گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد اول)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۲۲ -


بر همه خلق سر و رويش دهيم   ره به كوى پيمبرش دهيم
و فى ((عدة الداعى )) اءوحى الله الى موسى اءن اصعد الجبل لمناجاتى ؛ وحى به موسى شد برو بالاى كوه براى مناجات با من . تمام كوه ها سر كشيدند به طمع اينكه موسى بر آنها بالا رود مگر كوه كوچكى خود را حقير ديد گفت : من كمتر از اينم كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى مناجات با پروردگار بالاى من قرار گيرد. به موسى وحى شد بر همين كوه بالا رو براى مناجات با من چون اين كوه خود را پست ديد و براى خود مرتبه و مقامى نديد.
عربية
 
اءقل جبال الاءرض طورا و انه   لاءعظم عنداله قدرا و منزلا
اءيضا فيه عن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ): ثلاثة لا يزيد الله بهن الا خيرا التواضع لا يزيدالله به الا ارتفاعا و ذل النفس لا يزدالله به الا عزا و التعفف لا يزيدالله به الاغناء؛
ترجمه : پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: سه چيز است كه خداوند زياد نمى كند به آنها مگر خوبى را: يكى تواضع است كه خداوند متواضع را بلند مى كند، يكى پست ديدن شخص است خود را خداوند او را عزيز مى كند، سوم عفت ورزيدن است كه خداوند بى نيازى از خلق به او عطا مى كند.
و فى ((مجموعة الورام )) عن المعصوم (عليه السلام ): ان لله عبادا كسرت قلوبهم فامسكتهم عن النطق و انهم لفصحاء اءلباء نبلاء يرون فى اءنفسهم اءنهم اءشرار و هم اءكياس اءبرار؛
ترجمه : خدا را بندگانى است دلهاى آنها شكسته از حرف زدن آنها را باز داشته و حال اينكه فصيح زبان و عاقل و بزرگند. خود را شريرترين خلق مى دانند و حال آنكه بزرگوار و نيكو مى باشند.
اكنون حسين (مولف ) مى گويد: از مطالب گذشته چه مى فهمى ؟ در مقام عبوديت و بندگى حق - جل شاءنه - چيزى قرب آورتر از پست ديدن خود و نديدن مقامى از براى خود نيست كه ان الله عند القلوب المنكسرة .(681)
شعر : مثنوى
 
لاجرم فرمود حق با اهل سر   هست جايم در قلوب منكسر
هر دلى اشك است اندر وى منم   در دل بشكسته تانى جستنم
واقع امر، پست هستى و بيقدر. اما ديدن خود را بى مقدار و ذليل و خوار شرط اعظم راه آدميت است و سبب قرب به حق . سابق خود را به نظر بيار الحال هم كه خود را مشاهده مى كنى تو همانى كه بودى عدم صرف لاشى ء محض هر چه هست از ديگرى است سوره مباركه ((هل اءتى )) را به نظرآور و تاءمل كن از هيچ ، چه آيد جز هيچ .
چه نيكو سرود اين ابيات را
 
از عدم حرف هستى نشايد   دعوى كبر و مستى نشايد
خاك را جز كه پستى نشايد   از فنا خود پرستى نشايد
من فنا، من فنا، من فنايم
 
بنده را پادشاهى نيايد   از عدم كبريائى نيايد
بنده گى را خدائى نيايد   از گدا جز گدائى نيايد
من گدا، من گدا، من گدايم
 
من ز خود هست و بودى ندارم   من ز خود رنج و سودى ندارم
من ز خود تار و پودى ندارم   من كه از خود نمودى ندارم
بيخودانه چسان خود نمايم
بى مناسبت نيست كه خلاصه قصه اَياز و حجره داشتن او جهت پوستين و چارق و گمان خواجه شان كه او را دفينه اى است بنگارم شايد سبب تنبيه مطالعه كنندگان گردد.
آورده اند كه سلطان محمود را غلامى بود اياز نام از فرط دانائى و حق شناسى رتبه و علو مرتبه اش در نزد سلطان به جائى رسيد كه كليد خزائن پادشاهى در تصرف او آمد. نديمان بر وى حسد بردند و در نزد سلطان زبان به جسارت گشودند كه اياز را كه سلطان محرم اسرار و خزينه دار فرمودند در دربار حجره اختيار كرده و زر و سيم و جواهر خزائن را براى خود اندوخته مى كند، سلطان كه به پاكى اياز اطمينان كامل داشت براى مصلحتى يكى از نديمان را فرمود نيمه شب در حجره را بگشاى و آنچه يافتى يغما كن . فتاءمل فى بيان حاله . نيكو دقت كن در اشعار مثنوى مولوى :
نصيحت
 
از منى بودى منى را واگذار   اى اياز آن پوستين را ياد آر
گوشت پاره آلت گوياى تو   پيه پاره منظر بيناى تو
مسمع تو از دو پاره استخوان   مدركت دو قطره خون يعنى جنان (682)
كرمكى و از قذر آكنده اى   طمطراقى در جهان افكنده اى
اى اياز از زيركى انگيخته   پوستين و چارقى آويخته
مى رود هر روز در حجره خلا   چارقت اين است منگر در علا(683)
كه توئى اين چارق و اين پوستين   مابقى را از عطاى دوست بين
شاه را گفتند او را حجره اى است   كاندر آن پرسيم و پر زر خمره اى است
راه مى ندهد كسى را اندر او   بسته مى دارد هميشه آن در او
شاه فرمود اى عجب آن بنده را   چيست خود پنهان و پوشيده ز ما
پس اشارت كرد ميرى را كه رو   نيم شب بگشاى و اندر، حجره شو
هر چه يابى مر تو را يغماش كن   سر او را با نديمان فاش كن
نيم شب آن مير باسى معتمد   در گشاد حجره او راءى زد
و ان اميران بر در حجره شدند   طالب سيم و زر و خمره شدند
حجره را با حرص و صد گونه هوس   باز كردند آن زمان آن چند كس ‍
اندر افتادند در هم ز ازدحام   همچو اندر دوغ گنديده هوام
بنگريدند از يسار و از يمين   چارقى بدريده بود و پوستين
چارق كه كفشى است و نمد يا پوستين پاره اياز در حجره آويخته بود و هر روز صبح و شام وارد حجره مى شد و نظرى بر آنها مى انداخت حكمت نظر كردن اياز به چارق و پوستين را درياب كه : فلينظر الانسان مم خلق .(684) (فتبارك الله اءحسن الخالقين .(685))
 
باز گردان قصه عشق اياز   كان يكى گنجى است مالامال راز
مى رود هر روز در حجره برين   تا ببيند چارقى با پوستين
زآنكه هستى سخت مستى آورد   عقل از سر شرم از دل مى برد
صد هزاران قرن پيشين را همين   مستى هستى بزد ره زين كمين
شد عزازيلى از اين مستى بليس   كه چرا آدم شود بر من رئيس ‍
خواجه ام من نيز، خواجه زاده ام   صد هنر را قابل و آماده ام
من ز آتش زاده ام از وَحَل   پيش آتش مر وَحَل را چه مَحَل
او كجا بود اندر آن دورى كه من   صدر عالم بود و فخر زَمَن
الحاصل نديمان و سرهنگان هر چه كنجكاوى كردند و حفره ها كندند جز پشيمانى چيزى عايدشان نشد، شرمنده و خجل ماندند.
 
جمله در حيرت كه چه عذر آوريم   تا از اين گرداب جان بيرون بريم
عاقبت نوميد و دست و لب گزان   دستها بر سر زنان همچون زنان
باز گرديدند سوى شهريار   پرز گرد و روى زرد و پر غبار
عذر آن گرمى ولاف و ما و من   پيش شه رفتند با تيغ و كفن
از خجالت جمله انگشتان گزان   هر يكى مى گفت كاى شاه جهان
كرده ايم آنها كه از ما مى سزيد   تا چه فرمائى تو اى شاه مجيد
گر ببخشى يافت نوميدى كساد   ورنه صد چون ما فداى شاه باد
سر اينكه حق الناس از حق الله سخت تر است از جواب شاه به نديمان درياب
جواب شاه
 
گفت نى نى از اين نُواز و اين گداز   من نخواهم كرد هست اين از اياز
اين جنايت بر تن و عِرض وى است   زخم بر رگهاى آن نيكو پى است
كن ميان مجرمان حكم اى اياز   اى اياز پاك با صد احتراز
گر دو صد بارت بجوشم در عمل   در كف جوشت نيايد يك دغل
ز امتحان شرمنده خلقى بيشمار   امتحانها كرده ايشان شرمسار
جواب اياز شاه را در اينجا نكته : من عرف نفسه فقد عرف ربه را درياب .
 
گفت من دانم عطاى تست اين   ورنه من آن چارقم و آن پوستين
بهر اين پيغمبر آن را شرح ساخت   كانكه خود بشناخت يزدان شناخت
چارقت نطفه است خونت پوستين   باقى اى خواجه عطاى اوست اين
تعجيل فرمودن شاه اياز را كه زود اين حكم را به فيصل رسان در ضمن نكته : من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه را درياب .
 
اى اياز اين كار را زوتر گزار   زانكه نوعى انتقام است انتظار
مجرمانت مستحق كشتن اند   وز طمع بر عفو و حلمت مى تنند
گفت اى شه جملگى فرمان توراست   با وجود آفتاب اختر فناست
زهره كى بود يا عطارد يا شهاب   كه برون آيد به پيش آفتاب
گرز دلق و پوستين بگذشتمى   كى چنين تخم ملامت كشتمى
قفل كردن بر در حجره چه بود   در ميان بدگمانان حسود
بر من مسكين جفا دارند و ظن   كه وفا را شرم مى آيد ز من
گر نبودى زحمت نامحرمى   چند حرفى از وفا را گفتمى
چون جهان پر شبهت و اشكال جوست   حرف مى رانيم ما بيرون پوست
گر تو خود را بشكنى مغزى شوى   داستان مغز نغزى بشنوى
جوز را در پوستها آوازهاست   مغز روغن را خود آوازى كجاست
ژغژغ آن را تحمل مى كنى   تا كه خاموشانه بر مغزى زنى
چند گاهى بى لب و بى گوش شو   وانگهى چون لب حريف نوش شو
چند گفتى نظم و نثر و راز فاش   امتحان كن چند روزى گوش ‍ باش (686)
چند خوردى چرب و شيرين از طعام   امتحان كن چند روزى در صيام
چند شبها خواب را گشتى اسير   يك شبى بيدار شو دولت بگير
روزها بردى بسر در هزل وجد   روز كى تو جهد را شو مستعد
يا اخى ! نيكو تامل كن در اين حكايت كه فهرستى از آن به نگارش در آمد كه حاوى لطايفى است اگر كسى با نظر دقت مطالعه كند اقلام پى مى برد به اين كه بندگى را بايد از اياز كه غلامى بود بياموزد آسان نيست . با نظر سطحى منگر، اين طور بندگى در درجه اول محتاج است به جهاد اكبر كه جهاد با نفس اماره است و اين ممكن نشود جز به رياضت دائمى و اين رياضت امكان ندارد جز به موهبت و توفيق الهى و اين توفيق رفيق با كسى نشود جز به گدائى متوالى در خانه خداوند كريم و اين گدائى نصيب نشود جز به مراقبت دائمى .
شعر :
 
سعديا من ملك الملك غَنيّم تو فقيرى   چاره : درويشى و عجز است و گدائى و فقيرى
پس روى نياز به درگاه چاره ساز و خداوند بنده نواز كن و بگو:
 
روى بر خاك عجز مى نالم   هر سحرگه كه باد مى آيد
اى كه هرگز فرامشت نكنم   هيچت از بنده ياد مى آيد(687)
گفت پيغمبر كه چون كوبى درى   عاقبت زان در برون آيد سرى
دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه   سوم هر آينه در وى كند به لطف نگاه
به هر حال ، دست از گدائى در خانه خدا برندار.
نمى دانم اين مناجات عالية المضامين از كيست و از كجا ضبط نموده ام ولى از هر كه باشد براى اهلش بسيار جانسوز و جانگداز است :
الهى كيف اصدر عن بابك بخيبة منك و قد قصدتك على ثقة بك الهى كيف تؤ يسنى من عطائك و قد. امرتنى بدعائك صلى على محمد و آل محمد و ارحمنى اذا اشتد الاءنين و حظر على العمل و انقطع منى الاءمل و افضيت الى المنون و بكت على العيون و ودعنى الاءهل و الاءحباب و حتى على التراب و نسى اسمى و بلى جسمى و انطمس ذكرى و هجر قبرى فلم يزرنى زائر و لم يذكرنى ذاكرو ظهرت منى المآثم و استولت على المظالم و طالت شكاية الخصوم و اتصلت دعوة المظلوم اللهم صل على محمد و آل محمد و ارض خصومى عنى بفضلك و احسانك و جد على بعفوك و رضوانك الهى ذهبت ايام لذاتى و بقيمت مآثمى و تبعتى قد اءتيتك منيبا تائبا فلا تردنى محروما و لا خائبا اللهم آمن روعتى و اغفر زلتى و تب على (انك اءنت التواب الرحيم .)(688)(689)
 
الهى توئى آگه از حال من   عيان است پيش تو احوال من
توئى از كرم دلنواز همه   به بى چارگى چاره ساز همه
بود هر كسى را اميدى به كس   اميد من از رحمت تست و بس ‍
الهى به عزت كه خوارم مكن   به جرم و گنه شرمسارم مكن
اگر طاعتم رد كنى يا قبول   من و دست و دامان آل رسول
پندها و خطابات به نفس از مرحوم حاج ميرزا جواد آقا رضوان الله عليه
و اذكرى يا نفس المصائب التى اوردتها على نفسك ؛
اى نفس به يادآور مصيبتهائى كه بر جان خود وارد آوردى . و لا يغرنك بالله الغرور و لا يغرنك حلمه و اناته ؛ نگرفتن حق ترا بر معاصى و حلم حق تعالى و مهلت دادنش تو را مغرور نكند و فريب ندهد. فان حلمه و ان كان كثيرا ولكن اءخذه اءيضا شديد! پس به درستى كه حلم اخدا اگر چه زياد است گرفتن او نيز شديد است .
اءما سمعت ما بلغ به عاقبة المغرورين بحلمه اءما بلغك ما فعل بعاد ارم ذات العماد و ثمود الذين جابوا الصخر بالواد و فرعون ذى الاءوتاد الذين طغوا فى البلاد؟
آيا نشنيده اى عاقبت آنها كه به حلم و مهلت او فريب خوردند و هلاك شدند؟ آيا به تو نرسيده است با قوم عاد و ثمود و فرعون چه كرد و چگونه آنها را هلاك نمود؟
اءما تذكر ما فعل باءصحاب السبت حيث ناموا اناسى و اصبحوا قردة و خنازير و ما فعل باءصحاب القرية حيث امسوا فى عافية و اصبحوا فى هاوية .
آيا ياد نمى كنى چه كرد خدا با اصحاب سبت به جهت حيله كردن آنها خوابيدند شب را به صورت انسان ، صبح كردند به صورت ميمون و خوك ؟ يا نمى كنى اصحاب قريه را شام كردند در عافيت و صبح كردند در هاويه بودند يعنى در جهنم ؟ اءما تخاف اءن يكون حالك مثل حالهم من اءين جاءلك الاءمان من البيات (690) و الهوان و كيف ينام و يخاف البيات و قد كان المراقبون من اهل العمل و الاجتهاد و يتصفحون وجوهم فى كل يوم مرات عديدة هل بقى على حالها اءو اسودت من ظلم المعاصى كيف باءهل الاهمال و التناسى و المنهمكين فى الذنوب و المعاصى .
آيا نمى ترسى كه حال تو مثل حال آنها باشد از كجا براى تو آمده است امان از عذاب ناگهانى كه نزول مى كند بغتة و چگونه مى خوابد كسى كه مى ترسد از عذاب ناگهانى و به تحقيق بودند كسانى كه مراقب و مواظب خود بودند از عاملين و كوشش كنندگان در اطاعت مشاهده مى كردند صورتهاى خود را در هر روزى چندين مرتبه . آيا باقى مانده به حال خود يا اينكه سياه شده از ظلمت گناهان ! حال آنها چنين بود تا چه رسيد به كسانى كه اهمال در عمل كرده و فراموش كرده اند خدا را و فرو رفته اند در درياى غفلت و غرق شده اند در بحر معصيت .
فعليك البدار و المسارعة الى مغفرة من ربك و علاج ما عملته فى اءمسك و تجهيز لتعمير رمسك فانك ان صدقت فى التوبة و اجتهدت فى التدارك و الاوبة لوجدت الباب مفتوحا والخطاء مصفوحا و الرب مقبلا يمحو الخطيئات و يبدل السيئات بضعافها من الحسنات و يوصلك الى رفيع الدرجا و يقبلك قبول الاءب العطوف و الاءم الرؤ ف الشفيق المشفق و المحب العاشق و يكرمك بلطف الخطاب و يلبيك فى الجواب ؛
بر تو باد به پيشى گرفتن و سرعت كردن به سوى آمرزش پروردگارت و علاج اعمال گذاشته ات و مهيا شدن براى تعمير خوابگاه و قبرت اگر به راستى توبه كنى و كوشش كنى در برگشت به خدا و تدارك ايام به غفلت و معصيت گذشته خواهى يافت در رحمت خدا باز و خطاهايت محو شده و مى بينى پروردگارت به تو اقبال كرده و محو مى كند گناهان تو را بدل مى كند سيئات تو را به اضعاف مضاعف به حسانات و مى رساند تو را به درجات بلند و اقبال مى ند به تو مثل اقبال كردن پدر عطوف و مادر رؤ ف و مانند يار مهربان و دوست عاشق و اكرام مى كند تو را به خطاب نيكو و جواب دهنده تست به لبيك .
اءيضا و يكشف عن بصيرتك الحجاب و يلحقك بالاءحباب من ذوى الاءلباب و ينظر اليك بعين الرحمة و يتكلم معك بالراءفة و يكشف عن جماله النقاب و يرفع ما بينك و بينه الحجاب و يجيبك من الخطاب و يخاطبك بالاكرام فى الجواب و هو ملك الملوك و رب العالمين العجل العجل الرب رحيم رؤ ف والسيد و دود عطوف و الملك جواد عواد والاله حنان منان و الحبيب قريب و القريب مجيب ابشر يا ذالعقل و التعريف و الراءى ان الراحل اليه قريب المسافة و انه لا يحتجب عن خلقه الا ان يجبهم الامال دونه فدع الاءمانى و الامال فانه ذوالجلال والجمال والتفضل والنوال والكرم والافضال واقصد نحوه و تعال ؛
و بر مى دارد از چشم دلت حجاب را و ملحق مى كند تو را به دوستان از صاحبان عقل و نظر مى كند به سوى تو به ديده رحمت و سخن مى گويد با تو به راءفت و مهربانى و بر مى دارد از جمال خود نقاب را، رفع مى كند حجاب ما بين تو و خود را و جواب مى دهد سخن تو را و خطاب مى كند به تو و گرامى مى دارد تو را در جواب . اوست سلطان السلاطين و پروردگار عالميان شتاب كن شتاب كن به سوى پروردگار رحيم رؤ ف و سيد مهربان و پادشاه صاحب كرم و اله حنان منان دوست نزديك و نزديك جواب دهنده بشارت باد تو را اى صاحب عقل و راءى و معرفت به درستى كه سفر كننده به سوى او نزديك است راهش و او را پرده و حجابى نيست از خلق مگر حجاب آرزوهاى خلق ؛ بيا آمال و آرزوها را واگذار، اوست صاحب جلال و جمال و فضل و عطا و كرم . قصد او كن و بيا.
قطعه
 
دوست نزديك تر از من به من است   وين عجب تر كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه او   در كنار من و من مهجورم
و نحن اءقرب اليه من حبل الوريد.(691) بيا اى نفس دوست از رگ گردن به تو نزديك تراست متنبه شو، تعقل كن انكار و عناد را ترك كن و بدان اى نفس قدرت دارى بر تحصيل رضا و قرب او در مدت روز و شبى بلكه ساعت و يا لحظه اى اگر از تو صدق نيت و خلوص طويّت ديد كه تارك ماسوائى و او را قاصد لقائى آيا نشنيده اى فرمايش او را به عيسى بن مريم : كم اطيل النظر الى عبدى ؟(692) قريب به اين مضمون يعنى چقدر چشم به راه بنده باشم فى حديث قدسى : لو علم المد برون . و اءيضا عبدى بحقك على . كه سابقا ذكر شد ناچار رو به درگاه چاره ساز و خداوند بنده نواز بايد كرد و زنگار هوى را به صيقل رياضت از آئينه دل زدود تا صافى گردد.
مولوى مى گويد:
 
رو مراقب باش گر دل بايدت   كز پى هر چيز، چيزى زايدت
پس چو آهن گر چه تيره هيكلى   صيقلى كن صيقلى كن صيقلى
تا دلت آئينه گردد پُر صُورَ   اندر او هر سو مليحى سيم بر
آهن ارچه تيره و بى نور بود   صيقلى آن تيرگى از وى زدود
گر تن خاكى غليظ و تيره است   صيقلش كن زان كه صيقل كيره است (693)
صيقل عقلت بداند دست حق   كه بدان روشن شود دل را ورق
صيقلى را بسته اى اى بى نماز   وان هوى را كرده اى دو دست باز
گر هوى را بند بنهاده شود   صيقلى را دست بگشاده شود
آن دلى كائينه غيبى بُدى   جمله صورتها در او حاصل شدى
تيره كردى زنگ دادى در نهاد   اين بود يسعون فى الارض الفساد
تا كنون كردى چنين اكنون مكن   تيره كردى آب از اين افزون مكن
پر مشوران تا شود اين آب صاف   و اندر او بين ماه و اختر در طواف
هين مكن زين پس فراگير احتراز   كه زبخشايش در توبه است باز
تا ز مغرب برزند سَر آفتاب   باز باشد اين در از وى سر متاب
هين غنيمت دار در باز است زود   رخت آن جا كش به كورى حسود
پيش از آن كز قهر در بسته شود   بعد از آن زارى تو كس نشنود
باز گردد از جهل و اين در بازياب   تا نگردى از شقاوت ردّباب (694)
قبل از آن كه آفتاب عمرت در مغرب زوال رفته افول كند و پيش از آن كه در تنگناى لحد فرياد: رب ارجعونى # لعلى اءعمل صالحا فيما تركت .(695) زنى از خواب غفلت بيدار شو و از مستى شهوت هشيار شو.
 
كاهلى تا كى دمى در كار شو   وقت مستى نيست نك هشيار شو
خواب مرگ است و هلا بيدار شو   كاروان رفتند دست و بار شو
تا به همراهان خود يارت كنند
راه حق پيمودن كار مردان چالاك است اى مصاف را بلاف و اين راه را به گزاف نتوان پيمود. از جان گذشته در طلب يار مى رود.
 
در ره منزل ليلى كه خطرهاست به جان   شرط اول قدم اين است كه مجنون باشى
عربية
 
نيل المعالى وحب الاءهل والوطن   ضدان لم يجتمع للمرء فى قرن
ان كنت تطلب عزا فادرع تعبا   اءو فارض بالذل و اختر راحة البدن
ترجمه : رسيدن به مدارج عاليه كه (مخصوص مقربان درگاه حق است )
و حب اهل و وطن دو چيزند ضد يكديگر كه جمع نمى شوند براى شخص ‍ در يك زمان (زيرا اجتماع ضدين محال است ) اگر تو طلب مى كنى عزت ابدى را بايد زره و لباس تعب و رياضت را بپوشى يا اينكه رضا شو به ذلت و خوارى آخرت و اختيار كن راحت بدن را. هر كه را طاوس بايد جور هندوستان كشد. ما راحت طلبيم نه خدا طلب . ما معلوم را موهوم فرض ‍ مى كنيم . هر چيز را اهلى است و ما اهليت نداريم .
 
محرم اين هوش جز بيهوش نيست   مر زبان را مشترى جز گوش ‍ نيست
لذا شكنجه ها عقب سر است موهوم مى دانيم و از شنيدن فريادهاى على (عليه السلام ) كر هستيم كه مى فرمود: الان الان عبادالله قبل الندم .(696) و فرمود: اليوم عمل و الغد حساب .(697) اكنون به جا آوريد عمل خير را امروز، دنيا روز كار و عمل است ، فرداى قيامت روز حساب است . ما اينها را سرسرى مى دانيم گوش ما كر و ديده دل كور است .
و فى ((البحار)) قال الصادق (عليه السلام ): شر العمى عمى القلب . امام صادق (عليه السلام ) فرمود: بدترين كوريها، كورى دل است . گويا نشنيده و نديده ايم و اگر هم ديده باشيم سرسرى مشاهده نموده ايم : قتل الانسان ما اءكفره (698) اى عذب و لعن . آن كه خفاش صفت است دشمن نور آفتاب است و جلوه حضرتش نبيند.
بيت
 
عالم پر است از جلوات جمال يار   بركنده ديده اى كه نبيند جمال او
آن كه ديده فرو بست نعماء و آلايش را ننگرد. حيف باشد كه تو در خوابى و نرگس بيدار.
و ان من شى ء الا يسبح بحمده (699) همه اجزاء كائنات بيدار اويند، وحده لا شريك له گويند. تو كه انسانى و اشرف مخلوقات چرا خيره سر خود را به خواب خرگوشى زده و مست و لايشعر در گوشه غفلت افتاده اى و از طنطنه حاجيان حرم كبريائيش بيدار نشوى .
 
اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود   هر كه فكرت نكند نقش ‍ بود بر ديوار
وقت تنگ و آفتاب عمر در معرف افول و ما غافل .