نكنم چيزى را بر آن چيزى كه حق تعالى براى من مقرر داشته و اختيار فرموده .

( فـَقـالَ لى : اَحـْسـَنـْتَ ضـاهـَيـْتَ اِبـْراهـيـمَ الْخـَليـلَ عـليـه السـلام حـَيـْثُ قـالَ جـَبـْرَئيل عليه السلام : هَلْ مِنْ حاجَةٍ؟ فَقالَ: لااَقْتَرِحُ عَلى رَبّى بَلْ حَسْبِىَ اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ؛ )

يـعـنـى پـدرم فـرمـود: نـيـكـو گـفـتـى شـبـيـه بـه ابـراهـيـم خـليل عليه السلام شدى هنگامى كه جبرئيل گفت آيا حاجتى دارى ؟ فرمود: تحكم نمى كنم بر رب خود بلكه خدا كافى است و نيكو وكيلى است .(18)

يـازدهـم ـ ابـن اثـيـر در ( كـامـل التـواريـخ ) نـقـل كـرده كـه چـون اهـل مـديـنـه بـيـعـت يـزيـد را شـكـسـتـد و عـامـل يـزيـد و بـنـى اميه را از مدينه بيرون كردند، مروان نزد عبداللّه بن عمر آمد و از او درخـواسـت نـمـود كـه عـيـال خـود را نـزد او گـذارد تـا آنـكـه از آسـيـب اهـل مـديـنـه مـحفوظ بماند، ابن عمر قبول نكرد مروان خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السلام رسيد و استدعا كرد كه حرم خود را در حرم آن حضرت درآورد كه در سايه عطوفت آن جـناب محفوظ و مصون بماند، آن جناب قبول فرمود! مروان زوجه خود عايشه دختر عثمان بن عفان را با حرم خود فرستاد خدمت حضرت على بن الحسين عليه السلام آن جناب به جهت صيانت آنها ايشان را با حرم خود از مدينه بيرون برد به ينبع ، و به قولى حرم مروان را بـه طـائف روانـه فرمود و همراه كرد با ايشان پسر گرامى خود عبداللّه را.(19)

next page

fehrest page

back page