نظام حقوق زن در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۹ -


امـام صـادق فـرمـود: (هـيـچ چـيـز حـلالى مـانـند طلاق مبغوض و منفور پيشگاه الهى نيست . خداوند مردمان بسيار طلاق دهنده را دشمن مى دارد.)
اخـتـصـاص بـه روايـات شـيـعه ندارد، اهل تسنن نيز نظير اينها را روايت كرده اند. در سنن ابـوداود از پـيـغـمـبـر اكـرم نـقل مى كند: مااحل الله شيئا ابغض اليه من الطلاق يعنى خداوند چيزى را حلال نكرده كه در عين حال آن را دشمن داشته باشد مانند طلاق .
مـولوى در داسـتـان مـعروف موسى و شبان ، اشاره به همين حديث نبوى مى كند آنجا كه مى گويد:

تا توانى پا منه اندر فراق  
  ابغض الاشياء عندى الطلاق

آنـچـه در سـيـرت پـيشوايان دين مشاهده مى شود اين است كه تا حدود امكان از طلاق پرهيز داشـتـه انـد و لهـذا طـلاق از طـرف آنـهـا بسيار به ندرت صورت گرفته است و هر وقت صـورت گـرفـته دليل معقول و منطقى داشته است . مثلا امام باقر زنى اختيار مى كند و آن زن خـيـلى مـورد عـلاقـه ايـشـان واقـع مـى شـود. در جريانى امام متوجه مى شود كه اين زن (نـاصـبـيه ) است يعنى با على بن ابيطالب عليه السلام دشمنى مى ورزد و بغض آن حـضـرت را در دل مـى پـرورانـد. امـام او را طـلاق داد. از امام پرسيدند: تو كه او را دوست داشتى چرا طلاقش دادى ؟ فرمود: نخواستم قطعه آتشى از آتشهاى جهنم در كنارم باشد.
شايعه بى اساس
در ايـنـجـا لازم اسـت بـه يك شايعه بى اساس كه دست جنايتكار خلفاى عباسى آن را به وجـود آورده و در مـيـان عـمـوم مـردم شـهرت يافته ، اشاره مختصر بكنم . در ميان عموم مردم شهرت يافته و در بسيارى از كتابها نوشته شده كه امام مجتبى فرزند برومند اميرالمؤ مـنـيـن عـليـه السـلام از كـسـانـى بوده كه زياد زن مى گرفته و طلاق مى داده است و چون ريـشـه ايـن شـايـعه تقريبا از يك قرن بعد از وفات امام بوده است به همه جا پخش شده اسـت و دوسـتـان آن حـضـرت نـيـز (آن را پـذيـرفـتـه انـد) بـدون تـحـقـيـق در اصل مطلب و بدون توجه به اينكه اين كار از نظر اسلام يك كار مبغوض و منفورى است و شـايـسته مردم عياش و غافل است نه شايسته مردى كه يكى از كارهايش اين بود كه پياده به حج مى رفت ، متجاوز از بيست بار تمام ثروت و دارايى خود را با فقرا تقسيم كرد و نـيـمى را خود برداشت و نيم ديگر را به فقرا و بيچارگان بخشيد، تا چه رسد به مقام اقدس امامت و طهارت آن حضرت .
چـنـانـكـه مـى دانـيـم در گـردش خـلافت از امويان به عباسيان ، بنى الحسن يعنى فرزند زادگـان امـام حـسـن با بنى العباس ‍ همكارى داشتند، اما بنى الحسين يعنى فرزند زادگان امـام حـسـيـن - كـه در راءس آنـهـا در آن وقـت امـام صـادق بـود - از هـمـكارى با بنى العباس خـوددارى كـردنـد. بـنـى العباس با اينكه در ابتدا خود را تسليم و خاضع نسبت به بنى الحـسـن نـشـان مـى دادند و آنها را از خود شايسته تر مى خواندند، در پايان كار به آنها خيانت كردند و اكثر آنها را با قتل و حبس ‍ از ميان بردند.
بـنـى العـبـاس براى پيشبرد سياست خود شروع كردند به تبليغ عليه بنى الحسن . از جـمـله تـبـليـغـات نـارواى آنـها اين بود كه گفتند: ابوطالب - كه جد اعلاى بنى الحسن و عـمـوى پـيـغمبر است - مسلمان نبود و كافر از دنيا رفت و اما عباس ‍ كه عموى ديگر پيغمبر اسـت و جـد اعـلاى مـاسـت مـسـلمـان شـد و مـسـلمـان از دنـيا رفت . پس ما كه اولاد عموى مسلمان پيغمبريم از بنى الحسن كه اولاد عموى كافر پيغمبرند براى خلافت شايسته تريم . در ايـن راه پـولهـا خـرج كـردنـد و قـصـه هـا جـعـل كـردنـد. هـنـوز هـم كـه هـسـت ، گـروهـى از اهـل تـسـنـن تـحت تاءثير همان تبليغات و اقدامات فتوا به كفر ابوطالب مى دهند. هر چند اخـيـرا تـحـقـيـقـاتـى در مـيـان مـحـقـقـان اهـل تـسـنـن در ايـن زمـيـنـه بـه عمل آمده وافق تاريخ از اين نظر روشنتر مى شود.
مـوضـوع دومـى كـه بـنـى العباس عليه بنى الحسن عنوان كردند اين بود كه گفتند نياى بـنـى الحـسـن بـعـد از پدرش على به خلافت رسيد و اما چون مرد عياشى بود و به زنان سـرگـرم بـود و كـارش زن گـرفتن و زن طلاق دادن بود از عهده برنيامد؛ از معاويه كه رقـيـب سـرسـخـتـش بـود پـول گرفت و سرگرم عياشى و زن گرفتن و طلاق دادن شد و خلافت را به معاويه واگذار كرد.
خـوشـبـختانه محققان باارزش عصر اخير در اين زمينه تحقيقاتى كرده و ريشه اين دروغ را پيدا كرده اند. ظاهرا اول كسى كه اين سخن از او شنيده شده است قاضى انتصابى منصور دوانـيـقـى بـوده كـه بـه امـر مـنـصـور مـاءمـور بـوده ايـن شـايـعـه را بـپـراكـنـد. بـه قـول يـكـى از مورخان : اگر امام حسن اينهمه زن گرفته است پس فرزندانش كجا هستند؟! چرا عدد فرزندان امام اينقدر كم بوده است ؟ امام كه عقيم نبوده و از طرفى رسم جلوگيرى يا سقط جنين هم كه معمول نبوده است .
مـن از سـاده دلى بعضى از ناقلان حديث شيعى مذهب تعجب مى كنم كه از طرفى از پيغمبر اكـرم و ائمـه اطهار اخبار و احاديث بسيار زيادى روايت مى كنند كه خداوند دشمن مى دارد يا لعـنـت مـى كـنـد مـردمان بسيار طلاق را، پشت سرش مى نويسند: امام حسن مرد بسيار طلاقى بـوده . ايـن اشـخـاص فكر نكرده اند كه يكى از سه راه را بايد انتخاب كنند: يابگويند طلاق عيب ندارد و خداوند مرد بسيار طلاق را دشمن نمى دارد، يا بگويند امام حسن مرد بسيار طلاق نبوده است ، يا بگويند - العياذبالله - امام حسن پابند دستورهاى اسلام نبوده است . اما اين آقايان محترم از يك طرف احاديث مبغوضيت طلاق را صحيح و معتبر مى دانند و از طرف ديـگـر نسبت به مقام قدس امام حسن خضوع و تواضع مى كنند و از طرف ديگر نسبت بسيار طلاقى را براى امام حسن نقل مى كنند و بدون اينكه انتقاد كنند از آن مى گذرند.
بـعـضـى كـار را بـه آنجا كشانيده اند كه گفته اند اميرالمؤ منين على عليه السلام از اين كـار فـرزنـدش ناراحت بود؛ در منبر به مردم اعلام كرد كه به پسرم حسن زن ندهيد زيرا دخـتـران شـمـا را طـلاق مـى دهـد، امـا مـردم جـواب دادنـد ما افتخار داريم كه دخترانمان همسر فرزند عزيز پيغمبر بشود، او دلش خواست نگه مى دارد و اگر نخواست طلاق مى دهد.
شايد بعضى ها موافقت دختران و فاميل دختران را به طلاق براى اينكه مبغوضيت و منفوريت طـلاق از مـيـان بـرود كـافـى بـشمارند خيال كنند طلاق آن وقت منفور است كه طرف راضى نـبـاشـد، امـا در مـورد زنـى كـه مـايـل اسـت بـه افـتـخـارى نايل گردد و چند صباحى با مرد مايه افتخارش زندگى كند طلاق مانعى ندارد.
امـا چـنـيـن نيست . رضايت پدران دختران به طلاق و همچنين رضايت خود دختران به طلاق از مـبـغوضيت طلاق نمى كاهد، زيرا آنچه اسلام مى خواهد اين است كه ازدواج پايدار و كانون خانوادگى استوار بماند. تصميم زوجين به جدايى تاءثير زيادى در اين جهت ندارد.
اسـلام كـه طـلاق را مـبـغـوض و مـنـفـور شـنـاخـتـه ، تـنـهـا بـه خـاطـر زن و بـراى تـحـصـيـل رضـايـت زن نـبـوده اسـت كـه بـا رضـايـت زن و فاميل زن مبغوضيتش از ميان برود.
عـلت ايـنـكه موضوع امام حسن را طرح كردم ، گذشته از اينكه يك تهمت تاريخى را از يك شـخـصـيت تاريخى در هر فرصتى بايد رفع كرد، اين است كه بعضى از خدابى خبران مـمـكـن اسـت ايـن كـار را بـكـنـنـد و بـعـد هـم امـام حـسـن را بـه عـنـوان دليل و سند براى خود ذكر كنند.
به هر حال آنچه ترديد در آن نيست اين است كه طلاق و جدايى زوجين فى حد ذاته از نظر اسلام مبغوض و منفور است .
چرا اسلام طلاق را تحريم نكرد؟
در ايـنـجـا يـك سـؤ ال مهم پيش مى آيد و آن اينكه اگر طلاق تا اين اندازه مبغوض است كه خـداونـد مـرد ايـن كـاره را دشـمـن مـى دارد، پـس چرا اسلام طلاق را تحريم نكرده است ؟ چه مـانـعـى داشـت كـه اسـلام طـلاق را تـحـريـم كـنـد و فقط در موارد خاص و معينى آن را مجاز بشمارد؟ به عبارت ديگر آيا بهتر نبود كه اسلام براى طلاق شرايط قرار مى داد و تنها در صورت وجود آن شرايط به مرد اجازه طلاق مى داد؟ و چون طلاق مشروط بود قهرا جنبه قـضـائى پـيـدا مـى كـرد؛ هـر وقـت مـردى مـى خـواسـت زن خـود را طـلاق دهـد مـجـبـور بـود اول دليـل خـود را از نـظـر تـحـقـق شـرايـط بـه مـحـكـمـه عـرضـه بـدارد، مـحـكـمـه اگـر دلايل او را كافى مى دانست به او اجازه طلاق مى داد و الا نه .
اسـاسـا مـعـنـى ايـن جـمـله : (مـبـغوض ترين حلالها در نزد خدا طلاق است ) چيست ؟ طلاق اگـرحـلال اسـت مـبـغـوض نـيـسـت و اگـر مـبـغـوض اسـت حلال نيست . مبغوض بودن با حلال بودن ناسازگار است .
بعد از همه اينها آيا اجتماع ، يعنى آن هياءتى كه به نام محكمه و غيره نماينده اجتماع است ، حـق دارد در - امـر طـلاق كه مى گوييد از نظر اسلام منفور و مبغوض است - اين قدر مداخله كـنـد كـه از تـسـريـع در تـصـمـيـم بـه طلاق جلوگيرى كند و آنقدر طلاق را به تاءخير بـيـندازد كه مرد از تصميم خود پشيمان شود و يا بر اجتماع يعنى همان هياءت روشن شود كه ازدواج مورد نظر سازش پذير نيست و بهتر اين است كه زناشويى فسخ شود؟
حق طلاق (3)
مقدمه
مـطـلب بـه ايـنـجـا رسـيـد كـه طـلاق از نـظـر اسـلام سـخـت مـنـفـور و مـبغوض است ؛ اسلام مايل است پيمان ازدواج محكم و استوار بماند. آنگاه اين پرسش را طرح كرديم : اگر طلاق تـا ايـن انـدازه منفور و منغوض است ، چرا اسلام آن را تحريم نكرده است ؟ مگر نه اين است كـه اسلام هر عملى را كه منفور مى داند مانند شرابخوارى و قماربازى و ستمگرى ، آن را تـحريم كرده است ؟ پس چرا طلاق را يكباره تحريم نكرده و براى آن مانع قانونى قرار نـداده اسـت ؟ و اسـاسـا ايـن چـه مـنـطـقـى اسـت كـه طـلاق ، حـلال مـغـبـوض اسـت ؟ اگر حلال است مغبوض بودن چه معنى دارد؟ و اگر مغبوض است چرا حـلال اعلام شده است ؟ اسلام از طرفى مرد طلاق دهنده را زير نگاههاى خشم آلود خود قرار مـى دهـد، از او تنفر و بيزارى دارد، از طرف ديگر وقتى كه مرد مى خواهد زن خود را طلاق دهد مانع قانونى در جلو او قرار نمى دهد، چرا؟
ايـن پـرسـش بسيار بجاست . همه رازها در همين نكته نهفته است . راز اصلى مطلب اين است كـه زوجيت و زندگانى زناشويى يك علقه طبيعى است نه قراردادى ، و قوانين خاصى در طـبـيـعـت بـراى او وضـع شـده اسـت . ايـن پـيـمـان بـا هـمـه پـيـمـانـهـاى ديـگر اجتماعى از قبيل بيع و اجاره و صلح و رهن و وكالت و غيره اين تفاوت را دارد كه آنها همه صرفا يك سلسله قراردادهاى اجتماعى هستند، طبيعت و غريزه در آنها دخالت ندارد و قانونى هم از نظر طـبـيـعـت و غـريـزه بـراى آنـهـا وضع نشده است ، برخلاف پيمان ازدواج كه براساس يك خواهش طبيعى از طرفين كه به اصطلاح مكانيسم خاصى دارد بايد تنظيم شود.
از ايـن رو اگر پيمان ازدواج مقررات خاصى دارد كه با ساير عقود و پيمانها متفاوت است نبايد مورد تعجب واقع شود.
قوانين فطرت در مورد ازدواج و طلاق
يـگـانـه قانون طبيعى در اجتماع مدنى قانون آزادى - مساوات - است . تمام مقررات اجتماعى بايد بر اساس دو اصل آزادى و مساوات تنظيم شود نه چيز ديگر، برخلاف پيمان ازدواج كـه در طـبـيـعـت جـز اصلهاى آزادى و مساوات قوانين ديگرى نيز براى آن وضع شده است و چـاره اى از رعـايـت و پـيـروى آن قـوانـيـن نـيـسـت . طـلاق مـانـنـد ازدواج قـبـل از هـر قـانـون قـراردادى در متن طبيعت داراى قانون است . همان طورى كه در آغاز كار و وسـط كـار يـعـنـى در ازدواج بـايـد رعـايـت قـانـون طـبيعت بشود (ما قسمتهايى تحت عنوان خواستگارى و مهر و نفقه و مخصوصا تحت عنوان تفاوتهاى زن و مرد گفتيم ) در طلاق نيز كـه پـايـان كـار اسـت بـايـد آن قـوانين رعايت شود. سربه سر گذاشتن با طبيعت فايده نـدارد. بـه قـول الكـسـيـس كارل : قوانين حياتى و زيستى مانند قوانين ستارگان سخت و بيرحم و غير قابل مقاومت است .
ازدواج وحـدت و اتـصـال اسـت ، و طـلاق جـدايـى و انـفـصـال . وقـتـى كـه طـبـيـعـت ، قـانـون جـفـتـجـويـى و اتـصـال زن و مـرد را بـه ايـن صـورت وضـع كـرده اسـت كه از طرف يك نفر اقدام براى تـصـاحب است و از طرف نفر ديگر عقب نشينى براى دلبرى و فريبندگى ، احساسات يك طـرف را بـر اسـاس در اخـتـيـار گـرفتن شخص طرف ديگر و احساسات آن طرف ديگر را بـراسـاس در اخـتـيـار گرفتن قلب او قرار داده است ، وقتى كه طبيعت پايه ازدواج را بر مـحـبـت و وحـدت و هـمـدلى قـرار داده نـه بـر هـمـكـارى و رفـاقـت ، وقـتـى كـه طبيعت منظور خـانـوادگـى را بـر اسـاس مركزيت جنس ظريفتر و گردش جنس خشن تر به گرد او قرار داده اسـت ، خـواه نـاخواه جدايى و انفصال و از هم پاشيدگى اين كانون و متلاشى شدن اين منظومه را نيز تابع مقررات خاصى قرار مى دهد.
در مقاله 15 از يكى از دانشمندان نقل كرديم كه :
(جـفـتـجـويـى عـبـارت اسـت از حـمله براى تصرف در مردان و عقب نشينى براى دلبرى و فـريـبـنـدگـى در زنـان . چـون مرد طبعا حيوان شكارى است عملش تهاجمى و مثبت است و زن بـراى مـرد هـمـچـون جـايـزه اى است كه بايد آن را بربايد. جفتجويى جنگ است و پيكار و ازدواج تصاحب و اقتدار.)
پـيـمـانـى كـه اسـاسـش بـر مـحـبـت و يـگـانـگـى اسـت نـه بـر هـمـكـارى و رفـاقـت ، قـابـل اجـبـار و الزام نـيـسـت . بـا زور و اجـبـار قـانونى مى توان دو نفر را ملزم ساخت با يـكـديـگـر هـمـكـارى كـنـنـد و پـيـمان همكارى خود را براساس عدالت محترم 25بشمارند و سـاليـان دراز بـه هـمـكارى خود ادامه دهند، اما ممكن نيست با زور و اجبار قانونى دو نفر را وادار كـرد كـه يـكديگر را دوست داشته باشند، نسبت به هم صميميت داشته باشند، براى يكديگر فداكارى كنند، هر كدام از آنها سعادت ديگرى را سعادت خود بداند.
اگـر بـخـواهـيـم مـيـان دو نـفـر بـه اين شكل رابطه محفوظ بماند بايد جز اجبار قانونى تدابير عملى و اجتماعى ديگر به كار بريم .
مكانيسم طبيعى ازدواج كه اسلام قوانين خود را بر آن اساس وضع كرده اين است كه زن در مـنـظـومـه خـانـوادگـى محبوب و محترم باشد. بنابراين اگر به عللى زن از اين مقام خود سـقوط كرد و شعله محبت مرد نسبت به او خاموش ، و مرد نسبت به او بى علاقه شد، پايه و ركـن اسـاس خـانوادگى خراب شده ؛ يعنى يك اجتماع طبيعى به حكم طبيعت از هم پاشيده اسـت . اسـلام بـه چنين وضعى با نظر تاءسف مى نگرد، ولى پس از آنكه مى بيند اساس طـبـيـعـى ايـن ازدواج مـتـلاشى شده است نمى تواند از لحاظ قانونى آن را يك امر باقى و زنـده فـرض كـنـد. اسـلام كـوشـشـهـا و تـدابـيـر خـاصـى بـه كـار مى برد كه زندگى خانوادگى از لحاظ طبيعى باقى بماند، يعنى زن در مقام محبوبيت و مطلوبيت و مرد در مقام طلب و علاقه و حضور به خدمت باقى بماند.
توصيه هاى اسلام بر اينكه زن حتما بايد خود را براى شوهر خود بيارايد، هنرهاى خود را در جلوه هاى تازه براى شوهر به ظهور برساند، رغبتهاى جنسى او را اشباع كند و با پاسخ منفى دادن به تقاضاى او در او ايجاد عقده و ناراحتى روحى نكند، و از آن طرف به مرد توصيه كرده به زن خود محبت و مهربانى كند، به او اظهار عشق و علاقه نمايد، محبت خود را كتمان نكند، و همچنين تدابير اسلام مبنى بر اينكه التذاذات جنسى محدود به محيط خـانوادگى باشد، اجتماع بزرگ محيط كار و فعاليت باشد نه كانون التذاذات جنسى ، تـوصـيه هاى اسلام مبنى بر اينكه برخوردهاى زنان و مردان در خارج از كادر زناشويى لزومـا و حـتـمـا بـايـد پـاك و بـى آلايـش بـاشـد، هـمـه و همه براى اين است كه اجتماعات خانوادگى از خطرات از هم پاشيدگى مصون و محفوظ بمانند.
مقام طبيعى مرد در حيات خانوادگى
از نـظـر اسـلام مـنتهاى اهانت و تحقير براى يك زن اين است كه مرد بگويد من تو را دوست ندارم ، از تو تنفر دارم ، و آنگاه قانون بخواهد به زور و اجبار آن زن را در خانه آن مرد نـگـه دارد. قـانون مى تواند اجبارا زن را در خانه مرد نگه دارد، ولى قادر نيست زن را در مـقـام طـبـيـعـى خود در محيط زناشويى ، يعنى مقام محبوبيت و مركزيت نگهدارى كند. قانون قادر است مرد را مجبور به نگهدارى از زن و پرداخت نفقه و غيره بكند اما قادر نيست مرد را در مـقـام و مـرتـبـه يـك فـداكـار و بـه صـورت يـك نقطه (گردان ) در گرد يك نقطه مركزى نگه دارد.
از اين رو هر زمان كه شعله محبت و علاقه مرد خاموش شود ازدواج از نظر طبيعى مرده است .
ايـنـجـا پـرسـش ديـگرى پيش مى آيد و آن اينكه اگر اين شعله از ناحيه زن خاموش بشود چـطـور؟ آيـا حيات خانوادگى با از ميان رفتن علاقه زن به مرد باقى است يا از ميان مى رود؟ اگر باقى است چه فرقى ميان زن و مرد است كه سلب علاقه مرد موجب پايان حيات خـانـوادگـى مـى شود و سلب علاقه زن موجب پايان اين حيات نمى شود؟ و اگر با سلب عـلاقـه زن نـيـز حـيـات خـانوادگى پايان مى يابد پس در صورتى كه زن از مرد سلب عـلاقـه كـنـد بـايـد ازدواج را پـايـان يـافـتـه تـلقـى كـنـيـم و بـه زن هـم مثل مرد حق طلاق بدهيم .
جـواب ايـن اسـت كـه حـيـات خـانوادگى وابسته است به علاقه طرفين نه يك طرف . تنها چيزى كه هست روانشناسى زن و مرد در اين جهت متفاوت است و ما در مقالات گذشته با استناد به تحقيقات دانشمندان آن را بيان كرديم . طبيعت علايق زوجين را به اين صورت قرار داده اسـت كـه زن را پـاسـخ دهـنـده بـه مـرد قـرار داده اسـت . عـلاقـه و مـحـبـت اصـيـل و پـايـدار زن هـمـان اسـت كـه بـه صـورت عـكـس العمل به علاقه و احترام يك مرد نسبت به او به وجود مى آيد. از اين رو علاقه زن به مرد مـعـلول عـلاقـه مـرد بـه زن و وابسته به اوست . طبيعت ، كليد محبت طرفين را در اختيار مرد قرار داده است ، مرد است كه اگر زن را دوست بدارد و نسبت به او وفادار بماند زن نيز او را دوسـت مـى دارد و نـسـبت به او وفادار مى ماند. به طور قطع زن طبعا از مرد وفادارتر است و بى فايى زن عكس العمل بى وفايى مرد است .
طـبـيـعـت كـليـد فسخ طبيعى ازدواج را به دست مرد داده است ، يعنى اين مرد است كه با بى علاقگى و بى وفايى خود نسبت به زن او را نيز سرد و بى علاقه مى كند. برخلاف زن كـه بـى عـلاقـگـى اگـر از او شروع شود تاءثير در علاقه مرد ندارد بلكه احيانا آن را تـيـزتر مى كند. از اين رو بى علاقگى مرد منجر به بى علاقگى طرفين مى شود، ولى بـى عـلاقـگـى زن مـنجر به بى علاقگى طرفين نمى شود. سردى و خاموشى علاقه مرد مـرگ ازدواج و پـايـان حيات خانوادگى است اما سردى و خاموشى علاقه زن به مرد آن را به صورت مريضى نيمه جان در مى آورد كه اميد بهبود و شفا دارد. در صورتى كه بى عـلاقـگـى از زن شـروع شـود مـرد اگـر عـاقـل و وفادار باشد مى تواند با ابراز محبت و مهربانى علاقه زن را باز گرداند و اين كار براى مرد اهانت نيست كه محبوب رميده خود را بـه زور قـانـون نـگـه دارد تـا تـدريـجـا او را رام كـنـد، ولى بـراى زن اهـانـت و غـيـر قـابـل تـحـمـل اسـت كـه بـراى حـفـظ حـامـى و دلبـاخـتـه خـود بـه زور و اجـبـار قـانـون متوسل شود.
البـته اين در صورتى است كه علت بى علاقگى زن فساد اخلاق و ستمگرى مرد نباشد. اگر مرد ستمگرى آغاز كند و زن به خاطر ستمگرى و اضرار مرد به او بى علاقه گردد مـطـلب ديـگـرى اسـت و مـا جداگانه آنجا كه درباره مساءله دوم اين بحث يعنى خودداريهاى نـاجـوانمردانه از طلاق بحث مى كنيم درباره آن بحث خواهيم كرد و خواهيم گفت كه به مرد اجازه داده نخواهد شد كه سوء استفاده كند و زوجه را براى اضرار و ستمگرى نگه دارد.
به هر حال تفاوت زن و مرد در اين است كه مرد به شخص زن نيازمند است و زن به قلب مرد. حمايت و مـهـربـانـى قـلبـى مـرد آنـقـدر بـراى زن ارزش دارد كـه ازدواج بـدون آن بـراى زن قابل تحمل نيست .
نظر يك بانوى روانشناس
در شـمـاره 113 زن روز مـقاله اى از يك كتاب به نام (روانشناسى مادران ) به قلم يك بـانـوى فرانسوى به نام (بئاتريس ماريو) درج شده بود. اين خانم طبق مندرجات آن مقاله دكتر در روانشناسى است ، روانشناس و روانكاو مخصوص بيمارستانهاى پاريس است و خودش نيز مادر است و سه فرزند دارد.
در قسمتهايى از اين مقاله ، نيازمنديهاى يك زن ـ در حالى كه باردار يا بچه دار است ـ به محبت و مهربانى شوهر به خوبى تشريح شده است . مى گويد:
(از وقـتـى كـه يـك زن حـس مـى كـنـد كه به زودى بچه دار خواهد شد شروع مى كند به نگريستن ، جستجو كردن و بو كشيدن بدن و اندام خود، مخصوصا اگر بچه اولش باشد. ايـن حـالت كـنـجـكـاوى بـسـيـار شـديـد اسـت ، درسـت مـثـل ايـن كـه زن بـا خـود بـيـگانه است ، مى خواهد وجود خويشتن را كشف كند، وقتى كه زن نـخـستين ضربه هاى كوچولوى بچه اش را در شكم خويش احساس كرد شروع مى كند به گـوش دادن بـه هـمـه صـداهاى اندام خود، حضور موجود ديگرى در بدن زن چنان سعادت و خـوشـحـالى به او مى دهد كه كم كم ميل به انزوا و تنهايى پيدا مى كند و از دنياى خارج قـطـع ارتـبـاط مـى كند، زيرا مى خواهد با كوچولويى كه هنوز به دنيا نيامده است خلوت كند...
مـردها در روزهاى آبستنى همسرانشان وظايف بسيار مهمى به عهده دارند و متاءسفانه هميشه از انـجـام اين وظايف شانه خالى مى كنند. مادر آينده نياز دارد كه حس كند شوهرش او را مى فـهـمـد دوست دارد و پشتيبان او است و گرنه وقتى ديد كه شكمش بالا آمده است ، زيباييش لطـمـه خـورده ، حالت استفراغ دارد و از زايمان مى ترسد، همه اين ناراحتيها را به حساب شـوهـرش خـواهـد گـذاشـت او را آبـستن ساخته است ... مرد وظيفه دارد كه در ماههاى آبستنى بـيـشتر از پيش در كنار زنش باشد، خانواده به پدرى مهربان نياز دارد تا زن و بچه ها بـتـوانـنـد از هـمـه مـشـكـلات و شـاديـهـا و انـدوه هـاى خـود بـا او حـرف بـزنند. حتى اگر حرفهايشان بى معنى يا خسته كننده باشد. زن آبستن خيلى نيازمند آن است كه از بچه اش بـا او حـرف بـزنند. تمام غرور و افتخار يك زن مادر شدن اوست ، و وقتى احساس كند كه شـوهـرش ‍ نـسبت به كودكى كه او به زودى به دنيا خواهد آورد بى اعتناست ، اين احساس غـرور و افـتخار جايش را به احساس ‍ حقارت و بيهودگى مى دهد، از مادر بودن بيزار مى شود و آبستنى برايش معنى يك (احتضار) پيدا مى كند. ثابت شده است كه چنين زنانى دردهـاى آبستنى را خيلى به دشوارى تحمل مى كنند... رابطه مادر و فرزند يك رابطه دو نـفـرى نـيـسـت ، بـلكـه يك رابطه سه نفرى است : مادر كودك پدر، و پدر حتى اگر غايب باشد (زن را طلاق داده باشد) در زندگى درونى مادر، در تخيلات و تصورات او، و نيز در احساس مادرى نقش اساسى دارد ...)
اينها بود سخنان يك بانوى دانشمند كه هم روانشناس است و هم مادر.
بنيانى كه بر اساس عواطف بنا شده است
اكـنـون درسـت فـكـر كـنـيـد مـوجـودى كه تا اين اندازه به عواطف و علايق قلبى و حمايت و مـهـربـانـى مـوجـود ديـگـر نـيـازمـنـد اسـت ، هـمه چيز را با عواطف و مهربانى او مى تواند تحمل كند، بدون عواطف و مهربانيهاى او حتى فرزند براى او مفهوم درستى ندارد، موجودى كـه بـه قـلب و احساسات موجود ديگر نيازمند است نه تنها به وجود او، چگونه ممكن است با زور قانون او را به آن موجود ديگر كه نامش مرد است چسبانيد؟
آيـا ايـن اشـتـبـاه نـيست كه ما از طرفى موجبات بلهوسى و بى علاقگى مردان را نسبت به هـمـسـرانـشـان فـراهـم كـنـيـم و زمـيـنه هاى هوسرانى را هر روز فراهم تر سازيم و آنگاه بـخـواهـيـم بـا زور قـانـون آنـهـا را بـه مـردان مـتصل كنيم و به اصطلاح به ريش مردان بچسبانيم ؟ اسلام كارى كرده كه مرد عملا زن را بخواهد و دوستدار او باشد، اسلام هرگز نخواسته كه به زور زن را به مرد بچسباند.
به طور كلى هر جا كه پاى علاقه و ارادت و اخلاص در ميان باشد و اين امور پايه و ركن كار محسوب شوند جاى اجبار قانونى نيست . ممكن است جاى تاءسف باشد ولى جاى اجبار و الزام و اكراه نيست .
مثالى ذكر كنم : مى دانيم كه در نماز جماعت عدالت امام و اعتقاد ماءمومين به عدالت او شرط اسـت . ارتـبـاط و اجـتـمـاع امـام و ماءمومين ارتباط و اجتماعى است كه بر اساس عدالت امام و ارادت و عـلاقـه و اخـلاص مـاءمـومـيـن اسـتـوار شده است . قلب و احساسات ركن اساسى اين ارتباط و اجتماع است . به همين دليل اين اجتماع و ارتباط اجبار بردار و الزام بردار نيست . قـانـون نـمى تواند ضامن بقا و ادامه آن باشد. اگر ماءمومين نسبت به امام جماعت خود بى علاقه گردند و اراده و اخلاصشان سلب گردد اين ارتباط و اجتماع طبعا از هم پاشيده است خواه سلب اراده و علاقه و اخلاص ماءمومين از امام به جا باشد يا بى جا. فرضا امام جماعت داراى عـاليـتـريـن درجـه عـدالت و تـقوا و صلاحيت باشد نمى توان ماءمومين را مجبور به اقـتـدا كـرد. مـضـحـك اسـت اگـر امـام جـمـاعـتـى بـه دادگـسـتـرى عـرض حـال بدهد چرا مردم به من ارادت ندارند؟ چرا مردم به من اعتقاد ندارند؟ و بالاخره چرا مردم بـه من اقتدا نمى كنند؟ بلكه منتهاى اهانت به مقام يك امام جماعت اين است كه مردم را با قوه جبريه به اقتداء به او وادار كنند.
هـمـچـنين است رابطه انتخاب كنندگان و نمايندگان . اين ارتباط نيز يك ارتباطى است كه بـر اسـاس علاقه و عقيده و ايمان بايد استوار باشد. قلب و احساسات ركن اين ارتباط و اجتماع است . مردم بايد معتقد و علاقمند و مؤ من باشند و نماينده اى كه انتخاب مى كنند. حالا اگـر مـردمى شخصى را انتخاب نكنند نمى توان و نبايد مردم را به انتخاب او مجبور كرد هـر چـنـد آن مـردم در اشـتـبـاه باشند و شخص مورد نظر در منتهاى صلاحيت ، و واجد شرايط باشد. زيرا طبيعت انتخاب كردن و راءى دادن با اجبار ناسازگار است و چنين شخصى نمى تـوانـد بـه اسـتـنـاد صـلاحيت خود به دادگاه شكايت كند كه چرا مردم مرا كه چنين و چنانم انتخاب نمى كنند.
كـارى كـه در ايـن قـبـيـل موارد بايد انجام داد اين است كه سطح فكر مردم بالا برده شود. تربيت آنها به شكل صحيح در آيد تا اينكه در وقتى كه مى خواهند فريضه دينى خود را ادا كنند عادلهاى واقعى را پيدا كنند و به آنها ارادت بورزند و اقتدا كنند، و وقتى كه مى خـواهـنـد فـرضـيـه اجـتـمـاعـى خـود را ادا كـنـنـد افـراد صـلاحـيت دار را پيدا كنند و از روى ميل و علاقه به آنها راءى بدهند و اگر احيانا مردم پس از مدتى ارادت ، تغيير عقيده دادند و بـه سـوى كـس ديـگـر رفتند و بى جهت هم اين كار را كردند، تاءسف و تاءثر هست ، اما جاى اجبار و اكراه و دخالت زور نيست .
فـرضـيـه خـانـوادگى نيز درست مانند همان فرضيه دينى و فرضيه اجتماعى است . پس عمده اين است كه بدانيم اسلام زندگى خانوادگى را يك اجتماع طبيعى مى داند و براى اين اجـتـمـاع طـبـيـعى يك مكانيسم مخصوص تشخيص داده است ، و رعايت آن مكانيسم را لازم و غير قابل تخلف دانسته است .
بـزرگـتـريـن اعجاز اسلام در تشخيص اين مكانيسم است . علت اينكه دنياى غرب نتوانسته اسـت بـر مـشـكـلات خـانـوادگـى فايق آيد و هر روز مشكلى بر مشكلات آن افزوده است عدم تـوجـه بـه هـمـيـن جهت است . اما خوشبختانه تحقيقات علمى تدريجا آن را روشن مى كند. من مـانـنـد ايـن آفـتـاب عـالمـتـاب روشـن مـى بـيـنـم كـه دنـيـاى غـرب در پـرتـو علم تدريجا اصول اسلامى را در مقررات خانوادگى خواهد پذيرفت . و البته من هرگز تعليمات متين و نورانى اسلام را با آنچه به اين نام در دست مردم است يكى نمى دانم .
آنچه بنيان خانوادگى را استوار مى سازد بيش از تساوى است
آنـچـه دنـيـاى غـرب در حـال حـاضـر خـود را فـريـفته آن نشان مى دهد (تساوى ) است ، غـافـل از آنـكـه مـسـاءله تـسـاوى را در چـهـارده قـرن پـيـش اسـلام حـل كـرده اسـت . در مـسـائل خانوادگى كه نظام خاصى دارد چيزى بالاتر از (تساوى ) وجـود دارد. طـبـيـعـت در اجـتـماع مدنى فقط قانون تساوى را وضع كرده و گذشته ولى در اجـتـمـاع خـانوادگى جز تساوى قوانين ديگرى نيز وضع كرده است . تساوى به تنهايى كـافـى نـيـسـت كـه روابـط خـانـوادگـى را تـنـظـيـم كند. ساير قوانين طبيعت را در اجتماع خانوادگى بايد شناخت .
تساوى در فساد
مـتـاءسـفانه كلمه تساوى به واسطه تكرار و تلقين زياد خاصيت اصلى خودش را از دست داده اسـت . كـمـتـر فـكـر مـى كـنـنـد كـه مـقـصـود از تـسـاوى ، تـسـاوى در حـقـوق اسـت . خيال مى كنند همين قدر كه مفهوم (تساوى ) در يك موردى صدق كرد كار تمام است . به عقيده اين بى خبران ، در گذشته مردها به زنها زور مى گفتند، اما امروز چون آنها نيز به مـردهـا زور مى گويند، پس همه چيز درست شد، زيرا تساوى در زورگويى برقرار شده است . در گذشته در حدود ده درصد ازدواجها از ناحيه مردها منجر به طلاق و جدايى مى شد، امـا حـالا در بـعـضـى نـقاط جهان چهل درصد ازدواجها منجر به طلاق مى شود و نيمى از اين طـلاق هـا را زنـهـا بـه وجود مى آورند، پس جشن بگيريم و شادى كنيم زيرا (تساوى ) كـامـل حـكـم فـرمـا است . در گذشته فقط مردها بودند كه به زنها خيانت مى كردند، مردها بودند كه پابند عفت و تقوى نبودند، اما امروز بحمدالله زنها نيز خيانت مى كنند، پابند عـفـت و تـقـوا نـيـسـتند، چه از اين بهتر؟! زنده باد تساوى ، مرگ بر تفاوت ! در گذشته مـردها مظهر بى رحمى و قساوت بودند، مردها بودند كه با داشتن چند كودك دلبند، زن و فـرزنـد را رها كرده به دنبال معشوقه نو مى رفتند، امروز زنان ديرينه پيوند نيز پس از سـالهـا زنـاشـويـى و داشـتـن چـنـد كودك در اثر يك آشنايى در مجلس رقص با يك مرد ديـگـر، بـا كـمـال قـسـاوت و بـيـرحـمـى خـانـه و آشـيـانـه را رهـا مـى كـنـنـد و بـه دنـبـال هـوس دل خـود مـى رونـد، بـه به ، چه از اين بالاتر؟ زن و مرد در يك پايه قرار گرفتند و (تساوى ) برقرار شد!
اين است كه به جاى درمان دردهاى بى پايان اجتماع و به جاى اصلاح نقاط ضعف مردان و زنان ، و استوار ساختن كانون خانوادگى ، روز به روز پايه كانون خانوادگى را سست تر و متزلزل تر مى كنيم ، در عوض رقص و پايكوبى مى كنيم كه بحمدالله هر چه هست به سوى تساوى مى رويم . بلكه تدريجا زنها در فساد و انحراف و قساوت و بيرحمى از مردان گوى سبقت مى ربايند.
از آنـچه گفته شد معلوم شد كه چرا اسلام با اينكه طلاق را مبغوض و منفور مى داند مانع قـانـونـى در جـلو آن قـرار نـمـى دهـد. مـعـلوم شـد مـعـنـى حـلال مـبـغـوض چـيـسـت ؟ چـطـور مـى شـود يـك چـيـز هـم حلال باشد و هم بى نهايت منفور و مبغوض .
حق طلاق (4)
مقدمه
از بحثهاى پيش معلوم شد اسلام با طلاق و انحلال كانون خانوادگى نظر مخالف دارد، آن را دشـمـن مـى دارد، انـواع تـدابـيـر اخـلاقـى و اجـتـمـاعـى بـراى حـفـظ ايـن كانون از خطر انـحـلال بـه كـار بـرده اسـت ، بـراى جـلوگـيـرى از وقـوع طـلاق بـه هـر وسـيـله اى متوسل شده و از هر سلاحى استفاده كرده است ، جز وسيله زور و سلاح قانون .
اسـلام بـا ايـن جهت كه از زور و سلاح قانون براى جلوگيرى مرد از طلاق استفاده شود و زن با زور قانون در خانه مرد بماند مخالف است ، آن را با مقام و موقعى كه زن بايد در محيط خانواده داشته باشد مغاير مى داند، زيرا ركن اساسى زندگى خانوادگى احساسات و عـواطـف اسـت و آنـكـس كـه بـايـد احـساسات و عواطف زناشويى را دريافت و جذب كند تا بـتـوانـد به نوبه خود به فرزندان خود مهر و محبت بپاشد زن است . بى مهرى شوهر و خاموش شدن شعله احساسات شوهرى او نسبت به زن محيط خانوادگى را سرد و تاريك مى كـنـد. زيـرا حـتـى احـسـاسـات مـادرانـه يـك زن نسبت به فرزندان بستگى زيادى دارد به احساسات شوهر درباره او. به قول خانم بئاتريس ماريو ـ كه قسمتى از گفتار او را در مـقـاله پـيش نقل كرديم ـ احساسات مادرى غريزه نيست ، به اين معنى كه چنين نيست كه بهر حـال مـادر مـقـاديـرى احـسـاسـات ثابت و غير قابل كاهش و افزايش نسبت به فرزندان خود داشـتـه بـاشـد، و برخوردارى او از عواطف شوهر تاءثير فراوانى در احساسات مادرى او دارد.
نـتيجه اينكه وجود زن بايد از وجود مرد عواطف و احساسات بگيرد تا بتواند فرزندان را از سرچشمه فياض ‍ عواطف خود سيراب كند.
مـرد مـانـنـد كـوهسار است و زن به منزله چشمه و فرزندان به منزله گلها و گياهها. چشمه بـايـد بـاران كـوهـسـاران را دريافت و جذب كند تا بتواند آن را به صورت آب صاف و زلال بـيـرون دهـد و گـلهـا و گـيـاهـهـا و سـبـزه ها را شاداب و خرم نمايد. اگر باران به كـوهـسـاران نـبـارد يـا وضـع كوهسار طورى باشد كه چيزى جذب زمين نشود، چشمه خشك و گلها و گياهها مى ميرند.
پس همان طورى كه ركن حيات دشت و صحرا، باران و بالاخص باران كوهستانى است ، ركن حيات خانوادگى احساسات و عواطف مرد نسبت به زن است . از اين عواطف است كه هم زندگى زن و هـم زندگى فرزندان صفا و جلا و خرمى مى گيرد. وقتى كه احساسات و عواطف مرد نسبت به زن اين چنين وضع و موقعى در روح زندگى خانوادگى دارد، چگونه ممكن است از قانون به عنوان يك سلاح و يك تازيانه عليه مرد استفاده كرد؟
اسـلام با طلاقهاى ناجوانمردانه ، يعنى با اينكه مردى پس از امضاء پيمان زناشويى و احـيـانا مدتى زندگى مشترك به خاطر هوس زن نو يا يك هوس ديگر زن پيشين را از خود براند، سخت مخالف است . اما راه چاره از نظر اسلام اين نيست كه (ناجوانمرد) را مجبور به نگهدارى زن كند، اين چنين نگهدارى با قانون طبيعى زندگى خانوادگى مغايرت دارد.
اگـر زن بـا زور قـانـون و قـوه مـجريه بخواهد به خانه شوهر برگردد، مى تواند آن خـانـه را اشـغـال نظامى كند اما نمى تواند بانوى آن خانواده و رابطه جذب احساسات از شوهر و دفع احساسات به فرزندان بوده باشد، و هم نمى تواند وجدان نيازمند به مهر خود را اشباع و اقناع نمايد.
اسـلام كـوشـشـهـا كـرده كـه نـاجـوانـمردى و طلاقهاى ناجوانمردانه از ميان برود و مردان جـوانـمـردانـه از زنـان نـگـهـدارى و پـذيـرايـى كـنـنـد. ولى اسلام بر خود به عنوان يك قـانـونگذار و بر زن به عنوان مركز منظومه خانوادگى و رابط جذب و دفع احساسات ، نمى پسندد كه زن را به زور و اجبار در نزد مرد ناجوانمرد نگهدارى كند.
آنـچـه اسـلام كـرده اسـت درست نقطه مقابل كارى است كه غرب و غرب پرستان كرده و مى كـنـنـد. اسلام با عوامل ناجوانمردى و بى وفايى و هوسبازى سخت نبرد مى كند اما حاضر نيست زن را به زور به ناجوانمرد و بى وفا بچسباند. اما غربيان و غرب پرستان روز بـه روز بر عوامل ناجوانمردى و بى وفايى و هوسبازى مرد مى افزايند آنگاه مى خواهند زن را به زور به مرد هوسباز و بى وفا و ناجوانمرد بچسبانند...
تـصـديـق مـى فـرمـايـيـد كه اسلام با اينكه ناجوانمردان را به هيچ وجه در نگهدارى زن مـجـبـور نـكـرده و آنـها را آزاد گذاشته است و همه مساعى خود را در راه زنده نگهداشتن روح انـسـانـيـت و جـوانـمـردى بـه كـار بـرده اسـت ، عـمـلا تـوانـسـتـه اسـت بـه مـيـزان بـسيار قـابـل توجهى از طلاقهاى ناجوانمردانه بكاهد، در صورتى كه ديگران كه توجهى به ايـن مـسـائل نـدارنـد و هـمـه سـعـادتها را از زور و سرنيزه طلب مى كنند موفقيتهاى بسيار كـمـتـرى در ايـن زمـيـنـه داشـته اند. گذشته از طلاق هايى كه به تقاضاى زنان در اثر ناسازگارى و به قول مجله نيوزويك به خاطر (كامجويى ) زنان صورت مى گيرد، طلاقهايى كه به وسيله بوالهوسى مردان در آنجاها صورت گرفته و مى گيرد از آنچه در ميان ما صورت مى گيرد بسى افزونتر است .
طبيعت صلح خانوادگى با ساير صلحها جداست
به طور قطع در ميان زن و مرد بايد صلح و سازش برقرار باشد. اما صلح و سازشى كـه در زنـدگى زناشويى بايد حكمفرما باشد با صلح و سازشى كه ميان دو همكار، دو شـريـك ، دو هـمـسـايه ، دو دولت مجاور و هم مرز بايد برقرار باشد تفاوت بسيار دارد. صلح و سازش در زندگى زناشويى نظير صلح و سازشى است كه ميان پدران و مادران بـا فـرزندان بايد برقرار باشد كه مساوى است با گذشت و فداكارى و علاقمندى به سـرنـوشـت يـكـديـگـر و شـكـسـتـن حـصار دوگانگى ، و سعادت او را سعادت خود دانستن و بدبختى او را بدبختى خود دانستن ، برخلاف صلح و سازش ‍ ميان دو همكار يا دو شريك يا دو همسايه يا دو دولت مجاور.
ايـن گـونـه صلحها عبارت است از عدم تعرض و عدم تجاوز به حقوق يكديگر. در ميان دو دولت مـتـخـاصـم (صـلح مسلح ) هم كافى است . اگر نيروى سومى دخالت كند و نوار مـرزى دو كـشـور را اشغال كند و مانع تصادم نيروهاى دو كشور شود، صلح برقرار شده است زيرا صلح سياسى جز عدم تعرض و عدم تصادم مفهومى ندارد.
اما صلح خانوادگى غير از صلح سياسى است . در صلح خانوادگى عدم تجاوز به حقوق يـكـديـگـر كـافـى نـيست ، از صلح مسلح كارى ساخته نيست . چيزى بالاتر و اساسى تر ضـرورت دارد، اتـحـاد و يـگـانـگـى و آميخته شدن روحها بايد تحقق پذيرد، همچنانكه در صـلح و سـازش مـيان پدران و فرزندان نيز چيزى بالاتر از عدم تعرض ضرورى است . مـتـاءسـفـانـه مـغـرب زمـيـن بـه عـلل تـاريـخى و احيانا منطقه اى ، با عواطف (حتى در محيط خانوادگى ) بيگانه است ، صلح خانوادگى از نظر غربى با صلح سياسى يا اجتماعى تفاوتى ندارد. غربى همان طورى كه با تمركز نيرو در مرز دو كشور صلح برقرار مى كـنـد، مـى خـواهـد بـا تـمـركـز قـوه دادگسترى در مرز حيات زن و مرد صلح برقرار كند، غـافـل از ايـنـكـه اسـاس زندگى خانوادگى برچيده شدن مرز است ، وحدت است ، بيگانه شمردن هر نيروى ديگر است .
غـرب پـرسـتـان بـه جـاى ايـنـكـه مـغـرب زمـيـن را بـه اشـتـبـاهـاتـش در مـسـائل خانوادگى واقف كنند و به افتخارات خود بنازند چنان در همرنگ شدن با آنها سر از پـا نـمـى شـنـاسـنـد كـه خـودشان را هم فراموش كرده اند. اما اين خود گم كردن ديرى نـخـواهد پاييد و با زمانى كه مشرق زمين شخصيت خود را باز يابد و قلاده بندگى غرب را پـاره نـمـايـد و بـه فكر مستقل و فلسفه مستقل زندگى خويش تكيه كند فاصله زيادى نداريم .
در اينجا ذكر دو مطلب لازم است :
اسلام از هر عامل انصراف از طلاق استقبال مى كند
مـمـكن است بعضى افراد از گفته هاى پيش چنين نتيجه گيرى كنند كه ما مدعى هستيم براى طـلاق مـرد هـيچ گونه مانعى نبايد به وجود آورد، همين كه مردى تصميم به طلاق گرفت بايد راه را از هر جهت به روى او باز گذاشت . خير، چنين نيست آنچه ما درباره نظر اسلام گفتيم فقط اين بود كه از زور و جبر قانون نبايد به عنوان مانع در جلو مرد استفاده كرد. اسـلام از هـر چـيـزى كـه مـرد را از طـلاق مـنـصـرف كـنـد استقبال مى كند. اسلام عمدا براى طلاق شرايط و مقرراتى قرار داده كه طبعا موجب تاءخير افـتـادن طـلاق و غـالبـا مـوجـب انصراف از طلاق مى گردد. اسلام علاوه بر اينكه مجريان صـيـغـه و شهود و ديگران را توصيه كرده كه با كوششهاى خود مرد را از طلاق منصرف كـنـنـد، طلاق را جز در حضور دو شاهد عادل صحيح نمى داند، يعنى همان دو نفرى كه اگر بـنـا بـاشـد طـلاق در حـضور آنها صورت بگيرد به واسطه خاصيت عدالت و تقوى خود منتهاى سعى و كوشش را براى ايجاد صلح و صفا ميان زن و مرد به كار مى برند.
امـا ايـنـكـه امـروز مـعـمـول شـده اسـت كـه مـجـرى طـلاق صـيـغـه طـلاق را در حضور دو نفر عـادل جـارى مـى كـنـد كـه زوجـين را هرگز نديده و نمى شناسند و فقط اسمى از زوجين در حـضـور آنـهـا بـرده مـى شـود، مـطـلب ديـگرى است و ربطى به نظر و هدف اسلام ندارد، مـعـمـول مـيـان مـا ايـن اسـت كـه مـجـريـان طـلاق دو نـفـر عـادل را پـيدا مى كنند و نام زوجين را در حضور آنها مى برند. مثلا مى گويند: زوج احمد و زوجـه فـاطمه ، من به وكالت از زوج زوجه را طلاق دادم . اما اين احمد و فاطمه كيست ؟ آيا عدلين كه به عنوان شهود صيغه طلاق را گوش مى كنند آنها را ديده اند؟ آيا اگر روزى بـنـاى شهادت شد مى توانند شهادت بدهند كه در حضور ما طلاق اين دو نفر بالخصوص جارى شده است ؟ البته نه . پس ‍ اين چه جور شهادتى است ؟ من نمى دانم .
بـه هـر حـال يكى از امورى كه موجب انصراف مردان از طلاق مى گردد لزوم حضور عدلين است ، اگر به صورت صحيحى عمل بشود. اسلام براى ازدواج كه آغاز پيمان است حضور عـدليـن را شـرط نـدانـسـته است ، زيرا نمى خواسته است عملا موجبات تاءخير افتادن كار خـيـرى را فـراهـم كـنـد. ولى براى طلاق با اينكه پايان كار است حضور عدلين را شرط دانسته است .
هـمـچنين اسلام در مورد ازدواج ، عادت ماهانه زن را مانع وقوع عقد قرار نداده است ، اما آن را مـانـع وقـوع طـلاق قـرار داده اسـت ، بـا ايـنـكه چنانكه مى دانيم عادت ماهانه زن چون مانع آمـيـزش زنـاشـويـى زن و مـرد اسـت بـا ازدواج مـربـوط مـى شـود نـه بـا طـلاق كـه فـصـل جدايى است و زن و مرد از آن به بعد با هم كارى ندارند. قاعدتا مى بايست اسلام اجراء صيغه ازدواج را در حال عادت ماهانه زن جايز نشمارد. زيرا ممكن است زن و مردى كه تـازه بـه هـم مـى رسـنـد رعـايـت لزوم پـرهـيـز در وقـت عادت را نكنند، برخلاف طلاق كه فـصـل جـدايـى اسـت و عـادت مـاهـانـه در آن تـاءثير ندارد ولى اسلام از آنجا كه طرفدار (وصل ) و مخالف (فصل ) است زمان عادت را مانع صحت طلاق قرار داده ، ولى مانع صـحـت عقد ازدواج قرار نداده است . در بعضى از مواقع سه ماه (تربص ) لازم است تا اجازه صيغه طلاق داده شود.
بديهى است اين همه عايق و مانع ايجاد كردن به منظور اين است كه در اين مدت ناراحتيها و عـصـبـانـيتهايى كه موجب تصميم به طلاق شده است از ميان برود و زن و مرد به زندگى عادى خود برگردند.
بـعـلاوه ، آنـجـا كـه كـرامـت از طـرف مرد باشد و طلاق به صورت رجعى صورت گيرد، مدتى را به نام (عده ) براى مرد مهلت قرار داده كه مى تواند در آن مدت رجوع كند.
اسـلام بـه مـلاحـظه اينكه هزينه ازدواج و هزينه عده و نگهدارى فرزندان را به عهده مرد گـذاشـتـه اسـت يك مانعى عملى براى مرد تراشيده است مردى كه بخواهد زن خود را طلاق دهـد و زن ديـگـر بـگـيرد، بايد نفقه عده زن اول را بدهد، هزينه فرزندانى كه از او دارد بـر عـهـده بـگـيـرد، بـراى زن نـو مـهـر قـرار دهـد، و از نو زير بار هزينه زندگى او و فرزندانى كه بعدا از او متولد مى شود برود.
ايـن امـور بـه عـلاوه مسؤ وليت سرپرستى كودكان بى مادر، دورنماى وحشتناكى از طلاق براى مرد مى سازد و خود به خود جلو تصميم او را به طلاق مى گيرد.
گذشته از همه اينها، اسلام آنجا كه بيم انحلال و از هم پاشيدگى كانون خانوادگى در مـيـان بـاشـد لازم دانـسـتـه اسـت كـه دادگـاه خـانـوادگـى تـشـكـيـل و حـكميت برقرار گردد. به اين ترتيب كه يك نفر داور به نمايندگى از طرف مـرد و يـك نـفـر داور ديـگر به نمايندگى از طرف زن براى رسيدگى و اصلاح معين مى شوند.
داوران مـنـتـهـاى كـوشـش خـود را دربـاره اصـلاح آنـهـا بـه عـمـل مـى آورنـد و اخـتـلافـات آنها را حل مى كنند و احيانا با مشورت قبلى با خود زن و مرد اگـر جـدايـى ميان آنها را اصلح تشخيص دادن آنها را از يكديگر جدا مى كنند. البته اگر در ميان خاندان زوجين افرادى باشند كه صلاحيت حكميت داشته باشند آنها نسبت به ديگران اولويت دارند. اين نص قرآن كريم است كه در آيه 35 از سوره النساء مى فرمايد:
و ان خـفـتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا يوفق الله بينهما ان الله كان عليما خبيرا.
يـعـنى اگر بيم آن داشته باشيد كه ميان زن و شوهر شكاف و جدايى بيفتد، يك نفر داور از خـانـدان مـرد و يـك نـفـر داور از خـانـدان زن برانگيزيد. اگر داوران نيت اصلاح داشته باشند خداوند ميان آنها توافق ايجاد مى كند. خداوند دانا و مطلع است .
صـاحـب تـفـسـيـر كشاف در تفسير كلمه (حكم ) مى گويد: اى رجلا مقنعا رضيا يصلح لحـكـومه العدل و الاصلاح بينهمايعنى كسى كه به عنوان داور انتخاب مى شود، بايد مـورد اعـتـماد و داراى نفوذ كلام و منطق نافذ بوده باشد، پسنديده و شايسته براى داورى عـادلانـه و بـراى اصـلاح بـاشـد. سـپـس مـى گـويـد: عـلت ايـنـكـه در درجـه اول بـايـد داورهـا از ميان خاندان زوج و زوجه انتخاب شوند اين است كه نزديكان زوجين از واقـعـيـات جـارى مـيـان آنـهـا بـا خـبـرتـرنـد، و هـم عـلاقـه آنـها به اصلاح ، به واسطه خـويـشـاونـدى ، از بـيـگـانـه بـيـشـتـر اسـت . بـعـلاوه زوجـيـن اسـرار دل خـود را در حـضـور خـويـشـاوند بهتر از بيگانه آشكار مى كنند. اسرارى را كه حاضر نيستند به بيگانه بگويند به خويشاوندان مى گويند.
راجـع بـه ايـنـكـه آيـا تـشكيل حكميت واجب است يا مستحب ، ميان علما اختلاف است . محققين عقيده دارنـد ايـن كـار وظـيفه حكومت است و واجب است . شهيد ثانى در مسالك صريحا فتوا مى دهد كـه مـسـاءله داورى بـه تـرتيبى كه گفته شد واجب و ضرورى است و وظيفه حكام است كه همواره اين كار را بكنند.
سـيـد مـحـمـد رشـيـد رضـا صـاحـب تـفـسـيـر المـنـار پـس از آنـكـه راءى مـى دهـد كـه تـشـكـيـل حـكـمـيـت واجب است ، به اختلاف علماى اسلامى راجع به وجوب و استحباب اين كار اشاره مى كند و سپس مى گويد: آنچه عملا در ميان مسلمين وجود ندارد خود اين كار و استفاده از مزاياى بى پايان آن است . طلاقها مرتب صورت مى گيرد و شقاقها و خلافها در خانه هـا راه مـى يـابـد بـدون آنـكه از اصل حكميت كه نص قرآن كريم است كوچكترين استفاده اى بـشـود. تـمـام نـيـروى عـلمـاى مـسـلمـيـن صـرف بـحـث و جـدال در اطـراف وجـوب و اسـتحباب اين كار شده است . كسى پيدا نشد كه بگويد بالاخره چـه واجـب و چـه مـسـتـحـب ، چـرا قـدمـى براى عملى شدن آن بر نمى داريد؟ چرا همه نيروها صـرف بـحث و جدل مى شود؟ اگر بنا است عمل نشود و مردم از مزاياى آن استفاده نكنند چه فرق مى كند كه واجب باشد يا مستحب ؟
شهيد ثانى راجع به شروطى كه داورها به خاطر اصلاح ميان زوجين مى توانند به زوج تحميل كنند اين طور مى گويد:
(مـثـلا داوران زوج را مـلزم مـى كـنند كه زوجه را فلان شهر يا فلان خانه سكنى دهد: يا ايـنـكـه فى المثل مادر خود را يا زن ديگر خود را در خانه او ولو در اتاق جداگانه سكنى نـدهـد. يـا مـثلا مهر زن را كه به ذمه گرفته است نقد بپردازد. يا اگر پولى از زن به قرض گرفته است فورا بپردازد).
غـرض ايـن اسـت كـه هـر اقـدامى كه سبب تاءخير اقدام زوج در تصميم به طلاق بشود، از نظر اسلام عمل صحيح و مطلوبى است .
از اينجا پاسخ پرسشى كه در مقاله 22 به اين صورت مطرح شد: (آيا اجتماع ، يعنى آن هـيـاءتـى كه به نام محكمه و غيره نماينده اجتماع است ، حق دارد در امر طلاق كه از نظر اسـلام مـبـغـوض و مـنفور است مداخله كند به اين صورت كه از تسريع در تصميم مرد به طلاق جلوگيرى كند؟).(روشن مى شود).
جـواب ايـن اسـت : البـتـه مى تواند چنين كارى بكند، زيرا همه تصميمهايى كه به طلاق گـرفـتـه مى شود نشانه مرگ واقعى ازدواج نيست . به عبارت ديگر همه تصميم هاى كه دربـاره طـلاق گـرفـتـه مـى شـود دليـل خـامـوش شـدن كامل شعله محبت مرد و سقوط زن از مقام و موقع طبيعى خود و عدم قابليت مرد براى نگهدارى از زن نـيـست ، غالب تصميمها در اثر يك عصبانيت و يا غفلت و اشتباه پيدا مى شود. جامعه هـر انـدازه و بـه هر وسيله اقداماتى به عمل آورد كه تصميمات ناشى از عصبانيت و غفلت عملى نشود بجاست و مورد استقبال اسلام است .
مـحـاكـم به عنوان نمايندگى از اجتماع ، مى توانند متصديان دفاتر طلاق را از اقدام به طـلاق ـ تـا وقـتـى مـحكمه عدم موفقيت خود را در ايجاد صلح و سازش ميان زوجين به اطلاع آنها نرسانده است ـ منع كنند. محاكم كوشش خود را در ايجاد صلح و سازش ميان زوجين به عـمـل مـى آورند و فقط هنگامى كه بر محكمه ثابت شد كه امكان صلح و سازش ميان زوجين نيست ، گواهى عدم امكان سازش صادر و به اطلاع صاحبان دفاتر مى رساند.
سوابق خدمت زن در خانواده
مـطـلب ديـگـر ايـنـكـه طـلاق هـاى نـاجـوانـمـردانـه عـلاوه بـر انـحـلال كـانون مقدس خانوادگى اشكالات خاصى براى شخص ‍ زن به وجود مى آورد كه نبايد آنها را ناديده گرفت . زنى سالها با صميميت در خانه مردى زندگى مى كند و چون ميان او و خودش دوگانگى قائل نيست و آن خانه را خانه خود و لانه خود مى داند منتهاى خدمت و مـجـاهـدت را بـراى سـر و سـامـان دادن بـه آن خـانـه به كار مى برد. غالبا زنها (به اسـتـثـنـاى زنـان بـه اصـطلاح طبقات متجدد شهرى ) كار خدمت و زحمت و صرفه جويى در خوراك و لباس و هزينه خانه را به جايى مى رسانند كه خود مردان را ناراضى مى كنند، از آوردن خـدمـتـكـار بـه خـاطـر ايـنـكـه در هزينه زندگى صرفه جويى شود مضايقه مى نمايند. نيرو و جوانى و سلامت خود را فداى خانه و لانه و آشيانه و در واقع فداى شوهر مـى كـنـند. اكنون فرض كنيد شوهر چنين زنى پس از سالها زندگى مشترك هوس زن نو و طـلاق هـمـسـر كـهـنـه بـه سـرش مـى زنـد و مـى خـواهـد زن نـو را بـه لانـه و آشـيانه زن اول ـ كـه بـه قـيمت عمر و جوانى و سلامت و آرزوهاى بر باد رفته او تمام شده ـ بياورد، مى خواهد با محصول دسترنج زن اول با زن ديگر عياشى و هوسرانى كند. تكليف اين كار چيست ؟
ايـنـجـا ديـگـر تـنـها مساءله بهم خوردن كانون خانوادگى و گسيخته شدن رابطه زوجيت مـطـرح نـيـسـت كـه گـفـتـه شـود نـاجـوانـمـردى شـوهـر مـرگ ازدواج اسـت و تحميل زن به مرد ناجوانمرد دون شاءن و مقام طبيعى زن است .
مـسـاءله ديـگـرى مـطـرح اسـت : مـسـاءله آواره و بـى آشـيـانـه شـدن ، مـسـاءله تـحـويـل دادن آشيانه خود ساخته را به رقيب ، مساءله هدر رفتن رنجها و كارها و زحمتها و خدمتها مطرح است .
شـوهـر و كـانـون خانوادگى و خاموش شدن شعله حيات خانوادگى به جهنم ! هر انسانى لانـه و آشـيـانـه اى مـى خواهد و به لانه و آشيانه اى كه به دست خود براى خود ساخته اسـت عـلاقـه مـنـد است . اگر مرغى را از خانه و لانه اى كه براى خود ساخته است بيرون كـنند از خود دفاع مى كند، آيا زن حق ندارد از لانه و آشيانه خود دفاع كند؟ آيا اين كار از طـرف مـرد ظلم واضح نيست ؟ اسلام از اين نظر چه فكرى كرده است ؟ به عقيده ما اين مشكله كـامـلا قـابـل تـوجـه اسـت . غـالب نـاراحتى هايى كه به واسطه طلاق هاى ناجوانمردانه صـورت مـى گـيرد از اين ناحيه است . در اين گونه موارد است كه طلاق تنها فسخ زوجيت نيست ، ورشكستگى و نابودى زن است .
امـا هـمـانـطـورى كـه در مـتـن پـرسش اشاره شد، مساءله خانه و آشيانه با مساءله طلاق دو تـاسـت ، ايـن دو را از يـكـديـگـر بـايـد تـفـكـيـك كرد. از نظر اسلام و مقررات اسلامى اين مشكل حل شده است . اين مشكل از جهل به مقررات اسلامى و از سوء استفاده مردان از حسن نيت و وفادارى زنان به وجود آمده است .
  

next page نظام حقوق زن در اسلام از شهيد مطهري

back page