آگاه شويم

حسن اميدوار

- ۱۳ -


رعايت زيردستان و يتيمان چرا؟
با چنين وضعى ائمه (عليهم السلام ) كمك مى كنند
در كتاب كلمه طيبه از كشف الغمه نقل مى كند كه روزى حضرت امام على النقى (عليه السلام ) براى انجام كارى از سامرا بيرون رفته بودند، عربى از ايشان جستجو مى كرد او را به مكان حضرت در خارج از شهر راهنمائى كردند، پس از آنكه شرفياب شد عرض كرد من از اعراب كوفه و از ارادتمندان به شما خانواده هستم . قرضى سنگين دارم كه كسى جز شما سراغ ندارم بدهى مرا ادا نمايد. حضرت فرمودند ناراحت نباش و دستور دادند بنشيند، آنگاه فرمودند من به تو يك راهنمائى مى كنم مبادا مخالفت با گفته من كنى . به خط خودم اقرار مى كنم كه تو مبلغى از من طلبكارى وقتى كه به شهر آمديم به منزل من بيا و تقاضاى كارسازى آن مبلغ را بنما. هر چه مهلت خواستم تو درشتى كن و پول خود را بخواه كوتاهى در آنچه گفتم نكنى .
چون حضرت به شهر تشريف بردند مرد عرب وارد مجلس ايشان شد در موقعى كه عده اى حضور داشتند در ميان آنها بعضى از اطرافيان خليفه نيز بودند. مرد طلب خود را خواست هر چه حضرت از او تقاضاى صبر و تمديد مدت كردند راضى نشد و با درشتى درخواست وجه را مى كرد. عاقبت ايشان از پرداخت فورى پوزش خواستند ولى او نپذيرفت . اطرافيان خليفه جريان را به عرض او رسانيدند. اين مضيقه مالى و تنگدستى حضرت كمى خليفه را به فكر انداخت و مبلغ سى هزار درهم براى حضرت فرستاد.
ايشان هم عرب را خواستند و تمام پول را در اختيار او گذاشتند فرمودند قرض خود را بده و بقيه را صرف خانواده خويش كن . گفت يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) به يك سوم از اين مبلغ كار من درست مى شد. راستى چنين است . الله اعلم حيث يجعل رسالته .
سيد جواد عاملى و همسايه فقير
دانشمند و فقيه كامل جناب آقاى سيد جواد عاملى نجفى نويسنده كتاب مفتاح الكرامه مى گويد: شبى مشغول شام خوردن بودم كه صداى كوبه در بلند شد، فهميدم كوبنده در خادم جناب سيد بحرالعلوم است ، با شتاب در را باز كردم . خادم سيد گفت شام آقا را آماده در مقابلش گذاشته ايم و ايشان انتظار شما را دارند، زود حركت كنيد. گفت همراه خادم به منزل بحرالعلوم رفتم ، همين كه خدمت سيد رسيدم و چشم ايشان به من افتاد گفت از خداوند نمى ترسى كه مراقب او نيستى حيا ندارى ؟
پرسيدم مگر چه شده ؟ گفت مردى از برادران هم مذهب تو براى خانواده خود هر شب خرماى زاهدى نسيه مى گرفت و وضع مالى او اجازه نمى داد چيز ديگر تهيه كند. اينك هفت روز بر آنها گذشته كه گندم و برنج نچشيده اند و جز خرماى زاهدى چيزى نيافته اند. امروز رفت از بقال باز همان خرما را بخرد، بقال گفت بدهى شما متجاوز از فلان مبلغ شده . آن مرد خجالت كشيد و چيزى نخريده و برگشت خود و خانواده اش بدون شام و غذا شب را به روز مى آوردند ولى تو خوب مى خوردى با اينكه او را مى شناسى فلان شخص كه همسايه تو است و نامش را گفت .
عرض كردم هيچ اطلاعى از وضع او نداشتم . فرمود اگر آگاهى داشتى و كمك نمى كردى يهودى بلكه كافر بودى و اين عصبانيت و درشتى من براى آن است كه چرا تجسس از حال برادرانت نمى كنى و جستجو از همسايه نمى نمائى ؟ اكنون اين ظرفهاى غذا را خادم برمى دارم با او برو در خانه آن مرد و بگو ميل داشتم امشب با هم غذا بخوريم و اين كيسه را مقدارى پول است در زير حصير او بگذار ولى ظرفها را برمگردان .
ظرفها را كه داخل سينى بزرگى بود خادم برداشت و تا درب منزل آن مرد برد، آنجا از او گرفتم و در را كوبيدم . آن مرد باز كرد من داخل شده گفتم ميل داشتم امشب با هم غذا بخوريم . قبول كرد وقتى كه سينى را جلو كشيد ديد بوى خوشى مى دهد و غذاى ثروتمندان و ارباب نعمت است .
به من گفت اين غذا را اعراب نمى توانند تهيه كنند و متعلق به شخصى متمكن است قصه اش را بگو تا بخورم . آنقدر اصرار ورزيد تا حكايت را شرح دادم . سوگند ياد كرد و گفت جز خدا تا كنون كسى از حال من آگاهى نداشت حتى همسايگان نزديك چه رسد به كسانى كه دورند و اين پيش ‍ آمد را از سيد بسيار عجيب شمرد.
آنمرد؛ شيخ محمد نجم عاملى نام داشت پولى كه در كيسه بود شصت عدد شوش بود كه نام يكى از پولهاى آنزمان است و هر شوشى دو ريال و خورده اى مى شود.(1)
زندگى فقير در اسلام
ابو بصير گفت به حضرت صادق (عليه السلام ) عرض كردم يكى از شيعيان شما كه مردى پرهيزگار است بنام عمر پيش عيسى بن اعين آمد و تقاضاى كمك كرد با اينكه دست تنگ بود. عيسى گفت نزد من زكات هست ولى به تو نمى دهم زيرا ديدم گوشت و خرما خريدى و اين مقدار خرج اسراف است . آن مرد گفت در معامله اى يك درهم بهره من گرديد يك سوم آن را گوشت و قسمت ديگر را خرم و بقيه اش را به مصرف ساير احتياجات منزل رساندم .
حضرت صادق (عليه السلام ) افسرده شد و مدتى از شنيدن اين جريان دست خود را بر پيشانى گذاشت پس از آن فرمود: خداوند براى تنگدستان سهميه اى در مال ثروتمندان قرار داده به مقدارى كه بتوانند با آن به خوبى زندگى كنند و اگر آن سهميه كفايت نمى كرد بيشتر قرار مى داد. از اينرو بايد به آنها بدهند به مقدارى كه تاءمين خوراك و پوشاك و ازدواج و تصدق و حج ايشان را بنمايد و نبايد سخت گيرى كنند مخصوصا به مثل عمر كه از نيكوكارانست .(2)
ترحم به سگى گرسنه
در سالى قحط كه مردم سخت در فشار و مضيقه بودند يكى از دانشجويان دينى (طلبه ) ماده سگى را ديد افتاده و بچه هايش به پستان او آويخته اند. هر قدر ماده سگ مى خواست برخيزد از ضعف نمى توانست ، نيرو و حركت خود را از دست داده بود. دانشجو دلش بر وضع آن حيوان بسيار سوخت و غريزه ترحم و حس معاونت در او تحريك شد، چون چيزى نداشت كه به او بدهد ناچار كتاب خود را فروخت و نان تهيه كرده پيش او انداخت .
سگ رو به طرف آسمان نموده و دو قطره اشك تشكر از ديده فرو ريخت . گويا دعا كرد براى او. شب در خواب به او گفتند ديگر زحمت تحصيل و رنج مطالعه را به خود راه مده (انا اعطيناك من لدنا علما) ما به تو از جانب خود دانش افاضه كرديم .(3)
مولى مقدس اردبيلى و سال قحط
سيد نعمت الله جزائرى دانشمند جليل شاگرد مولى مقدس اردبيلى مى گويد در سال قحط مولى آنچه خوراكى از گندم و غيره داشت با فقرا تقسيم مى كرد و از براى خانواده خود نيز يك سهم مانند هر يك از فقرا باقى مى گذاشت ، تا اينكه در يكى از روزها زوجه اش آشفته شد و بر اينكار مولى اعتراض نمود كه شما رعايت بچه هاى خود را نمى كنيد تا به مردم محتاج نشوند و هر چه داريد با فقرا تقسيم مى نمائيد.
مولى براى اين اعتراض از منزل كناره گرفت و در مسجد كوفه اعتكاف (سه شبانه روز در مسجد جامع به عبادت گذران ) كرد. روز دوم اعتكاف مردى درب منزل مولى آمد و چند بار گندم و آرد خيلى خوب بر ايشان آورد و گفت مولى فرستاده . پس از بازگشت مولى زوجه اش گفت اين گندمى كه فرستاده بوديد بسيار خوب بود. مولى از اين پيش آمد سپاسگزارى و شكر كرد، گفت چنين مرد عربى را هيچ نديده ام و اطلاعى از او ندارم و نه من گندم فرستاده ام .(4)
نيست همدردى كه بردارد ز دل بار كسى   در جهان هرگز نيفتد با كسى كار كسى
هيچكس هرگز نمى سوزد چراغش تا به صبح   خوش مخند اى صبح صادق بر شب تار كسى
با توكل هر چه مى خواهى ز حق بنما طلب   گردن خود كج مكن اى گل مشو خار كسى
از براى حق هر آنكارى كه كردى بى ريا   هست مقبول خدا و نيست لازم به گفتار كسى
مكه رفتن دل به دست آوردن خلقست و بس   سودمند آنكس كه مى گردد خريدار كسى
عملى كه از علامه مجلسى خداوند پذيرفت
دانشمند محترم مولى سيد نعمت الله جزائرى مى گويد بعد از فرا گرفتن پاره اى از علوم و گردش در شهرستانها چون ميل وافرى به شاگردى و آموزش نزد استادى بزرگ داشته از اينرو جستجوى زياد مى كردم تا شايد خواسته خود را پيدا كنم . مدتى در تكاپو بودم تا اينكه از ظهور و طلوع خورشيد درخشان دانش استاد جليل و عظيم القدر ملا محمد باقر مجلسى در اصفهان اطلاع يافتم . به آنجا رفتم و شاگردى ايشان را پذيرفتم . مدت مديدى از پرتو انوار دانش او استفاده كردم و به اندازه اى مورد لطف ايشان واقع شدم كه مرا چون يكى از افراد خانواده خود محسوب مى آورد.
علامه بزرگ هميشه بهترين لباس و عالى ترين وضع را از لحاظ پوشاك داشت و در مدت شاگردى عظمت و جلال زيادى از ايشان مشاهده كردم و بر اسرار داخلى ايشان نيز آگاهى يافتم . يك وقت مطلع شدم كه حتى كنيزان و خدمتكاران آشپزخانه مولى شلوارهاى كرك كشمير گرانبها مى پوشند.
از اين جريان افسرده شدم كه چرا بايد در دنيا مثل ايشان زهد نورزد و به آرايش ظاهر زندگى اينقدر اهميت بدهند با اينكه ائمه طاهرين (عليهم السلام ) علاقه به دنيا نداشتند! از اينرو انتظار فرصتى را مى كشيدم تا در جاى خلوتى اين جهت را بر ايشان اعتراض نمايم ، تا يك روز اين موقعيت پيدا شد و خدمتشان عرض كردم .
صحبت ما به طول انجاميد ولى متوجه شدم من كوچكتر از آنم كه با مثل علامه مجلسى بحث نمايم و مولى از هر طريق راه مرا با دليل مسدود مى كرد، عرض كردم مرا ياراى مناظره با شما كه شناور در درياهاى انوار خانواده عصمت (عليهم السلام ) هستيد نيست از اين جهت اگر حاضر باشيد باهم پيمان مى بنديم هر كدام زودتر مرديم و كشف حقايق بر او شد و اجازه افشاء سخن به او دادند پرده از اين راز بردارد و به ديگرى در خواب خبر دهد كه حق با كه بوده .
استاد قبول فرمودند و از هم جدا شديم . اتفاقا بعد از چند روز ايشان مريض شد و به همان بيمارى از دنيا رفت ؛ تمام مردم از اين مصيبت افسرده گشتند مخصوصا اهالى اصفهان و يك هفته تمام بازارها و مساجد بسته شد. مردم مشغول مراسم سوگوارى بودند و من خود نيز از اين پيش ‍ آمد خيلى اندوهگين شدم به طورى كه از آن پيمان به كلى فراموش كردم ، تا هفت روز از وفات آن مرحوم گذشت ، يك روز به عنوان زيارت بر سر مزارش مشرف شدم .
پس از آنكه گريه بسيار نمودم و مقدارى دعا و قرآن خواندم خوابم برد. در عالم خواب ديدم مثل اينكه مولى علامه خارج قبر ايستاده با بهترين لباس ناگاه متوجه شدم كه ايشان مرده اند جلو رفتم و سلام كرده دستشان را گرفتم . عرض كردم بفرمائيد به شما تاكنون چه گذشت ؟ و هم راجع به پيمانى كه داشتيم چه كشف كرديد. گفت آرى فرزندم همين كه مرض من شدت يافت و انقلاب بيمارى و ناراحتى درد به جائى رسيد كه مرا توانائى تحمل نبود، شكايت به خدا كردم و گفتم پروردگارا تو خودت در قرآن گفته اى (لا يكلف الله نفسا الا وسعها) و خود مى دانى چنان فشار درد مرا بى توان كرده كه تاب ندارم ففرج عنى برحمتك فرجا عاجلا قريبا و من على بالنجاة من هذه العلة و الخلاص من هذه الشدة .
خدايا به زودى فرجى برسان و از اين درد و محنت خلاصم كن و از رنج بيمارى مرا رهائى بخش . در همين هنگام ديدم مرد جليل القدرى آمد و در پائين پايم نشست ، از حالم پرسيد. همين طور كه به خدا شكايت كرده بودم به او هم از شدت درد چيزهائى گفتم .
دستش را بر پنجه پايم گذارد پرسيد بهتر شد؟ گفتم بلى آن محلى كه دست شما است راحت شد ولى بالايش شديدتر گرديد. همين طور او دست خود را بالا مى آورد و درد هم بالا مى آمد و از من مى پرسيد من هم همانطور جواب مى دادم تا اينكه دستش را بر روى قلبم گذارد يك مرتبه ديدم درد برطرف شد و من در يك طرف اطاق ايستاده ام و جسدم بر روى زمين افتاده است . مانند اشخاص حيران به آن جسد نگاه مى كنم .
دوستان و همسايگان و بستگانم كه اطراف جسد بودند شروع به گريه كردند و با ناله و شيون خود را بر روى جسد مى انداختند. هر چه من به آنها مى گفتم گريه نكنيد من از درد راحت شدم و از گرفتارى نجات يافتم كسى توجه به حرف من نمى كرد تا اينكه جنازه را جمع كردند و در عمارى گذاشته به محل غسل بردند. در اين موقع وحشت و ترسى بيش از حد مرا فرا گرفت .
جنازه را در اين محل گذاشتند تا قبر را آماده نمايند با خود گفتم اگر بدن را در اين قبر بگذارند من داخل نمى شوم ولى همين كه آن را داخل قبر كردند از فرط علاقه اى كه داشتم نفهميدم چگونه داخل قبر شدم ! يكبار ديدم در ميان آن گودى و حفره هستم . ناگاه شنيدم صدائى بلند شد: اى بنده من محمد باقر چه مهيا كرده اى براى چنين روزى ؟ من شروع كردم به گفتن آن اعمال نيكوئى كه انجام داده بودم و او نمى پذيرفت و همان سخن قبل را تكرار مى كرد وحشت زيادى مرا فرا گرفته بود و هيچ راه فرارى نداشتم .
هنگامى كه به اين حالت افتادم يك مرتبه يادم آمد آن روزى كه با اسب از بازار بزرگ اصفهان رد مى شدم ، مشاهده كردم مردم گرد مردى كه متهم بود از نظر عقيده جمع شده اند با اينكه اتهام او وجهى نداشت و من اطلاع به حسن اعتقاد او داشتم و مى دانستم مرد پاك و با ايمانى است ولى از ترس ريا اين سخن را فاش نمى كردم . همين كه ديدم مردم او را مى زنند و به او فحش مى دهند و مطالبه طلب خود را مى نمايند او هم نمى تواند بپردازد و مهلت مى خواهد حتى يك نفر جلو او ايستاده بود و با ته كفش بر سرش مى زد و مى گفت مى دانم نمى توانى قرضت را ادا كنى ولى مى زنم تا دلم تسلى يابد. از مشاهده اين وضع ديگر صبر نكردم و با خود گفتم تا كى از اين مردم نادان بترسم و از خدا نترسم .
جلو رفته گفتم هر كس از اين مرد طلب دارد به منزل من بيايد و طلب خود را بگيرد و او را با خود به منزل بردم ، نوازش و دلجوئى زيادى از او كردم و تمام بدهى اش را پرداختم و رنجش او را از اين پيش آمد برطرف نموده اميدوارش ساختم .
همين تفصيل را در آن هنگامه قبر شرح دادم . خداوند آن عمل را پذيرفت و مرا آمرزيد و آن صدا نيز خاموش گرديد. درى از درهاى بهشت پيش ‍ رويم باز شد از آنجا نسيم بهشت بسويم مى وزد و قبرم بسيار وسيع گشت و از انواع نعمتها بهره مندم . هر كس به زيارتم مى آيد به او انس مى گيرم و نتيجه دعا و قرآنى كه مى خواند به من مى رسد. اى سيد اگر من آن عظمت و قدرت مالى را در دنيا نداشتم چطور مى توانستم تنگ دست و بيچاره اى را نجات دهم و بدهى او را بپردازم ؟
سيد نعمت الله گفت در آن حال از خواب بيدار شدم و فهميدم آنچه استاد مى كرد در حال حياتش عين مصلحت بوده و به منفعت اسلام و مسلمين عمل مى كرده .(5)
تيره روزان جهان را به چراغى درياب   كه پس از مرگ ترا شمع مزارى باشد
به مستمند قبل از درخواست كمك كنيد
حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود براى مردى امير المؤ منين (عليه السلام ) پنج بار شتر خرما از ديگرى درخواست و سوالى نمى كرد. يك نفر خدمت حضرت بود گفت يا على آنمرد از شما تقاضائى نكرد و هم از پنج بار شتر يكى او را كفايت مى نمود. ايشان فرمودند (لاكثر الله فى المومنين مثلك ) مانند تو در ميان مومنين هرگز زياد نشود، من مى بخشم و تو بخل مى كنى ، اگر به كسى كمك كنم بعد از آنكه سوال نمايد در اين صورت آنچه به او داده ام قيمت همان آبرويى است كه ريخته و سبب آبروريزى او من شده ام ، در صورتى كه رويش را فقط در موقع عبادت و پرستش به پيشگاه خداوند بر زمين مى گذارد.
هر كس چنين كارى با برادر مسلمان خود بنمايد با توجه به احتياج و موقعيت داشتن از براى دستگيرى به خداى خويش دروغ گفته زيرا براى همان برادر دينى خود درخواست بهشت مى كند ولى از كمك مختصرى به مال بى ارزش دنيا مضايقه مى نمايد. چنانچه بسيار اتفاق مى افتد بنده مومن در دعاى خود مى گويد (اللهم اغفر للمومنين و المومنات ) وقتى طلب مغفرت براى برادر خويش نمايد يعنى براى او بهشت را درخواست مى كند چنين شخصى دروغ مى گويد كه در زبان بهشت را مى خواهد ولى در عمل از مال بى ارزش مضايقه دارد و كردار او مطابقت با گفتارش ندارد.(6)
چه اشخاصى را بايد ترحم كرد؟
هنگامى كه اسيران بنى طى (قبيله حاتم طائى ) را به مدينه آوردند و آنها را وارد خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كردند از جمله آنها سفانه دختر حاتم بود. مردم از زيبائى او در شگفت شدند؛ وقتى كه شروع به سخن گفتن كرد در ملاحت گفتار و شيرينى بيانش حيران گشتند به طورى كه زيبائى او را فراموش كردند. گفت اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پدرم از دنيا رفت و برادرم پنهان شد اگر مرا آزاد كنى تا دشمنان سرزنش نكرده و قبائل عرب طعنه نزنند بسيار بجا و به مورد است زيرا پدرم مردى طرفدار اخلاق پسنديده بود. گرسنگان را سير مى كرد و برهنگان را پوشاك مى داد. هيچ آرزومندى پيش او نيامد مگر اينكه به آرزوى خود رسيد.
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود دخترك اين صفات كه شمردى از اخلاق مومن است اگر پدرت زنده مى بود ما از خداوند برايش ‍ طلب بخشايش و رحمت مى كرديم .
پس از آن فرمود او را آزاد كنيد به واسطه شرافت پدرش . عرض كرد تقاضا دارم اينهائى كه با منند نيز دستور دهيد آزاد كنند. حضرت فرمود همراهان او را به واسطه شرافت خودش آزاد كنند. آنگاه فرمود سه دسته را ترحم و رسيدگى نمائيد: 1. عزيزى كه بعد از عزت خوار شود. 2. ثروتمندى كه بينوا گردد. 3. دانشمندى كه در ميان نادانان ضايع شده باشد.
سفانه عرض كرد اجازه مى دهيد براى شما دعا كنم ؟ فرمود بكن . گفت خداوند كمكها و نيكوكاريهاى شما را شامل مستمندان و بيچارگان نمايد و هيچ نعمتى را از قوم و دسته اى نگيرد مگر آنكه شما را وسيله بازگشت آن نعمت قرار دهد. حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود آمين . بعد دستور داد مقدارى شتر و گوسفند به او دادند كه ميان دره را فرا گرفت . دختر حاتم از اين بخشش در شگفت شد، عرض كرد اين نوع جود و سخاوت مخصوص كسانى است كه از فقر و پريشانى نترسند. پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود مرا پروردگارم اينطور تربيت كرده . عرض كرد اجازه مى فرمائيد بسوى خانه خود برگردم ؟
فرمود تو مهمان ما هستى تا از خويشاوندانت شخص مورد اعتمادى بيايد و به همراهى او بروى . بعد از چند روز كه در ضيافت آن حضرت بود از بستگانش آمدند خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد و اجازه رفتن خواست . پيغمبر دستور داد محلى براى او تهيه كردند كه روپوش آن از خز بود و با پسر عموهايش او را بازگرداند. در تمام راه هرگاه سفانه سر از محمل بيرون مى كرد مى ديد عده اى با شمشيرهاى برهنه به حفظ و حراست او ماءمورند.
وقتى به وطن رسيد به برادر خود عدى بن حاتم گفت برو ملحق به اين مرد شو اگر او را ببينى خواهى دانست به راستى پيغمبرى بزرگوار و با عظمت است . عدى آماده رفتن گرديد و به مدينه آمد. هنگامى كه حضرت در مسجد بود وارد خدمت ايشان گرديد. همين كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را ديد فرمود تو كيستى ؟ عرض كرد من عدى بن حاتمم . حضرت از جاى بلند شد و عباى خود را زير او پهن كرد و او را بر روى او نشانيد، (و جلس بين يديه ) و خود آنجناب به جهت احترام او روبروى او نشست از مشاهده اين اخلاق پسنديده عدى اسلام آورد.(7)
از على (عليه السلام ) بياموزيد
صاحب دررالمطالب مى نويسد كه على (عليه السلام ) در بين راه متوجه زن فقيرى شد كه بچه هاى او از گرسنگى گريه مى كردند و او آنها را به وسائلى مشغول مى كرد و از گريه بازمى داشت . براى آسوده كردن آنها ديگى كه جز آب چيز ديگرى نداشت بر پايه گذاشته بود و در زير آن آتش ‍ مى افروخت تا آنها خيال كنند برايشان غذا تهيه مى كند. به اين وسيله آنها را خوابانيد. على (عليه السلام ) پس از مشاهده اين جريان با شتاب به همراهى قنبر به منزل رفت . ظرف خرمائى با انبانى آرد و مقدارى روغن و برنج بر شانه خويش گرفت و بازگشت . قنبر تقاضا كرد اجازه دهند او بردارد ولى حضرت راضى نشدند. وقتى كه به خانه آن زن رسيد اجازه ورود خواست و داخل شد. مقدارى از برنجها را با روغن در ديگ ريخت و غذاى مطبوعى تهيه كرد آنگاه بچه ها را بيدار نمود و با دست خود از آن غذا به آنها داد تا سير شدند.
على (عليه السلام ) براى سرگرمى آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمين گذاشت و صداى مخصوص گوسفندان را تقليد نمود (بع بع !). بچه ها نيز ياد گرفتند و از پى آنجناب همين كار را كرده و مى خنديدند. مدتى آنها را سرگرم داشت تا ناراحتى قبلى را فراموش ‍ كردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت اى مولاى من امروز دو چيز مشاهده كردم كه علت يكى را مى دانم سبب دومى بر من آشكار نيست . اينكه توشه بچه هاى يتيم را خودتان حمل كرديد و اجازه نداديد من شركت كنم از جهت نيل به ثواب و پاداش بود و اما تقليد از گوسفندان را ندانستم براى چه كرديد؟
فرمود وقتى كه وارد بر اين بچه هاى يتيم شدم از گرسنگى گريه مى كردند خواستم وقتى خارج مى شوم هم سير شده باشند و هم بخندند.(8)
شنيده ايد كه آسايش بزرگان چيست ؟   براى خاطر بيچارگان نياسودن
بكاخ دهر كه آلايش است بنيادش   مقيم گشتن و دامان خود نيالودن
همى ز عادت و كردار زشت كم كردن   هماره بر صفت و خوى نيك افزودن
ز بهر بيهده از راستى برى نشدن   براى خدمت تن روح را نفرسودن (9)
نوازش ايتام و آمرزش خدا
شيخ بهاء در كشكول مى نويسد: در اطراف بصره مردى فوت شد و چون بسيار آلوده به معصيت بود كسى براى حمل و تشييع جنازه او حاضر نگشت . زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت و جنازه او را تا محل نماز بردند ولى كسى بر او نماز نخواند. بدن او را براى دفن به خارج از شهر بردند.
در آن نواحى زاهدى بود بسيار مشهور كه همه به صدق و صفا و پاكدلى او اعتقاد داشتند. زاهد را ديدند كه منتظر جنازه است .
همين كه بر زمين گذاشتند زاهد پيش آمد و گفت آماده نماز شويد و خودش نماز خواند. طولى نكشيد كه اين خبر به شهر رسيد و مردم دسته دسته براى اطلاع از جريان و اعتقادى كه به آن زاهد داشتند از جهت نيل به ثواب مى آمدند و نماز بر جنازه مى خواندند و همه از اين پيش آمد در شگفت بودند.

بالاخره از زاهد پرسيدند كه : چگونه شما اطلاع از آمدن اين جنازه پيدا كرديد؟ گفت در خواب ديدم به من گفتند برو در فلان محل بايست جنازه اى مى آورند كه فقط يك زن همراه اوست بر او نماز بخوان كه آمرزيده شده .
زاهد از زن پرسيد شوهر تو چه عملى مى كرد كه سبب آمرزش او شد؟ زن گفت شبانه روز او به آلودگى و شرب خمر مى گذشت . پرسيد آيا عمل خوبى هم داشت ؟ زن جواب داد آرى سه كار خوب نيز انجام مى داد: 1. هر وقت شب كه از مستى به خود مى آمد گريه مى كرد و مى گفت خدايا كدام گوشه جهنم مرا جاى خواهى داد؟ 2. صبح كه مى شد لباس خود را تجديد مى نمود و غسل مى كرد و وضو مى گرفت نماز مى خواند. 3. هيچگاه خانه او خالى از دو يا سه يتيم نبود آنقدر كه به يتيمان مهربانى و شفقت مى كرد به اطفال خود نمى كرد.(10) ((آرى توجه به زيردستان آثار بخصوصى دارد. يكى از آنها فريادرسى خداوند و آمرزش اوست در هنگام بيچارگى ما)).
حسين بن على (عليه السلام ) و يتيمان مسلم
هنگامى كه خبر شهادت مسلم بن عقيل به حضرت ابا عبدالله (عليه السلام ) رسيد به خيمه مخصوص خود وارد شد و دختر مسلم را پيش ‍ خواند. او دخترى سيزده ساله بود كه هميشه با دختران سيدالشهداء (عليه السلام ) مصاحبت مى كرد و با آنها مى زيست .
وقتى آن دختر خدمت حضرت رسيد او را نوازش فرمود و نسبت به او مهربانى اضافه بر آنچه معمولا مى كرد نمود. دختر مسلم به فراست دريافت كه ممكن است پيش آمدى شده باشد. از اينرو گفت يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) با من ملاطفت يتيمان و كسانى كه پدر ندارند مى كنى مگر پدرم را شهيد كرده اند؟ ابا عبدالله (عليه السلام ) نيروى مقاومت از دست داد و شروع به گريه كرد. فرمود اى دخترك من اندوهگين مباش اگر مسلم نباشد من پدروار از تو پذيرائى مى كنم . خواهرم مادر تو است و دختران و پسرانم برادر و خواهر تواند.
دختر مسلم از ته دل شروع به گريه كرد وهاى هاى گريست . پسران مسلم سر را برهنه كردند و به زارى پرداختند. اهل بيت (عليهم السلام ) در اين مصيبت با آنها موافقت نموده و به سوگوارى مشغول شدند. سيدالشهداء (عليه السلام ) از شهادت مسلم بسيار اندوهگين شد.(11)
اين را هم بخوانيد
مى گويند مردى مقدارى نان در دست داشت و از كوچه اى مى گذشت . فقيرى را ديد سر به زانو گذارده و گريه مى كند. پيش رفت تا از او دلجوئى كند. سبب گريه اش را پرسيد فقير گفت چند شبانه روز است غذائى بدست نياورده ام و اكنون از گرسنگى بى تاب شده گريه مى كنم .
مرد رهگذر كنار او نشست و شروع به گريه كرد. فقير پرسيد برادر تو چرا گريه مى كنى ؟ گفت براى گرفتارى و بدبختى تو! فقير گفت مقدارى از همان نانهاى دست تو بدبختى مرا برطرف مى كند و درد مرا دوا مى نمايد دانه اى نان بده و گريه نكن . رهگذر گفت هر چه بخواهى گريه مى كنم اما نان خبرى نيست !
راستى مردم از يكديگر فراموش كرده و به ياد گرفتاريهاى ديگران نيستند و كاملا عده اى در اين زمان مصداق عكس شعر سعدى شده اند:

بنى آدم اعضاى يكديگرند   كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى بدرد آورد روزگار   دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بى غمى   نشايد كه نامت نهند آدمى
اينك عكس شعر سعدى :
بنى آدم اعداء يكديگرند   كه در آفرينش بد از بدترند
چو عضوى بدرد آورد روزگار   جهنم ، دگر عضوها را چكار؟
تو كز محنت ديگران بى غمى   حقيقت كه تو نطفه آدمى
از جد خويش به ارث برده اند
در كلمه طيبه مى نويسد سيد حيدر از اعيان علماء شيعه است زوجه ايشان زنى پرهيزكار و سيده اى نيك سرشت بود. هميشه ماه رجب و شعبان را روزه مى گرفت . در يكى از شبهاى ماه رجب يا شعبان عده زيادى مهمان غيره منتظره بر آنها وارد شدند. آن بانوى محترمه به واسطه اشتغال زياد براى پذيرائى آنها از افطار كردن بازمانده روزه اش را با آب باز كرد و مقدارى غذا براى سحر خود نگاه داشت . يكى از همسايگان مستمند ايشان كه به غير خانه اين سادات از كس ديگرى درخواست نمى كرد همان شب به در خانه آمد و تقاضاى خوراكى نمود.
سيده از تنگدستى او اطلاع داشت ، همان غذاى سحر را به او داد چون چيزى براى سحر در خانه سراغ نداشت از اينرو نماز شب خود را خواند؛ مقدارى آب خورد و درب اطاق را بسته چراغ را روشن گذارد و به خواب رفت .
چشمانش گرم شد ولى هنوز به خواب نرفته بود كه دو زن را مشاهده كرد وارد شدند يكى كوچكتر از ديگرى است و اما در مقام ارجمندتر است بالاى سر او نشستند.
آن زن كوچكتر گفت دخترك من چگونه روزه مى گيرى با پيرى و نخوردن افطار و سحر؟
گفت فقيرى آمد نان و خوراك خود را به او دادم . پرسيد: اينك چه ميل دارى ؟ گفت اگر ممكن باشد مقدارى آلو و نبات و قدرى شيرينى . دو كيسه سبز رنگ يكى آلو و ديگرى نبات به او دادند. هر كدام قريب پانصد گرم سنگينى داشت كيسه ها را گرفت ، در اين موقع آن دو بانو خارج شدند.
او هم از حالت بين خواب و بيدارى چشم باز كرد، از جابر خاست از پى آنها دويد ولى اثرى نيافت و در را بسته ديد با عجله آن را باز كرد. سيد حيدر كه در اطاق ديگر نشسته بود پرسيد كيست ؟ سيده پيش او رفت ، جريان را شرح داد و دو كيسه را از سر جانماز خود برداشته پيش او برد.
كيسه آلو را بين خويشان و همسايگان و دوستان قسمت كردند ولى نبات را نگه داشتند و نيز متوجه شدند كه آن بى بى جده شان فاطمه زهرا (عليها السلام ) بوده .
در همان زمان دانشمند عاليقدر جناب آخوند ملازين العابدين سلماسى سخت مريض بود. صبح همان شب سيد حيدر مقدارى نبات خدمت ايشان برد و قصه را شرح داد. آخوند گفت اين هديه از بهشت است و داروى هر دردى است مقدارى ميل كرد و فورا شفا يافت اندكى هم براى يكى از نوابها بنام غلام محمد خان هندى كه مردى ممتاز و بى نظير بود برد ايشان هم مريض بودند و پس از خوردن نبات شفا يافت . كم كم خبر اين نبات به اطراف منتشر شد و حتى از ايران و ساير جاها از سيد درخواست مى كردند و مى داد يك وقت متوجه شدند بيش يك من مصرف كرده اند و نبات تمام نشده بعد از توجه به اين موضوع طولى نكشيد كه تمام شد. يكى از كيسه ها را سيد در كفن خود و كيسه ديگرى را در ميان كفن زوجه خويش قرار داد و كفنهاى خود را در صندوقى قفل شده گذارده بودند. پس از چندى سيد خواست كفنش را به يكى از اشراف بدهد و در نظر گرفت كيسه را بردارد ولى هر چه جستجو كرد از آن اثرى نيافت از سيده پرسيد او هم كفن خود را تفحص نمود آن كيسه هم نبود.
از رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بياموزيد
پيراهن پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كهنه شده بود شخصى دوازده درهم به ايشان هديه كرد، آنجناب پول را به على (عليه السلام ) دادند تا از بازار پيراهنى بخرد. امير المؤ منين (عليه السلام ) جامه اى به همان مبلغ خريد. وقتى ؟ خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورد، فرمودند اين جامه پربها است پيراهنى پست تر از اين مرا بهتر است ، آيا گمان دارى كه صاحب جامه پس بگيرد؟ عرض كرد نمى دانم فرمود به او رجوع كن شايد راضى شود.
على (عليه السلام ) پيش آن مرد رفت و گفت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمايد اين پيراهن براى من پربها است و جامه اى ارزان تر از اين مى خواهم ، صاحب جامه راضى شد و دوازده درهم را رد كرد. فرمود وقتى پول را آوردم . حضرت با من به بازار آمد تا پيراهنى بگيرد. در بين راه به كنيزى برخورد كه در گوشه اى نشسته بود و گريه مى كرد، جلو رفته و سبب گريه اش را پرسيد. گفت يا رسول الله مرا براى خريدارى به بازار فرستادند و چهار درهم همراه داشتم ، آن پول را گم كرده ام . پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) چهار درهم از پول جامه را به او داد نيز چهار درهم خريدارى كرد. در بازگشت مرد مستمندى از ايشان تقاضاى لباس كرد همان پيراهن را به او دادند، باز به بازار برگشته و با چهار درهم باقيمانده پيراهن ديگرى خريدند وقتى كه به محل كنيز رسيد او را هنوز گريان مشاهده كرد، پيش رفته فرمود ديگر براى چه گريه مى كنى ؟ گفت دير شده مى ترسم مرا بيازارند. فرمود تو جلو برو ما را به خانه راهنمائى كن . همين كه به در خانه رسيدند، به صاحب خانه سلام كردند، ولى آنها تا مرتبه سوم جواب ندادند. پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جواب ندادن سوال نمود صاحب خانه عرض كرد خواستم سلام شما بر ما زياد شود تا باعث زيادى نعمت و سلامتى ما گردد. حضرت داستان كنيز را شرح داده و تقاضاى بخشش او را كردند. صاحب كنيز گفت چون شما تشريف آورديد او را آزاد كردم . آنگاه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود دوازده درهمى نديدم كه اين قدر خير و بركت داشته باشد دو نفر برهنه را پوشانيد و كنيزى را آزاد كرد.(12)
سند كتبى شفاعت در محشر
هنگام درگذشت فاطمه زهرا (عليها السلام ) امير المؤ منين (عليه السلام ) در كنار بستر ايشان جعبه اى را مشاهده كرد، پرسيد اين چيست ؟ فاطمه (عليها السلام ) عرض كرد در ميان اين جعبه حرير سبزى است كه داخل آن صفحه اى سفيد وجود دارد كه در آن صفحه چند سطر نوشته شده ، فرمود مضمون آن كتابت چيست ؟ دختر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) پاسخ داد، كه در شب عروسى و زفاف ، من در جايگاه عبادت خود نشسته بودم ، مستمندى آمد و تقاضاى جامه اى كهنه كرد. من دو پيراهن داشتم يكى نو كه در آن شب پوشيده بودم و ديگرى كهنه ، همان پيراهن نو را به او دادم ، صبحگاه پدرم براى ديدن ما آمد. فرمود تو كه جامه نو داشتى چرا نپوشيدى ؟ گفتم مگر شما نفرموديد هر چه انسان صدقه و كمك به مستمندان كند برايش باقى مى ماند، من هم آن جامه نو را به بينوائى دادم . فرمود اگر جامه نو را مى پوشيدى و كهنه را به فقير مى دادى براى شوهرت بهتر بود و آن بينوا هم به پوشاك مى رسيد.
عرض كردم اين كار را از شما پيروى كردم زيرا مادرم خديجه وقتى كه افتخار شرفيابى خدمت شما را پيدا كرد و تمام اموال خود را در اختيار شما گذاشت همه آنها را در راه خدا بخشيديد تا به جائى رسيد كه سائلى از شما پيراهنى خواست ، جامه خود را به او داديد و خويشتن را در حصيرى پيچيده به منزل آمديد و در اين امور مانند شما كسى نيست . پدرم گريه كرد و مرا به سينه چسبانيد. در اين موقع فرمود جبرئيل نازل شده و از جانب خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد به فاطمه بگو هر چه از ما مى خواهد درخواست كند كه من او را دوست دارم .
گفتم يا ابتاه شغلتنى عن المسئلة لذة خدمة لاحاجة لى غير لقاء ربى الكريم فى دارالسلام پدرجان مرا شيرينى فيض حضورش چنان به خود مشغول كرده كه به ياد درخواست چيزى نيستم و جز لقاء پروردگار آرزوئى ندارم . پدرم دستهاى خود را بلند كرد و به من نيز دستور داد دستم را بلند كنم و فرمود (اللهم اغفر لامتى ) خدايا امت مرا ببخش و بيامرز. جبرئيل فرود آمد و عرض كرد خداوند مى فرمايد كسانى كه از امت تو محبت فاطمه و شوهر او و فرزندانش را داشته باشند آمرزيدم . من تقاضاى سند راجع به اين موضوع كردم . جبرئيل اين حرير سبز را آورد كه در آن نوشته است (كتب ربكم على نفس الرحمة ) و جبرئيل و ميكائيل نيز گواهى دادند. پدرم فرمود آن را حفظ نما و در موقع وفات سفارش كن كه با تو در قبر گذارند. مى خواهم در روز قيامت كه زبانه هاى آتش شعله كشيد به پدرم بدهم و ايشان آنچه را خداوند وعده داده درخواست كند.(13)
دخت پيمبر خديو كشور لولاك   زوجه حيدر على عالى اعلا
ميوه قلب نبى بتول مطهر   مام شبير و شبر حبيبه و حورا
هر كه بدل كشت بذر مهر تو امروز   حاصلش او بدرود به نشاه فردا
هر كه ندارد درون ز مهر مزين   روز جزا سرشكسته گردد و رسوا
فكرت دانا كجا رسد به مديحت   ذره نه بتوان به وصف مهر توانا
نيست عجب گر بحشر فخر نمايد   جاريه كاخ تو به مريم كبرى
قدر تو مجهول بود و قبر تو مخفى   حق تو مغضوب گشت و چشم تو حمرا
روز قيامت بس است بهر شفاعت   محسن تنها بنزد خالق يكتا(14)
گردن بند پربركت
عماد الدين طبرى در بشارة المصطفى مى نويسد كه جابر بن عبدالله انصارى گفت يك روز پس از نماز عصر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) با صحابه نشسته بودند. در اين موقع پير مردى با لباسهاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم مى شد راه دورى را با گرسنگى پيموده وارد شد. عرض كرد من مردى پريشان حالم مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارى نجات ده . رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود اكنون چيزى ندارم ولى تو را به كسى راهنمائى مى كنم كه اين حوائج را برآورد، و راهنماى بر نيكى همانند كسى است كه آنرا انجام داده برو به در خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنها است . به بلال دستور داد پيرمرد را به در خانه فاطمه راهنمائى كند. وقتى آن مرد به در خانه على (عليه السلام ) رسيد گفت السلام عليكم يا اهل بيت النبوة سلام بر شما اى خاندان نبوت . او را جواب داده و پرسيدند تو كيستى ؟ گفت مرد عربى هستم كه به خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدم و تقاضاى كمك نمودم ايشان مرا به در خانه شما راهنمائى كردند. آن روز سومين روزى بود كه خانواده على (عليه السلام ) به گرسنگى گذرانده بودند(15) و پيغمبر از اين جريان اطلاع داشت .
دختر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) چون چيزى نمى يافت همان پوست گوسفندى كه فرزندانش حسن و حسين (عليهما السلام ) را بر روى آن مى خوابانيد به مرد عرب داد و فرمود اميد است خداوند تو را گشايشى عنايت نمايد. پيرمرد گفت دختر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) من از گرسنگى بى تابم شما پوست گوسفند به من مى دهى ؟ اين سخن را كه فاطمه (عليها السلام ) شنيد گردن بندى كه دختر عبدالمطلب به او هديه داده بود همان را به مرد عرب داد، پيرمرد گردن بند را گرفت و به مسجد آورد.
پيغمبر در ميان اصحاب نشسته ديد عرض كرد يا رسول الله اين گردن بند را دخترت به من داده و فرموده است آن را بفروشم شايد خداوند گشايشى دهد. حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) گريان شد و فرمود چگونه گشايش نمى دهد با اينكه بهترين زنان پيشينيان و آيندگان گلوبند خود را به تو داده است ؟
عمار ياسر عرض كرد اجازه مى فرمائى اين گردن بند را بخرم . فرمود خريدار اين گردن بند را خداوند عذاب نمى كند. عمار به عرب گفت به چند مى فروشى ؟ پيرمرد گفت به سير شدن از غذائى و يك برد يمانى جهت پوشاك و دينارى كه صرف مخارج بازگشت خود نمايم . عمار گفت من به بهاى اين گردن بند دويست درهم مى دهم و تو را از نان و گوشت سير كرده و بردى هم براى پوشاكت مى دهم و با شتر خود تو را به خانواده ات مى رسانم . عمار از غنائم خيبر هنوز مقدارى داشت پيرمرد را به خانه برد و به وعده خويش وفا كرد.
عرب دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت آنجناب فرمود لباس گرفتى و سير شدى ؟ عرض كرد بلى بى نياز هم شدم . آنگاه حضرت مقدارى از فضائل زهرا را بيان كردند كه به جهت اختصار از ذكر آنها خوددارى شد، تا به جائى كه فرمودند دخترم فاطمه را كه ميان قبر مى گذراند از او مى پرسند خدايت كيست مى گويد (الله ربى ) سوال مى كنند پيغمبرت كيست جواب مى دهد: پدرم ؛ مى پرسند امام و ولى تو كيست ؟ مى گويد (هذا القائم على شفير قبرى ) همين كسى كه كنار قبرم ايستاده (يعنى على (عليه السلام ).) عمار گردن بند را خوشبو كرد و با يك برد يمانى به غلامى كه سهم نام داشت داد و گفت خدمت پيغمبر ببر تو را هم به ايشان بخشيدم . حضرت او را پيش فاطمه فرستادند. دختر پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) گردن بند را گرفت و غلام را آزاد كرد. غلام خنديد. فاطمه (عليها السلام ) از سبب خنده اش سوال كرد. گفت از بركت اين گردن بند مى خندم (16) كه گرسنه اى را سير و مستمندى را بى نياز و برهنه اى را با لباس و بنده اى را آزاد كرد و به دست خود بازگشت .
چند روايت درباره زيردستان و يتيمان
1. قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) مر عيسى بن مريم به قبر يعذب صاحبه ثم مر به من قابل فاذا هو ليس يعذب فقال يا رب مررت بهذا القبر العام الاول و هو يعذب و مررت به العام و هو ليس يعذب فاوحى الله جل جلاله يا روح الله قد ادرك له ولد صالح فاصلح طريقا و آوى يتيما فغفرت له بما عمل ابنه .(17)
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود عيسى بن مريم از قبرى گذشت مشاهده كرد صاحب قبر در عذاب است . اتفاقا سال بعد نيز از همانجا گذشت ديد عذاب نمى شود. گفت خدايا سال قبل از اينجا گذشتم و صاحب قبر را در عذاب ديدم . اكنون مى بينم او را عذاب نمى كنند سبب آن چيست ؟ خطاب شد اى عيسى او را فرزندى بود كه بزرگ شده و راه و معبرى را تعمير كرد و اصلاح نمود و نيز يتيمى را پناه داد و به واسطه كار او گناه پدرش را بخشيديم .
2. قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) من اطعم مومنا اطعمه الله من ثمار الجنة و من سقاه من ظلما سقاه الله من الرحيق المختوم و من كساه ثوبا لم يرل فى ضمان الله عزوجل مادام على ذلك المومن من ذلك الثوب سلك و الله لقضاء حاجة المومن خير من صيام شهر و اعتكافه .(18)
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود هر كس مومنى را غذا بدهد خداوند به پاداش آن طعام از ميوه هاى بهشت به او مى خوراند و اگر او را سيراب كند از آبها و شراب گواراى بهشت كه بوى مشك مى دهد نصيبش مى كند و هر كه مومنى را پوشاك دهد در پناه خداوند محفوظ است تا هر وقت كه رشته اى از آن جامه بر بدن مومن هست . به خدا سوگند برآوردن حاجت مومن بهتر از يك ماه روزه داشتن و يك ماه شب زنده دارى و عبادت در مسجد است .
3. عن مفضل بن عمر عن ابى عبدالله قال ان الله عزوجل خلق خلقا انتجبهم لقضاء حوائج فقراء شيعتنا ليبيحهم على ذلك الجنة فان استطعت ان تكون منهم فكن .(19)
مفضل ابن عمر گفت حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود خداوند دسته اى از مردم را برگزيده براى برآوردن احتياجات شيعيان فقير و تنگدست ما تا به پاداش اين عمل آنها را داخل بهشت نمايد. تو نيز اگر قدرت دارى كه از آن دسته باشى سعى كن تا از آنها قرار بگيرى .
4. فى وصية النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) لعلى (عليه السلام ) قال يا على اربع من كن فيه بنى الله له بيتا فى الجنة من آوى اليتيم و رحم الضعيف و اشفق على والديه و رفق مملوكه ثم قال يا على من كفى يتيما فى نفقته بماله حتى يستغنى و جبت له الجنة البتة يا على من مسح يده على راءس يتيم ترحماله اعطاء الله بكل شعرة نورا يوم القيمة .(20)
در سفارشى كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به على (عليه السلام ) كرد فرمود يا على هر كس اين چهار كار در او جمع شود، خداوند خانه اى در بهشت براى او آماده مى كند. كسى كه يتيمى را پناه دهد و بر بيچاره و ضعيف رحم نمايد و با پدر و مادر خويش مهربان باشد و با بنده و زير دست به رفق و مدارا رفتار كند.
يا على هر كس يتيمى را از نظر مالى كمك كند به مقدارى كه بى نياز شود بهشت بر او لازم مى شود و هر كه دست ترحم بر سر يتيمى گذارد به پاداش اين كار در مقابل هر دانه موى يتيم نورى درخشان در قيامت به او عطا مى كند.
5. عن ابى عبدالله (عليه السلام ) ان النبى قال من اصبح و لا يهتم بامور المسلمين فليس منهم و من سمع رجلا ينادى يا للمسلمين فلم يجبه فليس بمسلم .(21)
از جعفر بن محمد (عليه السلام ) نقل شده كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود هر آن كس اهتمام و جديت درباره كارهاى مسلمانان نداشته باشد از آنها محسوب نمى شود و هر كسى بشنود مسلمانى فريادرس مى طلبد و او را كمك نكند از مسلمانان نخواهد بود.

پى‏نوشتها:‌


1- كلمه طيبه ، ص 111.
2- شرح من لا يحضر كتاب زكات ، ص 36.
3- مجمع النورين ، ص 27.
4- روضات الجنات ، ص 73.
5- روضات الجنات ، ص 123.
6- انوار نعمانيه ، ص 343.
7- شجره طوبى ، ج 2، ص 22.
8- شجره طوبى .
9- پروين اعتصامى .
10- شجره طوبى ، ج 2، ص 278.
11- بحارالانوار، ج 10 و منتهى الامال ، ج 1، ص 238.
12- حياة القلوب ، ج 2، ص 116.
13- رياحين الشريعة نقل از ابن جوزى ، ص 106.
14- جوهرى
15- خوانندگان از مطالعه چنين موضوعى البته استبعاد نخواهند كرد زيرا اين خانواده فقط كسانى هستند كه درباره آنها و يوثرون على انفسهم و لوكان خصاصة و آيه و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و اسيرا نازل شد و اين پيش آمد دلالت بر فقر و تنگدستى آنها نمى كند. چون هر چه به دست مى آوردند در چنين راههائى مصرف مى كردند و چه بسا از اشخاصى كه در ابتداى اسلام فقير بودند ولى در اثر پيشرفت اسلام و گرفتن سهميه هاى غنيمت از ثروتمندان بزرگ شدند ولى على (عليه السلام ) به قول ابن ابى الحديد براى يهودى مزدورى مى كرد و يتصدق بالاجرة و يشد الحجر على بطنه مزد خود را به فقير مى داد و بر شكم خويش سنگ مى بست .
16- رياحين الشريعة ، ص 180.
17- وسائل امر بمعروف ، ص 561.
18- وسائل امر بمعروف ، ص 562.
19- وسائل ، ص 561.
20- وسائل ، ص 561.
21- وسائل الشعية امر بمعروف ، ص 561.