آورده اند كه حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه در مصر در فلان محله در فلان سراى ،
ما را بنده اى است كه با ما بيگانگى مى كند. او را به درگاه ما دعوت كن و هر جور و
جفا كه از او بينى ، از براى ما در گذار. موسى عليه السلام رفت بدان در سرا. پيرى
بيرون آمد كه دويست سال فرعون را پرستيده بود و متابعت شيطان كرده و ايام جوانى در
كفر و عصيان
(547) به پيرى رسانيده وى را دعوت كرد. پير! چند سال است كه فرعون را مى
پرستى ؟ گفت : دويست سال . گفت : دويست سال وى را خدمت كرده اى ، نه نعمت دنيا دارى
و نه دولت عقبى . اگر روى به حضرت خداوند آرى و يك كلمه توحيد بر زبان رانى ، نعمت
دنيابت بخشد و دولت عقبايت كرامت كند. پير ساعتى تفكر كرد. دلش را از هوى مصفا
گردانيد(548)
و سينه اش را به هدى مجلى كرد(549)
و باطنش را از براى باطن حق مهيا...
پير سر برآورد و كلمه شهادت بر زبان راند. موسى را خطاب آمد كه پير را بگوى كه گنجى
در آستانه درت نهاده است ، بردار. موسى عليه السلام بگفت . پير بفرمود تا زمين را
بكاويدند(550)
زر پيدا شد. پير گفت : اى موسى ! من هنوز كمر خدمتش بر ميان نبسته ام ، مرا خلعت
(551) مى فرستد. دريغ كه عمر ضايع كرده ام . شوق اسلام ، وى را در طرب
(552) آوردى ، روى به بازار نهاد و كلمه توحيد بر زبان مى راند. خبر به
فرعون رسيد. بفرمود تا ديگ بزرگ بياوردند. گفت : از دين موسى بر گرد و گرنه بفرمايم
كه در ديگت اندازند. پير گفت : تنى كه ترا خدمت كرده باشد و ترا پرستيده باشد، به
از اين نيرزد. هر چه خواهى كن . ما از براى دوست از جان و جهان برخاستيم . بيت :
چه جاى سركشى باشد به حكم وى كه در رويش
|
چو شمع آنگاه خوش خندم كه در گردن زدن باشم
|
خواستند كه وى را در ديگ اندازند. جبرئيل او را در ربود و پيش موسى آورد. پير سر
مست ، شراب شوق خورده بود، نعره مى زد كه فرعون و شيطان را مپرستيد، خداوند رحمان و
رحيم را پرستيد. گفتند: خاموش باش كه هلاكت كنند. گفت : غلط كرده ايد:
لا يجد المرء حلاوة الايمان حتى ياءتيه البلاء فى كل مكان . حلاوت
ايمان و شربت عشق نيابد مرد تا هدف تير بلا نگردد. بيت :
ديگر جبرئيل وى را در ربود و پيش موسى آورد. پير همچنان نعره مى زد كه فرعون و
شيطان را مپرستيد، خداى رحمان و رحيم را پرستيد. بيت :
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
|
تا كرد تهى مرا و پر كرد چ دوست
|
اجزاى وجود من همه دوست گرفت
|
نامى است زمن بر من و باقى همه اوست
|
دگر باره وى را بگرفتند. رو سوى موسى كرد و گفت : يا كليم الله ! باكى نبود. اگر ما
جانى دربازيم ما را از براى دوست در ديگ بلا بجوشانند. پس آن عاشق صادق را ديگ
انداختند. آهى نكرد و جان به حق تسليم كرد. موسى عليه السلام به گريه درآمد. خطاب
عزت به موسى رسيد كه بنگر. موسى بنگريست ، درهاى بهشت ديد گشاده و آن مؤ من به بهشت
در رسيده و حورالعين بر كنگره هاى
(553) بهشت آمدند و بر وى نثار(554)
مى كردند و شادى مى نمودند. موسى عليه السلام چون او را چنان ديد، خوشدل شد. چنين
باشد هر كه از سر جان برخيزد، جانان (را) چنان يابد. والله اعلم . |