عجب حكايتى ...!

سيد ابوالحسن حسينى

- ۴ -


خاطره اى شيرين
يكى از اهل منبر نقل مى كند كه اولين بارى كه براى تبليغ به تبريز دعوت شدم ، با دعوت كننده شرط كردم ، در محله اى فقير نشين ، و در خانه اى معمولى ، برايم تهيه جا ببيند، پذيرفتند، وقتى به تبريز رفتم به وعده عمل شده بود، خانه اى معمولى در محله اى متوسط، خانه دو طبقه داشت در طبقه اى خانواده اش زندگى مى كردند و طبقه ديگر جنبه حسينيه داشت ، صاحب خانه كاسبى عادى و درآمدى معمولى داشت ، اهل عبادت و نماز شب بود، انسان عجيبى به نظر مى رسيد، به من گفت علت آمدنت را به اين خانه مى دانى ؟ گفتم خودم در تهران با دوستان دعوت كننده اين وضع را شرط كردم ، گفت نه ارتباطى به شما ندارد، من روز عرفه در مشهد در دعاى شما شركت داشتم ، پس از پايان دعا در غروب آفتاب به حرم حضرت رضا (عليه السلام ) رفتم و با گريه و ناله به حضرت عرضه داشتم ، اين شخص اگر بنا شد روزى به تبريز بيايد به خانه من بيايد، اين برنامه تنظيم شده حضرت رضا (عليه السلام ) است و شما به دعوت امام هشتم به خانه من آمده ايد، اين خانه ، من ، زن و بچه ام متعلق به اهل بيت هستيم ، و خدمتگذاران به اهل بيت ، سپس ‍ مطلب عجيبى از پدرش نقل كرد، گفت پدرم در تمام عمر اهل نماز شب و عبادت بوده ، مرا هم از سن سيزده سالگى با محبت و لطف بيدار مى كرد مى گفت : پسرم همه مردم خوابند وقت بسيار مناسب است ، بيا با هم گوشه اى رفته و ساعتى براى مظلوميت حضرت سيد الشهداء گريه كنيم ، ما حسينى بوده و حسينى بار آمده ايم و دست از حسين بر نمى داريم تا در قيامت در خدمت او قرار بگيريم (37) .
سخن از آن طفل شنيدم
نقل است كه در روزگار راهدارى ظالم و بد كس و بى ديانت بود كه هميشه مسافرين و مترددين از تاجر و غيره از دست ظلم او دلگير بودند، تا روزى كه وفات يافت . مردم مى گفتند: آيا حال اين راهدار چگونه باشد؟ قضا را شبى يكى از صلحا او در خواب ديد كه به كمال خوشوقتى آراسته ، آن شخص از آن راهدار پرسيد، اى مرد! تو نه آن مرد راهدارى كه مردم را ظلم مى نمودى ؟ گفت : بلى ، آن مرد گفت : مى خواستم بدانم كه تو چگونه رفع آن مظلمه كردى و اين مرتبه از چه جهت يافتى ؟ آن مرد گفت : كرم خدا بر عصيان من زيادتى كرد و مرا بخشيد. آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه وسيله بخشش بيان كن ! آن مرد راهدار گفت : در حين حيات روزى از راهدار خانه مى رفتم كه به گماشتگان سركشى نمايم ، در ميان راه طفلى را ديدم كه گريه مى كند و ظرف شكسته و دوشاب او ريخته ، از آن طفل احوال پرسيدم ، گفت : پدرم اين ظرف را پر از دوشاب كرد و به من داد كه جهت يكى از خويشان ببرم ، در عرض راه پاى من بلغزيد و ظرف از دستم بيفتاد و بشكست و دوشاب تمام بريخت ، حال رفتن و نزد پدر خبر دادن مشكل است .
چون اين سخن از آن طفل شنيدم او را برداشته و به خانه خودم بردم و به همان شكل ظرف پيدا نمودم و پر از دوشاب كردم و به او دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به ثواب آن عمل بخشيدند (38) .
زنان را از بهانه گيرى مردان فرارى نيست
گويند كه مردى بود هر شب به بهانه اى عيال خويش را كتك مى زد تا اين كه زن بيچاره گشت و شبى تصميم گرفت كه از هر جهت وسيله ماءكولات و مشروبات و بستر خواب او را فراهم نمايد كه شايد نتواند به او بهانه بگيرد و او را مورد شكنجه قرار دهد تا اين كه چون شب فرا رسيد و شوهر به خانه آمد گفت غذا چه داريم عرض كرد آبگوشت با تندى به او گفت آيا ديده اى در شب تابستان كسى آبگوشت از براى شوهر خود فراهم كند تا او را مريض نمايد و مى خواست بدين بهانه شروع به كتك زدن زن بيچاره نمايد عيالش گفت غير از آبگوشت برنج هم طبخ كرده ام گفت تو فكر نكردى كسى كه نهار برنج خورده باشد شب ميلش به برنج نمى رود عرض كرد تخم مرغ هم داريم گفت مگر از جان سير شده اى مگر نمى دانى تخم مرغ تمثيل است عرض كرد طالبى و پنير و انگور هم داريم گفت اين هر سه را هر كس با هم بخورد بايد وصيتهاى خود را بكند و بخوابد زيرا قطعا سر از خواب بر نمى دارد عرض كرد پس هر چه شما ميل داريد بگوئيد تا فراهم كنم شوهر از براى بهانه گيرى كه شايد زن نتواند تهيه كند و او را كتك زند گفت كباب خرچنگ اتفاقا او را هم زن تهيه كرده بود فورى نزد او گذاشت شوهر خورد و گفت اى زن شربت با كباب خرچنگ هر چه مناسب است بياور آن زن شربت انار آورد شوهر ليوان را به زمين زد و گفت خرچنگ سرد و شربت انار هم سرد مى باشد زن فورى ليوانى شربت عسل به دست او داد با كمال تندى گفت شربت عسل مگر نمى دانى بى خوابى مى آورد عرض كرد پس هر چه مناسب او ميدانى خود شما بگوئيد باز از براى بهانه جويى گفت با كباب خرچنگ پالوده سيب مناسب است زن بيچاره به فوريت فراهم آورد و در جلو او گذاشت و راه بهانه او را قطع كرد شوهر گفت كجا بايد بخوابم عرض كرد در اطاق رختخواب انداخته ام گفت اى زن مگر شب تابستان مى شود از گرما در اطاق خوابيد عرض كرد در حياط هم بستر گسترانيده ام گفت شب ، پشه چشمهاى مرا از حدقه بيرون مى آورد عرض كرد در سرداب هم تخت خواب گذاشته ام گفت مگر عقل ندارى هواى سرداب در شب گرفته است عرض كرد در پشت بام جاى خواب گسترده است ناچار شوهر از پلكان پشت بام رفت و استراحت نمود لكن از جهت آن كه آن شب عيال خويش را كتك نزده بود و ترك اين عادت او را بسيار ناراحت داشت خوابش نمى برد تا اينكه چشمش به كهكشان در وسط آسمان افتاد صدا زد اى زن اين خط سفيد كه در وسط آسمان بر چشم من مى خورد چيست عرض كرد مردم مى گويند جاده فكر است تا اين سخن شنيد با چوب بر زن فرود آورد و گفت بستر مرا در زير جاده انداخته اى تا اگر يك شتر يا قاطر و يا الاغى منحرف شد بر روى من افتد و مرا در هم خرد نمايد و هلاك كند و بدين بهانه قدرى زن بيچاره را كتك زد و بعدا فورا خوابيد و خوابش برد (39) .
قسم دزد قبول نيست
چنين حكايت كنند كه شخصى به نام اصعمى كه گفت در باديه كيسه زرى را به امانت به زنى دادم وقتى مطالبه كردم انكار كرد، زن را پيش شيخشان بردم ، شيخ گفت منكر را بايد قسم داد گفتم آيا نشنيده اى كه (( ولا تقبل بسارقه يمينا ولو خلفت برب العالمينا )) يعنى كه سوگند دزد پذيرفته نمى شود، هر چند كه به خداى عالميان قسم بخورد، شيخ گفت راستى گفتى ، سپس زن را تهديد كرد و اقرار گرفت ، بعد رو به من كرد و گفت اين آيه را كه خواندى در كدام سوره است ، گفتم در آنجا كه مى گويد: (( الا هبى بصحنك فاصبحنا ولا تبعى خمور الا نگرينا )) شيخ گفت : سبحان الله من گمان كردم كه اين آيه در سوره فتح است ، حال بگو كه يك بيت شعر از ابن كلثوم است (40) .
گفتگوى بسيار شيرين عزرائيل با حضرت آدم
از كعبه الاصبار روايت كرده اند كه حضرت آدم صفى ، هزار سال عمر كرد و چون روزگار عمر او به سر رسيد، از جانب حق وحى آمد كه اى آدم ، فرزند خود شيث را وصيت كن كه عمرت به آخر رسيد. آدم گفت : پروردگارا اين مرگ چيست ؟ فرمود: روح از كالبدت جدا كنم و تو را نزد خود آرم و كردار تو را اجر دهم و هر كسى كه كردار بد داشته باشد عقاب ببيند.
آدم پرسيد: اين مرگ تنها مرا باشد يا همه فرزندانم خواهند چشيد؟ ندا آمد اى آدم هر كسى حلاوت حيات چشيد. ناچارا مرارت مرگ هم مى چشد. قرارگاه عالميان و بازگشتگاه همه جهانيان گور است و موعد آنها رستاخيز قيامت است و مورود آنان بهشت يا دوزخ است پس هيچ انديشه اى مهمتر از تدبير مرگ نيست . آدم هم فرزندش شيث را وصيت كرد تا ملازم تقوى و طاعت پرودگار و نيكوكار باشد. روز جمعه كه آغاز آفرينش آدم بود، همان ساعت هم وقت وفات وى بود.
فرشته مرگ فرود آمد و پيغام گذارد و شربت صدر را كه خداوند فرستاده بود به او داد، آدم چون او را ديد زار بگريست فرشته مرگ پرسيد اى آدم ، آن روز كه از بهشت واماندى و به دنيا آمدى چنين گريه زارى نكردى كه امروز بر سر فوت دنيا مى كنى ؟ آدم گفت :
نه به فوت دنيا گريه نمى كنم كه دنيا همه بلا و رنج است . ليكن بر فوت خدمت حق مى گريم . آدم از پسران خويش ميوه بهشت خواست و آنان به جستن آن به صحرا رفتند و به طور سينا شدند دعا مى كردند، جيرئيل را ديدند با فرشتگان و سروران كه بيل و كلنگ و كفن و كافور بهشت را در دست دارند، جبرئيل از پسران آدم پرسيد: چرا نگران و حيرانيد؟ گفت : پدر از ما ميوه بهشت خواسته و ما را دست رسى به آن نيست و بر ما آن نهاده كه طاقت نداريم . جبرئيل گفت : باز گرديد آنچه آرزوى اوست ما آورده ايم .
فرزندان بازگشتند و جبرئيل و ديگر فرشتگان را با فرشته مرگ بر بالين آدم ديدند جبرئيل از آدم پرسيد:
اين ساعت را چون بينى ؟ آدم گفت : مرگ عظيم است ! و دردى است سخت ؟ سخت تر از مرگ ، ترك خدمت عبادت اوست كه من از آن باز مى مانم . عزرائيل گفت اى آدم جان تسليم كن آدم گفت : راه تمام نپيموده ام و اگر جان تسليم كنم راه تمام ، نارفته ماند! فرشته گفت : تو قبلا چهل سال مانده عمرت را به حضرت داود بخشيدى . آدم گفت (من پدرم ، و مرا به عمر نياز است ) از بخشش به داود بر مى گردم . چون بى عمر راه نتوان پيمود چون مدت تمام به سر آمد عزرائيل گفت اى آدم جان تسليم كن گفت : به تو تسليم نكنم كه تو ننهاده اى تا تو بردارى آن روز كه جلال نفخ روح خداوندى در قالب ما آمد و نفخت فيه من روحى تو كجا بودى ؟
امروز اگر آنكه داده باز مى خواهد، تو چه كاره اى ؟ خداوند فرمود: اى آدم ، ستيز و جنگ مكن و عزرائيل تو هم دور شو و زحمت مدار، اى جان پاك به لطف من آرميده و به مهر من آسوده باش و به سوى من باز گرد.
آنگاه جان به جان آفرين تسليم كرد.
(يا ايها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضيه مرضيه ) پس بعد از قبض روح آدم ، جبرئيل او را غسل داد فرشتگان حنوط و كفن كردند. و بر تخت نهادند. آنگاه فرزندان آدم و فرشتگان پيش آمدند و شيث بر جنازه پدر نماز خواند و او را دفن كردند. جبرئيل فرزندان را تسليت گفت و سفارش به انجام وصيت پدر نمود و سپس فرمود:
بدانيد كه مرگ راه آخر شما و اين مراسم سنت شما در مرده هايتان خواهد بود و از اين پس تا روز قيامت ، ما را نخواهيد ديد و در دقيقه آخر آوازى بلند شد كه اى آدم وقتى به زمين هبوط كردى شنيدى كه مى گويند: بزائيد براى مردن ، بسازيد براى خراب شدن (41) .
منشا نزاع چيست ؟
گويند كفاشى به بد اخلاقى و نزاع كردن مشهور بود. يكى از افراد بيكار صبح زود به در مغازاش آمد، پس از سلام و احوالپرسى گفت : خواهشى از شما دارم و آن اين است كه به من بفرماييد چطور نزاع مى شود؟ منشا دعوا چيست ؟
(( كفاش )) گفت : آخر اول صبح اين چه سوالى است كه مى كنى ، شوخى دارى ؟ گفت : نه ، جدى است بايد حتما به من بگويى چه طور دعوا مى شود.
كفاش برگشت و گفت : مرد حسابى ، شايد عقلت را گم كرده اى ، من چه مى دانم چطور نزاع مى شود؟ گفت : تا برايم شرح ندهى تو را رها نمى كنم . كفاش گفت : خجالت بكش اى انسان بيكار كه مردم را از كار كردن باز مى دارى ، بگذار به كارم برسم ، خلاصه معطلتان نكنم ، كشمكش لفظى كار را به دعواى رسمى كشانيد و كفاش با مشته كفاشى بر سر طرف كوبيد و او را خونين كرد.
مرد بيكار گفت كافى است فهميدم چه طور دعوا مى شود، يكى چيزى مى گويد، ديگرى هم كوتاه نمى آيد و هى دنبال مى كند، سرانجام كار به دعوا مى كشد. اولش چيزى نيست يا خيلى مختصر است ، ليكن با تعقيب كردن ، با فحش و ناسزا تا برسد به كتك كارى يا خداى نكرده چاقو كشى و چماقدارى .
(( دابه مرتاضه )) يعنى حيوانى كه صاحبش او را تمرين داده كه از حدود چراگاه خارج نشود، همه بايد نفس خود را رياضت بدهند، بر هر فردى لازم است نفس خود را وادارد كه عادت كند از حدود الهى بيرون نشود، از مرز انسانيت كه بيرون رفت ، حيوانى بيش نيست ، البته زحمتى دارد ولى تا مدتى ، اما بعد آسان مى شود بلكه از كظم غيظ و فرو بردن خشم ، شاد مى گردد و كيف مى كند، سخت مى نمايد ولى با تصميم آسان مى شود.
در روايتى رسيده است كه به يكى از پيغمبران ملكوت بعضى از امور را نشان دادند، به اين ترتيب كه به او گفتند: فردا كه به صحرا مى روى ، نخستين چيزى را كه ديدى بايد بخورى ، دومين را بايد پنهان كنى تا پنج چيز كه شاهد من همان نخستين آن است و تكرار مى كنم صورت ملكوتى است نه ملكى ، صورت مثالى است نه خارجى . نخستين چيزى كه مشاهده كرد، كوه بزرگى بود، تعجب كرد و گفت چگونه مى شود اين كوه را خورد، بعد با خود گفت من مامورم كه اين كار را بكنم تا هر اندازه كه بتوانم انجام مى دهم ، شدن يا نشدن با من نيست ، با اين تصميم قدم پيش گذاشت ، هر گامى كه بر مى داشت كوه كوچكتر مى شد تا وقتى نزديكش رسيد، ديد به اندازه لقمه كوچكى گرديد، آن را بر گرفت و در دهان گذاشت ، ديد از عسل شيرين تر و گواراتر است . اين ملكوت را كه نشانش دادند بعدا به او فهماندند كه اين ملكوت غيظ است ، نخست براى انسان تحمل كردنش سخت است ، مثل كوهى مى ماند كه بخواهد آن را بخورد، خوددارى كردن از انتقام راستى كه سخت است ، آدمى فحش بخورد ولى پاسخ ندهد! اما با تصميم بر حلم و به عمل آوردنش ، مى بيند آسان گرديد بلكه لذت بخش نيز مى گردد (42) .
چاه طبيعت و سرگرمى بنوش با هزار نيش
شخصى در بيابان مى رفت در چاه افتاد، چوبى وسط چاه بود گرفت تا نيفتد، ديد قعر چاه اژدهايى دهان باز كرده است . يك طرف موش سفيد و يك طرف ديگرش موش سياه ، از دو طرف چوب را مى جوند و آن را باريك مى كنند. راستى كه چه ترسى دارد ليكن چشمش به گوشه چاه افتاده و مى بيند مقدارى عسل در خاكها ريخته شده ، زنبورها هم آمد و شد دارند.
اژدها و موشها را فراموش كرده با نيش زنبورها و خاك آلوده بودن عسل مى سازد و مشغول خوردن مى شود خيلى هم خوشوقت است كه اقبالش يارى كرده به چنين نعمتى رسيده است .
چاه عالم طبيعت ، دنياست . اژدها همان مرگ است و چوبى كه وسط چاه به دست گرفته ، عمر است و شب و روز همان دو موش سياه و سفيد است كه عمر را كم مى كند تا بيفتد در دهان مرگ ، ظرف عسل شهوات دنياست كه هر نوشش با هزار نيش و ناراحتى همراه است .
نوش مطلق خوشى محض در اين زندگى دنيا نيست ، نه در خوردنيها و پوشيدنيها، نه بهره بردارى جنسى ، خوشى مطلق در عالم ديگر است ، نوشى كه ديگر نيش ندارد به شرطى كه با نور تقوا و ولايت از اينجا بروى (43) .
قناعت و حب امام على (عليه السلام )
محمد صوفى مى گويد: يك روز با شيطان ملاقات كردم ، از من پرسيد تو كيستى ؟ گفتم من فرزند آدم ابوالبشر هستم .
گفت : لا اله الا الله ، شما عجب قوم دروغگويى هستند. زيرا ادعا مى كنيد خدا را دوست داريد اما از او نافرمانى كرده ، معصيتش را به جا مى آوريد، و از طرفى مى گوييد با شيطان دشمن هستيم . اما از او اطاعت و فرمانبردارى مى كنيد. من گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من صاحب اسمايى پر آوازه ، نامى بزرگ ، طبلى عظيم و پر صدا هستم . من قاتل هابيل ، همسفر نوح در كشتى به روى آب و غرق كننده قوم نوح ، قاتل و كشنده شتر صالح ، بر پا كننده آتش غرويان بر عليه حضرت ابراهيم ، طراح قتل حضرت يحيى ، غرق كننده قوم فرعون در درياى نيل ، مخترع سحر و جادو در مقابل (معجزه ) حضرت موسى و مسبب عجله و شتابزدگى قوم بنى اسرائيل بودم كه وقتى حضرت موسى بعد از نجات دوستش از دست فرعون به كوه طور رفت ، زود تصميم گرفته از عقايد حقه خود بر گشتند و خدا پرستى را رها كردند و به گوساله پرستى روى آوردند.
من صاحب اره ، آلت قتل حضرت ذكريا بودم كه وقتى حضرت در ميان درخت پنهان شده بود، مردم او را با درخت ، از وسط با اره دو نيم كردند. من عامل حمله اصحاب فيل به سوى كعبه و گرد آورنده قاتلين پيامبر اكرم به دور هم در روز جنگ احد و حنين و به وجود آورنده بغض و حسد در روز شوراى سقيفه در قلب منافقين و اعضاء آن شورا بودم . من شتربان ، كجاوه دار و مددكار عايشه در روز جنگ جمل بودم .
من مانع پيروزى على (عليه السلام ) و ادامه صفين بودم در آن وقتى كه قرآنها را بر سر نيزه زدند تا لشگر معاويه از شكست در اين جنگ نجات يافته ، سپاه على (عليه السلام ) پيروز نشود. من شماتت كننده و مسرور و خوشحال از غم و اندوه مومنانى بودم كه به خاطر حادثه كربلا و ريخته شدن خون امام حسين (عليه السلام ) و يارانش و اسارت اهل بيتش ماتم زده بودند و من امام منافقين و هلاك كننده اولين و گمراه كننده آخرين فرزندان آدم هستم .
من پيرو بزرگ ناكثين و منافقان و ركن و رئيس قاسطين و (دشمنان ) و سايه مارقين (جاهليها و احمقها) هستم .
من ابوهريره (شيطان ) مخلوقى از آتش جهنم نه از خاك هستم . من كسى هستم كه خشم و غضب خداوند را بر عليه مردم عالم (به وسيله گناهى كه مرتكب مى شوند) بر انگيخته ، ايشان را به عذاب خشم و غضب الهى گرفتار مى كنم . صوفى گفت : به شيطان گفتم : تو را سوگند به آن خدايى كه بر تو حق دارد، مرا به علمى راهنمايى كن كه به وسيله آن دنيا به سوى خداى خود تقرب و نزديكى جويم ، و در آخرت از حوادث و گرفتاريهاى آن روز در پناه او قرار گرفته و در امان باشم . شيطان گفت : در دنيا به اندازه عفاف و كفاف قانع باش و از شهوت پرستى ، شكم پرستى ، حرص و طمع دورى كن تا آسوده خاطر باشى . براى نجات خود از بلايا، گرفتاريها و حوادث (ساعت مرگ و عالم قبر و برزخ ) روز آخرت ، حب و دوستى على (عليه السلام ) را داشته ، با دشمنانش دشمن باش به خدا سوگند در هفت آسمانى كه خداوند را عبادت و پرستش مى كنند، من هيچ ملك مقرب و نبى مرسلى را نديدم مگر آن كه به خاطر تقرب و نزديكى به سوى خداى خود حب و دوستى على (عليه السلام ) را داشتند. وقتى اين خبر به امام صادق (عليه السلام ) رسيد، حضرت فرمود: آن ملعون با زبان و حب و دوستى على بن ابى طالب (عليه السلام ) ايمان آورده بود، ولى از دل به اين موضوع كافر بود. بر همين علت چون شيطان خضوع و ايمان قلبى ندارد، از حب على بن ابى طالب (عليه السلام ) هم بهره اى نمى برد، زيرا اگر در شيطان خضوعى بود، بر آدم ابوالبشر سجده مى كرد (44) .
دل جايگاه حق تعالى است
آورده اند كه روزى حضرت عيسى بن مريم (عليه السلام ) از پرودگار در خواست كرد تا جايگاه شيطان را به او نشان دهد و خداوند آن را نشان داد و حضرت عيسى (عليه السلام ) ديد شيطان سرش را كه مانند سر مار است بر دل آدم گذاشته و هر بار بنده اى مشغول ذكر خدا مى شود شيطان سرش را پس مى كشد و مى گريزد و چون از ياد خدا غافل مى شود دل او را مانند لقمه در دهان خود مى گيرد، امام محمد غزالى مى گويد: وقتى كه دل از نور ذكر الهى خالى بماند و به ياد خدا مغشول نباشد و شيطان قاصد يك چنين دلى شد خيلى زود بر آن دل دست يافته و به راحتى دفع او ممكن نگردد. پس دل را به نور ذكر خدا مشغول كنيد تا تاريكى شهوتها از شما دور گردد زيرا دل مثل چاهى است كه پاكيزه كردن آن از آب پليد مطلوب و واجب است ، تا آب پاكى و صاف از آن بيرون آيد. بنابراين كسى كه در ذكر شيطان مشغول شود، در حقيقت آب پليد و كثيف را در دل خود جارى كرده است و شخصى كه در دل ذكر خدا و شيطان را يكى جمع كرده و هم ذاكر خدا شد و هم ذاكر شيطان ، از دو سمت ، يك سمت جوى آب پليد و از سمت ديگر جوى آب صاف و روان جارى كرده است كسى كه آگاه ، هوشيار و بينا باشد در برابر مجراى آب كثيف سدى مى سازد و چاه دل را از آب صاف پر مى كند.
ذكر خدا، مجراى آب پاك و صاف و روان ، و بند و سدى مستحكم در برابر مجراى سيلاب متعفن و شيطانى است ، آرى دل جايگاه حق تعالى است ، نه جايگاه شيطان .
قلب سليم به نور ذكر الهى نورانى است ، اما قلب سياه و تاريك مشغول به ذكر شيطان است . (45)
بعد از طوفان نوح
در رابطه با گمراهى و انحراف انسان از راه يكتا پرستى به سمت بت پرستى ، آتش پرستى و... در كتاب قصه هاى قرآن با اقتباس از داستان حضرت نوح با پرداختن به قصه اى جذاب درباره آفتاب پرستى نوشته است : بعد از طوفان و رسيدن كشتى نوح به ساحل ، پس از اين كه زمين خشك شد: نوح و يارانش به آبادى زمين پرداختند و زندگى راحتى را شروع كردند و چون با اين پيشامد ايمان مردم به خدا محكم شده بود، تا سالهاى سال بازار شيطان كساد شده و مردم فريب او را نمى خوردند. به زودى تعداد مردم در روى زمين زياد شد و سرانجام پايان عمر حضرت نوح فرا رسيد و كسانى كه طوفان نوح را ديده بودند از دنيا رفتند كم كم سر و كله شيطان در ميان مردم پيدا شد تا با درد و غمها و حيله هايش ‍ دوباره مردم را گمراه كند. شيطان به صورت پيرمردان چند صد ساله مى شد و مى رفت پيش آدمهاى نادان و مى پرسيد: شما طوفان نوح يادتان است ؟ مى گفتند: نه ما آن وقتها نبوديم ، ما داستان نوح را شنيده ايم . شيطان مى گفت : هان ، همان بهتر كه نبوديد و گرنه خيلى ترسيده بوديد، بله ، من آن وقت جوان بودم و در كشتى نوح بودم و خيلى ترسيدم ، نوح هم آدم بدى نبود، بله ، پيش از طوفان همه چيز با حالا فرق داشت و طوفان همه چيز را عوض كرد.
مى گفتند: چطور؟ مى گفت : آخر، طوفان خيلى وحشتناك بود، من و نوح كشتى ساز بوديم و يك كشتى ساختيم و بعد طوفان آمد و با نوح و دوستانمان سوار شديم ، كشتيهاى ديگرى هم بودند كه غرق شدند ولى ما زنده مانديم و طوفان خيلى ترس داشت ، آه از اين حيوانات بيچاره ، اينها پيش از طوفان همه مثل آدم حرف مى زدند ولى توى كشتى از ترس ‍ زبانشان بند آمد، آخر علت اين كه آنها در كشتى بودند همين بود كه آنها مثل ما حرف مى زدند ولى چون عقل نداشتند ترسيدند و لال شدند.
مى گفتند: عجب ، شيطان مى گفت : بله ، آن وقت چند بار هم با نوح گفت و گو كرديم براى اينكه او طرفدار خداى باران بود و من طرفدار خداى روشنايى بودم .
مى گفتند: (( عجب حرفهايى مى زنى ، مگر خدا چند تا است ))
شيطان مى گفت : چهار تا، شش تا، هفت تا، خيلى زياد، درست نمى دانم ، هر چيزى يك خدايى دارد. خداى باران در آسمان است ، و نماينده اش درياست ، خداى روشنايى خورشيد است و نماينده اش آتش است ، چيزهاى ديگر طوفان هم نتيجه جنگ بود، خداى باران غضب كرد و طوفان شد و بعد خداى روشنايى بحثش گرفت و زمين را خشك كرد...
مى گفتند: تو چه چيزهاى عجيب و غريبى مى گويى ؟!
شيطان مى گفت : خوب ديگر، شما خبر نداريد، براى همين است كه من خيلى عمر كرده ام ، من روزها آفتاب را مى پرستم و شبها آتش را سجده مى كنم . مى گفتند: چرا اين حرفها را مى زنى ، اينها كفر و گناه است ، خدا، خداى يگانه است . شيطان مى گفت : شما اينطور فرض مى كنيد، ولى در تابستان آب شما را خنك مى كند و در زمستان آتش شما را گرم مى كند، من نمى توانم چيزى را كه مى بينم بگويم دروغ است ، شما از كجا خبر داريد كه خداى يگانه چيست ؟ و شيطان با اين دروغها و فريبها مردم نادان را گول مى زد و به گمراهى با (( آفتاب پرستى )) و (( آتش پرستى )) و دوباره با (( بت پرستى )) آشنا مى كرد (46) .
شكر مالى
حاجى نورى داستانى را در دارالسلام ذكر كرده است يك نفر عابد چندين سال مشغول عبادت بود در عالم رويا به او خبر دادند كه خداوند مقدر فرموده است نصف عمرت فقير باشى ، نصف ديگر غنى اختيارش با خودت كه نصف اول را انتخاب كنى يا دوم را، در عالم رويا گفت :
زن صالحه عاقله اى دارم با او مشورت كنم ، البته زنى كه به كمال عقل رسيده باشد مورد مشورت واقع شود مانعى ندارد نه آنانكه چون بسيارى از مردان اسير هوى و اميال نفسانى هستند.
زن گفت : نصف اول را غنى انتخاب كن ، از فردا شروع به زياد شدن نعمت شد زن گفت اى مرد وعده خداست همين طور كه خدا نعمت مى دهد تو هم انفاق كن ، از اين طرف مى آمد از آن طرف مى داد، نصف عمرش گذشت منتظر است فقر بيايد، اما فرقى نكرد، همين طور نعمت خدا بر او جاريست ، عرض كرد پرودگارا چه طور شد، به او خبر دادند تو تشكر كردى ما هم زياد كرديم (( لئن شكرتم لازيدنكم )) شكر مال انفاق آن است چنانچه كفرانش روى هم گذاشتن است (47) .