گفتگوى تمدن‌ها در قرآن و حديث

محمّد محمّدى رى شهرى

- ۳ -


فن گفتگو

1 .ابو خالد كابلى : مؤمن الطاق را ديدم كه گوشه اى از مسجد پيامبر نشسته و مردم مدينه گِردش حلقه زده بودند ، آنان مى پرسيدند و وى ، پاسخ مى داد . نزديك وى رفتم و گفتم : امام صادق عليه السّلام ما را از سخن گفتن ، نهى كرده است . وى گفت : آيا امام ، دستور داده به من بگويى؟ گفتم : نه ، ولى به من دستور داده با هيچ كس سخن نگويم . گفت : برو و در آنچه كه به تو دستور داده ، پيروى اش كن .
نزد امام صادق عليه السّلام آمدم و داستان مؤمن الطاق را گفتم و افزودم كه من چه گفتم و او در جواب گفت كه : برو و در آنچه كه به تو دستور داده ، پيروى اش كن .
امام صادق عليه السّلام لبخندى زد و فرمود : «ابو خالد ! مؤمن الطاق با مردم سخن مى گويد و مى تواند پاسخ گويد و از عهده اش برآيد؛ ولى اگر با تو بحث كنند ، نمى توانى از عهده برآيى» .

2 .طيّار : به امام صادق عليه السّلام گفتم : شنيده ام از گفتگوى ما با مردم ناخشنودى و مناظره را نمى پسندى؟ امام فرمود : «از سخن گفتن امثال تو ناخشنود نيستم؛ انسان هايى كه اگر بال گسترند ، خوش مى نشينند و اگر بنشينند ، نيك اوج مى گيرند . گفتگوى چنين افرادى را ناخوش نمى دارم» .

3 .عبدالأعلى : به امام صادق عليه السّلام گفتم : مردم مرا به سبب گفتگو و مناظره ، سرزنش كنند؛ ولى من گفتگو مى كنم . امام فرمود : «كسانى چون تو كه وقتى گرفتار شوند ، نجات مى يابند ، اشكالى ندارد؛ ولى براى كسى كه چون بنشيند ، توان برخاستن ندارد ، روا نيست» .

4 .هاشم بن سالم : ما گروهى از ياران امام صادق عليه السّلام در كنارش بوديم كه مردى شامى آمد و اجازه ورود خواست و امام اذن داد . وقتى وارد شد ، سلام كرد . امام دستور نشستن داد و آن گاه ، خطاب به وى گفت : «با كه كار دارى؟» . مرد گفت : شنيده ام هرچه از تو بپرسند ، پاسخ آن را مى دانى . آمده ام با تو گفتگويى داشته باشم .
امام صادق عليه السّلام فرمود : «درباره چه چيزى؟» . وى گفت : «درباره قرآن ، [و حركت و سكون آن ، چون : قطع ، سكون ، كسره ، فتحه و ضمّه آن . امام صادق عليه السّلام فرمود : «يا حُمران ! با وى گفتگو كن» . مرد گفت : من مى خواهم با تو گفتگو داشته باشم ، نه با حُمران . امام صادق عليه السّلام فرمود : «اگر بر حمران پيروز شدى ، بر من غالب شده اى» .
مرد شامى ، روى بر حمران كرد و آن قدر پرسيد كه خسته شد و حمران ، همچنان پاسخ مى داد . امام فرمود : «حمران را چگونه يافتى مرد شامى؟» . وى پاسخ داد : كاردان ! هر آنچه پرسيدم ، پاسخم داد . امام
صادق عليه السّلام خطاب به حمران گفت : «از شامى سؤال كن !» . پس وى چنين كرد و مهلت نداد او هجوم آورد .
شامى گفت : اى ابا عبدالله ! مى خواهم درباره زبان عربى با تو گفتگو كنم . امام ، رو به سوى ابان بن تغلّب گرداند و فرمود : «اى ابان ! با وى به مناظره بپرداز» . ابان ، به مناظره پرداخت و نگذاشت شامى چنگ و دندان نشان دهد .
شامى گفت : مى خواهم درباره فقه با تو گفتگو كنم . امام صادق عليه السّلام فرمود : «زراره ! با وى مناظره كن» و چنان با وى به گفتگو پرداخت كه نگذاشت تبسّم بر لبان شامى بماند .
شامى گفت : مى خواهم درباره كلام با تو مناظره كنم . امام صادق عليه السّلام فرمود : «اى مؤمن الطاق ! با وى به گفتگو بپرداز» . مناقشه كلامى بين آن دو در گرفت و مؤمن الطاق ، به سخن پرداخت و بر وى پيروز گشت .
شامى گفت : مى خواهم درباره قدرت (يكى از مسائل علم كلام) با تو سخن بگويم . امام به طيّار گفت : «با وى حرف بزن» و وى نگذاشت كه شامى ، لب باز كند .
شامى گفت : مى خواهم درباره توحيد با تو بحث كنم . امام فرمود : «اى هشام ! با وى مناظره كن» سپس بين آن دو گفتگو درگرفت و هشام بر وى غلبه كرد .
شامى گفت : مى خواهم درباره امامت ، با تو مناظره كنم . امام به هشام بن حكم فرمود : «اى ابو حكم ! با وى مناظره كن» و هشام ، چنان دايره را بر وى تنگ گرفت كه وى نتوانست آرام گيرد ، سخن آرايد و ترديد كند . امام صادق عليه السّلام چنان مى خنديد كه دندان عقلش پيدا شد .
شامى گفت : گويا تو مى خواستى به من بفهمانى كه در بين شيعيان تو چنين افرادى وجود دارند؟
امام فرمود : «آرى» . آن گاه افزود : «برادرِ شامى ! حمران ، چنان فشردت كه حيران ماندى و او با بيانش بر تو غلبه كرد و از تو يك سؤال درباره حق كرد ، نفهميدى ، و ابان ، حق را به جنگ باطل آورد و بر تو پيروز شد؛ و امّا زراره ، با استدلال وارد گفتگو شد و استدلال هايش بر استدلال هاى تو برترى يافت . امّا طيّار ، همچون پرنده اى است كه فرو مى آيد و بر مى خيزد؛ ولى تو همچون پرنده دربند بودى كه توان حركت نداشتى؛ و امّا هشام بن سالم ، فرود و پرواز را خوب مى داند؛ وامّا هشام بن حكم ، به حق سخن گفت و راه درخششى براى تو نگذاشت .
اى برادر شامى ! خداوند بخشى از حق و بخشى از باطل را برگزيد و درهم آميخت و به مردم ارائه كرد آن گاه ، پيامبران را برگزيد تا بين آنها جدايى افكنند . پس پيامبران و جانشينان آنها چنين كردند . خداوند ، پيامبران را فرستاد تا اين مسئله را بشناسانند و آنان را پيش از جانشينانْ قرار داد تا به مردم بگويند كه خداوند ، چه كسى را برترى مى دهد و چه كسى را برمى گزيند . اگر حقّ و باطل جدا بودند و هر كدام بر پاى خويش مى ايستادند ، مردمْ نيازمند پيامبر و جانشين نبودند؛ ولى خداوند ، آن دو را در هم آميخته و جدايى بين آن دو را به پيامبران و سپس به پيشوايان از بندگانش وا نهاد» .
مرد شامى گفت : هركس با تو همنشين باشد ، رستگار مى شود . امام صادق عليه السّلام فرمود : «جبرائيل ، ميكائيل و اسرافيل ، با رسول خدا همنشينى داشتند ، به آسمان عروج مى كردند و از پروردگار ، براى آن حضرت خبر مى آورند . اگر آن همنشينى رستگارآور بود ، اين نيز چنين است» .
مرد شامى گفت : مرا از شيعيان خود قرار ده و آموزشم ده .
امام صادق عليه السّلام فرمود : «هشام ! او را آموزش ده . من دوست دارم كه وى شاگرد تو باشد» .
على بن منصور و ابو مالك حضرمى گويند : شامى را پس از درگذشت امام صادق عليه السّلام نزد هشام ديديم . شامى هدايايى از شام براى وى مى آورد و هشام در برابر آن ، هداياى عراقى به وى مى داد .
على بن منصور مى گويد : شامى ، مردى پاك نهاد بود .

5 .يونس بن يعقوب : نزد امام صادق عليه السّلام بودم كه مردى شامى وارد شد و گفت : من به كلام ، فقه و احكام واقفم و براى مناظره با ياران تو آمده ام . امام صادق عليه السّلام فرمود : «سخن تو از رسول خداست يا از خودت؟» . گفت : از پيامبر و از خودم . امام صادق عليه السّلام فرمود : «بنابراين ، تو شريك رسول خدا هستى؟» . گفت : خير . فرمود : «پس از راه وحى از خداوند شنيدى و به تو خبر داد؟» .
گفت : نه . فرمود : «آيا پيروى از تو ، همچون پيروى از رسول خدا واجب است؟» . پاسخ داد : نه .
[يونس گويد :] آن گاه ، امام صادق عليه السّلام رو به من كرد و فرمود : «اى يونس ! وى پيش از آن كه سخن بگويد ، خود را محكوم كرد» . آن گاه ، فرمود : «اى يونس ! اگر بحث هاى كلامى را خوب مى دانستى با وى بحث مى كردى» . يونس گويد : [پيش خود گفتم] اى واى ! سپس به امام عرض كردم : قربانت بروم ! از شما شنيده ام كه از بحث هاى كلامى نهى مى كردى و مى فرمودى : «واى بر متكلّمان كه مى گويند اين پذيرفتنى است و آن ، پذيرفتنى نيست؛ اين رواست و آن نارواست؛ اين را مى فهميم و آن را نمى فهميم» .[1]. امام صادق عليه السّلام فرمود : «گفتم واى بر آنان ، اگر آنچه من مى گويم ، ترك كنند و در پى آنچه كه خود مى خواهند ، بروند» .[2]
آن گاه فرمود : «نزديك در برو و بنگر . هر كدام از متكلّمان را ديدى ، بياور» . يونس گويد : حُمران بن اعين ، احول و هشام بن سالم كه مباحث كلامى را خوب مى فهميدند و قيس بن ماصر ـ كه به نظر من از همه به مباحث كلامى تواناتر بود و مباحث كلامى را از امام زين العابدين عليه السّلام آموخته بود ـ آوردم . هنگامى كه ما مستقر شديم (امام صادق عليه السّلام همواره پيش از حج ، چند روزى در كوه طرف حرم در سايبانى[3] كه براى خود مى زد ، مستقر مى شد) ، حضرت سر از سايبان بيرون آورد كه ناگاه چشمش به شترى در حال دويدن[4] افتاد . پس فرمود : «سوگند به خداى كعبه ، اين [سواره هشام است[5]» . كه ما فكر كرديم[6] هشام از فرزندان عقيل است كه حضرت وى را بسيار دوست مى داشت . وقتى آمد ، ديديم هشام بن حكم است ـ كه ريشش تازه روييده بود و همه ما از وى بزرگ تر بوديم . امام صادق عليه السّلام براى وى جا باز كرد و فرمود : «ياور ما با دل ، زبان و دست !» .
آن گاه گفت : «اى حمران ! با اين مرد (شامى) بحث كن» . حمران با وى بحث كرد و بر وى پيروز شد . بعد فرمود : مؤمن الطاق ! با وى حرف بزن» . او نيز با وى بحث كرد و بر او پيروز شد . آن گاه فرمود : «اى هشام بن سالم ! با وى مباحثه كن» . وى بحث كرد و هر دو هماوردى كردند .[7] آن گاه به قيس ماصر فرمود : «با وى حرف بزن» و قيس با وى بحث كرد و امام صادق عليه السّلام از آنچه كه بر شامى در مباحثه مى گذشت ، مى خنديد .
آن گاه امام به مرد شامى فرمود : «با اين نوجوان (هشام بن حكم) بحث مى كنى؟» . گفت : آرى . آن گاه شامى خطاب به هشام گفت : اى نوجوان ! درباره امامت اين مرد از من بپرس . هشام ، از اين سخن چنان خشم گرفت كه بر خود مى لرزيد . سپس به شامى گفت : اى مرد ! آيا خداوند درباره خلقش آگاه تر است يا مردم ، خودشان درباره خودشان؟
مرد شامى گفت : خداوند بر خلقش آگاه تر است . هشام گفت : خدا با اين آگاهى براى مردم چه مى كند؟ شامى پاسخ داد : براى آنان ، حجّت و برهان ، اقامه مى كند تا پراكنده نشوند و يا اختلاف نكنند . آنان را به هم انس مى دهد و كجى آنان را راست مى گرداند و واجبات پروردگارشان را به آنان خبر مى دهد . هشام پرسيد : آن حجّت كيست؟ شامى پاسخ داد : رسول خدا . هشام پرسيد : پس از رسول خدا؟ شامى گفت : كتاب و سنّت . هشام پرسيد : آيا كتاب و سنّت ، امروزه در رفع اختلاف هايمان سودى داشته اند؟ شامى پاسخ داد : آرى .
هشام گفت : چرا پس من و تو اختلاف داريم و تو از شام براى مخالفت با ما تا اين جا آمده اى؟ مرد شامى ساكت شد .
امام صادق عليه السّلام [از شامى] پرسيد : «چرا سخن نمى گويى؟» . شامى گفت : اگر بگويم اختلاف نداريم ، دروغ گفته ام و اگر بگويم كتاب و سنّت ، اختلاف ما را از بين مى برند ، نادرست است؛ زيرا قرآن و سنّت ، رويكردهاى گوناگون دارند . اگر بگويم اختلاف داريم و هر كدام از ما مدّعى حقّ است ، در اين صورت ، كتاب و سنّت ، سودى براى ما نداشتند . با اين حال ، من همين دليل را عليه وى دارم . امام صادق عليه السّلام فرمود : «بپرس . وى را مطّلع خواهى يافت» .
مرد شامى گفت : اى مرد ! چه كسى بر بندگان ، آگاه تر است : پروردگارشان يا خودشان؟ هشام پاسخ داد : پروردگارشان از خودشان آگاه تر است . شامى پرسيد : آيا كسى را برگزيده است تا سخن آنان را يكى كند ، كجى هايشان را راست سازد و از حق و باطلشان خبرشان دهد؟ هشام پرسيد : در زمان رسول خدا يا اكنون؟ شامى گفت : در زمان رسول خدا ، خود وى بود . اكنون چه كسى است؟ هشام گفت : همين شخص كه نشسته و مردم از هر سوى به سوى او مى شتابند و اخبار آسمان [و زمين] را به وراثت از پدرش از جدّش به ما خبر مى دهد . شامى گفت : از كجا اين مسئله را بدانم؟ هشام پاسخ داد : از هر آنچه كه مى خواهى از او بپرس . شامى گفت : راهم را بستى ، بايد سؤال كنم .
امام صادق عليه السّلام فرمود : «اى مرد شامى ! آيا مى خواهى از چگونگى سفر و راهت به تو خبر دهم كه چگونه بود؟» . آن را توصيف كرد . شامى گفت : راست گفتى . هم اكنون ، به خدا اسلام آوردم . امام صادق عليه السّلام فرمود : «اكنون ايمان به خدا آوردى ، چون اسلام ، پيش از ايمان است . به اسلام ، مردم از هم ارث مى برند و ازدواج مى كنند؛ ولى به ايمان ، اجر مى برند» . شامى گفت : راست گفتى . من اكنون گواهى مى دم كه خدايى جز خداى واحد نيست و محمّد ، فرستاده اوست و تو جانشينى از جانشينان هستى .
امام صادق عليه السّلام ، رو به حُمران كرد و فرمود : «تو طبق روايت سخن مى گويى و به حق مى رسى»[8] و رو به هشام بن سالم كرد و فرمود : «مى خواهى طبق روايت سخن بگويى؛ امّا آن را نمى شناسى» و آن گاه رو به
احول كرد و فرمود : «[تو قياسگرِ مكّار[تو] .[9] باطل را با باطل مى شكنى؛ امّا باطل تو روشن تر است» . آن گاه رو به قيس ماصر كرد و فرمود : «بحث مى كنى و گاه كه به خبر رسول خدا نزديك مى شوى ، از آنچه كه به آن نزديك شده اى دور مى گردى .[10] حق را با باطل در هم مى آميزى ، در حالى كه حقّ اندك ، از باطل فراوان ، بى نياز كند . تو و احول ، پُرخيز[11] و كاردان هستيد» .
يونس گويد : پنداشتم كه امام ، به هشام بن حكم هم سخنى نزديك به سخنى كه به آن دو فرمود ، بر زبان خواهد راند . آن گاه امام فرمود : «اى هشام ! هر گاه پايين مى آيى ، پاهايت را جمع مى كنى و اوج مى گيرى .[12] مثل تو بايد با مردم گفتگو كرد . از لغزش بپرهيز ، و همراهى خداوند ، به خواست خداوند ، پشتوانه توست» .

6 .ابو مالك احْمَسى : مردى خارجى مذهب ، هر سال وارد مدينه مى شد و به نزد امام صادق مى آمد و لوازم مورد نيازش را نزد امام به امانت مى سپرد . يكى از سال هايى كه نزد حضرت آمد ، مؤمن الطاق هم نزد ايشان بود ومجلس ، پُر از جمعيّت بود .
مرد خارجى[13] گفت : علاقه مند هستم كه يكى از يارانت را ببينم و با وى گفتگو كنم . امام صادق عليه السّلام به مؤمن الطاق فرمود : «اى محمّد ! با وى مناظره كن» . وى با خارجى شروع به بحث كرد و در سؤال و جواب ، امانش را بريد . خارجى به امام صادق عليه السّلام گفت : «فكر نمى كردم در بين ياران تو كسى چنين نيكو مناظره كند . امام صادق عليه السّلام فرمود : «در بين ياران من ، قوى تر از اين هم هست» . مؤمن الطاق خشنود شد و گفت : آقاى من ! آيا شما را خوشحال كردم؟ امام صادق عليه السّلام فرمود : «سوگند به خدا خوشحالم كردى . سوگند به خدا راهش را بستى . سوگند به خدا دربندش انداختى . سوگند به خدا حتى يك حرف حق نزدى !» . مؤمن الطاق گفت : چه طور؟ امام فرمود : چون بر پايه قياس سخن گفتى و قياس[14] ، جزو دين نيست .

7 .تصحيح الاعتقاد : از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه شخصى را از ورود به مناظره نهى كرد و شخص ديگرى را به اين كار ، دستور داد . بعضى از ياران آن حضرت گفتند : فدايت شويم ! فلانى را از ورود به مناظره نهى كردى و ديگرى را به آن فرمان دادى؟ امام صادق عليه السّلام فرمود : «وى به استدلال ها ، بيناتر و مدارا كننده تر از [آنْ] ديگرى است» .

پى‏نوشتها:‌


1 . اشاره به سخن مناظره كنندگان در هنگام مناظره است كه مى گويند : اين را مى پذيريم و آن را نمى پذيريم (الوافى) .
«اين روا و آن نارواست» اشاره به كلام آنان است كه به طرف مقابل خود مى گويند او مى تواند چنين بگويد؛ ولى تو نمى توانى چنان بگويى (الوافى) .
2 . يعنى : آنچه را درباره مسائل دينى از طرف ما ثابت است و به درستى گزارش شده ، رها كنند و آراى خود را مطرح كرد ، با اين قبيل مجادله ها آنها را اثبات كنند (الوافى) .
3 . الفازة : سايبانى بين دو تيرك را مى گويند (مجمع البحرين ، ج 3 ، ص 1422) .
4 . الجَنب : نوعى دويدن (يورتمه) است (النهاية ، ج 2 ، ص 3) .
5 . يعنى اين سوار ، هشام است .
6 . ظنّنا . . . : يعنى فكر كرديم كه منظور وى ، هشام ، يكى از فرزندان عقيل است .
7 . در بيشتر نسخه ها تعبير «فتعارفا» ثبت شده؛ يعنى هركدام به آنچه كه طرف مقابل مى فهميد ، سخن مى گفت و هيچ يك بر ديگرى غلبه نداشت؛ ولى در پاره اى نسخه ها «فتعاوقا» آمده است؛ يعنى هر يك ، از پيروزى عقب ماندند . در نسخه هايى «تفارقا» ، و در نسخه هايى ديگر «تعارقا» آمده است؛ يعنى در حال عرق ريختن ماندند؛ يعنى مناظره به طول انجاميد (مرآة العقول) و در پاره اى نسخه ها «فتعاركا» ثبت شده است؛ يعنى هيچ كدام بر ديگرى پيروز نشدند .
8 . يعنى طبق اخبار رسيده از پيامبر و امامان عليه السّلام سخن مى گويى و به حق دست مى يابى . احتمال ديگر آن است كه يعنى طبق كلام قبلى و هماهنگ با آن ، سخن مى گويى و بحث هايت با هم اختلاف ندارند و همديگر را تأييد مى كنند؛ و احتمال دارد مراد آن باشد كه در پىِ كلام طرف مقابل ، سخن مى گويى و پاسخ تو مطابق با پرسش اوست . احتمال نخست ، مناسب تر است (مرآة العقول) .
9 . قيّاس ، صيغه مبالغه است؛ يعنى تو پُر قياس هستى . «روّاغ» نيز صيغه مبالغه است؛ يعنى بسيار مكر مى كنى و روغ ، حيله و مكرى است كه روباه انجام مى دهد . به سرعت هم روغ گفته مى شود (الوافى) .
10 . يعنى وقتى كه به استشهاد به كلام پيامبر صلّى الله عليه و آله نزديك مى شوى و مى توانى به آن تمسّك جويى، آن را رها مى كنى و موضوع ديگرى را پيش مى گيرى كه از هدف تو دور است (الوافى).
11 . قفّازان از ماده «قفز» به معناى خيزش است . در بعضى نسخه ها قفاران با راء است كه ماده «قفر» به مفهوم پيروى و متابعت است و در بعضى نسخه ها فقاران از ماده فقرت البئر ، يعنى حفر كردن چاه است (مرآة العقول) .
12 . يعنى هر گاه نزديك زمين مى شوى و مى ترسى كه سقوط كنى ، مثل پرنده كه هنگام پرواز ، پاهايش را جمع مى كند ، پاهايت را جمع مى كنى و پرواز مى كنى و بر زمين نمى افتى (مرآة العقول) .
13 . شُراة (فروشندگان) ، عنوانى بود كه خوارج براى خود برگزيده بودند؛ چون خود را مصداق آيه 207 بقره مى دانستند كه مى فرمايد : «و از ميان مردم ، كسى است كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى فروشد» .
14 . قياس نهى شده در بيان معصومان عليه السّلام دو گونه است : يك نوع آن ، قياس فقهى است كه به جهت همگونى دو موضوع ، حكم شرعى يكى از آن دو را به ديگرى سرايت مى دهند . نوع ديگر ، قياس اعتقادى است كه براى شناخت و بيان ويژگى هاى خداوند ، او را به آفريده ها تشبيه مى كنند و ويژگى بندگان را به او نسبت مى دهند . در احاديث فراوانى بيان شده كه خداوند ، با قياس شناخته نمى شود و كسى كه خداوند را از راه قياس توصيف كند ، در اشتباه و گمراهى است (نهج البلاغة ، خطبه 182؛ الكافى ، ج 1 ، ص 78 و 97؛ التوحيد ، ص 47) . عمران صابى در گفتگوى خود با امام رضا عليه السّلام ، روش قياس خالق به مخلوق را به كار گرفته و تصوّر كرده كه خالق با آفريدن مخلوقات ، تغيير پيدا مى كند و امام رضا عليه السّلام به وى فرمود : خداوند ، با آفريدن مخلوقات ، فرق نمى كند (عيون أخبار الرضا عليه السّلام ، ج 1 ، ص 171) .