منشور عقايد اماميّه
شرحى گويا و مستدل از عقايد شيعه اثنى عشرى در ۱۵۰ اصل

آيت الله العظمي شيخ جعفر سبحاني

- ۶ -


ويژگيهاى نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)

دعوت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) ويژگيهايى دارد، كه مهمترين آنها چهار چيز است وما در طى سه اصل به بيان آنها مىپردازيم.

اصل هفتاد وهفتم

دعوت وآيين پيامبر اسلام جهانى است وبه قوم ومنطقه خاصى اختصاص ندارد، چنانكه مىفرمايد:

وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ كَافَّةً لِّلنَّاسِ(1).

ما تو را، براى عموم مردم فرستاديم.

نيز مىفرمايد:

وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ(2).

از اين روى مىبينيم وى در دعوتهاى خود از لفظ «الناس» بهره گرفته ومىگويد: يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمُ الرَّسُولُ بِالحَقِّ مِن رَبِّكُمْ فَآمِنُوا خَيْراً لَكُمْ(3).

اى مردم رسولى از جانب پروردگار شما به حق نزد شما آمده است، پس به او ايمان آوريد كه براى شما بهتر است.

البته آن حضرت زمانى كه دعوت خويش را آغاز كرد، به طور طبيعى انذار خود را در مرحله نخست متوجه قوم خود فرمود تا جمعيتى را كه پيش از او براى آنان بيم دهندهاى نيامده بود، انذار كند.

لِتُنذِرَ قَوْماً مَّا أَتَاهُم مِن نَّذِير مِن قَبْلِكَ(4).

ولى اين به معناى آن نبود كه قلمرو رسالت وى محدود به ارشاد گروهى خاص است. بدين جهت، گاه مىبينيم كه قرآن در عين اينكه جمعيت خاصى را مورد دعوت قرار مىدهد، بلافاصله آن را براى همه كسانى نيز كه دعوت او مىتواند به آنان برسد حجت مىشمرد ومىفرمايد:

وَأُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لاُِنذِرَكُم بِهِ وَمَن بَلَغَ(5).

اين قرآن بر من وحى شده تا به وسيله آن، شما وهمه كسانى را كه اين پيام به آنان مىرسد، انذار كنم.

بديهى است كه پيامبران در درجه نخست بايستى قوم خود را به آيين خود دعوت كنند، خواه دعوت آنان جهانى باشد وخواه منطقهاى. قرآن در اين مورد يادآور مىشود كه «هيچ پيامبرى را جز به زبان قوم خويش نفرستاديم:

وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُول إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ(6).

 

ولى چنانكه گفتيم ارسال رسول به زبان قوم خويش، هرگز به معنى انحصار دعوت به آن گروه نيست.

اصل هفتاد وهشتم

نبوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) نبوت خاتم مىباشد، همچنانكه شريعت او شريعت خاتم، وكتاب او نيز خاتم كتابهاى آسمانى است يعنى پس از وى ديگر پيامبرى نخواهد آمد، وشريعت او به صورت جاودانه تا روز رستاخيز باقى خواهد ماند. از خاتميت نبوت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دو مطلب استفاده مىشود:

1. اسلام، ناسخ شرايع پشين است وبا آمدن آن شريعتهاى گذشته ديگر رسميت ندارند.

2. در آينده شريعت سماوى ديگرى نخواهد آمد وادعاى هر نوع شريعت جديد آسمانى مردود است.

موضوع خاتميت، در قرآن واحاديث اسلامى به صورت روشن مطرح شده است، به گونهاى كه براى احدى جاى ترديد باقى نمىگذارد. در اين مورد به برخى از آنها اشاره مىكنيم:

مَا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَد مِن رِّجَالِكُمْ وَلكِن رَّسُولَ اللهَ وَخَاتَمَ النَّبِيِّينَ وَكَانَ اللهُ بِكُلِّ شَيْء عَلِيماً(7).

محمد پدر هيچيك از شماها نبوده، بلكه وى رسول خدا وخاتم پيامبران است، وخدا به هر چيزى دانا است.

«خاتم» به معنى انگشتر است. در عصر نزول اسلام، مُهر افراد، نگين انگشتر آنان بود كه با آن نامهها را مهر مىكردند، به نشانه اينكه پيام به پايان رسيده است. با توجه به اين نكته، مفاد آيه فوق اين است كه با آمدن پيامبر اسلام، طومار نبوت وپيامبرى مُهر پايان خورده وپرونده نبوت بسته شده است.

ضمناً از آنچه كه «رسالت» عبارت از ابلاغ ورساندن پيامهايى است كه از طريق وحى دريافت مىگردد، طبعاً رسالت الهى بدون نبوت نخواهد بود، ودر نتيجه ختم نبوت ملازم با ختم رسالت نيز هست(8).

در اين زمينه از ميان احاديث گوناگون، كافى است به حديث «منزلت» اشاره كنيم: پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) زمانى كه در جريان جنگ تبوك، على را جانشين خود در مدينه قرار داد، به وى فرمود:

أَلا تَرضى أَنْ تكُونَ مِنّي بِمَنْزَلَة هارُونَ مِنْ مُوسى إلاّ أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعْدي(9).

آيا خشنود نيستى كه منزلت تو نسبت به من همانند منزلتت هارون نسبت به موسى باشد، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود.

گذشته از حديث «متواتر» منزلت، مجموعه احاديث مربوط به خاتميت نيز به صورت تواتر اجمالى نقل شده است(10).

اصل هفتاد ونهم

راز جاودانگى شريعت اسلام در دو چيز نهفته است:

الف ـ شريعت اسلام، براى تأمين نياز طبيعى وفطرى بشر به هدايتهاى الهى، كاملترين برنامه را ارائه كرده است، به گونهاى كه بهتر وكاملتر از آن قابل تصور نيست.

ب ـ در قلمرو احكام عملى نيز يك رشته اصول وكليات جامع وثابت رابيان نموده كه مىتواند پاسخگوى نيازهاى نوبهنو ومتنوّع بشر باشد. گواه روشن اين امر آن است كه فقهاى اسلام (بويژه شيعه) در طى چهارده قرن توانستهاند به تمام نيازهاى جوامع اسلامى در زمينه احكام عملى پاسخ گويند، وتاكنون موردى پيش نيامده است كه فقه اسلامى از پاسخ گفتن به آن ناتوان باشد. امور زير در تحقق اين هدف مفيد ومؤثر بودهاند:

1. حجيّت عقل: اعتبار وحجيت عقل در مواردى كه صلاحيت قضاوت وداورى دارد، يكى از طرق استنباط وظايف بشر در طول زندگى است.

2. رعايت اهمّ در موارد تزاحم با مهمّ: مىدانيم كه احكام اسلام، ناشى از يك رشته ملاكات واقعى ومصالح ومفاسد ذاتى (يا عارضى) در اشياست كه برخى از آنها را عقل به دست مىآورد وبرخى ديگر را شرع بيان مىكند. با شناخت اين ملاكات، طبعاً فقيه مىتواند در موارد تزاحم آنها، اهم را بر مهم ترجيح داده ومشكل را حل كند.

3. فتح باب اجتهاد: گشوده بودن باب اجتهاد به روى امت اسلامى ـ كه از افتخارات وامتيازات تشيع است خود از عوامل تضمين كننده خاتميت آيين اسلام است، زيرا در پرتو اجتهاد زنده ومستمر، حكم مسائل وحوادث جديد همواره از قواعد كلى اسلامى استنباط مىشود.

4. احكام ثانويه: در شريعت اسلام علاوه بر احكام اوليه، يك رشته احكام ثانويه وجود دارد كه مىتواند بسيارى از مشكلات را حل كند. فى المثل، در جايى كه تطبيق حكمى بر موردى، مايه عُسر وحَرَج يا زيان وضرر افرادى گردد (با توجه به شرايطى كه در فقه بيان شده است) اصولى چون قاعده

نفى حرج يا لا ضرار مىتواند به توانايى شريعت در شكستن بنبستها ورفع تنگناها كمك نمايد. قرآن كريم مىفرمايد:

وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَج(11).

رسول گرامى نيز اعلام مىدارد:

لا ضَرَر وَلا ضِرار.

بايد گفت مكتبى كه اين دو قاعده ونظائر آن را دارد، هيچگاه پيروان آن در زندگى به بن بست كشيده نخواهند شد.

بحث مشروح در باره خاتميت بر عهده كتب كلامى است.

اصل هشتادم

يكى از ويژگيهاى شريعت اسلامى، اعتدال وسهولت درك مفاهيم واحكام آن است، كه اين امر را مىتوان يكى از مهمترين عوامل نفوذ وگسترش اين دين در ميان اقوام وملل مختلف جهان دانست. اسلام در موضوع خداپرستى، توحيدى ناب وروشن را مطرح مىكند كه دور از هرگونه ابهام وپيچيدگى است. تنها سوره توحيد در قرآن مىتواند گواه اين مدعا باشد چنانكه اين كتاب مقدس در باب مقام ومنزلت انسان نيز بر اصل تقوى تكيه مىكند كه خود به نوعى دربرگيرنده همه خصال والاى اخلاقى است. در حوزه احكام عملى نيز مشاهده مىكنيم كه اسلام هرگونه عسر وحرجى را نفى مىكند وپيامبر، خود را آورنده شريعتى سهل وآسان معرّفى مىكند:

جِئْتُ بِشرِيعة سَهْلَة سَمحة.

محققان منصف وبىغرض حتى از ميان دانشوران غير مسلمان صريحاً اذعان نمودهاند كه مهمترين عامل گسترش سريع آيين اسلام، وضوح وجامعيت احكام وتعاليم اين دين بوده است، براى نمونه دكتر گوستاولوبون، دانشمند مشهور فرانسوى، مىگويد:

رمز پيشرفت اسلام در همان سهولت وآسانى آن نهفته است. اسلام از مطالبى كه عقل سالم از پذيرش آن امتناع مىورزد ودر اديان ديگر نمونههاى آن بسيار است، مبرّاست. هر چه فكر كنيد سادهتر از اصول اسلام نيم يابيد كه مىگويد: خدا يگانه است; مردم همگى در برابر خدا يكسانند; انسان با انجام چند فريضه دينى به بهشت وسعادت مىرسد، وبا روى گرداندن از آن به دوزخ مىافتد. همين روشنى وسادگى اسلام ودستورات آن، كمك زيادى به پيشرفت اين دين در جهان كرد. مهمتر از اين آن ايمان محكمى است كه اسلام در دلها ريخته است; ايمانى كه هيچ شبههاى قادر به كندن آن نيست.

اسلام، همان گونه كه براى اكتشافات علمى از هر دينى مناسبتر وملايمتر است، در باره واداشتن مردم به گذشته نيز بزرگترين دينى است كه مىتواند تهذيب نفوس واخلاق را به عهده گيرد(12).

اصل هشتاد ويكم

كتابهاى آسمانى كه پيامبران پيشين آن را عرضه كردهاند، مع الأسف پس از آنان بتدريج در اثر غرضورزى خودكامگان دستخوش تحريف گرديده است. اين مطلب را، علاوه بر قرآن، شواهد تاريخى هم تأييد مىكند. چنانكه

مطالعه خود اين كتب ودقت در محتواى آنها نيز بر آن دلالت دارد، زيرا در آنها يك رشته مطالبى وارد شده است كه هرگز نمىتواند مورد تأييد وحى الهى باشد. بگذريم كه انجيل كنونى بيشتر صورت زندگىنامه حضرت مسيح را دارد كه در آن ماجراى به دار آويخته شدن وى نيز توضيح داده شده است. امّا به رغم تحريفات آشكار در كتب آسمانى پيشين، قرآن كريم از هر نوع افزايش وكاهش مصون مانده است. پيامبر گرامى اسلام يكصد وچهارده سوره كامل قرآنى از خود به يادگار نهاده وتحويل جهان داده است ونويسندگان وحى ـ خصوصاً حضرت على(عليه السلام) كه از روز نخست وحى الهى را مىنوشت، آن را نگاشتهاند. خوشبختانه، با وجود گذشت 15 قرن از نزول قرآن، نه چيزى از آيات وسورههاى قرآن كم شده ونه چيزى بر آنها افزوده شده است. اينك به برخى از دلايل وموجبات عدم تحريف قرآن اشاره مىكنيم:

1. چگونه امكان دارد كه تحريف به قرآن راه يابد، در حاليكه خداوند حفظ وصيانت آن را تضمين كرده است، چنانكه مىفرمايد:

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ(13).

ما خود قرآن را فرو فرستاده وخود نيز نگهبان آن هستيم.

2. خداوند راه يافتن هر نوع باطل به ساحت قرآن را نفى كرده ومىفرمايد:

لاَ يَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَلاَ مِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ مِنْ حَكِيم حَمِيد(14).

باطل از هيچ سو به ساحت قرآن راه ندارد، آن از جانب خداوند حكيم وستوده نازل شده است.

باطل كه خداوند راه يافتن آن را به قرآن نفى كرده، هر باطلى است كه مايه وهن قرآن گردد، واز آنجا كه كم يا زياد كردن الفاظ وآيات قرآن مسلماً مايه سستى ووهن آن مىگردد لذا قطعاً هيچگونه كاهش يا افزايشى به ساحت اين كتاب شريف راه نيافته است.

3. تاريخ گواهى مىدهد كه مسلمانان به آموزش وحفظ قرآن عنايت ويژهاى داشتند در ميان عربهاى زمان پيامبر، حافظههاى قوى ونيرومند وجود داشت كه با يك بار شنيدن، خطبهاى طولانى را حفظ مىكردند، بنابراين چگونه مىتوان گفت چنين كتابى كه اين همه قارى وحافظ وعلاقمند داشته، تحريف شده است؟!

4. شكى نيست كه اميرمؤمنان(عليه السلام) در بعضى از مسائل با خلفا اختلاف نظر داشت ومخالفت خود را نيز به صورت منطقى در موارد گوناگون آشكار مىكرد، كه يكى از آنها خطبه شقشقيه ونيز مناشدات معروف آن حضرت است. در عين حال مىبينيم كه آن حضرت در سراسر زندگى خود، حتى يك كلمه هم در باره تحريف قرآن سخن نگفته است، حال اگر (العياذ بالله) چنين كارى صورت گرفته بود، مسلّماً به هيچوجه ايشان در باره آن سكوت نمىورزيد. بلكه بالعكس آن حضرت پيوسته به تدبر در قرآن دعوت مىكرد ومىفرمود:

لَيْسَ لأحد مِنْ بَعْدِ القرآنِ مِنْ فاقة ولا بَعْدَ القرآنِ مِنْ غنىً فَكُونوا مِنْ حَرثته وأتباعه(15).

اى مردم براى كسى در صورت پيروى از قرآن فقر ونيازى نيست، وبدون پيروى از قرآن، غنا وبىنيازى وجود نخواهد داشت، بنابراين در سرزمين زندگى خود بذر قرآن را بيفشانيد واز پيروان آن باشيد.

با توجه به دلايل ياد شده ونظاير آن، علماى بزرگ شيعه اماميه به پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) از دير زمان تاكنون بر مصونيت قرآن از تحريف تأكيد نمودهاند، كه از آن ميان مىتوان به افراد زير اشاره نمود:

1. فضل بن شاذان (متوفاى 260 هـ ق، كه در عصر ائمه(عليهم السلام) مىزيسته است) در كتاب الايضاح/217.

2. شيخ مفيد (م 381 هـ ق) در كتاب الاعتقادات/93.

3. شيخ مفيد (م 413 هـ ق) در كتاب اجوبة المسائل السروية، مطبوع در مجموعة الرسائل/ ص 266.

4. سيد مرتضى (م 436 هـ ق) در كتاب جواب المسائل الطرابلسيات، كه كلام وى را شيخ طبرسى در مقدمه مجمع البيان آورده است.

5. شيخ طوسى معروف به شيخ الطائفه (م 460 هـ ق) در كتاب التبيان، 1/3.

6. شيخ طبرسى (م 548 هـ ق) در مقدمه كتاب خود، مجمع البيان، بر عدم تحريف قرآن تصريح وتأكيد كرده است.

7. سيد بن طاووس (م 664 هـ ق) در كتاب «سعد السعود» (ص 144) مىگويد: عدم تحريف، رأى اماميه است.

8. علامه حلى (م 726 هـ ق) در كتاب اجوبة المسائل المهناويه (ص 121) مىگويد: «حق اين است كه هيچگونه زياده ونقيصهاى در قرآن راه نيافته است ومن از قول به تحريف به خدا پناه مىبرم، زيرا اين امر موجب شك در معجزه متواتر پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مىگردد.

ما در اينجا به ذكر نام علماى شيعه كه منكر تحريف بودهاند پايان مىدهيم، وتأكيد مىكنيم كه اين عقيده، پيوسته موردنظر بزرگان علماى اماميه

در اعصار گوناگون بوده است، چنانكه در عصر حاضر نيز همه مراجع شيعه، بدون استثنا، داراى چنين عقيدهاى مىباشند.

اصل هشتاد ودوم

در كتب حديث وتفسير رواياتى وارد شده است كه برخى آنها را دليل بر تحريف قرآن قرار دادهاند، ولى بايد توجه نمود كه:

اوّلاً: اكثر اين روايات از طريق افراد وكتابهايى نقل شده كه از وثاقت واعتبار لازم برخوردار نيستند، مانند كتاب قراءات احمد بن محمد سيارى (م 286) كه علماى رجال، روايات او را ضعيف خوانده، ومذهب او را فاسد دانستهاند(16) يا كتاب على بن احمد كوفى (م 352) است كه علماى رجال در باره او گفتهاند: در پايان عمر راه غلو را در پيش گرفت(17).

ثانياً: قسمتى از اين روايات، كه بر تحريف حمل شده است، جنبه تفسيرى دارد. به عبارت ديگر، مفاد كلّى آيه در روايت تطبيق بر مصداق شده، وعدهاى تصور كردهاند كه تفسير وتطبيق مزبور جزء قرآن بوده واز آن حذف گرديده است. مثلاً «صراط مستقيم» در سوره حمد، در روايات به «صراط پيامبر وخاندان او» تفسير شده، وپيداست كه چنين تفسيرى، تطبيق كلى بر فردا اعلاى آن است(18).

امام خمينى(رحمه الله) رواياتى را كه از آنها تحريف برداشت شده بر سه دسته تقسيم كرده است:

الف ـ روايات ضعيف، كه با آن نمىتوان استدلال كرد;

ب ـ روايات ساختگى، كه شواهد جعلى بودن در آنها نمايان است;

ج ـ روايات صحيح، كه اگر در مفاد آنها كاملاً دقت گردد روشن مىشود كه مقصود از تحريف در آيات قرآن، تحريف معانى آنهاست نه تغيير الفاظشان(19).

ثالثاً: كسانى كه مىخواهند عقيده واقعى پيروان يك مذهب را به دست آورند بايد به كتابهاى عقيدتى وعلمى آنها رجوع كنند، نه به كتابهاى حديثى كه نظر مؤلف از تأليف آن، بيشتر گردآورى مطالب بوده وتحقيق آن را به ديگران واگذار كرده است. همچنين مراجعه به آراى شاذ از پيروان يك مذهب براى شناخت عقايد مسلّم آن مذهب كافى نبوده واصولاً استناد به قول يك يا دو نفر در مقابل اكثريت قاطع دانشمندان آن فرقه، ملاك صحيحى براى قضاوت نيست.

* * *

در خاتمه بحث از تحريف، ضرورى است چند نكته را يادآور شويم:

1. متهم كردن مذاهب اسلامى يكديگر را به تحريف قرآن، خاصّه در عصر كنونى، جز به نفع دشمنان اسلام نخواهد بود.

2. اگر برخى از علماى شيعه كتابى در باره تحريف قرآن نوشتهاند، بايستى نظريه شخصى خود او تلقى شود، نه نظريه اكثريت قاطع علماى شيعه. لذاست كه مىبينيم پس از انتشار كتاب مزبور، ردّيّههاى زيادى از سوى علماى شيعه بر ضد آن نوشته شده است; همانگونه كه وقتى در سال 1345 هـ ق از طرق

يكى از علماى مصر كتاب «فرقان» با استناد به پارهاى روايات در باره نسخ يا انساء تلاوت آياتى از قرآن كه در كتب حديث اهل سنت آمده است، به عنوان اثبات تحريف در قرآن نوشته شد، از طرف علماى ازهر مردود شناخته شد وكتاب مزبور مصادره گرديد.

3.كتاب آسمانى همه مسلمانان جهان قرآن مجيد است كه مجموع آن را 114 سوره كه نخستين آن را سوره «الحمد» وآخرين بن را سوره «الناس» تشكيل مىدهد، ودر اين كتاب كلام الهى، «قرآن» ناميده شده وبا صفاتى چون مجيد، كريم وحكيم(20) معرفى گرديده است. ومسلمانان احياناً آن را «مصحف» مىنامند، ومصحف در لغت عرب به مجموعهاى از برگهاى نوشته شده مىگويند كه در يك جا گرد آيد. ونقل شده است كه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، آنگاه كه مجموع سورههاى قرآن يك جا گرد آمد از سوى برخى صحابه اسم مصحف براى آن پيشنهاد شد(21).

بنابراين مصحف به مجموعهاى از برگهاى نوشته شده وگرد آمده به صورت يك كتاب مىگويند خواه قرآن باشد يا غير آن. وقرآن نامه اعمال را «صُحُف» مىنامد ومىفرمايد:

وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ(22).

آنگاه كه نامههاى اعمال گشوده شود.

همچنانكه ديگر كتابهاى آسمانى را «صحف» مىنامد، ومىفرمايد:

كتابهاى ابراهيم وموسى.

اين آيات نشان مىدهد كه لفظ صحيفه يا مصحف معنى وسيعى داشته است، هر چند پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) يكى از نامهاى قرآن نيز بشمار آمده است.

از اين جهت تعجب نخواهيم كرد كه نوشتههايى را كه از دخت گرامى پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) به يادگار مانده است «مصحف» مىنامند، وواقعيت اين مصحف آن است كه امام صادق(عليه السلام) در روايتى توضيح مىدهد ومىفرمايد: «فاطمه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) هفتاد وپنج روز زيست، واندوه وسختى او را فرا گرفت، جبرئيل (به فرمان خدا) فرود مىآمد واز رسول خدا ومنزلت او نزد خدا سخن مىگفت وبدين جهت فاطمه را تسلى مىداد، واز حوادثى كه بعدها اتفاق خواهد افتاد او را با خبر مىساخت. وامير مؤمنان گزارشهاى جبرئيل را (از طريق املاء فاطمه(عليها السلام)) مىنوشت واين همامن مصحف فاطمه(عليها السلام) است(23).

ابوجعفر از امام صادق(عليه السلام) نقل مىكند كه فرمود:

مصحفُ فاطمةَ ما فيه شيء من كتابِ الله وإنّما هو شيء أُلقى إليها بعد موتِ أبيها (صلوات الله عليهما)(3).

در مصحف فاطمه چيزى از كتاب الهى نيست، (يعنى تصور نكنيد قرآن است) بلكه محتويات آن پس از درگذشت پدرش به او القا شده است.

وما در بخش مربوط به فقه وحديث يادآور خواهيم شد كه در امت اسلام

شخصيتهاى والايى هستند كه در حالى كه نبى ورسول نيستند، ولى فرشتگان با آنان سخن مىگويند. وآنان را محدَّث مىنامند، ودخت گرامى پيامبر(صلى الله عليه وآله)«محدَّثه» بوده است.

بخش هفتم كليات عقايد 6

امامت وخلافت

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پس از 23 سال سعى وكوشش بسيار در تبليغ شريعت اسلام وتأسيس مدينه فاضله، در اوايل سال يازدهم هجرى ديده از جهان فرو بست. با رفتن آن حضرت، هر چند وحى ونبوت پايان يافته وديگر نه پيامبرى خواهد آمد ونه شريعت جديدى بنيان نهاده خواهد شد، ولى وظايفى كه بر دوش پيامبر بود (غير از مسئوليت ابلاغ وحى) مسلماً پايان نيافت، ودر نتيجه لازم بود پس از درگذشت او، شخصيت آگاه ووارستهاى، به عنوان خليفه وجانشين پيامبر، وامام وپيشواى مسلمانان، انجام اين وظايف را در هر زمان برعهده گيرد. مطلب اخير مورد قبول همه مسلمين است، هر چند درباره برخى از صفات جانشين پيامبر وراه تعيين او ميان شيعه واهل سنت اختلاف نظر وجود دارد. ذيلاً نخست به تبيين معناى شيعه وتاريخ پيدايش آن مىپردازيم وسپس ديگر مباحث مربوط به امامت را بررسى خواهيم كرد.

اصل هشتاد وسوم

«شيعه» در لغت به معنى پيرو است ودر اصطلاح به گروهى از مسلمانان گفته مىشود كه رهبرى جامعه اسلامى را پس از درگذشت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از آنِ حضرت على(عليه السلام) وفرزندان معصوم او مىدانند.

به گواهى تاريخ، پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) در طول حيات خود در موارد مختلف

كراراً فضايل ومناقب ونيز قيادت ورهبرى على(عليه السلام) پس از خويش سخن به ميان مىآورد. واين توصيهها وسفارشها سبب شده بود كه طبق روايات مستند، در همان زمان پيامبر، گروهى دور على(عليه السلام) را بگيرند وبه نام شيعه على(عليه السلام)شناخته شوند. اين گروه پس از رحلت پيامبر بر همان عقيده پيشين خود باقى ماندند ومصلحت انديشيهاى فردى وگروهى را بر تنصيص رسول خدا در باب رهبرى مقدّم نداشتند، وچنين بود كه گروهى در عصر رسول خدا وپس از درگذشت او به نام شيعه معروف شدند. به اين مطلب در گفتار نويسندگان ملل ونحل نيز اشاره وتصريح شده است.

نوبختى (متوفاى 1310هـ) مىنويسد: شيعه به كسانى گفته مىشود كه در زمان رسول خدا وپس از او، على(عليه السلام) را به امامت وخلافت پذيرفته واز ديگران گسسته وبه او پيوستهاند(25).

ابوالحسن اشعرى مىگويد: علت آنكه اين گروه را شيعه مىگويند آن است كه اينان على را پيروى كرده واو را بر ديگر صحابه مقدم مىدارند(26).

شهرستانى مىنويسد: شيعه كسانى هستند كه از على(عليه السلام) بالخصوص پيروى كرده وبه امامت وخلافت او از طريق نص ووصيت قائل شدهاند(27).

بنابراين شيعه، تاريخى جز اسلام، وسرآغازى جز مبدأ پيدايش اسلام ندارد، ودر حقيقت، اسلام وتشيع دو رويه يك سكه يا دو نيمرخ از يك چهرهاند كه در يك زمان متولد شدهاند. در اصل هشتاد وششم خواهد آمد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)در نخستين روزهاى دعوت آشكار خود، بنىهاشم را جمع كرد وخلافت

ووصايت على راه به آنان اعلان نمود، وپس از آن نيز در مراحل مختلف، بخصوص در روز غدير خلافت او را رسماً اعلام داشت.

آرى، تشيع نه زاييده تبانى اهل سقيفه ونه فراورده حوادث دوران قتل عثمان وديگر افسانهها است، بلكه اين خود پيامبر گرامى بود كه با رهنمودهاى آسمانى مكرر خويش، بذر تشيع را براى اولين بار در دل صحابه غرض نمود وبه مرور زمان آن را رشد داد وجمعى از اصحاب كبار چون سلمان واباذر را شيعه ناميد. مفسران اسلامى در تفسير آيه )إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيِّةِ(28).

نقل كردهاند كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: مقصود از اين آيه على وشيعيان اوست(29).

در تواريخ نام شيعيان على(عليه السلام) از صحابه وتابعين كه به خلافت بلا فصل او پس از پيامبر اكرم معتقد بودند آمده است كه ذكر اسامى آنان در اين مختصر نمىگنجد. تشيع به مفهوم ياد شده، وجه مشترك ميان كلّيه شيعيان جهان است كه بخشى عظيم از مسلمانان گيتى را تشكيل مىدهند. شيعيان در طول تاريخ اسلام دوشادوش ساير مذاهب اسلامى در گسترش اسلام سهم عظيمى ايفا كردهاند: علوم مختلف را پىريزى، دولتهاى مهمى را پايهگذارى، وشخصيتهاى بسار برجسته علمى وادبى وسياسى را تقديم جامعه بشريت كردهاند، واينك نيز در اكثر نقاط جهان حضور دارند.

اصل هشتاد وچهارم

چنانكه در اصول آينده اثبات خواهيم كرد، مسئله امامت يك مسئله الهى وسماوى بوده وجانشين پيامبر بايد از طريق وحى الهى به پيامبر تعيين گردد. اما پيش از پرداختن به دلايل نقلى وشرعى اين موضوع، فرض مىكنيم كه هيچ نصّى شرعى در اين باره در دست نيست. در اين صورت، بايد ببينيم مقتضاى حكم عقل با توجه به شرايط آن زمان چيست؟

عقل بديهى حكم مىكند كه اگر فرد مصلحى با زحمات توانفرساى خويش در طول ساليان دراز، طرحى را پياده كرده وروش جديدى را براى جامعه بشرى ابداع نمايد، طبعاً بايستى براى بقا واستمرار طرح وروش مزبور، بلكه رشد وبالندگى آن نيز چارهانديشى كند، وبهيچوجه درست نيست كه شخصى با زحمات بسيار، بنايى را تأسيس كند ولى براى حفظ آن از خطرات آينده، هيچ نوع پيشگيرى به عمل نياورد ومتولّى و مسئولى را براى حفظ آن بنا، معرّفى نكند.

پيامبر گرامى از بزرگترين شخصيتهاى جهان بشريت است كه با آوردن شريعت خود زمينه تحوّلى عميق در جهان بشريت وپىريزى تمدنى كاملاً نو را فراهم ساخت. مسلماً آن حضرت، كه شريعت جاودانهاى را به بشر عرضه كرده ودر عصر خود جامعه بشرى را رهبرى نمود، براى حفظ اين شريعت از آفات وخطرات احتمالى آينده ونيز هدايت واداره امّت جاويد، چارهاى انديشيده وكيفيت ابدى را پايهگذارى كند، ولى براى رهبرى آن پس از خود، كه ضامن بقاى شريعت است، طرحى ارائه ندهد. پيامبرى كه از بيان كوچكترين مسائل مربوط به سعادت بشر دريغ نكرده، چگونه معقول است در مورد مسئله رهبرى جامعه اسلامى وچگونگى آن، كه از مسائل كليدى وسرنوشتساز بشر است، سخنى نگويد ورهنمودى ندهد، ودر حقيقت جامعه اسلامى را بدون تكليف رها

كند؟ بنابراين، ادعاى اينكه پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) چشم از جهان فرو بسته ودر باره رهبرى پس از خود هيچ سخنى نگفته است، پذيرفتنى نيست.

اصل هشتاد وپنجم

مراجعه به تاريخ صدر اسلام ودر نظر گرفتن شرايط موجود منطقه وجهان در زمان رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، بروشنى لزوم تنصيصى بودن منصب امامت را اثبات مىكند. زيرا به هنگام درگذشت آن حضرت، خطرى سه گانه ومثلثوار آيين اسلام را تهديد مىكرد: يك ضلع اين مثلث خطر را امپراتورى روم، ضلع ديگر آن را امپراتورى ايران، وضلع سوم را گروه منافقان داخلى تشكيل مىداد. در اهميت خطر ضلع نخست همين بس كه پيامبر تا آخرين لحظه از فكر آن فارغ نبود، وبه همين علت در همان روزهابلكه ساعتهاى آخر عمر خويش سپاه عظيمى را به رهبرى اسامة بن زيد براى نبرد با روميان بسيج واعزام كرد ومتخلفان از آن را نيز نفرين نمود. ضلع دوم نيز دشمن بدسگالى بود كه نامه پيامبر را پاره كرد وبه فرماندار يمن نوشت كه پيامبر را دستگير كند ويا سر او را از تن جدا كرده براى او بفرستد، وبالاخره در باب خطر سوم همن بايد دانست كه اين گروه پيوسته در مدينه يا بيرون از آن مزاحم پيامبر بودند وبا توطئههاى رنگارنگ خويش دل وى را خون مىكردند ودر سورههاى مختلف قرآن درباره سنگاندازيهاى آنان سخن فراوان رفته است، تا آنجا كه يك سوره در قرآن، به نام آنها ودر شرح افكار واعمال سوء آنهاست.

اكنون سؤال مىشود، آيا با وجود چنين مثلث خطرى صحيح است كه پيامبر اكرم امت اسلامى وآيين اسلام را، كه دشمن از هر سو در كمين آن نشسته بود، بدون رهبر به حال خود رها سازد؟!

بىشك پيامبر مىدانست كه زندگى عرب، زندگىيى قبيلهاى است، ودر ميان افراد قبايل تعصب نسبت به سران قبيله با جان آنان درهم آميخته است. بنابراين، واگذارى تعيين رهبر به چنين مردمى، مايه چنددستگى ونزاع قبايل خواهد بود، ودشمن از اين اختلاف بهرهگيرى خواهد كرد. بر پايه همين حقيقت است كه شيخ الرئيس ابو على سينا مىگويد: «تعيين جانشين از طريق نص پيامبر بر آن، به واقع نزديكتر است، چون با تعيين جانشين هر نوع نزاع واختلاف ريشهكن مىگردد».

اصل هشتاد وششم

اكنون كه ثابت شد حكمت وآگاهى پيامبر ايجاب مىكرد در باره رهبرى امت اسلامى پس از خود اقدام مقتضى را به عمل آورد، بايد ديد كيفيت چارهانديشى آن حضرت چگونه بوده است؟

در اين جا دو نظريه وجود دارد كه به نقد وبررسى آنها مىپردازيم:

1. رسول گرامى، به فرمان خداوند متعال، فرد ممتازى را كه شايستگى رهبرى امت اسلامى را داشته است برگزيده واو را به عنوان جانشين خود به مردم معرفى نموده است.

2. پيامبر، انتخاب رهبر را بر عهده مردم نهاده كه پس از وى، خود فردى را انتخاب كنند، واين مطلب را بيان كرده است.

اكنون بايد ديد كدام يك از اين دو نظريه از كتاب وسنت وسيره پيامبر وتاريخ اسلام استفاده مىشود؟

دقت در زندگى پيامبر(صلى الله عليه وآله) ـ از روزى كه مأمور شد شريعت خود را به بستگان نزديك وسپس به كلّ مردم اعلان كند، تا لحظه مرگ آن حضرت ـ اين

مطلب را قطعى مىسازد كه آن حضرت بر مشخصّات خليفه بعد از خود، كراراً تصريح كرده وبه اصطلاح در مسئله رهبرى روش «تنصيص» را برگزيده است، نه روش «انتخاب مردم» را. اين مطلب با امور ياد شده در زير ثابت مىشود:

1. حديث يوم الدار

پس از گذشت 3 سال از آغاز بعثت، خداى متعال پيامبر را مأمور ساخت كه دعوت خود را آشكار سازد، وآيه وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ(30) در اين مورد نازل شد. پيامبر سران بنىهاشم را جمع كرد وفرمود: من خير دنيا وآخرت را براى شما آوردهام. خداوند به من امر كرده است كه شما را به آن دعوت كنم. كداميك از شما مرا در نشر اين آيين يارى مىكند تا برادر ووصى وجانشين من در ميان شما باشد؟ حضرت سه مرتبه اين سخن را تكرار نمود ودر هر بار تنها على(عليه السلام) آمادگى خود را اعلان كرد. در اين موقع پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود:

انّ هذا أخي ووصيّ وخليفتي فيكم(31).

2. حديث منزلت

پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) در موارد مختلف، منزلت ومقام اميرمؤمنان را نسبت به خود، همان منزلت ومقام هارون به موسى دانسته وفقط يك مقام از مقامات هارون را (كه نبوت باشد) از على(عليه السلام) سلب كرده ودر حديث قريب به تواتر

فرموده:

«يا علي أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبيّ بعدي».

به نص قرآن كريم، هارون مقام نبوت(32)، خلافت(33)، ووزارت(34) را در زمان موسى دارا بود، وحديث منزلت نيز همه مقامات هارون را به استثناى مقام نبوت ـ براى على(عليه السلام) ثابت مىكند. طبعاً اگر مقصود، اثبات همه مقامات جز نبوت براى وى(عليه السلام) نبود نيازى به استثناى نبوت وجود نداشت.

3. حديث سفينه

پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله)، اهل بيت خويش را به كشتى نوح تشبيه مىكند كه هر كس بر آن ننشست نجات يافت وهر كس كه از آن تخلّف جست غرقه طوفان شد، چنانكه مىفرمايد:

«ألا إنّ مَثَلَ أَهل بيتي فيكم مَثَلُ سَفينةِ نُوح في قومِهِ مَنْ رَكِبَها نَجى وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنْها غَرق»(35).

مىدانيم كه كشتى نوح، يگانه ملجأ وپناهگاه انسانها براى نجات از طوفان بود. بنابراين طبق حديث سفينه، اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) يگانه پناهگاه امت براى نجات از حوادث ناگوارى هستند كه چه بسا مايه انحراف وگمراهى انسانها مىگردد.

4. حديث امان امّت

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) اهل بيت خود را سبب وحدت كلمه ودورى امت از اختلاف معرفى مىكند ومىفرمايد:

«النُّجومُ أمانٌ لأَهْلِ الأَرْضِ مِنَ الغَرْقِ وَأَهْلُ بَيْتي أَمانٌ لأُمّتي من الاخْتِلاف، فإذا خالَفَتْها قَبيلةٌ مِنَ العَرَب اختلفُوا فَصارُوا حزبَ إبليس»(36).

 

همانگونه كه ستارگان وسيله نجات اهل زمين از غرق شدن در دريا هستند (زيرا، دريانوردان به حكم )وِبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ(2)، به وسيله ستارگان راه را از ميان امواج پيدا مىكنند وبه ساحل مىرسند)، اهل بيت من نيز مايه نجات امت از دو دستگى هستند. اگر گروهى از عرب با آنان به مخالف برخيزند، دچار اختلاف شده ودر نتيجه جزو حزب شيطان مىگردند.

حديث ثَقَلَيْن

حديث ثقلين، از احاديث متواتر اسلامى است كه علماى فريقين آن را در كتابهاى حديث خود نقل كردهاند. پيامبر در اين حديث خطاب به امت اسلام مىفرمايد: «در ميان شما دو چيز گرانبها را به عنوان امانت مىگذارم ومىروم»، وسپس تمسك يكپارچه به هر دو را مايه هدايت امت واعراض از يكى از آن دو را مايه ضلالت مىداند، چنانكه مىفرمايد:

«إنّي تارِكٌ فِيكُمُ الثقلَيْن كتابَ الله وَعِتْرَتي أَهلَ بَيتي ما إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا أَبَداً وَإِنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى عَلَيَّ الحَوْضَ»(37).

اين حديث، مرجعيت علمى اهل بيت را، دوش به دوش قرآن كريم، به روشنى ثابت مىكند، وبر مسلمانان لازم مىدارد كه در امور دينى، همزمان به كتاب خدا ورهنمود اهل بيت تمسك بجويند. ولى جاى بسى تأسف است كه برخى از كسان همه درها را مىزنند، جز در خانه اله بيت را! حديث ثَقَلين، كه شيعه وسنتى در نقل آن اتفاق دارند، مىتواند همه مسلمانان جهان را به صورت امتى واحد گرد آورد، زيرا اگر در موضوع تعيين خليفه وزمامدار سياسى امت پس از پيامبر، فريقين با هم اختلاف داشته ودر برداشت تاريخ از مسئله منقسم به دو گروه باشند، مرجعيت علمى هيچ دليلى براى تفرقه وجود نداشته وبايستى ـ بر طبق حديث متفقٌ عليه ثقلين ـ با هم يكدست ويك صدا باشند.

اصولاً در عصر خلافت خلفا نيز مرجعيت علمى، عملاً از آنِ على(عليه السلام) بود واختلافات در امور دينى به وسيله على(عليه السلام) برطرف مىشد. در حقيقت، از روزى كه اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از ساحت مرجعيت كنار گذاشته شدند فرقهگرايى نيز آغاز شد وفرقههاى متعدد كلامى يكى پس از ديگرى پديد آمدند.

اصل هشتاد وهفتم

در احاديث گذشته پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) گاه به صورت كلى وگاه نيز به گونه مشخص، جانشين خويش را به نحو روشن معرّفى كرده است، به گونهاى كه هر يك از آنها حجت را بر افراد آگاه وحقيقتجو تمام مىكند. در عين حال آن حضرت براى آنكه پيام خود را به گوش همه مسلمانان از دور ونزديك برساند

وراه را بر هر گونه ترديد وتشكيك در اين زمينه كاملاً ببندد، به هنگام مراجعت از حجّة الوداع در سرزمينى به نام غدير خم توقف نمود وبه همراهان فرمود از جانب خداوند مأموريت دارد كه پيامى را به آنان برساند; پيامى الهى كه حاكى از انجام وظيفه بزرگى بوده وچنانچه انجام نگيرد، پيامبر رسالت خود را انجام نداده است. چنانكه مىفرمايد:

يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ(38).

اى رسول خدا آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده ابلاغ كن، واگر اين مأموريت را انجام ندهى رسالت خود را انجام ندادهاى، وخداوند تو را از (شر) مردم حفظ مىكند(39).

آنگاه منبرى براى پيامبر ترتيب دادند واو بر فراز آن قرار گرفت وبه مردم گفت: در آينده نزديك دعوت حق را لبيك خواهيم گفت، شما در باره من چه مىگوييد؟ در پاسخ گفتند: گواهى مىدهيم تو آئين خدا را به ما ابلاغ كردى وخيرخواهى نمودى وتلاش بسيار كردى، خدا به تو جزاى خير دهد.

آنگاه فرمود: آيا بر وحدانيت خدا، رسالت من، وواقعيت روز رستاخيز گواهى مىدهيد؟ همگى پاسخ مثبت دادند.

سپس فرمود: من قبل از شما بر حوض (كوثر) وارد مىشوم، بنگريد با دو جانشين گرانبهاى من چگونه رفتار مىكنيد؟ شخصى پرسيد: مقصود از دو

جانشين گرانبها چيست؟

پيامبر پاسخ داد: يكى كتاب خدا وديگرى عترت من است، وخداى لطيف وخبير به من خبر داده است ك اين دو از يكديگر جدا نمىشوند تا آنكه در روز قيامت در كنار حوض به من برسند. بر آن دو پيشى نگيريد كه هلاك مىشويد، واز آنان فاصله نگيريد كه هلاك مىشويد. آنگاه دست على(عليه السلام) را گرفت وبالا برد تا آنجا كه همه حاضران آن دو را مىديدند، سپس چنين فرمود:

«أيّها النّاسُ مَنْ أولى بالمُؤمِنينَ مِنْ أنْفُسِهِم؟»:

چه كسى بر مؤمنان از خود آنان اولى (صاحب اختيارتر) است؟

در پاسخ گفتند: خدا وپيامبر او بهتر مىدانند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «إنّ الله مولايَ وأنا مولَى المؤمنين وأنا أولى بِهِم مِنْ أنفُسِهِم»:

خداوند مولاى من، ومن نيز مولاى مؤمنان مىباشم، ومن بر مؤمنان از خود آنان صاحب اختيارترم.

سپس سه بار فرمود:

«فَمَنْ كُنْتُ مَولاهُ فَعَليٌّ مَولاهُ».

آن كس كه من مولاى او هستم، على مولاى او است. آنگاه افزود:

«اللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَعادِ مَنْ عاداهُ وأحبّ من أحبّه وأبغضْ مَنْ أبْغَضَهُ وانْصُر مَنْ نَصَرهُ واخذُلْ مَنْ خَذَله، وأدر الحَقَّ معه حيث دارَ، ألا فليبلِّغ الشاهد الغائب»:

پروردگارا! دوست بدار آن كس را كه على را دوست مىدارد ودشمن بدار آن كس را كه با على دشمن است، ومهربان باش با هر كس كه نسبت به على مهربان است وخشم آور بر كسى كه بر على خشم آورد ويارى كن آن كس را كه على را يارى كند وخوار ساز آن كس را كه على را خوار سازد، وحق را با او ودر مدار او قرار ده. حاضران اين مطلب را به غايبان ابلاغ كنند.

اصل هشتاد وهشتم

حديث غدير از احاديث متواتر است وراويان حديث، از صحابه وتابعين ومحدثان اسلامى، آن را در هر قرنى به صورت متواتر نقل كردهاند. 110 نفر از صحابه، 89 تن از تابعين، و3500 نفر از علما ومحدثان اسلامى حديث غدير را نقل كردهاند، وبا اين تواتر، در اصالت واعتبار اين حديث جاى هيچ ترديدى وجود ندارد. همچنين گروهى از علما به طور مستقل در باره حديث غدير كتاب نوشتهاند، كه در آن ميان، جامعترين كتابى كه اسانيد حديث را يكجا گرد آورده است، كتاب شريف الغدير نگارش علاّمه عبدالحسين امينى (1320 ـ 1390 هـ ق) مىباشد.

اكنون بايد ديد مقصود از مولى بودن پيامبر، ومولى بودن على چيست؟

قراين بسيارى گواهى مىدهند كه مقصود از اين تعبير، زعامت ورهبرى است، كه به برخى از آنها اشاره مىكنيم:

الف ـ در ماجراى غدير، پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) كاروان زائران خانه خدا را در سرزمينى بىآب وعلف، آن هم در نيمروزى بسيار گرم، متوقف ساخت. گرمى هوا به حدّى بود كه حاضران نيمى از عباى خويش را بر سر افكنده ونيم ديگر را نيز زيرانداز خود قرار داده بودند. با اين تمهيدات، طبعاً پيامبر بايد سخنى بگويد كه در هدايت امت، نقشى كليدى وسرنوشتساز داشته باشد، وبراستى چه كارى مىتواند در سرنوشت مسلمانان از تعيين جانشين، كه مايه وحدت كلمه مسلمين وحافظ دين است، سرنوشتسازتر باشد؟

ب ـ پيامبر گرامى قبل از طرح ولايت على(عليه السلام) از اصول سهگانه توحيد

ونبوت ومعاد سخن گفت واز مردم نسبت به آنها اقرار گرفت، آنگاه پيام الهى را ابلاغ كرد. از تقارن پيام با اخذ اعتراف نسبت به اصول، مىتوان به اهميت پيام پى برد ودريافت كه هدف پيامبر از آن همايش عظيم وفوقالعاده، نمىتوانسته امرى عادى همچون سفارش به «دوستى» با فردى خاص باشد!

ج ـ حضرت در آغاز خطبه از رحلت قريب الوقوع خود خبر داد، واين نشان مىدهد كه او نگران وضع امت پس از خويش بوده است. پس چه بهتر كه براى آينده چارهجويى شود تا آيين وى در طوفان حوادث آتيه دچار مخاطره نگردد.

د ـ قبل از بيان پيام الهى در باره على(عليه السلام)، از مولويّت واولويّت خود سخن به ميان آورد وفرمود: خدا مولاى من، ومن مولاى مؤمنين مىباشم، ونسبت به آنان از خود آنان اَولى هستم. ذكر اين مطالب، گواه آن است كه «مولى بودن» على(عليه السلام) از سنخ همان مولويّت واولويّت مربوط به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بوده وايشان به فرمان الهى اولويت مزبور را براى على(عليه السلام) نيز ثابت كرده است.

هـ ـ پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) پس از بيان پيام الهى، از حاضران خواست آن را به گوش غايبان برسانند.

اصل هشتاد ونهم

تاريخ اسلام نشان مىدهد كه دشمنان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) براى خاموش ساختن دعوت الهى وى، از راههاى گوناگونى وارد شدند; از متهم كردنه پيامبر به سحر وجادو گرفته تا تصميم به قتل آن حضرت در بستر خويش. ولى در تمام موارد، دست عنايت حق با پيامبر بود ووى را از نقشههاى شرم مشركان حفظ كرد. آخرين نقطه اميد آنان (بويژه با توجه به باقى نماندن فرزند پسر براى

پيامبر) اين بود كه با مرگ پيامبر، اين دعوت نيز خاموش خواهد شد:

أَمْ يَقُولُونَ شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ(40).

يا مىگويند شاعرى است وما در مورد وى به انتظار حوادث روزگار (مرگ) نشستهايم.

اين انديشه در ذهن بسيارى از مشركان ومنافقان، وجود داشت. ولى پيامبر با تعيين جانشينى با كفايت كه در طول زندگى ايمان خالص واستوار خود به اسلام را نشان داده بود، اميد مخالفين را به يأس مبدل ساخت، وبدين طريق بقاى دين را تضمين نموده وپايههاى آن را محكم ساخت ونعمت اسلام با وجود تعيين چنين رهبرى به كمال رسيد. لذاست كه پس از نصب على(عليه السلام)، به عنوان جانشين پيامبر، در روز غدير آيه «اكمال دين» فرود آمد:

الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الاِْسْلاَمَ دِيناً(41)(42).

امروز كافران از نابودى دين شما مأيوس شدند، پس از آنان نترسيد واز من بترسيد. امروز دين شما را كامل ساخته ونعمتم را بر شما تمام كردم.

وراضى شدم كه اين اسلامِ (تكميل يافته با معرّفى جانشين پيامبر) دين شما باشد(43).

گذشته از روايات متواتر فوق، كه ثابت مىكند مسئله جانشينى پيامبر يك مسئله الهى است ومردم در آن اختيارى ندارند، گزارشهاى تاريخى نيز حاكى از آن است كه پيامبر در همان روزهايى هم كه در مكه به سر برده وهنوز حكومتى در مدينه تشكيل نداده بود، مسئله جانشينى را يك مسئله الهى تلقى مىكرد. فى المثل، زمانى كه رئيس قبيله بنى عامر در موسم حج به حضور پيامبر رسيد وگفت: چنانچه ما با تو بيعت كرديم وتو بر مخالفان خود پيروزى شدى، آيا براى ما در امر رهبرى نصيب وبهرهاى هست؟ پيامبر در پاسخ، فرمود: اين كار مربوط به خداست، هر كس را مىخواهد بدين كار مىگمارد:

«الأمر إلى الله يضعه حيث يشاء»(44).

بديهى است چنانچه مسئله رهبرى موكول به انتخاب مردم بود، مىبايست بفرمايد: «الأمر إلى الأُمّة» يا «إلى أهل الحلّ والعقد»! كلام پيامبر در اين مورد، همانند كلام خداوند در مورد رسالت است، آنجا كه مىفرمايد:

اللهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ(45).

خدا دانا است كه رسالت خويش را در چه شخصيتى قرار دهد.

اصل نودم

مسئله تنصيصى بودن مقام خلافت، واينكه امت در تعيين جانشين براى پيامبر نقشى ندارد، در ذهن صحابه نيز وجود داشت. چيزى كه هست آنان در غير خليفه اوّل، به جاى تنصيص خدا وپيامبر، تنصيص خليفه قبلى را مطرح مىكردند، چنانكه به اتفاق تواريخ خليفه دوم به وسيله خليفه نخست تعيين گرديد.

تصوّر اينكه تعيين خليفه دوم توسط ابوبكر قاطعانه نبوده بلكه جنبه پيشنهاد داشته است، مخالف نص تاريخ است. زيرا هنوز خليفه نخستين در قيد حيات بود كه از جانب ياران پيامبر به تعيين مزبور اعتراض شد، ويكى از آنان زبير بود. بديهى است اگر جريان صرفاً جنبه پيشنهادى داشت، اعتراض صحابه موردى نداشت. گذشته از نصب عمر توسط ابوبكر، خليفه سوم نيز از طريق شوراى شش نفرى كه اعضاى آن را خليفه دوم معين كرد صورت گرفت، واين كار نيز نوعى تعيين خليفه بود كه دست ديگران را از مراجعه به افكار عمومى كوتاه كرد.

اصولاً فكر مراجعه به افكار عمومى وانتخاب خليفه از طرف امت، در ذهن ياران رسول خدا وجود نداشت وآنچه در اين زمينه بعدها ادعا شده توجيهاتى است كه ديگران يادآور شدهاند، بلكه معتقد بودند كه خليفه بايد از طريق خليفه پيشين تعيين شود. فى المثل وقتى خليفه دوم مجروع شد، عايشه همسر پيامبر به وسيله فرزند خليفه، عبدالله بن عمر، به وى پيام فرستاد وگفت: سلام مرا به پدرت برسان وبگو امت پيامبر را بدون چوپان ترك مكن»(46).

عبدالله بن عمر نيز هنگامى كه پدرش در بستر افتاده بود، او را به تعيين خليفه دعوت كرد وگفت: مردم در باره تو سخن مىگويند، آنان فكر مىكنند كسى را به جانشينى انتخاب نخواهى كرد. آيا اگر چوپانِ شتران وگوسفندان تو، آنها را در بيابان رها كند در غياب خود كسى را بر آنها نگمارد، تو او را نكوهش نمىكنى؟! رعايت حال مردم بالاتر از رعايت حال شتران وگوسفندان است»(47).

اصل نود ويكم

در آغاز بحث امامت اشاره كرديم كه امام وخليفه پيامبر از نظر مسلمانان كسى است كه وظايف پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) (به استثناى مسئله آوردن شريعت) را بر عهده دارد. اينك مهمترين اين وظايف را يادآور مىشويم تا جايگاه امامت واهميت آن روشنتر شود:

الف ـ تبيين مفاهيم قرآن كريم وحلّ معضلات آن، از جمله وظايف پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود. قرآن مىفرمايد:

وَأَنزَلْنَا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ مَا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ(48).

قرآن را بر تو نازل كرديم تا آنچه راكه بر آنان نازل شده است برايشان توضيح دهى وتبيين كنى.

ب ـ بيان احكام شرعى يكى ديگر از وظايف آن حضرت بود كه برخى را از طريق تلاوت آيات، وبرخى ديگر را به وسيله سنّت بيان مىكرد. بيان احكام از سوى آن حضرت، به صورت تدريجى وبا توجه به رخدادهاى روز انجام شده، وطبيعت امر ايجاب مىكرد كه اين وظيفه استمرار يابد، در حاليكه شمار احاديث وارده از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در باره احكام، كه به دست ما رسيده است، از پانصد حديث تجاوز نمىكند(49). واين مقدار از احاديث فقهى نمىتواند امت را در قلمرو تقنين «خودكفا» سازد.

ج ـ از آنجا كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) محور حق بود وبا روشنگريهاى خويش از هر نوع انحراف در عقايد امّت جلوگيرى مىكرد، لذا فرقهگرايى در زمان حيات او به علت وجود وحضور ايشان رخ ننمود يا مجال بروز وظهور نيافت.

د ـ پاسخگويى به پرسشهاى دينى واعتقادى يكى از ديگر وظايف پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) بود.

هـ ـ تربيت افراد جامعه از طريق گفتار ورفتار.

وـ برقرارى قسط وعدل وامنيت عمومى در جامعه اسلامى از ديگر وظايف رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) بود.

ز ـ پاسدارى از مرزها وثغور ودارائى اسلام در برابر دشمنان نيز از مسئوليتهاى آن حضرت به شمار مىرفت. چنانچه انجام دو وظيفه اخير از سوى رهبر برگزيده از جانب مردم نيز ممكن وقابل حصول باشد، مسلّماً انجام وظايف پيشين (تبيين مفاهيم مشكل قرآن وبيان احكام شرع و...) به وجود رهبرى آگاه ومقتدر نيازمند است كه مورد عنايت خاص الهى قرار داشته ودر علم وعمل تالى تِلْوِ پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) باشد. يعنى حامل علوم نبوى ومصون از هرگونه خبط وخطا باشد تا بتواند به وظايف خطير ياد شده جامه عمل بپوشاند وخلأ وجود پيامبر را در طول تاريخ پر نشيب وفراز اسلام پر كند: هر چند چنين فردى كه حامل علوم نبوى است نه پيامبر خواهد بود ونه پايهگذار شريعت، وهيچگاه مقام امامت با مقام نبوت يكى نيست.

بديهى است كه تعيين چنين فردى از سطح علم ودانش امت فراتر بوده وصرفاً بايد از طريق پيامبر وبه فرمان الهى تعيين شود. نيز روشن است كه تحقق اهداف فوق در گرو اين است كه مردم به حمايت واطاعت از رهبرى معين شده توسط پيامبر برخيزند، وتعيين الهى واعلام پيامبر، شرط كافى براى تحقق آن اهداف نيست (لا رأىَ لِمَنْ لا يُطاع)، چنانكه در مورد قرآن وپيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)نيز ماجرا از همين قرار بوده وهست. رخدادهاى منفى وگروهگراييهاى جمعى از مسلمين پس از رحلت رسول خدا، نه به اين علت بود كه پيامبر (العياذ بالله) به وظيفه حكيمانه خود عمل نكرد وطرحى اصولى براى اداره امت پس از خود نريخت، يا طرح وى ناقص بود، بلكه صرفاً اين علت بود كه برخى از افراد امت نظر خود را بر طرح پيامبر مقدم داشتند ومصلحت انديشى شخصى خويش را بر تنصيص خدا ورسول ترجيح دادند; واين تنها موردى نيست كه چنين حادثهاى در تاريخ رخ داده، بلكه در تاريخ اسلام نظاير آن فراوان است(50).

اصل نود ودوم

در اصل پيشين گفتيم كه امام يك رهبر عادى نيست كه فقط به اداره كشور وحفظ ثغور آن بپردازد، بلكه وى علاوه بر اين وظيفه، وظايف ديگرى دارد كه به آنها اشاره شد. انجام آن وظايف خطير مانند تفسير قرآن، بيان احكام، پاسخگويى به سؤالات اعتقادى مردم، وجلوگيرى از هر نوع انحراف در عقيده وتحريف در شريعت، در گرو داشتن علمى گسترده وخطاناپذير است، وافراد

عادى چنانچه متصدى اين گونه امور گردند، از خطا واشتباه مصون نخواهند بود.

البته عصمت مساوى با نبوت نيست، ممكن است انساى از اشتباه وخطا معصوم باشد، ولى داراى مقام نبوت نباشد. نمونه واضح آن، مريم عذرا است كه قبلاً در بحث عصمت پيامبران، دلايل عصمت او را يادآور شديم(51).

علاوه بر تحليل عقلى مزبور، يك رشته امور بر لزوم عصمت امام دلالت مىكنند كه برخى را يادآور مىشويم:

1. اراده قطعى وحتمى خداوند بر پاكى وطهارت اهل بيت از رجس تعلق گرفته است، چنانكه مىفرمايد:

إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً(52).

جز اين نيست كه خدا مىخواهد از شما اهل بيت هر نوع پليدى را بزدايد وشما را به طور كامل پاكيزه گرداند.

دلالت آيه بر عصمت اهل بيت بدينگونه است كه: تعلق گرفتن مشيت ويژه الهى به تطهير اهل بيت از هر نوع پليدى، مساوى وملازم با عصمت آنان از گناه است. زيرا مقصود از «رجس» در آيه، هر نوع پليدى فكرى وروحى ورفتارى است كه گناه از مصاديق بارز آن است، واز آنجا كه اين اراده به افراد خاصى تعلق گرفته است نه به همه افراد امت، طبعاً با اراده تطهير كه به همگان تعلق گرفته است فرق خواهد داشت. اراده تطهير كه عموم مسلمانان را دربرمىگيرد، اراده تشريعى است(53). وچه بسا ممكن است در اثر نافرمانى افراد تحقق نپذيرد;

در حاليكه اين اراده، اراده تكوينى است كه از مراد ومتعلَّقِ اراده (پاكى از گناه) جدا نخواهد بود.

در خور ذكر است كه اراده تكوينى حق بر عصمت اهل بيت، مايه سلب اختيار از آنان نيست; همانگونه كه وجود عصمت در پيامبران نيز مايه سلب اختيار از آنان نمىباشد (تفصيل اين مطلب در كتب عقايد آمده است).

2. به حكم حديث ثقلين كه مىفرمايد:

«إنّي تارِكٌ فيكُمُ الثَقَلَيْن: كتابَ الله وعترتي»

ائمه اهل بيت(عليهم السلام) در رديف قرآن واقع شدهاند، يعنى همانگونه كه قرآن از هر نوع خطا واشتباهى مصون است، ائمه اهل بيت نيز از هر نوع خطاى فكرى وعملى مصون مىباشند.

اين مطلب با توجه به ذيل حديث كه مىفرمايد:

الف ـ ما إنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَن تَضِلُّوا أَبَداً.

مادام كه به اين دو چنگ زنيد هرگز گمراه نخواهيد شد.

ب ـ إِنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا علَىَّ الحَوض.

اين دو يادگار من از يكديگر جدا نمىشوند تا در قيامت كنار حوض نزد من آيند.

كاملاً روشن است، زيرا چيزى كه تمسك به آن مايه هدايت بوده، از ضلالت باز مىدارد وهرگز نيز از قرآن (معصوم) جدا نمىشود، قطعاً از هرگونه خطا وگناه مصون خواهد بود.

3. پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) اهل بيت خود را به كشتى نوح تشيبه كرده است كه هر كه بر آن سوار شد از امواج طوفان رست وهر كه از آن تخلّف جست غرقه امواج گشت. چنانكه فرمود:

«إنّما مَثَلُ أَهل بيتي في أُمّتي كسفينةِ نوح مَنْ رَكِبَها نَجى وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنْها

غَرق»(53).

با توجه به اين دلايل كه به صورت موجز بيان شد، عصمت اهل بيت امرى روشن ومبرهن است، والبته دلايل نقلى عصمت منحصر به آنچه گفته شد نيست.

اصل نود وسوم: امامان دوازده گانه

شناخت امام از دو راه امكانپذير است:

الف ـ پيامبر گرامى به فرمان خدا بر امامت فردى معين تصريح كند;

ب ـ امام پيشين بر امامت امام بعدى تصريح كند.

امامت پيشوايان دوازدهگانه شيعه از هر دو راه ثابت شده است. هم پيامبر طبق روايات بر امامت آنان تصريح كرده است، وهم هر يك از ائمه، امام بعد از خويش را معرفى نموده است.

در اين باره براى رعايت اختصار، تنها يك حديث را يادآور مىشويم(56):

پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) تنها به نصب على(عليه السلام) اكتفا نكرد، بلكه يادآور شد كه پس از وى امامان دوازدهگانهاى خواهند آمد كه عزت دين واسلام به واسطه آنها تحقق خواهد پذيرفت، چنانكه فرمود:

«لا يزال الإسلام عزيزاً إلى إثني عشر خليفة».

گفتنى است كه روايات دالّ بر وجود خلفاى دوازدهگانه، در معتبرترين صحاح اهل سنت نيز آمده است(57).

مسلماً اين دوازده خليفه كه عزت اسلام منوط به وجود آنان شمرده شده است، جز بر امامان دوازدهگانه شيعه قابل انطباق نيست. زيرا نه خلفاى اموى مايه عزت دين بودند ونه خلفاى عباسى، ونه اين عدد بر آنان قابل تطبيق است.

امامان دوازدهگانه شيعه عبارتند از:

1. اميرالمؤمنين على بن ابى طالب(عليهما السلام) (تولد: ده سال قبل از بعثت، شهادت: سال 40 هجرى) مدفون در نجف اشرف.

2. امام حسن بن على ملقب به مجتبى(عليه السلام) (3 ـ 50 هـ ق) مدفون در كربلا.

3. امام حسين بن على سيدالشهداء(عليه السلام) (4 ـ 61 هـ ق) مدفون در كربلا.

4. امام على بن الحسين ملقب به زين العابدين(عليه السلام) (38 ـ 94 هـ ق) مدفون در بقيع.

5. امام محمّد بن على معروف به باقر العلوم(عليه السلام) (57 ـ 114 هـ ق) مدفون در بقيع.

6. امام جعفر بن محمد معروف به صادق(عليه السلام) (83 ـ 148 هـ ق) مدفون در بقيع.

7. امام موسى بن جعفر ملقب به كاظم(عليه السلام) ( 128 ـ 183 هـ ق) مدفون در كاظمين.

8. امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) (148 ـ 203 هـ ق) مدفون در خراسان.

9. امام محمد بن على معروف به جواد(عليه السلام) (195 ـ 220 هـ ق) مدفون در كاظمين.

10. امام على بن محمد معروف به هادى(عليه السلام) (212 ـ 254 هـ ق) مدفون در سامرّا.

11. امام حسن بن على معروف به عسكرى(عليه السلام) (232 ـ 260 هـ ق) مدفون

در سامّرا.

12. امام محمد بن حسن معروف به حجت ومهدى ـ عجّل الله تعالى فرجه الشريف ـ. او امام دوازدهم شيعه بوده وهم اكنون نيز زنده وغايب است، تا روزى به فرمان خداوند ظهور كرده وطبق وعده صريح قرآن (در سوره نور3/54 وتوبه/33 وفتح/28 وصف/9) واحاديث متواتر اسلامى حاكميت اسلام را در سراسر گيتى برقرار گرداند(58).

داستان زندگانى امامان شيعه(عليهم السلام) در كتابهاى تاريخ به تفصيل بيان شده است، واز آنجا كه امام دوازدهم هم اكنون زنده بوده وبه خواست الهى منصب امامت را برعهده دارد، در اصول بعد نكاتى را در باره آن حضرت يادآور خواهيم شد.

اصل نود وچهارم

محبت به خاندان رسالت از امورى است كه قرآن وسنت بر آن تأكيد كرده است، چنانكه مىفرمايد:

قُل لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى(59).

بگو بر رسالت خود پاداشى از شما نمىخواهم مگر دوستى نزديكان. مقصود از قربى نيز، نزديكان پيامبر مىباشد، به قرينه اينكه درخواست كننده خود پيامبر است.

دوستى با خاندان گرامى پيامبر، علاوه بر اينكه خود كمالى است بزرگ،

سبب مىشود كه انسان با آنان همگون شود، ودر كسب فضايل ودورى از رذايل به آنها اقتدا كند.

در احاديث متواتر از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) روايت شده است كه دوستى اهل بيت آن حضرت، نشانه ايمان، ودشمنى با آنان نيز نشانه كفر ونفاق است. هر كس آنان را دوست بدارد خدا وپيامبر را دوست داشته، وهر كس هم با آنها دشمنى ورزد، با خدا وپيامبر دشمنى ورزيده است.

اصولاً محبت خاندان رسالت از ضروريات دين اسلام است كه شك وترديدى در آن روا نيست، وهمه مسلمانان بر آن اتفاق نظر دارند، جز گروهى كه به «نواصب» شهرت يافته وبه همين جهت نيز از منكران اسلام به شما مىآيند.

پى‏نوشتها:‌


1 ـ سباء/28.
2 ـ انبياء/107.
3 ـ نساء/170.
4 ـ سجده/3.
5 ـ انعام/19.
6 ـ ابراهيم/4.
7 ـ احزاب/40.
8 ـ آيات گواه بر خاتميت منحصر به آيه فوق نيست. در اين مورد، نصوص ششگانهاى در قرآن هست كه بر خاتميت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) گواهى مىدهد. به كتاب مفاهيم القرآن: 3/130 ـ 139 رجوع شود.
9 ـ صحيح بخارى: 3/58; صحيح مسلم: 2/323; امالى صدوق: ص 28 و47 و81; بحارالانوار: 37/254 ـ 289، باب 53; بخارى، صحيح: 3/54، باب غزوة تبوك، مسلم 4/1871 ط 1375; ترمذى، سنن: 2/301; سيره إبن هشام: 4/162; احمد، مسند: 1/174.
10 ـ در اين باره به كتاب مفاهيم القرآن: 3/141 ـ 167 رجوع شود.
11 ـ حج/78.
12 ـ تمدن اسلام وعرب، تأليف دكتر گوستاولوبون فرانسوى، صص 141 ـ 143.
13 ـ حجر/9.
14 ـ فصلت/42.
15 ـ نهج البلاغه، خطبه 171.
16 ـ رجال نجاشى: 1/211، شماره ترجمه 190.
17 ـ رجال نجاشى: 1/96، شماره ترجمه 689.
18 ـ طبرسى، مجمع البيان: 1/28، ط.
19 ـ تهذيب الأُصول: 2/96.
20 ـ )ق وَالْقُرْآنِ الْمَـجِيدِ( (ق/1)، )إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ * فِي كِتَاب مَكْنُون ((واقعه/77)، )يس * وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ( (يس/1).
21 ـ الاتقان: 11/85.
22 ـ تكوير/10.
صُحُفِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَى(1). 23 ـ اعلى/19.
24 ـ كافى: 1/241.
25 ـ بصائر الدرجات: ص 195.
26 ـ فرق الشيعه، ص 17.
27 ـ مقالات اسلاميين: 1/65.
28 ـ ملل ونحل: 1/131.
29 ـ بينه/7.
30 ـ الدر المنثور: 8/589، به نقل از جابر بن عبدالله، ابن سعيد خدرى، ابن عباس وعلى(عليه السلام).
31 ـ شعرا/214.
32 ـ مسند احمد، 1/159; تاريخ طبرى: 2/406; تفسير طبرى (جامع البيان)، 19/74 ـ 75، تفسير سوره شعرا، آيه 214.
33 ـ )وَوَهَبْنَا لَهُ مِن رَّحْمَتِنَا أَخَاهُ هَارُونَ نَبِيّاً( (مريم/53).
34 ـ )وَقَالَ مُوسَى لاَْخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي...( (اعراف/142).
35 ـ وَاجْعَل لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي( (طه/29).
36 ـ مستدرك حاكم: 3/351; الصواعق المحرقة، ص 91; ميزان الاعتدال: 1/224; تاريخ الخلفاء، ص 573; الخصائص الكبرى: 2/266; ينابيع المودّة، ص 28; فتح القدير، ص 113 وكتب ديگر.
37 ـ مستدرك حاكم: 3/149.
38 ـ نحل/16.
39 ـ صحيح مسلم: 7/122; سنن ترمذى: 2/307; سنن دارمى: 2/432; مسند أحمد: 3/14، 17، 26 و59، 4/366 و371، 5/182 و189; خصائص علويّه، نسائى ص 20; مستدرك حاكم: 3/109، 148 و533، وكتب ديگر. در اين باره ضمناً مىتوان به رساله حديث الثقلين از نشريات دارالتقريب بين المذاهب الإسلامية (قاهره، مطبعه مخيمر) رجوع كرد.
40 ـ مائده/67.
41 ـ محدثان ومفسران اسلامى به نزول اين آيه در پايان حجة الوداع، روز غدير، اشاره كردهاند. بنگريد به كتاب «الدر المنثور» سيوطى، 2/298، فتح القدير شوكانى 2/57، كشف الغمة اربلى، ص 94، ينابيع المودة قندوزى، ص 120، المنار، 6/463 وغيره.
42 ـ طور/30.
43 ـ مائده/3.
44 ـ گروهى از صحابه وتابعين، آيه فوق را مربوط به واقعه غدير خم دانستهاند، مانند ابوسعيد خدرى، زيد بن ارقم، جابر بن عبدالله انصارى، ابو هريره ومجاهد مكى. براى آشنايى با روايات اشخاص فوق در باره واقعه مزبور، بنگريد به: ابو جعفر طبرى در كتاب الولاية، حافظ ابن مردويه اصفهانى به نقل ابن كثير در ج2، تفسير خود حافظ ابو نعيم اصفهانى در كتاب «ما نزل من القرآن في علي»، خطيب بغدادى در ج8 تاريخ خود، حافظ ابو سعيد سجستانى در كتاب «الولاية» حافظ ابوالقاسم حسكانى، ابن عساكر شافعى به نقل سيوطى در الدر المنثور، 2/295، خطيب خوارزمى در كتاب مناقب كه عبارت آنان را كتاب الغدير (1/23 ـ 236) آورده است.
45 ـ فخر رازى در تفسير خود مىگويد: پس از نزول اين آيه، پيامبر گرامى جز 81 ـ 82 روز بيشتر زنده نبود وپس از آن نيز او هيچگونه نسخ ودگرگونى رخ نداد. بنابراين بايد گفت كه اين آيه در روز غدير نازل شده كه براى هيجدهم ذى الحجه سال حجة الوداع مىشود. با توجه به اينكه پامبر طبق رأى اهل سنت در 12 ربيع الأوّل درگذشته است، اگر هر سه ماه فاقد سلخ باشند درست بر همان 82 منطبق مىشود (تفسير فخر رازى 3/369).
46 ـ سيره ابن هشام: 2/422.
47 ـ انعام/124.
48 ـ الإمامة والسياسة: 1/32.
49 ـ حلية الأولياء: 1/44.
50 ـ نحل/44.
1 ـ الوحى المحمدى، ص 212، چاپ ششم.
51 ـ به كتاب النص والاجتهاد، نوشته علاّمه سيد عبدالحسين شرف الدين عاملى مراجعه شود.
52 ـ ر. ك، الإلهيّات، از مؤلف، 2/146 ـ 198.
53 ـ احزاب/33.
54 ـ مائده/6: )وَلكِن يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ( كه در ذيل آيه وضو آمده است.
55 ـ مستدرك حاكم: 2/151; خصائص كبرى، سيوطى: 2/266.
56 ـ براى آگاهى از ساير روايات، به كتب حديث مانند اصول كافى، كفاية الأثر; اثبات الهداة، منتخب الأثر وغيره رجوع شود.
57 ـ صحيح بخارى: 9/81، باب الإستخلاف; صحيح مسلم: 6/3 كتاب الأمارة; مسند احمد: 5/86 و108; مستدرك حاكم: 3/18.
58 ـ در تاريخ ولادت ووفات برخى از ائمه اختلاف است كه ما يكى را برگزيديم. نيز مىدانيم كه درگذشت غالب آنها به صورت شهادت رخ داده كه شرح آن در تواريخ مذكور است.
59 ـ شورى/27.