بحر المعارف (جلد دوم )

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۲۱ -


و اهل معرفت اتفاق دارند بر اين كه هر كس بدون اذن الهى به چيزى غير خداى متعال نظر بدارد، از بساط قرب خداى متعال سقوط كند، زيرا خداوند ميان بنده و بهشت واديهايى از بلاء چون مرگ و حوادث پس از آن قرار داده است ، كه تا از آن ها عبور نكند به بهشت دست نيابد. و ميان يگانه گزينان و آن يگانه (خداوند) واسطه اى نيست ، پس هر كه از خدا به سوى هيچ يك از اشياء مملكت او متوجه نشود اين همان جايگاه صدق است كه نزد پادشاه مقتدر قرار دارد، و خداى متعال فرموده : (( و هرگاه بندگانم از تو درباره من بپرسند، (بدانند كه ) من نزديكم )) .

و يروى ان داود عليه السلام قال : او تيت ما اوتى الناس و ما لم يوتوا، و هممت بماهم الناس و بما لم يهموا، فوجدت الاشياء كلها لله ، و الامور كلها بيد الله .

و روايت است كه داود عليه السلام فرمود: به من عطا گرديده آن چه به مردم داده شده و آن چه داده نشده ، و عزم كردم آن چه را كه مردم عزم كردند و آن چه را عزم نكردند، پس همه اشياء را براى خدا و تمام كارها را به دست خدا ديدم .

فالحاصل فى الدارين و ما فيهما هو الله ، فلا ينبغى لمن ادعى محبته ان يكون فى قلبه حب لغير الله . قالت رابعة :

يا حبيب القلوب من لى سواكا   ارحم اليوم مذنبا قد اتيكا
يا حبيبى و صفوتى و رجائى   كذب القلب ان احب سواكا
يا انيسى و منيتى و مرادى   طاق شوقى متى يكون لقاكا

پس آن چه در دور دنيا حاصل است و در آن ها وجود دارد خداست ، پس ‍ براى كسى كه مدعى محبت اوست شايسته نيست كه در قلبش دوستى غير خدا باشد. رابعه گويد (شعر): (( اى محبوب دلها، من جز تو چه كسى را دارم ؟ امروز رحم آور بر گناهكارى كه به سوى تو آمده است . اى محبوب و برگزيده و اميد من ! قلب من اگر جز تو را دوست بدارد در دوستى تو كاذب است . اى انيس و آرزو و مقصودم ! شوق من به تو به درازا كشيده ، ديدار تو كى دست مى دهد )) ؟!

قال بعض اهل المعرفة : رايت مكتوبا على عصى واحد:

كل ذنب لك مغفور سوى الاعراض عنا   كل فعل منك مقبول سوى الادبار منا

قد وهبنا لك مافات بقى مافات منا

ان كنت اعرضت فقد تبت   عدت الى الوصل كما كنت
و ليس لى جرم سوى اننى   نظرت فى الحب فعوقبت

يكى از اهل معرفت گويد: بر عصاى كسى ديدم نوشته است (شعر): (( همه گناهانت قابل بخشش است جز روگردان تو از ما، و هر كارى از تو مورد قبول است جز پشت كردن تو به ما. ما هر چه را كه از دست رفت به تو بخشيديم ، تنها آن چه از ما دست رفته باقى مانده است . اگرچه روى گردانده ام ولى بازگشته به همان وصل گذشته باز آمده ام . من جرمى ندارم جز اين كه در دوستى نگريستم و مورد عقوبت و كيفر قرار گرفتم . ))

اى عزيز! عالم مظهر اسم (( الظاهر )) است ، پس خود حق تعالى ظاهر باشد به واسطه عالم ، و ظهور عالم نيست الا به او. و عارف هرگاه نظر كرد در عالم كه آينه حق ا

ست حق را ديد ظاهر در عالم ، كه : ما رايت شيئا الا و رايت الله فيه . (487) پس ‍ حق باطل عالم باشد و محتجب باشد به حجاب نورانى و ظلمانى . پس حق تعالى محتجب است به احتجاب خود. ذات او را حاجب ، صفات اوست و اثر صفات . او عالم است و مخفى است به كمال ظهور وجود در مظاهر عالم چنان چه آفتاب از چشم خلايق مختفى است به واسطه غلبه نور ظهور خودش . و هيچ موجودى را استعداد خروج از ظلمت دنيا و آخرت به غير از انسان نيست . و هيچ كس را طاقت گذشتن از اين ظلمات نيست الا به حول و قوه الهى كه مؤمنين را از ظلمت بيرون مى آورد، كه : الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور. (488)

(تفسير رسوخ در علم )

و فى هذا المقام بحث لطيف و كلام شريف و هو: انه لما كان التكليف فى نفس الامر انما هو على قدر العقول و تفاوت مراتبها، و لذلك قال : بعثت لاكلم الناس على قدر عقولهم ، (489) كان كل عقل قوى على رفع حجاب من حجب الغيب ، و قصر عما وراءه ، و اعترف به وبالعجز عنه ، فذلك تكليفه و هو من الراسخين فى العلم . و على هذا، الرسوخ ليس مرتبة واحدة ، بل ظاهرالشريعة و تقليدها المرتبة الاولى من مراتب الرسوخ ، و ماوراها مراتب غير متناهية بحسب مراتب السلوك و قوة السالكين على رفع حجب الانوار التى اشير اليها. و لا يخرج احد من تلك الحجب مادام لم يخرج من صفات البشرية .

و در اين جا بحث لطيف و كلام شريفى است و آن اين كه : چون تكليف در واقع به اندازه عقلها و تفاوت مراتب آن ها مى باشد و از همين رو فرمود: (( من مبعوث شده ام تا با مردم به اندازه عقلشان سخن گويم )) بنابراين هر عقلى كه بر رفع يك حجاب از حجابهاى غيب تواناست و از غير آن ناتوان بوده و به اين عجز و ناتوانى خود نيز اعتراف دارد، پس تكليفش همين است و چون كسى از راسخان در علم مى باشد. و با توجه به همين مطلب ، رسوخ تنها يك مرتبه ندارد، بلكه ظاهر شريعت و تقليد آن مرتبه اول رسوخ است و در پس آن ، مراتب نامتناهى به حسب مراتب سلوك و توان سالكان بر رفع حجابهاى نورانى كه بدان اشاره گرديد، وجود دارد، و هيچ كس تا از صفات بشرى بيرون نشده باشد از اين حجابها بدر نتواند شد.

و فى (( شرح الصحيفة )) عن مولانا اميرالمؤمنين عليه السلام : يا من كان الحجاب بينه و بين خلقه خلقه .

و در (( شرح صحيفه )) از مولايمان امير مؤمنان عليه السلام روايت است كه : اى كسى كه حجاب بين او و خلقش همان خلق اوست .

اى عزيز! از اين بيانات معلوم شد كه اصل بدن انسان خاك است ، واز خاك نبات حاصل شد، ونبات غذاى حيوان شد، و حيوان غذاى انسان شد، و غذا نطفه ، و نطفه علقه ، و علقه مضغه ، پس آن گاه عروق و عظام در او پيدا شد، و آنگاه متولد شد، بقا يافت يا نه .

اكنون اى عزيز طالب حق ، بدان كه از چندين هزار هزار ذرات خاك يكى ذره نبات گردد، و از چندين هزار هزار يكى جزو حيوان گردد، و از چندين هزار هزار حيوان يكى جزو انسان گردد، و از چندين هزار هزار انسان يك قطره منى گردد و متولد شود، و از چندين هزار هزار متولد شده يكى بقا يابد، و از چندين هزار هزار بقا يافته يكى اسلام آورد، و از چندين هزار هزار اسلام يافته يكى ايمان آورد، و از چندين هزار هزار ايمان آورده يكى در او طلب پيدا شود، و از چندين هزار هزار طالب يكى سالك شود، و از چندين هزار هزار سالك يكى محقق شود و به مقام برسد، كه مقصود از جمله موجودات آن يك شخص است و ما باقى همه طفيل وجود اويند.

هلك العالَمون الا العالِمون ، و هلك العالِمون الا العاملون ، و هلك العاملون الا المخلصون ، و المخلصون فى خطر عظيم . (490)

همه عالميان هلاك شدند جز عالمان ، و عالمان همه هلاك شدند جز عاملان ، و عاملان همه هلاك شدند جز مخلصان ، و مخلصان نيز در خطر عظيم قرار دارند.

قرنها بايد كه تا يك سنگ اصلى ز آفتاب   لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن
(سالها بايد كه تا صاحب قرانى چون اويس   يا چو سلمان بنده اى از پارس خيزد از قرن
ماهها بايد كه تا يك پنبه دانه ز آب و خاك   شاهدى را حله گردد يا شهيدى را كفن )
روزها بايد كه تا يك مشت پشم از پشت ميش

  صوفى اى را خرقه گردد يا حمارى را رسن
صدق و اخلاص و عمل مى بايد و عمر دراز   تا قرين حق شود صاحب قرانى در يمن

اى عزيز! از اينجا معلوم شد كه عروج انسان از خاك يا از نطفه است كه اسفل سافلين عبارت از آن است ، تا نور خاص كه اعلا عليين است . پس از اعلا عليين تا اسفل سافلين مقامات انسان است كه نزول مى كند و عروج مى نمايد.

تو به قيمت وراى هر دو جهانى   چه كنم قدر خود نمى دانى

و اين مراتب را هيجده هزار عالم گويند، و حروف الحمد لله رب العالمين اشاره به اين مراتب است : و اگر انسان را نوع ديگر گيرند و داخل در حيوان ننمايند عدد عالم نوزده هزار باشد، و حروف البسملة اشارة الى ذلك .

اول ز مكونات عقل و جان است   و اندر پى آن نه فلك گردان است
زين هر سه چو بگذرى چهار اركان است (491)   پس معدن و پس ‍ نبات و پس حيوان است

و جان عبارت از نفس كل است . پس چون روح انسان را از قرب جوار رب العالمين به عالم اسفل سافلين قالب و طبيعت آوردند و تعلق مى ساختند، به سيصد و شصت هزار عالم ملك و ملكوت گذر دادند، و از هر عالم آن چه زبده و خلاصه آن بود با او همراه كردند. پس از اين هر يك روح را حجابى پديد آمد تا آن كه به قالب پيوسته هفتاد هزار حجب نورانى و ظلمانى حاصل كرده بود. حجابهاى نورانى از عالم روحانى است . مگو كه نور حجاب نمى شود، نشنيده اى كه ابليس در حجاب علم و عبادت باقى ماند؟ هفتصد هزار سال خدا را در آسمانها عبادت كرد و چندين هزار سال معلم ملائكه بود در آسمان ؛ پس سر از اطاعت و بندگى به غرور علم پيچيد و خود را مستحق دورى و خذلان نمود.

پس اى عزيز:

اگر سلطان ما را بنده باشى   همه گريند و تو در خنده باشى
گر از غم پر شود اطراف عالم   تو شاد و خرم و فرخنده باشى
و گر چرخ و زمين از هم بدرند   وراى هر دو جايى زنده باشى
به هفتم چرخ نوبت پنج دارى   چو خيمه شش جهت بركنده باشى
همه مشتاق ديدار تو باشند   تو صد پرده فرو افكنده باشى (492)
(اگر يك قطره از آب وصالش   چشيدى در دو عالم زنده باشى
اگر سوداى او در سر ندارى   به نزد عاشقان شرمنده باشى
ز رخ اندازد آن طناز افعى   ز چشمت گر حجاب افكنده باشى
چو بلبل گريه كن يا شور و غوغا   به فصل گل تو تا در خنده باشى
به شاهان مى فروشى نخوت و ناز   اگر پير مغان رابنده باشى )

و فى الغوثية : يا غوث ، انا قريب من العاصين بعد ما فرغوا من المعاصى ، و بعيد من المطيعين بعد ما فرغوا من الطاعات . يا غوث ، خلقت العوام فلم يطيقوا نور بهائى ، فجعلت بينى و بينهم حجاب الظلمة . و خلقت الخواص ‍ فلم يطيقوا مجاورتى ، فجعلت بينى و بينهم حجابا. يا غوث ، اخرج من الاجسام و النفوس ، ثم اخرج من القلوب و الارواح ، ثم اخرج من الحكم و الامر.

و در (( غوثيه )) آمده است : اى غوث ، من به گنهكاران نزديكم بعد از آن كه از گناهان فراغت يابند، و از فرمانبران دورم بعد از آن كه از اطاعتها فراغت يابند. اى غوث ، عوام را آفريده و آن ها تاب نور بهايم را نداشتند پس ميان خودم و آنان حجاب ظلمت افكندم . و خواص را آفريدم و آن ها تاب مجاورت مرا نياوردند پس ميان خود و آنان نيز حجابى قرار دادم . اى غوث ، از اجسام نفوس بدر آى ، سپس از قلوب و ارواح و سپس از حكم و امر بيرون شو.

فصل 53: نكوهش دنيا و غفلت از خداى متعال

اى عزيز! حجابهاى ظلمانى از عالم جسمانيت است و هر يك از عالم جسمانيت روح را حجاب باشند كه به واسطه آن از مشاهده عالم ملكوت باز مى ماند. و همچنين عالم ملكوت و غيره نيز حجابى است از مشاهده جمال احديت و ذوق مخاطبه حق و شرف قرب حق .

آسوده بدم با تو فلك نپسنديد   خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت

و بدين روزى چند كه روح تعلق به قالب گرفت ، با آن كه چندين هزار سال در خلوت خاص بى واسطه شرف قرب يافته بود، چندان حجاب پديد آورد كه به كلى آن دولت ها را فراموش كرد. نسوا الله فنسيهم . (493) آن جا يحبهم و يحبونه (494) فرمود، اينجا نسوا الله فنسيهم . بلى :

هر چه هست از قامت ناساز بى اندام ماست   ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست

غافل مشو از تقديم و تاخير يحبهم و نسوا الله .

اى عزيز! چون آدمى را براى عبوديت آفريده اند حق عبوديت آن است كه يك نفس از ذكر معبود غافل نباشد به جهت آن كه رب عزوجل پيوسته به ربوبيت ايستادگى مى نمايد. نعوذ بالله اگر يك طرفة العين نظر عنايت از عالم باز دارد وجود عالم از هم بريزد.

به اندك التفاتى زنده دارد آفرينش را   اگر نازى كند از هم فرو ريزند قالبها

ربنا لا تكلنا الى انفسنا طرفة عين . (495) و چگونه چنين نباشد، مرغ عيسى عليه السلام به مجرد اين كه به حسب ظاهر ساخته او بود چون از نظر او غايب مى شد فى الحال مى افتاد و ناچيز مى شد، پس حال آدمى كه فى الحقيقة ساخته قدرت اوست چگونه باشد، بى آن كه - العياذ بالله العظيم - در نظر عنايت او باشد در ساعت ناچيز شود. پس حق بنده نيز آن است كه يك طرفة العين از اقامه وظايف بندگى و ذكر حق عزوجل غافل نشود.

سليمان بن داود عليه السلام روزى به كره باد نشسته بود و گرد كره خاك مى گشت . بلبلى را ديد كه در سايه شاخ درختى برگ و نواى مى زند. با اصحاب خود گفت : آرى دم تجريد مى جنباند و دم قناعت مى زند و مى گويد: (( اذا اكلت نصف تمرة فعلى الدنيا العفا )) . (496)

رزق تو در ازل بى زرق تو مقسوم است . طالب او مشو كه تكلف شوم است . اگر ترا جز روزى چاره نيست ، يقين مى دان كه روزى را از تو نيز چاره نيست .

غم روزى چه ميخورى شب و روز   كه سگ و گربه را همين كار است
كم خورد، زان عزيز گشت هماى   زاغ بسيار خوار از آن خوار است

پس اى عزيز! غم روزى و زندگى مخور و به اين سبب داخل كريمه نسوا الله فنسيهم مشو. بلى اگر آدمى امروز فراموشكار نبودى آن دولت انس و قرب مبدل به وحشت نگشتى .

گر طالع و بخت يار بودى ما را   در مسكن خود قرار بودى مارا
گر چشم بد زمانه بر ما نزدى   در شهر كسان چه كار بودى ما را

العياذ بالله كه در اين جا تخم روح به آب ايمان و عمل تربيت نيابد و در زمين بشريت نپوسد و طبيعت خاكى گيرد و مخصوص شود به خاصيت و لكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه فمثله كمثل العلب ان تحمل عليه يلهث (497) در خسران ابدى بماند.

و فى (( الكافى )) عن ابى عبدالله عليه السلام يقول : فيما ناجى الله عزوجل به موسى عليه السلام : يا موسى لا تركن الى الدنيا ركون الظالمين و ركون من اتخذها ابا و اما. يا موسى لو وكلتك الى نفسك لتنظر لها اذا لغلب عليك حب الدنيا و زهرتها. يا موسى نافس فى الخير اهله و اسبقهم اليه ، و اترك من الدنيا ما بك الغنى عنه ، و لا تنظر عينك الى كل مفتون بها و الى كل موكل الى نفسه . و اعلم ان كل فتنة بدوها حب الدنيا، فلا تغبط احدا بكثرة المال ، فان مع كثرة المال تكثر الذنوب لواجب الحقوق . و لا تغبطن احدا برضاء الناس عنه حتى تعلم ان الله تعالى راض عنه . و لا تغبطن احدا بطاعة الناس له فان طاعة الناس (له ) و اتباعهم اياه على غير الحق هلاك له و لمن اتبعه . (498)

در (( كافى )) از امام صادق عليه السلام روايت است كه : از مناجاتهاى خداى بزرگ با موسى عليه السلام اين بود كه : اى موسى ، به دنيا تكيه مكن مانند تكيه كردن ستمگران و تكيه كردن كسى كه آن را پدر و مادر خود دانسته است . اى موسى ، اگر ترا به خودت واگذارم كه به آن بنگرى محبت و رونق دنيا بر تو چيره مى شود. اى موسى ، در كار خير با اهلش مسابقه بگذار و بر آنان پيشى گير، و از دنيا آن چه را كه بدان نياز ندارى رها ساز، و به فريب خوردگان به دنيا و به خود واگذاشتگان چشم مدوز، و بدان كه آغاز هر فتنه اى محبت دنياست ، و به حال هيچ كس به خاطر مال زيادش غبطه مخور، زيرا مال بسيار، نظر به حقوق واجبه ، مايه گناه بسيار است ، و به حال كسى كه مردم از او خشنودند غبطه مبر تا بدانى خدا هم از او خشنود است ، و نيز به حال كسى كه مردم از او اطاعت كنند غبطه مبر، زيرا اطاعت و پيروى ناحق مردم از او باعث هلاكت او و پيروانش باشد.

اى عزيز! دوست را دادن و دشمن رادوست گرفتن به نهايت جور و جفا و خسران است ، و با وجود اين خسران دنيا بى پايان است و محبت او به جايى منتهى نمى شود. و فى الفقيه (499) عن الصادق عليه السلام :

ان مما نزل به الوحى من السماء: لو ان لابن آدم و اديين يسيلان ذهبا و فضة لابتغى لهما ثالثا. يابن آدم ان بطنك بحر من البحور و واد من الاودية لا يملاه شى ء الا التراب .

و در فقيه (500) از امام صادق روايت است كه : از جمله مطالبى كه وحى آسمانى آورده است اين كه : اگر آدميزاده را دو وادى سرشار از زر و سيم باشد در پى سومى آن ها مى رود. اى آدميزاده ، همانا شكم تو دريايى از درياها ورودى از رودهاست كه چيزى جز خاك آن را پر نمى سازد.

و قال على عليه السلام لسلمان الفارسى (ره ): وضع عنك همومها لما ايقنت من فراقها، مع انا ما راينا قط احدا باع الدنيا بالاخرة الا ربحهما. و لا راينا من باع الاخرة بالدنيا الا خسرهما. كيف لا و هو سبحانه يقول للدنيا: اخدمى من خدمنى ، و اتعبى من خدمك . (501)

و على عليه السلام به سلمان فارسى (ره ) فرمود: و هموم آن (دنيا) را از خود بزدا، چرا كه يقين دارى از تو جدا خواهد شد، با اين كه ما نديديم كسى را كه دنيا را به آخرت بفروشد جز آن كه هر دو را سود كرد، و نديديم كسى را كه آخرت را به دنيا بفروشد جز آن كه هر دو را زيان نمود. چگونه چنين نباشد و حال آن كه خداى سبحان به دنيا مى فرمايد: خدمت كن به هر كه در خدمت من است ، و به رنج افكن كسى را كه در خدمت توست .

و فى (( نهج البلاغة )) ثلاث كلمات احديها: من اصلح (ما) بينه و بين الله اصلح الله (ما) بينه و بين الناس . الثانية : و من اصلح امر آخرته اصلح الله له امر دنياه . الثالثة : و من كان له من نفسه واعظ عليه من الله حافظ. (502)

و در (( نهج البلاغة )) سه جمله آمده است : 1 - هر كه ميان خود و خدا را اصلاح كند، خداوند ميان او و مردم را اصلاح مى كند. 2 - و هر كه كار آخرتش را اصلاح كند، خداوند كار دنياى او را اصلاح خواهد كرد. 3 - و هر كه براى خود از خودش واعظى داشته باشد، از سوى خداوند بر او حافظى گمارده خواهد شد.

قال رسول الله صلى الله عليه و آله : من اصبح و همه غير الله فقد اصبح من الخاسرين المبعدين .

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر كه صبح كند و هم او غير خدا باشد، همانا از زمره زيانكاران دور ازخدا افتاده خواهد بود.

و فى (( فردوس العارفين )) : و روى ان النبى صلى الله عليه و آله قال : من اصبح و اكثر همه غير الله فليس من الله فى شى ء. (503)

و در (( فردوس العارفين )) آمده : و روايت است كه پيامبر (ص ) فرمود: هر كه صبح كند و بيشترين همش غير خدا باشد، از سوى خدا هيچ تعهدى نسبت به او نيست .

اى عزيز! قال الله سبحانه و تعالى : اليس الله بكاف عبده . (504) (( الله بسست عاشقان را )) .

و لهذا قال بعضهم : و من قال : الله ، و فى قلبه شى ء سوى الله ، فلم يقل : الله . و من عرف الله و فى قلبه هم سوى الله تعالى ، لم يسجد سجدة لله . و من عرف الله و لم يستعن بالله ، فلا اغناه الله . و من عرف الله ثم يجد فى قلبه مكانا لغير الله تعالى صار محجوبا عن الله تعالى . و من عرف الله و لم يستغن بالله عن كل ماسواه ، فلم يعرف قدر الله . و من لا يعرف روية المنة فى جميع الاحوال صار معبوده النفس فى جميع الاحوال .

و از اين رو بعضى از عرفا گفته اند: هر كس بگويد: (( الله )) در حالى كه غير خدا در دلش باشد، در واقع نام خدا را نبرده است . و هر كه خدا را شناخت و در دلش انديشه جز خداى متعال داشت ، سجده اى براى خدا نگزارده است . و هر كه خدا را شناخت و از خدا كمك نگرفت ، خداوند بى نيازش ‍ نكند. و هر كه خدا را شناخت سپس در دلش جايى براى غير خدا يافت ، از خداوند محجوب مانده است . و هر كه خدا را شناخت و با خدا از غير او بى نيازى نجست ، قدر خدا را نشناخته است . و هر كه در تمام احوال ديدار منت و عنايت را نشناخت ، معبودش در همه حالات نفس او خواهد بود.

اى عزيز! به هر چه نظر اندازى غير از دوست همه اضدادند زيرا كه ديده آدمى در اين جهان وحشت آباد به هر چه افتد غير اوست ، و غير شى ء ضد اوست ، و تضاد به نفس هويت اشد تضاد است ، براى آن كه تضاد ذاتى است . پس چه باشد حال كسى كه يمين و يسار و فوق و تحت و پيش و پس ‍ او را اضداد او فرو گرفته باشند، و به هر چه نگرد جز ضد خود چيزى نبيند! عجبتر آن كه اين هيئت موحشه را كه در اشياء مى بيند در خود نيز يابد، به جهت آن كه چون در معرض ضديت در آيد او نيز بر وجه ضديت نمودار مى شود مانند شخصى كه بر ديگرى غضب كند چنان كه آن كس از وى آزرده مى شود او نيز از خود آزرده مى شود.

پس ظاهر شد كه آدمى مادامى كه در اين جهان است به عذاب گرفتار است ، و راضى شدن او به اين جهان از دون همتى و فرومايگى است ، همچون راضى شدن ارذال اسيران به ذل بندگى و تن دادن به اعباء (505) عبوديت ، و نتوانند كه خود را به تدبيرى ازرق عبوديت از راه عجزى كه دارند خلاص ‍ نمايند، ان الله يحب معالى الهمم و يكره سفسافها. (506) پس چون چنين باشد حق تعالى مددهاى ايزدى خود را به ايشان عطا فرمايد و راه خلاصى را به ايشان بنمايد.

پس اى عزيز! همت را بلند كن ، نفسى و دمى كه بر مى آرى به ياد الله بيار كه اگر بدون ياد او برآرى به كه مى سپارى ، و دلى را كه از دوست خالى مى دارى ، به چه او را خرسند مى دارى .

كيست از او بهتر بگو اى هيچكس   تا بدو خورسند باشى يك نفس

و فى الحديث القدسى : يابن آدم تفرغ لعبادتى املا صدرك غنى ، و اسد فقرك ، و ان لا تفعل ملاءت صدرك شغلا و لا اسد فقرك . (507)

و در حديث قدسى است كه : اى آدميزاده ، خود را براى عبادت من فارغ دار تا سينه ات را از بى نيازى پر كنم و در نيازت را ببندم ، و اگر چنين نكنى سينه ات را از شغلها (ى بيهوده ) پر كنم و در فقر و نيازت را به رويت نبندم .

خوش وقت آنكسان كه شب و روز و روز و شب   تسبيح و وردشان همه دوست دوست است

اى عزيز! كم من اهل الدنيا اصبح اميرا و امسى اسيرا، و اصبح مالكا و امسى هالكا.

... چقدر از اهل دنيا بودند كه صبح امير بوده شب اسير گشتند، صبح مالك بوده شب به هلاكت رسيدند.

قال النوفلى : حج الرشيد سنة ست و ثمانين و مائة ، ثم صدر فواقى الحيرة ، ثم صار الى الانبار فى السفن ، فركب معه جعفر بن يحيى الى الصيد، ثم رجع فقال لجعفر: امض و تفرج يومك فانى مع الحرم اليوم . فمضى جعفر بن يحيى اخذ بيد بختيشوع المتطبب و جلس يشرب ، و تحف الرشيد ياتيه ساعة بعد ساعة الى ان امسى و ابو زكار الاعمى يغنيه بهذه الابيات :

فلا تعبد فكل فتى سياتى   عليه الموت يطرق او يغادى
و كل ذخيرة لا بد يوما   و ان بقيت تصير الى نفاد
فلو فوديت من حدث المنايا   فديتك بالطريف و بالتلاد

فدعى الرشيد مسرور الخادم و قال له : اذهب و جئنى براس جعفر و لا تراجعنى . فوافاه مسرور و هجم عليه بلا اذن ، فقال جعفر: يا ابا هاشم لقد سررتنى بمجيئك و سواءتنى بدخولك بغير اذن . فقال مسرور: جئت لامر عظيم ، اجب اميرالمؤمنين فوقع على رجله يقبلها و قال : دعنى حتى ادخل و اءتوضا (و اوصى ). قال : اما الدخول فلا سبيل اليه ، ولكن اوص بما شئت فاعتق غلمانه و اوصى بماله الى من حضر. ثم حمله الى دابة من دواب الجند، فادخله الى قبة من قباب الحرس . فنا شده جعفر ان يراجع فراجعه . فلما سمع الرشيد حسه فقال : ما وراك ؟ فعرفه ما قال له جعفر. قال : و الله لئن راجعتنى لا قدمنك قبله . فرجع و قتله و جاء براسه حتى وضع بين يديه على ترس ، و جاء ببدنه على نطع . فوجه الرشيد فى الوقت الى يحيى بن خالد و الفضل فحبسهما، ثم امر بجثة جعفر فصلب عند جسر الانبار.

نوفلى گويد: هارون الرشيد در سال 186 حج گزارد، سپس بيرون آمده به حيره رسيد و از آن جا با كشتى به سوى شهرانبار رهسپار شد. جعفر بن يحيى نيز براى صيد با او همراه گرديد، هارون بازگشته به جعفر گفت : تو برو امروز را به تفرج پرداز كه من امروز با خانواده خود خواهم بود. جعفر بن يحيى دست بختيشوع طبيب را گرفته رفت و به شرابخوارى نشست و هداياى رشيد ساعت به ساعت نزد وى مى آمدند تا شب شد و ابو زكار نابينا اين اشعار را براى وى مى سرود: