قصه هاى اسلامى و تكه هاى تاريخى

عمران عليزاده

- ۴ -


88 - خصال بد معاويه

حسن بصرى ميگفت : در معاويه چهار خصلت جمع بود كه اگر نبود جز يكى حتما او را هلاك ميكرد، و آنها عبارتند از:
1 - بدست گرفتن خلافت اسلامى بدون مشورت و مراجعه به آراء عمومى در صورتى كه بقاياى اصحاب رسول خدا و اشخاص با فضيلت در ميان مردم بودند.
2 - جانشين كردن پسرش يزيد، در صورتى كه او جوانى بود دائم الخمر و لباسهاى حرير مى پوشيد و ساز و طنبور مى نواخت .
3 - جانشين كردن پسرش يزيد، در صورتى كه او جوانى بود دائم الخمر و لباسهاى حرير مى پوشيد و ساز و طنبور مى نواخت .
3 -ادعا و ملحق نمودن زياد به فرزندى ابوسفيان ، در صورتى كه رسول خدا فرموده است : (( الولد للفراش و للعاهره الحجر )) .
4 - كشتن حجر بن عدى و يارانش ، لعن و نفرين باد بر معاويه از ناحيه حجر و يارانش .
مدرك :
المختصر ج 1 ص 186.


89 - مادر فرزند كش

ام اوفى عبديه خدمت عايشه وارد شد و گفت : چه ميگويى در حق مادرى كه فرزند كوچك خود را كشته است ؟ عايشه گفت : آتش بر او واجب است گفت : چه ميگوئى درباره زنى كه بيست هزار نفر از فرزندان بزرگ خود را كشته است ، عايشه به كنيزانش گفت : دست اين دشمن خدا را گرفته بيرونش كنيد.
مدرك :
عيون الاخبار ابن قتيبه ج 1 ص 202.


90 - ابوالعيناء و كنيز

ابوالعيناء گويد: كنيزى ديدم كه با مسگرى سخن ميكرد و قسم ياد مى نمود كه ديگر بخانه مولاى خود برنميگردم ، من از آن كنيز سبب آن همه انكار را پرسيدم گفت : (( انه يواقعنى من قيام و يصلى قاعدا و يشتمنى باعراب و يلحن فى القران و يصوم فى الخميس و الاثنين و يفطر فى رمضان و يصلى الظهر و يترك الصبح )) :
او با من ايستاده جماع ميكند ولى نماز را نشسته ميخواند، مرا با حركات صحيح فحش ميدهد ولى قران را غلط ميخواند، روز پنجشنبه و دوشنبه را روزه ميگيرد ولى در ماه رمضان روزه نميگيرد، نماز صبح را ترك ميكند و نماز ظهر را بجا ميآورد.
مدرك :
نامه دانشوران ناصرى .


91 - دروازه ساعات

ابن عساكر در تاريخ شام مى نويسد: بدان جهت به يكى از دروازه هاى شام دروازه ساعت گويند كه در كنار آن ساعتى درست كرده بودند كه با آن ساعتهاى روز را معلوم ميكردند، در آن مجسمه چند گنجشگ بود از مس ، و مجسمه مارى و زاغى بود از مس ، چون سر ساعت ميشد مار بيرون آمده به سر گنجشگها صيحه ميكشيد و همچنين غراب بيرون آمده صدا ميكرد، از يكى از گنجشگها سنگ كوچكى به طشت ميافتاد.
مدرك :
كتاب علماء معاصرين : ص 302 تاءليف محدث جليل حاج ملا على خيابانى تبريزى مولود 28 شوال 1282 قمرى متوفاى 14 صفر سال 1376 قمرى صاحب تاءليفات عديده از جمله ((وقايع الايام ))در پنج جلد.


92 - سر امام حسين و يزيد

در كتاب الاتحاف بحب الاشراف مى نويسد: چون سر مقدس اباعبدالله عليه السلام را بشام پيش يزيد بردند، يزيد دستور داد پوشش را از روى سر برداشتند، چون چشم يزيد به سر افتاد مثل اينكه بويى استشمام كرد، لذا گوشه لباسش را جلو دهان و دماغش گرفت و گفت :
(( الحمدالله الذى كفانا المون بغيرمونه كلما اوقدوا نارا للحرب اطفاها الله .))
دبا، دايه يزيد گويد: در اين موقع نزديك سر مطهر رفتم و ديدم از آن بويى از بوهاى بهشتى مانند مشك خالص بلكه پاكتر از آن بلند است .
مدرك :
علماء معاصرين ص 290.


93 - عبدالمطلب و اميه

عبدالمطلب با اميه شرط بستند كه بوسيله دو مسابقه دهند، جايزه مسابقه اين بود كه هر كس برنده شد از طرف ديگر صد شتر و ده غلام و ده كنيز بگيرد، و يكسال او را غلام خود نموده و كار بكشد، و بعلامت غلامى سر او را بتراشد، عبدالمطلب برنده شد و جايزه را گرفت و ميان قريش تقسيم كرد، چون خواست سر اميه را بعلامت غلامى بتراشد اميه پيشنهاد كرد سر او را نتراشد در عوض ده سال به عبدالمطلب غلامى كند، عبدالمطلب پذيرفت ، لذا اميه يازده سال جزو غلامان وكارگران عبدالمطلب بود و براى شكمش كار ميكرد.
مدرك نهج البلاغه ج 15 ص 232.
عبدالمطلب جد بزرگوار رسول اكرم ، در مدينه متولد شد نامش شيبة الحمد بود، داراى جلالت ظاهر و مناقب زياد و سرور قريش بود، نزد پادشاهان عصر احترام خاص داشت ، تا زنده بود از رسول اكرم كفالت نمود، پس از صد و چهل سال در هشت سالگى رسول اكرم وفات يافت .
امية بن عبد شمس از اهالى مكه و تا ولادت رسول اكرم زنده بود، جمعى از مورخان را عقيده آنستكه اميه و پسر عبد شمس و از قريش نبود بلكه غلام رومى بود بجهت ذكاوت و هوشمنديش عبد شمس طبق مراسم جاهلى او را به فرزندى قبول نمود - الاعلام - سفينه .


94 - مقايسه بين عبدالمطلب و اميه

روزى معاويه از دعفل نسابه پرسيد: عبدالمطلب راديدى ؟ گفت :
بلى ، پرسيد: او را چگونه ديدى ؟ گفت : او مردى بود بزرگوار و زيبا و نورانى مثل اينكه در سيماى او نور نبوت ميدرخشيد، معاويه گفت :
اميه بن عبد شمس را نيز ديدى ؟ گفت : بلى ، پرسيد: چگونه ديدى ؟
گفت : او مردى ضعيف و خميده پشت و نابينا بود كه غلامش ذكوان دست او را گرفته ميبرد، معاويه گفت : او پسرش عمرو بود، غلام او نبود، دغفل گفت : شما چنين ميگوييد ولى بعقيده ما غلامش بود.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 15 ص 232.
دغفل بن حنظله شيبانى نسابه عرب كه در نسب شناسى ضرب المثل بود، در خلافت معاويه نزد او زفت معاويه از او سوالاتى نمود، بسال 65 در آب غرق شد.


95 - مقايسه بين دو نسل

در كتاب سيادة الاشراف مى نويسد: از جمله چيزهايى كه دماغ حسودان را بخاك ميمالد اين است كه موقع شهادت امام حسين عليه السلام بنى اميه دوازده بچه در گهواره هاى طلائى و نقره اى داشتند، و از آن حضرت بغير از على بن الحسن زين العابدين نمانده بود، ولى حالا كمتر شهرى و دهى است كه در آن عده كثيرى از اولاد حسين عليه السلام پيدا نشود، و از بنى اميه احدى زنده نمانده است .
از ظلم شد معاويه را نسل منقطع

و زعدل ماند نسل على زنده در جهان

مدرك :
وقايع الايام حاج ملا على خيابانى جلد صيام صفحه 413.


96 - اسماء مقدسه پنج تن

مجاهد از ابن عباس نقل ميكند: رسول خدا فرمود: چون شب معراج مرا به آسمان بردند ديدم بر در بهشت نوشته شده : (( لا اله الله محمد رسول الله على حب الله ، الحسن و الحسين صفوة الله ، فاطمه خيرة الله ، على باغضيهم لعنه الله . ))
مدرك :
تاريخ بغداد ج 1 ص 259 تاءليف ابوبكر احمد بن على معروف به خطيب بغدادى متوفاى سال 463 هجرى قمرى .


97 - مسابقه دادن رسول اكرم

رسول اكرم شترى داشت بنام ((عضباء )) با هر كس مسابقه ميداد برنده ميشد، روزى عربى آمد و با آن حضرت مسابقه داد و برنده شد، اين معنى بر مسلمانها گران آمد و ناراحت شدند، حضرت فرمود: (( حق على الله ان لا يرفع شيئا من الدنيا الا وضعه )) : بر خدا حق است كه هر چيزى را كه در دنيا بلند كرد آن را پست كند.
مدرك :
بحار الانوار ج 63 ص 14.


98 - بلال اذان ميگويد

در سال 18 هجرى كه عمر بشام سفر كرد، چون وقت نماز شد مردم از عمر درخواستند كه دستور دهد بلال اذان بگويد، بلال شروع به اذان كرد، تمامى كسانى كه پيغمبر را ديده و اذان گفتن بلال را در حضور او ديده بودند به گريه افتادند تا محاسن آنها از اشك تر شد، عمر هم گريست ، آنهائيكه رسول خدا را ديده بودند بياد آن حضرت و بياد آن روزها گريستند، و آنهائيكه نديده بودند بخاطر گريه اصحاب گريستند.
مدرك :
الكامل ابن اثير ج 2 ص 394.


99 - من شاهم يا خليفه

عمر بن خطاب از سلمان فارسى پرسيد: من شاه هستم يا خليفه ؟ سلمان گفت : اگر يك درهم يا كم و يا زياد از زمين مسلمانها ماليات بگيرى و در غير حق آن صرف كنى شاه ميباشى و الا خليفه هستى ، عمر بسيار گريست .
مدرك :
الكامل ابن اثير ج 3 ص 32.
سلمان فارسى يا سلمان محمدى يكى از ياران معروف و زاهد رسول اكرم ، اصلش ايرانى است ، در طلب دين پس از تحمل مشقتهاى زياد خود را به مدينه رسانده و به پيامبر اسلام ايمان آورد، در جنگ خندق و جنگهاى بعد از آن شركت كرد وى يكى از اركان اربعه تشيع و دوستداران على عليه السلام بود، بسال 34 و بقولى 35 در 250 و بقولى 350 سالگى در مدائن از دنيا رفت .


100 - دو برابر در ميدان نبرد

روز هشتم جنگ صفين مردى از سپاه شام بميدان آمد و مبارز خواست ، مردى از سپاه عراق بميدان او رفت ، مدتى با شدت تمام پيكار كردند، تا عراقى دست در گردن شامى انداخت و بسوى خود كشيد كه هردو اسب افتادند و اسبهاى هر دو فرار كردند، آخر الامر عراقى شامى را بزمين زد و روى سينه او نشست ، در اين موقع كلاهخود شامى از سرش افتاد و قيافه اش ظاهر شد، عراقى ديد كه برادر تنى خود اوست .
اصحاب على عليه السلام صدا زدند: زود باش راحتش كن ، گفت :
برادرم است ، گفتند: پس آزادش كن ، گفت : نه بخدا مگر آنكه امير المومنين اجازه دهد، جريان را به حضرت رساندند، پيام داد كه رهايش كن ، از سينه برادر برخاست عراقى به سپاه علوى و شامى بسوى سپاه معاويه برگشتند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 5 ص 215.


101 - عمر حضرت نوح

امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت نوح دو هزار سال و سيصد سال در دنيا عمر كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از بعثت برسالت ، و هزار سال و پنجاه سال كم بعد از بعثت كه در ميان قوم خود مشغول دعوت و تبليغ بود، و پانصد سال بعد از آنكه كشتى بيرون شد و آبها خشك گرديد، شهرها ساخت و فرزندان خود را در شهرها سكونت داد.
يك روز جلو آفتاب نشسته بود كه ملك الموت نزد او آمد و گفت :
((السلام عليك ))، نوح جواب سلام را داد و پرسيد: براى چه آمده اى اى ملك الموت ؟ گفت : براى قبض روح تو، فرمود: اجازه ده از جلو آفتاب بسايه منتقل شوم ، چون بسايه رفت ، فرمود: اى ملك الموت تمام عمريكه كرده ام مانند اين منتقل شدن از آفتاب بسايه ميباشد، ماموريت خود را انجام ده
مدرك :
روضه كافى ص 284 تاءليف ثقة الاسلام ابو جعفر محمد بن يعقوب كلينى متوفاى سال 328 هجرى يا 329 هجرى .


102 - ميخواهم برادر من باشى

در عام الجماعه كه مردم با معاويه بيعت ميكردند از ((مقطع عامرى ))كه از ياران على عليه السلام بود و در جنگ صفين شركت داشت جويا شد، مقطع را كه آن موقع بسيار پير شده بود نزد معاويه آوردند، چون چشم معاويه باو افتاد گفت : آه اگر اين وضع رانداشتى از دستم نجات نيافتى گفت : ترا بخدا مرا بكش و از ناراحتى دنيا نجاتم ده و بملاقات پروردگار نزديك ساز.
معاويه گفت : ترا نميكشم ولى به تو احتياجى دارم ، مقطع گفت : حاجتت چيست ؟ گفت : ميخواهم برادر من باشى ، مقطع گفت : ما و شما بخاطر خدا از هم جدا شده ايم ديگر ممكن نيست جمع و متحد شويم ، بماند تا خدا در آخرت ميان ما قضاوت كند، معاويه گفت :
دخترت رابازدواج من در آور، مقطع گفت : چيزى را كه برايم آسانتر از آن بود نپذيرفتم ، معاويه گفت : هديه اى از من بپذير، مقطع گفت : مرا آنچه نزد تو است احتياجى نيست ، برخاست و رفت و چيزى از معاويه قبول نكرد.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 5 ص 223.
عام الجماعه سالى كه امام حسن مجتبى عليه السلام مصالحه نمود و مردم به حكومت معاويه اجتماع نمودند.


103 - نام على و حسنين در شام

مدائنى گويد: مردى برايم نقل كرد كه در شام بودم و از كسى نميشنيدم كه ديگرى را على و حسن و حسين صدا كند بلكه هر كه بود نامش معاويه و يزيد و وليد و هشام بود، تا روزى گذرم بمردى افتاد و آب خواستم فرزندانش را على و حسن و حسين صدا كرد، گفتم : مردم با اين نامها نامگذارى نميكنند چطور شده فرزندانت را با اين نامها ناميدى ؟
گفت : مردم فرزندان خود را با نامهاى خلفاء مينامند، چون موقع ناراحتى بانها لعن و فحش ميدهند به نام خلفاء توهين ميشود، من فرزندانم را با اين نامها ناميده ام كه اگر بآنها فحش دادم در واقع بدشمنان خدا فحش داده باشم (نعوذ بالله
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 7 ص 159.


104 - نقباء انصار

در ليلة العقبه رسول اكرم دوازده نفر نقيب (سرپرست و رسيدگى كننده بامور اجتماعى قومى ) انتخاب نمود، و آنها عبارت بودند از:
اسعد بن زراره ، سعد بن ربيع ، سعد بن خيثمه ، منذربن عمرو، عبدالله بن رواحه ، براء بن معرور، ابوالهيثم بن تيهان ، اسيد بن حضير، عبدالله بن عمرو بن حرام ، عبادة بن صامت ، رافع بن مالك .
مدرك :
الاستيعاب فى معرفة الاصحاب ج 1 ص 80.


105 - تا زنده ام دشمن خواهم بود

صفيه همسر رسول خدا ميگويد: چون رسول خدا وارد مدينه شد و اقامت اختيار كرد: پدرمم حى بن اخطب و عمويم ابو ياسر در تاريكى صبح خدمت او رفتند، روز را مانده پس از غروب خسته و كسل باز گشتند، عمويم از پدرم مى پرسيد: اين همان است (پيغمبرى كه منتظرش بوديم ) گفت : بخدا قسم كه همانست ، گفت : كاملا او را ميشناسى ؟ گفت : آرى ، پرسيد: چه تصميم دارى ؟ گفت : بخدا قسم تا زنده هستم با او دشمنى خواهم كرد.


106 - رهبر خوارج

ابو سعيد خدرى گويد: رسول خدا مشغول تقسيم غنائم بود كه ابن ذى الخويصره (نامش حرقوس بن زهير بود) آمد و گفت : يا رسول الله با عدالت رفتار كن !! فرمود: اگر من با عدالت رفتار نكنم چه كسى اجراى عدالت ميكند؟! عمر بن خطاب گفت : يا رسول الله اجازه دهيد تا گردنش بزنم ، فرمود: ول كن برود، او را يارانى خواهند بود كه شما نماز و روزه خود را در مقابل نماز و روزه آنها حقير و ناچيز ميشماريد، از دين خارج ميشوند مانند خارج شدن تير از كمان .
مدرك :
تفسير روح المعانى ج 10 ص 106 تاليف ابوالفضل شهاب الدين سيد محمود آلوسى بغدادى متوفاى سال 1270 هجرى قمرى .


107 - آرزوى يك روز آزادى

بنى اميه از اظهار فضائل على عليه السلام مانع شده و رواى فضائل او را شكنجه ميكردند حتى اگر شخصى چيزى را كه راجع به فضائل آن حضرت نبود بلكه به شرايع دين بود ميخواست از آن حضرت نقل كند نميتوانست نام او را ببرد بلكه گفت : ابو زينب چنين گفت .
عبدالله بن شداد ميگفت : دوست دارم كه اجازه دهند يك روز از صبح تا شب فضائل آن حضرت را بگويم سپس گردنم را با شمشير بزنند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 2 ص 73.


108 - پسرت خليفه شد

روزى كه ابوبكر خليفه شد به پدرش ابوقحافه گفتند: پسرت خليفه شد، وى آيه : (( قل اللهم مالك تونى الملك من نشاء و تنزع الملك ممن تشاء )) را خواند، بعد پرسيد: چرا او را خليفه كردند؟ گفتند: بخاطر مسن بودنش ، گفت : من كه از او مسن ترم .
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 1 ص 222.
ابوقحافه ، نامش عثمان بن عامر بود، در فتح مكه مسلمان شد، در سال 14 هجرى در سن 97سالگى از دنيا رفت .


109 - محله هاى مدينه

در مدينه موقع هجرت رسول اكرم محله هاى بسيار با عنوان ((دار - دور )) بود كه تعداد آنها به نه دار ميرسيد، هر دار عبارت بود از محله اى كه خانه ها و باغات و مزارع و سكنه آن مستقل بودند مانند دهات متصل بهم ، رسول اكرم موقع هجرت به دار بنى مالك بن نجار وارد شد.
مدرك :
سيره ابن كثير ج 2 ص 280.


110 - صوفى در مسجد حمص

يكى از قراء نقل ميكند كه روزى وارد مسجد حمص شدم ، مردى را ديدم كه با سر برهنه ، سلام كردم جواب نداد، بعد توجه نمود و گفت :
گمان ميكنم تو نيز از اين احمقها هستى كه از اسافل شام مى آيند، پرسيدم : آنها چه كاره اند؟ گفت : از ايشان ابوبكر صناديقى و عمر قوارير و عثمان بن ابى سفيان و معاويه بن عاص را دشمن ميدارند.
گفتم : معاويه كيست ؟ گفت : او مردى بود كه خدا او را فرستاده بود تا بقوم خود بگويد كه عصاى موسى از درخت عوسج بود، در راه با محمود پيغمبر ملاقات كرد و با دختر او ازدواج نمود، در زمان حجاج بن مهدى ، حسن و حسين از آن دختر بدنيا آمدند، گفتم : از تاريخ خوب اطلاع دارى !! قران هم خوانده اى ؟
گفت : قران را با قراءات هفتگانه ميخوانم ، گفتم : برايم بخوان ، شروع كرد: (( بسم الله الرحمن الرحيم و كانوا اذا جائهم بشير و نذير استغشواثيا استغشاشا و جادوا الى ناقه الله و مكرو مكرا كبارا فباى آلاء ربكما تكذبان )) . گفتم : چرا ببغداد نميروى تا قدر فضل ترا بدانند؟ گفت : بغداد جاى جاهلان و ديوانگان است با بغداد چه كار دارم ؟! رهايش كردم و از مسجد بيرون شدم .
مدرك :
اعيان الشيعه ج 1 ص 239 تاليف سيد محسن بن عبدالكريم امين حسنى عاملى نزيل دمشق ، ولادتش بسال 1284 قمرى در قريه شقراء بوده و در شب يكشنبه چهارم رجب سال 1371 قمرى از دنيا رفت . قبرش در كنار قبر حضرت زينب عليهما السلام در شام است .


111 - لجام استر را برد

على عليه السلام ميخواست جهت نماز به مسجد رود، به مردى كه كنار در مسجد ايستاده بود فرمود: اين استر را نگهدار، پس از رقتن حضرت ، آن مرد افسار قاطر را از سرش بيرون كرد و برد، حضرت از مسجد بيرون آمد در حالى كه دو درهم در دست داشت و ميخواست به آن مرد بدهد، چون ديد مرد رفته و لجام قاطر را برده ، دو درهم را بغلام داد كه از بازار افسارى بخرد.
غلام رفت و در بازار افسار سرقت شده را يافت كه به دو درهم فروخته است ، دو درهم را داد و افسار را گريخت و آورد، حضرت فرمود: انسان در اثر عجله و بى صبرى روزى حلال را بخودش حرام ميكند در صورتيكه با عجله كردن نميتواند روزى را زياد كند.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 3 ص 160


112 - اولين نماز جماعت

امام صادق عليه السلام فرمود: اولين نماز جماعت به اين نحو بود كه رسول خدا نماز ميخواند و على عليه السلام در يك طرف او ايستاده بود، جناب اوطالب كه همراه پسرش جعفر از آن محل عبور ميكرد آن دو را ديد، به جعفر گفت : تو نيز برو در طرف ديگر پسر عمويت بايست ، چون پيغمبر آمدن جعفر را احساس كرد جلو رفت تا آن دو برادر پشت سر حضرت ايستادند، در اين حال ابوطالب شاد شد و اين اشعار را سرود:
ان عليا و جعفر اثقتى

عند ملم الزمان و الكرب

والله لا اخذل النبى و لا

يخذله من بنى ذو حسب

مدرك :
بحار الانوار ج 35 ص 68
جعفر طيار سومين پسر جناب ابوطالب و برادر حضرت على عليه السلام شخصى بزرگوار و داراى فضائل بسيار بود، به سرپرستى قريب هشتاد نفر به حبشه مهاجرت نمود و سخن گويى آنها را بعهده گرفت ، موقع فتح خيبر از حبشه به مدينه مهاجرت كرد، و رسول خدا ااز ديدار او بسيار شاد شد، در سال هشتم هجرى با سپاهى بسوى سرزمين موته حركت كرده با لشگر شام درگير شدند، در اين جنگ جعفر پس از ابراز دلاوريهاى بسيار در سن 41 سالگى شهيد شد.


113 - از شب قدر ما را خبر ده

ابن عراده نقل ميكند: شبهاى ماه رمضان على عليه السلام مردم را با گوشت شام ميداد ولى خودش نمى خورد، چون از خوردن غذاا فارغ ميشدند براى آنها خطبه خوانده و موعظه ميكرد، در يكى از شبها موقع صرف غذا صحبت از شعراء بميان آمد، چون از غذا فارغ شدند طبق معمول حضرت شروع با ايراد خطبه كرد و فرمود: بدانيد كه ملاك و معيار امر شما دين است ، و حافظ شما تقوى ، و زينت شما ادب ، و نگهدار آبروى شما حلم است .
اظهار كردند كه از شب قدر ما را خبر ده كه كدام شب است ؟ فرمود: از علم بآن خالى نيستم ولى از شما مستور ميدارم چون ميدانم مستور ماندنش ‍ بصلاح شما است لذا خدا آنرا پنهان نگه داشته است ، چه اگر معلوم و مشخص بود فقط در آن شب عبادت كرده و از عبادت شبهاى ديگر غفلت ميكرديد، اميدوارم با عبادت در اين شبها شب قدر از دستتان بيرون نرود.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 20 ص 153


114 - مانع گريه نباش

يزيد بن هارون نقل ميكند: چون رقيه دختر رسول خدا از دنيا رفت زنان صدا به گريه بلند نمودند، عمر بن خطاب تازيانه برداشت كه ايشانرا بزند، رسول خدا دست وى را گرفت و فرمود: عمر آرام باش ، سپس به زنها فرمود: گريه كنيد ولى صداى شيطانى در نياوريد، آنچه از چشم و دل باشد از خدا و رحمت است ، و هرچه از دست و زبان باشد از شيطان است .
مدرك :
طبقات كبرى طبع ليدن ج 3 ص 190 و سفينه البحار ج 1 ص 534.
رقيه دختر رسول خدا اول همسر عتبه پسر ابولهب بود كه او را طلاق داد، عثمان در مكه با او ازدواج نمود، با هم به حبشه مهاجرت نمودند، موقع مسافرت رسول اكرم به جنگ بدر رقيه مريض بود، روزى كه زيد بن حارثه مژده ظفر مسلمانان را به مدينه آورد رقيه وفات يافت .


115 - رفتار عثمان با صحابه

عثمان ميخواست قرآن را جمع كرده و بصورت كتابى يكنواخت در آورد، قرآنهايى را كه مردم با ذوق و سليقه خود براى خود نوشته بودند جمع كرد، همه را با آب گرم شست و از بين برد - و به نقلى همه را سوزاندن - بجز مصحف عبدالله بن مسعود كه در كوفه ميزيست و از دادن قرآن خود امتناع ورزيد، عثمان بعامل خود عبدالله بن عامر دستور داد كه عبدالله بن مسعود را پيش من بفرست ، در اين دين جاى دغل كارى و راهى براى ايجاد فساد و تبهكارى نيست !!
عثمان مشغول ايراد خطبه بود كه ابن مسعود وارد مسجد شد، عثمان خطبه را قطع كرد و گفت : حيوانك بدى بسوى شما ميايد!! ابن مسعود باو جواب تند داد كه عثمان به غلامان خود دستور داد پاى ابن مسعود را گرفته و روى زمين كشيده و دو دنده از استخوانهاى او را شكستند، عايشه كه از جريان خبردار شد در حق عثمان سخنان بسيار تند گفت (البته بخاطر ابن مسعود نبود بلكه تصفيه حساب شخصى بود) ابن مسعود مريض و بسترى شد، عثمان به عيادتش رفت و گفت : اين سخنها چيست كه از تو نقل ميكنند؟ گفت : بدستور تو بود كه شكم مرا لگدكوب كردند تا بيهوش افتادم و نماز ظهر و عصرم فوت شد، و عطاى مرا از بيت المال قطع كردى ، عثمان گفت : من حاضر به قصاص هستم ، آنچه بتو كرده اند تو نيز در حق من بكن ، ابن مسعود گفت : من اول كسى نخواهم بود كه قصاص از خلفاء را شروع كند، عثمان گفت : اين عطاى عقب افتاده تو است بگير، ابن مسعود گفت : موقعى كه احتياج داشتم از من دريغ داشتى حالا كه نياز ندارم ميدهى ؟ نه ، مرا به آن احتياج نيست .
ابن مسعود چند روزى مريض و ناراضى از عثمان زيست ، تا از دنيا رفت ، در آن موقع عثمان در مدينه نبود عمار به ابن مسعود نماز خواند و پنهانى دفن كرد، چون عثمان برگشت و قبر تازه را ديد پرسيد: اين قبر كيست ؟ گفتند: قبر ابن مسعود است ، گفت : چطور شد من ندانسته ام دفن كرده اند؟ گفته شد: متصدى كارهايش عمار بود و خودش وصيت كرده بود كه بتو خبر داده نشود.
پس از چندى مقداد از دنيا رفت عمار باو نماز خواند و دفن كرد، چون خودش وصيت كرده بود كه به عثمان ديد عمار مركز مخالفين شده خيلى خشمگين شد و گفت : نفرت باد بر پسر زن سياه چهره ، من از اول او را ميشناختم .
مدرك :
تاريخ يعقوبى ج 2 ص 170 - 171.


116 - اولين وقف در اسلام

مخيريق از يهوديان بنى ثعلبه بود، در جنگ احد گفت : اى گروه يهود شما خود ميدانيد كه يارى محمد بر شما واجب است ، گفتند: امروز شنبه است و ما به هيچ كارى دست نميزنيم ، گفت : ديگر براى شما شنبه اى نيست (دين و قوانين يهود نسخ شد و از بين رفت ) مخيريق شمشير خود را برداشت و عازم جنگ شد و گفت : اگر من كشته شدم ثروتم در اختيار محمد باشد هر چه صلاح دانست انجام دهد، خدمت رسول خدا رسيد و جنگيد و كشته شد و رسول خدا فرمود:
((مخيريق بهترين يهود است ))
املاك مخيريق كه عبارت بود از هفت باغ ، رسول خدا آنها را تحويل گرفت و در راه خدا وقف كرد، و اين اولين وقف بود كه در مدينه انجام يافت .
مدرك :
سيره ابن كثير ج 3 ص 73.


117 - حجاب بهترين پوشش زن است

پس از فتح مكه هند زن ابوسفيان مسلمان شد، رسول خدا از او پرسيد: دين اسلام را چگونه يافتى ؟ گفت : خوب دينى است كاش سه چيز را نداشت ، فرمود: آن سه چيز كدام است ؟ گفت : يكى تجبيه (ركوع و سجود) دوم معجر (حجاب ) سوم رفتن اين غلام سياه ببام كعبه (اذان بلال ).
حضرت فرمود: اما تجبيه ، پس نماز بدون آن قبول نميشود، اما حجاب ، پس ‍ آن بهترين پوشش زن است ، اما غلام سياه ، پس او بهترين بنده خداست .
مدرك :
تفسير الكاشف ج 7 ص 493.
هند دختر عتبه بن ربيعه همسر ابوسفيان ، مادر معاويه ، از زنان مشهور مكه و متهم بود در جنگ احد حاضر بود و كفار را تشويق ميكرد، پس از شهيد شدن جناب حمزه اعضاء او را بريد و ميخواست جگر آن بزرگوار را بخورد كه نتوانست لذا به ((آكله الاكباد) معروف شد، در فتح مكه بناچار مسلمان شد، در زمان خلافت عمر بن خطاب بسال 14 هجرى از دنيا رفت .


118 - چطور پيغمبر وصيت نكرد

ابو هذيل علاف متوفاى 227 گويد: در دير هرقل مردى را ديدم كه به ديوار بسته بودند، بمن گفت : تو ابو هذيل علاف هستى ؟ گفتم : بلى ، گفت : خواب را لذتى هست ؟ گفتم : بلى ، گفت : انسان لذت خواب را كى در مييابد؟ در دل خود گفتم : اگر بگويم در حال خواب ، خطا گفته ام چون انسان در آن حال عقل و شعور ندارد، و اگر بگويم پيش از خواب ، باز خطا است ، چون خواب نيامده تا لذتش را دريابد، و اگر بگويم : بعد از خواب ، باز غلط گفته ام چون پايان يافته است ، لذا از جواب متحير ماندم .
گفتم : تو بگو تا از تو شنيده و از تو نقل كنم ، گفت : ميگويم بشرط اينكه به اين زن صاحب دير بگويى امروز مرا نزند، پيش زن رفته و درخواست كردم او هم پذيرفت ، مرد گفت : چرت و كسالت مرض است كه عارض بدن ميشود و خواب دواو درمان اوست ، جوابش را پسنديدم ، خواستم از دير بيرون روم ، گفت : اى ابو هزيل توقف كرده مطلب بزرگترى بشنو، گفتم بگو.
گفت : درباره رسول خدا چه ميگويى ؟ آيا او را در بين اهل آسمان و زمين امين و درستكار ميدانى ؟ گفتم : بلى ، گفت : ميخواست ميان امتش اختلاف باشد يا اتفاق ؟ گفتم : وفاق و اتفاق را دوست ميداشت ، در تاييد جواب من آيه ((و ما ارسلناك الارحمه للعالمين )) را خواند، سپس گفت : آيا در مرض ‍ موتش كسى را وصى نكرد و نگفت : اين جانشين من است ؟ و يا تعيين كرد و به پيروى از او تشويق نمود؟ جواب نيافتم ، او هم ديوانگيش در گرفت .
مدرك :
حياه الحيوان دميرى ماده برذون .
حكيم سنائى گويد:
گويند كه پيغمبر ما رفت ز دنيا

ميراث خلافت به فلان داد و به بهمان

هرگز ملكى ملك به بيگانه نداده

رو دفتر شاهان جهان جمله تو بر خوان

با دختر و داماد و بنى عم و نبيره

ميراث به بيگانه دهد هيچ مسلمان


119 - نسابه قريش

عقيل بن ابيطالب به انساب و كارها و روزها و حوادث قريش از همه داناتر بود، قريش از او كراهت داشتند و با وى دشمنى ميكردند، چون عيبها و بديهاى ايشان را بر ملا ميكرد، در مسجد رسول الله براى او فرش ‍ مخصوصى پهن ميكردند و مى نشست ، مردم دور او جمع ميشدند از انساب و ايام عرب از او سوال ميكردند، وى عيبها و بديها و زشتكاريهاى قريش را ميگفت ، لذا او را دشمن داشته و در حق او چيزهاى باطل گفتند و به حماقت نسبت دادند، و حديثهاى باطل و داستانهاى بى اساس در حق وى نقل كردند.
مدرك :
اسد الغابه ج 3 ص 423 نوشته ابن اثير.


120 - بتهاى قوم را مى شكست

در تاريخ طبرى است كه على عليه السلام موقع هجرت دوشنبه و سه شنبه را در قبا به ام كلثوم دختر هدم مهمان شد، در تاريكيهاى شب ميديد كه مردى در زده و چيزى ميدهد و ميرود، حضرت موضوع را از ام كلثوم پرسيد، گفت : اين مرد سهل بن حنيف است چون ميداند من بى سرپرست هستم شبها به بتهاى قوم دست برد زده و شكسته برايم مياورد تا بجاى هيزم از آنها استفاده نمايم ، اميرالمومنين عليه السلام بخاطر اين هميشه احترام سهل را مراعات ميكرد و قدردانى مى نمود.
مدرك :
سفينه البحار ج 1 ص 676.
سهل بن حنيف انصارى بدرى از اصحاب رسول خدا و از دوستداران اميرالمومنين عليه السلام و در جريان جمل والى او در مدينه بود، موقع مراجعت حضرت از صفين سهل وفات يافت ، حضرت در مرگ او بسيار بى تابى نمود، و بر او پنج بار نماز خواند.


121 - تو بمنزله هارون ميباشى

براء بن عازب و زيد بن ارقم نقل ميكنند كه در جنگ تبوك رسول خدا به على بن ابيطالب فرمود: چاره اى جز اين نيست كه يا بايد من در مدينه بمانم و يا تو، لذا على در مدينه گذاشت و خود روانه تبوك شد، مردم در مدينه شايع كردند كه پيغمبر از على كراهت پيدا كرده و از اول از او دل خوش ‍ نداشت ، چون اين مطلب به گوش على رسيد خود را به پيغمبر رسانيد.
حضرت فرمود: على براى چه آمده اى ؟ گفت : براى چيزى نبود فقط از عده اى شنيدم كه مرا به خاطر اينكه از من كراهت پيدا كرده اى در مدينه گذاشته اى ، حضرت خنديد و فرمود: يا على راضى نيستى كه نسبت بمن مانند هارون باشى نسبت به موسى جز اينكه تو پيغمبر نيستى ((افلا ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا انك لست بنبى ))
گفت : بلى راضى هستم يا رسول الله ، فرمود: پس تو چنين هستى .
مدرك :
طبقات كبرى ج 3 ص 15.
براء بن عازب انصارى صحابى ، نقل شده كه در چهارده غزوه با پيامبر حاضر بود، در جنگ جمل و صفين در خدمت على عليه السلام بود، در سال 24 هجرى رى را بطور صلح فتح نمود، سپس در كوفه سكونت گزيد، در زمان مصعب بن زبير از دنيا رفت .


122 - پيشنماز شما قارى قرآنست

سلمه جرمى با جمعى از قومش شرفياب خدمت رسول خدا شدند و اسلام آوردند و قرآن ياد گرفتند، موقع بازگشت عرض كردند: يا رسول الله چه كسى باما نماز بخواند؟ فرمود: آنكه بسيار قرآن ياد گرفته است ، چون بوطن بازگشتيم ديدند من از همه بسيار قرآن ياد گرفته و حفظ كرده ام لذا مرا پيشنماز خود قرار دادند، تا امروز در تمام اجتماعات قوم جرم من امام ايشان بوده ام .
مدرك :
كتاب اسدالغابه ج 2 ص 340.


123 - بتها را فرو ريخت

جابربن عبدالله نقل ميكند كه در فتح مكه رسول خدا وارد مسجد الحرام شد در حالى كه عصاى كوتاهى در دست داشت ، در اطراف كعبه بتهاى زياد جهت عبادت نصب كرده بودند، حضرت به كنار هر بتى كه ميرسيد با عصا از سينه آن ميزد و به زمين ميافكند، مسلمانها با تبر حمله كرده و آنها را خرد نموده از مسجد بيرون ميريختند، حضرت اين آيه را ميخواند: ((و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته )) .
مدرك :
تفسير الميزان ج 7 ص 354 تاليف فيلسوف بزرگوار، مفسر عاليقدر سيد محمد حسين طباطبائى تبريزى مقيم قم مولود 29 ذى الحجه سال 1321 قمرى ، متوفاى روز يكشنبه 18 محرم الحرام سال 1402 قمرى .


124 - اولين طلاق خلع در اسلام

حبيبه دختر سهل ثابت ين قيس بود، چون ثابت بد شكل بود حبيبه او را پسند نكرد، خدمت رسول خدا آمد و عرض كرد: يا رسول الله من هرگز روى ديدن او را ندارم ، اگر ترس از خدا نبود تف برويش ميانداختم ، حضرت فرمود: باغى را كه بعنوان مهريه بتو داده به او برميگردانى ؟ گفت : بلى ، باغ ثابت را پس داد، حضرت ميان آندو دستور طلاق و جدائى داد، اين اولين طلاق خلع بود در اسلام .
مدرك :
تفسير الميزان ج 2 ص 266.


125 - حديث ميفروخت

نقل شده كه معاويه به سمره بن جندب صد هزار درهم داد كه نقل كند آيه ((و من الناس من يعجبك قوله فى الحياه الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام )) (يعنى از مردم كسانى هستند كه سخنان آنها درباره دنيا ترا بشگفت مياورد و خدا را به آنچه در دل دارد شاهد ميگيرد در حالى كه او از سخت ترين خصومت كنندگان است .) در حق على عليه السلام نازل شده ، و آيه ((و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء وجه الله )) درباره ابن ملجم لعنه الله نازل شده ، سمره نپذيرفت ، دويست هزار داد قبول نكرد، چهار صد هزار داد قبول كرد.
مدرك :
سفينه البحار ج 1 ص 656.


126 - فرماندار مدائن

چون سلمان فارسى به فرماندارى مدائن منصوب شد تنها سوار الاغى شده عازم مدائن گشت ، چون خبر باهل مدائن رسيد مردم براى استقبال از فرماندار جديد از شهر بيرون شدند، پس از طى مسافتى با پيرمردى الاغ سوار روبرو شدند، پرسيدند: اى شيخ امير ما را كجا ديدى ؟ پرسيد: امير شما كيست ؟ گفتند: امير ما سلمان فارسى صحابه رسول خداست ، فرمود من سلمان هستم ولى امير نيستم .
مردم به احترام او پياده شده و اسبهاى نجيب براى سوارى او پيش كشيدند، فرمود: اين الاغ براى من بهتر و موافق تر است ، چون وارد شهر شد خواستند او را به دار الاماره ببرند، فرمود: من امير نيستم كه به دارالاماره بروم ، دكانى را در بازار اجاره كرد و آنجا مشغول رسيدگى به كارهاى مردم شد، اثاثيه منزل او عبارت بود از زيرانداز و ظرف آب و عصا.
مدرك :
الانوار النعاميه چاپ چهار جلدى تبريز ج 1 ص 51 تاليف سيد نعمه الله بن سيد عبدالله جزائرى ، وى بسال 1050 هجرى قمرى در ضباعيه جزائر چشم به جهان گشود، در راه تحصيل علوم متحمل مشقتهاى زياد شد، خدمت علامه محمد باقر مجلسى را در اصفهان درك نمود، شب جمعه 23 شوال سال 1112 قمرى وفات يافت .


127 - حقوق همه را بپرداز

سلمان به زيارت ابودرداء رفت ، زن ابودرداء را پريشان و ژوليده يافت ، گفت اينطور چرا؟ (چون شرعا زن شوهردار بايد خود را مرتب نگهدارد) زن گفت : برادرت به كارهاى دنيا توجه ندارد، سلمان نشست تا ابودرداء به منزل آمد و به سلمان خوش آمد گفت ، و برايش غذا آورد، سلمان گفت ؟: اول خودت بخور، گفت : من روزه هستم ترا بخدا تو ميل كن ، سلمان گفت : تا تو غذا نخورى من هم نميخورم .
سلمان شب را در آنجا ماند، چون شب شد ابودرداء براى عبادت برخاست ، سلمان جلو او را گرفت و گفت : پروردگارت در ذمه تو حقى دارد و بدنت بر تو حقى دارد، و اهل و عيالت نيز بر تو حقى دارند ، گاهى روزه بگير و گاهى بخور، گاهى نمازبخوان و گاهى بخواب ، حق هر ذى حق را بجا آر، صبح ابودرداء خدمت رسول خدا رسيد و جريان سلمان را نقل كرد، حضرت هم سخنان سلمان را تصديق نمود.
مدرك :
نزهه النواظر معروف به مجموعه ورام تاليف ورام بن ابى فراس كه از فضلاء حله و از نسل مالك اشتر بود، در اول امر لباس سپاهى مى پوشيد و شمشير بر كمر مى بست ، سپس آنرا ترك نموده مشعول عبادت شد، بسال 650 هجرى ااز دنيا رفت .
ابوالدارداء عويمربن زيد انصارى صحابى معروف ، از علماء زمين شمرده ميشد، بقولى يكسال قبل از كشته شدن عثمان از دنيا رفت ، و بقول ابن قتيبه در جريان على عليه السلام با معاويه ، ابودرداء زنده بوده است .


128 - مالك اشتر و مرد بازارى

نقل شده كه روزى مالك اشتر از بازار كوفه ميگذشت در حالى كه پيراهنى از كرباس در بر و عمامه اى از آن در سر داشت ، يكى از اهل بازار او را ديد و شكل و قيافه او را حقير شمرد، زباله اى را كه جمع كرده بود بسوى او پرتاب كرد، مالك بدون توجه به او رد شد و رفت ، همسايه ها به مرد بازارى گفتند: اين مرد كه زباله بر سرش پرتاب كردى ميدانى كيست ؟ گفت : نه ، گفتند: او مالك اشتر صحابه اميرالمؤمنين بود.
مرد بازارى بخود لرزيد، و براى عذر خواهى از پى مالك دويد، آخر او را در مسجدى يافت كه مشغول نماز است ، چون از نماز فارغ شد مرد بازارى خود را به پاى مالك انداخت ، مالك پرسيد: اين چه كار است ؟ گفت : از تو پوزش مى طلبم ، فرمود: ترا ترسى نيست بخدا قسم وارد مسجد نشده ام مگر براى آنكه در حق تو از خداوند درخواست عفو و مغفرت نمايم .
مدرك :
مجموعه ورام .


129 - به ديدن ما بسيار بيا

امام حسين عليه السلام مى فرمود: در ايام طفوليت وارد مسجد شدم ، ديدم عمر بن خطاب بالاى منبر است ، از منبر بالا رفته و گفتم : از منبر پدرم پايين آمده به منبر پدرت بنشين ، عمر گفت : پدر من منبر نداشت ، بعد مرا گرفته و با خود در منبر نشانيد، او مشغول صحبت شد و من سنگريزه هائى را كه در دست داشت زير و رو ميكردم .
چون از منبر پايين آمد مرا به منزل خود برد و گفت : اين سخن را كى به تو ياد داده بود؟ گفتم : بخدا سوگند كه هيچ كس ياد نداده بود، گفت : فرزندم براى ديدن ما بسيار بيا، روزى براى ملاقات او رفتم ديدم با معاويه خلوت كرده و عبدالله بن عمر پشت در منتظر اجازه ايستاده است ، ابن عمر برگشت من هم برگشتم .
پس از چندى با او روبرو آمدم ، گفت : چندى است نمى بينمت ؟ گفتم : چندى پيش آمدم با معاويه خلوت داشتى عبدالله هم منتظر اجازه بود، او برگشت من نيز برگشتم ، گفت : تو در اجازه دادن از پسر عمر شايسته تر و مقدم هستى ، اين موها را در سرما خدا، سپس شما رويانده ايد.
((يعنى خدا و شما ما راا از بندگى و بردگى نجات داده ايد، چون قبل از اسلام سر غلامان را داغ زده و موى آنها را از بين ميبردند - ع ))
مدرك :
تاريخ بغداد ج 1 ص 141