حكايات منبر
داستان هاى شيرين و حكايات خواندنى در محضر استاد سخن
زبان گوياى اسلام مرحوم فلسفى رحمة الله عليه

محمد رحمتى شهرضا

- ۱۱ -


جوان دبير مى گويد: ((از سخن هبيرى ناراحت شدم و گفتم : اين پول از من است ، وزير براى شما پول نفرستاده است . من شرم داشتم پيام تند وزير را آن طور كه گفته است به شما بگويم .))
هبيرى گفت : ما على الرسول الا البلاغ ؛ پيام آور، وظيفه اى جز ابلاغ پيام ندارد، هر چه وزير گفته ، تمام و كمال بگو و يك حرف آن را باز مگير! تمام پيام وزير را شرح دادم .
هبيرى پس از استماع سخنان وزير گفت : ((اينك سخنان مرا بشنو و تمام و كمال آن را براى وزير بگو! بگو: آفريدگار، هيچ كس را بى وسيله رزق ندهد، اين عالم ، جهان اسباب و علل است و اينك كليد رزق عده اى را خداوند در كف تو نهاده و ذات تو در قبضه قدرت اوست ، و من براى دست يافتن به رزق خداوند، درى را جز مثل تو نمى شناسم .
خداوند متعال اگر رزقى مقدر فرموده است ، به وسيله تو به من مى رسد و اگر مقدر نفرموده ، از تو رنجش ندارم . چون كليد رزق من در دست توست ، بخواهى يا نخواهى هر روز در خانه ات خواهم آمد و از تو دست نمى كشم .))
جوان منشى مى گويد: ((من از قوت يقين او به شگفت آمدم . فردا صبح كه به خانه وزير رفتم ، ديدم هبيرى آمده و ايستاده است . وزير كه از منزل خارج شد، چشمش به هبيرى افتاد سخت ناراحت گرديد. به من گفت : مگر پيام مرا ندادى ؟ گفتم : داده ام و او جوابى داده كه وقتى به درگاه خلافت رسيديم ، آن را شرح خواهم داد.))
پس از رسيدن به دربار، جواب را به وزير گفتم . به شدت خشمگين شد و از غضب نمى دانست چه كند.
در اين بين ، وزير احضار گرديد و او به حضور ماءمون رفت . ابتدا امور كشور را كه بايد شرح دهد، به عرض رساند.
وزير در آن روز مى خواست عبدالله زبيرى را به سمت استاندار مصر معرفى كند. شروع به صحبت كرد و گفت : ((اوضاع مصر قدرى مختل گرديده ، مرد لايقى لازم است كه به آن جا برود.))
خليفه گفت : ((به نظرت چه كسى براى اين كار شايسته است ؟))
وزير خواست بگويد: ((عبدالله زبيرى ، گفت : عبدالله هبيرى .))
خليفه پرسيد: ((او زنده است ؟ حالش چطور است ؟))
وزير گفت : ((اشتباه كردم ، مقصودم ((عبدالله زبيرى )) بود، نه عبدالله هبيرى .))
خليفه گفت : ((براى عبدالله زبيرى فكرى خواهيم كرد، از هبيرى بگو! زمانى كه من خراسان بودم ، گاهى نزد من آمد. او فردى حق شناس و خدمت نگاهدار است .))
وزير گفت : ((او لايق اين شغل نيست .))
خليفه گفت : ((او مردى بزرگ است و در كارهاى خطير، ورزيده است .))
وزير گفت : ((او از دشمنان آل عباس است .))
خليفه گفت : ((آل مروان درباره پدران او لطف كردند و آنان تلافى نمودند، ما نيز به او خدمت مى كنيم تا اخلاص او در دولت ما ظاهر شود.))
وزير گفت : ((او مدتى است كه بيكار است و نمى تواند مصر را اداره كند.))
خليفه گفت : ((با حمايت خود او را تقويت مى كنيم و پيشرفتش ‍ مى دهيم .))
سپس به وزير گفت : ((به جان من بگو چرا با او اين قدر مخالفت مى نمايى ؟))
وزير پيغام خود و جواب هبيرى را به عرض خليفه رسانيد. مامون گفت :
((چه خوب گفته و مطلب همان است كه او گفته است . ما ولايت مصر را به او داديم و سيصد هزار درهم از خزانه به وى انعام نموديم تا مقدمات سفر خود را فراهم آورد. به جان و سر من قسم ، فرمان ولايت مصر و انعام ما را كسى جز خودت به وى نرساند.))
وزير اطاعت كرد، به منزل هبيرى رفت ، از وى بسيار عذرخواهى كرد و جريان امر را گفت .(206)
عبدالله هبيرى براى وزير نيرومند عباسى قدرت مستقلى قائل نبود و مخالفت او را مهم نمى شمرد، تمام توجه هبيرى به ذات اقدس الهى معطوف بود و در عالم وسايل و اسباب ، وزير را مجرى روزى رساندن خداوند به بعضى از افراد مى دانست و در پيامى كه به وزير داده بود، صريحا گفته بود: ((ذات تو در قبضه قدرت الهى است .))
عبدالله هبيرى يك موحد واقعى و يك مسلمان حقيقى بود، او حريم مقدس باريتعالى را محترم مى شمرد، اداى وظيفه عبوديت مى نمود، براى خداوند ضدى قرار نداده و بر اثر اين خلوص واقعى و ايمان محكم ، خداوند در سخت ترين شرايط، دعايش را به بهترين وجه مستجاب نمود.(207)
معاش به قدر كفاف
عدة من اءصحابنا عن اءحمد بن محمد بن خالد عن يعقوب بن يزيد عن ابراهيم بن محمد النوفلى رفعه الى على بن الحسين عليه السلام قال : مرّ رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم براعى ابل فبعث يستسقيه فقال : امّا ما فى ضروعها فصبوح الحىّ و امّا ما فى آنيتنا فغبوقهم فحلب له ما فى ضروعها و اكفاء ما فى انائه فى اناء رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و بعث الى بشاة و قال : هذا ما عندنا و ان اءحببت اءن نزيدك زدناك قال : فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اللهم ارزقه الكفاف فقال له بعض ‍ اءصحابه يا رسول الله دعوت للذى ردّك بدعاء عامّتنا نحبّه و دعوت للذى اءسعفك بحاجتك بدعاء كلّنا نكرهه فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : ان ما قلّ و كفى خير ممّا كثر و اءلهى اللهم ارزق محمدا و آل محمد الكفاف ؛(208)
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از بيابانى مى گذشت ، شترانى ديد كه مشغول چرا هستند و شترچران مراقب آنهاست . حضرت كسى را نزد او فرستاد تا قدرى شير براى رفع عطش از وى بخواهد.
شتربان گفت : شيرى كه در پستان شترهاست ، غذاى صبح عشيره است و شيرى كه در ظروفمان هم اكنون موجود است ، غذاى شب آنهاست و چيزى به فرستاده رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نداد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره اش دعا كرد و فرمود: ((بار الها! مال و اولادش را زياد كن !))
از آنجا گذشتند، به چوپانى رسيدند كه گوسفند مى چراند. براى گرفتن شير، شخصى را نزد وى فرستادند. او گوسفند را دوشيد و در ظرف پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ريخت ، به علاوه شيرى را كه در ظرف خود قبلا دوشيده بود، در ظرف شير آن حضرت اضافه كرد و گوسفندى را نيز فرستاد و پيام داد: ((اين چيزى بود كه نزد ما وجود داشت و اگر دوست داريد بر آن بيفزاييم .))
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره او دعا كرد و گفت : ((بار الها! به وى به اندازه كفاف زندگى عطا فرما!))
بعضى از اصحاب عرض كردند: ((شما درباره كسى كه ردّتان نمود، دعايى كرديد كه همه ما دوستدار آن هستيم و درباره كسى كه حاجت شما را برآورده ساخت ، دعايى نموديد كه همه ما نسبت به آن كراهتى داريم و بى ميليم .))
حضرت فرمود: ((مال كم كه براى زندگى كفايت مى كند، بهتر از مال بسيارى است كه موجب غفلت آدمى از خداوند مى شود.)) آنگاه درباره محمد و آل محمد دعاى كفاف فرمود.(209)
شكر حقيقى
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : من انعم الله عليه بنعمة فعرفها بقلبه فقد اءدّى شكرها؛(210)
امام صادق عليه السلام فرمود:
((كسى كه خداوند به وى نعمتى را عطا مى فرمايد و دل او عارف است كه آن نعمت عطيه الهى است ، با همان معرفت قلبى شكر نعمت را به جاى آورده است .))
قال موسى عليه السلام الهى كيف استطاع آدم اءن يؤ دّى شكر ما اءجريت عليه من نعمتك خلقته بيديك و اءسجدت له ملائكتك و اءسكنته جنتك فاءوحى الله اليه اءن آدم علم اءن ذلك كله منى و من عندى فذلك شكره ؛(211)
روايت شده است كه حضرت موسى بن عمران عليه السلام در مناجات خود به پيشگاه خداوند عرض كرد:
((بار الها! آدم را به دست خودت آفريدى ، در بهشت خودت او را جاى دادى ، حوا را به همسريش گزيدى ، او چگونه تو را شكر نمود؟))
خداوند فرمود: ((آدم دانست كه هه آن نعمت ها از من است و او با اين معرفت ، شكر مرا به جاى آورد.))
كسى كه در دل باور دارد، تمام نعمت ها از خداوند است و با اين باور، عالى ترين شكر را به جاى آورده و اداى وظيفه قلبى را نموده است .
البته انسان بايد مراقبت نمايد كه در مقام عمل نيز شكرگزار نعمت هاى الهى باشد و هر نعمت در جايى صرف شود كه مرضىّ صاحب نعمت است .
يعنى با هيچ يك از عطاياى الهى مرتكب گناه نشود خواه آن عطايا جوارح و اعضاى بدن او باشد كه به اختيار اراده او به كار مى رود و خواه نعمت هاى خارج از وجود انسان باشد. مانند آمال ، مقام عبوديت ، نفوذ كلام ، و ديگر نعمت هايى از اين قبيل ، و شكر جامع ، به كار بردن نعمت بر وفق رضاى الهى و اجتناب از گناهان است .(212)
فصل سوم : حكايات تاريخى
صراحت لهجه
روزى حجاج در منبر، خطابه خود را طولانى كرد. مردى از وسط جمعيت با صداى بلند گفت : ((موقع نماز است ، سخن را كوتاه كن ! نه وقت به احترام شما توقف مى كند، نه خداوند عذرت را مى پذيرد.))
حجاج از اين صراحت ، آن هم در يك مجلس عمومى ناراحت شد، دستور داد مرد را زندانى كردند. كسان او به ملاقات حجاج رفتند و به وى گفتند:
((امير! مرد زندانى از فاميل ماست و ديوانه است . دستور فرماييد آزاد شود.))
حجاج گفت : ((اگر خودش به ديوانگى اقرار كند، آزادش خواهم كرد.))
كسانش به زندان رفتند و گفتند: ((به جنونت اقرار كن ، تا آزاد شوى .))
مرد گفت : ((هرگز چنين اعترافى نمى كنم ، من مريض نيستم . خداوند مرا سالم آفريده است .))
وقتى جواب هاى صريح و صادقانه زندانى به گوش حجاج رسيد، دستور داد به احترام راستگويى آزادش كردند.(213)
ضرر بسيار زياد رياست !
عن معمّر بن خلّاد عن ابى الحسن عليه السلام اءنّه ذكر رجلا فقال انه يحب الرئاسة فقال ما ذئبان ضاريان فى غنم قد تفرّق رعاؤ ها باءضرّ فى دين المسلم من الرّئاسة ؛(214)
در محضر حضرت رضا عليه السلام نام مردى به ميان آمد كه سخت دوستدار رياست بود. حضرت فرمود: ((ضرر و زيان دو گرگ درنده اى كه به گله بى نگهبانى هجوم برده باشند، از ضرر رياست ، براى دين يك مسلمان نيست .))
عبدالملك مروان در جوانى زندگى آرامى داشت . عطوف و رقيق القلب بود و نسبت به خلق ، دلسوز و مهربان بود. مردم آزار نبود و از كسى بد نمى گفت .
خواهش هاى نفسانى و تمايلات غريزى اش در اثر نداشتن صحنه فعاليت خفته و خاموش بودند. هرگز گمان نمى كرد روزى زمامدار كشور پهناور اسلام شود و مقدرات ميليون ها مردم را در دست بگيرد. گذشت زمان و تحولات غيرمنتظره اوضاع را به نفع او تغيير داد. پدرش كه روزى فرماندار مدينه بود و بعدا معزول شد، در اثر پيشامدهايى به خلافت رسيد و بر مسند زمامدارى تكيه زد و پسرش عبدالملك همان جوان عطوف و مهربان ، به ولايت عهدى منصوب گرديد. چندماهى نگذشت كه مروان مسموم شد و از دنيا رفت .
عبدالملك به جاى او نشست و تمايلات نفسانى و شهوات خفته او بيدار شدند و ميدان پهناورى براى تاخت و تاز به دست آوردند. تا ديروز وجدان اخلاقى بدون مزاحم در مزاج عبدالملك حكومت مى كرد، به همين جهت از ستم خوددار بود و از كارهاى غيرانسانى اجتناب داشت . امروز كه غرائز خفته بيدار شده و شعله هاى خانمان سوز شهوت مالى و مقام زبانه كشيده اند، نيروى وجدان اخلاقى دچار شكست شده و چنان عقب نشينى نموده كه گويى اساسا در نهاد عبدالملك ، وجدانى وجود نداشته است ! خود و عمالش در كمال خشونت و بيرحمى دست به خونريزى و مردم كشى زدند و در بلاد اسلامى طوفانى سهمگين و جنايت بار به وجود آوردند.
عبدالملك مروان قبل از آن كه به مقام خلافت برسد اغلب اوقات در مسجد سرگرم عبادت بود، تا جايى كه مردم او را كبوتر مسجد مى خواندند. موقعى كه خبر مرگ پدر وى رسيد، مشغول تلاوت قرآن بود. از شنيدن اين خبر و اين كه نوبت رياست و فرمانروايى به او رسيد است ، سخت به هيجان آمد. قرآن را برهم گذارد و گفت : اكنون زمان جدايى من از تو رسيده است .
در تاريخ آمده است ، موقعى كه يزيد براى قتل عبدالله زبير، لشكرى به مكه فرستاد، عبدالملك مهربان و رقيق القلب مى گفت : ((پناه به خدا! مگر كسى به حرم خداوند لشكر مى كشد؟)) ولى وقتى خودش زمام امور را به دست گرفت ، لشكرى عظيم تر به فرماندهى ((حجاج بن يوسف ))، جنايتكار معروف را به مكه فرستاد و مردم زيادى را در حريم حرم خداوند كشت تا بر عبدالله زبير دست يافت . سرش را بريد و براى عبدالملك به شام فرستاد و جسد بى سرش را به دار آويخت !
عبدالملك مى گفت : ((من از كشتن يك مور ضعيف ، مضايقه داشتم و اينك كه حجاج گزارش قتل مردم را براى من نويسد، كمترين اثرى در من ايجاد نمى كند!))
يكى از علما به نام زهرى روزى به عبدالملك گفت : ((شنيده ام شراب مى خورى !))
گفت : ((بلى ، به خدا قسم هم شراب مى نوشم هم خون مردم را مى خورم !))
در سراسر تاريخ گذشته بشر و مردم امروز جهان ، نظاير عبدالملك بسيار است ! اغلب مردم در حال عادى پيرو ضمير اخلاقى و انسانى خود هستند، ولى در موقع تهييج يكى از غرايز، عملا وجدان ، لگدكوب مى شود و ميدان فعاليت به دست تمايلات نفسانى مى افتد، مگر آن كه ايمان واقعى و نيروى خداپرستى از وجدان اخلاقى حمايت كند و جلوى هواى نفس و تندروى غرايز را بگيرد.(215)
آزار و اذيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
براى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مكرر موارد ناامنى و نگران كننده اى پيش آمده و ايشان به منظور رفع خطر و حل مشكل ، دست دعا به پيشگاه الهى برداشته و از ذات اقدسش استمداد نموده اند و خداوند خطر را برطرف ساخته است .
در اين جا به ذكر يك مورد اكتفا مى شود.
موقعى كه ابوطالب از دنيا رفت ، قريش در ايذاء و اذيت خود نسبت به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم افزودند و به كارهايى دست زدند كه در حيات ابوطالب مرتكب نمى شدند. حضرت تصميم گرفت مدتى مكه را ترك گويد و به تنهايى به طائف برود تا از محيط خطر دور باشد و در ضمن ترويج اسلام را در آن منطقه آغاز نمايد. در آن موقع سه برادر از شخصيت هاى بزرگ طائف بودند. حضرت وقتى وارد طائف شد به ملاقاتشان رفت و دعوت خود را با آنان در ميان گذاشت . هر يك از آن سه نفر پاسخ نامناسب به دعوت آن حضرت دادند و رسالتش را با بى اعتنايى تلقى نمودند.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از جا برخاست در حالى كه از آنان ماءيوس شده بود، از آنان خواست كه اين جلسه را مكتوم نگه دارند و به كسى نگويند.
آن سه نفر نه تنها خواسته آن حضرت را اجابت ننمودند و جلسه را پنهان نداشتند، بلكه جهال و بردگان قوم خود را تحريك نمودند تا آن حضرت را آزار نمايند. گردش جمع شدند، دشنام گفتند، فرياد كشيدند، مردم در اطراف آن حضرت اجتماع كردند، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم را ملجاء نمودند كه از رهگذر خارج شود و به محوطه باغ انگور كه متعلق به دو نفر از اهل آن شهر بود، پناهنده شود. دو نفر صاحبان باغ خودشان در باغ بودند. حضرت كه وارد آن باغ شد، آنان كه دشمن حضرت بودند و همراهانشان پراكنده شدند.
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رفت و در سايه درخت انگورى نشست و دو مالك باغ ، آن حضرت را مشاهده مى كردند و ديدند نادان هاى طائف با او چه كردند.
وقتى حضرت در جايگاه خود قرار گرفت ، با اين كه اضطراب درونى خويش ‍ را فرونشاند و با خارج شدن از باغ انگور دوباره گرفتار جهال و بردگان نشود، لب به دعا گشود و در پيشگاه خداوند عرض كرد: بار الها! از نيروى كم توانم و قلت چاره جويى ام و تحقيرى كه مردم نسبت به من معمول مى دارند به تو شكايت مى كنم . به تو اى مهربان ترين مهربانان ! تو مالك مستضعفين و مالك من هستى ! مرا به چه كسى حواله مى دهى ؟ به آن كس كه از حقيقت دور است و با ديدن من روى درهم مى كشد يا كارم را به دشمنم محول مى فرمايى ؟
بار الها! اگر تو به من خشمگين نيستى ، باكى از بى مهرى مردم ندارم . دفاع تو براى من بسيار وسيع تر و گسترده تر است . پناه مى برم به نور رويت كه تيرگى ها از آن برطرف مى شود و امر دنيا و آخرت از آن به صلاح مى گرايد.
پناه مى برم به نرو رويت از اين كه غضب تو بر من نازل شود، يا سخط تو مرا فراگيرد. شايستگى مؤ اخذه براى توست تا راضى شوى . هيچ حركت و قدرتى نيست مگر به حمايت و دلالت ذات اقدس تو.))
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى رفع ترس و ناامنى محيط طائف از احدى يارى نخواست ، فقط از پيشگاه الهى نصرت طلبيد. خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و خوف را از پيشگاه و از ضميرش برطرف ساخت و به وى آرامش و اطمينان قلب عطا فرموده و بدون احساس خطر و اضطراب از طائف خارج شد.(216)
حسسد اهل بغى و ستم
امام سجاد عليه السلام در دعاى خود از ((حسد اهل بغى )) سخن مى گويد و از خداوند متعال مى خواهد كه دل حسودان ظالم را به دوستى اش متمايل سازد. زيرا امام سجاد عليه السلام در افكار عمومى مسلمانان و همچنين در انديشه و فكر زمامداران اموى آنقدر از نعمت تكريم و احترام برخوردار بود كه جاه طلبان ظالم ، به آن همه محبوبيت رشك مى بردند و چون اهل بغى و ستم بودند، آرام نمى گرفتند و ممكن بود با افترا و تهمت ، هتك و اهانت ، آزار و اذيت و خلاصه از هر راهى كه ميسر باشد، دست به ظلم و ستم بگشايند تا ارزش معنوى امام و عظمت روحانى آن حضرت را كاهش دهند يا به كلى از ميان ببرند.
براى آن كه خوانندگان محترم به ارزش و احترام امام عليه السلام و سبب حسادت اهل بغى ، هر چه بهتر و بيشتر توجه نمايند، در اين جا به طور شاهد، دو مورد از آثار محبوبيت امام عليه السلام ذكر مى شود.
حج هشام بن عبدالملك فى زمن عبدالملك فطاف بالبيت فحيد اءن يصل الى الحجر فيستلمه فلم يقدر عليه فنصب له منبر و جلس عليه ينظر الى الناس و معه اءهل الشام اذ اءقبل على بن الحسين بن ابى طالب عليه السلام من اءحسن الناس وجها و اءطيبهم اءرجا فطاف بالبيت فلما بلغ الى الحجر تنحى الناس حتى يستلمه فقال رجل من اءهل الشام من هذا الذى هابه الناس هذه الهيبة فقال هشام لا اءعرفه مخافة اءن يرغب فيه اءهل الشام و كان الفرزدق حاضرا فقال لكنى اءعرفه فقال الشامى من هو يا اءبافراس ‍ فقال :
هذا الذى تعرف البطحاء وطاءته   و البيت يعرفه و الحل و الحرم
(217)
هشام بن عبدالملك در زمان حيات پدرش ، خليفه مقتدر وقت ، براى حج بيت الله الحرام به مكه آمد و طواف بيت الله را انجام داد و كوشش كرد كه استلام حجر نمايد ولى نتوانست ، زيرا مردم او را راه ندادند. گويى فشار مردم آنقدر شديد بود كه براى مصونيت هشام منبرى آوردند، او را روى منبر نشاندند و طواف و استلام مردم را نگاه مى كرد و كسانى از اهل شام با او بودند و گرد منبرش حضور داشتند.
در اين ميان حضرت سيد الساجدين ، زين العابدين ، على بن الحسين عليهماالسلام وارد مسجدالحرام شد. لباسى بلند بر تن و عبايى بر دوش ‍ داشت . صورتش از زيباترين صورت هاى مردم و بوى عطرش بسيار مطبوع بود. طواف خانه را آغاز نمود. وقتى به حجرالاسود رسيد، مردم دور شدند و راه دادند تا حضرت استلام حجر نمايد. در طواف هاى بعد هم مطلب به همين منوال بود و مردم براى آن حضرت راه باز مى كردند.
يكى از شاميان كه در كنار منبر هشام بن عبدالملك بود و از مشاهده اين وضع به شگفت آمده بود، از هشام پرسيد: ((اين كيست كه در نزد مردم اين قدر ابهت و عظمت دارد؟))
هشام گفت : ((او را نمى شناسم !))؛ زيرا مى ترسيد كه اگر آن حضرت را معرفى كند، شاميان به او متمايل شوند و علاقه مند گردند.
فرزدق شاعر در آن جا حاضر بود. وقتى هشام گفت : ((نمى شناسم )) فرزدق گفت : ((من او را مى شناسم .))
شخص شامى گفت : ((او كيست ؟)) فرزدق شعر معروف خود را خواند كه در بيت اول گفته بود: ((اين مرد كسى است كه مكه او را مى شناسد. اين مرد كسى است كه حرم خدا او را مى شناسد، اين مرد كسى است كه تمام مردم از حل و حرم او را مى شناسد و هويت او بر همه مشهود است .))
اين يك نمونه از نعمت محبوبيت امام سجاد عليه السلام نزد مسلمانان بود كه عرض شد.
نمونه ديگر عظمتى است كه امام سجاد عليه السلام نزد خليفه وقت داشت و او صريحا به زبان آورده است .
عن الزهرىّ قال دخلت مع على بن الحسين عليه السلام على عبد الملك بن مروان قال فاستعظم عبدالملك ما راءى من اءثر السجود بين عينى على بن الحسين عليه السلام فقال يا ابامحمد لقد بين عليك الاجتهاد و لقد سبق لك من الله الحسنى و اءنت بضعة من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قريب النسب و كيد السبب و انك لذوفضل عظيم على اهل بيتك و ذوى عصرك و لقد اءُوتيت من الفضل و العلم و الدين و الورع ما لم يؤ ته اءخذ مثلك و لا قبلك الا من مضى من سلفك و اءقبل يثنى عليه و يطريه قال فقال على بن الحسين عليه السلام كل ما ذكرته و وصفته من فضل الله سبحانه و تاءييده و توفيقه فاءين شكره على ما اءنعم ؛(218)
زهرى مى گويد: من در معيت امام سجاد عليه السلام به مجلس عبدالملك مروان رفتم . عبدالملك با مشاهده اثر سجود ما بين دو چشم امام ، حضرتش ‍ را در كمال بزرگى و عظمت تلقى نمود. عرض كرد: مجاهدت شما در پيشگاه الهى مشهود است و كارهاى نيك شما نزد باريتعالى سابقه دارد. تو پاره تن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى ، از جهت نسبت به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نزديك هستى و از نظر سبب ، بسيار محكم و موثقى ! شما فضيلت و برترى عظيمى بر اهل بيت خودت و بر مردم زمانت دارى ! از مدارج فضيلت و علم و از مراتب دين و تقوى آن قدر بهره مند هستى كه جز پيشينيان و پدران بزرگوار خودت ، احدى نه امروز و نه در گذشته واجد آن نبوده است .))
خلاصه عبدالملك از حضرت على بن الحسين عليه السلام بسيار تمجيد نمود. زهرى مى گويد: امام سجاد عليه السلام فرمود: آنچه را كه گفتى و توصيف نمودى ، از فضل الهى و تاييد و توفيق باريتعالى است . شكر اين همه نعمت ، وظيفه است و چگونه مى توان اين وظيفه بزرگ و سنگين را به درستى و شايستگى انجام داد؟
آن محبوبيت عظيم امام سجاد عليه السلام نزد مسلمانان و اين همه تكريم و احترام از ناحيه خليفه مقتدر زمان ، امرى ساده و عادى نيست و قطعا در ضمير ديگران به طور متفاوت اثر مى گذارد. دوستان واقعى و شيعيان حقيقى امام عليه السلام در باطن از عظمت پيشواى خود بسيار مسرورند و براى خود از خداوند آن نعمت ها را درخواست مى كنند و به قدر يك صد هزارم از آن نعمت ، نسبت به امام عليه السلام حسد مى برد و در ضمير خويش ناراحت و بيقرارند. اما به عمل ناروايى دست نمى زنند. ولى ستمكاران و اهل بغى از مشاهده آن همه نعمت خشمگين و ناراحتند و نسبت به امام عليه السلام دشمنى و كينه مى ورزند و ممكن است عملا به افترا و تهمت يا هتك و اهانت متوسل شوند تا از محبوبيت و عظمت امام بكاهند.(219)
نيت رشيد
براى آن كه نيت رشيد و مصون ماندن از شك ، هر چه بهتر و بيشتر براى خوانندگان محترم روشن گردد، در اين جا به طور نمونه بحث و گفت وگوهايى كه بين منصور بن حازم و جمعى از مخالفين در مورد على عليه السلام و لزوم پيروى از آن حضرت رد و بدل گرديده است ، ذكر مى شود.
منصور بن حازم از اصحاب امام صادق عليه السلام است . مشكل بزرگ در آن زمان براى اصحاب و دوستان آن حضرت مسئله امامت بود. شيعيان و دوستداران اهل بيت عليه السلام و گروه مخالفين در اصل ايمان به خدا و توحيد و همچنين درباره رسالت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم متفق القول بودند و همه عقيده داشتند به اين كه قرآن شريف ، وحى حضرت رب العالمين است و به عنوان كتاب آسمانى اسلام نازل شده و مردم بايد از آن تبعيت نمايند. همه مى دانستند كه قرآن حاوى بعضى از مجملات است و براى اين كه آن مجملات تبيين شود و واضح گردد، خداوند تبيين آيات را به عهده نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گذارد:
و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزّل اليهم و لعلهم يتفكرون ؛(220)