عجب حكايتى ...!

سيد ابوالحسن حسينى

- ۱ -


مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ، خالق السموات و الارضين باعث الانبياء و المرسلين و الصلواه و السلام على اشرف مخلوقاته خاتم النبيين ابالقاسم محمد (صلى الله عليه و آله ) و على اهل بيته الطيبين الطاهرين المعصومين (عليهم السلام )

كلام را با حمد حضرت دوست كه فرمود: (( ن و القلم و ما يسطرون )) و با سپاس او كه نخستين معلم انسان است ، حكايت را آغاز و درود نامحدود خود را به تنها در گرانقدر هستى حضرت خاتم ، محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله ) و اهلبيت گرامى كه روشنگر و هادى همه انسانها به صراط مستقيم هستند، مى فرستيم و با آرزوى تعجيل در فرج يگانه يادگار اهلبيت عصمت و طهارت (عليهم السلام )، مهدى موعود (( عجل الله تعالى فرجه )) ، والى و ولى مومنين و ياور همه ستمديدگان و مظلومان و بر پا كننده عدل الهى در جهان و آرزوى توفيق براى همه كسانى كه چشم براه در انتظار آن حضرت هستند، دفترى آراسته ايم از پندهاى اخلاقى و حكايات اجتماعى و كلام بزرگان و عالمان و نصايح آنان .
آنچه در پيش روى شماست ، نمى از يم گفته ها و گزيده هاى خواندنى گذشتگان كه همه در غالب حكايت و داستان است ، بر آن شديم كه نام اين دفتر را بر گرفته از حكايتى كه آورده ايم (( عجب حكايتى ...! )) بگذاريم و دوستداران صفحه و قلم را چندى در محفل خود ميهمان كنيم و ميزبان همه دوستداران حكايات و داستانها باشيم و همچنين خواستيم كه اين دفتر هديه اى به همه عزيزانى كه داراى علم و عمل و حلم و صفا هستند.
... و در آغاز و پايان اين چند صفحه ، طلب رحمت براى همه گذشتگان و همه آنانى كه با بجا گذاردن گفتارهاى اخلاقى در گنجينه ها چراغى بهره مند براى راه پر پيچ و خم زندگيمان قرار داده اند، و سر به تيره تراب بردند و در جوار حق آرميده اند فقط در اين تقديم و اين تدوين ، بيش از اين نتوانيم گفت كه :

برگ سبزى است ، تحفه درويش   چه كند بينوا ندارد بيش
در پايان اين كلام دست دعا بر مى داريم كه خداى متعال ما را در دنيا و آخرت از قرآن و پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و اهلبيت گرامى اش جدا نفرمايد.

و السلام على عبادالله الصالحين و الحمد لله رب العالمين
العبد راجى سيد ابوالحسن حسينى
قم / جمادى الثانى 1422

تجسم اعمال در قبر
روزى شيخ بهائى به ديدار شخصى كه از اهل معرفت و بصيرت بود و در كنار يك قبرستان در اصفهان منزل داشت مى رود. شيخ بهائى به دوستش مى فرمايد:
روز گذشته در اين قبرستان كنار خانه شما امر عجيبى را ديدم كه جماعتى ميتى را در گوشه اى از اين گورستان دفن كردند، پس از چند ساعت كه گذشت و همه از قبرستان خارج شدند، بوى بسيار خوش و معطرى به مشام من خورد كه با عطرهاى دنيا قابل قياس نبود بسيار تعجب كردم كه اين بوى عطر از كجاست ؟
به اطراف نگاه كردم ، يكباره جوان زيبا رويى را ديدم كه به سمت آن قبر مى رفت كم كم از ديده گانم محو شد. طولى نكشيد كه بوى متعفن و بدى به مشام من رسيد كه از هر بوى گندى در دنيا بدتر بود،
باز متعجب شدم به اطراف نگاه كردم ، سگى را ديدم كه بسوى همان قبر مى رفت و سپس ناپديد شد. همينطور بحالت تعجب ايستاده بودم كه ناگهان همان جوان زيبا از طرف آن قبر برگشت ولى بسيار مجروح و زشت شده بود.
به خودم جراءت دادم كه بسوى او بروم و سؤ ال كنم ، به كنارش رفتم و گفتم حقيقت امر را براى من روشن كن .
گفت : من عمل صالح اين ميتى بودم كه الان شما شاهد دفن او بوديد و من در كنارش بايد مى بودم كه ناگهان ، سگى وارد قبرش شد كه همان اعمال زشت و ناشايست او بود و چون گناهان او بيشتر از اعمال صالح او بود لذا آن سگ به من حمله كرد و مرا از قبر، بيرون انداخت ، و الان همان سگ با او هم نشين است . شيخ بهائى مى فرمايد: اين نوع از مكاشفات صحيح است چون بعقيده ما اعمال انسان در عالم قبر و برزخ تجسم پيدا مى كند و به صورتهاى متناسب با اعمال تبديل مى شود، كه اگر اعمال صالح باشد، به صورتهاى زيبا جلوه مى كند و ظاهر مى شود و اگر اعمال ناپسند، در انسان جمع شده باشد، به شكل صورتهاى زشت ظاهر مى شود (1) .
قاضى حسود
داستان (( ابوليلاى قاضى )) در زمان حضرت جواد (عليه السلام ) شنيدنى است ، قاضى ابو ليلا در زمان متوكل عباسى قاضى القضات و در راس دستگاه قضايى خلافت به اصطلاح اسلامى آن روز بوده است ، مغازه دار نزديك منزل قاضى ، (( زرقا )) نامى بود و قاضى با زرقا رفيق بود، روزى به زرقا رسيد در حالى كه قاضى سخت پريشان بود زرقا پرسيد جناب قاضى چرا امروز اين قدر ناراحت هستى ؟ گفت اگر بدانى در محضر خليفه چه مصيبتى بر من وارد آمد؟ دزدى را آوردند كه سرقتش ثابت شده بود، در اجراى حد از من پرسيد چه مقدار از دستش را بايد قطع كرد، من گفتم در قرآن مجيد خداوند مى فرمايد: دست دزد را بايد قطع كرد و دست را در آيه وضو تا (( مرفق )) يعنى (( آرنج )) بايد شست ، لذا دستش را از مرفق بايد قطع كرد.
خليفه از قضات ديگر كه در مجلس حاضر بودند، پرسيد و آنان گفتند از بند دست بايد قطع كرد، چون خداوند دست را در دو آيه تيمم از مچ شمرده است . خليفه رو به امام شيعه ها حضرت جواد (عليه السلام ) كرد، و از او سؤ ال كرد. حضرت فرمود: ديگران پاسخ را گفتند، خليفه گفت شما هم بفرماييد حضرت مجددا فرمود: ديگران گفتند، خليفه اصرار كرد و به ناچار حضرت فرمود: (( بايد انگشتان او را قطع كرد؛ چون خداوند مى فرمايد: مساجد براى خداست و مساجد جمع مسجد، جاهايى است كه در حال سجده به زمين گذاشته مى شود، اين دزد وقتى مى خواهد نماز بخواند در سجده بايد هفت عضوش بر زمين برسد: دو كف دستش را كه بايد به زمين بگذارد نبايد قطع شود بلكه بايد تنها انگشتانش را قطع كرد تا اين را فرمود، خليفه گفت : احسنت ! مرحبا! و فورا دستور داد مطابق فرموده امام جواد (عليه السلام ) عمل كنند و دست دزد را از انگشتانش قطع كردند.
در اين وقت مثل اينكه عالم را بر سر من خراب كردند. كه چگونه جوان 25 ساله را بر من مقدم داشت ، پريشان شدم و با خود گفتم كه تا او را نكشم رها نمى كنم ، با اينكه مى دانم هر كسى اين جوان را به قتل برساند به آتش مى رود ولى بر تصميم خود اصرار مى كردم !!
زرقا گويد او را نصيحت كردم اما او نپذيرفت ؛ روز بعد قاضى نزد خليفه مى رود و به طور خصوصى مى گويد آيا فهميدى ديروز چه كردى ؟ كسى كه قسمت اعظمى از مسلمانان او را امام مى دانند خليفه بحق پيغمبر مى دانند و تو را باطل مى شمارند به جاى اينكه او را محو كنى ، جلوه دادى و تقويت نمودى ! آنانى كه مى گفتند او بر حق است اكنون مى گويند ديديد خود خليفه هم فهميد و گفته او را بر ديگران مقدم داشت اين چه اشتباه بزرگى بود كه كردى ؟ اين قدر در گوش خليفه خواند تا او را راضى به قتل حضرت جواد (عليه السلام ) كرد و متوكل عباسى لعنت الله عليه دستور داد تا حضرت را به شهادت برسانند و بالاخره در روز آخر ذيقعده از سال 220 هجرى قمرى حضرت را مسموم كردند (2) .
خداوند، ستار العيوب
آورده اند كه در زمان حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله ) شخصى به خدمت آن حضرت آمد و گفت يا رسول الله گناهى كرده ام ، اگر توبه كنم خداى تعالى مرا مى آمرزد؟ حضرت فرمود: بلى ، چرا كه خداوند عالمان ستار العيوب است و غفار الذنوب .
آن مرد گفت : يا رسول الله مشكل است اين گناه كه از من صادر شده خداى تعالى ببخشد.
حضرت فرمود: قتل كرده اى
گفت : نه
حضرت فرمود: پس گناه خود را به من بگو!
آن مرد گفت : يا رسول الله من مردى مى باشم (( بناش )) يعنى كفن دزدى مى كنم ، از جمله روزى دخترى از بزرگان فوت شده بود، دانستم كه او را كفن خوش قماش خواهند كرد، شب رفتم كفن او را باز كنم ، شيطان مرا فريب داد، يا رسول الله ، هم كفن او را بيرون آوردم و هم با او جمع شدم و مهر بكارت او را بردم و در همان ساعت صدائى به گوشم خورد كه اى فاسق فاجر من پاك بودم مرا پليد ساختى ، خداى تعالى جوابت بدهد! حضرت چون اين سخن را از آن مرد شنيد گفت : دور شو ملعون ! آن مرد از شهر بيرون شد و روى به صحرا نهاد و چهل شبانه روز گريه و زارى مى كرد و از خداوند طلب عفو و بخشش مى كرد و مى گفت : خدوندا، همه كس به درگاه تو پناه مى آورد و رسول تو مرا از درگاهت راند، و بعد از چهل شبانه روز جبرئيل (عليه السلام ) به آن حضرت نازل شد و گفت : خداوند تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه ما تو را وسيله آمرزش عاصيان قرار داديم ، چرا اين مرد را از درگاه ما نااميد كرده اى ؟ او را درياب كه توبه او قبول شد، و همچنين هر كس به قصد توبه به درگاه ما روى آورد، البته گناه او را مى آمرزيم . (3)
اين درگه ما درگه نااميدى نيست   صد بار اگر توبه شكستى باز آى
بزرگترين ريسمان
در حالات شيخ انصارى نوشته اند روزى يكى از فضلا در مجلس بحث شيخ گفت : خوابى براى شما ديدم ولى خجالت مى كشم نقل كنم . شيخ فرمود بگو: عرض كرد ديشب در خواب شيطان را ديدم طنابهاى مختلف نازك و ضخيم داشت ، پرسيدم اين طناب ضخيم براى كيست ؟
گفت براى استادت شيخ انصارى است ، خيلى زور مى خواهد تا شيخ را بكشانم ، ديروز به هر زحمتى بود او را به دام انداختم ، تا بازار او را كشاندم ولى طناب را پاره كرد و فرار نمود، اين خواب نمى دانم حقيقت دارد يا نه ؟
شيخ تبسم كرد و فرمود: ملعون راست گفته است ، ديروز در منزل چند ميهمان زن به ما وارد شدند، به من پشنهاد كردند مقدارى ميوه براى مهمانان بگيرم ، و چون در منزل از خودم پولى نداشتم به سراغ پولى كه جهت نماز و روزه و ختم قرآن از شخصى در منزل ما امانت بود رفتم و به عنوان قرض برداشتم كه به بازار بروم و ميوه تهيه كنم ، بعد كه پول رسيد جايش بگذارم ، تا به درب مغازه رسيدم ناگهان به خود آمدم و گفتم مرتضى شايد مردى ، از كجا زنده بمانى و قرضت را ادا كنى .
برگشتم و پول را به جاى خودش گذاشتم ، اين است پاره كردن طناب ضخيم .
جالب ، قسمت آخر اين رويا است كه آن فاضل محترم گفت : از شيطان پرسيدم طناب من كدام است ؟ نگاهى به من افكند و گفت : تو نياز به طناب ندارى ؛ به قول من با يك عكس ‍ بالاى سر در سينما يا با شنيدن ترانه اى مى آئى ، قوتى ندارى كه بتوانى مقاومت كنى . (4)
ازدواج دو پيامبر
سجاح بنت حارث كه در زمان مسيلمه كذاب ، ادعاى پيامبرى كرده بود، عازم جنگ با مسيلمه شد. وقتى دو گروه در مقابل هم قرار گرفتند مسيلمه اموالى را براى سجاح فرستاده و به او پيشنهاد صلح داد و با او قرار ملاقات گذاشت . روز ملاقات ، سجاح وارد چادر مسيلمه شد و با هم به مذاكره پرداختند. مسيلمه به سجاح گفت : (( قرآنى را كه جبرئيل از نزد خداوند برايت آورده بخوان . سجاح گفت ، اين آيه را به خاطر دارم كه مى فرمايد:
معاشر النساء خلقن ازواجا وجلعن ازواجا نولجه فيكن ايلاجا و نخزجه منكن اخراجا مسيلمه گفت : رغبتى به شوهر كردن دارى تا تو را تزويج كنم ؟ سجاح گفت : آرى .
سپس آنها تا سه روز با هم بودند تا اينكه سجاح از چادر مسيلمه خارج شد، اصحاب به سجاح گفتند: (( مسيلمه را چگونه يافتى ؟
گفت : پيغمبر مرجعى است ، او مرا تزويج نمود تا مردم بگويند پيغمبرى پيغمبر ديگرى را تزويج كرد. اصحاب گفتند: زنى مثل تو نبايد بدون مهر تزويج مى كرد، گفت : مهر مقرر اين است كه نماز صبح و عشاء را از شما ساقط نموديم (5) .
از صاحب خانه اجازه بگير
آورده اند كه نيمه شبى عمر براى سركشى در كوچه هاى مدينه حركت مى كرد به درب خانه اى رسيد كه صداى آواز و لهو بگوش مى خورد. از ديوار خانه بالا رفت و سر در خانه طرف كرد با صداى خشن به او نهيب داد اى فاسق چه مى كنى ؟ حيا نمى كنى ؟ و از اين قبيل تنديها. صاحبخانه كه مردى آگاه و زيرك بود پاسخ داد اى خليفه اگر من يك گناه كردم تو چند گناه مرتكب شدى . اول اينكه مگر خداى نفرموده است از پشت ديوار به خانه در آمدن را (( لما تدخلوا البيوت من ظهورها )) چرا تو از پشت ديوار آمدى و حال آنكه پرودگار امر فرموده از درب خانه ها وارد شويد. (( ادخلو البيوت من ابوابها )) دوم آنكه : خدا در قرآن مى فرمايد (( لا تدخلو البيوت الا باذن اهلها )) اجازه بگير از صاحب خانه ، بدون اذن حرام است سر بگذارد برود در خانه مردم هر چند قوم و خويش باشد بالاتر بگوييم هر چند خانه پدرت باشد، خانه پدرت كه مى خواهى بروى اذن بگير چه بسا زن پدرت در نزد او باشد بوضعى كه خوش ندارد، يا اينكه آدمى با استيناس وارد خانه گردد ممكن است زن در حالى باشد كه دوست ندارد شوهر او را با آن حال ببيند.
سوم : خدا در قرآن فرموده كه (( فلسلموا على اهلها )) در هر خانه اى كه وارد مى شويد بر اهل آن خانه سلام كنيد، خدا امر كرده است حتى در خانه خودت هم همين است . اگر از امت محمد (صلى الله عليه و آله ) هستى بشنو از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرموده : شش چيز است كه من تا آخر عمر از كف نمى دهم يكى سلام بر كسانى كه از نظر سن از آن حضرت كوچكتر بودند و يكى سلام بر اطفال ، ابتدا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هر كه را مى ديد سلام مى كرد كوچك باشد يا بزرگ پياده باشد يا سواره ، اين چيزها در كار نبود انتظار سلام از هيچكس نداشت ، خلاصه از در كه وارد خانه مى شوى سلام كن حال همسرت باشد يا فرزندت يا پدر و يا مادرت ، مستحب است ، كسى كه وارد مى شود بايد سلام بكند و اين مسئله را هم ذكر كرده اند كه اگر شخصى وارد خانه اش شد كسى در خانه نباشد بگويد السلام عليكم و رحمه الله و بركاته يا بگويد چنانچه روايت دارد اگر وارد خانه شدى و كسى نبود بگو (( السلام علينا و ربنا )) يا (( السلام علينا و على عبادالله الصالحين )) - خلاصه بدون سلام داخل هيچ مكانى مشو حتى خانه خالى .
چهارم : خدا در قرآن مى فرمايد: (( لا تجسسوا )) جستجو و كنجكاوى در كار مردم نكن ، از سوراخ و گوشه درب از بالاى بام نگاه نكن كه در خانه چه كار مى كنند چه كار دارى از زندگى مردم سر در آورى هر كس در خانه اش آزاد است تجسس در امور مردم حرام است (6) .
نزول آيه
گويند: روزگارى سه نفر به نامهاى مشهدى على و ابراهيم و موسى مسجدى را بنا كردند و پس از تكميل مسجد شيخى را آوردند تا در آنجا اقامه نماز كند، اين روحانى محترم هر شب بعد از سوره حمد سوره اعلى را مى خواند و وقتى به صحف ابراهيم و موسى مى رسيد مشهدى على خيلى ناراحت مى شد كه چرا امام جماعت اسم دو بانى ديگر را در نماز مى آورد ولى از او يادى نمى شود. يك شب روحانى را به منزل دعوت نمود و از او پذيرائى گرمى به عمل آورد و گفت در ساختن اين مسجد من و ابراهيم و موسى با هم همكارى داشتيم و هر سه زحمت كشيده ايم و حتى سهم من نسبت به آنها بيشتر هم بوده ، روحانى هم گفت خدا قبول كند، خداوند جزاى خير به شما بدهد. و متوجه منظور مشهدى على نشد، شب بعد كه دوباره جماعت تشكيل شد مشهدى على ديد كه باز هم اسمى از او به ميان نيامد عصبانى شد و بعد از تمام شدن نماز پشت سر امام جماعت راه افتاد و در كوچه خلوتى او را به باد كتك گرفت و با چوب دستى به جان او افتاد و به او ياد آورى كرد كه بايد در نماز اسم او را هم بياورد. بيچاره امام جماعت كتك خورده ، شب بعد اينگونه سوره را خواند و گفت صحف ابراهيم و مشت على و موسى . بعد از نماز عده اى به او اعتراض كردند و گفتند: آقا اين آيه كى و كجا نازل شد آقا فرمود: شب گذشته در كوچه به زور چوب نازل گرديده است (7) .
دانستم ظلم مكافات دارد
در بعضى از كتب تواريخ مى نويسند: روزى از انوشيروان پرسيدند عدالت را از كجا آموختى ؟ گفت : از آنجا كه روزى در بيابان ديدم پياده اى با چوب پاى سگى را شكست ، سوارى پيدا شد، اسب لگدى زد به پاى پياده ، و پاى او را شكست ، سوار چند قدم كه رفت ، پاى اسبش در سوراخى رفت و شكست دانستم ظلم مكافات دارد.
به خصوص ظلم درباره يتيمان و خوردن مال آنها در دنيا و هم در آخرت عقوبت دارد، عقوبت دنيوى آن كه خوردن مال يتيم بنص صريح قرآن و اخبار اهل بيت (عليهم السلام ) سبب مى شود كه ديگرى مال يتيم او را بخورد چنانچه خدا مى فرمايد:
در سوره نساء و ليخش الذين لو تركوا من خلفهم ذريته ضعافا خافوا عليهم يعنى بايد بترسند كسانى كه بعد از خود فرزندان ضعيف كوچك مى گذارند و مى ترسند كه ديگران هم مال يتيم آنها را بخورند (8) .
گواهى بر ايمان
حاجى نورى در كتاب دار السلام آورده است كه در نجف اشرف يك نفر بنام سيد محمد فقيهى از اخيار علماء شبى به من فرمود: ممكن است كتاب مصباح الفقيه شيخ طوسى را به من امانت دهى ، گفتم آرى فردا شب برايتان مى آورم . كتاب مصباح ، كه در دعا است ، آوردم و به او دادم ، فردا شب آمد گفت : حاجتى به شما دارم بايد آن را انجام دهى ، نورى فرمود: حاضرم ، گفت : فردا صبح خودت با آخوند مرجع بزرگ بيائيد، ناشتائى را منزل ما بخوريد، به مرحوم آخوند گفتم ، پذيرفت ، فردا صبح كه آمديم ، ديديم دو نفر ديگر از بزرگان علما و مرحوم شيخ جواد نجفى و سيد محمد حسين كاظمى و دو نفر از شاگردانشان نشسته اند شش نفر شديم ، پس از صرف ناشتائى صاحب خانه رفت همان كتاب مصباح طوسى را آورد و گفت : آقايان خواهش مى كنم اين عقائد مرا بشنويد، آن وقت تصديق بفرماييد.
مرحوم حاجى نورى فرمود:
من مصباح را از او گرفتم و خواندم ، گفتم امام فرموده كسى كه مى خواهد بميرد اين كار را بكند، اما ايشان صحيح و سالم است مورد روايت نيست . اما سيد محمد فقيهى با انكسار گفت : چرا مانع خير شوى ، شايد مورد روايت باشم ، گفتم بسيار خوب خودت مى دانى عقائدش را يكى يكى با نهايت عجز و انكسار با حالتى گفت كه همه را به گريه انداخت سپس گفت :
حالا نوبت گواهى دادن شماست ، حاضرين مجلس هم گواهى دادند شب كه شد كتاب مصباح شيخ ، را در نماز جماعت به من داد و گفت اين نامه را هم به شما مى دهم به آقاى آخوند و ديگران بدهند آن مهر كنند، نامه را گرفتم و توسط آقايان مهر شد و فردا شب يك نفر آمد گفت : سيد محمد رفيق شما امشب نتوانست نماز بيايد، از او عيادتى كنيد فردا به اتفاق آخوند به عيادتش رفتم ، روز هفتم آن ماجرا سيد دار فانى را وداع گفت .
حاجى مى فرمايد: من حيران هستم كه چگونه فهميد مردنش نزديك است (9) .
عمر را غنيمت شمار
آورده اند كه روزگاران پيشين ، جوانى به سفرى دريايى رفت از قضا طوفانى در گرفت و كشتى را شكست و مسافرانش را غرق كرد اما او به تخته پاره اى چسبيد و خود را به خشكى رسانيد و نجات يافت چون قدرى رفت ناگهان به شهرى رسيد گروهى از اميران و وزيران را ديد كه سواره ايستاده اند چون او را ديدند همه پياده شدند و خلعت پادشاهى بر او پوشانيدند و بر تخت سلطنتش نشانيدند اركان دولت نيز كمر به خدمتش بستند و خزاين كشور را در اختيارش نهادند. جوان با خود انديشيد كه چه رازى در اين كار است . چند روزى به كشور دارى پرداخت شبى به فكر فرو رفت كه خداى بزرگ مرا از غرق شدن نجات داده و بى هيچ سختى و رنجى به چنين مملكتى رسانيده است ، اما به هر حال نبايد از فرجام كار خويش غافل گردم . از اين رو، مردى خردمند و دانا از ميان وزيران برگزيد و او را محرم اسرار خود كرد هر رازى كه داشت با او در ميان مى گذاشت روزى در خلوت از او پرسيد اى وزير دانا احوال اين مملكت و سلطنت را به من بگو كه چه سرى در آن نهفته است . وزير پاسخ داد اى جوان خوشبخت راز اين را از من نپرس ، كه اگر اين راز بر تو آشكار شود، عيش و نوش بر تو تباه مى گردد. پادشاه گفت من تو را دست خود مى دانم و از ميان همگان تو را برگزيده ام البته بايد سر اين مطلب را به من بگوئى تا تدبيرى بينديشم كه علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد.
چون وزير دانست كه او جوانى خردمند و هشيار است و به فرجام مى انديشد گفت : بايد رازى مهم را بگويم بدان كه اين مردم را عادت چنان است كه هر سال در روزى معين ، پادشاه خود را از تخت فرود مى آورند و به دريا مى اندازند و روز ديگر غريبى را كه از راه مى رسد و از اين راز آگاه نيست مى آورند و بر تخت پادشاهى مى نشانند چنان كه تو را آوردند جوان عاقبت انديش گفت اى وزير كاردان اكنون كه اختيار قدرت در دست ماست ، چاره آن روز را بايد كرد، در نظر تو چاره در چيست وزير پاسخ داد اى شاه در آن سوى دريا جزيره اى است هميشه سبز و خرم مصلحت آن است كه معماران و كارگران بفرستيم تا در آن ، شهرى بنا كنند و خانه هاى عالى و قصرهاى بلند پايه بسازند و آنچه لازم باشد به آن محل بفرستيم شمارى قايق و افراد شناگر را نيز آماده نگه داريم تا آن روز فرا رسد من پيش تر مى روم و خدمتكاران را با قايق ها بر روى آب پراكنده مى سازم تا چون تو را به دريا مى اندازند، برگيرند و به آن جا برسانند و با خاطر آسوده ، روزگار را به خوشى و آسايش بگذرانى .
سپس به كار مشغول شدند و در اندك زمانى آن شهر را ساختند و از كالاهاى گرانبها آنچه بود پيش فرستادند روزى كه مردم شهر خواستند پادشاه را به دريا اندازند، وزير دانا شاه را آگاه ساخت و خود پيش تر رفت و در زمان مقرر قايق ها را آماده ساخت و با غواصان و شناگران ماهر به انتظار نشست ، چون مردم بر سر پادشاه ريختند و او را از شهر بيرون بردند و در دريا انداختند آنان از سوى ديگر وى را گرفتند و در قايق نشاندند و به شهرى رسانيدند كه پيش تر ساخته بود، پادشاه و وزير به شهر رسيدند در حالى كه همه چيز در آن جا آماده بود (10) .
خودم شاهد تشييع جنازه ام بودم
يكى از بزرگان كاشان داستانى را به شرح ذيل تعريف مى كند:
در يك شب جمعه اى ، پدر اينجانب قصد مسافرت به كاشان را داشت ، بنده كه حدود هشت سال بيشتر نداشتم به همراه ايشان ، براى رفتن به كاشان حركت كرديم . شب جمعه در منزل دوست پدرم وارد شديم ، پس از صرف شام ، آن دو با همديگر مقدارى صحبت نمودند و سپس استراحت كرديم فردا صبح سر سفره صبحانه ، دوست پدرم ، خوابى را براى او تعريف كرد كه من هم بدقت گوش مى كردم . ميزبان خوابش را اين گونه تعريف نمود: خواب ديدم كه از مناره هاى مساجد شهر كاشان صداى الصلاه الصلاه بلند است .
در كاشان هميشه سنت بر اين بود كه اگر كسى دار فانى را وداع مى كرد، براى اينكه مردم را بر تجهيز ميت دعوت كنند، صداى الصلاه ، از بلندگوهاى مسجد بلند مى شد تا مردم از اين طريق متوجه اين امر بشوند، در هر حال ، من هم از خانه خارج شدم تا در مراسم تغسيل و تكفين و تدفين ميت شركت كنم ، ولى نمى دانستم چه كسى فوت كرده است . براى آنكه مطلع شوم كه چه كسى در شهر كاشان فوت نموده است ، در كوچه و بازار از مردم سؤ ال كردم به اينكه چه كسى مرده است ؟ از يكى از بازاريها سؤ ال كردم ، چه كسى فوت كرده ؟