منتهى الامال
قسمت اول : باب سـوّم

مرحوم حاج شيخ عباس قمى

- ۹ -


مرد نامرئى

و در كـتـاب (بـحـارالانـوار) از كـتـاب (اخـتـصـاص ) نقل شده كه در ايّامى كه زياد بن ابيه در طلب رشيد هجرى بود، رُشيد خود را پنهان كرده و مختفى مى زيست ، روزى (اَبُو اراكَه ) كه يكى از بزرگان شيعه است بر در خانه خود نـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش ، ديـد كـه رُشـَيـد پـيـدا شـد و داخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراكـه ) از ايـن كـار رشـيـد تـرسـيـد بـرخـاسـت بـه دنـبـال او رفـت و به او گفت كه واى بر تو اى رشيد! از اين كار مرا به كشتن درآوردى و بـچـه هاى مرا يتيم نمودى . گفت : مگر چه شده ؟ گفت : براى آنكه زياد بن ابيه در طلب تـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانيه و آشكار داخل شدى و اشخاصى كه نزد من بودند ترا ديـدند؛ گفت : هيچ يك از ايشان مرا نديد. (ابواراكه ) گفت : با اين همه با من استهزاء و مـسـخـرگـى مى كنى ؟ پس گرفت رُشيد را و او را محكم ببست و در خانه كرده و دَرْ را بر روى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد كه شيخى داخـل مـنزل من شد آيا به نظر شما هم آمد؟ ايشان گفتند:ما احدى را نديديم ! (ابواراكه ) بـراى احـتـياط مكرّر از ايشان همين را پرسيد ايشان همان جواب دادند. (ابو اراكه ) ساكت شـد لكـن تـرسـيـد كـه غـيـر ايـشـان او را ديده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زياد بن ابيه تـجسّس نمايد هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ايشان را كه رُشَيْد نزد اوست ، پس او را به ايـشـان بـدهـد؛ پـس سلام كرد بر زياد و نشست و مابين او و زياد دوستى بود، پس در اين حال كه با هم صحبت مى كردند (ابواراكه ) ديد كه رُشَيْد سوار بر استر او شده و رو كـرده بـه مـجـلس (زيـاد) مـى آيـد ابوارا كه از ديدن رُشَيد رنگش تغيير كرد و متحيّر و سـرگـشـتـه مـاند و يقين به هلاكت خويش ‍ نمود، آنگاه ديد كه رُشيد از استر پياده گشت و بـه نـزد زيـاد آمـد و بـر او سـلام كـرد زيـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسيد و شروع كرد از او احوال پرسيدن كه چگونه آمدى با كى آمدى در راه بر تو چه گـذشـت و گـرفـت ريـش او را، پـس رُشـيـد زمـانـى مـكـث كـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت . (ابـواراكـه ) از زيـاد پـرسـيد كه اين شيخ كى بود؟ زياد گفت : يكى از برادران ما از اهـل شـام بـود كـه بـراى زيـارت مـا از شـام آمـده : (ابـواراكه ) از مجلس برخاست و به مـنزل خويش رفت رُشَيد را ديد كه به همان حال است كه او را گذاشته و رفته بود، پس بـا او گـفت : الحال كه نزد تو چنين علم و توانائى است كه من مشاهده كردم پس هركار كه خواهى بكن و هر وقت كه خواستى به منزل من بيا.(186)

فـقـيـر گويد: كه (ابواراكه ) مذكور يكى از خواصّ اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالك اشـتـر و كـُمـَيـْل بـن زيـاد و آلِ اَبـُواَراكـَه مـشهورند در رجال شيعه و آنچه كرد ابواراكه نسبت به رُشـيـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلكه از ترس بر جان خود بود؛ زيرا كه (زيـاد) سـخـت در طـلب رُشـَيـْد و امـثـال او از شـيـعـيـان بـود و در صـدد تـعـذيـب و قتل ايشان بود و همچنين كسانى كه اعانت ايشان كنند يا ايشان را پناه دهند و ميهمان كنند.

شرح حال زيد بن صوحان

شـشم : زيد بن صُوْحان العبدى ، در (مجالس ) است كه در كتاب (خلاصه ) مذكور است كـه او از اَبـدال و اصـحـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـود و در حـرب جـمـل شـهيد شد؛(187) و شيخ ابوعمرو كَشّى روايت نموده كه چون زيد را زخم كـارى رسـيـد و از پـشـت اسـب بـر زمين افتاد حضرت امير عليه السّلام بر بالين او آمد و فرمود: يا زيد!

رَحِمَكَ اللّهُ كُنْتَ خَفيفَ الْمَؤ نَهِ عَظيمَ الْمَعُونَةِ؛

يـعـنى رحمت خدابر تو باد كه مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنيوى ، ترا اندك بود و معونه و امـداد تـو در ديـن بـسـيـار بـود. پس زيد سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت : خـداى تـعـالى جـزاى خـيـر دهـد تـرا اى امـيرالمؤ منين ، واللّه ! ندانستم ترا مگر عليم به خـداونـد تـعـالى ، بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـه هـمـراهـى تـو بـا دشـمـنـان تـو از روى جهل مقاتله نكردم ليكن چون حديث غدير را كه در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنيده بودم و از آنـجـا وخـامـت عـاقـبـت كـسى كه ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس كراهت داشتم كه ترا مـخـذول و تـنـهـا بـگـذارم تـا مـبـادا خـداى تـعـالى مـرا مـخـذول سـازد. و از فـضل بن شاذان روايت نموده كه زيد از رؤ ساى تابعين و زُهّاد ايشان بود و چون عايشه به بصره رسيد به او كتابتى نوشت كه :

مـِنْ عـايـِشـَةَ زَوْجـَةِ النَّبـِىِّ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلامِّل ى اِبـْنـِه ا زَيـْدِ بـْنِ صـُوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اكَ كِتابي هذا فَاجْلِسْ في بَيْتِكَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَيْهِ حَتّى يَاْتِيَكَ اَمْري ؛

يعنى اين كتابتى است از عايشه زوجه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم به فرزند او زيـد بن صُوْحان خالص الاعتقاد بايد كه چون اين كتابت به تو رسد مردمان كوفه را از نصرت و همراهى على بن ابى طالب عليه السّلام بازدارى تا ديگر امر من به تو رسد. چـون زيـد كـتـابـت را بـخـواند جواب نوشت كه ما را امر كرده اى به چيزى كه به غير آن ماءموريم و خود ترك چيزى كرده اى كه به آن ماءمورى والسلام .(188)

فقير گويد: كه (مسجد زيد) يكى از مساجد شريفه كوفه است و دعاى او كه در نماز شب مى خوانده معروف است و ما در (مفاتيح ) ذكر كرديم .(189)

روايت است كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود كه عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد.(190)

شرح حال سليمان بن صُرد

هـفـتـم : سـليـمـان بـن صـُرد الخـزاعـى ، اسـم او در جـاهـليـّت يـسـار بـوده ، رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم او را سـليـمـان نـام نـهـاده ، مـردى جـليـل و فاضل بوده در كوفه سكونت اختيار كرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سيّد قوم خود بوده و در صِفّين ملازم ركاب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و در آنجا حوشب ذى ظـليـم بـه دسـت وى كـشـتـه گـشـت و او هـمان كس است كه شيعيان كوفه بعد از وفات معاويه در خانه وى جمع شدند و كاغذ براى امام حسين عليه السّلام نوشتند و آن حضرت را به كوفه دعوت كردند ولكن در ركاب سيد الشهداء عليه السّلام حاضر نگشت و از فيض شـهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشيمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت كمر استوار كرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَيَّب بن نَجَبَه فـَزارى و عـبـداللّه بـن سـعـد بـن نـُفـَيـْل عـضـدى و عـبـداللّه بـن وال تـمـيمى و رِفاعَة بن شَدّاد بجلى و جمعى از شيعيان كوفه كه آنها را توّابين گويند به جهت خونخواهى امام حسين عليه السّلام از بنى اميّه به سمت شام حركت كردند و در (عين ورده ) كـه شـهـرى اسـت از بلاد جزيره با لشكر شام تلاقى كردند و شاميان سى هزار تـن بـودنـد كـه بـه سـركـردگـى ابـن زيـاد و حـُصـيـن بـن نـُمـيـر و شـُراحـيل بن ذى الكلاع حِمْيَرى به جهت قتال شيعيان از شام حركت كرده بودند، پس مابين ايشان جنگ عظيمى واقع شد و سليمان به تير حُصين بن نمير شهيد شد و پس از آن مسيّب كشته شد، شيعيان كه چنين ديدند يكباره دست از جان بشستند و غلاف شمشيرها را شكستند و مشغول جنگ شدند و در اين حال پانصد تن از شيعيان بصره به يارى ايشان رسيدند پاى اصـطـبـار استوار نهادند و پيوسته قتال مى كردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْريطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنكه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشكر شيعه كشته شدند مابقى چـون تـاب مـقـاومـت در خـود نديدند روى به هزيمت نهادند و به بلاد خويش ملحق شدند. و شـيـخ ابـن نـمـا در (شـرح الثار) كيفيّت شهادت سليمان را ذكر كرده و در آخرش گفته :فـَلَقـَدْ بـَذَلَ فـى اَهـْلِ الثـّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَيْنِ الْبَيْتَيْنِ حَيْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَيْبِ وَالشَّيْنِ.

شعر :

قَضى سُلَيْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا اِلى جِنانٍ وَرَحْمَةِ الْباري

مَضى حَميدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ وَاَخَذِهِ لِلْحُسَيْنِ بِالّثارِ(191)

و در حديث مفضّل طويل در رجعت اشاره به مدح او شده .

شرح حال سهل بن حُنَيف

هـشـتـم : سـهـل بـن حـُنـَيْف انصارى (به ضم حاء) برادر عثمان بن حُنَيْف است كه بيايد ذكرش ، از اَجِلاّ ء صحابه و از دوستان با اخلاص حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ، در بَدْر و اُحُد حاضر بوده و در اُحُد مردانگى ها نموده و در صفّين ملازمت ركاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام داشـته و بعد از مراجعت آن حضرت از صفّين در كوفه وفات كرد، حضرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام فرمود: لَوْ اَحَبَّنى جَبَلٌ لَتَهافَتْ؛ يعنى اگر كوه مرا دوست دارد هـر آيـنـه پـاره پـاره شـود؛ زيـرا بـلا و امـتـحـان خـاصّ دوسـتـان اهـل بـيـت اسـت . و آن جـنـاب او را كـفـن كرد در بُرْد اَحْمَر حبره و در نماز بر او بيست و پنج مـرتـبـه تـكـبـيـر گـفـت و فـرمـود كـه اگـر هـفـتـاد تـكـبـيـر بـر او بـگـويـم اهـليـّت آن دارد.(192)

و در (مـجـالس ) اسـت كه صاحب (استيعاب ) آورده كه او در جميع غزوات و مشاهد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم حاضر گرديده و در جنگ احد كه اكثر صحابه فرار بـرقـرار اخـتـيـار نـمـوده ثـبات قدم ورزيده به رَمْىِ سهام اَعدا را از حرم سيد اَنام دور مى سـاخـت و بـعـد از آن در سـلك اصـحـاب حـضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام منتظم بوده و آن حـضـرت در وقـت خـروج بـه حـرب جمل ، او را در مدينه خليفه و نائب خود نموده و در حرب صفّين با آن حضرت طريق مجاهده پيموده و حكومت فارس بعضى اوقات به او متعلق بوده پـس آن حـضـرت بـه واسـطـه نـاسـازگـارى اهـل آنـجـا او را معزول نمود و (زياد) را والى آنجا ساخت .(193)

شرح حال صَعْصَعْة بن صُوْحان

نـهم :صَعْصَعَة بْن صُوْحانِ العبدى ، در (مجالس ) است كه در كتاب (خلاصه ) مذكور اسـت كه او از اكابر اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام بود، و از حضرت امام جعفر صادق عـليـه السـّلام مروى است كه در ميان اصحاب حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كسى نبود كه حق آن حضرت را چنانكه سزاوار است داند مگر صعصعه و اصحاب او؛ چنانچه ابن داود گفته ، همين قدر بس است در عُلوّ قدر و شرف او.(194)

و در كتاب (استيعاب ) مسطور است كه صعصعة بن صوحان عبدى در عهد حضرت رسالت صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـسلمان بود امّا آن حضرت را، به واسطه مانعى نديد و از جـمـله بـزرگـان قـوم خـود عـبـدالقـيـس بـود و فـصـيـح و خـطـيـب و زبـان آور و ديـنـدار و فـاضـل و بـليـغ بود و او و برادر او زيدبن صُوْحان در زمره اصحاب اميرالمؤ منين عليه السـّلام شـمـرده مـى شـونـد. و روايـت نـمـوده كـه ابـومـوسـى اشـعـرى كـه عـامـل عـمـر بـود هـزار هـزار درهـم مـال نـزد عـمـر فـرسـتـاد عـمـر آن مال را بر مسلمانان قسمت كرد چون پاره اى از آن بماند عمر برخاست و خطبه اى انشاد كرد و گـفـت : بـدانـيـد اى مـردم كـه از اين مال بعد از حقوق مردم ، فَضْلَه و بقيه مانده چه مى گوئيد در آن ؟ پس صَعْصَعه برخاست و او در آن وقت جوانى اَمْرد بود گفت : اى اميرالمؤ مـنـيـن ! مـشـورت در چـيـزى بـايـد كـرد كـه قـرآن در بـيـان حـكـم آن نازل نشده باشد. و چون قرآن موضع آن را مُبيّن ساخته تو آن را به جاى آن وضع كن ؛ پـس عـمـر گـفت : راست گفتى ، تو از منى و من از توام ؛ آنگاه آن بقيه را در ميان مسلمانان قسمت نمود.(195)

شـيـخ ابـوعـمـرو كـَشّى روايت نمود كه صعصعه وقتى بيمار بود و حضرت اميرالمؤ منين عـلى عـليـه السـّلام بـه عـيـادت او تـشـريـف بـردنـد و در آن حـال بـه او گـفـتـنـد كـه اى صـعصعه عيادت مرا نسبت به خود موجب زيادتى بر قوم خود نـسازى ، صعصعه گفت : بلى ، واللّه ! من آن را منّتى و فضلى از خداى تعالى نسبت به خـود مـى دانـم . و هـمچنين روايت نموده كه چون معاويه به كوفه آمد جمعى از مردم آنجا كه حـضـرت امـام حـسـن عـليـه السـّلام از مـعـاويـه جـهـت ايشان امان گرفته بود به مجلس ‍ او درآمدند، صعصعه نيز چون از آن جماعت بود به مجلس درآمد، چون نظر معاويه بر او افتاد گفت : به خدا سوگند! اى صعصعه كه نمى خواستم تو در امان من درآئى ، صعصعه گفت : بـه خدا سوگند كه من نمى خواستم كه ترا نام به خلافت برم ، آنگاه به اسم خلافت بـر او سـلام كـرد و بـنـشست . معاويه گفت : اگر تو بر خلافت من صادقى بر منبر رو و عـلى را لعـن كـن ، صعصعه متوجّه مسجد شد و بر منبر رفت و حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى ادا كرد، آنگاه گفت : اى گروه حاضران ! از پيش كسى مى آيم كه شرّ خود را مقدم داشته و خير خود را مؤ خّر داشته و مرا امر كرده كه على بن ابى طالب را لعنت كنم پس او را لعنت كنيد لَعَنَهُ اللّهُ. اهل مسجد آواز به آمين برداشتند؛ آنگاه صعصعه نزد معاويه رفـت و او را بـه آنچه بر منبر گفته بود اِخبار نمود، معاويه گفت : واللّه كه تو به آن عبارت لعن مرا قصد نموده بودى ؛ يك بار ديگر بايد رفت و تصريح به لعن على كرد. پـس صـعـصـعـه بازگشت و بر منبر آمد و گفت : معاويه مرا امر كرده كه لعن على بن ابى طـالب كـنم ، اينك من لعن مى كنم آن كس را كه لعن على بن ابى طالب كند. حاضران مسجد ديـگـر بار آواز به آمين برداشتند و چون معاويه از آن خبردار شد و دانست كه لعن حضرت امير او نخواهد كرد، فرمود تا از كوفه او را اخراج كردند.(196)

شرح حال ابوالا سود دُئلى

دهم : ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلى بصرى است كه از شُعرا اسلام و از شيعيان اميرالمؤ منين و حاضر شدگان در صِفّين بوده است و او همان است كه وضع (علم نحو) نموده بعد از آنـكـه اصـلش را از امـيرالمؤ منين عليه السّلام اخذ نموده و اوست كه قرآن مجيد را اعراب كرده به نقطه در زمان زياد بن ابيه . وقتى معاويه براى او هديّه فرستاد كه از جمله آن حـلوائى بـود بـراى آنـكـه او را از محبّت اميرالمؤ منين عليه السّلام منحرف كند دخترش كه به سن پنج سالگى يا شش سالگى بود مقدارى از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت ، ابوالا سود گفت : اى دختر! اين حلوا را معاويه براى ما فرستاده كه ما را از ولاى اميرالمؤ منين عليه السّلام برگرداند. دخترك گفت :

قَبَّحَهُ اللّهُ يَخْدَعُن ا عَنِ السَّيِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآكِلِه .

چپس خود را معالجه كرد تا آنچه خورده بود قى كرد و اين شعر بگفت :

شعر :

اءَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ يابْنَ هِنْدٍ نَبيعُ عَلَيْكَ اَحْسابا وَدينا

مَعاذَ اللّهِ كَيْفَ يَكُونُ ه ذا وَمَوْلي نا اميرُالمُؤْمنينا(197)

بـالجـمـله ؛ ابـوالا سـود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفات كـرد و ابـن شـهـر آشـوب و جـمـعـى ديـگـر ذكـر كـرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثيه اميرالمؤ منين عليه السّلام و اوّل آن مرثيه اين است :

شعر :

الاّ يا عَيْنُ جُودي فَاسْعَدينا الا فَابْكي اَميرَ المُؤ منينا(198)

و ابـوالا سـود شـاعـرى طـليـق اللسـان و سـريـع الجـواب بـوده ؛ زمـخـشـرى نـقـل كـرده كـه زيـاد بـن ابـيـه ابوالا سود را گفت كه با دوستى على چگونه اى ؟ گفت : چـنـانـچـه تـو در دوسـتـى مـعـاويـه باشى لكن من در دوستى ثواب اُخروى خواهم و تو از دوستى معاويه حُطام دُنيوى جوئى و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدى كرب است :

شعر :

خَليلا نِ مُخْتَلِفٌ شَاءْنن ا اُريدُ الْعَلاءَ وَيَهْوِى السَّمَنَ

اُحِبُّ دِم آءَ بَنى م الِكِ وَر اقَ المُعَلّى بَياضَ اللَّبَنِ(199)

و هم زمخشرى اين شعر را از او روايت كرده :

شعر :

اَمُفَنّدي في حُبِّ آلِ محمّد حَجَرٌ بِفيكَ فَدَعْ مَلا مَكَ اَوْزِد

مَنْ لَمْ يَكُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِكا فَلْيَعْتَرِفْ بِوِلا دَةٍ لَمْ تُرْشَدِ(200)

شرح حال عبداللّه بن ابى طلحه

يـازدهـم : عـبداللّه بن ابى طلحة از نيكان اصحاب اميرالمؤ منين عليه السّلام است و او همان اسـت كـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم دعا كرده براى او در وقت حامله شدن مادر او بـه او؛ چـه آنـكـه مـادر او هـمـان مـادر انـس بـن مـالك اسـت و او افـضـل زنـهاى انصار بوده و چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه تـشـريـف آورد هـر كسى براى آن جناب هديّه آورد؛ مادر اَنس دست انس را گرفت به خدمت آن حـضـرت بـرد و گـفـت : يـا رسـول اللّه ! من چيزى نداشتم هديّه به خدمت شما آورم جز اين پسرم ، پس او در خدمت شما باشد و خدمت بكند؛ پس انس ‍ خادم آن حضرت شد و مادر انس را بـعـد از مالك پدر انس ، ابوطلحه مالك شد و ابوطلحه از اَخيار انصار بود؛ شبها قائم و روزهـا صـائم بـود و مـلكـى داشـت روزهـا در آن عمل مى كرد و حق تعالى از مادر انس به او فـرزنـدى داده بـود آن پـسـر نـاخـوش شـد ابـوطـلحـه شـبـهـا كـه بـه خـانـه مـى آمـد احـوال او را مـى پـرسـيـد، و بـه او نـظـر مـى كـرد تا آنكه در يكى از روزها وفات كرد، ابوطلحه شب كه به خانه آمد احوال بچه را پرسيد، مادرش گفت : امشب بچه ساكن و راحت شـده ! ابـوطـلحـه خوشحال شد پس آن شب را با مادر بچه مقاربت نمود همين كه صبح شد مـادر طـفـل به ابوطلحه گفت كه اگر يكى از همسايگان به قومى چيزى را عاريه بدهد و ايـشان به آن عاريه تمتع برند و چون عاريه را صاحبش پس گرفت آن قوم شروع كنند بـه گـريـستن حال ايشان چگونه است ؟ گفت : ايشان مَجانين مى باشند. گفت : پس ملاحظه كـن مـا مـجـانـيـن نـبـاشـيـم ، پسرت وفات كرد و آن عاريه بود خدا گرفت پس صبر كن و تـسـليـم بـاش از بـراى خـدا و او را دفـن كـن . ابـوطـلحـه ايـن مـطـلب را بـراى رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرد، آن جناب از امر آن زن تعجّب كرد و دعا كرد براى او و گفت : اَللّهُمَّ بارِكْ لَهُما فى لَيْلَتِها. و از آن شب آبستن شد به عبداللّه و چـون عـبـداللّه مـتـولّد شـد او را در خـرقـه پـيـچـيـد و بـه اَنـَس داد كـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم برد، آن جناب كام عبداللّه را برداشت و در حق او دعا فرمود، لاجَرَم عبداللّه از افضل ابناء انصار گشت .(201)

شرح حال عبداللّه بن بُديل

دوازدهم : عبداللّه بُدَيل بن ورقاء الخزاعى ، قاضى نوراللّه گفت كه در كتاب (استيعاب ) مـذكـور اسـت كـه عـبداللّه با پدر خود پيش از فتح مكّه مسلمان شدند و او بزرگ خزاعه بـود و خـُزاعـه عـَيـْبـَه حـضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم يعنى موضع سرّ آن حـضـرت بـودنـد. عـبـداللّه در غـزاى حـُنـَيـْن وطـائف و تـَبـوك حاضر بود و او را قدر و بـزرگـى تـمـام بود و در حرب صفّين با برادرش عبدالرحمن شهيد شد و در آن روز امير پـيـادگان لشكر حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام بود و از اكابر اصحاب او بود. و از شـعـبى روايت كرده كه عبداللّه بن بديل در حرب صفيّن دو زره پوشيده بود و دو شمشير داشت و اهل شام را به شمشير مى زد و مى گفت :

شعر :

لَمْ يَبْقَ اِلا النَّصْرُوَ التَّوَكُّلُ ثُمَّ الَّتمَشّي فِي الرَّعيلِ الاَوَّلِ

مَشْىَ الْجِمالِ فى حِياضِ المَنْهَلِ وَاللّهُ يَقْضْي مايَشآءُ وَيَفْعَلُ

و همچنان شمشير مى زد و مبارز مى انداخت تا به معاويه رسيد و او را از جاى خود برداشت و اصحاب او را كه در حوالى او بودند متفرق ساخت بعد از آن اصحاب او اتّفاق نموده او را سـنـگ بـاران كـردند و تير و شمشير در او ريختند تا شهيد شد. پس ‍ معاويه و عبداللّه بـن عـامر كه با هم ايستاده بودند بر سر كشته او آمدند و عبداللّه عامر عمامه خود را فى الحال بر روى او پوشيد و رحمت بر او كرد و معاويه به قصد آنكه گوش و بينى او را بـبـرد فـرمـود كه روى او را باز كنند، عبداللّه قسم ياد كرد كه تا جان در بدن من باشد نخواهم گذاشت كه به او تعرّضى رسانيد، معاويه گفت : روى او را باز كنيد كه ما او را بـه عـبـداللّه عـامـر بـخـشـيـديـم ، چـون عـمـامه از روى او برداشتند و معاويه را نظر بر يـال و كـوپـال او افـتاد گفت : به خدا سوگند كه آن قوچ قوم خود بود خدايا مرا ظفر ده بـر اشـتر و اشعث بن قيس كه مانند اين مرد در ميان لشكر على نيست مگر آن دو مرد. بعد از آن مـعـاويـه گـفـت : مـحـبـّت قـبـيـله خـزاعه با على به مرتبه اى است كه اگر زنان ايشان تـوانـسـتـنـدى كـه بـا دشـمـن او جـنـگ كـنند تقصير نكردندى تا به مردان چه رسد انتهى .(202)

فـقـيـر گـويـد: كـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه عـبـداللّه بـن بُدَيل ، نَسَب شيخ امام سعيد قدوة المفسّرين ترجمان كلام اللّه مجيد جناب حسين بن على بنْ مـحـمـّد بـن احـمـد الخـُزاعـى مشهور به شيخ ابوالفتوح رازى صاحب (روض الجنان ) در تـفـسـيـر قـرآن و جدّ او محمّد بن احمد و جدّ جدّش احمد و عموى پدرش عبدالرحمن بن احمد بن الحـسين الخزاعى النيسابورى نزيل رى مشهور به مفيد نيشابورى و پسر او ابوالفتوح محمّد بن الحسين و پسر خواهرش احمد بن محمّد تمامى از علما و فضلا مى باشند.

وَ هـُوَ رَحـِمـَهُ اللّهُ مـَعـْدِنُ الْعِلْمِ وَمَحْتِدُهُ شَرَفٌ تَت ابَعَ ك ابِرٌ عَنْ ك ابِرٍ كَالرُمْحِ اَنْبُوبا عَلى اَنْبوبٍ.

و ايـن بزرگوار از مشايخ ابن شهر آشوب است و قبر شريفش در جوار حضرت عبدالعظيم در رى در صحن امام زاده حمزه است .

شرح حال عبداللّه بن جعفر طيّار

سـيـزدهـم : عـبـداللّه بـن جـعـفـر الطـّيـّار، در (مـجـالس ) اسـت كـه او اوّل مولودى است از اهل اسلام كه در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در خـدمـت پـدر خـود به مدينه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پيغمبر صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم فائز شدند از عبداللّه بن جعفر مروى است كه گفت : من ياد دارم كه چون خبر فوت پدرم جعفر به مدينه رسيد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلّم بـه خـانـه ما آمدند و تعزيت پدرم رسانيد و دست مبارك بر سر من و سر برادر من فـرود آوردو بـوسـه بـر روى مـا زد و اشـك از چـشمش روان شد به حيثيتى كه بر محاسن مـبـاركـش مـتقاطر مى شد و مى فرمود كه جعفر به بهترين ثوابى رسيد اكنون خليفه وى تو باش در ذُريّه وى به بهترين خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بـنـواخـت و دلدارى نـمود و از لباس تعزيه بيرون آورده در حق ما دعا كرد و به مادر ما اَسـمـاء بـنـت عُمَيْس فرمود كه غم مخور من ولىّ ايشانم در دنيا و آخرت . عبداللّه به غايت كـريـم و ظريف و حليم و عفيف بود، سخاى او به مرتبه اى بود كه او را (بحر جود) مى گفتند.

آورده انـد كـه بـعـضى او را در كثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت : مدّتى است كه مـردم را مـعتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى انديشم كه اگر انعام خود را از ايشان قطع نمايم خداى تعالى نيز عطاى خود را از من قطع نمايد انتهى .(203)

ابـن شـهـر آشـوب روايـت كـرده اسـت كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در كودكى بازى مى كـرد و خـانـه از گـل مـى سـاخـت حـضـرت فـرمـود كـه چه مى كنى اين را؟ گفت : مى خواهم بفروشم . فرمود كه قيمتش را چه مى كنى ؟ گفت كه رُطب مى خرم و مى خورم . حضرت دعا كـرد كـه خـداونـدا در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان . پس چنان شد به بـركـت دعـاى آن حـضـرت كـه هـيـچ چـيـز نـخـريـد كـه در آن سـودى نـكـنـد و آن قـدر مـال بـه هـم رسـانـيـد كـه بـه جـود و بـخـشـش او مـثـل مـى زنـنـد و اهل مدينه كه قرض مى كردند وعده مى دادند كه چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَيْن خود را ادا مى كنيم (204) و روايت شده كه او را ملامت مى كردند در كثرت بخشش و جودش .

عبداللّه گفت :

شعر :

لَسْتُ اَخْشى قِلَّةَ الْعَدَمِ ما اتَّقَيْتُ اللّهَ في كَرَمي

كُلَّما اَنفَقْتُ يُخْلِفُهُ لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ(205)

فـقـيـر گـويـد:حـكـايـاتـى كـه از جـود و سـخـاى او نـقـل شـده زيـاده از آن است كه نقل شود، چنين به خاطر دارم كه در (مروج الذّهب ) ديدم كه چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ كرد و گفت : خـدايـا! تـو مـرا عـادتـى دادى بـه جـود و سـخـاو مـن عـادت دادم مـردم را بـه بـذل و عـطـا، پس اگر مال دنيا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنيا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت كه از دنيابگذشت .

و در (عمدة الطالب ) است كه عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدينه وفات كرد، ابـان بـن عـثـمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقيع مدفون شد و قولى است كه در اَبـواء وفـات كـرد سـنـه نود و سليمان بن عبدالملك مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفـن شـد و عـبداللّه را بيست پسر و به قولى بيست و چهار پسر بوده از جمله معاوية بن عـبـداللّه بـن جـعـفـر اسـت كـه وصـىّ پـدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاويه ) نام گـذاشـت بـه خـواهـش معاويه ؛ و او پدر عبداللّه بن معاويه است كه در ايّام (مروان حِمار) سـنـه صد و بيست و پنج خروج كرد و مردم را به بيعت خود خواند مردم با او بيعت كردند پس مالك جبل شد پس بود تا سنه صدو بيست و نه ابومسلم مروزى او را به حيله گرفت و در هرات او را حبس كرد پيوسته در مَحْبَس ‍ بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات كرد، قـبرش در هرات است زيارت كرده مى شود. صاحب عمده گفته كه من ديدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش .(206)

و ديـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، اسحاق عريضى است و او پدر قاسم امير يمن است و قـاسـم مـردى جـليل بوده ، مادرش امّ حكيم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بكر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادق عليه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است .

next page

fehrest page

back page